بانوی عشق (1)

1391/06/31

روزا خیلی خسته کننده شده بود، سر وکله زدن با اون همه آدم ، دقت بیش از حد رو تمامی المانهای موثر بر داراییهای بانک و در عین حال تلاش مداوم برای جلب رضایت مشتریان بانک به بهترین شکل ممکن.
دیدن مداوم این جمله یادآوری که رو میزم چسبونده بودن : " مشتری ولی نعمت ماست ، ما در تلخترین لحظات زندگی شخصی همواره زیباترین لبخند خود را به مشتریان بانک هدیه میکنیم ، لبخند ما نه تنها در صورت ما که در هر جزیی از رفتارمان به چشم میخورد…"
کار من تو قسمت ارزی یه بانک خصوصی هست ، نوع کارم طوریه که باید با آدمهای گردن کلفت و خیلی ثروتمند که تراکنشهای ارزی دارن در تماس باشم ، مشتریانی که برای بانک بسیار مهم هستند ، من باید در عین اونکه به کوچکترین منافع بانک اهمیت بدم باید بهترین برخورد ممکن رو با این حضرات داشته باشم …
همسرم از یک خانواده نسبتا متمول بود به شکلی از طریق همین شغلم باهاش آشنا شدم ، خوب من از یه خانواده معمولی بودم و خودم هم در هر حال یه کارمند بودم.
آناهیتا خودش اولین بار بهم پیشنهاد ازدواج داد ، از اول هم شک داشتم بتونم باهاش زندگی کنم ولی اون میگفت من با هر چیزت کنار میام و…
رفتیم خواستگاری ، راحت میشد گفت ثروت خانوادگی اونها 200 یا 300 برابر مابود ، فردای خواستگاری رفتم پیش پدر آنا ، بهش گفتم وضعم چیه ، گفتم من فقط یه کارمندم و خانوادم هم که یه خانواده کارمند تو پایین شهر هستند، من میدونم آنا یه دختر فوق العاده از همه نظر هست ولی من نمیتونم اون نوع زندگی که بهش عادت داره رو براش مهیا کنمو…
پدر آنا اومد دستش رو رو شونم گذاشت و گفت من برای دخترم یه شوهر میخوام که آدم باشه ، بقیه چیزا مهم نیست ، الان مطمئن شدم که میخوام دامادم بشی.
چند بار دیگه هم با آنا صحبت کردم و زیروبم زندگیمو براش شکافتم ولی خوب بعد از همه این جریانات عقد کردیم…
برای خرید و بعد هم مراسم عروسی و بقیه ملزومات ازدواج آنا بدجور بهم فشار میاورد ، همه پس اندازم رو خرج کردم تا آنا به خونم اومد.
آنا علیرغم اتمام حجت اولم اما یکسره خرج میکرد , از هرچیزی بهترینشو میخرید بی توجه به اینکه من دارم یا نه.
یه روز با آنا جرو بحثم شد ، شروع کرد سرکوفت زدن بهم که تو عرضه نداری برو ببین مردای دیگه چیکار میکنن و شروع کرد به ردیف کردن فامیلاش جلوم که اینو ببین و اونوببین و …
حتی آنا تو سکس هم فقط به خودش توجه داشت، فقط زمانی راضی به سکس میشد که خودش بخواد و خواست من اصلا براش مهم نبود
10 ماه از شروع زندگیمون میگذشت که یه شب بهم گفت مردایی مثل تو که نمیتونن زنشون رو تامین کنند به درد آشغال دونی میخورن، بهم گفت اشتباه کرده باهام ازدواج کرده و حالا میخواد تمومش کنه،
ازم مهریه نخواست چون میدونست همین حالا هم به خاطرش تا خرخره تو قرض بودم ، آنا رفت مثل همه پولدارایی که میشناسم بی توجه به طرف مقابلشون ، وقتی میخواند میان و وقتی میخوان میرن.
آدم ضعیف هم تو این گردونه راهی نداره جز له شدن ، رفتار و حرفای آنا و خانوادش شخصیتم رو خورد کرده بود، اما حالا من حداقل تمومش کرده بودم و لازم نبود رفتاراشو تحمل کنم.
تو تموم این مدت با همه سختیهایی که داشتم باید هر روز قبل از شروع کارم منشور اخلاقی احمقانه بانک رو مطالعه میکردم و 10 ساعت با آ دمایی از جنس آنا سر و کله میزدم ، به احترامشون از جام بلند میشدم ، مدام لبخند میزدم ، از الفاظ پرطمطراق برای خطاب کردنشون استفاده میکردم، وقتی اونا عصبانی بودند و حتی بهم توهین میکردند باید ازشون عذرخواهی میکردم ، حق رو به اونا میدادم و تعهد میکردم رضایت اونا رو جلب کنم،
باید مدام به آینه کوچک مسخره ای که رو میزم چسبونده بودن و روش نوشته بود “لبخند” نگاه میکردم تا مطمئن بشم لبخند تو چهرم هست.
کمتر کسی میدونه من چی میگم،
خانم علیان یکی از همکارا بود ، از شوهرش به دلایلی که نمیدونیم جدا شده بود ، زنی به غایت حد مذهبی در عین حال بسیار زیبا و متین دارای هوش بانکی خیلی بالا و رفتاری که هم با دیگران صمیمانه بود و هم به کسی اجازه زیاده روی در مراوده رو نمیداد.
هر روز وقتی کارم تموم میشد خوشحال از اینکه دیگه لازم نیست به کسی لبخند بزنم اخمامو میکشیدم و گاز ماشینو میگرفتم میرفتم خونه تا صبح سگی بعد…
برف شدیدی میومد از قضا کارم اون روز یکم بیشتر طول کشید ، رفتم پارکینگ که دیدم ماشین بی صاحاب روشن نمیشه ؛ خانم علیان هم همزمان رسید بهم پیشنهاد کرد برسونتم بعد از یکم تعارف قبول کردم
برف طبق معمول ترافیک بدی درست کرده بود و صحبت بینمون گل کرد ، نمیدونم چرا ولی درددلم براش باز شد ، از کارایی که آنا باهام کرده بود گفتم و از درد تلخی که تو قلبم بود…
مثل یه سنگ صبور همه حرفامو شنید ، راستش اولین بار بود به یه نفر این همه از زندگیم گفتم ، خیلی سبک شده بودم اینو به خودشم گفتم ، بهم قول داد مثل یه خواهر هرچی شنیده رو حفظ میکنه
رسیدیم خونه من پیاده شدم و مریم رفت.
فردا تو واحد یه جعبه بسته بندی شده بهم داد ، شب که رفتم خونه بازش کردم ، چند تا کتاب و سی دی بود با یه برگه به خط مریم:
" آقای دولتخواه
زندگی یه گذرگاه موقته، خوش به حال کسی که تو این گذر کوتاه خودش رو مشغول تیرگیها نکنه ، تو دنیا اونقدر روشنی هست که مجالی برای تیرگی نیست ، تیرگی وقتی مستولی میشه که ما خواب رو به بیداری ترجیح میدیم.
حرفهای دیروز شما متاثرم کرد شاید چون یاد گذشته خودم افتادم ، من هم لحظاتی مشابه رو گذروندم اما اول از خدا بعد هم از این کتابها کمک گرفتم برای برگشت به زندگی عادیم، امیدوارم به شما هم کمک کنه."
واقعا هم کمک میکرد برای اولین بار تو عمرم نماز خوندنو شروع کردم و یواش یواش داشتم آروم میشدم.
رفتارمون تو اداره مثل قبل ساده بود و مریم اجازه هیچ تغییری تو رفتار رو نمیداد.
تقریبا 10 روزی گذشته بود و من دوتا از کتابا رو خونده بودم ، یه شب هم برای تشکر و هم برای اینکه دوست داشتم دوباره با مریم خارج از جو اداره حرف بزنم ، بهش تلفن کردم،
مریم یه واحد آپارتمانی کوچیک داشت و توش تنها زندگی میکرد.
زنگ زدم و کلی ازش تشکر کردم بهش گفتم :
" خانم علیان راستش اون روز که باهاتون درد دل کردم دروغ نیست اگه بگم بیست درصد ناراحتیهام وقتی از ماشین شما پیاده شدم باهام نبودن، من دو تا از کتابا رو خوندم ولی اون نوشته شما اثرش روم از همیشه بیشتر بود، شبا که میخوام بخوابم یاد نوشته شما میفتم که الان تیرگی مستولی میشه و صبحها که بیدار میشم یاد حرف شما میفتم و میگم تیرگی باید بره چون من بیدارم "
با هم یک ساعتی حرف میزدیم ، اونم برام از زندگی قبلیش گفت از اینکه شوهرش تو کار نزول بوده و مریم به همین خاطر ازش جدا شده…
شب که میخواستم بخوابم بهش یه پیامک دادم
“میخوام بخوابم ، امشب دیرتراز هر شب دیگه تیرگی داره چیره میشه اما قبلش صادقانه میگم ، مصاحبت با شما اونقدر سبکم کرد که شاید تو یکسال اخیر هیچوقت قبل از خواب اینقدر فکرم راحت نبوده، احتمالا امشب بعد از مدتها راحت میخوابم”
مریم " خوشحالم ، اما فراموش نکن که آرامش حقیقی رو خدا به انسان میده، آرامش حقیقی رو از خدا بخواه، شب بخیر"
فرق زن با زن کجاست ، یک زن میتونه همسرت باشه و ذره ذره وجودت رو با رفتار و حرفاش خرد کنه و یک زن میتونه همسرت نباشه اما عمق آرامش رو با شخصیتش بهت بده.
روزا میگذشت رفتار ما تو اداره مثل سابق رسمی بود اما خارج از اداره تقریبا هرشب با هم تلفنی صحبت میکردیم و پیامک میدادیم اما کاملا یه شکل رسمی .
این پایان قسمت اول داستان بود.

نکته خیلی جالب تو این سایت این هست که یه عده عادت دارند ته داستان شروع به فحاشی کنند ، هرچند آدم بی فرهنگ و عقب افتاده همه جا هست اما بسیار ناراحت کننده است که افرادی که احتمالا از داستانا خوششون میاد نظرشون رو ابراز نمیکنن و میدون رو برای این افراد تهی مغز خالی میذارند.
اسم اینها داستان سکسی هست و نه خاطرات سکسی ، من میبینم یک عده اینجا تبدیل میشن به خانم مارپل تا ثابت کنند که مثلا به فلان دلیل این داستان واقعی نیست.
اگر قرار بود همه داستانا واقعی باشند تو دنیا نه رمانی نوشته میشد و نه فیلمی ساخته.
دوستان من!بیاین از این فرهنگ آخوندی بیرون بیایم و به جای حماقتی که مانع از تولید میشه ، سعی کنیم تا تولید کنیم و بسازیم.
اینجا کار ما تولید محصولات سکسی هست از جمله داستانهای پورنو ، اینهم یه گوشه از تولید و اقتصاده ، هر چند از نگاه شما ممکنه این یه تولید مضحک باشه ولی واقعیته ، شما که این داستانها رو میخونید مشتریان این بازار هستید پس این بازار تو ایران بالقوه وجود داره و نگاهی به شمار مراجعات به مثلا همین سایت علیرغم همه مشکلات عبور از فیلترینگ نشون از بزرگی و جذابیت این بازار داره و ما این محصول مورد تقاضا رو تولید و به شما تحویل میدیم ، با این تفاوت که از شما پولی دریافت نمیشه و نویسندگان مقیم ایران نسبت به شما ریسک بالاتری رو هم تقبل میکنند.
اینها که گفتم نه به معنی تعطیل شدن انتقادهاست که من شخصا از انتقاد به نگارش یا المانهای مرتبط به داستانهام صمیمانه استقبال میکنم تا بهتر بشم ، اما شما لازم نیست برای انتقاد کردن فحاشی کنید.
پس دوست گرامی منصف باش و دیدی فراخ داشته باش.

ادامه…

شهرام


👍 0
👎 0
26516 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

335777
2012-09-23 19:48:15 +0330 +0330
NA

از نحوه نگارشت خیلی خوشم اومد
خسته نباشی؛فوق العاده زیبا شرح دادی؛منتظر بقیه داستانم

0 ❤️

335778
2012-09-23 20:10:09 +0330 +0330
NA

جالب بود
ادامه ش رو بنویس آقا شهرام

0 ❤️

335779
2012-09-23 23:56:31 +0330 +0330

99%اینجا آقایون هستن!که اونام واسه خودشون شرلوک هولمز هستن!مارپل زن بود :دی
یه سوتی ازت گرفتم :دی

0 ❤️

335780
2012-09-24 00:58:11 +0330 +0330
NA

جناب نویسنده
آفرین
بعد از مدت مدیدی که نوشته های این سایت رو خودم
داستان شما واقعا بینظیر بود.همان چیزی که من همیشه تو داستانهای دیگه دنبالش میگشتم وکم پیدا میکردم.با اینکه هنوز به مقوله سکس نپرداختین ولی حرفهای زیادی واسه گفتن دارین که بدرد همه جوونهای اینجا میخوره تو زندگی واقعی.من خودم بارها به نویسندگان محترم این موضوع رو گوشزد کرده ام که تو نوشتن داستان متوجه بار آموزشیه داستانشون باشن .چه تو حوزه سکس و انجام درستش وچه تو حوزه نگاه انسانی نسبت به زن وجایگاه متعالی که خدا براش در نظر گرفته و نیز در مورد آموزش مهارتهای زندگی با همسر.که فکر میکنم که داستان شما تا حدود زیادی به این موارد میپردازه .
از شما کمال تشکر را دارم .
دست شما درد نکنه و بقول دوستان
قلمت مستدام

0 ❤️

335781
2012-09-24 01:11:53 +0330 +0330
NA

شهرام عزيز بهتر نبود به جاي اون متني كه ادامه داستانت نوشتي كه تقريبا از نظر كمي با خود داستانت برابري ميكرد داستانتو يكم بيشتر ادامه ميدادي ? من ترجيح ميدم يه داستان طولاني رو بخونم و لذت ببرم نه اينكه هنوز نخوندي تموم شه بدون هيچ اتفاق يا هيجان خاصي كه باعث شه منتظر بقيه داستان بمونم.
خيلي خوب و روون مينويسي اما داستانت هيچ حسي نداشت. انگار داري يه مقاله ي ادبي ميخوني…

0 ❤️

335782
2012-09-24 01:14:11 +0330 +0330

برا شروع قشنگ بود…ولی منبر نرو و خطابه هم نخون…اینجا یه سایت ازاده…اونای هم که اینجا میان وقتشون عزیزه…اونا هم حق دارن یه داستان قشنگ بخونن…طرف میاد اینجا کسشعر میگه؛بعد میگه واقعیه ،اینا توهین به شعور خوانندس…برا همین دیگران هم از خجالتش درمیان…همه سکس وداستان جالب و گیرا دوس دارن وگی نامه سکس با محارم وبی ناموسی وخیانت باشه خوب فحش هم شروع میشه…بازم بنویس…منتظرم…

0 ❤️

335783
2012-09-24 03:15:04 +0330 +0330
NA

:) جالب بودن ادامشو حتما بنویس تا ببینم چطو شده

0 ❤️

335784
2012-09-24 04:34:18 +0330 +0330
NA

واقعا قشنگ نوشتی
آفرین
منتظر قسمتهای بعدی هستیم…

0 ❤️

335785
2012-09-24 05:02:10 +0330 +0330
NA

شهرام جان خیلی خوبــــ نوشتی و امیدوارم خیلیا با خوندنِ سطرای پایانی متوجه شن که توهین هیچ کار خوبی نیستـــ و به جاش انتقاد سازنده کنن نه مخربـــ!
ممنون

0 ❤️

335786
2012-09-24 06:10:39 +0330 +0330
NA

من جدیدم. ایول خیلی خوب بود

0 ❤️

335787
2012-09-24 07:05:21 +0330 +0330
NA

فرق زن با زن نه . فرق ادم با ادم اقای شهرام عزیز.

0 ❤️

335788
2012-09-24 07:54:23 +0330 +0330
NA

شهرام عزیز
داستان قشنگ و جالبی بود و امیدوارم ادامه داستان را هم خوب نتوانی بنویسی و به پایان برسانی

0 ❤️

335789
2012-09-24 08:22:49 +0330 +0330

نوشتت داستان نبود. یک روایت بود از اتفاقات افتاده. شخصیتها ناپخته و خام بودن و نتونسته بودی خوب پردازششون کنی. ریتم خیلی سریعی داشت و انگار تمام این مطالب رو مینوشتی که خطابه ی اخر رو بخونی…! شخصیت اناهیتا رو خوب در نیاوردی و اصلا معلوم نشد از چی تو خوشش اومد که بهت پیشنهاد ازدواج داد! چطور خانواده ای که ثروتشون 200 ،300 برابر شما بود حاضر شدن دخترشون رو فقط بخاطر ادم بودن! بهت بدن؟ مگه این ادمیت رو با تابلوی نئون بالای سرت زده بودی؟؟! اناهیتا وقتی میخواست باهات ازدواج کنه از زندگیت خبر داشت پس چشم و گوش بسته نیومد جلو که اینطوری پاپس بکشه و تقاضای طلاق اونم بدون مهریه! کنه. درسته که وضع مالیشون خوب بود ولی طلاق هم به این راحتی نیست.
جدا ازین مسائل اشناییت با کلمات و جملات و همینطور نحوه ی نوشتنت ـ نمیگم نگارش چون نگارش با نوشتن فرق میکنه ـ نشون میده که ادم با سوادی هستی. ولی اگه میخوای داستان بنویسی یه مقدار قوه ی تخیلیت رو به کار بینداز. لازم نیست همه چی رو همونطور که اتفاق افتاده بنویسی. ضمن اینکه محاوره ای مینویسی یه مقدار نگارشت رو ادبی تر کن. جملات اخر داستان رو میتونستی به عنوان یه کامنت بنویسی. خوشم نمیاد از نویسنده هایی که داستان مینویسن و بعد غیبشون میزنه…

0 ❤️

335790
2012-09-24 08:37:04 +0330 +0330
NA

داستان از نثر روان و جذابی بر خوردار بود شیوه روایی هم خوب بود منتظر قسمتهای بعدی هستم . در ضمن یکی از جذابیت های این سایت کامنتهای زیر داستانها است مخصوصا زمانی که داستانها چرند محض باشند خواندن کامنتهای کمی از حس عصبانیت ناشی از خواندن داستان کم میکند

0 ❤️

335791
2012-09-24 08:38:16 +0330 +0330
NA

من دنبال یه دوست میگردم،حتی اگه نتی باشه!فقط میخوام یجورایی از تنهایی در بیام :-( اگه کسی هست پیام بده :-( درضمن بگم اصلا دنبال سکس چت یا اینجور چیزا نیستم،فقط حرف بزنیم :-(

0 ❤️

335793
2012-09-24 09:16:16 +0330 +0330
NA

:X

0 ❤️

335794
2012-09-24 18:27:45 +0330 +0330
NA

تحت تاثیر قرار گرفتم

0 ❤️

335795
2012-09-25 14:28:09 +0330 +0330
NA

شهرام جان جالب بود بازم منتظر ادامه داستانتون هستم.

0 ❤️

335796
2012-09-25 16:01:17 +0330 +0330
NA

زیبا بود
مثل اینکه اخیرا سایت متحول شده
هم ادمین و هم نویسنده ها
امیدوارم همیشه همینطور باشه

0 ❤️




آخرین بازدیدها