کرونا، نذاشت من و زن داداش به هم برسیم

1403/01/13

این داستان کاملا واقعیه
اسم من حمید است، الان ۳۸ سال سن دارم. من اهل افغانستان هستم و در شهر هرات زندگی می‌کنم.
بزارید از اينجا شروع کنم که من از همون بچه‌گی ذهنم پر از تخیلات و وجودم مملو از تمایلات سکسی بود. زنای خانواده معمولا من رو به خاطر بچه بودنم دوست داشتن، بغلم می‌کردند و شاید از همون ۹ یا ۱۰ سالگی بود که شهوت مم رو اذیت می‌کرد.
همون دوران از زنایی من که من‌و می‌بوسیدن و بغلم می‌کردن، لذت می‌بردم.
خلاصه با وصف این‌که همه ازم تعریف می‌کردن، اما توی مسئله سکس، به طور عجیبی شر بودم. مثلا من و دختر عموم شاید هنوز ۱۰ سالمون بود که به بهونه‌های مختلف مثل دکتر بازی با کوس و کیر هم ور می‌رفتیم.
شاید ۱۰ بار لای درز کونش گذاشتم. یادم میاد که ارضا می‌شدم بدون این‌که هیچ آب منی‌ای از کیرم خارج بشه … وای خدای من چه‌کارهایی که نکردم. به خاطر بعضی کارهام صادقانه می‌گم که پشیمونم…
بگذریم … سال‌ها گذشت، من و برادرم بزرگ شدیم. برادرم از من‌ بزرگتر بود و ماریا دختر عموی من زنش شد.
ماریا خواهر اون دختر عمویی که توی بچگی با هم سکس داشتیم نیست. اون دختر عموی دیگر منه
توی هرات باهم توی یک آپارتمان زندگی می‌کردیم. طبقه دوم مطلقا مال این زن و شوهر بود.
ماریا این‌قدر زیبا بود که توی خونواده ما و توی منطقه ما هر کسی که ماریا رو می‌شناخت، عقیده شون این بود که دیگه کسی نمی‌تونه مثل ماریا زیبا باشه …
خانواده ما مثل همه خانواده‌های افغانستانی مذهبی بودند. اما ماریا داستانش فرق می‌کرد. یک دختر خوش اندام، قدبلند، سفید، زیبا، شوخ‌طبع با روحیه‌ای آزاد.
تقریبا ۱۰ سال تو کف ماریا زندگی کردم. شب‌ها با تخیلات سکس با زن داداش ماریا جق زدم.
راستی اینم بگم، درسته که من توی بچه‌گی هم شر بودم اما بحث سکس با محارم و حتا سکس تخیلی با محارم برام چیزی خیلی فراتر از تابو بود. اما من از همون سال‌های اولی که اینترنت اومد، سایت‌های جیگر، آويزون، تک‌تاز و بعضی وبلاگ‌های داستان‌های سکسی که توی بلاگر.کام ساخته شده بودن رو می‌خوندم. واژه سکس با محارم ترند داستان‌های سکسی اون موقع بودم. همون داستانا باعث شد که دیگه نه تنها سکس با محارم برام تابو نباشه بلکه همیشه در تلاش بودم تا بتونم به بعضی‌هاشون دسترسی داشته باشم. اما صادقانه بهتون می‌گم که خواهر استثنا بود و اصلا نمی‌تونستم بهش فکر کنم.
از اصل موضوع دور نشیم …
توی افغانستان با شلوارک و شلوار تنگ و پیراهن آستین کوتاه و این‌جور لباس پوشیدن برای خانمها اصلا یک شرم اجتماعی حتی داخل چهارچوب خونه محسوب می‌شه اما ماریا شاید یکی از محدود دخترایی بود که آزادانه توی خونه با همین وضعیتی که توصیف کردم گاهی ظاهر می‌شد. پدرم شدیدا با موضوع مخالف بود گاهی سر و صدا می‌کرد که شوهر ماریا بی غیرته، توی این خونه جوونای دیگه هم زندگی می‌کنن که من‌و یک داداش دیگم منظورش بودیم.
شوهر ماریا اصلا براش مهم‌نبود. مثلا سکس شب قبلش با ماریا رو به پسر خاله‌‌ام تعریف می‌کرد. کلا توی بی‌غیرتی زبان‌زد بود.
۱۰ سال به ماریا فکر می‌کردم. زیر “کُرسی” که ما توی افغانستان برای گرم کردن خودمون استفاده می‌کردیم، پاهاشو به این بهونه که دارم بلند می‌شم یا خودمو جابجا می‌کنم، دست می‌زدم تا این‌که منم ازدواج کردم و صاحب زن و بچه شدم. اما خیال ماریا هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شد تا این‌که روزی توی یاهو مسنجر، خانمی از لندن بهم پیام داد و از این‌که ماریا با شوهرش دوست شده و بهش حتا عکس سکسی فرستاده شاکی بود.
گفت می‌خواستم به شوهرش بگم اما نمی‌خوام زندگی‌شون خراب بشه… اصلا اون زنه می‌ترسید که مبادا ماریا و برادرم جدا بشن و این جدایی منجر به دردسر به خودش و ارتباطات بیشتر ماریا و شوهر این خانم بشه…
من از این خانم خواستم که بهم ثابت کنه، چند شبی که می‌گفت نه هیچ عکسی نمی‌فرستم ولی با اصرار من چند عکس سکسی ماریا رو فرستاد. اصلا باورم نمی‌شد. حالا دیگه فرصتی برای من مهیا شده بود. چند ماهی صبر کردم و دیگه طاقتم نیومد. من و ماریا الان هر دو تا از اپلیکیشن وایبر استفاده می‌کردیم، عکس‌ها رو بدون هیچ توضیحی از وایبر به ماریا فرستادم. دلم آروم و قرار نداشت. خیلی کنجکاو بودم که بدونم چه واکنشی نشون می‌ده. بعد یک شبانه روز
ماریا: حمید اینا چیه فرستادی؟
من: نمی‌شناسی؟
ماریا: نه؛ از کجا بشناسم، یعنی چی اینا رو به من‌می‌فرستی؟ داداشت ببینه چه فکری می‌کنه؟
من: خودتو به کوچه علی‌چپ نزن، این ماریا هستش، یعنی خود خودت
ماریا: دیوونه،‌چی می‌گی من مگه ممه‌های به این بزرگی دارم؟
اولین بار که ماریا در مورد ممه‌هاش این‌طور ساده و بی‌غل‌وغش باهام حرف می‌زد.
گفتم من که از زیر لباس ندیدم که قضاوت کنم ولی اسنادی دارم که نشون می‌ده این خودتی …
دیگه جواب نداد. فرداش همدیگر رو دیدیم اما انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود و هیچ حرفی به میان نیومد.
اون خانم شاکی شاید ۷ یا ۸ ماه بعد دوباره یه سری عکس دیگه بهم فرستاد که این بار توی یکی از عکس‌ها صورت ماریا تقریبا مشخص بود.
دیگه شک منم برطرف شد.
توی همین روزا بود که رابطه داداشم و زن داداشم خیلی خراب شده بود، به هر حال اونا رفتن کابل، چون داداشم کابل وظیفه دولتی گرفت. موضوع اصلی نبود درآمد کافی بود.
دو سه سالی اصلا ماریا رو ندیدم تا این‌که سال ۲۰۱۹ منم کار جدیدی توی کابل بر حسب اتفاق پیدا کردم. توی کابل رفت و آمد ما دو خانواده زیاد شد چون دیگه‌ کسی‌رو نداشتیم. من هنوز تو کف ماریا بودم و دیونه یک‌بار باهاش بودن.
یکی از روزها از دفتر کارم بهش توی واتساپ پیام دادم، وایبر جای همه مسنجرهای دیگه رو گرفته بود. تصمیم گرفتم این‌بار رک‌تر باهاش حرف بزنم. شهوت آن‌قدر به من غلبه کرده بود ‌که دیوانه‌وار بعد از چند دقیقه مقدمه‌چینی و یادآوری اون عکس‌ها بهش گفتم چند ساله منو دیونه کردی …
پرسید چرا؟
منم همه احساسات این سال‌های خودمو براش تعریف کردم. بعدش شکلک خنده فرستاد و گفت وقتی هرات بوده دودول منو از سوراخ در حموم، وقتی داشتم حموم می‌کردم دیده و گفت دودول تو از دودول داداشت کوچیک‌تره
من دیگه جراتم زیاد شد. یعنی هر دومون…
زن داداش می‌دونست که من همه بدن‌شو دیدم توی عکس‌هایی که با یارو در لندن فرستاده بود.
دیگه ترسی وسط ما دو تا نبود.
ولی دفعه اول نتونستم ازش بخوام باهام راه بیاد. چت من و اون شده بود کار هر روزمون … کرونا تازه داشت توی بعضی کشورها مردم رو درگیر می‌کرد به خصوص ایران و شهر اصلی‌مون هرات…
ولی ‌توی کابل کسی این‌قدر نگران نبود.
شاید بار هفتم یا هشتم چت‌مون توی این دنیای جدیدی که برای خودمون تعریف کرده بودیم، ازش تقاضای سکس کردم و این عبارت رو هرگز فراموش نمی‌کنم که برام نوشت:
“فقط یک‌بار کوس در خدمته”
وای خدای من …
قبل این‌که بتونیم برنامه‌ریزی ‌کنیم چندین عکس سکسی از خودش برام فرستاد. تا این‌که یک روز پیام داد که دوشنبه هفته دیگه ساعت ۹ میام خونه شما
می‌دونست که همسر منم اون ساعت‌ها خونه نیست و همسر خودشم.
منم از خدا خواسته با فرستادن چند تا قلب نوشتم که قدمت روی چشمام…
کلی آمادگی گرفتم، کلی با خودم فکر کردم که اون روز و اون لحظات رو چطور با نهایت لذت سپری کنم.
روز یک‌شنبه فرا رسید، فردا دوشنبه بود.
تب شدید، سردرد، کسالت و بی‌حالی من رو فرا گرفت.
ترس کرونا انقدر زیاد بود که کسی با کسی حرف نمی‌زد، داستان وضعیتم را به ماریا گفتم … چون پدرش که باهشون زندگی می‌کرد، مریض و پیر بود و نمی‌خواستم آسیب ببینه …
هر دو تامون برنامه رو به تعویق انداختیم. اما دیگه فرصت مهیا نشد تا این‌که افغانستان‌ به دست طالبان سقوط کرد و ماریا و همسرش رفتن هلند و من بدون رسیدن به آرزوم، تنها موندم.

نوشته: حمید


👍 3
👎 7
13901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

977789
2024-04-01 23:19:14 +0330 +0330

کیر همون رهبر طالبان تو ک ص ننت

1 ❤️

977794
2024-04-01 23:34:42 +0330 +0330

یکم شبیهه با داستان من
یه روز تو شهوانی می نویسم حتما
ولی من کردمش
داستانت عالی بود.
ولی ویرایش نکردی متنو

0 ❤️