شام مهتاب (۲)

1402/08/13

...قسمت قبل

به کسی که جلوی چمدون ایستاده بود و با ترس درحد مرگ به مقتول نگاه میکرد خیره شدم. از ترس مردمک چشمش بدجور میلرزید اما می خواست جوری وانمود کنه انگار اون صاحب چمدونه. شک نداشتم اونم قربانی این قتله. این مرد از آمریکا برمیگشت و ایرانی نبود. دستور دادم ببرنش دایره جنایی تا همه چیز مشخص بشه. الان تنها کسی که میتونست بهم کمک کنه اون دختره مهرآنا بود. پنج روزی بود توی بازداشتگاه بود و برای تکمیل پرونده نمیتونستم بهش اجازه بدم راحت از این قضیه کنار گذاشته بشه؛ اما چیز عجیبی که وجود داشت این بود که کشته شدن این دختر میتونست دیرتر از جسد قبل اتفاق بیفته و اگه دو سه روزی باشه که کشته شده پس قطعا مهرآنا نمیتونه قاتل باشه و شاید همدست اون آدم عوضی باشه. با رفتن پیش اون دختر بهتر می شه نتیجه گیری کرد.
بازداشتگاه اوین: به دختری که روبروم نشسته بود نگاه کردم. نسبت به یه هفته قبل لاغرتر شده بود. با اینکه وقیحانه به چشمام زل زده بود اما غم تو چشماش رو نمیتونست مخفی کنه. پرونده قتل رو روی میز گذاشتم و عکسی از آخرین قتل اتفاق افتاده رو ازش دراوردم… عکس مقتول رو جلوش گرفتم و گفتم: برای این قتل توضیحی نداری؟
مهرآنا چند ثانیه به عکس خیره شد و بعد از اون گفت: چیه؟نکنه هرکی تو این دنیا تلپی میفته میمیره تقصیر منه!
-هنوزم می خوای سرتق بازی دربیاری؟ نمیخوای حرفی بزنی؟
+چرا! اتفاقا خواستم بگم خیلی چمنتیم. اصلا اسکار بهترین آنتی حال زدن رو باید به تو داد. اونقدر افتض منو وارد این با اتیکت بازیات کردی که نخوام فکر دنده سنگین رفتن رو بکنم. بچه راکفلری؟ حتما هستی که هیچی از زندگی تو جهنم پنج سانتی حالیت نی. فقط برا پاچه خواری اینجوری تیتیش جلو میر ی نه؟ اما باید بگم این بازیا دیگه خیلی جوات شده پلیس جون
-خانوم آدینه با همکاری نکردن شما و چرت و پرت گفتنتون فقط روند اداری این پرونده رو کند میکنید. من تمام اظهاراتمو مکتوب کردم و امروز آخرین فرصتی بود که می تونستم بهت بدم. بخوای کش دار بشه به ضررته. ظاهرا دوست داری به خفن بازیات ادامه بدی. پرونده رو جمع کردم.
از رو ی صندلی بلند شدم و آخرین کمکی که میتونستم بهش بکنم رو انجام دادم.
-بهتره همکاری کنی. هرچیزی رو که دیدی برا ی قاضی پرونده توضیح بده. اینجوری شاید مجازاتت کمتر شه. آروم به سمت در قدم برداشتم و در آخرین لحظه از خروجم چهره غمگین دختری رو دیدم که اصلا به حرفاش نمی خورد … .
از زبانِ راوی:
با لباس توی تنش زندگی رو معنی میکرد. یه کلاه کپ مشکی که تو دو مورد قبل هم پوشیده بود. لباس سر تا پا مشکی و چسبون که بدن عضلانیش رو بهتر به نمایش میذاشت و نیم بوت مشکی که بنداشو پاپیونی بسته بود. به آرامی طول اون مخروبه رو از اول تا آخر طی میکرد و فقط به یه چیز فکر میکرد .درد! هیچ چیزی برای اون لذت بخش تر از درد نبود. درد باعث میشد روحش به آرامش برسه. بخنده، لذت ببره، آروم بگیره. به کتری که روی گاز بود نگاهی انداخت و بعد به اون دختری که وسط اون فضا روی صندلی از حال رفته بود و بهتره گفت دختری که به صندلی بسته شده بود و از حال رفته بود. موهای زیتونیش رو صورتش ریخته شده بود و سرش به سمت پایین متمایل شده بود. لبخند کثیفی روی لبش نقش بست. اون یکی از زیباترین طعمه هاش بود. زیر لب آروم زمزمه کرد: دام دام دارا دام دام … دام دام دارا دام دام … . با اون لبخند و اون آوایی که زیر لب تکرار میکرد به سمت کتری آب جوش رفت. از کل بدنش فقط دستاش پوشیده نبود. درمورد چهرش کسی مطمئن نبود؛ این که چهره ا ی داره یا نه. دستگیره کتری رو در دستش گرفت و کتری رو از روی شعله برداشت. نگاهش از کتری به سمت دختر سرازیر شد. چهار قدم که برمیداشت به اون دختر میرسید. اون چهار قدم رو به آرومی طی کرد: دام دام دارا دام دام … دام دام دارا دام دام … حالا دیگه به اون دختر رسیده بود. موهای زیتونی دختر رو تو دستش گرفت و سرشو بالا آورد. چهره آرومش رو دید که با بالا و پایین رفتن قفسه سینش صحنه زیبایی رو به نمایش میذاشت.
-چه ممه های وسوسه انگیزی !
کتری رو بالای صورت اون دختر گرفت و تمام آب داغ رو روی صورت دختر خالی کرد. دختر با صدای جیغ عذاب آوری به هوش اومد. دیدن زجر اون دختر و جیغ های پی در پی اش به خاطر سوختگی باعث ایجاد خنده های مداوم و دیوانه وار قاتل تاریکی شد. صورت دختر به شدت سوخته بود و خون کم کم از پوست سفید دختر که حالا قهوه ای تیره شده بود بیرون میزد. دختر فقط تونست ده دقیقه از درد داد بزنه. برای بهتر شدن حالش لباشو از درد به هم فشرد. نفس کشیدنش سریع تر شد. چشمای دردمندشو به سختی باز کرد و با عجز به قاتل تاریکی خیره شد. با درد و فریاد و هق هق، با غم انگیز ترین حالت ممکن گفت: دارم میسوزم، کمکم کن. بذار برم. یه کاری کن، توروخدا بزار برم. من کاری نکردم، من حتی نمیتونم تو رو به خوبی ببینم. به هیچ کس نمیگم که تو رو دیدم. تروخدا، به جون مادرم نمیگم فقط بذار برم. قاتل تاریکی انگشت اشارشو روی لب های سوخته دختر گذاشت و گفت: هیسسسسسس. کاریت ندارم. فقط میخوام به آرامش برسی. نمیزارم بمیری، حتی اگه سیزده بار هم بمیری بازم از نو متولد میشم که داشته باشمت!
دختر بیچاره هیچی از حرفای قاتل روبروش نمیفهمید. فقط می خواست از این جهنم نجات پیدا کنه. به همین خاطر گریه ای از سر درد سرداد. قاتل از دختر فاصله گرفت. پشت صندلی ایستاد. موهای دختر رو به آرومی در دستش گرفت که باعث ایجاد جیغ خفه ای در دختر شد. موهای دختر رو تو دستش جمع کرد و با یه کش مشکی که مچ دستش رو بغل کرده بود اونو بست. لبشو به گوش دختر چسبوند و با اون صدای ترسناک اما جذابش گفت: تو مقصر نیستی. من این بازی رو شروع کردم، میترسم که گیم آور شم. برای جلوگیری از شکستم باید شما رو وارد بازی کنم. این بازی سراسر لذته! سراسر شهوته! کی از شهوت بدش میاد؟
+کدوم بازی؟ شهوتِ چی؟ من هیچ اشتباهی نکردم. لطفا بذار برم، خواهش میکنم .
قاتل دستشو نوازش وار روی گونه سوخته دختر کشید و گفت: یا بمیر! یا با من کن!
دختر به هق هق افتاده بود.حتی اجازه نداشت که صورتشو بپوشونه تا دستای کثیف اون قاتل به پوستش نخوره. درحالی که نفس کم آورده بود گفت: باشه بازی میکنم، فقط منو نکش! هر بازی که باشه انجام میدم، فقط بگو چیکار کنم.
قاتل خنده مستانه ای کرد و گفت: مطمئنی؟
-آره … مطمئنم … فقط بگو چیکار کنم.
قاتلِ تاریکی لاله گوش دخترو محکم به دندون گرفت و میکی زد. دختر ناله ریزی کرد که باعث شد قاتل حریص تر بشه. لبشو از لاله گوشش کند و به سمت گردن اون دختر سرازیر کرد. وحشیانه شروع کرد به خوردن گردنِ سوخته اون دختر! دختر بیچاره درحالی که از شدت درد نفسش بالا نمیاد با تمام توانش داد زد: مسییییییییییح!
قاتل لبشو از گردن اون دختر جدا کرد
-میخوای بمیری یا زنده بمونی؟
دختر با گریه گفت: فقط میخوام بررررم . بزار برم! من … من …
ادامه حرفش به گریه ختم شد.
قاتل دستای دخترو از صندلی باز کرد. یه دستشو زیر کمر دختر برد و دست دوم رو زیر پاش انداخت. دخترو از روی صندلی بلند کرد و به سمت تختِ گوشه اون اتاق مخروبه حرکت کرد. دخترو یه ضرب روی تخت انداخت و روش خیمه زد.
دختر با ترس گفت: م … میخوای چکار کنی؟
قاتل به سردی گفت: مگه نمیخوای زنده بمونی؟
دختر چند بار سرشو تکون داد
-پس مقاومت نکن و فقط کاری کن لذت ببرم.
وقتی کلمه لذت رو برد لبخندی ترسناک زد که باعث شد بدن اون دختر از شدت ترس بلرزه.
+م … منن … ب … باید چیکار … کنم؟
-نشون بده تو هم لذت می بری!
بعد از این حرفش دستای دخترو با دست بند چرمی که به تخت متصل بود بست و پاهای دخترو هم با میله پاگشا بست و از هم بازشون کرد. دختر که حالا کاملا به تخت بسته شده بود و نمی تونست کاری کنه فقط آروم اشک ریخت تا سریع کار قاتل تاریکی باهاش تموم بشه و شاید بذاره زنده بمونه. قاتل تازیانه نُه رشته رو برداشت.
دختر با ترس گفت: مگه فقط نمیخوای با من سکس کنی؟
-سکس؟
قهقهه ای زد!
-اون که به تنهایی عطش شهوتمو سیراب نمی کنه! پوست بدنت خیلی سفیده؛ فقط میخوام یه ذره بهش رنگ قرمزو هم اضافه کنم!
به دنبال این حرفش به طرف اون دختر رفت و لباس سفیدی که خودش تنش کرده بود و تو یه حرکت جر داد که باعث شد تنِ به شدت سفیدش بدجوری به چشم بیاد. البته اگه صورت سوختش رو فاکتور میگرفتیم.
دختر هنوزم از درد نمیدونست چیکار کنه، اما از ترسِ شکنجه های بیشتر سکوت کرده بود و فقط عین یه گنجشک با مظلومیت تمام به اون قاتل خیره شده بود. قاتل حریصانه دستی روی شکم تخت اون دختر کشید، اما مگه این کار عطشش رو کمتر میکرد. تازیانه رو بالا آورد و محکم روی شکم دختر بیچاره ضربه ای زد. دختر جیغ خفه ای کشید و بدنش قرمز شد، قاتل اما لبخندش هر لحظه عمیق تر میشد. دوباره ضربه ای زد که روی سینه اون دختر فرود اومد اما به خاطر سوتین اسفنجی که زده بود درد کمتری داشت. ضربات پشت سر هم روی اون بدن سفید فرود می اومدن. اتاق پر شده بود از جیغ های دردناک اون دختر و خنده های شهوت بار اون پسر! وقتی تمام بدن سفید دختر تبدیل به خون شد قاتل دست برداشت و شلاق نُه رشته رو یه گوشه پرت کرد.
دختر با هق هق گفت: تمومش کن لطفاااااا !! بسههههه !! همه بدنم درد میکنه! آخه تو چرا اینقدر بی رحمیییی !!
قاتل بدون اینکه به حرف های اون دختر توجهی کنه روی بدن به خون نشسته اون دختر خوابید و اون تن خونی رو بغل کرد.
دختر از ترس حتی نتونست نفس هم بکشه. کارای این مرد سیاه پوش به شدت عجی ب و ترسناک بود. بعد از یک دقیقه که گذشت قاتل سرشو باال اورد و تو چشمای اون دختر عمیقا زل زد. چشمای دختر خیس از اشک بود و این لذت بخش ترین قسمت برای قاتل بود. دوباره اون چهره ی سرد، مرموز شد و به روی لب های قاتل لبخند نمایان شد
-تو هم میخوای لذت ببری؟
دختر سکوت کرد و گذاشت اشکاش آروم آروم بالشت زیر سرشو خیس کنه
-گفتم کاری کن لذت ببرم! این سرپیچی از دستورم فقط شرایطتو سخت تر میکنه
+ب … باید … چ … چیکار … کنم؟
-تو هم میخوای مثل من لذت ببری؟
دختر بیچاره بدون معطلی گفت: آره
مردِ سیاه پوش درحالی که یک لحظه هم چشماشو از اون چشمای اشکی نمیگرفت دستشو روی پهلوی زخمی اون دختر کشید. دختر از درد آه خفه ای کشید.
-آه کشیدنتو دوست دارم! اما آهی که از سر لذت و شهوت باشه نه درد!
دستشو آروم زیر کمر اون دختر برد و بند سوتینشو باز کرد. سوتینو بالای سر اون دختر برد و با شهوت بدون وصفی به اون سینه های سفید که برخلاف بقیه قسمت ها خونی نبودن خیره شد.
-بدن شماها هیچ ارزشی نداره! فقط باید از کص و کونتون استفاده کرد.
دستشو آروم به سمت سینه های اون دختر برد و محکم چنگ زد
-بهتره سعی کنی لذت ببری، چون معلوم نیست از اینجا میری بیرون یا نه! پس مثل من لذت ببر و راحت آه بکش!
دختر آب دهنشو قورت داد و به سینه هاش که در حصار دست های اون قاتل بود خیره شد. قاتلِ تاریکی آروم آروم شروع کرد به مالیدن سینه های اون دختر. کم کم اون دختر هم طعم لذت رو احساس کرد اما نمیخواست رو کنه. پسر به سمت گردن اون دختر هجوم برد و درحالی که همچنان سینه هاش رو میمالید میک محکمی به گردن اون دختر زد. دختر آهی کشید و گردنشو بالاتر آورد تا بهتر بتونه طعم اون لذت رو بچشه.
دختر به این فکر میکرد که این مرد سیاه پوش راست میگه! اگه قراره کشته بشه پس باید برای آخرین بار از دنیا و این حس قشنگ لذت ببره.
قاتل لبشو به لاله گوش دختر چسبوند و گفت: خوشت اومده؟ بهت که گفتم! هیچ چیزی بهتر از این حس نیست! دلت می خواد بیشتر حسش کنی؟
+آره!
قاتلِ تاریکی یکی از دستاشو از سینه های اون دختر جدا کرد و آروم به سمت شورتش برد. از روی شورت کص اون دختر رو لمس کرد و متوجه چیزی شد
-شورتت خیسِ خیسه! میخوای برات بمالمش؟
با این حرفِ قاتل دختر حس کرد کصش از قبل خیس تر شده.
+اگه قرار باشه بمیرم دلم می خواد برای آخرین بار از این حس لذت ببرم!
قاتل پوزخندی زد و گفت: جوری جرت میدم که بعد از مرگتم این حسو فراموش نکنی!
دستشو آروم تر و وسوسه انگیز تر از قبل تو شورت اون دختر برد و کصشو آروم لمس کرد. دختر آه بلندی کشید، جوری که انگار شهوتِ اون از شهوت قاتل تاریکی بیشتره! پوزخند قاتل تبدیل به لبخند ترسناکش شد و آروم شروع کرد به مالیدن کلیتوریس اون دختر
+آه…آه…آههههه
این صدا تنها صدایی بود که سکوت اون اتاق رو میشکست و چقدر این صدا برای قاتلِ شهوت پرست لذت بخش بود
-همتون مثل همید! از اینکه به فاک برین لذت میبرین. منم اون چیزی که میخواین رو بهتون میدم
+تند تر…من…بیشتر می خوام!
قاتل انگشت فاکشو محکم توی کص اون دختر فرو کرد که باعث شد بالاتنه اون دختر بالا بیاد و آه عمیق تری بکشه. قاتل تند تند با انگشت فاکش تو کص اون دختر تلمبه میزد و دختر بیش از پیش به مرحله ارگاسم نزدیک تر میشد. نفس زدناش خیلی سریع شد و سینه های لخت و سفیدش به سرعت بالا و پایین میرفتن. شورت دختر حالا کاملا خیس شده بود و فقط به این فکر میکرد که بتونه بیشترین لذت رو از این تخت و این مرد ببره. دختر تکون شدیدی خورد و روی تخت آروم گرفت. قاتل دستشو از کصش خارج کرد و شورتش درآورد، اونو توی دهن دختر گذاشت و دستوری گفت: لیسش بزن!
دختر با شهوت شروع کرد به لیس زدن و مکیدن انگشت فاک قاتل تاریکی
-حالا نوبت بازیِ منه!
انگشتشو از دهن دختر بیرون کشید
دوباره همون ترس به دختر برگشت. رنگش پرید و گفت: چه بازی؟
قاتل لب پایینشو میک کوتاهی زد و گفت: با من ازدواج میکنی؟


-مامان
+جانِ مامان؟
-اگه بزرگ بشم مثل تو میشم؟
+مگه من چجوریم که دختر خوشگلم میخواد مثل من باشه؟
-خب تو …
دخترک کمی مکث کرد و بعد با اون صدای بچه گانه اش ادامه داد: تو خیلی خوشگلی مامان. خیلی هم مهربونی، اصلا میدونی چیه؟ تو مثل دریا میمونی
+دریا؟چرا دریا؟
-آخه دریا آبیه، منم عاشق رنگ آبیم. دریا خیلی قشنگه مامان، تو هم مثل دریا قشنگی
زن جوان به دخترکش لبخند زد و اونو تو آغوش کشید. اما دختر بچه بجای خوشحالی سعی کرد خودشو از بغل مامانش بیرون بکشه. بلند بلند فریاد زد: ولم کن مامان، ولم کن! دارم خفه میشم! ماماااااان … مامااااان … مامااااااان …
از خواب پرید. دستای حلقه شده زنی رو دور گردنش احساس کرد. زن تمام سنگینی تنش رو روی اون دختر جوان انداخته بود و با تمام توانی که داشت سعی میکرد اون دختر رو خفه کنه! مهرآنا با دستاش به صورت اون زن چنگ زد تا بیخیال این کار بشه اما اون زن مصمم تر شد. مهرآنا سعی کرد جیغ بزنه اما فقط تونست خس خس کنه. کف پاشو به زمین زد و خودشو بالاتر کشید. تمام توانشو جمع کرد و مشت محکمی به صورت اون زن زد. زن به یه طرف پرت شد و مهرآنا سریع از روی زمین بلند شد؛ به سمت در اتاق زندان رفت و بلند بلند کمک خواست. دستش که به در رسید با تمام توانش به در ضربه زد! زن از روی زمین بلند شد و چاقو رو از تو جورابش درآورد و به سمت مهرآنا حمله کرد، با دستش جلوی دهن مهرآنا رو گرفت تا از فریاد های بیشترش جلوگیری کنه. یه قطره اشک از چشم مهرآنا به روی گونش سرازیر شد و دوباره حس کرد نفسش بالا نمیاد. با دستاش سعی کرد دست اون زن رو از روی صورتش برداره اما زن قدرتمندتر از این حرفا بود. مهرآنا رو مجبور کرد روی زمین بشینه و خودش هم روی زمین نشست. مهرآنا به خاطر کمبود اکسیژن توان هیچ کاری رو نداشت و دیگه حتی نمیتونست تلاشی برا ی رهایی از اون وضعیت بکنه. زن به سرعت لباشو به صورت مهرآنا نزدیک کرد و گفت: تلاش نکن. توچنگمی، باید بمیری! باید این بازیو تمومش کنی. آروم بگیر و فقط بمیر. بعد از این حرفش بلافاصله چاقو رو توی پهلوی مهرآنا فرو کرد. مهرآنا از درد جیغ بلندی کشید اما دستای اون زن مانع پخش صدا شد. خواست خودشو نجات بده برای همین به خودش تکونی داد و زن رو با کمرش به عقب هل داد. اما زن نه تنها از مهرآنا فاصله نگرفت بلکه این بار اون رو به شکم روی زمین خوابوند و خودشو روی مهرآنا انداخت. تمام امید های مهرآنا نا امید شد و اشکاش آروم گونشو خیس کرد.
زن چاقو رو از پهلوی مهرآنا درآورد و چند ثانیه بعد خونِ مهرآنا بود که موکت زیر پهلوش رو به رنگ قرمز درآورده بود. چشمای مهرآنا بسته شد و بدن بی جونش از تکون خوردن دست برداشت. زن نفس حبس شدش رو آزاد کرد و روی زمین نشست. چاقو رو یه ور پرت کرد و زیرلب گفت: فقط نیم ساعت همین جوری بمون تاسرنوشتتو عوض کنی! دستشو به شونه دختر زد و این بار آروم تر گفت: آفرین مهرآنای گل …


جایدن روی مبل روبروی آتا نشست. پای راستشو کنار پای چپش گذاشت، دست راستشو تکیه گاه سرش کرد و به آتا چشم دوخت. تو چشمای آتا تحسین از پسر روبروش موج می زد. پسری که تمام تلاشش رو کرده بود تا اینی بشه که الان هست. لبخند رضایت روی صورتش نقش بست. لب هاشو از هم باز کرد و گفت: دلم می خواد از حاِلت برام بگی، یه ساله که ندیدمت پسر!
جایدن نفس عمیقی کشید. دستشو از زیر سرش برداشت و سرشو به مبل تکیه داد. دستاشو دوطرف مبل سلطنتی گذاست و بیشتر از این آتا رو منتظر نذاشت: جلومو نگرفتی و اینی شدم که میبینی!
+برای بهتر شدنت این کار لازم بود
-اما بقیه اینجوری فکر نمیکنن
+روش من با بقیه فرق داره!
-این شدت از بی رحمی از کجا میاد آتا؟
+میخوای بگی که تو نیستی؟ من فقط دارم زندگی رو جلو میبرم
-زندگی؟ شک دارم برای من معنایی داشته باشه
+برات معنادارش میکنم اگه بخوای! فقط کاری که میگم رو انجام بده، حالت خیلی بهتر میشه
-تضمینش میکنی آتا؟
+بیخودی نکشوندمت ایران جایدن!
-نمیشد خودت بفرستیش؟
+باید از الان حواست بهش باشه، نمیتونم دست هرکسی بسپارمش
-درمورد آروشا نظری نداری؟
+این برای عوض شدن حال توئه جایدن! اگه میخوای حالت بهتر شه انجامش بده
-حتی نمیتونم دلیلش رو بدونم؟
+به همون دلیلِ خودت تکیه کن
جایدن چشماشو از خستگی بست. عمیقا به فکر فرو رفته بود. یه ترسی ته دلش مانع از این کار میشد. ترسی که براش مبهم و نا آشنا بود. ترس های زیادی تو زندگیش وجود داشت اما هیچ کدوم مانع از انجام کاراش نشده بود. اون به خوبی میدونست چجوری با ترساش کنار بیاد


پسرِ عصبی دست تو موهاش کشید و فریاد زد: چرا زودتر چک نکردیییییید؟ حالا من با این جنازه چیکار کنم؟ با عشقی که از دستم رفته چیکااااااار کنممممم؟ گفتم بهتون چهار چشمی حواستون بهش باشه.گفتم اون روانی هرکاری ازش برمیاد.گفتم یا نگفتممممم؟
همه آدماش از ترس تو خودشون جمع شده بودن و هیچ حرفی نمیزدن. میدونستن اگه عصبانی بشه هیچ کسی درامان نیست. حالا که دیگه عشقش به دست قاتل تاریکی کشته شده بود دیگه نمیدونستن چی انتظارشونو میکشه. پسر به سمت جنازه وسط سالن حرکت کرد. اشک دوباره از چشماش بیرون زد. کنار جنازه عشقش نشست. صورت سوخته عشقش بدجوری تو ذوق می زد اما این باعث نمیشد که پسر از نگاه کردن به عشقش دست برداره. حتی اون بدن تیکه تیکه شدش یا قطع بودن یکی از انگشتاش هم باعث نشده بود که پسر بیخیال جنازه عشقش بشه. وقتی به این فکر میکرد که عشقش چجور ی تو لحظات قبل از مرگش بی رحمانه شکنجه شده بود می خواست اون قاتل کثافت رو به بی رحمانه ترین حالت ممکن بکشه. اونم به این بازی دعوت شده بود. بازی درد، بازی مرگ، بازی زجر، بازی انتقام! جنازه عشقش باعث میشد این بازی رو شروع کنه. دستاشو به سمت دختری که به وحشیانه ترین حالت ممکن به قتل رسیده بود برد و اونو در آغوشش کشید. بدتر از به قتل رسیدنش، تجاوزی که بهش شده بود آزارش میداد. این پسر بهش قول داده بود مواظبش باشه و فقط این تن سهم اون باشه! اما حالا این تن صاحب جدیدی پیدا کرده بود. صاحبی که سکسو با خشونت معنا میکرد. بدنِ بی جون دختر رو روی شونش گذاشت. یه قطره اشک دیگه از چشماش چکید. بلند گفت: سرینا !!
دخترِ سیاه پوش جلو اومد و گفت: بله رییس؟
پسر آروم تر از قبل، اما با نفرت بیشتر گفت: وقتشه! میخوام بازی رو شروع کنم. کارتو شروع کن!


مهرآنا:
مامانمو دوست داشتم. اون همه چیز من بود. خاطره دقیقی از بابام به یاد نمیارم. فقط مامانم میتونه توی فکرم تداعی شه. برای یه روز، یه ساعت و یا حتی کمتر. مامانم تنها کسی بود که جمله دوستت دارم رو برام معنا کرد. بهش نگاه کردم. اون لباس آبی آسمونی که من دوسش داشتم رو پوشیده بود. وقتی اینو میپوشید مثل فرشته ها میشد. بهش گفته بودم که عاشق این لباسشم. اومدیم شمال تا من بتونم مامانمو کنار دریا ببینم. رنگ لباسش با دریا خیلی به هم می اومدن .ایستاده بودم و عروسک خرسی بنفشمو بغل کرده بودم. مامانم روی زمین زانو زد و مثل همیشه بهم لبخند زد. اما لبخندش با روزای دیگه فرق داشت. یه هاله ای از اشک چشماش رو پوشونده بود و من اینو خوب میفهمیدم. مامانم فکر میکرد بچم و نمیفهمم، اما من این حسشو خوب درک میکردم. وقتایی که با بابا دعواش میشد هم همین حالتی میشد. تو اتاقش میرفت و درو روی خودش میبست و آروم آروم گریه میکرد. دوست نداشتم مامانمو اینجوری ببینم برای همین پشت در منتظرش میموندم تا وقتی که حالش بهتر بشه و بیاد منو بغل کنه. بعضی وقتا اینقدر منتظرش میموندم که جلوی در اتاقش خوابم می برد و صبح که بلند میشدم توی تختم بودم. مامان دستاشو بلند کرد و صورتمو قاب گرفت. لطیف بودن دستاش مثل یه پارچه ابریشمی بود که روی گونم حرکت میکرد. این حس رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم. منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و با اون صدای دلنشینش گفت: دوست داری زودتر بزرگ بشی مهرآنا؟
خندیدم. از اون خنده هایی که مامانم میگفت دوست داشتنیه. سرمو چند بار به نشونه تایید تکون دادمو گفتم: آره مامان. دوست دارم سریع بزرگ شم تا بتونم مثل تو خوشگل شم
+میدونی چیه دخترم؟ منم همینو میخوام. اینکه سریع تر بزرگ شی تا همه چیو فراموش کنی
-یعنی چی مامان؟
یه قطره اشک از چشماش به پایین افتاد: اگه منو نبینی بزرگ تر میشی
-یعنی چی که تو رو نبینم مامان؟
+مهرآنا دخترم. اینو نباید فراموش کنی که من همیشه کنارتم. پس اگه یه روز پاشدی و دیدی که من نیستم اصلا نترس باشه؟ به این فکر کن که من یه دوربین دارم که حتی اگه برم تا اون دوردورا بازم با دوربینم میتونم تو رو ببینم و حواسم بهت باشه.
-مامان من نمیخوام تو ازم دور باشی. این دوربینی که ازش حرف می زنی رو دوست ندارم. باعث میشه ما از هم دور بشیم. من نمیخوام حتی یه لحظه هم ازت دور باشم مامان
مامانم منو تو بغلش گرفت و گفت: تو که نمی خوای مثل الان همیشه اشک منو ببینی، میخوای؟ دستای کوچیکمو دور کمر مامانم حلقه کردم و گفتم: نه مامان نه! دیگه گریه نکن
از بغل مامانم دراومدم. دستامو بردم سمت گونه هاش و اشکاشو پاک کردم و گفتم: من میتونم همه چیو تحمل کنم جز اشکا ی تو رو مامان. پس لطفا دیگه گریه نکن باشه؟اصلا هرکاری دوست داری انجام بده تا همیشه بخندی. میشه این کارو بکنی؟
+اگه این کارو بکنم تو ممکنه غصه بخوری مهرآنا
-مهم نیست مامان جونم. فقط می خوام تو خوشحال باشی و مثل همیشه بخندی. میشه این کارو بکنی؟
مامانم مثل همیشه لبخند دلنشینش رو زد و گفت: همین کارو میکنم. یه کاری میکنم که همیشه بخندم. بهت قول میدم.
با حس درد پهلوم چشمامو باز کردم. یه قطره اشک از گوشه چشمم راهیه گوشم شد. درسته! اینا همش خواب بود. یه خواب شیرین که تنها دارو ندار من بود. تنها زمانی که میتونستم خوشحال باشم و بخندم و به هیچی فکر نکنم. سرم رو به سمت راست چرخوندم. فضایی ناآشنا و عجیب! به سرعت از جام پاشدم که باعث درد وحشتناکی توی پهلوم شد. لباسمو سریع کنار زدم. یه تیکه پارچه سفید که به پهلوم بسته شده بود باعث این شد که یادم بیاد چه اتفاقی افتاده. هنوزم میترسیدم. تصور وحشتناکی از دیشب داشتم. البته اگه دیشب بوده باشه. مخم بدجور ارور داده بود. چه اتفاقی برام افتاده؟یادمه تقریبا مرده بودم اما حالا از یه اتاق که بزرگیش به اندازه کل خونه و حیاطم بود سر درآوردم. اتاقی با دکوراسیونِ عجیب و به شدت زیبا. پتو رو کنار زدم و به سختی از روی تخت بلند شدم. به سمت در حرکت کردم. درو باز کردم و چیزی که میدیدم باعث شد یادم بره نفس بکشم
راوی:
-درو باز کنید
+بله آتا
در به دستور فرزام باز شد و آتا وارد اون کلبه چوبی شد. به بادیگارد های دور تا دورِ حال نگاهی انداخت. مثل همیشه کارشونو خوب انجام داده بودن. به سمت پله های وسط سالن حرکت کرد و گفت: چه خبر فرزام؟
+مثل همیشست. تغییری نکرده
-نخواسته فرار کنه؟
+نه آتا، شکنجه ها سخت تر از اونی هستن که باید باشن. دیگه توانی نداره که بخواد از دست ما فرار کنه.
حالا دیگه به طبقه دوم رسیده بودن
-تو کدوم اتاقه؟
+از این ور بیاید. راهنماییتون میکنم.
آتا به دنبال فرزام به راه افتاد. به اتاق ته راهرو رسیدن. فرزام درو باز کرد و اجازه داد که آتا اول بره. آتا وارد اتاق کوچک اون کلبه چوبی شد. کل اتاق بوی عرق و سیگار و خون میداد.گوشه اتاق مردی رو دید که به دیوار تکیه داده و باآرامش سیگار میکشید
-تنهامون بزار فرزام
+چشم آتا
بعد از رفتن فرزام آتا به سمت اون مرد حرکت کرد. این شدت از آرامش رو آتا اصلا دوست نداشت. پوزخندی زد و روی تخت کنار دیوار نشست. از شدت بیخیالیِ اون مرد دستاشو مشت کرد و گفت: هنوزم همون قدر کثافتی. هنوزم همونقدر آرومی. با اینکه از صبح تا شب درد میکشی اما هنوزم تاوان اشتباهاتت رو ندادی.
مرد چشم به زمین دوخته بود و حتی به خودش زحمت نداد که سرشو بلند کنه. تموم بدنش از ضربه های شلاق درد میکرد و زخمی بودن صورتش ناشی از سیگارای خاموش شده روی پوستش بود. حتی دیگه نمیتونست به خوبی راه بره یا فکر کنه. بیست ساله که داره شکنجه میشه و بیست ساله که همین قدر آروم یه گوشه میشینه و سیگارشو میکشه. دیگه به هیچ زنی فکر نمیکنه. دیگه هیچ وقت عاشق نمیشه. آتا عصبی پاشد و به سمت اون مرد هجوم برد. یقشو گرفت و مشت محکمی به صورت اون مرد زد. مرد روی زمین افتاد. سرفه ای کرد و خون توی دهنشو که در اثر پارگی لبش بود رو ی زمین تف کرد. سرشو بالا آورد و به آتا نگاه کرد. با خونسردی لبهاشو از هم باز کرد و گفت: حتی نمیتونم تو این جهنمی که برام ساختی سیگار بکشم؟
آتا خنده ای عصبی کرد و گفت: جهنم؟تو هنوز جهنمو ندیدی مهراب! جهنم واقعی تازه شروع شده. باید به چشم ببینی تا بفهمی این بیست سال شکنجه جهنم نبوده. زندگیمو بی روح کردی، بی روح میکنمت. باید بدجور تاوان بدی. وحشیانه! زجرآور! به کثیف ترین راه ممکن!
اینو که گفت لگد محکمی به شکم مهراب زد که باعث شد مهراب از درد به خودش بپیچه. به سمت در حرکت کرد و از اتاق خارج شد. آروشا رو دید که پشت در منتظر بود. اخماشو در هم کشید و گفت: تو اینجا چکار میکنی آروشا؟
آروشا پوزخندی زد و گفت: منتظر چی هستی؟ چرا نمیکشیش؟ دیگه خسته شدم از صبر کردم. اگه بهم اجازه بدی همین الان میرم تو و با دستای خودم نفس کثیفشو بند میارم فقط …
-بسه پسر! الان وقتش نیست. برگرد آمریکا. دیگه تو ایران کاری نداری.
آروشا نفس عمیقی کشید. دستاشو تو جیب شلوارش کرد و گفت: برمیگردم. بزودی!


یه ویلای بزرگِ دوطبقه که سبک چیدمان و دیزاینش مثل خونه های لوکس تهران نبود. یه راه پله بصورت مارپیچ وسط سالن می خورد که انتهاش به طبقه دوم متصل میشد. دکوراسیون ویلا تلفیقی از رنگ مشکی و طوسی بود که باعث دلگیر شدن اون ویلا میشد. کشیده شدن تمام پرده های سالن باعث شده بود که مشخص نشه الان دقیقا صبحه یا شب و تمام اون ویلا رو فقط یه لوستر بزرگ که به شکل یک اسکلت انسان عجیب و غریب بود روشن میکرد. فقط اون لوستر نبود که عجیب بود. تمام مجسمه های سالن حالت عجیبی داشتن. مجسمه زنی برهنه که قلاده ای در گردنش بود و از چشماش التماس میبارید، مجسمه میمونی خشمگین که تیری در گردنش خورده بود، مجسمه فرشته ای که به طناب دار حلق آویز شده بود. همه و همه باعث شده بود ویلا حالت مرموزی به خودش بگیره و روان یک انسان سالم رو دچار تشویش بکنه. مهرآنا نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد و به سمت پله ها حرکت کرد. از هیچی مطمئن نبود. اینکه تو این خونه عجیب و غریب چکار میکنه یا اینکه چرا باید به قتلی متهم بشه که هیچی ازش نمیدونه یا حتی اقدام به کشتنش تو زندان! همه چیز باعث شد سرش سنگینی کنه و درد پهلوش حال جسمیش رو داغون کنه. صدای آهنگی از پایین میومد که باعث شد مهرآنا لحظه ای درنگ کنه. روی اولین پله ایستاد و خودشو از پله ها آویزون کرد. چیزی نظرشو جلب کرد. پسری جذاب درحال زدنِ پیانو طوسی رنگی بود که وسط سالن قرار گرفته بود. آهنگی که میزد با اون ژستی که گرفته بود باعث جذابیت هرچه بیشتر فضا میشد. این باعث شد مهرآنا از قبل گیج تر بشه. باید میفهمید داستان چیه برای همین از پله های مارپیچ پایین رفت. پسر بی توجه به مهرآنا به نواختن آهنگش ادامه داد. مهرآنا لحظه ای درنگ کرد اما درنهایت تصمیمش رو گرفت و به سمت اون پسر حرکت کرد. حالا دیگه کنار پیانو ایستاده بود و پسر به راحتی میتونست اونو ببینه، اما بدون ذره ای رفلکس نسبت به اون دختر به پیانو زدنش ادامه داد. چهره مهرآنا حالتی مضطرب به خودش گرفت و اینو میشد از حالت دار شدن ابروهاش فهمید. نفس عمیقی کشید و گفت: ببخشید …
پسر انگار که کسی کنارش وجود ندارد به کارش ادامه داد. مهرآنا برای هزارمین بار به خودش لعنت فرستاد که چرا هرپسری رو که میبینه هیچی از حرفاش نمی شنوه؟
منتظر موند که پیانو زدن پسر تموم شه. جایدن به خوبی و با مهارت بالا انگشتاشو روی پیانو به حرکت درمیورد که باعث جذب نگاه مهرآنا به خودش شد. بالاخره انگشتای جایدن روی کلید های پیانو متوقف شد. پاشو از روی پدال، نرم برداشت و دستاشو به سمت تکیه گاهِ درب برد. مهرآنا از نگاه کردن به پیانو دست برداشت و به صورت جایدن چشم دوخت. جایدن به سمت مهرآنا چرخید و تو چشماش نگاه کرد. اون نگاه لعنتی و جذاب باعث شد که مهرآنا دستپاچه بشه. یه قدم به سمت عقب برداشت و سریع گفت: من … کیم … یعنی … اینجا چیه؟ … یعنی …
آب دهنشو قورت داد. نگاه وحشیِ جایدن اصلا نمیذاشت تمرکز کنه. از دست خودش عصبانی شد که چرا باید جلوی این پسر این همه دستپاچه بشه. اون میتونست جواب همه رو بده. حتی بازپرس حتاکی با اون عظمتش. اما نگاه این پسر مانع از هر حرکتی میشد. جایدن از پشت پیانو بلند شد و یه قدم به سمت مهرآنا برداشت. حالا دیگه دقیقا روبروش ایستاده بود. دستاشو تو جیبش کرد. یه سر و گردن از مهرآنا بلندتر بود و این باعث شد مهرآنا سرشو بالاتر بیاره تا بتونه صورت جایدن رو ببینه. جایدن بعد از پنج ثانیه مکث، لب های خوش فرمشو از هم باز کرد و گفت: انگلیسی حرف بزن. میدونم که بلدی! چشمای مهرآنا از حالت معمول گشادتر شد. با خودش فکر کرد که اون از کجا اینو میدونه! موضوعی که حتی خود مهرآنا هم دلیلش رو نمی دونست، اما خوب میفهمید و خوب حرف میزد. اینکه جایدن هم باهاش انگلیسی حرف میزد جای تعجب داشت. لزومی نداشت فارسی رو ول کنن و بخوان انگلیسی حرف بزنن؛ اما نگاه دستوریِ اون پسر باعث میشد ناخواسته انگلیسی حرف بزنه. مهرآنا دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: من کجام؟
جایدن سرشو کج کرد تا بهتر بتونه مهرآنا رو ببینه
+آمریکا … سوالِ بعد؟
لب مهرآنا بالاپرید و ناخواسته واژه (ها؟) تو دهنش شکل گرفت. پروانه های دور و برشو با دستش پس زد و تک خنده ای کرد. در همین حین گفت: تا حالا کسی بهت گفته بامزه ای؟ جایدن پوزخندی زد و گفت: آره، تو!
مهرآنا دیگه کفری شد. این همه پیچیدگی مسائل باعث شده بود سردرد بدی بگیره و اعصابی براش نمونه. صداشو بلند کرد و گفت: اصلا مگه مهمه من کجام؟ کافیه از این خراب شده بیرون بزنم تا برگردم به جایی که بهش تعلق دارم.
از جایدن فاصله گرفت و به سمت در ویلا حرکت کرد. دلش می خواست فرار کنه، از همه چی! از تمام کابوس هایی که چند هفتست سراغش اومده. از اعدامی که همه ازش حرف میزدن. دلش میخواست بره. مهم نبود کجا. فقط نمی خواست اینجا باشه. به دری رسید که دستگیره ای نداشت. به سمت جایدنی برگشت که بغل پیانو ایستاده بود و پرسید: این در چجوری باز میشه؟ جایدن لبخندی زد که برای مهرآنا ناآشنا، عجیب و ترسناک بود.
+این در قرار نیست باز بشه!
-منظورت چیه؟
+فرار نکن از من. قرار نیست دنیای بهتری پشت اون در باشه
-فقط این درو وا کن. می خوام همین الان گم شم
جایدن به سمت مهرآنا حرکت کرد. چند ثانیه بعد در پنج قدمیش ایستاده بود. هنوزم همون لبخند رو لباش بود. لبخندی که ترس رو به جون مهرآنا مینداخت
+این فضا اذیتت میکنه؟ گرمته؟ می تونی یه آب به اون تن سکسیت بزنی! سرحال میشی
مهرآنا آب دهنشو با صدا قورت داد. به لباس هاش نگاهی انداخت. لباس مشکی ساده آستین حلقه ای که بلندیش تا یه وجب و نیم بالای زانوش بود و بعد از اون پاهای سفید و سکسیش بود که هرپسری رو به سمت خودش جذب میکرد. البته اگه یقه گشاد اون لباس رو فاکتور میگرفتیم. مهرآنا به در چسبید:
-میخوای با من چیکار کنی؟ چرا منو اینجا آوردی؟
جایدن یه قدم به مهرآنا نزدیک تر شد
+یعنی نمیخوای به خاطر نجات جونت از من تشکر کنی؟
مهرآنا نفس حبس شدش رو به بیرون فرستاد و گفت: چرا باید جون منو نجات میدادی؟
جایدن لب پایینشو گاز گرفت و گفت: نمیدونم. شاید به خاطر اینه که از قاتل های جذابی مثل تو خوشم میاد.
-من … ظور … ت … چیه؟
جایدن یه قدم دیگه به سمت مهرآنا برداشت. حالا دیگه تو دو قدمیش ایستاده بود
+از من میترسی؟
مهرآنا هیچی نگفت و فقط با ترس به پسر جذاب روبروش خیره شد. یه روزی تصور میکرد که بهش تجاوز شه، اونم با پسرای لاشی ای که دور و بر خونش شب تا صبح میپلکیدن. روزی صدبار این تصورو برای خودش میکرد که اگه اتفاقی افتاد راحت تر بتونه با این قضیه کنار بیاد. اما هیچ وقت نمیتونست تصور کنه که ممکنه به دست یه پسر جذابِ پولدار زندگیشو از دست بده! این اتفاق شاید قابل قبول تر از مورد قبل بود اما بازم جزو قانون های مهرآنا نبود
-لطفا با من کاری نداشته باش، اگه بهم دست بزنی هیچ وقت نمیبخشمت
جایدن خنده کوتاهی کرد
+چه بد شد. اگه میبخشیدی شرایطت یه ذره بهتر میشد
این حرف جایدن باعث شد مهرآنا بدجوری بترسه. نه! نمیتونست همچین اجازه ای رو بده. به سمت در برگشت و با تمام توانش به در ضربه ای زد و کمک خواست. اما حتی ضربه هاشم حس نمیشد. انگار که داره به دیوار ضربه میزنه. جایدن بازی کردن با این دخترو دوست داشت. با همون لبخندِ رو لبش دو قدمِ باقیمونده رو طی کرد و به مهرآنا رسید. مهرآنا حضور جایدن رو پشت سرش احساس کرد. قلبش بدجوری به سینش میکوبید. اینجور وقتا نفس کم می آورد و اگه اسپری آسمش همراهش نبود شرایط براش خیلی سخت تر میشد. برای همین سعی کرد خودشو آروم کنه و نفس عمیق بکشه. با ترس به سمت جایدن برگشت درحالی که هاله ای از اشک چشماش رو پوشونده بود. جایدن به چشمای مهرآنا خیره شد و نیشخند ی زد. با ابروهاش به گونه اون دختر اشاره کرد و گفت: اشکات از چشمای لعنتیت داره میریزه. الان فک کنم با وجود پسر جذاب روبروت باید آب از یه جای دیگه پایین بریزه، درست نمیگم؟ این حرف جایدن باعث شد قطره های اشک با شدت بیشتری از چشماش به روی گونه هاش سرازیر شه. جایدن دوتا دستاشو رو سینه های مهرآنا گذاشت و محکم اونا رو با دستش فشرد و بدن اون دختر رو محکم به در چسبوند. این حرکت باعث شد زخم پهلوی مهرآنا به شدت درد بگیره و فریاد مهرآنا تو گوش جایدن بپیچه. جایدن بدون توجه به دادِ مهرآنا فشار بیشتری به سینه های مهرآنا اورد و گفت: چه ممه هایی داری! هشتاد و پنج و نرم! خواسته هر پسرین!
بالا و پایین رفتن سریع قفسه سینه اون دختر نشون از ترس توام با دردش بود و اینو جایدن به خوبی احساس کرد. اینقدر ترسیده بود که حتی نمیتونست جایدن رو پس بزنه. جایدن سرشو به طرف گوش چپ مهرآنا برد و با اون صدای جذابش که هر دختری دلش میخواست بشنوتش گفت: میخوای کاری کنم به جای خیس شدنت از ترس، کصت خیس شه به خاطر لذت؟
مهرآنا آب دهنشو با صدا قورت داد و با صدای لرزونی گفت: لطفا … لطفا با من کاری نداشته باش!
پوزخند جایدن عمیق تر شد و گفت: نگران نباش دختر. حتی اگه خودتو حلق آویزم کنی کاری باهات ندارم. حتی اگه یه روز اینو با تموم وجودت بخوای(دستشو از روی سینه های مهرآنا برداشت و توی موهای اون دختر فرو کرد و ادامه داد) هیچ وقت نمیتونی به دستم بیاری!
درسته که مهرآنا هیچی از حرفای جایدن متوجه نشد اما نمیدونست خیلی زود این حرف جایدن میشه کابوس روز و شبش و اونو دقیقا مثل برده های روانپریشِ جایدن میکنه. جایدن از مهرآنا فاصله گرفت و با همون لبخند مبهمش از مهرآنا رو برگردوند. به سمت سالنِ راست حرکت کرد و چند ثانیه بعد سالن اصلی خالی از حضور جایدن و باعث راحت شدن خیال اون دختر شد.
مهرآنا روی زمین نشست و سعی کرد بهتر نفس بکشه. زانوهاشو بغل کرد و سرشو روی زانوهاش گذاشت. دلش نمیخواست الان به چیزی فکر کنه. هیچی! فقط می خواست برای چند دقیقه ذهنش خالی از هر فکری باشه. حتی درد پهلوشو هم از یاد برده بود. آروم بودنِ اون سالن این کمک رو بهش می کرد …


لبخندِ زیبایی به لب داشت. به پنجره اتاقش خیره شده بود. مثل همیشه لباس سفید تازه ای رو پوشیده بود. لباسی که بلندیش تا پایین پاهاش بود و بعضی مواقع هم روی زمین کشیده میشد. آستین های بلند نیلوفریش اونو مثل فرشته ها کرده بود و موهای بلندی که حالا تا پایین کمرش می رسید. موهایی که هیچ وقت نمیبستشون. از روی تخت خوابش بلند شد و ایستاد. اطراف رو نگاهی انداخت. خنده از روی لبهاش کنار نمیرفت. به سمت پنجره رو به دریا رفت و پنجره رو باز کرد. دریا آروم تر از همیشه بود. چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. صدای کسی رو پشت سرش احساس کرد. با خنده برگشت و گفت: میخوای قایم موشک بازی کنی؟
به سرعت از پنجره فاصله گرفت و به سمت در دوید. بلندی لباسش باعث شد بیفته. نگاهش رو به درِ بسته انداخت و گفت: صبر کن! من چیزیم نشده. همون جایی که هستی بمون، الان میام پیدات میکنم! از روی زمین بلند شد. سه قدمِ باقیمونده رو به سمت در برداشت و درو باز کرد. صبح شده بود اما نوری نبود که بتونه سالن رو روشن کنه. درِ دونه به دونه اتاق ها رو باز میکرد اما خبری ازش نبود. صداشو از پایین پله ها میشنید. اتاق زیر شیروونی، درسته! همیشه اونجا قایم میشد. همزمان که از پله ها پایین میومد شروع کرد به آواز خوندن: دام دام دارا دام دام … دام دام دارا دام دام … . به سمت اتاق زیر شیروونی حرکت کرد و در اتاقو باز کرد. اون اونجا بود و با خنده به الکسا نگاه میکرد! با اون لباسِ زیباش از شادی یه چرخی زد. اونقدر چرخ زد تا به دیوار رسید. لبخندی زد و گفت: دام دام دارا دام دام … دام دام دارا دام دام … دام دام دارا دام دام … دام دام دارا دام دام … بالاخره پیدات کردم کوچولو ی من!


دردِ پهلوش بهتر شده بود اما هنوز سردردش خوب نشده بود. دوازده ساعت از ملاقاتش با جایدن میگذشت و همه این دوازده ساعت رو تو اتاق عجیب و غریبش سپری کرده بود. اتاقی با دیزاینی عجیب تر از سالن. حالا که دقت میکرد تمام وسایل های اتاقش به رنگ زرد و مشکی بودن. یه ذره متفاوت تر از سالن اصلی بود اما همون حس بد رو به مهرآنا منتقل میکرد. میترسید از این اتاق بی روح بیرون بیاد چون برخورد با جایدن چیزی نبود که مهرآنا دلش میخواست. اینکه بخواد همون استرس ها رو تحمل کنه برای مهرآنا خوشایند نبود، اما اینکه دوازده ساعت تو اتاقی بود که جز رنگ زرد زننده و مشکی مرده چیزی رو نمی دید باعث تشدید سردردش می شد. تصمیم گرفت از اتاق خارج بشه. از روی تختش بلند شد و وارد سالن شد. سالن همچنان در آرامش و سکوت بود و تاریک تر از دوازده ساعت قبل. مهرآنا دلش میخواست تمام اون سالن رو نورانی کنه اما جز اون لوستر ترسناک هیچ چیز دیگه ای وجود نداشت. لباساش رو با لباسای موجود تو کمدی که بهش تعلق نداشت عوض کرده بود و این حس امنیت بیشتری رو بهش میداد. حتی لباسای توی کمد هم عجیب بودن. یا به شدت کوتاه و یا به شدت بلند و خبری از بلوز و شلوار یا دامن نبود! تصمیم گرفته بود یکی از اون لباس های به شدت بلند به رنگ سفیدو انتخاب کنه. اگه رنگ سفیدش رو دوست نداشت می تونست از یه رنگ سفید دیگه استفاده کنه و شاید رنگ سفید بعدی … . تمام لباس های توی کمد به رنگ سفید بود و مهرآنا انتخاب دیگه ای نداشت. صدای دختری رو تو یکی از اتاق های طبقه دوم احساس کرد. این باعث آرامش بیشتر مهرآنا میشد. به سمت اون اتاق حرکت کرد. شاید این دختر بتونه اونو از این جهنم نجات بده. به اتاقی رسید که درش نیمه باز بود. از لای در نگاهی به اتاق انداخت. دیزاین این اتاق هم کاملا مشکی بود. درو بیشتر باز کرد و چشماشو دور تا دور اتاق چرخوند. کسی نبود! اما مطمئن بود صدا از اونجا میاد. خواست برگرده که باز صدای اون دخترو شنید. وارد اتاق شد .اتاق خالی از هر وسیله ای بود و فقط یه تخت وسط اتاق گذاشته شده بود. یه در دیگه روی دیوار نظرشو جلب کرد. صدای دختر از پشت اون در میومد. به سمت در حرکت کرد، دستگیره رو پایین کشید و آروم درو باز کرد. درِ این خونه ها مثل خونه خودش نبود. صدای باز شدن درِ اتاق خودش مثل این میموند که میخواد خبر بده سرخ پوستا حمله کردن اما این خونه فرق داشت. به یه پرده رسید. صدای دختر دقیقا از پشت اون پرده میومد. حس کرد که صدای جایدن رو هم شنیده. جوری که فقط یه دیدِ ضعیف به فضای پشت پرده داشته باشه با احتیاط پرده رو کنار زد. جایدن درحالی که دستاش تو جیبش بود و به دیوار تکیه داده بود به دختری نگاه میکرد که با التماس به جایدن چشم دوخته بود. حرفاشون و کاراشون باعث شد که مهرآنا چند دقیقه ای اونجا بمونه. جایدن همون لبخند رو به لب داشت. لبخندی که در اولین برخورد با مهرآنا روی لباش نقش بسته بود. لبخندی که باعث ترس مهرآنا میشد. قطرات اشکی که پی در پی از چشمای اون دختر به روی گونه هاش سرازیر میشد از دید مهرآنا دور نموند.
صدای ملتمسانه اون دخترو شنید که گفت: لطفا جایدن! بهت نیاز دارم، بذار پیشت بمونم. میخوامت جایدن،م یشم برده ات! هرکاری بگی میکنم فقط بذار هر روز که بیدار میشم اون چشمای دیوونه کنندتو ببینم.
جایدن بدون اینکه حرکتی توی ژستش ایجاد بشه لبخندش عمیق تر شد و گفت: زانو بزن بلر! بلر بدون هیچ حرف اضافه ای روبرو ی جایدن زانو زد
-سرتو بنداز پایین و تا بهت نگفتم سرتو بلند نکن!
بلر همین کارو انجام داد. جایدن تکیشو از دیوار گرفت و به بلر نزدیک شد. دستشو روی سر بلر گذاشت و و اونو نوازش کرد. بلر از این حرکت جایدن چشماش آروم بسته شد و سعی کرد از این نوازش لذت ببره و آرامش بگیره. جایدن درحالی که به نوازش بلر ادامه میداد ازش پرسید: چه حسی داره؟
بلر بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت: آرومم میکنه، ادامه بده …
جایدن لبخندشو خورد، دستِ بعدیش رو از جیبش درآورد و فک بلر رو گرفت و سرشو بالا آورد. بلر چشماشو باز کرد. حسِ خواستن رو از چشمای بلر خوند. خواستنِ شدید! رسیدن به جایدن به هر قیمتی! پوزخندی زد و گفت: برده ام میشی؟
بلر بدون اینکه مکثی کنه سرشو آروم به نشونه تایید تکون داد
-بهم بگو که برده ام میشی. میخوام بشنومش.
+برده ات میشم. همون جوری که میخوای
-بلند تر! نمیشنوم
بلر این دفعه تقریبا داد زد: برده ات میشم. متعلق به تو میشم. تو صاحبم میشی، خودمو بهت میفروشم. فقط بهم محبت کن! همین برام کافیه
همون لبخند به لب های جایدن برگشت. سر بلرو رها کرد و دست از نوازشش برداشت. یه قدم از بلر فاصله گرفت و گفت: کفشامو برام برق بنداز.
بلر برای برداشتن دستمال بلند شد که جایدن مانعش شد و گفت: نه بلر، نه! با زبونت برام برق بندازش. مثل سگ کفشامو لیس بزن.
بلر بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت جایدن رفت. دوباره روی زمین نشست و سرشو پایین آورد. به موهای رو زمین ریختش اعتنایی نکرد و لباشو به سمت نیم بوت مشکی جایدن برد. زبونشو از دهنش بیرون آورد و شروع کرد به لیس زدن کفش جایدن. جایدن نفس عمیقی کشید و با لبخند به این کار بلر خیره شد. روی زمین نشست و سر بلر رو بوسید. دستاشو تو موهای بلر فرو کرد. سر بلر رو بیشتر به کفشش فشار داد و گفت: آفرین دختر خوب! برده خوبی هستی! لخت میشی برام، بهم سرویس میدی! دیگه چی میخوام من تو این دنیا!
بلر که بدجور تحریک شده بود دست از کارش برداشت و سرشو آروم بالا آورد. تو چشمای وحشیِ اون پسر با ناز نگاه کرد و گفت: ازت بخوام دوباره کونمو بکنی این کارو میکنی؟ من معتادت شدم! دوست دارم تا ابد زیر کیرت جر بخورم اما ازت دور نباشم! هرکاری که بخوای بردت برات انجام میده!
دستشو آروم از روی شلوار روی کیر جایدن کشید و گفت: برات بخورمش؟
از چشمای مهرآنا تعجب میباری . بلرو درک نمیکرد. چرا باید خودشو در این حد کوچیک کنه که برده ی جایدن بشه؟ ناخودآگاه یاد حرفای جایدن افتاد. حرفایی که جایدن رو تعریف میکرد اما به شیوه ای متفاوت! دیگه نتونست اون فضا و حماقت های اون دخترو تحمل کنه. پرده رو انداخت و از اتاق خارج شد. چجوری میشد یه دختر به این حد از عشق برسه که بخواد هرکاری بکنه تا پیش عشقش باشه؟ اونم پسر کثافتی که هیچی از احساس آدم های اطرافش نمیدونست و با اونا مثل یه برده رفتار میکرد و از این کارش لذت میبرد. تموم این افکار باعث شد حالِ مهرآنا بد بشه و برای لحظه ای خودشو جای اون دختر تصور کنه. اما این کار نه با منطقش سازگار بود نه با احساسش. مهرآنا هیچ وقت نمیتونست تبدیل به بلر بشه. اینو با خوشحالی به خودش فهموند.
حالا که جایدن سرش با بلر گرم بود و اونو مثل سگ وفادارش تربیت میکرد فرصت خوبی بود که خودشو از این جهنم نجات بده. به سرعت از طبقه دوم خودشو به طبقه اول رسوند و به سمت در دوید. به این فکر نکرد که بدون هیچ وسیله ای قراره کجا بره؛ فقط میخواست از اون خونه مرموز و ترسناک فرار کنه. چون شک نداشت اگه تو این خونه میموند اونم مثل جایدن و بلر روانی میشد. لبخند غمگینی روی لبش نقش بست. از پله های ورودی ویلا پایین اومد و وارد حیاط ویلا شد. شب بود و مهرآنا نمیتونست به خوبی اطرافشو ببینه. هیچ نوری وجود نداشت و کل اون فضا پر بود از درخت های بلندی که بدجوری ترس رو به جون مهرآنا می انداختن. یه راهرویی بین انبوهی از درخت ها وجود داشت که مهرآنا مطمئن نبود به کجا میرسه، اما باید امتحان میکرد. شروع کرد به دویدن. کمبود نور باعث شد زمین بخوره! زانوی راستش محکم به سنگی برخورد کرده بود که باعث شد خون، لباسشو به رنگ قرمز دربیاره. اعتنایی نکرد و فقط می خواست برگرده خونش، حتی اگه بازپرس حتاکی دوباره سر میرسید و اونو به بازداشتگاه میبرد. حتی اون بازداشتگاه کوفتی هم براش بهتر از این ویلایی بود که حس بدی بهش میداد. درحالی که پاش به خاطر زخم زانوش می لنگید از روی زمین بلند شد و به راهش ادامه داد. بالاخره بعد از پنج دقیقه دویدن به در بزرگی رسید. از خوشحالی خندید. وقتو تلف نکرد و خودشو به در رسوند. به این فکر کرد که چون بلر اومده میتونه با همه درای باز این ویلا روبرو بشه. بلر شده بود فرشته نجاتش! لنگرِ اون در بزرگ مشکی رنگ رو به سختی کشید و در با صدای قژ قژ مانندی باز شد. از ویلا خارج شد و به سمت خیابو ی که تقریبا پنجاه متر باهاش فاصله داشت دوید. حالا دیگه به خیابون رسیده بود. به تابلو ها نگاهی انداخت تا بدونه دقیقا کجاست. مردمکش به سرعت میچرخیدن و از این تابلو به اون تابلو پرش میکردن. با ناباوری دور خودش چرخید. همه تابلو ها رو از نظر گذرونده بود اما نمیتونست چیزایی که روشون نوشته رو هضم کنه. زیر لب نوشته روی تابلو ها رو تکرار کرد: “به سمت میدان تایمز…برایانت پارک سی کیلومتر…گرند سنترال ترمینال به سمت چپ…وان ورلد…خیابان پنجم…امپایر استیت…نرم افزار کوچ سرفنگ…با ما به میامی سفر کنید، تلفن” …
به زمین افتاد. تموم اون تابلو ها با چراغای تو ی خیابون دور سرش میچرخیدن. حق با جایدن بود. اینجا آمریکاست … آمریکایی که بی هیچ دلیلی ازش متنفر بود. سرشو انداخت پایین و اشکاش آروم روی لباس سفیدش چکید. دیگه نایی برای بلند شدن نداشت. حتی اگه می خواست بلند شه و فرار کنه جایی برای رفتن نداشت. کجا میتونست بره؟ شهری که هیچ اطلاعاتی ازش نداشت، جیبی که هیچ پولی توش نبود و مهرآنایی که دیگه از همه چی خسته شده بود
+میتونم کمکتون کنم خانم؟
سرشو بالا آورد. دختری رو دید که با چشمای آبی، پوستی برنزه و موهایی بور بهش چشم دوخته بود. انگلیسی حرف زدنِ اون دختر باعث شد که مهرآنا باور کنه که توهم نزده و واقعا توی آمریکا بود. جایی که هیچ دلیلی براش نداشت. چشمای گریون مهرآنا باعث شد اون دختر کنارش بشینه
+چیزی شده؟
-من … من … گم شدم
اینو گفت و شروع کرد به هق هق کردن. دختر سریع شونه مهرآنا رو گرفت و گفت: هِی … هِی، گریه نکن عزیزم. نگران نباش. من بهت کمک میکنم. پاشو! ماشین من یه کوچه بالاتر پارک شده، بیرون هوا سرده. پاشو بریم تو ماشینِ من حرف بزنیم
مهرآنا رو از روی زمین بلند کرد و به سمت ماشینش هدایت کرد. اونو روی صندلی شاگرد نشوند و خودشم سوار ماشین شد. ماشینو روشن کرد و بخاریو روی مهرآنا تنظیم کرد. دستای سردِ مهرآنا باعث شده بود بدونه مدتی هست که این بی رونه. راه افتاد و گفت: من فِلاوِرَم. فلاور بِلَک … و تو؟
مهرآنا به فلاور نگاهی کرد. لبخندی زد و گفت: مهرآنام
تلفظ کلمه مهرآنا برای فلاور سخت بود: مِر … مِرانا؟
لبخند مهرآنا عمیق تر شد و گفت:آره. تقریبا درست گفتی
+خب حالا چیشده؟ بغل خیابون چکار میکردی؟
-نمیدونم. خودمم نمیدونم. اصلا نمیدونم چجوری سر از اینجا درآوردم. من …
+باشه، زیاد به خودت سخت نگیر. وقت زیاده برای حرف زدن. خونه من همین دور و وراست. امشب خونه من بمون، بهتر از سرگردون موندن تو این شهرِ خطرناکه
-اما …
+نظرتو نخواستم مرانا! من تنهام، میای منو از تنهایی درمیاری. مسیح تو رو سر راه من قرار داده.
مهرآنا دیگه چیزی نگفت. بجاش با لبخند به دختر مهربون بغلش نگاه کرد. فلاور وارد محله “آپراست ساید” شد و ماشینو جلوی مرکزِ کیدویل تو خیابونِ "اِی هشتادوچهارم " نگه داشت. کمربندشو باز کرد و رو به مهرآنا گفت: چند لحظه تو ماشین منتظر بمون! اینجا یه کافه داره که بلو باتل هاش معروفه، میرم میگیرم که هردومون داغ شیم. بعد از رفتنِ من درو قفل کن.
فلاور از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمون چهار طبقه حرکت کرد و وارد اون ساختمون شد. مهرآنا چشمای خستشو رو هم گذاشت و سرشو به صندلی تکیه داد. چند دقیقه ا ی گذشت که چند تقه به شیشه ماشین خورد. چشماشو باز کرد و به بیرون ماشین نگاهی انداخت. پسری با کلاه کپ مشکی کنار ماشین ایستاده بود و چهرشو نمیشد دید. مهرآنا شیشه رو پایین کشید:
-بله؟
پسر بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت: اگه میشه ماشینتون رو جابجا کنید. رنگ جدول قرمزه. باید بدونید پارک کردن ممنوعه!
مهرآنا دستپاچه شد و گفت: صبر کنید. الان دوستم میاد. ماشین مالِ …
+اگه نمی خواید جریمه شید سریع ماشینو جابجا کنید!
مهرآنا لحظه ای به این فکر کرد که چقدر مردمِ این محل خوبن که اینقدر به فکرتن و بهت کمک میکنن، برای همین بعد از رفتنِ اون پسر سریع از ماشین پیاده شد تا ماشینو جابجا کنه. در ِراننده رو باز کرد و خواست که سوار شه اما چیزی محکم به سرش برخورد کرد و بعد از اون دیگه چیزی نفهمید …


+یه کاری کنید قبلِ مرگش زجر بکشه. اون باید به جای خانوادش تاوان پس بده! شکنجش کنید و اصلا بهش رحم نکنید. دیگه نمیخوام بعد از این اتفاق خبر زنده موندنشو بشنوم. نذارید سریع تموم کنه، ذره ذره شکنجش کنید و در نهایت بکشینش
+بله قربان
برای آخرین بار به دخترِ افتاده گوشه اون گاراژ نگاهی انداخت. ضربه ی توی سرش محکم تر از حد معمول بود و هنوز خونِ تازه از سرش بیرون میزد. پوزخندی به این وضعیت زد و از اون گاراژ خارج شد. حالا دیگه مهرآنا و اون دو پسری که باید شکنجش میکردن تو گاراژ بودن.
به سمت مهرآنا رفتن. اونو از روی زمین بلند کردن و به سمت دروازه شکنجه بردن. محلی که دو طرفش دو تا چوب مثل درِ دروازه تو زمین قرار گرفته بودن. دستای اون دخترو به دو طرف اون دروازه با دستبند آهنی متصل کردن. زانوهای مهرآنا کمی خم شد و و سرش به پایین افتاد. حالا میتونستن تسلط کافی رو شکنجه کردن این دختر داشته باشن. یکی از اون دو نفر سطل آب سردو برداشت و اونو به صورت مهرآنا پاشید. مهرآنا هینی کرد و به هوش اومد. به خاطر خون زیادی که ازش رفته بود خوب نمیتونست بایسته. سرشو با درد بالا آورد و به دستای بسته شدش و بعد اون دو نفر نگاه کرد. لبخند کثیفشون گویای همه چیز بود. یک آن ترس بدی به جون مهرآنا افتاد و با ترس گفت: شما…کی…هست…ید؟
یکی از اون دو نفر به سمت مهرآنا قدم برداشت و گفت:عزرائیلی واسه تو!
دست کثیفشو آروم روی رگ متورم شده گردن مهرآنا کشید و گفت: حیف شد که اینقدر خوشگلی. الان باید تو تخت خواب کنار من جون بدی نه اینکه اینجا جون بدی!
مهرآنا جیغی کشید و گفت: به من دست نزن حیوون! دستتو بکش کثااااااااافت، کمممممممک.کمممممممممک
پسرِ جوون با دستش محکم دهن مهرآنا رو گرفت و گفت: خفه شو جنده خانم. اینجا کسی نیست که صدای خوشگل تو رو بشنوه. فقط بیا یه ذره خوش بگذرونیم، قبل از جون دادنت یه ذره حال میکنی. مثلا اینکه من بِکشم پایین و تو برام بخوریش یا اگه دختر خوبی باشی من برات میخورمش!
اشکای مهرآنا صورتِ سفیدِ بی خونِشو پوشوندن و با مردمک گشاد شده از ترس به عوضی روبروش نگاه میکرد. پسر دوم به سمت اون دو نفر اومد و گفت: فقط بیا شکنجش بدیم. کار ما همینه! تو هرشب تو بار عشق و حالتو میکنی، بیخیال این دختر شی چیزی نمیشه مایکل
مایکل پوزخندی زد و گفت: نه سایمون، این فرق میکنه. ببینش چه کص و کونی داره! آسیایی ها یه چیز دیگن. ممه هاش کیرمو سیخ کرده، قبل از تیکه تیکه کردنش چرا کیرمون یه حالی نکنه؟ بیا! بهمون خوش میگذره
همزمان با این حرفش سرشو با زور تو گردن مهرآنا فرو برد و با تمام حجم ریه اش هوا رو به ریه هاش فرستاد. هق هق های مهرآنا تبدیل به جیغ شده بود. بدنش لرزش خفیفی گرفته بود و تلاش میکرد که دستاشو از اون دستبندها رها کنه، اما خودشم خوب میدونست ا ن کار بی فایده است. مایکل که از این تقلاهای مهرآنا خوشش اومده بود خنده ای از شهوت سر داد و مهرآنا رو کامل بغل کرد تا بتونه تسلط بیشتری رو مهرآنا داشته باشه. دستشو روی کمر مهرآنا گذاشت و کمرشو با فشار به خودش چسبوند. با سرخوشی گفت: امشب می خوام زیرم جر بخوری. هیکلت داره دیوونم میکنه!
لباشو رو لاله گوش مهرآنا کشید و ادامه داد: از کون جرت بدم یا کص؟
مهرآنا طعمِ مرگو به خوبی احساس کرد و قلبش دیوانه وار به سینش میکوبید. سعی کرد نفس بکشه اما نمیتونست این کارو بکنه. مایکل دستشو آروم از زیر لباس مهرآنا رد کرد و لُپ کونشو چنگ زد. با حالتی خمار گفت: جووووون. عجب کونی! یجوری میگامت زیرم جون بدی!
مهرآنا جیغ بلندی کشید که باعث شد سایمون دست مایکلو بگیره و اونو از مهرآنا جدا کنه. دستای مایکل که از مهرآنا جدا شد مهرآنا با جیغ و داد درحالی که سعی میکرد نفس بکشه گفت: تروخدااا ولم کنیییید. تروخدااا بذارید برم، اصلا همین الان خلاصم کنیییید. تروخداااااااا
سایمون به مایکل که عصبانی بود گفت: یه امشب شهوتتو کنار بذار و کارتو درست انجام بده. مایکل خواست اعتراض کنه که سایمون این بار محکم تر گفت: نشنیدی رییس چی گفت؟ آسم داره. بخوای از کون بکنیش تنگی نفس میگیره میمیره. تو رو نمیدونم اما من اصلا دلم نمی خواد شکنجه نشده خلاص شه
به سمت ابزار شکنجه رفت و چنگالِ دو سر رو به همراه بند چرمیش از روی میز برداشت. به سمت مهرآنایی که هنوز داشت هق هق میکرد رفت و بند چرمی رو با وجود تقلاهای مهرآنا دور گردنش بست. سگکش رو وسط گردن اون دختر تنظیم کرد و یک تکه فلزِ یک پارچه رو به اون بند چرمی متصل کرد. یه سر چنگالِ تیز و برنده رو زیر گردن مهرآنا در نزدیکی فکش قرار داد و سر دیگش رو روی جناغ سینه مهرآنا گذاشت و به این ترتیب چنگالِ دو سر تنظیم شد. این چنگال باعث می شد که اون دختر نتونه سرش رو پایین بیاره، چون اگه این کارو میکرد چنگال تو فک و جناغ سینش فرو میرفت و باعث درد ب ی میشد.
مهرآنا تند تند نفس میکشید و تیزی اون چنگالِ دو سر باعث شده بود نتونه سرشو پایین بیاره. سایمون، مایکلو از اون گاراژ بیرون کشید و درحالی که داشت درو می بست گفت: بذار یه ساعت این طوری بمونه. شاید خستگِی زیاد باعث شه خودش کار خودشو تموم کنه.
مهرآنا تو اون گاراژ تاریک تنها موند. همچنان آروم گریه میکرد اما نمیتونست هق هق کنه. یه ذره جا به جا شدندش باعث خونریزی گردنش میشد. حتی اگه الان هم میگفت خسته شده فایده ای نداشت. خستگی تا یه جایی اسمش خستگیه، بعد از اون دیگه نمیشه اسمش رو خستگی گذاشت. هیچ کس نمیدونه بعد از مرحله خستگی چیه و اون آدمهایی که این مرحله رو طی کرده بودن حرفی درموردش نمیزدن. برای مهرآنا حتی سخت ترین شکنجه ها هم بهتر از این بود که تبدیل به زن بشه. بی اختیار یاد جایدن افتاد. اون پسر با نگاهِ وحشیش با اینکه ترسو به جونش می انداخت اما ترسش متفاوت با وضعیت الانش بود. ترس الانش باعث میشد از درون خالی بشه و جز ترس هیچ حس دیگه ای رو درک نکنه. اینکه نمیدونست چرا باید شکنجه شه بدتر از این بود که به اعدام محکوم بشه. حتی اون ویلا با اون پسر عجیب و غریبو به این جهنم ترجیح میداد. حتی اگه میتونست فرار کنه دیگه هیچ وقت اون آدم سابق نمیشد. شکنجه هایی که قرار بود تحمل کنه و ازشون خبری نداشت. گردنش از شدت فشارِ سرش خسته شده بود، خواست یه ذره جابجاش کنه که یه سر چنگال فرو رفت تو گردنش و سر دیگش به استخوان جناغش رسید. از درد جیغ بلندی کشید؛ خون از گردنش سرازیر شد و کل ترقوه اش رو به رنگ قرمز دآورد. بی اختیار تو ذهنش شروع کرد به حرف زدن: مامان…مامان بیا…بیا ببین دخترت داره زجر میکشه…به خاطر کاری که نمیدونه چیه…مامان جونم؟ میشه بیای؟ میشه کمکم کنی؟ بیا مامان…من میترسم…خیلی میترسم…مگه نگفتی هروقت ترسیدم میای پیشم، بغلم میکنی، میگی نترس دختر خوشگلم…من پیشتم…پس کجایی ماماِن خوشگلم؟ پس کجایی که مهرآنات رو بغل کنی؟ مامااااان…
یه ساعت بعد: چشماش کم کم داشت بسته می شد. صدای باز شدن درو شنید اما بی حال تر از اونی بود که بخواد چشماش رو بیشتر وا کنه. نفهمید چیشد اما یهو درد وحشتناکی تو گردنش پیچید و سردش شد. این موقعیت باعث شد فریاد دردمندی بزنه. سایمون آبِ سردو بصورت مهرآنا پاشیده بود و این باعث شده بود مهرآنا تکون بخوره و چنگالِ دوسر بیشتر تو گردنش فرو بره. سایمون به درد کشیدن مهرآنا توجهی نکرد و گفت: متاسفم…اما حتی حقِ از حال رفتن هم نداری
به سمت اون دختر رفت و روبروش ایستاد. مهرآنا همچنان داشت درد میکشید اما نمیتونست حرف بزنه یا چیزی بگه چون چنگالِ دو سر بدجور گردن و سینش رو زخمی کرده بود. سایمون سگگِ اون گردنبند چرمی رو شل کرد و چنگال فرو رفته تو گردنش رو بیرون کشید. سَری که تو محل جناغش فرو رفته بود رو هم یه ضرب درآورد و گفت: حق نداری به این زودی بمیری! سر مهرآنا پایین افتاد و خون از گردنش لباس سفیدش رو از قبل قرمز تر کرد. خون زیادی از دست داده بود و دیگه امیدی به شکنجه های بعدی نبود. سایمون هم اینو خوب میدونست برای همین بدون اینکه به حال مهرآنا توجهی کنه دستاشو از اون دست بند های لعنتی آزاد کرد. مهرآنا بی حال روی زمین افتاد و به این فکر کرد که میتونه لحظه ای رو این زمین آروم بگیره. سایمون لگد محکمی به شکم مهرآنا زد که باعث شد مهرآنا از درد به خودش بپیچه
+بهت که گفتم. حتی حق مردن هم نداری!
مهرآنا رو از روی زمین بلند کرد و به سمت تخت گوشه گاراژ کشوند. پاهای مهرآنا روی زمین کشیده میشد و باعث زخم های ریزی روی پاش میشد. سایمون مهرآنا رو با ضرب روی تخت انداخت و با طناب های متصل به تخت اونو محکم به تخت بست. مهرآنا دیگه نمیتونست حرکتی کنه. با درد پرسید: میخوای…با من…چیکار…کنی؟
سایمون گفت: نترس! این مرحله ی خوب ماجراست!
و بعد یه بسته سرم (o منفی) رو که با خودش آورده بود به پایه سرم متصل کرد و نیدل سرم رو تو رگ دست مهرآنا فرو کرد. این درد در مقابل دردایی که مهرآنا تحمل میکرد هیچ حساب میشد. خون به آرومی وارد بدن مهرآنا شد و باعث شد احساس بهتری داشته باشه. اینکه مهرآنا الان بخواد بمیره چیزی نبود که رییسِ سایمون بخواد. حس بهتری که مهرآنا داشت به سرعت تغییر کرد، اونم به دلیل اینکه سایمون به سمت دکمه مرکزی تمام کولر ها رفت و اونا رو تا آخرین درجه روشن کرد. گاراژ کم کم تبدیل به یخچال میشد. سایمون به سمت در رفت و از گاراژ خارج شد. مهرآنا نمیتونست حرکتی کنه که حداقل بتونه خودشو بغل کنه تا گرم شه؛ فقط تونست با چشمایی باز درد سرما رو تحمل کنه. بدنش به خاطر کم خونی و سرمای اون فضا دچار لرزش خفیفی شده بود. بی اختیار لب زد: دلم ویلای عجیب و غریب جایدن رو میخواد …
جنی:
-آخ سوختم!
+چیشده عمه؟
-هیچی عزیزم، درست کردن کیک شیفون آخر کار دستم داد. دستمو سوزوندم
+حالا خیلی هم مهم نبود اگه درست نمیکردی عمه!
به سمت سوفیا رفتم. گونشو بوسیدم و گفتم: مگه من چند تا برادرزاده تو دنیا دارم که براش کیک بپزم؟ جایدن هم که کلا نیست، پس گزینه دیگه ای نمیمونه. سوفیا لبخندِ شیرینی زد و گفت: به جایدن حسودیم میشه که مامان خوبی مثل تو داره. دماغشو کشیدم و گفتم: به تنها پسرم حسود ی نکن دختر!
سوفیا رو خیلی دوست داشتم. منو یاد جوونیام مینداخت. منم وقتی جوون بودم چشمای میشی جذابی داشتم، اما نه تا وقتی که لیزرشون کردم. با اون موهای زیتونی که دل هر پسری رو میبرد. هنوزم جذاب بودم اما … . اینکه بعضی وقتا سوفی بهم سر میزد باعث میشد روحیه بگیرم. نگران جایدن بودم و هرشب خواب های بدی درموردش میدیدم، اما اومدن سوفی باعث شد کمتر بهش فکر کنم. موقع رفتنِ سوفیا اونو تا دم در همراهی کردم.
به گرمی بغلش کردم:
-خوشگلِ من مواظب خودت باش .شبه، حواست به دور و برت باشه خب؟
سوفی از بغلم اومد بیرون و گفت: چشم جنی جون، خیالت تخت.
به سمت ماشینش حرکت کرد و سوارش شد. دستی تکون داد و رفت. با لبخند دور شدنِ ماشینشو نگاه کردم و وقتی که از نگاهم ناپدید شد درو بستم. دوباره تنها شدم! خیلی وقته که تنهام. اگه اشتباه نکنم یه ده سالی می شه. از وقتی که کیاراد دیگه پیداش نشد. ناخودآگاه ذهنم برگشت به بیست سال پیش:
““کیاراد بهم لبخند زد و گفت: میدونی که دنیامی؟
میدونستم. اما ترس عجیبی ته دلم بود. فکر می کردم که همه چیز طبق نقشه پیش نمیره. به ترسم اعتنایی نکردم و به جاش به سمت کیاراد رفتم. بغلش کردم، دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: تو هم دنیای منی کیاراد. من، تو و بچمون جایدن قراره یه زندگی عالی داشته باشیم. هیچ کس هم نمیتونه مانعش شه مگه نه؟
کیاراد دستشو تو موهام فرو برد و گفت: نمیذارم هیچ کس به زندگیمون صدمه ای بزنه جنی!
-اگه الکسا …
+هیشششش! الکسا سهمی تو این زندگی نداره. قرار هم نی ست داشته باشه، نمیذارم که داشته باشه! جمله معروفمون رو یادت رفته؟
و همزمان هردومون تکرار کردیم:حتی اگه سیزده بار هم بمیری بازم از نو متولد میشم که داشته باشمت” و بعد من سرخوش خندیدم. اونقدر بلند که صداشو درون قلبم احساس کردم”" از افکارم بیرون اومدم و لبخند تلخی زدم. تمام خوشی هایی که تو زندگیم داشتم چه زود تموم شد. الان دیگه تنها دلخوشیم جایدن بود. زنگ خونه به صدا دراومد. نگاهی به ساعت انداختم. یکِ شبو نشون میداد. حدس میزدم سوفی باشه، جز اون کسِ دیگه ای نمیتونست باشه. شاید چیزی رو جا گذاشته بود. به سمت در رفتم و درو باز کردم. هیچ کس پشت در نبود. سرمو آوردم بیرون و اطرافو نگاهی انداختم. محله خلوت تر از همیشه بود. شاید اشتباه شنیده بودم. خواستم درو ببندم که چشمم به پله ها خورد. یه جعبه به رنگ سفید رو پله ها بود. مطمئن بودم متعلق به من نیست. با این حال به سمتش رفتم و برش داشتم. روی جعبه با رنگ قرمز نوشته شده بود “برای جنی ترنر .“تعجب کردم، کی میتونست این جعبه رو برای من فرستاده باشه! اونم با این تلفیقِ رنگ عجیب و غریب. شونه ای بالا انداختم و وارد خونه شدم. وقتی بازش میکردم همه چیز مشخص می شد. درو بستم و به سمت کاناپه رفتم. با بی خیالی رو کاناپه نشستم و جعبه سفید رنگو روی پاهام گذاشتم. درشو باز کردم. یه سی دی بعلاوه یه پاکت نامه! اول پاکت نامه رو برداشتم. روی اون نوشته شده بود: اول فیلم رو تماشا کن و بعد از این نامه لذت ببر!
سی دی رو برداشتم و از تو کاورش درآوردم. روی سی دی با ماژیک قرمز که شباهتی به ماژیک نداشت نوشته شده بود GAME_OVER#
به سمت رسیور رفتم و سی دی رو تو دستگاه قرار دادم. دیگه تقریبا کسی از سی دی استفاده نمیکرد و این روش به نظرم حرکت جالبی بود. کنترل رو برداشتم و تنها فیلمِ موجود توی سی دی رو پلی کردم. یه مرد ِسیاه پوش که چهرشو نمیشد دید و دختری سفید پوش که منو یاد جوونیام انداخت! دختر به صندلی بسته شده بود. چشمامو ریز کردم تا بهتر بتونم ببینم. دختر از درد جیغ میکشید و پسر با لذت بهش نگاه میکرد. حرفای اون مرد سیاه پوش تو ذهنم نقش بست.” دام دام دارا دام دام … دام دام دارا دام دام … دوست داری با هم بازی کنیم؟”، “تروخدا بذار برم، به کسی نمیگم که دیدمت. تروخدااااااا”، “باشه، بیا بازی کنیم. فقط بذار زنده بمونم” حلقه رو تو دستش کرد…دخترو به تخت بست…پاهاشو با دو طناب مشکی بست…با چاقو به جون بدن اون دختر افتاد…دختر از درد فریاد کشید و فریاد کشید و فریاد کشید…انگشتی که توش حلقه کرده بود رو قطع کرد…با خونِ انگشت قطع شده چیزی رو لباس اون دختر نوشت…تازیانه نه رشته رو به سینه اون دختر زد که باعث شد دختر به نفس های آخرش برسه…و حالا آهنگی رو گذاشت و صداشو تا آخرین درجه بلند کرد … (صداش جوری بود که منم حس کردم داره پرده های گوشم پاره میشه)دختر از روی تخت افتاد و با التماس به قاتل نگاهی انداخت. قاتل به سمت صندلی مخصوصش رفت و روش نشست. سیگارشو روشن کرد و با لبخند به جون دادنِ دختر نگاه کرد. دختر دستشو به طرف مرد سیاه پوش دراز کرد اما دستش روی زمین افتاد. خون زیادی رو بالا آورد و در نهایت…تموم کرد! مرد سیاه پوش بلند خندید و گفت: GAME OVER
و بعد فقط صدای اون آهنگ کذایی پخش شد. آهنگی که میشد برداشت کرد آهنگِ مرگه. آهنگِ تموم شدن بازی، آهنگ گیم آور شدن! دیگه نتونستم اون فیلمو با این آهنگ نحس تحمل کنم. دستای لرزونمو به سمت ریموت بردم و اونو خاموش کردم. صدای آهنگ جهنمی داشت بدجوری عذابم میداد. نفهمیدم کِی این همه اشک ریختم اما صورتم خیس از اشک بود. دیدن اون صحنه ها بدون هیچ سانسوری باعث شده بود حالت تهوع بگیرم. سریع از جام پاشدم و خودمو به توالت رسوندم. درشو باز کردم و به سمت روشویی رفتم و تمام محتویات کیک شیفون رو بالا آوردم. لحظه ای فریاد های اون دختر ولم نمیکرد! آبی به صورتم زدم و از توالت بیرون اومدم. ترس وحشتناکی به جونم افتاده بود. این فیلم چه معنی میداد؟ اون کثافت کی بود؟ چی رو میخواست بهم بفهمونه؟ چرا حس کردم صداش برام آشناست؟ و اون دختر! دختری که از اول فیلم تا تهش فریادهاش قلبمو به آتیش کشید! چجوری باید میفهمیدم این فیلم چه معنی میده؟ …نامه؟ درسته نامه! یه نامه هم تو جعبه بود. سریع راهرو رو طی کردم و به سمت جعبه رو میز رفتم. نامه رو از تو جعبه درآوردم و با دستای لرزونم اونو بازش کردم. دستام هنوز می لرزیدن اما سعی کردم کنترلشون کنم تا بتونم درست ببینم. متن نامه این بود: اوه بیبی چیشده؟دستات دارن میلرزن؟نترس! این فقط یه بازیه. بازی که نباید توش ببازی. کار راحتیه. بهت میگم چجوری شروعش کنی، تو به این بازی دعوت شدی. مثل آدمای زیاد دیگه! میدونم که قبول میکنی، یعنی مجبوری که قبول کنی! نمیدونم شنیدن فریادت و التماسات برای زندگی چه مزه ای داره، اما شنیدن دردِ دخترایی که درست مثل جوونیای توان خیلی لذت بخشه و روحمو آروم می کنه. میتونم با شنیدن صدای دردشون زندگی کنم. آها راستی یادم اومد، بوی کیک شیفونت عالی بود! جایدن این کیک رو خیلی دوست داره، مگه نه؟ گفتم جایدن! حواست باشه این مکالمه بین خودمون بمونه وگرنه نفر بعدی که رو این صندلی قرار میگیره پسر عزیزته! اما در مورد اون دخترِ سوفیا! زیاد مطمئن نیستم؛ اونم مثل جوونی های خودت خوشگله. همون چشما…همون رنگ مو…همون رنگ پوست…همون اندام…منو از خود بی خود میکنه. دلم میخود انقدر بکنمش تا زیرم جون بده! بی صبرانه منتظرم رو اون صندلی ببینمت جنی ترنر!
نامه از دستم افتاد. تو بهت بودم و هیچ کاری نمیتونستم بکنم. یهو تلوزیون روشن شد! .همون آهنگ جهنمی. همونی که گیم آور شدنو فریاد میزد. نمیخواستم بشنومش. صداش خیلی بلند بود و روحمو آزار میداد. نهههه، نمی خواااااااستم…
به سمت ریموت رفتم و خاموشش کردم. اما دوباره روشن شد! جیغ بلندی کشیدم و فریاد زدم: خفه شووووووووووو … خفهههه شوووو کثااااافت … خفه شوووووووو! اما خفه نمیشد. داشت روانیم میکرد … .لیوان آب روی میز بود. برداشتمش و محکم کوبیدمش به تی وی. تی وی شکست و اون صدای نفرین شده قطع شد، اما تو ذهنم هنوز قطع نشده بود. از درون داشت خوردم میکرد. جیغ کشیدم. پشت سر هم. پی در پی. نمیخواستم بشنومش. نمی خواااااستم! بلند داد زدم: مسیییییییح کمکم کننننن …


بوی کثیفِ خون، گاراژی که به سردخونه ای برای مرده ها تبدیل شده بود و اما مهرآنا؛ اون دخترِ بیچاره با لب هایی سفید، بدنی ک تبدیل به یه تیکه یخ شده و نفس هایی که به شماره افتاده با چشمهایی که از حدقه بیرون زده به سقف اون سردخونه خیره شده بود. جسمش اینجا بود اما روحش، ذهنش و فکرش یه جای گرم رو جستجو میکرد. جایی مثل گرمای طاقت فرسای تهران؛ وقتی که از شدت گرما عرق کرده بود و به اون خرابه برمیگشت و به زمین و زمان به خاطر اون گرما فحش میداد. یا وقتی که پنج سالش بود و با پدر و مادرش تو سواحل شمال قدم میزدن و اون لحظه ای که مهرآنا مثل یه پرنسس بهونه میگرفت و مادرش لباسای مهرآنا رو از تنش بیرون میکشید تا مهرآنا بتونه تنِ گرما دیدش رو به دریا بسپره تا خنک شه و بتونه بعدها لذت رو معنی کنه. روحش هرجا که بود جای خوبی بود. دِر گاراژ باز شد. هیکل مایکل تو درگاه در نمایان شد درحالی که تو دستش یه بطری قرمز رنگ بود. مهرآنا بو ی کثیف جهنمو احساس کرد اما دیگه نمیتونست تکون بخوره. مایکل به سمت دکمه مرکزی رفت و تمام کولرها رو خاموش کرد. شاید اونم ذره ای دلش به حال این دختر سوخته بود. شاید هم توی ذهنش افکار لجنی نقش بسته بود! به سمت تخت مهرآنا قدم برداشت. همون تختی که مهرآنا با یه تیکه لباس سفید توی تنش بهش بسته شده بود. جلوی تختش ایستاد. مهرآنا نگاهِ ترسیدشو به مایکل دوخت. نمیدونست دیگه چی میتونه در انتظارش باشه. اون الان فقط می خواست بمیره! این خواسته زیادی بود؟ مایکل لب های کثیفشو از هم باز کرد و گفت: اگر قبول میکردی با من باشی نمیذاشتم زجر بکشی.
مهرانا تمام توانشو جمع کرد و با صدای آرومی که انگار از ته چاه میومد روبه مایکل گفت: فقط گمشو حرومزاده!
مایکل با چشمای سرخ از عصبانیت گفت: باشه، خودت خواستی!
بطری قرمز رنگو روی میز گذاشت، روی مهرانا نیم خیز شد و دستاشو باز کرد. بدن مهرآنا تبدیل به یک تیکه یخ شده بود و اینو مایکل وقتی داشت دستای اون دخترو باز میکرد فهمید. مهرانا وقتی فهمید آزاد شده عین کرم به خودش پیچید. خودشو بغل کرد تا شاید بتونه بدن یخ زده اش رو آب کنه اما فایده ای نداشت. با گرمتر شدن فضا تازه مهرانا حس کرد که چقدر سردشه. لب هاش تازه شروع کرد به لرزیدن و دندوناش از سرما شروع کردن به تق تق کردن. مایکل به این حالِ مهرآنا لبخندی زد و با صدای جهنمیش گفت: می خوای گرمت کنم؟
-فقط گمشو…گمشوووووووو
حالا دیگه مهرانا می تونست بیشتر از قبل داد بزنه و اشکایی که شروع کردن به ریختن. مایکل به سمت بطری قرمز روی میز رفت، اونو برداشت و محتویاتش رو در لیوانی ریخت. سپس بسته ای در جیبش که حاوی ۵ گرم فنل بود رو در آورد، باز کرد و همه رو در لیوان خالی کرد. میتونست پنج گرم رو پونزده گرم کنه که مهرانا کارش تموم بشه اما دوست داشت بیشتر زجر بکشه. با دستای کثیفش محتویات رو هم زد و به سمت مهرانایی که خودشو بغل کرده بود رفت. دستای مهرانا رو گرفت و محکم برد بالای سرش. مهرانا با ترس آمیخته با اشک گفت: می خوای چه بلای سرم بیاری؟
مایکل روی شکم مهرانا نشست که نتونه تکون بخوره. دستاشو دوباره به تخت بست و گفت: فقط می خواستم یه ذره گرم شی، دیگه کافیه ! اونقدر ها هم دل رحم نیستم. حالا دیگه اون دهن خوشگلتو وا کن و این معجون عشقو بخور. بهت قول میدم گرم تر از قبل بشی!
مهرانا که سعی داشت دستاشو از اون دستبندهای لعنتی وا کنه فریاد زد: اون دوست عوضیت کجاست؟ بگو اون بیاد! حتی اگه اون منو بکشه بهتر از توی لجنه… بگو اون دوستت بیاد
+خفه میشی یا خفت کنم؟
-خفه نم…
مایکل محتویات لیوانو وارد دهن مهرانا کرد و داد زد: گفتم که خفت می کنم !
مهرانا به سرفه افتاد
+حالا دختر خوبی باش و بذار بقیه اون محتویاتو بهت بدم.
مهرانا با اینکه به سرفه افتاده بود اما دهنشو بست و نذاشت محتویات بیشتری وارد دهنش بشه. مایکل که این وضعیتو دید به سمت مهرانا هجوم برد، دهنشو با قدرت باز کرد و اون محتویاتو به زور وارد دهن مهرانا کرد. مهرانا تقلا کرد که نخوره اما مایکل موهای مهرانا رو محکم کشید که باعث شد جیغ بلندی بکشه . مایکل از این فرصت استفاده کرد و همه اون محتویات رو وارد دهن مهرآنا کرد و دهن مهرانا رو محکم بست و نذاشت اون مشروب حاوی فنل به بی رون بریزه؛ اما همچنان مهرانا مقاومت کرد و اون محتویات رو تو دهنش نگه داشت. مایکل جلوی نفس کشیدن مهرانا رو گرفت که مجبور بشه اون مشروب رو بخوره. مهرانا هرچی تلاش کرد نتونست نفس بکشه. پاهاشو روی زمین کشید، دستاشو مشت کرد اما تقلاهاش فایده ای نداشت. به اجبار همه محتویات آغشته به فنل رو قورت داد و بعد از اون مایکل گذاشت نفس بکشه. مهرآنا نفس های عمیقی کشید تا بتونه کمبود اکسیژن رو جبران کنه؛ همزمان که سرفه های پی در پی می کرد. مایکل از روی شکم اون دختر بلند شد، دستاشو باز کرد و از تخت پایین اومد. اونم خسته شده بود و نفس نفس میزد.
+حالا میتونی فرار کنی
مهرانا که حال خوبی نداشت از روی تخت بلند شد. می دونست که فرار کردنش به همین راحتیا نیست اما می خواست باورش کنه. به سمت در گاراژ حرکت کرد. به وسط گاراژ که رسید شروع کرد به تلوتلو خوردن. حس می کرد به خاطر اون مشروبه اما اونقدر زیاد نبود که بخواد مستش کنه. پای راستش به پشت پای چپش گره خورد و محکم به زمین افتاد. زخم روی زانوش دوباره سر باز کرد و لباس خونیشو قرمز تر کرد. احساس گیجی وحشتناک همراه با سردرد داشت. با اینکه دو روز بود هیچی نخورده بود اما بدجور معده خالیش سنگین شده بود. حس می کرد معده اش رو پر از سوپ خون کردن که دوست داشت همه رو بالا بیاره. چند بار پشت سر هم عوق زد اما هیچی بالا نیاورد و این باعث می شد عرق سرد روی پیشونیش بیشتر بشه. مایکل به سمت مهرانا قدم برداشت. چشم های اون دختر، کتونی های مشکیِ مایکل رو به خوبی جلوی خودش تماشا کرد. مایکل روی زمین نشست. مهرانا در حالی که لرزش بدنش متوقف نمی شد از ترس سرشو پایین انداخت. مایکل فک مهرانا رو گرفت و سرشو رو به روی سر خودش قرار داد
+چیه؟ دیگه ناله نمیکنی؟ دیگه اون مامانِ جندتو صدا نمیزنی؟
مهرانا به زور فکشو از دست های کثیف مایکل آزاد کرد و خواست که جوابشو بده، اما تا لب هاشو از هم باز کرد حس کرد تمام محتویات معده اش به بیرون راه پیدا کرده. چشماشو از درد بست و همه رو بالا آورد. چشماشو که باز کرد جز خون چیز دیگه ای ندید. حالا می دونست که معدش از خون پر شده بود و حالا پی در پی دخترِ بیچاره خون بالا میآورد و زمینو به خون آلوده می کرد. ترسید! به خون هایی که بالا آورده بود نگاه کرد. خیلی ترسید!! تا حالا تو عمرش اینقدر نترسیده بود. حالا به خوبی می تونست طعم مرگو احساس کنه. تاحالا هیچ وقت اینقدر به مرگ نزدیک نشده بود. سرفه شدیدی کرد و خون بیشتری از معده اش به بیرون راه پیدا کرد. اشکاش کم کم سرازیر شد. به مایکل با اشک خیره شد و با ترس گفت: من…من…دارم…میمیرم؟ مایکل لبخندی زد، بعد از لبخند شروع کرد به خندیدن… قهقهه زدن… حالا دیگه بلند بلند می خندید و ناقوس مرگو با خنده هاش برای مهرانا به صدا در می آورد. مهرانا دستشو به سمت گلوش برد. نمیتونست خوب نفس بکشه. با درد یقه ای که وجود نداشتو از گلوش پس میزد تا بهتر بتونه نفس بکشه، اما فایده ای نداشت. بدنش بدجوری یخ کرده بود و حالا وضعش بدتر هم شده بود. کم کم داشت توهم میزد. حس کرد تو دریایی از خون داره غرق میشه و این بی شک اثرات اون پنج گرم فنل بود. مهرانا روی زمین افتاد. دستاشو بیشتر به گردنش فشار داد و با درد داد زد: توروخدا…توروخدااااا…کمکم کن…دارم غرق میشم…لطفاااااا…نمیتونم…نفس…بکشمم…ن…نمیخوام…بمیرم …ک…مکم…کن… شروع کرد به جیغ زدن های پی در پی. جیغ هاش باعث شد مایکل عصبانی بشه! به سمت مهرانا هجوم برد و یه سیلی محکم به صورت مهرانا زد که باعث شد گونَش محکم به کف گاراژ بخوره و ساییده بشه. داد زد: خفه شو جندهههه خفه شووووو… صدات بد جوری رو مخه…فقط خفه شو!
به اون سیلی اکتفا نکرد؛ دوباره به سمت مهرانایی که روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پی چید حمله ور شد. موهاشو محکم توی دستش گرفت و مجبورش کرد به خودش نگاه کنه
+دلم می خواد حالا که داری جون میدی یه استفاده هایی ازت بکنم.
بلافاصله مهرانا رو محکم بغل کرد و زیپ پشت لباس مهرانا رو با وحشی گری تمام باز کرد. مهرانا بی حال تر از این بود که اعتراضی بکنه. چشماش کم کم داشت بسته می شد و به مرگش نزدیک تر میشد. برای همین دیگه هیچ تقلایی نمی کرد. فقط میخواست سریع تر بمیره که بتونه به آرامش برسه. اگه آرامشی وجود داشت! مایکل مهرانا رو از روی زمین برداشت و به سمت تخت برد. اونو روی تخت پرت کرد که باعث شد لباس مهرانا کمی پایین بیاد. بالاخره که این لباس بدون زیپ توسط مایکل باید از بدنش خارج میشد. مایکل تیشرت مشکی رنگشو با یه حرکت از تنش خارج کرد و به گوشه ای انداخت و روی تخت رفت. پاهای خم شده مهرانا رو از وسط باز کرد و لای پای اون دختر بیچاره قرار گرفت. مهرانا پشت اون هاله ای از اشک و چشمای نیمه باز فقط به در گاراژ نگاه میکرد … شاید امیدش پشت اون درهایی بود که الان حس کرد باز شده. مایکل لبخند تهوع آوری زد و لباشو به لبای مهرانا نزدیک کرد. دستشو زیر کمر مهرانا برد و آروم کمر اون دخترو لمس کرد. مهرانا نفس های بریده بریده اش رو به صورت مایکل پاشید، اما هیچ اعتراضی نکرد. دلش میخواست اعتراض کنه، فریاد بزنه، جیغ بکشه! اما دیگه رسیده بود به تهش و فقط امیدوار بود قبل از به لجن کشیده شدن بدنش تموم کنه. این آخرین آرزیوی بود که دلش میخواست تو این جهنم بهش برسه. لبای کثیف مایکل به ده سانتیمتری مهرانا که رسید اونا رو باز کرد و با اون صدای نحسش کلمات جهنمیو با لذت به زبون آورد: اگه دختر خوبی باشی و باهام راه بیای کاری می کنم بهت خوش بگذره. میتونم از این جهنم نجاتت بدم، فقط همراهی کن. جوری میکنمت که تا حالا هیچ کس نکرده باشتت. (دستشو به سمت شورت مهرآنا برد و آروم از روی شورت کونشو چنگ زد) کونِ خوبی داری! ممه هاتم که بدجور قلمبه ان! خدا تو رو چجوری ساخته عزیزم! دوست دارم زیرم جیغ بکشی و من جرررررت بدم…
دستشو این بار وارد شورت اون دختر بی جون کرد و کون سفیدشو نرم لمس کرد.
+اگه مقاومت کنی میفرستمت جهنم. تو که نمیخوای یه جهنم دیگه رو تجربه کنی؟ میخوای؟
-فکر نکنم هیچ کس این جهنم رو بخواد!
چشمای مهرانا از لبهای مایکل به سمت بالا چرخید… مایکل گردنشو سریع به سمت صدا چرخوند که باعث شد مهرانا صدای رگ به رگ شدنش رو بشنوه
-اما ظاهراً تو عاشق اون جهنمی
+تو…تو…دیگه کدوم احمقی…
-من میفرستمت جهنم! جایی که بدجور دلت میخوادش
تو یه چشم به هم زدن سنگینی مایکل از روی مهرانا برداشته شد و این باعث شد مهرانا بتونه دوباره نفس بکشه. با دستاش لباس خونیشو مشت کرد؛ یه قطره دیگه از چشماش چکید و با درد گفت: جایدن …
جایدن گفتنش هماهنگ شد با فریاد بلندِ مایکل! جایدن با تمام توانش لگد دردناکیو به قفسه سینه مایکل زد که باعث شد مایکل محکم به ستون وسط گاراژ بخوره و برای چند دقیقه نفسش بند بیاد
-الان بهت میگم جهنم کجاست و کی قراره به گا بره!
به سمت مایکل خیز برداشت و اونو از روی زمین بلند کرد. تو صورت کریهش نگاه کرد و گفت: برای بقیه روی اون صندلی جهنمو معنی می کنید؟
مایکل با چشم هایی که از ترس بیرون زده شده بود به صندلی شکنجه وسط سالن خیره شد. صندلی ای که با میخ های در اون فرو رفته شبیه وقتی بود که رو ی کوهی از جوجه تیغی بیفتی. مایکل تقلا کرد که از دست جایدن خودشو خالص کنه اما با لگدی که این بار به شکمش خورد دست از تقلا برداشت و خون کثیفی رو بالا آورد. جایدن مایکلو کشون کشون به سمت صندلی شکنجه برد و با پوزخند گفت: حالا بهت نشون میدم چه جهنمی واسه مهرانا ساخته بودی! جهنمی که میگن اینه! خوب حسش کن، چون اصلا خوشم نمیاد تو زندگیِ جهنمیم، جهنمی مثل تورو دوباره ببینم. چون اگه دیدمت جوری میگامت که تبدیل شی به جهنمی برای عاشقای جهنم!
مایکلو روی اون صندلی میخ دار پرت کرد که فریاد هاش بلندتر و پی درپی شد. فریادهایی که بیشتر شبیه غرش شیر بود. کم کم رده هایی از خون از صندلی به سمت زمین سرازیر می شدند. با کفِ بوتِ قهوه ای رنگش، ضربه محکمی به سینه مایکل زد که باعث شد کمر مایکل به تکیه گاه صندلی بچسبه و میخ های تکیه گاه تمام بدن مایکلو زخمی کنند. مایکل با فریاد گفت: لعنتتتتتتتتتی تو دیگه کدوم مادر جند…
با ضربه بعدیِ جایدن به شکم مایکل، مایکل حرفشو با درد تمام کرد و این بار فریاد بلندتری زد. لگد های جایدن باعث شد صندلی شکنجه روی زمین بیفته و میخ ها بیشتر توی بدن مایکل فرو بره. بدن مایکل کامل به صندلی چسبیده بود و نمی تونست هیچ حرکتی بکنه، فقط می تونست از درد اشک بریزه و فریاد بزنه. وقتی که تی شرتشو از شهوت در می آورد هیچ وقت فکر نمیکرد که بدن ورزیده و هیکلیش قراره به این وضع دچار بشه. جایدن به سمت میز ابزار شکنجه رفت و شلاقی که به نظرش سنگین تر میومد رو برداشت و به سمت مایکل رفت. شلاق رو تو هوا چرخوند و فریاد زد: اینه جهنم!!!
و با شدت اون شلاق رو به بدن برهنه مایکل زد. پشت سر هم و بی وقفه ضربات دردناک شلاق رو به بدن مایکل میزد و نتیجه اش فریادهای کثیف و زجرآور مایکل بود. وقتی که تمام بدن مایکل توسط شلاق خونی و زخمی شد جایدن شلاقو دور انداخت. به مایکل نزدیکتر شد و روی زمین نشست. چشمای مایکل به خاطر ضربات شلاق به سختی باز می شد و شاید اگه همین جوری ولش میکردی تهش کور می شد. جایدن لبخندی زد. از اون لبخند های مرموز و ترسناک که مهرانا میگفت. دستشو به سمت موهای خیس از عرق مایکل برد و اونا رو نوازش کرد
-به این میگن جهنم! حالا میدونی جهنم بعدی چیه؟ تجاوز! تا حالا فکرشو کردی تجاوز از هر جهنمی جهنم تره؟ قطعا اینو میدونی، برای همین دردناکترین جهنمو برای یه دختر انتخاب کردی! حالا بذار منم اون جهنمو بهت نشون بدم!
سرشو به سمت در گاراژ چرخوند و فریاد زد: بیاین تو!
همزمان با فریاد عصبانی جایدن شش مرد قوی هیکل وارد گاراژ شدن. مرد هایی با جثه های شش برابرِ هیکل ورزیده و بی نقص مایکل. جایدن مایکلو از روی صندلی جدا کرد و جلوی اون شش نفر انداخت. مایکل با ترس گفت: میخوای با من چیکار کنی؟
-می خوام درد بکشی. دردی ده برابر دردی که به مهرانا دادی! بهش رحم نکنید. فقط کارتون رو خوب انجام بدید. جوری بگا بدینش که دیگه هیچ وقت نتونه راه بره! فکر کنم تا نفر آخری دووم بیاره و بفهمه معنی واقعی تجاوز چیه!
بعد از این حرفش آروم خندید و به مایکل چشم دوخت
-درضمن! اون کیر بی مصرفشو هم قطع کنید. بدون اون دردسرش کمتره!
مایکل که حالا از استرس نفساش بریده بریده شده بود دست و پاشو روی زمین کشید و به سمت گوشه گاراژ با درد حرکت کرد. فریاد زد: غلط ککککردم… منو ببخش غلط کردم… ممممن… فقط از دسسستورات پیروی کردم … بذار برم … گوه خوردم گوووووه خوردم… دیگه از این غلطا نمی…
ادامه حرفش با بلند شدنش از روی زمین تموم شد. یکی از این به اصطلاح غول، مایکلو روی شونش انداخت و درحالی که از گاراژ خارج میشد گفت: جوووون پسر! تو هم کون خوبی داریا! فریادهای مایکل حتی تا چند دقیقه بعد از رفتنش تمومی نداشت. در گاراژ بسته شد و چشمای جایدن خیره به در گاراش. نفس عمیقی کشید و به سمت مهرانا چرخید. دختری که گوشه ای از تخت تو خودش جمع شده بود و بدون هیچ حرفی با بدنی لرزون به جایدن چشم دوخته بود. اون دختر تمام کارای جایدن و بلاهایی که سر مایکل آورده بود رو به چشم دیده بود اما دیگه از این مردی که بهش خیره شده بود نمی ترسید. مهرانا سرفه ای کرد و دوباره اون خون لعنتیو بالا آورد. جایدن آروم به سمت تخت مهرانا قدم برداشت و کنار تخت ایستاد. دختری که خون از لب هاش به سمت گردنش سرازیر می شد و اعتنایی نمی کرد و فقط به چشمهای پسری نگاه می کرد که دو روز قبل از دستش فرار کرده بود. جایدن روی تخت نشست. مهرانا همچنان داشت میلرزید. جایدن لبهای گلبهی رنگشو از هم باز کرد و گفت: داری میلرزی!
مهرانا بدون اینکه چشماشو از چشمای جایدن برداره یه قطره اشک روی گونه هاش چکید و به سختی با صدای کم جونش گفت: میشه گرمم کنی؟
جایدن چند ثانیه به مهرانا خیره شد و بعد از اون بهش نزدیک تر شد. تن خسته و زخمی مهرانا رو در آغوش کشید و سرشو به شونه ی پهنش چسبوند. زیپ مهرانا رو آروم باال کشید و دستاشو دور کمر مهرانا حلقه کرد. حالا مهرانا میتونست به آرامش برسه. تو این لحظه می خواست بمونه و اگه قرار بود این آرامش ازش گرفته بشه ترجیح میداد بمیره. اون دختر پیرهن مردونه مشکی رنگ جایدن رو از پشت چنگ زد تا گرمای تن جایدن رو بیشتر حس کنه. جایدن هم اینو فهمید اما مانع این کار نشد. خود ِجایدن هم می خواست که بدن سرد مهرانا رو بتونه کمی گرم کنه. ریتم نفسهای مهرانا منظم تر شد و آرامشی بی وصف تمام وجودش رو فرا گرفت. آرامشی که هیچ وقت حسش نکرده بود! چشماش کم کم داشت بسته می شد و می فهمید که داره به پایانش نزدیک میشه، برای همین می خواست این آرامشو تا پایانش از دست نده. بعد از چند دقیقه بدنش بی حال و بی حال تر شد و دستاش پیرهن جایدن رو رها کرد و روی تخت افتاد. چشماش بسته شد و بدن بی جونش توی بغل جایدن رها شد. جایدن اینو خوب فهمید و تنها کاری که کرد گرفتنِ بدن بی جون مهرانا بود و بعد از اون با همون لبخند مرموزی که به لب داشت گفت: دام دام دارا دام دام … دام دام دارا دام دام … به دنیای من خوش اومدی! مهرانا آدینه …
خونه ی عجیب و غریب، در تاریکی مطلقی فرو رفته بود. تاریکی ای که هیچ کس تمایلی به روشنایی آن نداشت. شب شده بود و جایدن روی مبل تک نفره رو به درِ سالن نشسته بود و چای با طعک نعناشو میخورد. به دختری که اون بالا توی اتاق خوابیده بود فکر کرد. مهرانا آدینه… کسی که تا دیروز هیچ اطلاعاتی ازش نداشت اما حالا به طرز باورنکردنی ای براش جذاب شده بود. در همین افکار بود که درِ سالن باز شد و دوست های همیشگیِ جایدن وارد سالن شدن. آدام و روبی. آدام به سمت جایدن رفت و گفت: باز که اینجا رو شبیه قبرستون کردی! صد دفعه بهت نگفتم خورشید بهتر از ماهه؟
جایدن: بیخیال آدام الان اصلا حوصله ندارم.
روبی: جریان این دختر تازه وارد چیه؟ قراره پیش تو بمونه؟ اونم مثل بقیست؟منظورم برده و این داستاناست …
و بعد از این حرف روی مبل کنار جایدن نشست.
جایدن: چیزی نیست که شما بخواید در موردش بدونید
آدام: خوشگله؟
روبی: بیخیال آدام!
آدام: یعنی چی ؟!!! هفت میلیارد آدم تو این سیاره هست یکیشون لیاقت مارو نداره؟ مسیح آخه چراااا؟؟؟
روبی: فکر کنم قندت افتاده آدام، بیا بشین. قول میدم حالت بهتر شه
جایدن: چه خبر آدام؟
آدام: امروز در مورد خواص گیاهان دارویی تحقیق کردم
جایدن: باز جوگیر شدی
آدام: نه، روبی بغلم نشسته بود صفحه مربوطه رو بستم
جایدن: صفحه مربوطه چی بود؟
آدام: چگونه جذب آدام شویم؟
روبی: تو شورشو درآوردی!
جایدن: قدر خواهرتو بدون آدام!
آدام: روبی هیچ وقت از جلو بهم خنجر نمیزنه
جایدن:چه خوب!
آدام :آره، قشنگ از پشت خنجر میزنه و تا تو ماتحتم فرو نکنه دست بردار نیست
روبی سعی کرد آدام رو بزنه؛ اما آدام جاخالی داد و به جاش دستای روبی رو از پشت گرفت. جیغ روبی به هوا رفت و در این حین درِ سالن باز شد و این بار جنی وارد سالن شد. جایدن نگاهی به جنی انداخت و گفت: شماها با هم هماهنگ کرده بودین؟
روبی: نه، به خاطر خوش قدم بودن ماست. حالا که مامانت اینجاست میتونه یه شام خوشمزه برامون درست کنه.
جایدن لبخند سردی زد و از روی مبل بلند شد. به سمت جنی که سبدی در دست داشت رفت و اونو به سالن کشوند. جنی با لبخند روی مبل نشست و گفت: چه تایم خوبی رسیدم، تمام کسایی که دوسشون دارم اینجان
آدام: راستی جنی تو میدونی جریان این دخترِ جدید که تو خونه ی جایدن زندگی میکنه چیه؟ جایدن: خفه شو آدام! اگه نمیخوام در موردش حرفی بزنم یعنی نمیخوام، پس ببند!
جنی با شک به جایدن نگاهی انداخت و گفت: منظور آدام چیه جایدن؟
جایدن: چیز مهمی نیست مامان. بعدا در موردش حرف میزنیم
روبی: اون طبقه باالاست، چرا نمیاد پایین؟
جایدن: حال خوبی نداره که بخواد بیاد
آدام: جنی یه سوال خیلی وقته ذهنمو به خودش مشغول کرده
جنی با لبخند به آدام نگاهی انداخت و گفت: جانم؟
آدام: چرا هر پسری زشت تره دوست دخترش خوشگلتره؟ موقع تقسیم سرنوشت من کجا بودم؟ روبی: سوال خوبی پرسیدی! تو دستشویی در حال ریدن بودی عزیزم
جنی خنده ای کرد و گفت: بی خیال روبی، اینقدر داداشتو اذیت نکن دختر. برای تو دختر زیاده آدام! کافیه چشتو یه ذره وا کنی
آدام: من همیشه چشامو وا می کنم و میبینم یه آدم خوشگل و خوشتیپ رو به روم ایستاده. میرم که بغلش کنم تقی میخورم به آینه! تو چی میگی؟
روبی: تو آینه دستشویی خودتو دیدی یا آینه اتاقت؟
آدام: داغ دلمو تازه نکن. یکی از آرزوهام اینه که آینه اتاق و دستشوییم به توافق برسن که من دقیقا چه شکلی ام
روبی: دوست داری چه جور ی بُکشمت؟
آدام: از اون غذاهایی که وقتی درست میکنی طعم جلبک میده صبح بهم بده تا وقتی سوار ماشین شدم برم سرکار پشت فرمونم سکته کنم کَلَّم بیفته رو بوق! بعد همین جور صدا بوووووق بیاد، خیلی کلاس داره نه؟
روبی:الان باید بخندم؟
آدام: آره، بخند به این دنیا تا این دنیام به روت بخنده
روبی: قطعاً میرینه
آدام: یعنی چی؟
روبی: اون قدیما بود که می خندید، الان اونم عوض شده
آدام: ولی جنی، یه چیزی هست…
جنی سرشو کج کرد و گفت: چیه؟
آدام:درسته همیشه خنده هامو دیدین، اما هیچکس از درونم خبر نداشته
روبی: گوه نخور بابا
آدام: سخته واقعاً بذارید دو دقیقه آدم باشم؟
جایدن: آدام تو هیچ وقت آدم نمیشی! خب؟ تلاش بی خودی نکن!
روبی کفِ بلندی زد و گفت: نمی دونستم یه بستنی اینجا خفته
جایدن لبخند کجی زد و از روی مبل بلند شد. به سمت پله ها رفت و از نظر ناپدید شد. آدام نگاه مشکوکی به بالای پله ها انداخت و گفت: جنی فکر کنم وقتشه جایدنو شوهر بدیم. بچم داره تلف میشه.
جایدن بلند از اون بالا داد زد: دیگه نیستن اونایی که بودن، چون دیگه اونایی نیستن که بودن!
آدام دهنشو باز کرد تا چیزی بگه اما هیچی از حرفای جایدن متوجه نشده بود
روبی: فک کنم گفت خفه شی
آدام: نه بابا، از تنهایی رد داده
و در آخر فقط داد زد: تو چه جوری شنیدی پسر؟
جنی: اینم از عجایب جایدنه
آدام: ولی واقعاً جنی چرا من هیچ دوست دختری ندارم؟
جنی: میتونی داشته باشی آدام! تو میتونی راحت عاشق بشی
روبی: کاری نداره. یه شمع روشن کن به سمت یه دختر برو اونم یه دل نه صد دل عاشق داداش خوشگلم می شه
آدام: عشقی که با شمع بیاد با فوت هم میره
و با این جمله آدام همه خندیدند. جنی یه سوپ گوشت خوشمزه برای مهمان های خونه درست کرد که تعریف از دهن همه بیرون زد. سر میز شام جنی حس کرد چهره جایدن با بقیه روزها متفاوته و اونم بی شک بخاطر حضور اون دختر تو خونه جایدن بود. همون دختری که آدام و روبی ازش حرف میزدن. آدام گوشه ای از میز مشغول خوردن گوشتِ فلفلی جنی بود و عمیقاً در فکر فرو رفته بود. نگران زندگی بهترین دوستش جایدن بود. اینکه جایدن دنیایی غیر از دنیایی که دارن توش زندگی می کنن رو برای خودش ساخته بود بیشتر آدام رو نگران می کرد. بعضی وقتا به سرش می زد که با جنی در مورد این سبک زندگی جدید جایدن حرف بزنه اما وقتی یاد اخطارهای جدی جایدن می افتاد بیخیال گفتن این موضوع می شد. جایدن دنیای دیگه ای رو توی این خونه برای خودش ساخته بود و بی شک قربانی های زیادی رو میگرفت. دخترایی که عاشقانه جایدن رو میخواستن، اما هیچ وقت نتونستن بهش برسن و نهایتاً به برده هایی تبدیل شدن که جایدنو مثل خدا می پرستیدن … و اگه جنی این موضوع رو می فهمید بی شک با جایدن برخورد میکرد. شاید فقط آدام و روبی قربانی عشق جایدن نشدن و اینو هم باید مدیون رابطه دوستی بینشون می بودن. حس کنجکاوی داشت سر آدام رو تخریب میکرد؛ برای همین از روی صندلی بلند شد و با گفتنِ میرم دستشویی اتاق ناهارخوری رو ترک کرد. هنوز هم معماری عجیب این خونه برای آدام جدید و مرموز بود. به سمت پله های وسط سالن قدم برداشت. از اون ها بالا رفت و به سمت دری حرکت کرد که حدس میزد اون دختر اونجا باشه. چند تقه به در زد. صدایی از پشت در نیومد، چند تقه دیگه… اما فایده ای نداشت. کسی پاسخگو نبود! دستشو به سمت دستگیره برد و درو به آرومی باز کرد. دور تا دور اتاقو نگاهی انداخت. چشمش به تخت خورد. دختری رو روی تخت دید، درست فکر کرده بود. وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست. به تخت نزدیک تر شد. قیافه رو به موت و زخمی دختری رو دید که به نظرش شب قبل به وحشیانه ترین حالت ممکن کتک خورده بود. لباس سفید تمیز و ملحفه سفیدی که تا بالای پاهاش کشیده شده بود، سرم حاوی مایع فسفری رنگی که به دستش زده شده بود، همه چیز طبیعی بود جز حال داغونِ این دختر… دلیل این همه کبودی روی صورت، دست، گردن و نزدیک استخوان ترقوه چی میتونست باشه؟ دختر به آرامی نفس می کشید طوری که انگار مرده بود. حتی قفسه سینه اش هم به سختی بالا و پایین می شد. صورت معصوم ا ن دختر باعث شد آدام احساس ترحم کنه و ملحفه رو تا گردن اون دختر بالا بکشه. دلیل وجود این دختر تو خونه جایدن هر چیزی که بود حس خوبی رو به آدام منتقل نمی کرد …
روبی که از سر میز شام برای شستن دست و صورتش بلند شد جنی از روی صندلی خودش بلند شد و رفت کنار صندلی جایدن نشست. جایدن که مشغول بازی با غذاش بود سرش رو بالا آورد و گفت: چیزی شده مامان؟ حس می کنم واسه گفتن چیزی به اینجا اومدی. این استرست به خاطر چیه؟
جنی آب دهنشو به سختی قورت داد، یه لیوان آب برای خودش ریخت و لاجرعه سر کشید. لیوانو روی میز گذاشت و شروع کرد به مِن مِن کردن: راستش… پسرم… من… خب… چه جوری بگم…
جایدن دستشو روی شونه جنی گذاشت و گفت: راحت باش مامان! هرچی که میخوای بگو
+خب، دو شب پیش اتفاقی برای من افتاد…
-توضیح بده مامان! می شنوم
+راستش… (بوی کیک شیفونت عالی بود! جایدن این کیک رو خیلی دوست داره، مگه نه؟ گفتم جایدن! حواست باشه این مکالمه بین خودمون بمونه وگرنه نفر بعدی که رو این صندلی قرار میگیره پسر عزیزته!)
-منتظرم مامان! چی میخوای بگی؟
جنی لبخند مسخره ای که از ترسش نشات می گرفت زد و در جواب جایدن گفت: هیچی پسرم، مهم نیست. سوفیا اومده بود دیدنم
-چه جوری میتونی این دخترو تحمل کنی؟
جنی آروم به شونه جایدن ضربه زد و گفت: تو هنوز با این دختر مشکل داری؟ بسه دیگه! یه ذره باهاش مهربون تر باش… خیلی دوستت داره
جایدن بدون اینکه جوابشو بده فقط لبخند زد. از روی صندلی بلند شد و از اتاق خارج شد و جنی رو با افکارِ ترسیدش تنها گذاشت. بعد از رفتنِ کیاراد، تنها کسی که برای جنی مونده بود پسرش جایدن بود و حالا اصلا نمیتونست برای یه نامه تهدیدآمیز که معلوم نبود از کجا نشات میگیره پسرشو به خطر بندازه…


روی صندلیِ گهواره ای نشسته بود و پاهاشو بالا و پایین می کرد تا بیشتر بتونه صندلی رو به گهواره تبدیل کنه. وقتی روی این صندلی می نشست خیلی خوشحال بود. به صندلی گهواره ای بغلش که درست مثل صندلی خودش تکون میخورد لبخند زد و گفت: دلت نمیخواد بازی کنیم؟ اون بازی همیشگیمون.
بعد از چند ثانیه که به صندلی خیره شده بود اخماشو در هم کشید و گفت: چرا گریه میکنی؟ اَلِکسا پیشته! گریه نکن! آروم بخواب. وقتی بلند شدی پیشتم.
اینو گفت و شروع کرد به گریه کردن
-آره من پیشتم … نمیذارم دست هیچکس بهت برسه… نه اون مرد خشن…نه بابات… نه مامانت… فقط پیش خودم میمونی… باشه؟
از روی صندلی بلند شد. دام دام دارا دام دام … دام دام دارا دام دام … بیا بشینیم روی زمین. از پیدا نکردنت خسته شدم.
روی زمین نشست و با لبخند به صندلی گهواره ای که داشت تکون میخورد نگاه کرد
-الکسا پیشته، چرا گریه می کنی؟ نترس دیگه نمیذارم کسی تورو از من بگیره…
دسشتو محکم به زمین کوبید
-دست از سرش بردااااااار…ولش کنننننن…
الکسا از روی زمین بلند شد…دوباره خودشو روی زمین انداخت. پاهاشو توی شکمش جمع کرد و فریاد زد: نزن…درد دارههههه نزنننننننن … … ببین تمام بدنم زخم شده … نکننننننن…
روی زمین نشست و با ترس به دور و برش نگاه کرد. ایستاد! یه قطره اشک از چشماش چکید. چرخی زد و لباس سفیدش توی هوا به رقص در اومد. به سمت صندلی گهواره ای رفت. جلوی صندلی زانو زد و دستشو به سمت موهاش برد و اونا رو محکم کشید. داد زد: فقط یه بااااااار… بذار یه بار ببینمش… فقط یه بااااااار … بعد برای همیشه میرم… فقط یه بار… تو رو خداااااااا آقا…تو رو مسییییییح…بذار پیشش بمونم… نههههههههه…نههههههههههههه…منو بیرون ننداااااااز…نههههههههههههههههه. از کشیدن موهاش خسته شد. آروم از روی زمین بلند شد و لباس سفیدشو مرتب کرد. به سمت صندلی گهواره ای خودش رفت. روش نشست و سرشو به سمت صندلی گهواره ای کنارش چرخوند. لبخند قشنگی زد و گفت: دام دام دارا دام دام … دام دام دارا دام دام … میای بازی کنیم؟


+سوفیا اینجا خوبه؟
-نه بِیبی اون گوشه یه میز دیدم، بریم اونجا
+اوکی
از توی ماشین بیرون اومد و درو بست. بعد از قفل کردن ماشین، به سمت میزی که پیدا کرده بود حرکت کردند. به سرشون زده بود که امروز بیان پیکنیک، اونم جایی که تا حالا نیومده بودن. به این جنگلِ دور از شهر که تقریبا ۵۰ کیلومتر تا نیویورک فاصله داشت. این جنگل معروف بود به جنگل تنها. هیچکس دلیل این نامگذاری رو نمیدونست. آدمهای زیادی هم به این جنگل نمی اومدند که بخوان در موردش کنجکاو باشن. سکوتِ این مکان انتخاب خوبی بود برای سوفیا که بتونه مخ دوست پسرش استیو رو بزنه که شاید بیخیال قوانین قبل از ازدواجش بشه و یه شب رو باهاش بگذرونه. سوفی به سمت میزِ تنها در وسط جنگل حرکت کرد. صدای پای کسیو از پشت سرش شنید. برگشت و پشت سرشو نگاه کرد، اما کسی نبود. عجیب بود که چند روزیه حس می کرد یه نفر دنبالشه؛ اما وقتی به استیو می گفت با خنده جوابشو می داد: خیالاتی شدی بیبی، آخه کی باید اینقدر بیکار باشه که بخواد دنبال تو راه بیفته. برگشت که به راهش ادامه بده. موبایلش زنگ خورد. از جیب جلوی شلوار جینش درآورد و دکمه اَکسِپت رو زد اما قطع شد. نگاه نکرد که ببینه کیه و به راهش ادامه داد. یاد حرفای جنی افتاد که بهش گفته بود: جای دوری نرو! توی خونه بمون، این روزا خوابای خوبی در موردت نمیبینم.
با گفتنِ عمه زیادی نگرانه درشو روی افکارش بست. دیگه تقریبا به استیو رسیده بود. استیو در حالی که یه تیکه کیک وانیلیو تو دهنش میذاشت با سر اشاره کرد که کی بود؟
سوفی گفت: نمیدونم قطع شد
+باشه
سوفیا به استیو نگاهی کرد. پسری که سه سال پیش عاشقش شده بود. پسری با موهای فرفری قهوه ای، پوست سیاه، چشمانی به رنگ سبز سیمانی، لبهایی تقریباً بزرگ و دماغی متوسط. خودشم نمی دونست چه جوری عاشق این پسر سیاه پوست شده در حالی که اولین معیارش برای دوست شدن سفیدپوست بودن بود. شاید به خاطر خوش اخلاقی و محجوب بودن استیو بود که اونو به عنوان شریک زندگیش قبول کرده بود. از روی صندلی بلند شد و به سمت استیو رفت. استیو همچنان در حال خوردن اون کیک وانیلی بود. روی پاهاش نشست و دستشو دور گردن استیو حلقه کرد. استیو آخرین تیکه رو قورت داد و با عشق به سوفی نگاه کرد
+واسه امشب نقشه داری نه؟
سوفی خودشو زد به نفهمی و گفت: من؟ نه!
+پس خیالم راحت شد
-اما قول نمیدم تو بتونی از مبارزه با من سربلند بیرون بیایی
+منظورت چیه؟
-هر کسی یه نقطه ضعفی داره مگه نه؟
دماغشو به لبهای استیو چسبوند
-بوی وانیل میدی
استیو سرشو از صورت اون دختر شیطون دور کرد و با خنده گفت: هنوز شب نشده سوفیا! از الان نمیتونم مقاومتمو شروع کنم
سوفیا لبخند شیطونی زد و دستشو به سمت موهای استیو برد. انگشتاشو آروم لای موهاش فروبرد. سر استیو رو به صورت خودش نزدیک کرد و در حالی که چشماش به لبهای استیو بود گفت: اگه از الان شروع کنم شاید امشب یه نت جه ای بده!
و بعد بدون تلف کردن ثانیه ای لباشو روی لبای استیو گذاشت. استیو که از این حرکت سوفی خوشش اومده بود دستشو پشت کمر اون دختر گذاشت و اونو بیشتر به خودش چسبوند و شروع کرد به همراهی با سوفیا. اگه کسی از اونجا رد میشد حس می کرد که این اولین بوسه بین لیلی و مجنونه، اینقدر که با عطش و شدتِ زیاد همو می بوسیدن و عشقو فریاد می زدن. دستای سوفی آروم آروم از موهای استیو سر خورد و به سمت دکمه های پیراهن پسر موفرفری رفت. دکمه اولو باز کرد و منتظر اعتراض استیو شد. اما مثل اینکه استو هم از این رابطه محدود خسته شده بود، برای همین بی اعتنا به حرکتِ سوفی شدیدتر به خوردن لباش پرداخت. سوفیا که از این موقعیت خوشحال شده بود لباشو از استیو جدا کرد تا بتونه نفس بکشه و در همین حین به سرعت دکمه های بعدی استیو رو باز کرد. لباسو از تنش در آورد و به گوشه ای انداخت. استیو از روی زمین بلند شد و سوفیا رو روی میز انداخت. بدون اینکه به ریختن خوراکی ها روی زمین توجه کنه و بدون تلف کردن وقت بالای میز رفت و روی سوفیا خیمه زد. خیلی وقت بود منتظر همچین فرصتی بود اما مقاومتای بی دلیلش باعث شده بود عطشش نسبت به این رابطه بیشتر بشه. سوفیا در حالی که نفس نفس میزد آروم خندید و دستشو نوازش وار روی کمر استیو کشید. استیو اما بدون ذره ای ملایمت دستشو به سمت یقه لباس سوفیا برد و وحشیانه اونو تا وسطِ بدن سوفیا جر داد. سوفیا هم همینو میخواست. شاید این حرکت مرد بودن استیو رو بیشتر برای سوفیا به نمایش میذاشت. برا ی همین لبخندش پررنگ تر شد و زمزمه وار گفت: خیلی میخوامت استیو
+منم میخوامت، خیلی بیشتر از تو! دوست داری برات چکار کنم؟
سوفیا لبخند شیطونی زد و گفت: سینه هامو واسم بخور! دوست دارم لبای قلوه ایت نوک سینمو نوازش کنه!
استیو بدون درنگ سوتین سوفیا رو باز کرد و لبای داغشو به سینه های اون دخترِ مست از عشق چسبوند و شروع کرد به مکیدن! سوفیا آهی از شهوت کشید و لبشو به دندون گرفت و سرِ استیو رو بیشتر به سینه های سفیدش چسبوند
-اوووووووف … خودشه… بخور واسم استیو!..آه…کارت عالیه…آه…
استیو گاز محکمی از پوست سینه اون دختر گرفت که دادش هوا رفت
+جووون عشقم! این تازه اولشه! جوری جرت میدم که تهش پشیمون شی به خاطر بیدار کردن این حسم!
سوفیا مستانه خندید و گفت: من اگه جیغم کشیدم تو کوتاه نیا!
-اصلا قشنگیش به اینه که زیرم از درد بمیری دختر!
استیو با دستاش محکم سینه های سوفیا رو چلوند و در همین حین شروع کرد به لیس زدن گردن سوفیا. زبونشو دورانی رو گردن سوفیا کشید و تو یه حرکت رگ متورم شده گردن سوفیا رو به داخل دهنش برد و آروم میکش زد. صدای زیبای آه کشیدن سوفیا باعث شده بود استیو از اینی که هست دیوونه تر بشه. سوفیا هم بیکار نموند؛ دستشو به سمت شلوار استیو برد و زیپشو باز کرد. شلوار استیو رو تا زانو پایین کشید و با شیطنت به کیر کلفت و سیخ شده اون پسر نگاه کرد
-جون بابا! رو نکرده بودی اینقد بزرگه!
+قراره با همین جرت بدم! ما سیاه پوستا خوب میکنیم، اینو یادت نره!
سوفیا کمر استیو رو چنگ زد و اونو به خودش چسبوند هر دو بدجوری حشری شده بودن و این جنگلِ سوت و کور بهترین مکان برای گاییدن همچین دختر سفید پوست و خوشگلی برای استیو بود. سوفیا سر کیرشو دورانی مالید که باعث شد استیو آه مردونه ای بکشه
+اینجوری راضیم نمیکنه دختر! باید واسم بخوریش!
از روی سوفیا بلند شد و روی زانوش ایستاد. سوفیا نشست و با لوندی درحالی که لباشو مرتب با زبونش خیس میکرد، موهاشو پشت گوشش زد و سرشو به سمت اون کیر سیخ شده برد. دهنشو تا جایی که میتونست باز کرد و یدفعه کل کیر استیو رو وارد دهنش کرد
+آه…آه…تند تند ساک بزن…جوووون…آه…خیلی خوب میخوری…آه…
سوفیا سرشو عقب جلو میکرد و با دهنش برای استیو تلمبه میزد…اونقدر تند تند اینکارو میکرد که فرصت نمیشد آب دهنشو قورت بده و همین باعث میشد آب از لبش بیرون بزنه . استیو رو حشری تر بکنه. استیو موهای سوفیا رو بالا جمع کرد و سر سوفیا رو بیشتر به کیرش چسبوند
+آه…آهههه…تند تررر…سریع تررر…چقد خوب می خوری عشقم… آهههه
چیزی نمونده بود که آبش بیاد. سوفیا رو کنار زد و گفت: بسه! میخوام آبمو تو کصت خالی کنم. بخواب چون قراره بدجور جرررت بدم.
سوفیا رو روی میز خوابوند و دوباره روش خیمه زد.
-تو فقط جرم بده! دوست دارم زیرت جون بدم!
بعد از گفتن این جمله سرشو بالا گرفت و خواست که لباشو به لبای استیو بچسبونه، اما چیزی در پشت سر استیو حواسشو پرت کرد. پسری سرتا پا مشکی با کلاهی کپ که تا نیمه صورتش رو پوشانده بود به این دو نفر نگاه می کرد. کلاه کپِ مشکی باعث شده بود تا چهره اش به خوبی دیده نشه. سوفیا حس کرد این همون پسریه که چند روزه حواسش بهش هست. سریع به حالت نیم خیز نشست که باعث شد استیو تعجب کنه و به دنبال این کار ِعشقش از روی سوفیا بلند شه
-اون مردو ببین… پشت سرت… چرا اون…
استیو سرشو برگردوند اما هیچ کسو پشت سرش ندید. دوباره برگشت سمت سوفیا و گفت: کسی اونجا نی ست!
سوفی سریع از روی میز پایین اومد و لباس هاشو مرتب کرد
-چرا… من خودم دیدم. فکر کنم رفت پشت اون درختا…
استیو شلوارشو پوشید، لباسشو از روی زمین برداشت و سریع تنش کرد
+حالا اگه کسی هم بوده فکر نمی کنم اشکالی داشته باشه بیبی. این جنگل عمومیه، هرکسی میتونه بیاد اینجا.
سوفیا آب دهنشو قورت داد و گفت: میدونم استیو اما این فرق میکنه! من میترسم… حس می کنم این همونیه که چند وقته دنبالمه…جنی هم گفت خواب بدی دیده… بیا از اینجا بریم.
استیو به سمت سوفیا رفت. دستشو به نرمی گرفت و گفت: باشه عزیزم هرچی تو بگی. حالا هم چیزی نشده، الان جمع می کنیم میریم یه جای دیگه. سوفیا که استرس بدی به جونش افتاده بود به چشمای استیو زل زد و گفت: نه استیو! دیگه جایی نریم. بیا بریم خونه… همین الان!
دیگه منتظر استیو نشد. لباسشو بدون سوتین پوشید و به سمت ماشین حرکت کرد. ماشین تو ۵۰ متری اون میز قرار داشت و این ۵۰ مترو سوفیا با ترس گذروند تا وقتی که به ماشین رسید. در ِماشینو باز کرد و تصمیم گرفت خودش رانندگی کنه. وقتی توی ماشین نشست استیو رو از دور دید که با سبد غذایی به سمت ماشین میاد. دوباره اون مرد سیاه پوش رو پشت سر استیو دید، اما بعد از چند ثانیه که چشماشو روی هم گذاشت و باز کرد دیگه از این توهم خبری نبود. استیو سبد و زیرانداز رو تو صندوق عقب ماشین گذاشت و به سمت در شاگرد اومد. وقتی وارد ماشین شد و درو بست سوفیا یه نفس عمیق کشید و استارتو زد اما ماشین روشن نشد! دوباره امتحان کرد اما فایده ای نداشت؛ چند بار این کار رو انجام داد ولی نتیجه ای نداشت. آخر با عصبانیت محکم به فرمون ماشین کوبید و گفت: لعنتی! چه مرگش شده!
استیو که از این حالتای سوفیا تعجب کرده بود دستشو دور شونه سوفیا حلقه کرد و گفت: چرا اینقدر پریشونی؟ این اتفاقیه که برای هر کسی میفته. صبر کن برم ببینم مشکلش چیه
از ماشین پیاده شد. سوفیا آروم آروم نفس کشید و با خودش گفت: استیو راست میگه. به خاطر حرف های عمه بیخودی نگرانم. گوشیشو برداشت که خودشو مشغول کنه در حالی که استیو کاپوت ماشین رو بالا زد تا دقیقاً بدونه چه بلایی سر این ماشین نکبت اومده. سوفیا موبایلشو که روشن کرد ۲۰ تماس بی پاسخ از عمش جنی روی صفحه گوشی خود نمایی می کرد. تعجب کرد! چرا باید جنی این همه بهش زنگ میزد؟ اومد که به جنی زنگ بزنه اما گوشیش آنتن نداشت! از ماشین پیاده شد و به استیو گفت: استیو من میرم که…
اما استیو رو در نزدیکی ماشین ندید. تعجب کرد. با خودش فکر کرد که شاید آب ماشین کم شده و رفته که آب بیاره. از ماشین فاصله گرفت تا شاید آنتن گوشیش دوباره وصل شه. نزدیک جایی که ایستاده بود کلبه ای رو دید که تماما از چوب بود. چرا باید تو همچین جنگلی یه نفر زندگی کنه؟ به سمت خونه حرکت کرد. شاید کسی اون تو بود که میتونست بهشون کمک کنه. به در خونه رسید. چند تقه به در زد
-ببخشید… کسی اینجا هست؟
چند تقه دیگه
-ببخشید کسی اینجاست
جوابی نشنید. با خستگی به در تکیه زد. آخه کدوم دیوونه ای میتونست تو این جنگل زندگی کنه. آنتن گوشیش اومد و از این جهت خوشحال شد. شماره جنی رو گرفت.
بوق اول…بوق دوم… بوق سوم… بر نداشت. دوباره گرفت، اما جنی پاسخگو نبود. مطمئن بود که عمش نگران شده وگرنه انقدر بهش زنگ نمیزد. تصمیم گرفت یه ویدیو از خودش بگیره و برای جنی بفرسته که وقتی جنی اومد سر وقتِ موبایلش فیلمو ببینه و از نگرانی در بیاد. دوربین موبایلشو رو در آورد و شروع کرد از خودش فیلم گرفتن
-سلام جنی… خوبی؟… گفتی خواب بدی دیدی، منم این ویدیو رو گرفتم که بگم حالم خوبه… با استیو اومدیم پیک نیک…یه ذره حس بدی دارم…چند وقتیه حس می کنم یکی دنبالمه… اما استیو میگه خیالاتی شدم… خودمم اینو میدونم …نگران نباش عمه… عاشقتم
موبایلو از رو به روش برداشت و فیلمو برای جنی سِند کرد. روی پله های ورودی اون کلبه نشست و تصمیم گرفت یه ذره با موبایلش بازی کنه تا استیو برگرده…هم هم هم هم… هم هم هم هم…یه ساعتی گذشت اما از استیو خبری نشد. هم هم هم هم… هم هم هم هم…سوفیا سرشو بلند کرد. هم هم هم هم… هم هم هم هم…این صدا از کجا می اومد؟ بلند شد.""“هشدار باتری کم است”""
لعنت بهش! هم هم هم هم… هم هم هم هم… به سمت ماشین حرکت کرد. این صدای زنونه از کجا میومد؟ هم هم هم هم… هم هم هم هم…انگار که تو کل جنگل این صدا می پیچید. صدا همراه با بغض بود. هم هم هم هم… هم هم هم هم… گوشیشو دوباره روشن کرد که به استیو زنگ بزنه اما خاموش شد
-فاکینگ یو الان چه وقت مُردنه…شتتتت
گوشیشو تو ماشین پرت کرد. باید میرفت دنبال استیو. یه ساعتیه که ازش خبری نبود. ساعت ۷ غروب بود و کم کم خورشید غروب می کرد. این چیز خوبی نبود توی این جنگل ترسناک. یه ذره که جلوتر رفت شروع کرد به صدا زدن
-استیو …استییییییو… استیو کجاییییییی؟ هم هم هم هم… هم هم هم هم… صدا بلندتر شد… خیلی عجیب بود، اما خبری از زنی نبود که بخواد آواز بخونه. هم هم هم هم… هم هم هم هم…
-استیو …کجاییییی؟
صدای کسیو از پشت سرش شنید. با خوشحالی برگشت و گفت: استیو…
اما هیچ کس نبود
-لعنت بهت استیو… آخه کدوم گوری رفتی؟
ترس کم کم تموم وجودشو فرا گرفت. جنگل تاریک و تاریک تر می شد و خبری از استیو نبود. صدای هوهوی باد با آواز خواندن زن قاطی شده بود و وحشتو به جون سوفیا انداخته بود. هم هم هم هم… هم هم هم هم… گوشاشو گرفت
-حتماً توهم زدم، کسی اینجا نیست. درسته! فقط منم و فقط کافیه استیو رو پیدا کنم تا برگردیم خونه
دستشو از روی گوشش برداشت. دیگه صدای ناله اون زنو نشنید و فقط صدای هوهوی باد و خش خش کردن برگ درخت ها بود که سکوت سنگین جنگلو میشکست. سوفیا از این بابت خوشحال شد و به راهش ادامه داد. هر چه جلوتر می رفت درخت ها انبوه تر می شدن
-استیو آخه تو کجایی؟
یه صدای آرومی رو شنید که گفت: من اینجام!
سوفیا به پشت سرش نگاه کرد اما کسی نبود…کم کم اشک راهی چشماش شد. خودشو محکم بغل کرد و این بار اسم استیو رو بلندتر صدا زد. همینطور که جلوتر میرفت لباسش به شاخه درختی گیر کرد و محکم به زمین خورد
-لعنتی… لعنتیییی… تو دیگه از کجا پیدات شد
لباسشو سعی کرد از شاخه جدا کنه اما تلاشش بی فایده بود و در آخر با پاره شدن لباسش دوباره تونست بایسته. سوفیا دختر شجاعی بود، اما خواب جنی و تعقیبِ یه مرد غریبه باعث شده بود یکم کم بیاره و احساس ترس بکنه
-استییو! کجایی؟ من میترسم!
به دره ی کم عمقی رسید. مردی رو درون دره دید که روی زمین نشسته و شونه هاش آروم تکون میخوره
-ببخشید آقا؟
مرد سرشو برگردوند و سوفیا با تعجب گفت: استیو؟…تو اینجا…
وقتی صورت پوشیده از اشکش رو دید سریع به وسط دره دوید و با نگرانی گفت: تو چت شده؟
استیو در حالی که روی زمین نشسته بود و خودشو از سوفیا دور میکرد با ترس گفت: جلو نیا سوفیا… فرار کن…همین الان !!! فرار کننن !!!
سوفیا با سردرگمی گفت: منظورت چیه؟ استیو من…
+گفتم نزدیک نیااااا !!!
سوفیا دستشو به حالت تسلیم بالا برد و گفت: خیلی خوب باشه، داد نزن… همین جا می ایستم… فقط بگو چی شده؟
استیو یه چیزی رو از روی زمین برداشت. سوفیا دقت که کرد دید یه اسلحه هست. با وحشت گفت: اون چیه؟
استیو شروع کرد به گریه کردن…بلند…بلند…جوری که هرکسی اون اطراف بود به حالش گریه میکرد. اسلحه رو به سینش چسبوند و با گریه حرف زد: من…من…سوفیا من خیلی عاشقتم…خیلی…عاشقت بودم…ببخش که تنهات میذارم…راه دیگه ای ندارم…
سوفیا که از اسلحه تو دست استیو هول شده بود گفت: اونو بذار زمین…بیا باهم حرف بزنیم! استیو آخه چی شده؟ به مریم قسم نمی دونم داری از چی حرف می زنی…
این بار استیو داد زد: هیچی نگووو…هیچی نگو و فقط به حرفام گوش کن…برو از اینجا سوفیا…برو تا دیر نشده! برو…تو نباید وارد این بازی کثیف بشی…فرار کن…تا جایی که میتونی از این جنگل دور شو…من…من…
بعد از این حرف صدای شلیک تفنگ سکوت جنگلو شکست. استیو تفنگو مستقیم به قلبش زده بود. ادامه داد: من…
سوفیا جیغی کشید و به سمت استیو دوید. خون آروم آروم از گوشه لب استیو به سمت گردنش سرازیر شد… شلیک دوم…سوفیا وسط راه متوقف شد. اینقدر صدای شلیک دوم یهویی شد که سوفیا رو در بهت فرو برد. پاهای استیو شل شد و روی زمین زانو زد و تفنگ از دستش افتاد. با لبخند حسرت باری به سوفیا که وسط جنگل خشکش زده بود نگاه کرد. روی زمین که افتاد سوفیا تازه فهمید چه بلایی سرش اومده. به سرعت خودشو به استیو رسوند و بدن بی حال استیو رو در آغوش گرفت. در حالی که گریه میکرد به سرمای جنگل اعتنایی نکرد و لباسشو از تنش در آورد و روی سینه استیو گذاشت و محکم فشارش داد
-نه! تو نباید بمیری…تو…تو نمیتونی…
هق هق مانع ادامه حرفش شد. استیو آروم تر از همیشه بود. به سختی نفس می کشید اما دیگه از ترس ۲ دقیقه پیشش خبری نبود. دستشو بالا آورد و گونه سوفیا رو به نرمی لمس کرد
+سو…سوفیا کاش…کاش…
از درد سرفه ای کرد و خون بیشتر ی بالا آورد
+کاش حداقل میتونستم…امشبو باهات باشم…که…بتونم(سرفه دردناک دیگری)…که بتونم لمست کنم و…تو رو برای…برای خودم بکنم…
سوفیا که تلاشش برای زنده بودن استیو بیشتر شده بود اونو محکم در آغوش گرفت و با هق هق گفت: حرف نزن استیو…حرف نزن…حرف بزنی خون بیشتری ازت می ره…صبر میکنیم تا یکی از اینجا رد شه…تو خوب میشی…بهت قول میدم…خوب می شی!
و قطرات اشک بی وقفه از چشماش به روی صورت استیو می ریخت
-خوب میشی و کیک وانیلی عمه جنی که عاشقشیو میخوری و با من…
استیو دستشو به سمت دستای سوفیا برد که بی وقفه سینش رو فشار میداد. دستای سوفیا رو آزاد کرد و با آخرین توانی که داشت گفت: برو سوفیا…از…اینجا برو…من…من…دیگه بازی برای من تمومه…اما تو…میتونی…تو می تونی…
دستش روی زمین افتاد و چشماش بسته شد. سوفیا با بهت به این صحنه خیره شد و آروم گفت: نه! نه! تو نمیتونی…تو نمیتونی همینجوری منو تنها بذاری…تو…صداش بلند و بلندتر شد: تو نمیتونی استیو…من بدون تو نمیتونم زندگی کنم!
دیگه تقریبا داشت زجه میزد: استییییو پاشو تورو مسیییییح! پاشو استیو…
دستشو دور صورت استیو حلقه کرد و با خنده گفت: نمایشِ دیگه نه؟ اینم از اون مسخره بازی هاییه که هر روز انجام میدی؟ می دونم شوخیه…اما اصلا شوخی جالبی نیست! استیو؟ عشقم؟ پاشو دیگه…اگه قول بدی پاشی بازم بهت کیک وانیلی میدم، اصلا (استیو رو در آغوش گرفت) اصلا این بار خودمم باهات میخورم با اینکه وانیلی دوست ندارم…اما به خاطر تو میخورم…پاشو استیو… بلند شو! بلند شووووو !!!
اشک های سوفیا بی وقفه بر روی گونه هاش جاری می شد و هر لحظه محکم تر بدن استیو بی چاره رو توی بغلش می فشرد. حتی صدای ترسناکی که توی جنگل به گوش میرسید هم مانع فریادهای غم انگیز سوفی نمی شد. ده دقیقه تمام سوفیا اشک ریخت…اشک ریخت و استیو رو صدا زد…اشک ریخت و بلند بلند خندید…اشک ریخت و قول های زیادی به استیو داد…اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت…نمیخواست باور کنه که تموم شده، که دیگه استیوی نیست که بهش بخنده. استیو بی چاره مرده بود و باورش برای سوفیا چیزی محال بود. مدت زیادی گذشت. سوفی دیگه از گریه کردن خسته شده بود. فقط آروم استیو رو بغل کرده بود و با ناباوری به دوردست خیره شده بود
+فکر نمی کنی اشک ریختن کافیه؟ بیا بازیِ خودمونو بکنیم!
سرِ افتاده از غمِ سوفیا بلند شد و به اطرافش با اشک نگاهی انداخت. به خاطر گریه کردن خوب نمی تونست ببینه. با پشت دستش سریع اشکاشو پاک کرد. بدن بی جون استیو رو روی زمین گذاشت و بلند شد. یاد حرف استیو افتاد “برو سوفیا! از اینجا برو! بازی برای من تمومه! اما تو…” و بعد از اون حرف های جنی" خیلی مواظب باش سوفیا!! این روزا خواب های وحشتناکی میبینم. از خونه بیرون نرو! به هیچ وجه! " یه قدم به جلو برداشت. ترس رو از خودش دور کرد و بلند گفت: تو کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟ تو کی هستی که استیو رو مجبور کردی خود…
(قبل از خواندن ادامه متن لطفا موسیقی را پخش کنید و سپس به خواندن ادامه دهید 🖤)


با دیدن سایه پشت درختا حرفشو خورد. چشماشو ریز کرد تا بهتر بتونه ببینه. همون پسر، با همون کلاه، با همون لباس، با همون بوتی که بندشو پاپیونی بسته بود! همونی که امروز چند بار پشت سر هم دیده بودتش از پشت درختا داشت به سوفیای بیچاره نگاه میکرد. سوفیا وحشت کرد…نه اینکه بخواد بگه روح دیده! به خاطر اینکه جز شورت چیز دیگه ای تنش نبود. برای همین ترسید. به خودش لعنت فرستاد که چرا سوتینشو برنداشته! سینه های سفید و خوش فرمشو با دستش پوشوند و سریع به سمت استیو برگشت. لباس خونیش درست کنار استیو افتاده بود. دستشو نزدیک لباس برد که برداره اما دوباره اون صدای ترسناک رو شنید
+به اون دست نزن! بیا بریم یه لباس خوشگل تر بهت بدم!
سوفیا اعتنایی نکرد. لباسشو برداشت و به سمت بالای دره دوید. الان تنها کاری که می تونست بکنه فرار بود. همینطور که داشت می دوید لباسشو پوشید و به خونی بودنش توجهی نکرد. به بالای دره رسید. پشت سرشو نگاه کرد. از مرد سیاه پوش خبری نبود. دور و برش رو با ترس نگاهی انداخت. نمی تونست حدس بزنه ماشینش دقیقاً کجا پارک شده. راهی که فکر می کرد درسته رو انتخاب کرد و در یک چشم به هم زدن از اون دره مخوف فاصله گرفت. ۱۰ دقیقه ای از لابلای درختا عبور کرد. خیلی خسته شده بود. هیچ وقت تصورشو نمیکرد که روزی به این شکل بترسه. جلوشو نگاه کرد. نور سفیدی رو تا دوردست ها دید. حس کرد یه ماشینه که داره از جاده فرعی رد میشه. خوشحال شد. یک قدم که به جلو برداشت زیر پاش خالی شد و از بالای صخره به پایین افتاد. اینو نمیشد فهمید، تاریکی چشم سوفیا رو کور کرده بود… برای همین این اتفاق براش افتاد. با شتاب زیادی روی زمین غلت می خورد و در مسیر بدنش با سنگ های تیز برخورد می کرد و همین باعث می شد که بدنش بدجور زخمی بشه. بلند کمک خواست اما کسی نبود که صداشو بشنوه. بالاخره به پایین صخره رسید. آه بلندی کشید و پاهاشو توی بدنش جمع کرد. تمام بدنش درد میکرد و این اصلا نشونه ی خوبی نبود… اما هنوز میتونست چراغ اون ماشینو ببینه و اینکه ماشین ایستاد یه ذره بهش امید داد. کف دستشو روی زمین گذاشت و نشست. به لباسش نگاهی انداخت. تیکه تیکه شده بود… وقتو تلف نکرد و خواست که بلند شه اما دوباره روی زمین افتاد. به پاش نگاهی انداخت. اطراف قوزک خارجی پاش بدجوری کبود شده بود
-شتتتت
حدس زد که در رفته باشه. از عصبانیت و ناچاری جیغ بلندی کشید و مسیحو بلند صدا زد. هنوزم نور ماشینو در نزدیکیش میدید. به ناچار خودشو روی زمین کشوند تا شاید بتونه بهش برسه. یه ۵ دقیقه ای به همین منوال گذشت و وقتی که سوفیا حس کرد به ماشین نجات دهندش خیلی نزدیک شده دستشو توی هوا تکون داد و بلند داد زد: کمممممک…کمکککک… لطفاً کمکم کنیییید…
کاپِل داستان توی ماشین در حال عشق بازی بودن و سوفیا اینو به وضوح دید. با خوشحالی لبخند زد و دوباره تلاششو کرد
-کممممک…کمممک
+کمک منو نمیخوای؟؟
سوفیا با وحشت به پشت سرش نگاه کرد. خودشو روی زمین کشوند و از مرد بدون چهره فاصله گرفت
-به من نزدیک نشوو…گمشو…گمشووووو…
مرد سیاه پوش با آرامش تمام یه قدم به سمت دختر بخت برگشته برداشت و گفت: میدونی که باید بهم توجه کنی؟
سوفیا ملتمسانه بهش نگاه کرد و گفت: لطفا…لطفاً به من کاری نداشته باش…لطفا…
مرد لبخند کثیفی زد که از چشم سوفیا دور نموند
+متاسفم، اما میتونی از جنی متنفر باشی! سوفیا که دید مرد سیاهپوش دست بردار نیست و بهش نزدیک و نزدیکتر میشه دوباره تلاششو کرد. از اون رو برگردوند و به سرعت به سمت ماشین رفت
-کمک کنید…تو رو مسییییح تورو مریم کمک کنیییید…
مردی که توی ماشین بود سرشو بالا آورد و به بیرون از ماشین نگاهی انداخت. سوفیا با خوشحالی دست تکون داد و گفت: من اینجام!
اما از چشم مرد دور موند. از ماشین پیاده شد و نگاهی به تاریکی جنگل انداخت. همون جایی که سوفیا ملتمسانه خواهش می کرد و کمک می خواست. ده سانتی متر مونده بود که وارد روشنایی بشه تا مرد اونو ببینه. دوباره به پشت سرش نگاه کرد اما از مرد سیاهپوش خبری نبود. خیالش کمی راحت شد. مرد رو دید که همچنان به تاریکی جنگ خیره شده و در حال جستجوی صداست. سوفیا کمی خودشو تکون داد و سعی کرد وارد روشنایی بشه. حس کرد که مرد داره کم کم اونو میبینه. دوباره تلاششو کرد و دستشو بلند کرد
-من اینجام! من…
نه! این ممکن نبود. دستی محکم جلوی دهن سوفیا رو گرفت و نذاشت که ادامه حرفشو بزنه. سوفیا سعی کرد کاری کنه که اون مرد ولش کنه اما تقلا هاش مثل این میموند که سعی کنه گنجشکی با بال شکسته رو بُکشه اما گنجشک مانع کشته شدنش بشه. همین قدر ضعیف! همین قدر بیچاره! همین قدر غمگین! سوفیا به چشم دید که زن هم از ماشین پیاده شد. به سمت عشقش رفت و گفت: چیزی شده عزیزم ؟
+نمیدونم، حس کردم صدای جیغ دختریو شنیدم
-اینجا؟ تو این جنگل؟
-نمیدونم! از اولشم گفتم به این جنگل نیایم .بیا بریم!
مرد نگاه آخری به اون تاریکی انداخت و به سمت ماشینش حرکت کرد. سوفیا با درد و التماس خواست فریاد بزنه که نه! صبر کنید…من اینجام! نرید…لطفاً بیاید نجاتم بدید. اما جز صدای ناواضحی که از پشت دست های قدرتمند مرد سیاه پوش به آرومی شنیده میشد چیز دیگه ای نبود. مرد ماشینشو روشن کرد و کم کم از اون محل فاصله گرفت. سوفیا پاهاشو با التماس روی زمین می کشید و با دست سعی میکرد صورت پر از اشکشو از حصار قاتل تاریکی نجات بده اما هیچ فایده ای نداشت. صدای جیغ و داد های خودشو به سختی می شنید اما صدای جذاب و ترسناک قاتل تاریکی به وضوح کنار گوشش تصور مرگ رو براش تداعی می کرد
+از من کمک بخواه! از این به بعد قراره مال من بشی! عروسک من بشی! من صاحبتم، پس از من کمک بخواه!
سوفیا رو از پشت محکم بغل کرد و ادامه داد: اووووووم…چه بوی خوبی میدی! بوی خون!.. دیوونه کننده است، مگه نه؟
سوفیا سعی کرد که از بغل اون مرد سیاه پوش در بیاد اما خیال باطلی بود
+سوفیا…سوفیا…میدونستی اسمتم قشنگه؟
دستشو از جلو تو لباس سوفیا برد و سینه های لختشو محکم فشار داد
+تقصیر من نیست، هیکل شما وسوسه انگیزه!
آروم شروع کرد به مالیدن نوک سینه های اون دختر
+برات بخورمش؟ گفتی این کارو دوست داری؟ حالا دیگه من بجای استیو میکنمت!
قهقهه بلندی تو گوش سوفیا زد که بیانگر ناقوس مرگ برای اون دختر بود.
+اما استیو فراموش کرده یه جاتو لمس کنه!
با دستش آروم از رو شورت کص اون دخترو مالوند و گفت: چه کص تپلی داری… یجوری میکنمت که زیرم جر بخوری…
سوفیا آروم و بی وقفه اشک می ریخت اما دیگه از کشیدن پاهاش روی زمین دست کشید. قاتل تاریکی سرش رو تو گردن سوفیا برد و درحالی که کص سوفیا رو ماساژ میداد آرومتر از قبل گفت: پاهای سفید و خوش تراشی داری! چرا دیگه روی زمین نمی کشی؟ تلاش کن فرار کنی! تقلا کردنتو دوست دارم. ادامه بده… اگه ادامه ندی ناراحت میشم!
دختر بیچاره بی حال شده بود و هیچی از حرف های مردی که از پشت بغلش کرده بود نمی فهمید. قاتلِ تاریکی اما اینو نمی دونست. سرشو به سمت چپ چرخوند و نگاهش به سنگی خورد که روی زمین افتاده بود. دستشو دراز کرد و سنگ رو برداشت و به صورت سوفیا نزدیک کرد. سوفیا سنگ بزرگ رو تو دست قاتل دید و با چشمهای از حدقه دراومده به کاری که قرار بود قاتل انجام بده خیره شد. قاتل تاریکی محکم سنگو به سر سوفی زد که باعث شد صدای بدی تولید بشه و خون از پیشونی سوفیا به سمت گردنش سرازیر بشه. سوفیا حتی نمیتونست آه بکشه و بگه که درد داره. قاتل به این ضربه اکتفا نکرد و ضربه دوم رو محکم تر زد که باعث شد سوفیا جیغی از درد بکشه و از حال بره. دیگه نفهمید داره چه اتفاقی میافته. قاتل سوفیا رو رها کرد و سوفیا روی زمین افتاد. دیگه نه از تقلاهای چند ثانیه پیش خبری بود، نه از داد و فریاد ها و نه از اشک ها. حالا دیگه فقط دختری رو می دیدی که بی جون روی زمین افتاده و آروم آروم از سرش خون به بیرون راه پیدا میکنه. قاتل تاریکی کنار سوفیا روی زمین دراز کشید. بدن تقریبا لخت سوفیا رو توی بغلش گرفت و این بار غمگین گفت: دام دام دارا دام دام … دام دام دارا دام دام … گفتم که تقلا کردناتو دوست دارم …

نوشته: Mandana.sexy


👍 5
👎 0
9701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

956464
2023-11-05 08:36:26 +0330 +0330

چقدر طولانیه😳

1 ❤️

956483
2023-11-05 11:23:31 +0330 +0330

واقعا عالی بود.
پیچیدگیش خیلی زیاده، مخاطب نمیتونه ساختار داستان رو درست توی ذهنش بچینه. بخصوص در مورد پرش های زمانی.
در هر صورت خیلی خوب بود و خسته نباشی

1 ❤️