تلخ و شیرین زندگی علی (۴)

1398/03/07

…قسمت قبل

سلام دوستان.امیدوارم از سه داستان قبلی خوشتون آمده باشه اگه هم ن که عذر خواهی میکنم از شما…خب این داستان سرپرست خوابگاه…اواخر آذر ماه بود هوا زمستونی شده بود اولین برف روز دوشنبه باریده بود. اکثر بچه ها تو حیاط جمع شده بودند و برف بازی میکردن یکی ادم برفی درست کرده بود یکی گلوله برفی میزد ب رفیقش جو پر از صمیمیت بود پر از حس بچگی. نیم ساعت از زنگ اول گذشته بود ک یکی از بچه ها در کلاس رو زد اومد تو گفت ک مدیر مدرسه با علی کریمیپور کار مهم داره تاکید کردن ک خیلی زود بیاد دفتر .با اجازه ی معلم رفتیم دفتر پسره دژبان مدرسه بود از اون بچه‌ها چاپلوس وظیفه شناس…در زد رفتیم تو سلام کردیم مدیر سرش تو دفتر و دستکها بود ی نگاه زیر چشمی ب ما کرد و ب اون پسره گفت ک شما برو .آقای مدیر پوشه ها رو بست.عینکشو برداشت بلند شد اومد کنار من
پس علی کریمیپور تویی …گفتم بله آقا منم…‌علی بچه کدوم روستایی…گفتم روستای فلان چنتا خواهر و برادر داری…
ما اقا …آقا ی خواهر داریم ک از خودمون بزرگ تره و ازدواج کرده…
از خودت بگو از پدر و مادرت از بستگانت از روستاتون…
آقا اجازه تو روستا کس و کاری نداریم آقا مادرمون عمرشو داده به شما اقا…یه نامادری داریم ک زنه خوبیه در واقع کاری باهم نداریم نه حرفی نه سخنی…
بابات چی!!! کارش چیه !!!
آقا اجازه بابامون لوله کش ساختمونه…
ببین علی یه سوال میخام ازت بپرسم دلم میخاد جواب بگیرم…اکبر اذیتت میکنه …آقا اکبر …کدوم اکبر خودتو ب اون راه نزن من همه چیو میدونم بگو بهم اعتماد کن تا کمکت کنم …سرم از شرم انداختم پایین اشک تو چشمام حلقه زده بود چیزی نمیگفتم داشتم با خودم فکر میکردم نکنه ب بابام بگه …تو همین بحث بودیم که سرپرست خابگاه اومد تو. مدیر تا اونو دید گفت…اقای رحیمی بیا تحویل بگیر تو مدرسه من به این بچه تجاوز شده همه بی خبریم اون وقت من باید از صندوق پیشنهادات و انتقادات این موضوع رو بفهمم.شما ی درصد فکر کن جای من بخش بازرسی این برگه رو میدید آبروی همه میرفت این طفلکی از ترس نمیگه شماها هم ک بی خیالین. مجبور شدم سیر تا پیاز کل زندگیم و جریان مدرسه رو بگم از کتک زدنای وحشتناک بابام تا بی کسیام تا…‌‌‌‌.‌‌…مدیر وقتی کبودیای رو بدنمو دید هآج و واج منو نگاه میکرد .خیلی از اکبر می ترسیدم نکنه بخواد انتقام بگیره .با خودم می گفتم حتما اخراجش میکنن از دستش راحت میشم فقط ترسم از این بود که یه وقت پنج شنبه ها سر راهمو بگیره یه بلائی سرم بیاره.روز موعود فرا رسید دایی اکبر که جانباز بوده رو خاستن که بیاد مدرسه و منو خاستن که برم دفتر .مثل بمب تو مدرسه صدا کرد که میخان اکبر و اخراج کنن خیلیا خوش حال بودن به جز من .دایی اکبر رو کرد به من گفت بیا اینجا قسم بخور که اکبر به زور این کارو باهات کرد و اینکه تو خودت این کاره نیستی تا من تصمیم بگیرم .بش گفتم چند نفر شاهدن نیازی ب قسم نیست چنتا از بچه‌ها رو آوردن به ضرب و زور تهدید ک اگه راست نگید اخراجشون میکنن۴ نفرشون اعتراف کردن بقیه هم انکار.اکبر از مدرسه اخراج شد هلهله ای بین بیشتر بچه‌ها شروع شد خیلیا خوش حال بودن .اما این اول بدبختیای من بود…هر روز تهدید میشدم از طرف باند اکبر قرار شد یه چند وقت برم تو اتاق سرپرست خوابگاه بخوابم که مشکلی پیش نیاد. تازه از چاله به چاه افتادم از اوج سحر به شامگاه افتادم…دوباره مسخره بازی بچه ها شروع شده بود …
!!!ای بابا مگه اکبر چش بود که طلاق گرفتی اومدی زن معلما شدی …
!!!اوف چه کونی بکنن معلمای پرورشی‌.!!!
راستی به پا حالا حالا بچه دار نشی از زندگیت لذت ببر .!!!..بقیه معلما کاریم نداشتن تو درسها بهم کمک میکردن دلشون برام میسوخت…تنها کسی که خیلی باهام رفیق شد آقای رحیمی بود بعد چند وقت سر شوخی و باز کرد بغلم میکرد بوسم میکرد .برام لباس میخرید منم تشنه محبت بودم هر وقت شیفتش بود موقع خواب بدنم و چرب میکرد تا کبودیای پشتم زود تر خوب بشه کارشو بلد بود خیلی بش وابسته شدم .رحیمی ۲۴ ساله بود سرباز معلم بود خوشتیپ و به شدت تنوع طلب بود .همه چیو امتحان میکرد بچه خوشگل دختر "زن،پیر زن،…یه شب موقع خواب بهم گفت واقعا اکبر به زور اون کار رو باهات کرد یا اینکه خودت میخاستی …راستشو بگم اولش بدم می اومد اما نمیدونم چرا الان یه جورایی دلم می خاد …اه از نهاد آقای رحیمی بلند شد !!!جون خاستنی ماچ کردنی اومد بغلم کرد دستش رو حلقه زد دور کمرم فکر میکردم سریع بره سراغ سکس .اما اون بیشتر دنبال عشق بازی بود عاشق حرفای سکسی بود جوری بهم محبت میکرد که دلم میخواست پیشم باشه
رفته رفته اعتماد به نفسم بالا رفت با بچه‌ها دوست شدم روحیم کلا عوض شد واقعا دم مسیحا داشت برام …الان دیگه اگه کسی بهم بگه بچه کونی خوشگل .کیر معلما چه مزه ای میده و کلی حرف دیگه ناراحت نمیشم تو صف که وایمیسم اگه کسی بهم بچسب یا انگولک بکنه ناراحت نمیشم.یه شبی مثل بقیه شبا خیلی حشری شدم دوست داشتم آقای رحیمی امشب فشارم بده همیشه اونو رو کمرم حس میکردم…ساعت ۱۱ که اومد تو اتاق بهم گفت چشمات خماره یه چیزیه طوری شده گفتم نه اقا سرم و انداختم پایین اومد دست گذاشت رو لپام انگشت سبابه شو چرخوند تو صورتم و آروم کشید رو لبام یه حس عجیبی اومد سراغم لبامو باز کردم تا انگشتش بره تو یه باره گفت ای جانم بلد شدی علی اما هنوز شرم داشتم بهم گفت ماساژ میخای به نشانه رضایت سرم و تکون دادم بهم گفت بخواب تا بیام رفت و برگشت یه روغن زیتون هم تو دستش بود گفت بخواب دیگه از اون اصرار و از من امتناع …اومد گفت عشقم بچه خوشگل بچه کونی بخواب مگه دلت نمیخاست خب الان وقتشه .از خدام بود من که خیلیا به زور میکردنم چرا به آقای رحیمی ندم که همیشه منو میبره تو رویا…البته داشتم اذیتش میکردم که ببینم چی کار میکنه یه باره اومد بغلم کرد زدم زمین گفت حرف حساب تو کلت نمیره همزمان داشت غلغلکم میداد صدای خندم بلند شد دم دهنمو گرفت گفت هیس همه میفهمن بعد دیگه خر بیار و باقالی بار کن اون وقته ک همه این کون رو طلب میکنن .جفتمون ساکت شدیم یه برق خاصی تو نگاهش بود اونم زل زده بود تو چشمای من خیلی آروم و با احساس نفس میکشید اشک تو چشمام حلقه زده بود گفت چته عزیز گفتم تو بری دوباره تنها میشم دوباره اون بدبختیا بی آبرویی بی کسی میاد سراغم گفت کجا برم وقتی این همه محبت دارم میبینم یه بدن سکسی صورت خوشگل اوف جون منه این لب …خابید روم اخ چه حسی …گفت امشب مال کی تو گفتم مال شما این لبا خورنیه گفتم گاز گرفتنیه…
برم گردوند رو شکم شورتمو در آورد…
خدایا چه بدنی ممنون یعنی این مال منه
ساکت بودم گفتم شروع کن گفت صبر کن خیلی انگار دلت میخاد .‌
رحیمی.چی دلت میخاد
من…عشق تو محبت تو
رحیمی… دیگه چی
کیر تو …تا اینو گفتم دیگه رحم بهم نکرد کیر شو گذاشت لا کونم اخ که چه لذتی…داشت خیلی عالی صورتم و میخورد به لبام که رسید اختیار از دست دام .بلند شد سر کیرشو چرب کرد فرو کرد تو سوراخم دردم گرفت یه داد کوچیک زدم سریع درآورد دوباره سرشو کرد تو پاهامو جمع کردم خیلی درد داشت درش آورد دوباره شروع کرد ب لب خوری بعد از یه مدتی گفت بزنم توش گفتم درد داره گفت یه چند دقیقه دندون سر جیگر بزاری حله .دوباره شروع کرد این بار تا نصفه کرده بود توم انگار کل بدنم باد کرده بود کیر داغش رو تا عمق وجودم حس میکردم دم و باز دم من با کیرش همزمان شده بود خیلی عرق کرده بود با شدت داشت میزد یه باره با دستاش گردنم و گرفت ابشو خالی کرد تو کونم از رو کمرم بلند نشد منم دلم میخواست رو کمرم باشه …فردا صبح که شیفتش تموم شد دم در منو دید گفت این عشقه منو ندی به کسی با چشمام اشاره کردم به کونم گفتم نه اقا …یه کمی سرخ شدم .آقا میشه نری یا منم با خودت ببری …آقا تا شما دوباره بیایی من اینجا داغون میشم.اقای رحیمی گفت ول کن پسر از این حرفا نزن ولی عجب کون
…داغی داریا …آقای رحیمی رفت و تا جایی که میتونستم با چشم بدرقش کردم برگشتم تو راهرو یکی از دوستای اکبر دستم و گرفت کشید پشت ستون و گفت…به به بچه کونی خیلی دم درآوردی فکر میکنی نمیدونم رحیمی هر شب کونت میذاره…بش گفتم دست ب من بزاری ب مدیر میگم درباره آقای رحیمی هم دوست دارم مال خودمه ب تو ربطی داره …لبخندی زد و گفت بلاخره کونی واقعی شدی ببین از اکبر برات خبر آوردم …اکبر گفت هفته یه بار باید برای پهلوش اگه نیای بد بلائی سرت میارم …گفتم بش بگو تو گوه میخوری پدر سگ من دیگه اون ادم سابق نیستم دست ب من بذاری خون به پا میکنم …نتونست تحمل کنه زد تو گوشم منم باش درگیر شدم تا بچه ها جدامون کردن…اما تهدید جدی بود خیلی جدی باید راهی پیدا میکردم…ادامه دارد…تشکر میکنم از دوستان عزیز ببخشید اگه طولانی شد …

نوشته: خخخخخ


👍 1
👎 4
7404 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

769982
2019-05-29 02:20:33 +0430 +0430

این همه تو قسمتای قبلی چس ناله زدی الان دیکه خودت دلت میخواد؟بعد گفتی شروع اول بدبختیات بود اخراج شدن اکبر؟توکه کلی حال کردی با معلمت دیگه همچینم واست بد نشده بودا اینقدر چس ناله زدی

0 ❤️

770023
2019-05-29 09:14:46 +0430 +0430

شبیه داستان کوزت شده

0 ❤️

770033
2019-05-29 10:36:43 +0430 +0430

دیگه ننویس کونی

کیرم تو بچه گیات ننویس ابله

0 ❤️

770402
2019-05-30 22:17:51 +0430 +0430

فقط باید بگم پناه بر …
تو امریکا چند سال پیش یه فیلم به اکران درآوردن که بعد نمایش تعدادی از حضار که فیلم و دیده بودن …سر جاشون بیهوش شده بودن و یا اینکه وقتی از سینما داشتن خارج میشدن این اتفاق براشون افتاده بود.
موضوع فیلم در خصوص موضوع ارزش انسانی بوده.
منتها نکته قابل توجه اینکه این داستانت و فیلم کنن و ببرن برا نمایش اونم تو همون امریکا (حالا نه در ایران) بدبخت تماشاچی خودش و خراب میکنه …که هیچی…همون جا دست به خودکشی میزنه…

0 ❤️