دختر پسرنما (٢)

1401/11/14

...قسمت قبل

همون طور که از درد به خودش میپیچید با فریاد گفت:عوضی ولم کن! چسبوندمش به
خودم و گفتم:زور هر کسی رو داشته باش جلوی من نمیتو در بیای اینو تو گوشت فرو کن. همون طور که با دوتا دستش سعی میکرد دستمو کنار بکشه گفت:خوب شد دوستتو دیدم زود فهمیدم چه جور ادم هستی !خوب شد زود فهمیدم خوبیات بی دلیل نبوده!یادم رفته بود این روزا کسی مهربونی مفت مفت خرج کسی نمیکنه!با خودت چ فکر کردی؟
هان؟فکرکردی با این کارا خر میشم و سر از تخت خوابت در میارم؟که بعد عین یه آشغال زندگ کنم ؟هان؟ سرمو چسبوندم به گردنشو تو گوشش گفتم:ببین کوچولو ! من اگه بخوام
اذیتت کنم نیازی به اون کارا نداشتم . فکر نکن قلدر بازیات میتونه از دست من نجاتت بده
من اگه اراده کنم همین الان تموم استخوناتو خورد میکنم فهمیدی؟ سرشو برد پایین و با
تمام توانش دندوناشو فرو کرد تو دستم!از درد هولش دادم یه طرف دستمو که میسوخت گرفتم . همون طور که میلرزید گفت:ببین دیگه این طرفا پیدات نشه و اگر نه بد میبینی! به سمتش حمله کردم عقب عقب رفت و خورد به دیوار اتاقش! دستمو مشت کردمو بردم بالا تا بزنم تو دهنش! با ترس بهم نگاه میکرد . لحظه اخر منصرف شدم. با عصبانیت نفسمو تو صورتش فوت کردمو و رفتم سمت ماشینم…
سوار ماشین شدم و با مشت کوبیدم رو فرمون.دختره نمک نشناس فکر کرده کیه که روی
من چاقو میکشه؟ بیا و خوبی کن! حقش بود کاری میکردم از زنده بودن پشیمون بشه.
ماشینو روشن کردم کرم که خریده بودم از ماشین پرت کردم ب ريون و رفتم! مگه من چ کار
کردم که اینجوری دربارم حرف میزنه؟!اصلا به اون چه ربطی داره! تواناییشو دارم دلم
میخواد . تمام عصبانیتمو رو پدال گاز خالی کردم . از شانسم پلیس تو اتوبان نگهم داشت! دیگه واقعا کفری شده بودم ! داشتم میرسیدم خونه که فرشاد پسر داییم زنگ زد!گوش رو گذاشتم رو بلند گو و گفتم:بله؟ _:سلام!خوبی؟کجایی تو؟هر چ زنگ زدم خونه نبودی! دندونامو رو هم فشار دادم وگفتم:ب ريونم بگو چ کار داری دستم بنده! _:میخوام بگم تولد نادیا رو یادت نره! من:نادیا کدوم خریه؟ خندید و گفت:دختر خالتم نمیشناسی؟ببینم اصلا منو یادت میاد؟ پوفی کردمو و گفتم: زهر مار!من تولد اون دختره نمیام! _:یعنی چی چرا نمیای؟زنگ زدم مامانت گفت چند وقتیه ازت خبری نداره حالا با مامان و بابات قهری تولدم نمیای؟ من:همین که گفتم بیام باز این دخيه بیاد جا خوش کنه تو بغلم؟خیلی ازش خوشم میاد! _:بابا بیا دیگه خداییش تو نباشی اصلا خوش نمیگذره! من:قول نمیدم! _:باشه ول منتظرتیم !
من:باشه ببینم چ کارش میکنم. گوش رو قطع کردم همینو کم داشتم که برم تولد نادیا میدونستم بازم نقشه مامان و خالس و اگر نه هیچوقت کسی منو تولد نادیا دعوت نمیکرد همیشه به زور مامان میرفتم.از بچگی همش جلوش میگفت عروس خودم عروس خودم اینم فکرکرده بود خبریه! میدونستم دردشون چیه فکرکرده بودن من بایه تولد خر میشم. عمرا اگه با اون ازدواج میکردم حاضر بودم برم زیر تریلی تا با اون دختره دورو ازدواج کنم. از روزی که تو مهمونی خونه ام ري دیده بودمش نفرتم نسبت بهش چند برابر شده بود. حتی یه لحظه هم تحملشو نداشتم! یه لحظه یاد حرفای اوا افتادم. چه انتظاراتی داشتم یکی مثل خودم به درد من میخورد نه اینکه منتظر بودم یه ادم پاک بیاد تو زندگیم؟یکی مثل آوا!؟ با یاد آوری اسمش باز سیمام قاطی کرد. محکم زدم تو پیشونیم تا فکر اون دختره رو از سرم ب ريون کنم .
.
آوا:
با پام لگد محکمی به موتورم زدم که باعث شد پام درد بگیره! قلبم از ترس تند تند میزد.وقتی زد تو پهلوم حس کردم کارم تمومه خدا بهم رحم کرد. اگه باز برمیگشت باید چه خاکی به سرم م ريیختم؟! حماقت کردم که جامو بهش نشون دادم. از به
یاد اوردن چشمای خشمگینش تنم به لرزه م افتاد. باید میرفتم سرکار رفتم کاپشنمو برداشتم
و سوار موتور شدم. صبر کردم تا از اونجا دور شه رفتم جلوتر دیدم یه پماد افتاده رو زمین. با
فکر این که میخواسته باهاش گولم بزنه ان چنان پامو روش کوبیدم که درش باز شد و کل محتویاتش ب ريون پاشید. رفتم دم رستوران.وارد شدم. امید نشسته بود پشت میز منوکه دید
از جاش بلند شد براش دست تکون دادم و رفتم پیشش باهاش دست دادم وگفتم:سفارش
نداشتیم؟ _:نه نداشتیم!چیزی شده؟ من:نه چ بشه؟ _:نمیدونم انگار ناراحتی! لبخند
تصنعی زدم وگفتم:نه بابا توام اتفاقا امروز سر حال سرحالم! خندید وزگفت:خوش به حالت پسر! من:چرا خوش به حالم! اهی کشید و گفت:ای بابا داداش نمیدون چ میکشم! زدم رو شونشو و گفتم: بسوزه پدر عشق باز بهاره حرفت شده؟
با درموندگی نگاهم کرد و گفت:بهش میگم بیام خواستگاریت میگه نه! اعصابمو خورد کرده به خدا. میگه میترسم بابام قبولت نکنه صبر کنیم درست تموم شه ولی من دیگه نمیتونم صبر کنم! چشمکی زدم وگفت:آی آی پس موضوع از این قراره! اهی کشید وگفت:اره! چ کارکنم؟خیلی میخوامش یعنی یه جوراين عاشقشم!ولی اذیتم میکنه بهش گفتم هروقت راضی شدی بیام خواستگاریت خبرم کن! اخمی کردمو و گفتم:اخه این چه کاریه؟ _:میگی چ کار کنم وقتی راضی نمیشه! گفتم شاید منو نمیخواد با این کار بدون رو درواش راه خودشو بره من:موندم این چطور دختریه که تورو تاحالا ولت نکرده _:چرا؟مگه من چمه؟ من:چت نیس؟اخه این چه کاریه؟همون طورکه تو این فکرو پیش خودت کردی اونم پیش خودش فکرکرده تو با این که میدونی نمیشه فعلا حرف از ازدواج زد اینا رو گفتی که از سرش خلاص شی با نگرانی گفت:نه جون داداش… من:باشه واسه من چرا توضیح میدی؟ دستشو کشید تو موهاشو گفت :نمیدونم! من:برو بهش زنگ بزن یه کم باهاش راه بیا دختره دیگه میترسه خونوادش بفهمن دوس پسر داره عکس العمل خوبی نشون ندن! خودتو بذار جای اون
اینطوری که تو میکی توخونوادشون رسم این چیزا نیس! _:باور کن قصد ما از اولم ازدواج
بوده! من:میدونم اگه واقعا دوسش داری یه ذره صبر کن دست ازپا خطا نکنید وکمکم
مشکلو حل کن!نمیگم زیاد صبر کنید ولی کم کم خونواده ها رو بکشین وسط که هم تو به
خواستت برسی هم اون اذیت نشه! چشمکی زد و گفت:خوب تو این کارا سر رشته داریا
خندیدم وگفتم:نه والا اصلا به من میاد؟
نیشخندی زد و گفت:نه نمیاد ول نمیدونم این همه تجربه رو از کجا آوردی! ابروهامو دادم بالا
وگفتم:بعضی استعدادا ذاتیه! _:جونم! تا باشه از این استعدادا! تلفن زنگ زد . _:فکرکنم
سفارش داریم! سرموتکون دادم. منتظر شدم تا تلفن رو جواب بده! یه نگاه بهش کردم امید
پسر خوبی بود دانشجوی رشته مکانیک بود ول به خاطر بیماری باباش واسه این که زیاد
بهش فشار نیاد خودش کار میکرد.دخيی که دوست داشت هم دختر خوبی بود . از چیزایی
که واسم تعریف میکرد معلوم بود هر دوتاشون ادمای ساده و پاکی هستن . انتظارشون از
هم یه عشق پاک بود. درست برعکس خیلیای دیگه. برعکس مهران و ادمایی مثل اون !
ارزو داشتم جای اون دختر بودم. دختري که خونواده داشت یه عشق فوق العاده داشت و
یه اینده خوب. درست برعکس من. من حتي نمیدونستم فردا چه بلاين قراره سرم بیاد .
اونشب کارم دیر تر تموم شد همیشه شبای جمعه چون همه دور هم جمع میشدن سفارشا
هم بیشتر میشد. رسیدم خونه ولي خوابم نمی اومد. جامو پهن کردمو و رادیو رو روشن کردم
همون طور که داشتم به داستان پلیسی که پخش میشد گوش میدادم اینه و قیچ رو برداشتم تا موهامو کوتاه کنم. موهای من خیلی پر پشت بود ول در عين حال لخت و بي
حالت.با این حال دوسشون داشتم. همیشه برای خودم یه خط فرضي در نظر میگرفتم و از همون جا کوتاهش میکردم قدش به اندازه ای بود که راحت دستمو بکنم توش. موهامو کوتاه کردمو و درازکشیدم تو جام داستان هم دیگه تموم شده بود. به فکر این بودم که یه جوری برای مهران پول جورکنم وخرجي که تو بیمارستان به خاطرم کرده رو پسش بدم و اگر نه میخواست هر بار به یه بهونه جلوی راهم سبز بشه،
.
مهران :
سه چهار روز بود که از اون ماجرا میگذشت ول من هنوز دنبال یه فرصت بودم تا کار اوا رو تلاف
کنم. این چند روز هیچکسی رو خونه نياوردم. تقصير خودم بود که هر کسی به خود
اجازه میداد بهم توهين کنه!اگه روابطموکم تر میکردم اونوقت هیچکس حق
نداشت دربارم قضاوت بکنه!ي دختر بچه اون روز تولد نادیا بود. طبیعتا دلم نمیخواست برم اما مامان زنگ زد که ترجیح دادم اون یه شبو تحمل کنم تا یه ماه غر غرای مامانو! يه هديه ارزون واسه نادیا خریدم تا بفهمه ارزشش دقیقا پیش من چقدره اونوقت شاید دیگه پا پیچم نمیشد. لباسمو پوشیدم و از خونه زدم بيرون مش رحیم وقتي دید من دارم ميرم اومد سمتم و گفت:آقا مهران؟ سمتش و گفتم:سلام مش رحیم
خسته نباش
_:درمونده نباش پسرم!
من:خیلی ممنون.چيزي شده؟
یه کم این پا و اون پا کرد
وگفت راستش میخواستم یه چند روزی برم شهرمون!
من:خير باشه لبخندی زد و گفت:خيره پسرم.
نون دختريم داره عروس میشه. منم با لبخند گفتم:به سلامتي مبارک باشه
_:ممنون اقا انشا الله عروسي خودتون!
من:ممنون مش رحیم!
خب چند روز میخوای بری؟
٧روز!- _:با اجازتون
دستموگذاشتم رو شونشو وگفتم:برین و یه هفته خوش باشين! سرشو اورد بالا با
خوشحال گفت:دستت درد نکنه پسرم من:خواهش میکنم از طرف من به خانواده تبريك بگو
كي راه ميوفتين؟ همين امشب
لطفا اگه میشه قبل از رفتن یه دست به سر و روی خونه بکش! سرشو تکون داد و
گفت:حتما!
من:خداحافظ از خونه زدم بيرون.
ادکلن نادیا رو که حتي کادو پیچ هم نکرده بودم انداختم رو صندل و راه افتادم. هنوز نصفه راهو نرفته بودم که تلفنم زنگ خورد
من:بله؟
_:سلام اقای مجد
من:سلام خانوم رفعی
_:دکتر باید همين الان بیاین بیمارستان
یکی از بیماراتون حالش بد شده . از خوشحال داشتم بال در م اوردم. خدایا قربونت برم اخه خوش موقع تر از اين امكان نداشت…
خودمو ميرسونم شماهم حواستون باشه…
راهمو به سمت بیمارستان کج کردمو
قبل از خداحافطی کردنش قطع کردم! همون جا وسط خیابون ادکلن رو از پنجره انداختم
بيرون و با خوشحال رفتم سمت بیمارستان! کارم تموم شد. مریض مشكل خاصي نداشت ولي هرچي بود منو از دست اون مهموني راحت كرده بود…
كلي ميسكال از بابا داشتم . صد در صد مربوط میشد به نرفتنم رفتم تو اتاقم
بیخیال شدم خواستم گوش رو بذارم تو جیبم که باز زنگ خورد!
با بي حوصلگ گفتم:بله؟ صدای خشمگين بابا تو گوشم پیچید
_:کجايي دو ساعته دارم زنگ ميزنم من:عمل داشتم حالا مگه چ شده؟
_:مامانت حالش بد شده اوردیمش بیمارستان !
من:چ؟چش شده؟
_:ادرس میدم خودت بیا ادرسو ازش گرفتم خودمو سریــــع رسوندم با تمام دلخوریام دلم نمیخواست اتفاف واسه مامان بیفته!
سراسیمه رسیدم تو بیمارستان وقتي دیدم مامان تو اورژانسه خیالم راحت شد که مشکل خاض نداره .
مامان خوابیده بود و تو دستش سرم بود هی اه و ناله میکرد . رو به باباب کردمو و گفتم:شما
که منو نصفه جون کردین خب میگفتي مامان چ ريیش نیست بابا چشم غره ای به من رفت
وگفت:دیگه میخواستي چي بشه؟ رفتم بالا سر مامان وگفتم:خوبي؟ همون موقع پرستار
اومد و گفت:چيزي نیست اقا نگران نباشید فقط فشارشون افتاده مامانم همون طور که
مینالید گفت:چرا با من این کارو میکني پسر؟چرا با ابروی من بازی میکني؟ با تعجب گفتم:مگه چ شده؟ اهی کشید و گفت:کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم میدوني چقد جلوی خواهرم خجالت کشیدم! پوفي کردمو و گفتم:پس موضوع از این قراره. همش نمایش بود تا باز شروع کني! مامان دستمو گرفت و گفت:چرا با نادیا سردی پسرم؟ما که رو هر دختري دست گذاشتیم گفتي نه ول نادیا فرق داره عين دختر خودمه خانومو با وقاره دیگه
چ میخوای؟چرا اینجوری رفتار میکني من:مامان باز شروع نکن! واست خوب نیست اروم باش!
_:خوبو بد منو تو تایين نکن اگه نگران مني یه ذره به حرفم گوش کن! نشستم رو صندلي وگفتم:میشه یه بار من بیام پیش شما و بحث ازدواجو وسط نکشي؟ مامان روکرد به بابا و گفت:میبيني منصور؟میبيني چه بلايي سرم اومد؟چه ارزوها ين واسه این پسر داشتم چه خوابا که دیده بودم. خدایا من چه گناهی کردم اخه؟ بابا اومد بالا سر مامان دستاشو
گرفت و گفت:عزیزم نگران نباش من خودم باهاش حرف ميزنم. تو استراحت کن . دست
منو کشید و برد تو راهرو و گفت:نمیبیني حالش بده؟چرا باهاش یکی به دو میکني؟ خندیدم و
گفتم:بابا عاشقیا! مامان چيزيش نیست فقط فشارش افتاده سرمش که تموم شه حالش
خوب میشه بابا با حرص گفت:پسره چشم سفید . من دارم باهات جدی حرف ميزنم! مچ
دستمو محکم گرفت و گفت:شنیدم بي آبرويي ميكني؟!گفتم:یعني چي؟
_:خودت میدون یعني چي؟!
فکر کردی در و همسایه کورن ؟
نمیبینن هر شب یه دختر میاد تو خونت؟حالا مش رحیم دهنش قرصه جلو دهن اونا رو نمیشه گرفت! من:اها در و همسایه اومدن زنگ زدن به شما که من دست از پا خطا میکنم بله؟
_:هر کسی که گفته مهم اینه که راسته!
یادت باشه ما ابرو داریم نمیذارم ابروی چندید و چند ساله منو با ندونم کاریات ببري .
من:شما نگران ابروتون نباشين.
ابروی شما مال شماست ابروی منم مال خودم! _:خجالت بکش پسر برو خدا رو شکرکن فرشاد امد و بهم خبر داد. اگه این کاراتو تمومش نکني به خدا کاری میکنم پشیمون ش
من:اها پس کلاغ جدیدی که استخدام کردین بپای من باشه فرشاده!
میگم چرا چند وقته به پر و پای من میپیچه نگو میخواسته اطلاعات جمع کنه
بابا با عصبانیت گفت:واقعا که به حال تو باید تاسف خورد. نفسمو فوت کردمو و گفتم:من
باید برم خیلی خستم.از مامان خداحافطی كردم با اجازه و سریــــع از جلوی چشمای خشمناک
بابا رد شدم هنوز نفهمیده بود پسرش از اون ادماییه که با زور نمیتونه روشون اثر بذاره شاید
اگه یه بار مثله یه پدر م اومد و مردونه باهام حرف م ريد هر چ میگفت قبول میکرد ول با
این کاراش من بیش ري تحریک میشدم که لجبازی کنم .
صبح بیکار بودم ول زود بیدار شدم. چون مش رحیم نبود خودم باید م ريفتم نون بخرم! لباسامو پوشیدم و پیاده از خونه زدم ب ريون. نیم ساعت تو صف نون معطل شدم ول عوضش دوتا نون سنگک تازه گيرم اومد خیلی وقت بود که نون سنگک نخورده بودم باید به مش رحیم میگفتم از این به بعد صبحا نون سنگک بگيره! داشتم م ريفتم توکوچه که موتور آوا رو دم در دیدم! اروم اروم از پشت درختا جلو رفتم دیدم یه پاکت دستشه و داره زنگ خونه رو م رينه! پس دلش واسم تنگ شدهو اگر نه دلیلی نداشت بیاد اونجا! حالا نوبت من
بود تا کارشو تلا زف کنم. اروم اروم رفتم جلو. از زنگ زدن خسته شده بود چند بار کوبید به
در و گفت:کسی خونه نیست؟ یواش رفتم و دقیقا پشت سرش ایستادم. پاکتو گذاشت تو
صندوق پشت خونه همين که خواست برگرده با من سینه به سینه شد. با ترس نفس عمیق
کشید و به من نگاه کرد وقتي دید منم ترسش بیشتر شد اروم رفتم سمتش وگفتم:میبینم که اومدی در خونه من! همون طورکه به اطراف نگاه میکرد تا از زیر دستم در بره گفت:اومدم پولتو بهت بدم! هیچ گفتم فقط جلو جلو رفتم تا خورد به در. زل زد تو چشامو و گفت:چ کار ميكني؟برو کنار میخوام برم! خواست بره کنار با دستم مانع شدم با اون یکی دستم در خونه رو بازکردم و هولش دادم تو! خواست در بره گرفتمش و درو بستم . با مشت کوبید تو سینم و گفتم:ولم کن دیوونه! سینم درد گرفت ول به روی خودم نیاوردم گفتم:کجا ؟من
تازه گيرت اوردم! با حرص گفت:اگه درو باز نکني جیغ ميزنم! رفتم سمت صندوق پولو از
توش در اوردم وگفتم:این چقده؟… تومن!از من فاصله گرفت وگفت:… تومن
شده!
تازه دیه گازی که رو دستم گرفتي رو
پوزخندی زد وگفت:… تومن؟
خرج بیمارستانت حساب نکردم. اهی کشید وگفت:اینقد پول ندارم جور میکنم همشو برات
میارم! نونا رو گذاشتم رو سکوی گوشه حیاط و گفتم:ولي من پولمو همين الان میخوام! با
صدای بلندی گفت:ندارم! همون طورکه سمتش ميرفتم گفتم:یه جوردیگه ازت میگيرم!
میدونست میخوام بترسونمش زرنگ تر از این حرفا بود اومد رو به روم ایستاد دستاشو زد به کمرشو وگفت:مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟
من:هه … خوبه! افرین! ببینم تا چند ساعت دیگه هم اینقد شجاعی! رفت سمت دروگفت:خوشبختانه تا چند ساعت دیگه لازم نیست روی نحس تورو تحمل کنم! لباسشو از پشت کشیدم شروع کرد جیغ زدن . دهنشو محکم گرفتم فکشو فشار میدادم که نتونه باز دستموگاز بگیره و در حالی که تقلا میکرد کشیدمش تو خونه. پشت در نگهش داشتم و درو قفل کردم. دیگه نمیتونست از دستم در بره. مشتای سنگینش رو دستم دیگه قابل تحمل نبود. ولش کردم همون طورکه نفس نفس میزد گفت:چه غلطی داری میکنی؟
من:غلطو توکردی وقت اومده بودم بهت سربزنم! فکر کردی چی؟از مادر زاده نشده کسی که روی من چاقو بکشه فهمیدی! دستاشو مشت کرد و گفت:لیاقتت چاقوئه! رفتم سمتشو و گفتم میدونی لیاقت تو چیه؟ رفت عقب بهش حمله کردم و شونه هاشو گرفتم و گفتم:میدونی یا نشونت بدم؟ با حرص گفت:ولم کن! بعد با تمام قدرتش با زانو زد وسط پام. انچنان دردی گرفت که کن کنترلمو از دست دادم ولی همون موقه یه مشت حوله شکمش کردم حس کردم یکی از دنده هاش زیر مشتم شکست! از درد
جیعی کشید و افتاد رو زمین! من زودتر از اون خودمو جمع و جورکردم رفتم بالا سرشو رو
گفتم:جواب تک تک این کاراتو پس میدی عزیزم! اب دهنشو پاشید تو صورتم دیگه کنترلم دست خودم نبود. سرمو بردم جلو تا ببوسمش اما اونم سرسخت تر از این حرفا بود
صورتشو کوبید تو دماغم! یه لحظه صورتم سر شد بعد حس کردم که خون از دماغم سرازیر
شده. با تمام توانم بلندش کردم وکوبیدمش رو زم ري!لرزش شدیدی تو بدنش به وجود اومد
و بیهوش شد .
هنوز دلم خنک نشده بود ولی از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و خون بینیمو پاک
کردم.نمیدونستم شکسته یا نه! از دستشویی بیرون اومدم حال آوا هم خوب نبود. از
شکستگي دندش مطمئن بودم ول نمیدونستم شدت صربه که به سرش خورده چقدره.هر
وقت عصبی میشدم اختیارم دیگه دست خودم نبود. نمیخواستم خونش گردنم بیفته باید میبردمش بیمارستان. خواستم برم بالا سر آوا که زنگ در به صدا در اومد. به آوا نگاه کردمو و رفتم سمت ایفون! بابا پشت در بود.فقط همینوکم داشتم گوش رو برداشتم وگفتم:بله؟ _:منم درو بازکن…
من:بابا اینجا چ کار میکنی؟
_:درو بازکن باید با هم حرف بزننیم! یه نگاه به آوا انداختم و
گفتم:الان میام دم در! آوا رو بلند کردم و بردمش تو اتاق و روی تخت خوابوندمش و از خونه اومدم بیرون . رفتم دم در در حال که دروگرفته بودم که بابا خیال تو اومدن به سرش نزنه گفتم:بله؟ منو هل داد و وارد حیاط شد. اگه آوا به هوش می اومد بیچاره میشدم! از پله
ها رفت بالا سمت در ورودی گفتم:میشه بگی این وقت صبح اینجا چ کار داری بابا جون؟
رفت سمت در و گفت:رفتم بیمارستان گفتن امروز خونه ای ! به در اشاره کردم وگفتم:خب
بفرمایید!داخل! چشم غره ای به من رفت وگفت:نمیدونستم برای وارد شدن به خونه پسرمم اجازه لازم دارن! باکلافکی رفتم بالا و درو براش باز کردم. یه نگاهم به بابا بود و یه
نگاهم به اتاق! بابا رفت سمت مبلا سریــــع رفتم در اتاقمو بستم و برگشتم و گفتم:خب؟
_:صبحونه خوردی؟
من:بله خوردم!
پوزخندی زد وگفت:نونات ب ريون جا مونده بود! تازه
یادم افتاد نونا رو بیرون جا گذاشتم! گفتم:اه راست میگی ! اینجا بشین من برم نونا رو بیارم!
رفتم بیرون نونا یخ کرده بود . درو که باز کردم دیدم بابا داره میره سمت در اتاقم تا خودم بهش برشونم درو باز کرد! خودمو رسوندم بهش. نگاهش رو تخت ثابت موند . رو کرد به منو و گفت:این پسره کیه؟ من:یکی از دوستامه!حالش خوب نبود دیشب اینجا خوابیده! بابا رفت جلو وگفت:رو تخت تو؟ همون موقع آوا ناله کرد. هرکسی بود از صدای ظریفش میفهمید که دختره چه برسه به بابا که با منظور اومده بود اونجا! بابا نگاهی به من کرد و گفت:که پسره!
رفت سمتشو روشو برگردوند طرف خودش.
آوا دوباره ناله کرد.خدا میدونست چ شده که اینقدر درد داشت.
بابا گوشیشو در اورد و گفت:میدونستم اینجا چه
خبره ولی فکر نمیکردم با همچین دختری بپلکی! یه شماره گرفت نگاهش کردمو گفتم:به کی
زنگ میزنی؟ !باخونسردی گفت:پلیس،!
نفهمیدم چجوری گوشی از دستش گرفتم سریــــع
قطعش کردمو و گفتم:این کارا یعنی چ بابا؟
با عصبانیت گفت:یکیشونو که ببرن حساب کار دست بقیشونم میاد!
با وحشت نگاهش کردم و گفتم:دیوونه شدین؟ _:چیه؟نکنه دلت واسش میسوزه؟مگه بیشتر از یه شب باهاشون کار داری؟نترس اگه ببرنش زندگیشون خیلی راحت تر از الانه! حالا هم اون گوشی
رو بده به من! پاشد که بیاد سمتم گوشیشو گرفتم بالا و گفتم:اشتباه شده بابا اونی که فکر
میکنی نیست !بابا با حرص گفت : پس چیه؟ یه دختری که از هوش رفته و از قصا رو تخته توعه…
چی داری بکی هان؟
نگاهی به آواکردموگفتم:نمیشه! با عصبانیت گفت:نمیشه؟یعنی چی؟
نمیشه! در حال که به سمت در میرفت گفت:اگه اینجا نشه از بیرون خونه زنگ میزنم یکی
باید جلوی اینا رو بگیره! دستشو گرفتم و گفتم:من مادر بچمو نمیفرستم پیش پلیس
بابا با تعجب برگشت سمتم خودمم داشتم از حرفی که زده بودم شاخ در می اوردم. اب دهنمو قورت دادم و گفتم:به زور آوردمش اینجا میخواست بره بچه رو بندازه الانم بیهوشه چون وسط دعوا به سرش ضربه خورد! دوباره سیلی جانانه ای از بابا خوردم تو این یه ماه برعکس تمام عمرم دوبار از بابا سیلی خوردم.
_:تو چ کار کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میخوام بچمو نگه دارم بابا! با فریاد گفت:خفه شو!چطور میتونی اینقد وقیح باشی؟تو هیچ میدونی چ کار کردی؟اون یه بچه نامشروعه اونم از یه زن خیابونی! خدایا منو ببخش به خاطر حرفی که زدم آوا باید متهم بشه. چند ماه گذشته من نمیخوام قاتل بچم باشم.
گفتم:نمیتونم بذارم سقطش کنه
_:بابا اومد یه چیزی بگه که مانعش شدم و گفتم:حالا وقت این حرفا نیست فکرکنم حالش خیلی بد باشه باید برسونیمش بیمارستان! بدون توجه به بابا رفتم و آوا رو از روی تخت بلند کردم در حال که سعی میکرد خونسردیش‌ حفظ کنه
گفت:ماشین من بیرونخ با اون میرسونیمش! آوا رو بردیم بیمارستان خوابوندمش رو تخت و
گفتم:فکرکنم دندش شکسته! پرستار نگاهی به من کرد وگفت:باشه شما نگران نباشید! خواستم دنبالش برم که بابا دستمو گرفت و گفت:چند وقته؟ سرمو تکون دادم. پوفی کرد و گفت:چند وقته باهاشی؟ …ماه
_:خونوادش چی؟
سرمو انداختم پایین وگفتم:خونواده نداره !
دستاشو گذاشت رو شقیقه هاشو و گفت:ابرومو بردی پسر! من:اونجوری که شما فکر میکنید نیست!اون دختره خوبیه! پوزخندی زد و گفت:چه دختره خوب و محجوبیه که ازت حامله شده نه؟باید بچشو بندازه!خودم دیه بچه رو میدم! من:اون بچه منه و منم تصمیم میگیرم که باهاش چ کار کنم بابا لطفا شما دخالت نکنید و با عجله رفتم سمت اتاق عکس برداری!پرستار بیرون ایستاده بود . رفتم جلو وگفتم:حالشون خوبه؟ _:سرشو تکون داد و
گفت:دارن از دنده هاش عکس میگیرن انشالله که مشکل حادی نیست! صاف ایستادم و
کارت نظام پزشکیمو در اوردم و نشوندش دادم وگفتم:من جراحم خانوم. سرشو تکون داد و
گفت:مطمئن باشید اقای دکتر ما حواسمون بهش هست! گفتم:لطف میکنی ولی یه چیز
دیگه ازتون میخوام! سرشو تکون داد گفتم:وقت ازش ازمایش گرفتی!میخوام جواب
حاملگیش مثبت باشه! …تومن گذاشتم کف دستش و گفتم:خواهش میکنم مسئله مهمه گنگ نگاهم کرد. کیف پولمو در اوردم پاشیدن یه خونوادس نگاهی به پولا کرد و گفت:خیالتون راحت باشه دکتر! با رضایت لبخندی زدم و گفتم:ممنون! بعد اروم رفتم کنار اوا اونو از اتاق بیرون اوردن و بردن تو بخش! درست حدس زده بودم یکی از دنده هاش شکسته بود ولی دکتر گفت که شکستکی خفیف بوده. آوا به خاطر تزریق مرفین بیهوش بود.
نشسته بودم کنار تختش که بابا اومد تو اتاق یه نگاه به آوا کرد و گفت:میخوای چ کار کنی؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: مشکلی واسه بچه پیش نیومده! اهی کشید و
گفت:یعنی تصمیمتو گرفتی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. گفت:جواب بقیه رو چی میدی؟ من:کسی حق نداره به بچه من توهین کنه!اینو همه باید بدونن. بابا باز یه نگاه به آوا
کرد و گفت:چند سالشه؟
عجب گندی بالا اورده بودم اگه آوا بیدار میشد بیچاره میشدم چطور دهن اونو باید بسته نگه میداشتم؟ !
دستشرو کشید تو اون نیمچه موينکه براش مونده بود وگفت:تو مگه وجدان نداری؟
من:اتفافی پیش اومد!
_:به من نگو اینا اتفاقیه؟چطور میتونه اتفاقی باشه؟یعنی وقتی باهاش بودی نمیدونستی چند سالشه؟خیر سرت دکتری نمیتونستی یه کاری کنی حامله نشه؟ سرمو انداختم پایین و برای کاری که نکرده
بودم خجالت میکشیدم! بابا اروم گفت:باید عقدش کنی! من:چه فرقی داره صیغش کنم یا نه؟به هر حال اون… قبل از این که حرفم تموم شه گفت:مثه این که نفهمیدی چ گفتم؟منظورم عقد دائمه! من:چی میگی بابا؟من گفتم بچمو میخوام نه مادرشو !
:_خفه شو! باید پای کاری که کردین وایسین !
به آوا اشاره کرد و گفت:دوتاتون !
من:اخه…
_:اخه نداره یا اون بچه سقط میشه و این دخترو تحویل پلیس میدی یا کاری که گفتمو
میکنی!بعد از به دنیا اومدن بچه هرکاری دلتون خواست بکنید.میتونید راحت جدا بشین
اما من نمیذارم کسی پشت سر خونودام ! پسرم … با اکراه ادامه داد:و َنوم حرف بزنه! خندم
گرفت هنوز هیچ نشده چه نوه نوه ای میکنه؟ نگاهم کشیده شد سمت آوا! باز نیشم
بسته شد حالا باید باهاش چ کار میکردم؟! آوا چشمامو باز کرد.
.
اوا:
حس میکردم از زمین جدا شدم. کاملا میفهمیدم که روی تختم ولی روی تخت کجا؟ تا اومدم سرمو تکون بدم مهران اومد بالای سرم!یه ذره نگاهش کردم گفت:بیدار شدی؟درد نداری؟ یاد اتفاق صبح افتادم با عصبانیت گفتم:عوضی! خواستم به سمتش حمله ور شدم که درد شدیدی پیچید تو شکم! مهران اروم هلم داد رو تخت وگفت:عزیزم دندت شکسته اروم باش نباید تکون بخوری! با تعجب نگاهش کردم لبخند زد اعصابم بیشتر خورد شد با حرص گفتم:من عزیز تو نیستم عزیز هیچکس نیستم اینو توگوشت فروکن. حتی با حرف زدن هم دلم درد میگرفت لبم و گزیدم و گفتم:اخ! با خونسردی دستی رو گونم کشید و گفت:حالت خوب نیست نباید به خودت فشار بیاری! دندونامو رو هم فشار دادم وگفتم:بروگمشو! اون دستای کثیفتو به من نزن! همون موقع صدای پرستارو شنیدم:اوو چه مامان غر غرو ين! مامان؟با من بود؟نگاهش کردم داشت سمت من می اومد یعنی طرفش من بودم؟منظورش از مامان چ بود؟! سرمم رو از دستم در اورد و گفت:بهتره اروم باشی خانوم این همه فشار واسه اون کوچولوی تو
شکمت زیادیه!نمیخوای که زندگیش به خطر بیفته؟! اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون
اوردم:مهران؟!
نیشخندی به پرستار زد وگفت:جانم؟
با عصبانیت گفتم:با من چ کار کردی؟
من چند وقته بیهوشم؟
هیچ نگفت به پرستار نگاه کرد. با تمام دردی که داشتم خودمو کشیدم سمتش و یقشو گرفتم و گفتم:چه بلایی سرم اوردی؟
پرستار گفت:اروم باش دختر جون دندت شکسته! من:به جهنم که شکسته .
مهران به پرستار اشاره کرد که بره بیرون پرستار هم سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون از
رفتارش ترسیده بودم نکنه چیزی که فکر میکردم درست بود. لبخند شیطنت امیزی زد و
گفت:اگه اخلاق بچمون به تو بره رو دستمون میمونه! انگار دنیا رو رو. سرم خراب کردن . دستم شل شد درحالکه اشک توچشمام جمع شده بودگفتم:یعنی چی؟ با صدايی که شبیه نعره بود گفتم: یعنی چی؟دوباره درد تو شکمم پیچید!مهران دستشو گرفت جلو دهنم و گفت:اروم باش اینجا بیمارستانه.
همون طور که اشکام رو دستش م ريیخت تقلا میکردم که دستشو پس بزنم!همون طور که دستشو رو صورتم نگه داشته بود زل زد تو چشمامو و گفت:خانوم باهوش! تو حاملگیت مثبت نمیشه تازه من هیچوقت با یه دختره سیبیلو نمیخوابم پس اروم باش! فقط تحقیر کرپن یادش داده بودن. هنوزم قانع نشده بودم از ادم مثله اون هرکاری بر می اومد ولی اروم شدم تا شاید یه امیدی بهم بده! گفت:تو بیهوش شدی بابام اومد خونه فکر کرد منو و تو باهم بودیم میخواست زنگ بزنه به پلیس که بیان ببرنت تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش بگم حامله ای! اروم دستشو برداشت وگفت:به پرستارم پول دادم تا جواب ازمایش خونتو مثبت برام
بیاره! نیشخندی زد وگفت:چه خوبم نقش بازی میکنه ! با تمام توانم سیلی زدم توگوشش
و با عصبانیت گفتم:به چه حقی چنین حرفی به بابات زدی؟ دستشوگذاشت رو لپش و در
حال که سعی میکرد خشمشو کنترل کنه گفت:میخواست تورو بده دست پلیس میفهمی؟
من:تو یه ادم… نه نه اصلاح میکنم تو ادمم نیستی تو یه موجود پست فطرت عوضی
هستی. چطور میتونی با ابروی ادما بازی کنی؟ در حالی که سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم
گفتم:چطور منو با یه هرزه یکی کردی؟ نفس عمیقی کشید وگفت:احمق به خاطر خودت
بود نمیخواستم بیخودی کارت به پاسگاه بکشه!بیخود شلوغش نکن من فقط به بابام این
حرفو زدم . چقدر این ادم نفهم بود. سرافت چند سالمو تو چند دقیقه به باد دادی!ب
ا خودت چ فکری کردی…
چشمامو بستم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:تو اصلا فکر کردی ؟بابات یا هر
کس دیگه!چطور میتونم این خفت و خواری رو تحمل کنم چرا به خودت اجازه میدی غرور
ادما رو زیر پات له کنی؟
فکر کردی چون بی کس و کارم چون بیچارم غرور ندارم؟فکر کردی ادم نیستم؟هر بلایی خواستی میتونی سرم بیاری؟ چشمامو بازکردم و ادامه دادم:حالم از ادمایی مثله تو به هم میخوره!
کسایی که تا یه ادم بی دفاعو مظلومو میبینن فکر میکنن چون
کسی بالای سرشون نیست حق دارن هر جوری که میخوان باهاشون رفتار کنن! تند تند
اشکامو پاک کردمو و گفتم:ترجیح میدادم اون شب بمیرم تا این که حالا تو ذهن یه مرد غریبه هرزه خطاب بشم!..
نگاهش کردم. شرمنده بود ولي این شرمندگ به چه درد من میخورد. اهی کشید و گفت:ببين
من نمیخواستم…
من:خواسته یا ناخواسته کار خودتو کردی!اونقدر ضعیفي که نتونستي راستشو بگی !نتونستي بگی میخواستي بهم تجاوز کني نه؟ همون موقع صدای نا اشنا ين به گوشم خورد:چي دارین میگين؟! هردومون با هم برگشتیم سمت صدا. مرد مسني تو چهار
چوب در ایستاده بود . درست شبیه مهران بود فقط مو نداشت و پير شده بود. احتمال
دادم باباش باشه! سرمو انداختم پایين. اومد جلو و گفت:این دختر چي میگه؟ مهران هیچ
نگفت! با عصبانمیت گفت:گفتم چي داره میگه! مهران منو نگاه کرد. باید از خودم دفاع میکردم. سرموگرفتم بالا وگفتم:درست شنیدین اقا! حرفای اقا زادتون دروغ بوده من نه حاملم نه با این اقا پسر رابطه ای دارم! بهم اخم کرد . با جدیت تمام گفتم:اگرم ميبينيد بینید به این روز افتادم واسه اینه که داشتم از خودم دفاع میکردم! نمیدونم چ به شما گفته اما واقعا باید خجالت بکشید که همچين پسری بزرگ کردین و تحویل جامعه دادین . اگه ادما
بي فکری مثه شما نبودن حالا جامعه ما اینقد خراب نمیشد. اون که انتظار نداشت چنين
حر زف بزنم گفت:دختره پر رو دهنتو ببند! من:دهنمو ببنندم که چي؟ادمايي مثه شما حقمو
بخورن؟ مهران گفت:اروم باش!
من:نمیخوام اروم باشم!بذار ببینم حرف حساب این اقا که خودشو پدر میدونه چیه؟!
رو کردم بهش و به چشمای غضبناکش خيره شدم و
گفتم:چیه؟حرف حق تلخه نه؟فکرکردین یه دکتر بزرگ کردین کار خیلی مهمی انجام دادین؟
نفهمیدین که باید اول یه انسان بزرگ کنيد!
_:ببين دختره ي بي حیا بهتره خفه شي و اگر
نه میدمت دست پلیس!
من:هه پلیس! باشه بدینم دست پلیس من نه نگراني دارم نه ترس!
اون که باید بترسه شمایيد شما باید از خدا بترسيد فردا جواب گناهای پسرتونو شما باید پس بدین! شکمم که از درد داشت دیوونم میکرد محکم فشار دادم و گفتم:از ادمايي مثل شما متنفرم! روکرد به مهران وگفت:ببين منو به چه روزی انداختي یه دختر خیابوني داره بهم میگه باید چطور بچمو بزرگ کنم! من:اقای محترم حرف دهنتو بفهم من دارم با ابرو و شرف زندگ میکنم!
پوزخندی زد وگفت:اگه ریگی به کفشت نبود مثه پسرا خودتو درست نمیکردی!
من:یکی مثله امثال پسر تو باعث میشن من مجبور باشم مثه پسرا بگردم اقا! دیگه
داشت جوش مي اورد مهران که تا اون موقع ساکت بود از جاش بلند شد و باباشو که داشت بهم فوحش میداد رو از اتاق برد بيرون! احساس تنهايي میکردم. بي کسی بدترین درد دنیاست .
دوباره اشکام سرازیر شد…
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مهران با عصبانیت اومد داخل و گفت:حتما باید ابروی منو می بردي؟ با حرص گفتم:دلیلی نمی دیدم که بخوام ازت دفاع کنم !
:_واقعا بي چشم و رويي
من:من بي چشم و رو ام؟منو به زود کشوندی تو خونت یه فس كتكم زدی ابرومو جلو پدرت بردی بعدم بهم میگي بي چشمو رو؟واقعا نو بره والا!
پوفي کرد و گفت:منو باش خواستم کاری کنم واسه تو مشکلی پیش نیاد حالا اگه بابا بره پیش پلیس چي؟
من:ترجیح میدم پلیس بگيرتم تا این که ادمايي مثله شما رو تحمل کنم!
خواستم از جام بلند شم اومد سمتم و گفت:چ کار میکني؟ همون طور که دستم رو شکمم بود گفتم:من پول اینجا رو ندارم نمیتونم بمونم باید برم! به زور منو برگردوند توتخت وگفت:با خودت لج نکن! چشمامو از درد رو هم گذاشتمو وگفتم:نمیخوام باز به بهونه پول کتک بخورم!دیگه تحمل نداشتم با تمام توانم از درد فریاد زدم! مهران گفت:از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم! اگه میخواستمم نمیتونستم تکون بخورم! پرستار اومد بهم ارامبخش زد . بعد از چند دقیقه پلکام سنگين شد!
.
مهران:
نشستم روی صندلي به اوا که خوابیده بود نگاه کردم . میدونستم کارم اشتباه بوده ول نمیتونستم زیر بار برم! زنگ زدم به بابا
من:سلام
_:چ میخوای؟
من:میخواستم بگم ي موقع زنگ نزني به پلیس! _:ن نترس ب اون عروسک کوچولوت کاری ندارم! من:بابا بس کن!
_:واقعا باید خجالت بکشی پسر چطور روت میشه با من حرف بزني؟
من:بابا بس کن تورو خدا
_:حسابتو ميرسم! به وقتش حساب اون دختره بي چشم وروهم ميرسم! اینوگفت وقطعکرد.
ازجام بلند شدم واز اتاق رفتم بيرون به پرستارگفتم مراقب آوا باشه که نخواد از بیمارستان بره خودمم رفتم
سمت خونه خیلی اعصابم به هم ریخته بود به ثمين زنگ زدم تا بیاد پیشم! چشمامو باز
کردم نمیدونستم ساعت چنده ثمين کنارم خوابیده بود. از جام بلند شدم بعد از یه مدت
خیلی بهم چسبید . حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم! این چند روزی که آوا بیمارستان بود اصلا بهش سر نزدم. هم از دستش ناراحت بودم هم ازش خجالت میکشیدم از طرفي هم حس میکردم زیادی بهش رو دادم. فقط پول بیمارستانو داده بودم.حتي نفهمیدم كي باید مرخص بشه !
یه هفته ای گذشته بود دیگه بابا کاری به کارم نداشت مش رحیمم یه هفته دیگه ازم وقت
خواسته بود تا برگرده. بیخیال اوا شده بودم. اون شب داشتم شام میخوردم. که ایفون زنگ
خورد. هیچوقت این وقت شب کسی نمی اومد دم خونمون. رفتم سمت ایفون دیدم یه
مامور پلیس پشت دره. نمیدونستم چه خبريه گوشي رو برداشتم و گفتم:بله؟
_:اقای…؟
من:بله خودم هستم!
_:یه لحظه تشریف میارین دم در؟
من:اتفافي افتاده؟
_:بیاین دم در توضیح میدم! درو باز کردم رفتم جلو اینه موهامو صاف کردم و رفتم پایين! یه سرباز و یه
سرگرد دم در بودن! صدامو صاف کردمو وگفتم:بفرمایید! سرگرده گفت:سلام اقا خسته
نباشید! من:سلامت باشید!
_:باید با ما بیاین اداره اگاهی! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:چرا؟
_:خانوم آوا… تو بازداشتگاهه باید به قید ضمانت ازاد شه ادرس شمارو
دادن شماره تماس ازتون نداشتيم!
من:آوا؟
_:نمیشناسين؟
_:چرا… چرا فقط واسه چي بردنش؟ براتون توضیح میدم فقط مدارکتونو بیارین لطفا! سرمو تکون دادم و رفتم داخل خونه . مونده بودم چ شده که اوا رو گرفتن! شناسنامه و سند ویلا رو برداشتم و از خونه
زدم بيرون با ماشين خودم رفتم کلانتري. وارد اتاق شدم .آوا یه گوشه ایستاده بود یه چادر سیاه
انداخته بود رو سرش و سرشو انداخته بود پایين! سرگرد نگاهی بهش کرد و گفت:بیا اینجا!
همون طورکه سرش پایين بود امد جلو.قیافش واقعا خنده دار شده بود.زیر چشمی نگاهش
کردم برای اولين بار خجالت کشیدنشو دیدم!
سرگرد اشاره کرد بهشو و گفت:شما چه نسبت
باهاش دارین؟
من:از اشناهای پدرشم!
سرشو تکون داد آوا سرشو اورد بالا و خندید لابد خودشم همینوگفته بوده !
:_خبر دارین خونوادش کجان؟
من:شهرستانن!
سرشو تکون داد و رو به اوا کرد و گفت:این دفعه رو میبخشم ولي به قید تعهد و ضمانت و البته دیگه طرفای اون مخفیگاهت هم نميري لباس پسرونه هم نمی پوشي! چون مدركي علیهت نداشتیم میتون بری و اگر نه الان بايد ميرفتي بازداشتگاه ميخوابيدي! آوا سرشو تكون داد ولي چيزي نگفت ! سرگرد گفت: شما ي لحظه اینجا باشید من الان برمیگردم !
سرمو تکون دادم اون رفت بيرون.یه نگاه به سرگرمي
جدیدم انداختم!
گرو گذاشتن سند بهترين موقعیت بود تا بتونم گستاخیاشو جبران کنم.
اروم بهش گفتم:از اینجا اوردمت بيرون هر چي من گفتم همونه! یه نگاه بهم کرد.
گفتم:میخوای برم! دندوناشو رو هم فشرد و گفت:اگه کسی رو داشتم بهت رو نميزدم!
من:کاری که میکنم شرط داره یا قبول میکني یا من ميرم.
اب دهنشو قورت داد وگفت:قرار نیست اذیتم کني كه!
خندیدم. بعد از این که کارايي که لازم بود رو انجام دادیم از کلانتري بيرون اومدیم.
اینجورکه معلوم بود یکی جای آوا روگفته بود و خواسته بود بگيرنش!
آوا همون طور که دنبال من م اومد گفت:کار بابات بود!
برگشتم سمتش و گفتم:دیگه چي؟
با حرص گفت:به خاطرش منو با خفت و خواری بردن پزشکی قانوني.
من:تو از کجا میدوني کار بابای من بوده! ن
گاهم کرد وگفت:پس کار خودت بوده!
من:ببين اون روی منو بالا نیار!
_:صبح
که مرخص شدم بابات اومده بود دنبالم فکرکرد نمیبینمش ولي من حواسم بهش بود!یا تو
بودی یا بابات چون فقط شما جای خونمو میدونستي!
من:بابای من هیچوقت همچين کاری نمیکنه! دست به سینه ایستاد جلومو و گفت:زنگ بزن ازش بپرس! احتمال میدادم که کار
بابا باشه ول نمیخواستم جلوی آوا چيزي بگم گفتم:باشه حالا سوار شو!
_:چي؟
من:سوار ماشين شو!
_:واسه چ سوار شم؟
من:باهوش! که ببرمت خونه !
اخم کرد وگفت:من با تو هیچ جا نمیام!
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:انگار یادت رفت با چه شرطی اوردمت بيرون!
_:مگه مغز خر خوردم دنبالت بیام؟
من:میای یا برت گردونم!
اخمی کرد وگفت:اگه بخوای اذیتم کني ایندفعه واقعا دماغتو میشکنم!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:سوار شو! بدون هیچ حرف اومد نشست تو ماشين! منم خوشحال از این که دهنشو بستم راه افتادم سمت خونه ولي این تازه اول کار بود .
رسیدیم خونه ماشینو تو حیاط پارک کردم آوا چادرش که تو دستش مچاله کرده بود انداخت گوشه حیاطو واسش زبون در اورد! با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:دیوونه ایا! دستي تو موهاش کشید و گفت:من گشنمه! یه تای برومو دادم بالا و گفتم:یعني ادم به پر رويي تو ندیدم! اهی کشید و گفت:خب گشنم نیست! من:بیا برو تو بابا!لوس… نگاهی به من کرد وگفت:بیام تو؟
من:باراولت نیستکه میای اینجا! نکنه میخوای شب تو حیاط بخوابي؟
_:مگه قراره من اینجا بمونم؟
من:مگه ندیدی چي گفت؟گفت اونجا نرو!
_:اینو گفت من بترسم!
من:به هر حال امشب اینجا میموني!
صاف ایستاد و نگاهم کرد .
من:بیا برو من کاریت ندارم!
_:از کجا معلوم!
من:منو نگاه کن!
من یه ادمم فهم و درک دارم نه
حیوونم نه وحشی به کسی هم حمله نمیکنم! ابروهاشو برد بالا و گفت:کاری که هفته پیش
کردی اسمش چي بود؟! حس بدی داشتم که نمیتونم جوابشو بدم اینجاست که قدرت
مردونه به کار ادم میاد رفتم سمتش گوششوگرفتم و در حالي که میکشیدمش گفتم:کاریت ندارم سیبیلو!
بیا بریم!
_:آی آی آی ای گوشمو کندی!
دستمو گرفته بود و چنگ ميزد تا
ولش کنم ول چون ناخون نداشت چيزي حس نمیکردم کشیدم و بردمش تو خونه! گوششو
ول کردم .
دستشو گذاشت رو گوشش و گفت:وحشی! رفت جلوی اینه ای که دم ورودی بود و
گفت:ببين چه بلا ين سر گوش نازنینم اوردي!
زدم رو شونشو و همون طور که ميرفتم سمت
اشپز خونه گفتم:گوشتو هر چقد بکشن از این که بزرگ تر نمیشه! هیچ نگفت رفتم سر یخچال وگفتم:سوسیس میخوری؟
اومد تو حال و سرشو به علامت مثبت تکون داد! یه ذره نگاهش کردم نمیدونم چرا دیدم نسبت بهش با دختراي دیگه فرق داشت.نمیشد به عنوان یه دختر بهش نگاه کرد شاید به خاطر ظاهر پسرونش بود ولي به هر حال با این که باهاش احساس راحتي میکردم ول هیچ کششی نسبت بهش احساس نمیکردم! نشست روی مبل و گفت:سختت نیست تو خونه به این بزرگ زندگ میکني؟ ماهیتابه رو گذاشتم رو گاز و گفتم:چطور؟
_حوصلت سر نميره؟اصلا وقت میکني این همه جا رو تميز كني؟
من:مش رحیم تميز میکنه کار من نیست!
_:پس تو چي کار میکني؟فقط میخوری و میخوابي؟
من:این زبونت اخرکار دستت میده ها! از جاش پاشد اومد اویزون اپن شد وگفت:پسرا باید پر رو باشن! سوسیسايي که خورد کرده بودم ریختم تو ماهیتابه و گفتم:تو دختري!
_:فقط تو میدوني که من دخترم! راست میگفت شونه هامو انداختم بالا! کاپشنشو در اورد و
گفت:میخوای جای کاری که واسم کردی هر روز بیام خونتو واست تميز کنم؟ برگشتم
سمتش و گفتم:نوچ! ابروهاشو داد بالا و گفت:پس چي؟ لبخند شیطنت اميزي زدم و
گفتم:برات یه فکر دیگه دارم!
_:مثلا؟
دستمو گذاشتم زیر چونمو و گفتم:حالا بذا بعد از
شام سر فرصت بهت میگم!
مشکوک نگاهم کرد.
من:مغزت منحرفه ها!
_:وقتي با ادمای منحرف سر وکار دارم نا خوداگاه ذهنم افكار منفي میاد!
من:نيس راحت باش!گفتم
که با سیبیلوها کاری ندارم!
لباشو جمع کرد زیر بینیشو و گفت:تو چرا گير دادي به سیبیلای من؟بابا اینا که زیاد نیست!یه جوری میکی انگار سیبیل چخماخي درست کردم واسه خودم!
کارم تموم شد سوسیسا رو ریختم تو بشقاب و گذاشتم رو ميز و گفتم:هر چ میخوای از تو
یخچال بردار من یه دقیقه کار دارم! اومد تو اشپزخونه و گفت:چ کار داری؟
گوشیمو از تو جیبم در اوردم و گفتم:فوضولو بردن جهنم! نفسشو فوت کرد ورفت سمت یخچالو وگفت:خونه خودمه دیگه!؟ راحت باشم؟ خندیدم وگفتم:اره
هر چي خاستي بردار بچه پر رو!
شماره بابا روگرفتم و رفتم تو اتاق .
چند بار بوق خورد بالاخره جواب داد باید یه جوری بهش یه دست م ريدم تا خودش لو بده اون بوده که پلیسو خبر کرده يا نه ؟!گوشي و كه جواب داد گفتم:مگه نگفتم بيخيال پليس شو؟صداشو و صاف كرد و گفت:علیک سلام پسرم !
چه عجب از این طرفا کم پیدايي!
من:چرا زنگ زدی اوا رو ببرن!
_:پس اومده گزارش داده! اون روز که میگفت من کارو به پسر شما ندارم!
من:میفهمی چ کارکردی؟یه دختري تنها و بي دفاع رو چرا تو درد سر مي ندازی؟
_:حالا چ شده سنگ اونو به سینه ميزني؟
من:بابا بذار یه چيزي بهت بگم تو زندگي من دخالت نکن !به کارای منم کاری نداشته باش وگرنه دیگه پسری به اسم مهران نداری.
اینوگفتم وگوش رو قطع کردم! دختره بیچاره به خاطر بابای من همون یه نیمچه سر پناهشم از دست داده بود.
لباسامو عوض کردم و از اتاق اومدم بيرون دیدم چهار زانو نشسته رو اپن و داره غذاشو میخوره!
خندیدم! دلم براش میسوخت از این همه تنهايي و بي کسی اون !خیلی سر سخت تر از اوني
بود که باید باشه! دستامو کردم تو جیب شلوار گرم کنمو گفتم:چرا اونجا نشستي؟ همون
طور که ساندویجشو دو لپي میخورد گفت:راحتم! رفتم پشت ميز تو اشپز خونه نشستم و
گفتم:کار بابام بود!
سرشو تکون داد وگفت:من که گفتم!
من:نمیتوني دیگه برگردی خونت
اذیتت میکنه!
شونه هاشو انداخت بالا وگفت:چ کارکنم؟برم تو پارک بخوابم؟
من:طبقه ی بالا یه سوییته تا یه جايي پیدا میکني بیا این بالا! نگاهم کرد و گفت:سلام گرگ از طمع
نیست!
من:تنها دلیلش اینه که تقصير بابام بوده!
بعدم نگران نباش اجارشو ازت میگيرم!
تکیه داد به دیوار و گفت:چقدرم که من دارم پول اجاره یه خونه رو بدم! من:از حقوقت کم
میکنم خندید وگفت:کدوم حقوق؟ نیشخندی زدم وگفتم:به هر حال از فردا باید واسه من
کار كني! اینوکه گفتم غذا پرید توگلوش لیوان نوشابشو یه نفس سرکشید نفس عمیقي
کشید و گفت:چه کاری؟
ایستادم و گفتم:تو قراره منشی مطبم بشی!
البته یه چيزايي هست
که قبلش باید یاد بگيري!
از رو اپن پرید پایين و گفت:برو بابا دلت خوشه…
من:یادت نره تو پول دوبار بیمارستانتو به من به اضافه پول دیه دستم و
دماغ نازنینم و همچنين هم پول اون ویلاییه که سندشو واست دادم باید پس بدی حالا
گيريم دیه دنده هاتم که ازش کم کنیم بازم خیلی میشه!حالا اگه بخاي یه جور دیگم میتونم باهات حساب کنم!
بعد به اتاقم اشاره کردم ایستاد با لب و لوچه اویزون نگاهم کرد و گفت:از كي باید کارمو شروع کنم؟
نگاهی سر تا پاش کردم و گفتم:اول باید یه فکری به حال سر و وضعت کنیم! دست به سینه
ایستاد وگفت:مگه قیافم چشه؟خیلیم خوبه! من:من منشی مرد استخدام نمیکنم!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یعني میخوای…
قبل از این که حرفشو کامل بزنه گفتم:اره باید
لباس دخترونه بپوشي ! سیبیلا و زیر ابروهاتم برداری! دستشوگذاشت روی دماغ و دهنشو
و گفت:اگه سيبيلامو بردارم ديگه نميتونم به تو اعتماد كنم!با اين حرفش خندم گرفت…
!اخمی کرد وگفت:خودت گفتي تا وقت سیبیل داری کاریت ندارم! من:ببين من بهت
تعهد نامه میدم تا وقتي منشی من باشي و اینجا زندگي میکني باهات کاری ندارم!خوبه؟
ابروهاشو داد بالا و گفت:نوچ!مثلا اگه این کارو کردی چي؟ یه نگاه به اطراف کردمو و
گفتم:این خونه مال تو! یه ذره فکر کرد و گفت:یعني الان این خونه مهم ترين چيزيه كه
داری؟ دستمو کردم تو جیبم و گفتم:یه خونه یک و نیم میلیاردی واست کمه؟
انگشت
اشارشو گرفت سمت منو و گفت:یادت باشه من خر نیستم!
من:باشه بابا مگه من چ گفتم؟ یه ذره فکرکرد وگفت:نه! اخمی کردمو وگفتم:همين که گفتم! خواست یه چيزي
بگه که گفتم:یادت باشه خیلی بهم بدهکاری! رفت نشست رو مبل و گفت:حالا هی اینو بگو! رفتم کنارش نشستم و گفتم:خیلی دلم میخواد بدونم چه شکلی میشی! اخمی کرد و گفت:مطمئنا خیلی خوشگل میشم! ابرومو دادم بالا وگفتم:اون که بله! روکرد به منو با هیجان گفت:من هیچوقت لباس دخترونه نپوشیدم!
خندیدم و گفتم:مثه این که خوشت میاد؟! خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه که خوشم بیاد! خب همه تغييرو دوست دارن مگه نه؟همين تو! فکرکردی نمیدونم چرا گير دادی به من؟
من:چرا گير دادم؟
قیافه حق به جانب گرفت و گفت:چون من فرق دارم!
از اونجايي که متفاوتم یه جورايي جذابم! البته نه اون جذابي که تو فکر میکنیا! منظورم اینه که ذهنتو مشغول میکنم.
میخوای سردر بیاری که یه دختري مثله من چطور زندگ میکنه و چ کارا میکنه؟!چ بلده!؟ چطوریه که نمیتونه مثل دختراي دیگه باشه؟! با تعجب نگاهش کردم. حرفي نداشتم حدسش درست بود. با رضایت لبخندی زد و گفت:دیدی درست گفتم! من:خب چطوری فهمیدی؟
خندید و گفت:فکر میکني من وقتي بیکارم و تنهام چ کار میکنم؟میشینم واسه زندگیم غصه میخورم؟ شونه هامو انداختم بالا ! یه کارت از تو جیبش در اورد و گفت:نه اقا!کتاب میخونم! کارت عضویت کتابخونشو گرفت جلومو گفت:کلی کتاب خوندم! وقتي ادم کتابای زیادی میخونه با شخصیتای مختلف اشنا میشه اخلاقو رفتارای دیگرانو راحت تر درک میکنه!از اون گذشته وقتي با مردم زیاد در ارتباط باش با همه قشری سر و کار داشته باشي بعضي از نگاها رو میفهمی!فکرکردی اگه تو چشمات هوس میدیدم الان اینجا بودم؟من تو چشمات یه برقي میبینم که وقتي به من نگاه میکني از کنجکاوی مي درخشه!تمام حرکاتمو یه جور خاص زیر نظر میگيري! طوری بهم نگاه میکني که انگار داری به یه دختر بچه بازیگوش نگاه میكني نه یه دختر نو جوان به جذابیت های ظاهری ! خندیدم و گفتم:داری ترسناک میشیا!
با خنده گفت:چرا؟
ن ريس من توانا ين خوندن ذهنو ندارم! من:شناسنامت پیشته؟
_:شناسنامم؟من:شکدارم …سالت باشه!اما روزگاربا من طوری رفتار کرده که مجبور بودم به اندازه سن سختي بكشم لبخند تلخي زد و گفت:تو دنیای من جايي واسه بچگی کردن و جووني کردن نیست.
به من نگاه كرد و تو چشماش ي دنيا غم بود !
اگه قیافمو عوض کنن نمیتون منو تبدیل كنن به چيزي که یه عمر ازش محروم بودم…
خودش برای این که جو رو عوض کنه خندید وگفت:خب حالا كي قرار دادتو مینویسی؟
خندیدم وگفتم:همين الان! چهار زانو نشست رو مبل وگفت:برو قلم کاغذ بیار! خندیدم و
گفتم:باشه! اوردم و گذاشتم روميز و گفتم:خب چ بنویسم؟از جام بلند شدم و
رفتم از تو اتاق یه برگه آوردم فکرکردم وگفت:بنویس اینجانب مهری مجد… با چشم غره نگاهش کردم نیشش تا بناگوش باز شد. گفتم:كي؟
در حال که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت: اقای مهران خان مجد! من:اها حالا شد!
_:زیر لب گفت:همون مهری خودمون! شنیدم ولي چيزي نگفتم. ادامه داد:تعهد میدهم!که
به هیچ وجه به سرکار خانوم آوا کریمی نگاه کج نکرده… زدم زیر خنده و
گفتم:اخه اینا رو بنویسم؟میخوام بدم دست وکیلم! اخم کرد و گفت:فردا میکی این تو قرار
داد نبود اون تو قرار داد نبود! من:باشه ولي همون نگاه کج معني میده دیگه! _:خب حالا
اونو ننویس! صداشو صاف کرد و گفت:تا عمر دارم به این بانوی گران قدر به چشم ابزار و
هوس نگاه نکنم! همون طورکه مینوشنم گفتم:اوووف چه خود شیفه! اخمی کرد و
گفت:خانوما همشون محترمن! من:باشه بگو _:تا وقتي نزد من مهمان است مانند یک گوهر
گرانبها از او نگه داری کرده و به او دست درازی نکنم و پیش خدا امانت دار خوبي باشم در
غير این صورت ملک مسکوني خود را با سند منگوله دار به اسمش خواهم زد! همچنين…
من:نه دیگه همچنيم نداره!
_:چرا داره هميم که من میگم… همچنين در صورت شکایت خود را به هیچ وجه طبرئه نکنم وگناه کبيره خود را گردن بگيرم! سرمو تکون دادم و گفتم:چشم دیگه؟
دستاشو زد به هم وگفت:نوشتي؟ برگه روگرفتم جلوش! لباشو جمع کرد و گفت:دست خطت دكتريه!
من : عمت بد خطه! با دقت به برگه نگاه كرد و گفن: واي
به حالت اگه یه چيز دیگه نوشته باشي! م
ن:نه چيز دیگه این نبود! خودکارو از دستم گرفت
انگشتشو با خودکار رنگی کرد و گفت:امضا بلد نيستم انگشت ميزنم! یه انگشت زد پایینه
برگه یه نگاه کردم و منم انگشت زدم! نفس عمیقي کشید وگفت:مرده و قولش!
بعد دستشو دراز کرد جلوم باهاش دست دادم و گفتم:قولم قوله!
از جاش بلند شد و کش و قوش به
خودش داد یه دفعه جمع شد و گفت:ای ای… ببين چ کار کردی با این دنده دیگه تکونم
نمیشه خورد!
من:تقصير خودت بود!
_:خیلی روت زیاده!
خودم درستت میکنم!
چشمکی زد وگفت:خودم روتوکم میکنم !
خندیدم و گفتم:پیاده شو با هم بریم! صداشو کلفت کرد و گفت:بخند عزیزم بخند…
من:گمشو اه! ادم فکر میکنه واقعا پسری… خندید وگفت:من کجا باید بخوابم؟
من:اینجا دوتا اتاق بیشتر نداره یکیش پر از وسیلس یکیشم اتاقه منه! سرشو تکون داد دوباره به همون حالت جدی که همیشه داشت برگشت و گفت:خب یه پتو و بالشت بده من ميرم تو همون اتاقه میخوابم! من:نه تو برو تو اتاقه من بخواب من اینجا میخوابم! خندید و گفت:تو جايي غير از روی تختت خوابت نمیره!دوما یادت باشه محبت زیادی باعث میشه دیگران سوارت بشن!حالا به من یا هرکس دیگه ای . لبخند زدم وگفتم:باشه!تو اتاق رخت خواب هست خودت هر چي خاستي بردار! یه نگاه به ساعت پلاستیکی پسرونه ای که رو دستش بود کرد وگفت:خب دیگه من ميرم بخوابم! مسواکمم که نیاوردم!فقط بیا بگو اتاقه من کو؟ بردمش تو راهرو در اتاقي که تبدیل به انباری کرده بودمش رو باز کردم و گفتم:میتوني تو این شلوغي بخوابي؟ _:نمیخوام اینجا زندگ کنم که میخوام بخوابم! یه نگاه به اطراف کرد و
گفت:نیگا کن ببين چقد پول حروم میکنه! نشست روی کاناپه قدیمی من و گفت:این که
سالمه چرا انداختي این تو؟ من:خب دیگه کهنه شده! یه دست کشید روشو گفت:لابد دیگه! لبخندی تو صورتم پاشید و گفت:کلید اتاقو بده و دیگه شب به خير! کلید و انداختم طرفش و از اتاق اومدم بيرون!رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز كشيدم اميرو وگرفتم…
من:الو؟
:الو؟
من:سلام خوبي؟
امير میخوام یه دختر واسم جور كني
:چشد؟ثمين باب میلت نبود؟
من:نه واسه خودم نمیخوام یکی رو میخوام که ارایشگری بلد باشه!
:چ؟
من:نشنیدی مگه میگم ارایشگری…
:شنیدم! میخوای چ کار؟مثه این که
خوشت اومده میخوای موهاتم دخيا واست کوتاه کنن؟ایول بابا چرا به فکر خودم نرسید؟!
از طرز تفکرش خندم گرفت. گفتم:ازمایشم نمیخواد بده فقط تر و تميز باشه میخوام فردا
صبح بفرستیش!
:خبريه؟
من:به تو چه کارتو بکن!
:یه جوری میگی انگار در عوض کارام بهم حقوق میدی!
من:فکر
کردی نمیدونم بیست درصد پولي که به دخترا میدمو میگيري؟
تو گربه ای نیستي که محض رضای خدا موش بگيره :خب بابا فهمیدیم میدوني! جورش میکنم امشب …
چشمو ابرو مشکی دیگه!
من:قیافش مهم نیست فقط ارایشگری رو خوب بلد باشه!
صبح دم در خونتونم! :باشه شب خوش!
گوشي رو قطع کردم و شماره ثمين رو گرفتم.
خیلی بوق خورد ولي بالاخره جواب داد .
من:سلام عزیزم!
:سلام مهران جان خوبي؟
من:قربونت برم تو چطوری؟
:منم خوبم!اگه منتظری من تا نیم ساعت دیگه خودمو ميرسونم! غلطي تو جام زدم و گفتم:نه گلم امشب میخوام تلفني باهات حرف بزنم …
.
آوا:
چشمامو باز کردم هوا روشن شده بود با کلافکی از جام بلند شدم. نمازم هم قضا شده بود.
جامو جمع کردم و درو باز کردم هنوز در کامل باز نشده بود که دیدم مهران با همون پسری
که اون روز دم در دیده بودمش نشستن تو حال !
دلم ریخت خدایا این اینجا چ کار میکرد؟
نکنه میخوان دو نفری یه بلايي سرم بیارن؟
یه نگاه به اطراف کردم تا یه چيزي واسه دفاع از خودم پیدا کنم.
گوشامو هم تيز کردم تا ببینم چ میگن
:اخه من که دختر ارایشگر دورو برم نیست میدوني که همشون رنتين وگرنه پیش من نمی اومدن !
چشمم خورد به چوب لباش توکمد! با رضایت لبخندی زدم و ازگوشه در بقیه حرفاشونو گوش دادم .
:
باشه باشه نشد ما یه کاری بدیم دستت تو درست انجامش بدی !
امير پاشو انداخت رو اون يكي پاش و گفت: خب نگفتي واسه چي ميخاستي ؟ مهران با کلافکی گفت:به تو چه !
:
امير ابروهاشو داد بالا برگه ای که روی ميز بود برداشت و شروع کرد به خوندن:اینجانب
مهران مجد …
مهران برگه رو از دستش قاپید و گفت:فضول شدی!پاشو برو من هزار تا کار دارم ! امير نیش خندی زد و گفت:تعهد نامه واسه كي نوشته بودی؟ مهران از جاش بلند شد و گفت:بلند شو بلند شو ببینم !
:
بگو ببینم اوا کیه؟
مهران با حرص گفت:به تو ربطی نداره !
خیالم راحت شد این یعني حداقل با هم دست به یکی نکردن ! امير از جاش بلند شد وگفت:دیگه تكو تنها ميري سراغ دخترا؟باشه با مرام !
:
پاشو برم حوصلتو ندارم ! :
_ ببینم نکنه الان اینجاست؟
سرك کشید تو راهروگفت:آوا خانوم؟
حتي لحنشم ترسناک بود.
از کنار در رفتم عقب که مبادا منو ببینه ! مهران:کسی اینجا نیست!
اونجوری هم که تو فکر میکني نیست چقد ذهنت منحرفه !
:
اخه تو با دختر چه کار دیگه ای میتوني داشته باشي؟
_ داری عصبانیم میکني گفتم که کار دارم تو که نتونستي باید خودم یکی رو پیدا کنم
همون موقع گوش مهران زنگ خود یه نگاه به گوشیش کرد و گفت:تا من اینو جواب میدم تو هم اومدی بيرون !
بعد رفت سمت در خروجي! قبلم شروع کرد به تند تند زدن !
امير یه چند ثانیه صبر كرد صدای بسته شدن درکه اومد اروم اروم اومد سمت راه رو گفت:اوا کوچولو !
اروم ارو رفتم سمت کمد.
با صدای بلندی گفت:نترس بابا کاریت ندارم!
باورکن من از مهران خیلی باحال ترم!ب
یا ب ريون ببینمت این دختره کیه که از مهران تعهد نامه میگيره!؟
بعد شروع کرد به حرف خودش خندیدن !
رفتم توکمد و چوبشو از جا در اوردم…
همون موقع یهو گفت:اها پیدات کردم !
دستم گذاشتم رو قلبم هنوز تو اتاق نیومده بود لابد رفته بود تو اتاق مهران! در کمدو اروم
بستم و حالت اماده باش گرفتم که تا اومد سمت کمد با چون بزنم تو سرش .
یه در دیگه رو بازکرد وگفت:اینجايي؟ :
اخ اخ اخ توحموممکه نیستي! پس تودستشوين؟
تو دلم داشتم بهش فحش میدادم. یه دستمو محکم گرفته بودم رو دماغ و دهنم تا صدای نفس های بلندم که نشونه ترس بود بيرون نره !
حس کردم در اتاق باز شد. صدای امير توگوشم پیچید:اینجايي؟کجا قایم شدی؟پشت وسیله ها؟؟بیا بيرون عزیزم کاری باهات ندارم! فقط یه بوس کوچولو صدای قدماش هر لحظه نزدیک تر میشد دیگه نفسام به شمارش افتاده بود که یه دفعه صدای بلند مهرانو شنیدم:از خونه من گمشو بيرون. با خیال راحت چشمامو بستم! صدای امير بود:چته بابا ترسیدم! :به چه حقي تو خونه منو میگردی هان؟ صدای عصبي مهران بهم ارامش میداد!
:باشه باشه رفتم بابا! فقط میخواستم این عروسکتو پیدا کنم! :بروگمشو تا نزدم شل و
پلت کنم! مثه این که خیلی بهت رو دادم! :چرا داد ميزني؟
_ مهران با صدای بلند تری گفت:بيرون!
فهمیدم امير از اتاق رفت . مهران اروم گفت:بیا ب ريون رفت! بعد در اتاقو بست با احتیاط از کمد اومدم بيرون با خیال راحت نفس عمیقي کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. دستمو رو سینم مشت کردم و گفتم:عوضي! عوضي!عوضي!
بعد سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا اینا چه موجوداتين که تو افریدی .
تو حال خودم بودم که یه دفعه در باز شد نا خود اگاه حالت تدافعی به خودم گرفتم مهران اومد تو و گفت :نترس منم!
با خیال راحت نگاهش کردم .
سرشو تکون داد وگفت:خوب شد نیومدی بيرون! هر چند با این قیافه قابل تشخیص
نیست ولي امير خیلی تيزه!
من:صد رحمت به گرگ !
خندید و گفت:خب حالا که رفت ولي کلا یادت باشه دورو بر امير نباش اون واسش مهم نیست دختر باشي یا پسر تو راهی میکشونتت که دیگه نمیتوني ازش بيرون بیای !
من:پس چرا باهاش دوستي؟ خندید و گفت:یه جورايي کارم پیشش گيره! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:بپا نندازتت تو اون راها !
سرشو تکون داد و گفت:خب بیا برو یه چيزي بخور !
یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:امروز خیلی کار داریم !
یه نگاه به لباسام انداختم و گفتم:چيزي شده؟
همون طور که از اتاق ميرفت بيرون گفت:باید بریم واست لباس بخریم اینجوری نمیتوني بیای مطب من !
دنبالش راه افتادم و گفتم:راستي من كي وسایلمو بیارم؟ همون طور که به سمت اشپزخونه خونه ميرفت گفت:اونا به دردت نمیخوره!باید نو بخری ! من:اما همونا واسه من کافیه ! برگشت سمتم و گفت:میخوای بری بالا رو ببني؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم !
به ميز اشاره کرد و گفت:تا یه چيزي میخوری منم ميرم اماده میشم باید بعدش بریم بيرون
به سمت در رفتم و گفتم:سرکار نميري؟
:
نه مرخصي گرفتم !
پاکت شيرو برداشتم و یه لیوان شير برای خودم ریختم و خوردم!یه لقمه کوچیک هم نون و پنير درست کردم !
بعد ميزو جمع کردمو و از اشپز خونه اومدم بيرون. مهران لباساشو عوض کرده بود. مونده
بودم این ادم چقد لباس داره که هیچوقت تکراری نمیپوشه عوضش من همیشه یه دست لباس تنم بود !
همون طور که یقه کاپشنشو صاف میکرد گفت:اه دور لبتو پاک کن ! چشمامو لوچ کردم سمت لبمو گفتم:چیه مگه؟ صورتشو جمع کرد و گفت:با دهنت شير میخوری یا با صورتت؟ پشت دستمو کشیدم رو لبم و گفتم:پاک شد؟ دندوناشو فشرد رو همو گفت:دختره ي کثیف برو صورتتو بشو حالمو به هم زدی ! بعد بدون این که بهم نگاه کنه به دستشويي اشاره کرد ! خندیدم و رفتم تو دستشويي! صورتمو شستم بعد تو اینه به خودم نگاه کردم دستمو کشیدم تو موهام و مثل
موهای ارمان بردمشون بالا ول باز ریخت! پوف کردمو با دستام کشیدمشون سمت چپ. یه
چشمکو بوس واسه خودم تو اینه فرستادم وگفتم:جونم به این قیافه دختر كشيم واسه خودم !
از دستشويي بيرون اومدم . مهران دم در ایستاده بود. یه نیم نگاهی به من کرد و گفت:شستي؟
صورتمو گرفتم جلو و گفتم:ایناها ببين خیسه!به حولتم دست نزدم !
سرشو کج کرد و گفت:زیپ کاپشنتو بکش بالا سرده !
درو باز کرد سرمای بيرون خورد تو صورت خیسم یه دفعه تمام بدنم لرز کرد دستامو بغل گرفتم و دنبال مهران که داشت از پله های تو ایون خونش بالا ميرفت راه افتادم !
رسیدیم طبقه ی دوم !
با ذوق خونه رو نگاه کردم مهران به در اشاره کرد وگفت:کوچیکه ول خب فکرکنم به دردت بخوره !
یه حیاط بزرگ بالا بود که میشد پشت بوم خونه مهران و با دیوارای نیم متري احاطه شده بود در شیشه ای خونه هم تو حیاط باز میشد کنار در هم دوتا پنجره بود. مهران رفت جلو کلید انداخت تو در رفتم جلو یه سرك تو خونه کشیدم یه سالن بزرگ بود یه طرفش اشپزخونه بود و یه طرفشم با دکور یه اتاق بدون در کار کرده بودن !
با ذوق رفتم تو با این که اندازه یک چهارم خونه مهرانم نبود ول از جايي که توش زندگ میکردم خیلی بزرگ تر بود !
یه دوری اطراف زدم کنار اتاق یه حمام و دستشويي بود ! دستامو گذاشتم رو گونه هامو گفتم:واقعا میخوای اینجا رو بدی به من؟
مهران سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اجارش میشه ماهی دویست تومن که از
حقوقت کم میکنم !
من:مگه چقد بهم حقوق میدی؟
لبخندی زد وگفت:به منشی قبلی هشتصد میدادم ولي تو چون تحصیلات نداری و تازه همه کاری رو هم باید خودم بهت یاد بدم پس شش صد تومن میگيري!
من:واقعا؟یعني ماهی سیصد تومن بهم میدی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:اره ! من:به عبارتي یعني روزی بیست هزار تومن ! خندیدم و گفتم:اونوقت چند ساعت کاره؟
من:یعني با کار کردن اندازه یک چهارم کاری که قبلا میکردم دو برابر اون موقع پول در میارم
تازه دیگه پول به و تعمير موتورمم نمیخواد بدم !
دستامو زدم به همو گفتم:همچين بدم نشد بهت بدهکار شدما !
برگشتم سمتش و گفتم:پس پول که باید بهت بدم چ؟
لبخندی زد وگفت با اون دویست تومن که از حقوقت کم کردم جبران میشه کم کم !
من:فقط یه چيزي !
:
چ؟ با ناراحتي گفتم:حالا چطوری اینجا رو پر کنم !
مهران:مهم نیست ميريم هر چي لازم داشتي بخر !
جیبامو از تو شلوارم دادم بيرون گفتم:من پول ندارم !
:
بهت قرض میدم !
من:نه! همين الانشم کلی پوله !
یه کم فکر کرد و گفت:میخوای وسایل پایینو که تو اتاق بودن بیاری بالا؟به هر حال اونا بي استفادن !
من:مطمئني؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد گفتم:باشه ! لبخندی زد وگفت:عصر میگم کارگر بیاد ! سرمو تکون دادم و گفتم:اونوقت بابتشون چقد باید پول بدم؟ یه ذره نگاهم کرد و گفت:هر چقد میخوای !
يكم پول تو خونه دارم بريم برش داريم
لبخندی زد و گفت:باشه ميريم فعلا باید یه وقت ارایشگاه بگيري! من:واسه چي؟ اشاره کرد به صورتمو و گفت:نگو که میخوای با این قیافه … من:باشه باشه!ولي اخه من به این قیافه عادت دارم ! با نگراني گفتم:دوست ندارم شبیه دخترا بشم ! همون طور که به سمت خروجي ميرفت گفت:یه مدت عوض شد بعد نخواستي باز بذار
همين شكلي بشي !
دنبالش راه افتادم وگفتم:باشه !
لبخندی زد وگفت:خب پس بیا بریم !
با هم سوار ماشين شدیم سر کوچه یه ارایشگاه زنونه بود مهران رفت دم در زنگ زد یه
خانوم بيرون اومد داشتم به مهران و اون خانومه نگاه میکردم که دلم شروع کرد به شور زدن. میترسيدم دختر بودن کار سختي بود !
بعد از اون دم یه مغازه ایستادیم مهران رفت تو بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک برگشت و گفت:بیا بگير!
من:اینا چیه؟ :
مانتو و شلوار و شال !
من:واسه چ؟ :
میخوای با این تیپت بیای لباس بخری؟
یه نگاه داخل پلاستیک کردم مانتو مشکی که توش بودو اوردم بيرون! بزرگ بود ول خوشگل بود !
یه لبخند زدم و به شال و شلوار توش که تو پلاستیک بود نگاه کردم !
رفتیم دم خونم! یا بهتره بگم خونه قدیمیم! کیف کولمو برداشتم رادیو مدارک و پولامو ریختم توش مهران گفت که هیچکدوم از وسایلمو لباسامو نيارم ول بازم لباسايي که ضروري بودو همراه خودم بردم !
ایستادم از خونه قدیمیم خدا حافظي کردم و موتورمو گذاشتم تو خونه مهران گفت فردا یکی رو میفرسته برای خریدن موتور !
سوار ماشين شدم پولامو در اوردم و دادم دست مهران یه نگاهی بهشون کرد و
گفت:نصفشو نگه میدارم واسه خرید نصفشم پول وسایل !
من:ول اخه اونا خیلی گرون ترن !
مهران پولو گذاشت تو جیبش و گفت:سمساری هم بود همين قد میخریدشون هر چقدرم
نو باشن دست دومن !
میدونستم کاراش به خاطر دلسوزیه ول همين کار رو هم تا به حال کسی برام انجام نداده بود برای همين با این که شرمنده میشدم ول حس خوبي هم داشتم با خودم عهد کردم تمام
پولشو هر وقت که تونستم بهش پس بدم !
لباسامو عوض کرده بودم داشتم تو اینه با شالم ور ميرفتم که مهران گفت:لباسا خیلی برات بزرگه !
من:اشکال نداره ! مهران:سایزت مگه چنده؟ گوشه کاپشنمو گوشید تا ببینم سایزش چند ولي هیچ ننوشته بود گفتم:نمیدونم !
باز زل زدم تو اینه ! خندید و گفت:بیام کم کم داره خودشو نشون میده ! من:چ؟
:
اخلاق دخترونت! برگشتم سمتش وگفتم:چرا؟ گفت:از بس تو اینه نگاه میکني !
من:اخه ببين!
شالو در اوردمو گفتم:این چیه؟!اه !
:
باید برات روسری میخریدم !
ببين وسطشون بنداز رو سرت بعد پایینشو یه گره بزن !
کاری که گفت کردم ! به گره شالم اشاره کرد و گفت:یه ذره بیارش پایين ! کاری که گفت کردم!از خودم خجالت کشیدم اون بیشتر از من بلد بود که باید چ کار کرد ! تو پارکینگ پاساژ پیاده شدیم! وارد پاساژکه شدیم برق ازکلم پرید ! رفتم کنارشو گفتم:اینجا که گرونه ! سرشو به علامت منفي تکون داد وگفت:نه نیس!بیا بریم ! وارد یه مانتو فروش شدیم . فروشنده یه نگاه به من کرد بعد با تعجب رو کرد به مهران و گفت:خانوم با شمان؟
میدونستم قیافم خیلی زايس! مخصوصا که گوشه های شالمو تا اونجا که میشد تا کرده بودم که از سرم نیفته! مهران بدون توجه به نگاهای فروشنده گفت:بله با منه یه پالتو میخواستیم !
فروشنده اشاره کرد به یه سمت مغاره و گفت:پالتو های جدیدمون اونجاست…
با مهران رفتم سمت پالتو ها !
با دقت تمام همه مدلا رو نگاه میکردم مهران گفت:از چيزي خوشت اومد؟ اخرش یه پالتوی سورمه ای دیدم یقه و استینش خز داشت از پاییت کلوش میشد روی دکمه هاشم زنجير داشت رفتم !با ذوق گفتم این !
اومد جلو بدون این که نگاه کنه چي انتخاب کردم گفت:اقا لطفا این مدلو سایز ایشون بیارین!پالتو رو داد دستم رفتم تو اتاق پرو و با دقت خاصي لباسو پوشیدم !
واقعا قشنگ بود!برعکس اون لباسای پسرونه این یکی اندامموکاملا رو فرم اصلیش نشون میداد! با این حال خجالت میکشیدم که به مهران نشونش بدم دره پرو رو بازکردم و گفتم:خوبه !
:
باشه! درش بیار! سایزش خوبه؟ خوشحال شدم که خواست ببینتم . گفتم:اره خوبه ! باشه بیارش حسابش کنم ! لباسو در اوردم دیدم مهران سر صندوق ایستاده چند تا پاکت بزرگ هم دستشه! همون
طور که دستم به شالم بود گفتم:اینا چیه؟
:
اینا مال منه تو کاریت نباشه!پالتو رو از دست من گرفت و گفت:برو بيرون کفشا رو ببين
تا من بیام !
رفتم سمت کفش فروش که رو به روی اون مغازه بود. چند دقیقه بعد مهران هم اومد !
من از هر چيزي که مهران میگفت باید بخرم یه دونه بر میداشتم ولي مهران اندازه ده برابر
من واسه خودش خرید کرده بود !
اخر سر با کلی جعبه و پلاستیک از پاساژ بيرون اومدیم!همشون به زور پشت ماشين جا
شدن . دیگه نزدیکای ظهر بود مهران گفت:ساعت یک و نیمه بریم یه جايي یه چيزي بخوریم
بعدم برو ارایشگاه واسه ساعت سه وقت گرفتم تا تو میای منم وسیله ها رو میبرم بالا ! من:تنهايي؟ ماشینو روشن کرد و گفت:من که نه کارگر میاد! میزارن بالا خودت هر جور خواستي بچینش !
به اسرار من رفتیم و تو یه رستوران معمولي غذا خوردیم نمیخواستم خودمو بد عادت کنم !
بعد از اون منو دم ارایشگاه پیاده کرد یکی از جعبه ها رو داد دستمو و گفت:لباساتم عوض کن ! من باشه
یه نگاه به لباس زیرايي که خریده بودم انداختم و گفتم:میشه اون یکی رو هم بدي؟
نمیخواستم چشمش به اونا بیفته
سرشو به علامت مثبت تکون داد!با خیال راحت برش داشتم و پیاده شدم شمارشو برام نوشت روی کاغذ و گفت هر موقع کارم تموم شد بهش زنگ بزنم !
وارد ارایشگاه شدم جايي که هیچوقت تا به حال پامو نداشته بودم روی دیوار عکسای مدلای مختلف گذاشه بودن یه طرف سالن مبل راحتي چیده بودن و رو به روش چند تا اینه با چند مدل صندلي مختلف که به نظر ميرسيد هر کدوم برای یه کاریه !
یه طرف یه سری دستگاه عين کلاه کاسکت در ابعاد بزرگ روی یه پايه بود که زیرشونم
صندل گذاشته بودن…
به پایين پله رسیدم . دختره اومد رو به روم ایستاد قد بلندی داشت موهاشم بلند بود و
رنگشون کرده بود و همشو داده بود بالا یه ادامس گوشه لپش بود ارایش ملیح هم داشت. دست به سینه ایستاد رو به روم گفت:خانوم ما کارگر نمیخوایم !
با تعجب نگاهش کردمو و گفتم:من اینجا وقت داشتم !
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه !
لبخندی زد وگفت:فرزانه جون شما کارگر گرفتي؟یعني وضعم اینقد بد بود؟ یه خانوم مسن تر اومد و یه نگاه به من کر وگفت ک نه! کاری دارین خانوم! با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:من اوا کریمیم اینجا وقت ارایشگاه گرفته بودم! با شنيدن اسمم اون خانوم که مسني بود گفت:اها! اشنای اقای مجد!بفرمایيد!
به دخي پوزخندی زدم و وارد شدم بنا ب چيزي که خواسته بودن مانتو شال وکاپشنمو در
اوردم !
بود!دختره داشت با حرص موهامو اب میکشید . همين یه ذره مويي هم که داشتم داشت ميكند…
حوله گرفت دورشون و گفت:بلند شين
بیاین تا واستون سشوارش کنم !
هنوز می ترسيدم تو اینه نگاه کنم . گرمای شسوار تو موهام حس خیلی خوبي داشت ! بالاخره دختره گفت:خب دیگه تموم شد !
سرمو اوردم بالا بدون این که با اینه نگاه کنم برگشتم سمتش ایندفعه برعکس وقتي که وارد شده بودم لبخندی پاشید تو صورتمو و گفت:خوشگل شدی…
بعد گفت:مبارکه!ببين خوبه؟
با اکراه تو اینه نگاه کردم! از چيزي که میدیدم داشتم شاخ در میاوردم…
دست کشیدم رو صورتم . خیلی نرم شده بود انگار پوستم روشن تر شده بود ابروهامو
صاف کرده بودن و دیگه خبري از اون سیبیلا نبود! لبای کوچیکم حالا بیشتر تو چشم
بودن!همينطور چشمای درشت و مشکیم !
موهامو به طرز ماهرانه ای با همون قد کوتاهش دیگه مدل دترونه داده بودن و رنگشم روشن شده بود !
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:ممنون ! دختره ایستاد رو به رومو به شاهکارش نگاه کرد وگفت:فکر نمیکردم این شکلی بشی ! لبخند زدم رفتم سمت پاکت لباسامو و گفتم:میشه لباسامو عوض کنم؟ دختره سرشو تکون داد و ب پرده ای که یه طرف کشیده بودن اشاره کرد وگفت:میتوني
اونجا عوض كني!
رفتم پشت پرده لباسارو از تو پاکت بيرون ریختم! یه شلوار کتون مشکي با پالتويي که خریده بودم و یه شال سورمه ای یه جفت کفش دخترونه با یه سوتين تو دل بسته تو پاکت بود مونده بودم این لباسا از کجا اومده! برام مهم نبود با ذوق عوضشون کردم از اونجا بيرون اومدم! دختره دست زد وگفت:چه اثری خلق کردم! نگاه کن فرزانه جون !
اون خانوم مسن جلو اومد وگفت:شوهرت خیلی خوشش میاد عزیزم . شوهرم؟شوهرکجا بود ! شماره مهرانودادم وگفتم:میشه زنگ بزني بیان دنبالم؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت البته !
دختره دستمو کشید و گفت:بیا خودتو ببين! منو برد رو به روی اینه قدی !
یه نگاه به خودم کردم !
دیگه اثری از پسری که صبح از خواب پا شده بود نبود. با ترس یه نگاه به اندامم انداختم.
دلم نمیخواست چيزي معلوم باشه. خیلی معذب بودم. دخيه گفت:ریزه ميزه اي ولي خوشگلی !
تو اینه دیدم خانومه گوش رو گذاشت رو کرد به منو از تو اینه گفت:برو بالا مثله این که منتظرتن
نفس عمیقي کشیدم وسایلمو برداشتم و از اونجا ب ريون اومدم
.
مهران
تکیه داده بودم به در ماشين و منتظر بودم که اوا بیاد بيرون! حوصلم سر رفته بود
خواستم شماره ثمینو بگيرم که یکی از در ارایشگاه اومد بيرون! نگاهش کردم. خودش بود؟لباسايي که بهش دادم که همونا بود! یه نگاهی سر تا پاش کردم لاغریش با قد کوتاهش تناسب داشت. نمیدونستم هیکلش اینقدر دخترونس! یه نگاه به صورتش کردم منو دید لبخند زد و برام دست تکون داد راه رفتنش عصبي بود همون طورکه مي اومد سمتم داشتم به صورتش نگاه میکردم. چشمای درشت مشکیش زیر اون ابروهايي که واسش درست کرده بودن بیشتر خودشو نشون میداد. ص ورتش روشن تر شده بود حالا راحت تر میشد گونه ها و لبای کوچیکشو دید! رسید بهم قبل از این که بیاد سمت در با لحن جدی گفتم:وایسا عقب ببینم!
یه ذره با تعجب نگاهم کرد دو قدم عقب رفت سر تا پاشو برانداز کردم و گفتم:این هیکلو کجا قايم کرده بودی؟
دندوناشو با خشم روی هم فشرد و گفت:اینجوری به من نگاه نکن!
بعد با حرص در ماشینو بازکرد و نشست توش! همون طور که نگاهش میکردم سوار ماشين شدم! دست به سینه نشست وگفت:هیچ عوض نشده!
یه تای ابرومو دادم بالا وگفتم:ولي خیلی عوض شده! برگشت سمتم وگفت:ببين!فکر
بیخود به سرت نزنه ها من هنوز همون قد زور دارم! خندیدم و گفتم:باشه بابا چقد خشني تو!
ارایشگاه زیاد با خونه فاصله ای نداشت چند ثانیه بیشتر طول نکشید که رسیدیم دم
خونه . آوا سریــــع از ماش ري پیاده شد همون طور که ميرفت سمت پله ها گفت:بردیشون
بالا؟ در ماشینو قفل کردمو و گفتم:اره! از روی پله ها رفت طبقه دوم منم دنبالش رفتم!در باز بود و چراغا هم روشن بودن. آوا وارد خونه شد. بعد یه دفعه ایستاد یه نگاه به وسایلی که وسط هال بودن کرد و گفت:تو همه اینا رو تو خونه داشتي؟ نگاهی به یخچال کوچیک و گاز و تلوزیو زن که تازه خریده بودم انداختم و گفتم:اره! برگشت سمتم اخمی کرد و گفت:دروغ که نمیگی؟ من:نه اصلا! چرا باید دروغ بگم؟
خودمم نمیدونستم چرا نسبت به اون احساس مسئولیت میکردم! شالشو از سرش در اورد
دستاشو به هم زد و گفت:خب خیلی کار داریم! یه نگاه به موهاش کردم . همون قد کوتاه
بودن اما خورد شده بود و به زیبايي هم سشوارشون کرده بودن . رنگ بلوطی که بهش زده
بودن واقعا به آوا مي اومد.با خودم فکرکردم چرا به ارایشگر نگفتم یه ذره ارایشش کنه . از
فکر خودم خندم گرفت حالا مگه چه خبري بود؟من فقط یه منشی ترو تميز میخواستم.
شالشو انداخت روکاناپه و پالتوشو هم در اورد. اب دهنمو قورت دادم! با این که لباسش
گشاد بود ول تن خورش خیلی با لباسا ين که قبلا تنش دیده بودم فرق داشت! خودش
لباسشو گشید پایين و رو کرد به من که داشتم دیدش ميزدم! ابروشو داد بالا و گفت:میخوای
توبرو من خودم به اینجا ميرسم!خودمو جمع وجور کردم.این دختري نبود كه فكر ظاهرش باشم. اون بهم اعتماد کرده بود. درست مثله خیلی از کسايي که بهم اعتماد میکنن . اون چه فرقي با بقیه داشت؟چون یه دختر تنها بود دلیل نمیشد ازش سو استفاده کنم. کافي بود اراده کنم اونوقت هر جور دختري که میخواستم جلوم تسلیم میشد اما آوا جزو اونا نبود! دستامو کردم تو جیبم و گفتم:نه!خسته میشی اینا زیاده! خندید و گفت:نگران نباش من شیش ماه تو بار بری کار میکردم! من:واقعا؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اینا زیاد واسم کاری نداره! من:نیس خیلی با اون دندت میتوني كار كني؟ سرشون تکون داد وگفت:راس میگي خودت منو ناکارکردی خودتم باید واسم کارکني! یه نگاه به اطرف
کرد وگفت:اینجا که دیگه تميزکاری نمیخواد به اندازه کافي تميز هست!يعني کار سخت
نبود.به علاوه که آوا با این که حالش خوب نبود اندازه یه مرد کار میکرد. هیچوقت فکر نمیکردم این بالا به درد زندگي کردن بخوره! یادم بود وقتي
مهندس میخواست این بالا رو بسازه کلی مخالفت کردم ول اخر قبول کردم تا ساخته بشه
که اگه یه روزی یه مهموني به پستم خورد ببرمش اون بالا! یخچال و گازو گذاشتیم تو اشپزخونه
کاناپه ها رو هم به شکل ال رو به روی اپن چیدیم و تلوزیون رو هم چسبوندیم به
دیوار چند تا از قاب های دیواری که به رنگ دکوراسیون جدید خونم نمیخورد رو هم زدیم
به دیوار! طوری چیدیم که نورکاملا همه جا رو بگيره تو اتاقش هم تخت یه نفره قدیمیو
گذاشتیم. تخت که یادگار دوراني بود که درس میخوندم!یا بهتره بگم دوران جاهلیت. یه کمد
بزرگ هم بود که توش اینه داشت اونم تو اتاق گذاشتیم. چون اتاق کوچیک بود با همين
تخت و کمد پر شد! لباسايي که واسه آوا خریده بودمو هم از طبقه پایين اوردم خیلی غر غر
کرد ولي چون به درد خودم نمیخورد مجبور شد قبولشون کنه! طاق باز دراز کشیده بودم وسط خونه واقعا خسته بودم.
آوا کارش تو اشپزخونه تموم شد اومد تو جهت برعکس من خوابید طوری که سرش کنار سر من بود رو کرد به منو و گفت:ممنون! یه نگاه به اطراف کرد و گفت:توخوابم نمیدیدم
همچين جايي زندگي کنم!روشوکرد سمت سقف و نفس عمیقي کشید.
برگشتم سمتش و لبخند زدم.روشو کرد به من! حدودا خندید و گفت:چیه؟ من:هیچ خسته شدم! از جاش بلند شد نشست و گفت:شامم نخوردیم! بعد دستشو گذاشت رو شکمش.
من:دندت درد نگرفت؟ سرشون به علامت منفي تکون داد و گفت:قرص مسکن خوردم اگه خورد شده باشه هم من دردی احساس نکردم! دستامو گذاشتم زیر سرموگفتم:حالا چ بخوریم؟ بشکني زد وگفت:تخم مرغ داری؟
چشمامو بستم و بازکردم یعني اره! خندید وگفت:اگه به کلاست بر نمیخوره نیمرو! چشمامو بستم و گفتم:املت!
بازومو کشید و گفت:خب پس پاشو!
واقعا خسته بودم!خودمو سفت گرفتم و گفتم:کجا؟
اونقدر فشار اورد که دستمو از زیر سرم کشید و گفت:پاشو برو درست کن دیگه!
چشمامو باز کردم و نگاه کردم!
خندید و گفت:میخوام بیام خونتون مهموني دیگه! بعد یه بار من دعوتت میکنم! از جام بلند شدم وگفتم:اصلا من میخوام برم بخوابم! فکر میکردم مقاومت کنه لبخندی زد و گفت:راست میگی خیلی خسته شدی. فکر کنم تا حالا از این کارا نکرده بودی! راست میگفت همیشه یکی بود واسم کار کنه. رفتم سمت در اومد دنبالم و تکیه داد به چهار چوب در وگفت:شب بخير! یه ذره نگاهش کردموگفتم:ده
دقیقه دیگه امادس بیا پایين! لبخند محوی زد وگفت:اشکال نداره اگه خوابت میاد! من شبا
یا غذا نمیخورم یا غذای سبک میخورم! با یه شب بي غذايي نميميريم! شونه هامو انداختم بالا و گفتم: من گرسنمه واسه خودم بايد درست كنم اگه خاستي بيا! سرشو تكون داد وگفت:ممنون !
وارد خونه شدم و رفتم سمت اشپزخونه . تو این فکر بودم که گلسا با آوردن اوا تو مطبم قراره چکارکنه؟
یادم افتاد به روزی که بهش پیشنهاد دادم بیاد و اونجا باهام همکاری کنه به ميز نهار خوري
نگاه کردم درست همون جا بود. بعد از یه شب خاطره انگيز خوشحال بودم از این که
میدونستم هم سطح خودمه و یه دکتره از این که حس میکردم به خاطر پول بهم محبت نمیکنه خوشحال بودم ولي خیلی طول نکشید که فهمیدم زدم به کاهدون! ولي دیگه دیر
شده بود اون از اون ساختمون سهم داشت از سر لجبازی نه من جامو عوض کردم نه اون! تمام دخترايي که برای کار برده بودم اونجا یه جورايي وسیله ای بودن تا بهش نشون بدم واسم مهم نیست تا با پای خودش از اونجا بيرون بره ولي اون زرنگ تر از این حرفا بود هر دفعه به
یه طریقي به جای این که خودش بره منشیا یکی یکی ميرفتن! ولي اوا فرق داشت به خاطر
کاري که براش کرده بودم میدونستم هرکاری بخوام میکنه. فهمیده بودم ادم مسئولیه و حس عذاب وجدانش شدیدا فعاله اگه یه کم باهاش بازی میکردم راحت میتونستم تحت فرمان بگيرمش اینو هم میدونستم لازمه این کار اینه که ازش فاصله بگيريم اینجوری حس نمیکرد داره ازش سو استفاده میشه.اینطوری هم اون یه حامي پیدا کرده بود هم من یه مدت خلاص واسه گلسا. هر چ دم دستم بود با تخم مرغا ریختم تو ماهیتابه. خیلی زود اماده شد
ميزو چیدم ول آوا نیومد خواستم برم دنبالش که دیدم زنگ درو زد! درو براش باز کردم!
من:بیا تو! سرشو اورد داخل و گفت:اووومم بوهای خوب میاد! رفتم سمت اشپز خونه و
بدون این که نگاهش کنم لبخند زدم وگفتم:بیا سر ميز! اومد داخل وگفت:با اجازه صاحب
خونه! من:با ادب شدی! دستاشو گرفت به کمرشو گفت:خب بي اجازه صاحب خونه!
من:ببين غير از قیافت که درستش کردیم باید یه چيزايي رو هم یاد بگيري!میخوام از فردا
بیای سرکارت! نشستم سر ميز مثله دفعه قبل اویزون اپن شد وگفت:از همين فردا؟ سرمو
تکون دادم و گفتم:اره! ب
عد اشاره کردم به بشقابشو گفتم:یخ کرد!
اومد سمت ميز
گفت:همیشه رو ميز شام میخوری؟
من:رو ميز نه و پشت ميز! نشست و گفت:خب حالا
چه فرقي داره غذا که روشه! من:به هر حال اونجا هم ميز داری جلوی کسی نگی نشستم رو
ميز! پوفي کرد و گفت:الان داری جواب سوال منو میدی دیگه!
لقمه ای که گرفته بودم خوردمو گفتم:اره! اونم مشغول شد و گفت:سخته که! اینجوری بهت میچسبه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم خندید و گفت:چي؟ به دهنم که پر بود اشاره کردم !
خندید وگفت:ایش پسر تو چقد لوسي! یه لقمه بزرگ گذاشت تو دهنشوگفت:همون مهری بیشتر بهت میاد تا مهران! غذامو قورت دادم و گفتم:فقط میخوام یه بار دیگه به من بگی مهری؟ از عمد همون طور با دهن پرگفت :مهری؟! بشقابمو برداشتم و از جام بلند شدم.
هر کس دیگه ای بود م ريدم تو دهنش.ولي این یکی رو نمیشد همون یه بار که دندشو شکسته
بودم کلی وجدانم به درد اومده بود. همون طور که میخندید تکیه داد به صندل و گفت:بیا
بشين من ميرم یه جای دیگه غذامو میخورم! یه نون بزرگ برداشت كل محتویات بشقابشو
توش ریخت و لولش رکرد و گفت:من ميرم بالا ! من:بيشتر بخورو برو!
رفت سمت درو گفت:دارم میخورم نيس من از شکمم نمیگذرم!
خیلی مزاحمت شدم برو استراحت کن!
درو بازکرد قبل از این که منتظر جوابي از من باشه درو بست و رفت بيرون.
نمیدونم از محافظه کاریش بود یا از حرفا و کارام واقعا ناراحت میشد!
ظرفا رو گذاشتم همون جا و رفتم تا بخوابم !
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم هنوز به خاطر کارای دیشب بدنم کوفته بود.
بدون معطلی رفتم تو حموم .
به ده دقیقه نکشید که برگشتمو اماده شدم!
یه نگاه به ساعت کردم هفت و ربــع بود رفتم سمت اشپزخونه داشتم چايي درست میکردم که یادم افتاد آوا چيزي واسه خوردن نداره!
صبحونمو خوردم و از خونه زدم بيرون رفتم بالا یه کم پول
گذاشم تو پله ها و براش نوشتم که بره واسه خودش خوردن بخره! به پولا نگاه کردم و رفتم
سمت ماشين. برام جبران میکرد حاضر بودم تمام داراییمو ببخشم به اون دختره تا منو از
دست گلسا راحت کنه!
اینطوری هم به اوا کمک میکردم هم کار خودم راه م افتاد از بیمارستان اومدم باید یه سرم ميرفتم مطب. وارد ساختمون که شدم دیدم یه دختره جوون
نشسته پشت ميز منشی رفتم سمتش و گفتم:شما؟ سرشو گرفت بالا لبخندی تو صورتم
پاشید و از جاش بلند شد و گفت:سلام شما باید اقا دکي مجد باشين!من تقوی هستم منشی
جدیدتون! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:با اجازه گ
كي؟ متوجه منظورم نشد گفت:بله؟
من:من منشی جدید استخدام نکردم!
دختره اومد جوابمو بده که صدای گلسا رو از پشت سرم شنیدم:من! برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:با اجازه كي؟
دست به سینه ايستاد رو به رومو گفت:با اجازه خودم!
من که نمیتونم لنگ تو باشم منشی احتیاج دارم! من:من خودم یکی رو استخدام کرد بدون این که به دختره نگاه کنم گفتم:زودتر ردش کن بره داشتم
مريفتم سمت اتاقم که گلساگفت:باز یکی دیگه؟فکرکردی دووم میاره…
برگشتم سمت منشي و با صدای بلندی گفتم:همين الان وسایلتو جمع میکني و ميري شير فهم شد؟
دختره قیافه حق به جانبي گرفت وگفت:شما منو استخدام نکردین که اخراجم كنيد اقا!
برگشتم سمت گلسا وگفتم:خانوم علوی لطفا منشی استخدامیتونو بيرون کنید…
میدونید که من از این مطب سهم بيشتري دارم. دیگه هم سر خود واسه من کسی رو اینجا استخدام نمیکني!
بدون هیچ حرف رفتم سمت اتاقم.
ساعت هفت و نیم بود که کارم تموم شد .
از اتاقم اومدم بيرون دیدم دختره داره وسایلشو جمع میکنه!
گفتم:از فردا اینجا نبینمت!
برگشت سمتم و با حرص گفت:اقای محترم من دختر خالتون نیستم که اینقد زود باهام صمیمی میشی بعدم خودم میدونم که فردا نباید بیام!
لبخند رضایتمندی زدم و گفتم:خوبه!
بعد از مطب بيرون اومدم و رفتم خونه!
داشتم وارد خونه مشیدم که چشمم افتاد به پولای روی پله ها برشون داشتم یه هزاری هم ازش کم نشده بود!يعني اين دختر از صبح تا حالا چيزي نخورده؟
رفتم داخل خونه لباسامو عوض کردم و رفتم بالا!
در زدم چند ثانیه بعد در باز شد.
آوا با یه شلوار مشکی رنگ و یه تیشرت سفید که روش یه سوی شرت مشکی بود درو برام بازکرد.
با این که لباساش دخترونه بود ول هنوزم سلیقه پسرونه توشون موج ميزد .
سرشو تکون داد و گفت:سلام!
بدون این که اجازه بگيرم وارد خونه شدم و
گفتم:چرا پولا رو…
با دیدن قابلمه ای که روی گاز بود گفتم:پول داشتي؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اره داشتم یه كمي تو جیبام بود یه ذره خرت و پرت خریدم رفتم سرگاز دیدم سیب زمیني و تخم مرغ گذاشته تو قابلمه!
گفتم:اینا رو میخوای چ کار كني؟
چهار زانو نشست رو مبل و گفت:بخورم دیگه! من:همين؟
سرشو تکون داد و گفت:خیلی دوست دارم!
من:چرا پولا رو برنداشتي؟
سرشو تکون داد وگفت:لازم نداشتم!
من:خیلی لجبازی!
نگاهم کرد و گفت:من مفت خور نیستم!
من:من دارم به خواست خودم کمکت میکنم!
_:من این همه سال بدون کمک زندگ کردم از این به بعدم میتونم!
نمیدونم تو چرا میخوای نقش ناجي روبرام بازی كني؟ !
شونه هامو انداختم بالا یه ذره نگاهش کردم اون دلم براش میسوخت تا به حال کسی رو
ندیده بودم که اینجوری زندگي کرده باشه مثل تمام اون دخترايي که دلم براشون میسوخت
اما نمیتونستم کاری براشون بکنم اما این یکی فرق داشت تو تمام سختیاش سعی کرده بود
پاک بمونه حس میکردم با کمک کردن به اون گناهايي که گاهی وجدانمو به درد اوردن رو
میتونم پاک کنم به علاوه اون خودشو بهم مدیون میدونست پس نمیتونست از زیر بار
مسئوليتي که بهش میدم شونه خالي کنه . گفتم:دلایل خودمو دارم!
خندید و گفت:خب خدا رو شکر خیالم راحت شد! با تعجب نگاهش کردم گفت:خوشم نمیاد کسی دلش واسم بسوزه!
پاهاشو دراز کرد رو ميز و گفت:من از كي باید کارمو شروع کنم؟
مگه نگفتي فردا؟
من:اول باید یه چيزايي رو یادت بدم! لم داد رو مبل و گفت:خب چیا مثلا؟
رفتم کنارش نشستم و گفتم:خانوم بودن!
نگاهم کرد و گفت:فکر نکنم کار سختي باشه! من:خب حالا که سخت نیست بیا تمرین کنیم .
خودشو جمع و جور کرد و گفت:من امادم !
من خب اول باید به ظاهرت برسیم!
_:حالا قیافه اینقدر مهمه؟
من:معلومه که مهمه!
وقتي یه منشی ارایشه و مرتب و زیبا به نظر برسه یعني همه چيز رو نظم و ترتیب داره انجام
میشه! شونه هاشو انداخت بالا وگفت:باشه!
بعد از جاش بلند شد و یه چرخ زد و گفت:تیپم که خوبه! بریم بعدی!
من:اینجوری که نمیتوني بیای مطب!
_:وای شال و روسری!
من:اره دیگه!
_:نمیشه به عنوان پسر بیام!
خندیدم وگفتم:کدوم پسری اینجوری خوشگل میکنه!
نیشش باز شد وگفت:ولي خداییش قیافم خیلی خوبه ها اون موقع دختر کش بودم حالا پسرکش! بعد بهم چشمک زد و خندید.
من:برو یه شال بردار بیار تمرين کنیم!
_:تو بیا تو اتاق اینه هم هست!
با هم بلند شدیم. رفت سمت کمدش و درشو باز کرد هر چ ريی که براش خریده بودم با نظم و ترتیب چیده بود توکمدش!
از یکی از قفسه ها یه شال ساده بيرون کشید وگفت:این خوبه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نشستم رو تخت درکمدشو تا نصفه بازکرد اینش دقیقا رو به روی من بود !
رو کرد به منو و گفت:من سرم میکنم تو بگو کجاش اشکال داره شالشو سرش کرد مثله دفعه قبل پایینشوگره کرد و شروع کرد به تابیدن دو طرف شال من:صبر كن صبر كن!
_:چیه؟
من:چرا مثه بچه سه ساله سرت میكني شالو! _:خب مي افته!
من:نه نمی افته این همه دختر شال سرشون میکنن اون وقت فقط مال تو از سرت مي افته؟
شالو از سرش در اورد و
گفت:پس چه جوری پا شدم وگفتم:بیا بده من یادت بدم! شالو ازش گرفتم از عرض تا کردم و انداختم رو سرش!
همون طور که منو نگاه میکرد گفت:میای هر روز سرم كني؟
من:یعني چي؟
_:خب اینجوری که من نمیفهمم چ کار ميكني! من:تو اینه ببين یاد میگيري!
خندید و گفت:نه خیلی ریز نقشی کل اینه رو گرفتي! شالو برداشتم و گفتم:اه چقد غر ميزني!
بعد استادم رو به روی اینه و انداختم رو سرم! تو اینه دیدم آوا نیشش باز شد. با اخم
گفتم:قط میخوام بخندی اونوقت تیکه بزرگت گوشته!
لبشوگزید و تند تند سرشو تکون داد.
اونقدر دیده بودم چطور شال سرشون میکنن که یاد گرفتم تای دو طرفشو باز کردم و
انداختم رو شونه هام!
آوا در حال که داشت با دقت نگاهم میکرد از خنده سرخ شده بود
ولي هنوز داشت لبشو م گزید تا صداش در نیاد. برگشتم سمتش همين که چشم تو چشم
شدیم منفجر شد.
من:دختره پر رو مگه نگفتم نخند!
آوا همون طور که میخندید و گفت:خیلی بهت میاد! منم خندم گرفته بود با غضب گفتم:حالا چطوره ؟خوشگل شدم؟
_:خیلی !یه لحظه صبر كن!
بعد رفت سمت کیفش وگوشیشو ب ريون کشید یه موبایل قدیمی ولي نو بود!
ایستاد و دوربینشو گرفت سمتم!
رفتم جلو دستم گذاشتم رو گوش و با جدیت گفتم:چ کار میکني؟
با چشمای خندونش گفت:یه عکس!
شالو از سرم انداختم و گفتم:بي جنبه نباش دیگه! نیومدیم مسخره بازی در بیاریم اومدیم کار یاد بگير! با ناراحتي گوشیش رو گذاشت تو جیبش و گفت:باشه معذرت میخوام!
نفسمو بيرون دادم و
گفتم:سرت کن ببینم یاد گرفتي یا نه!
با اکراه شالو ازم گرفت خیلی سریــــع همون طور که من سرم کرده بودم سرش کرد.
هنوزم با نگه داشتنش مشکل داشت ولي خب حداقل یاد گرفته بود .
وقتي شال سرش میکرد قیافش دخترونه تر میشد مخصوصا الان که یه کم ناراحت شده بود و اروم گرفته بود بیشتر خانوم شده بود.
بهم نگاه کرد وگفت:خوبه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه!افرین زود یاد گرفتي!
در جوابم به یه لبخند اکتفا کرد و گفت:خب دیگه چي این که اسون بود!
من:حالا این یعني اسون بود؟
گفت:من که زود یاد گرفتم .
من:بله اونم به چه عذابي!
_:هو حالا یه شال سرت کردیا! بد اخلاق!
خندیدم و گفتم:ناراحت شدی؟
سرشو به علامت منفي تکون داد
گفتم:ولي شدی!
_:نه نشدم!اون عکسو واسه یادگاری میخواستم. من:اخه كي از یه پسر با شال دخترونه عکس یادگاری میگيره؟یکی میبینه ابروم به باد فنا ميره!
لبخند مهربو زن زد و گفت:باشه مشکلی نیست!
هر چند من که کسی رو ندارم عکس تورو نشونش بدم. ولي به هر دلیلی بود بیخیال!
اگه ناراحت شدی ببخشید من عادت دارم از همه چي عکس بگيرم و اگر نه منظوری نداشتم. گوشیشو گرفت بالا وگفت:این گوش البوم عکس منه همه چي توش دارم!
با ذوق گفت:میخوای نشونت بدم تا حالا چه کارايي کردم؟ انچنان ذوق زده بود که نتونستم نه بگم! نشست روی تخت و اشاره کرد تا برم کنارش بشینم! نشستم کنارش دستمو از پشتش تکیه دادم به تخت!
گوشیشو گرفت سمتم و عکساشو باز کرد اولين عکسشو نشونم داد که از موتورش بود
گفت:این روز اولیه که موتور خریدم.
سرموکج کردم وگفتم:اوهوم! نگاهش به عکسا بود. تا حالا از این فاصله به صورتش نگاه نکرده بودم.
از نیمرخ با اون مژه های فرش خوشگل تر بود دلم میخواست گونشو که درست رو به روم قرار داشت محکم ببوسم!
اروم سرمو بهش نزدیک کردم.
یه دفعه با صداش به خودم اومدم در حالي که مثه دختر بچه ها جیغ میکشید
گفت:ببين ببين اینجا با بچه های رستوران بودیم! اینقد خوش گذشت که نگو تولد صاحب
رستوران بود به همه شام داد! تازه به خودم اومدم. تو حال و هوای خودم نبودم یه کم خودمو عقب کشیدم و سعی کردم توجهمو بدم به عکسا.
آوا هر عکسی روکه باز میکرد با اب و تاب توضیح میداد که چه اتفاقي افتاده . وقتي دیدم اینقدر ذوق داره بدون این که حواسش باشه شال که از روس سرش افتاده بود روی تخت رو برداشتم و سرم کردم و منتظر شدم کارش تموم شه!وقتي همه عکسا رو نشون داد برگشت سمتم با دیدن من من لبخند بزرگ رو لبش نشست! خنده هاشو دوست داشتم با احساس بود از ته دل بود. اصلا مصنوعي نمیخندید. لبشوگزید وگفت:عکس؟
سرمو تکون دادم و گفتم:خودتم برو یکی سرت کن! با ذوق یه شال مشکی برداشت و سرش کرد اومد نشست کنارم گوشیشو گرفت بالا! گوشي رو از دستش گرفتم و موبایل خودمو در اوردم!سرمو به سرش نزدیک کردم! با انگشتش به من اشاره کرد همون موقع منم یه عکس گرفتم. سریــــع گوشي رو از دستم گرفت وگفت:ببینم! یه نگاه به عکس کرد وگفت:عالي شد!فکر نمیکردم اینقدر دختر بودن بهم بیاد!
با خنده گفتم:انگار واقعا باورت شده پسری!
شونشو انداخت بالا و گفت:تو هم جای من بودی باورت میشد!
زل زدم تو چشماشو گفتم:ولي تو دختري!
واقعا یه دختر كاملي!
متوجه شد که لحنم عوض شده یه کم رفت عقب وگفت:خب حالا بي خیال برام بفرستش .
عکسو واسش فرستادم. سریــــع از جاش بلند شد وگفت:من برم ببینم سیب زمینیام پخت یا
نه! میدونستم بیشتر موندنم جایز نیست.
از جام بلند شدم و گفتم:منم دیگه باید برم! شام هم نخوردم!فردا جمعس صبح اماده شو باهم بریم مطبو نشونت بدم کاراتو بهت بگم.
فهمیدم که از این که میخوام برم خوشحال شد ولي به روش نیاورد.
لبخندی زد وگفت:میخوای بموني با هم سیب زمیني بخوریم؟
رفتم سمت در و گفتم:نه!من از این چيزا نمیخورم! نمیخواستم ناراحتش کنم ولي نباید چيزي میفهمید!
خودمو رسوندم به خونه رفتم سمت دستشويي و اب سردو باز کردم چند بار اب پاشیدم به
صورتم تا حالم اومد سر جاش!
تو اینه به خودم نگاه کردم و گفتم:خاک بر سر بي جنبت کنن پسر!
مگه تو دختر ندیده ای؟
با خودم گفتم:خب خوشگله!
باز به خودم نهیب زدم:خوشگله که باشه!
صد تا دختر خوشگل تر از این دیدی!
این یکی رو بیخیال شو حداقل فعلا!
چیه اصلا دختره زیره ميزه لاغر مردني.
با اون موهای کوتاهو پسرونش وگوشای بزرگش!
از دستشويي اومدم بيرون!
زنگ زدم برام غذا بیارن و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم چشمم افتاد به گوشیم!
عکسی که گرفته بودیم بازکردم و درازکشیدم رو تخت.
نمیدونم این امشب خواستني شده بود یا من یه مشکلی پیدا کرده بودم.
اهی کشیدم و گوشیمو پرت کردم اون
طرف تخت. بعد از این که غذامو خوردم زنگ زدم به ثمين. یکی بایداین حسو حال منو سر
جاش مي اورد.
با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم.به ساعت نگاه کردم نه و نیم بود. یعني كي میتونست باشه صبح جمعه؟!
از جام بلند شدم شلوارمو پام کردم و رو کردم به ثمینو گفتم:پاشو یه چيزي بخور!
باز صدای زنگ در بلند شد قبل از این که ثمين از جاش بلند شه
رفتم سمت در و درو بازکردم.
دیدم آوا با خنده ایستاده دم در!
با دیدن من خندشو قورت داد یه نگاه سر تا پام کرد و ابروهاشو داد بالا!
تازه متوجه شدم لباس تنم نیست!
خودمو پشت در قایم کردم. آوا نیشخندی زد و
گفت:صبح به بخير!
با اخم گفتم:چشاتو درویش کن! خنده ای کرد و گفت:نترس!
یادت رفته من سر و کارم با پسراس؟
فقط یه چيزي اینجوری میخوابي سرما میخوریا.
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:با پسرای لخت چ کار داری؟
اخمی کرد و گفت:واقعا که نادوني!
واسه پسرا مهم نیست جلوی هم دیگه بلوز تنشون نکنن!
من:باشه بابا! شوچ کردم!
با حرص گفت:با من از این شوخیا نکن!
من:چشم! بفرمایید امرتون!
_:مگه نمیخواستي بریم مطبو نشونم بدی!
من:اخ اخ پاک یادم رفته بود. همون موقع صدای ثمين بلند شد:صبحونه چ میخوری عزیزم؟
ای زهر مار تو كي از من نظر میخواستي؟! آوا لبشوگزید و سرشو انداخت پایين در حالي که سعی میکرد جلوی خندشو بگيره گفت:انگار بد موقع مزاحم شدم!
نیم نگاهی به من کرد و گفت:میگم بي دلیل نمیشه اینجوری خوابید!
بعد رو کرد به منو گفت:ميرم بعدا میام!
داشتم از خجالت اب میشدم دلم نمیخواست اوا منو تو اون وضعیت ببینه ولي رفتارش طوری بود که تحریکم کرد مثه خودش گستاخ بشم.
بازوشو گرفتم وگفتم:نه صبر كن الان اماده میشم!میخوای بیا تو! با تعجب نگاهم کرد. رفتم سمت
اتاقم. فکر نمیکردم بیاد داخل ولي پر رو تر از این حرفا بود همين که وارد اتاق شدم دیدم
گفت:یاا… خندم گرفت.
هیچ چيش شبیه دخيا نبود.
لباسامو پوشیدم و اومدم بيرون دیدم
بیخیال نشسته رو مبل! رفتم سمت اشيخونه. ثمين گفت:این دخيه کیه؟ من:همسایمه!
_:اوف چه پر رو! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:وقتي رفتم درو ببند و برو!
_:باشه! یه لقمه کره عسل خوردم وگفتم:بیا بریم اوا! از جاش بلند شد یه نگاه عاقل اندر سفیهی به
ثمين کرد بعد روکرد به منو با تاسف اه کشید وگفت:بریم !
بعد راه افتاد سمت خروجي همون طور که داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که چرا
باید از یه دختر خجالت بکشم دنبالش راه افتادم. سوار ماشين شدیم. بدون این که نگاهم
کنه گفت:نمیخواستي برسونیش خونش؟
اب دهنمو قورت دادم و با غیض گفتم:نه خير
خودش ميره!
فرو رفت تو صندل وگفت:خب چرا ميزني فقط سوال کردم!
من:نباید سوال کني!
هیچ نگفت حرصم در اومده بود. رو نداشتم نگاهش کنم ول دلم میخواست یه
چيزي بگه!
اینجوری حس بدی داشتم.
ماشینو روشن کردم وگفتم:تویه دختري نباید
اینجوری با این مسائل برخورد کني اینو بفهم!
با تعجب نگاهم کرد. همون طور که نگاهم رو به جلو بود با اخم گفتم:خوب نیست اینقد پر رو باشي! یه طرف لپشو باد کرد و اروم اروم
بادشو خال کرد باز هیچ نگفت! این حرف نزدنش بیشتر اعصابمو خورد میکرد.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: یه دختر باید خجالت بکشه نه این که نیشش باز شه!
روشو کرد سمت شیشه و گفت:اون که باید خجالت بکشه یکی دیگس بعد با شیطنت اضافه کرد: که
خیلی هم خجالت کشیده.
دیگه کارد ميزدي خونم در نمی اومد دلم میخواست خرخرشو بجوم. پوفي کردمو به سمت مطب راه افتادم .
.
اوا:
زیر چشمی به مهران نگاه کردم .
با اخمی که رو صورتش بود گفت:رسیدیم!
اونم پیاده شد
از تو پارکینگ پشت سرش راه افتادم. میدونستم همچين ادمیه ولي نمیدونستم اینجور ادما
خجالتم سرشون میشه .
برام مهم نبود چ کار میکنه تا وقتي کاری به کار من نداشت منم مشکلی نداشتم اصلا زندگي خصوصي اون به من ربطی نداشت!
به علاوه من یاد گرفته بودم
پر رو باشم مظلوم بازی و این چيزا به درد من نمیخورد اگه میخواستم ساده و مظلوم باشم
کلاهم پس معرکه بود.
با هم سوار اسانسور شدیم!
نگاهشو از من میدزدید.لبخندی زدم و رومو کردم اون طرف.
چند ثانیه بعد در باز شد گفت:بیا دنبالم بازم دنبالش راه افتادم تا به یه در بزرگ چوبي رسیدیم یه طرف در روی یه تابلو نوشته بود دکتر مهران مجد متخصص داخلی. طرف دیگه هم نوشته بود دکتر گلسا علوی متخصص گوش و حلق و بیني! کلیدو انداخت تو در گفتم:اون کیه؟
_:كي؟
من:گلسا علوی؟
وارد شد وگفت:درباره اون باید مفصل باهات حرف بزنم حالا فعلا بیا تو…
وارد شدیم رو به روم یه میز بزرگ بود دو طرفش دوتا در دیگه!به میز اشاره کرد و
گفت:جات اینجاس! کنار در صندلی چیده بودن کلی عکس پزشکی زده بودن به درو و دیوار
یه گوشه هم یه ویترین بود توش چند تا لوح و کتاب گذاشته بودن یه طرفم انگار ابدار خونه
بود! رفتم سمت میز و گفتم:من عاشق کار پشت میزم!
بعد رفتم سمت صندل و نشستم
روش به اطراف نگاه کردم روی میز یه کامپیوتر بود که کنارش هم تلفن گذاشته بودن چند تا
کشو با یه کمد کوچیک هم کنار میز بود .
کنار صندلی یه قفسه کشویی بزرگ بود که روش
یه گلدون خالی گذاشته بودن! مهران گفت:خب بذار اول واست توضیح بدم که این جا چی
کار میکنی.
نشست روی میز و گفت:تو اینجا منشی دو نفری من … به در سمت راست شاره
کرد و ادامه داد:دکتر علوی!
و به در سمت چپ اشاره کرد.
تو اینجا تلفنا رو جواب میدی
وقتا رو هماهنگ میکنی!
پرونده ها رو مرتب میکنی به بیمارا نوبت میدی و همچنین کار ابدارخونه هم با توئه تمیز کردن اینجا کاره سرایداره هفته ای دوبار میاد!کیلیدا دست توئه این یعنی تو باید زودتر از همه تو مطب باشی!
یه سری کارای دیگه هم هست که کم کم یاد میگیری!
به کامپیوتر نگاه کرد و گفت:کار باهاشو بلدی؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم!
_ :خب باشه فعلا با همون دفتر کارارو انجام بده تا کم کم بهت یاد بدم باهاش کار کنی!
من:باشه! کشوی کنار میزو باز کرد و گفت:توش چیه؟
نگاه کردم و گفتم:دوتا سر رسید.
سرشو تکون داد و گفت:بیارشون بیرون!
کاری که گفت کردم:ببین این قهوه ایه مال بیمارای
منه اون بنفشه مال بیمارای گلسا!
هر کسی زنگ میزنه تو دفتر میبینی هر جا وقت اظافه بود بهش میدی!
هر روز باید لیست کسایی که تو دفتر نوشته شده رو تو یه برگه بنویسی بذاری کنار هر کسی میاد بر اساس نوبتش میفرستی داخل!
کار سختی نبود لبخند زدم.
خیلی جدی گفت:نبینم اشتباه کنیا!
من:باشه!
_:هوم خوبه!
به کشو های کناری اشاره کرد و گفت:دوتای اول مال منه دوتای دوم مال گلساس!
اینا پوشه های بیماراس کسی که میاد پوششو بهش میدی میفرستیش داخل بعدم که برگشت اخرین برگشو نگاه میکنی اگه مهر خورده میگیری میذاری سرجاش اگه نخورده میذاری کنار تا بعدا چک بشه!ترتیب پوشه ها بر اساس حروف الفبا از روی فامیلاشونه! هر کسی که جدید میاد تو جلسه دوم از پوشه های جدیدی رو که تو کشوی دومه بهش میدی میگی فرم رو پر کنه کامل بعد با پوشه
میفرستیش داخل .
من:فهمیدم!
سرشو تکون داد و گفت:وق رت بیمار تو اتاقه نه تلفن رو وصل میکنی نه خودت
میای داخل نه اجازه میدی کسی بیاد مگر اینکه از فبل خبر داده باشی!
ورودی تلفن اتاق من ستاره ستاره دو اگه کاری داشتی اینجوری خبر میدی!
من:کامل فهمیدم!
اون که انگار تازه یخاش اب شده بود لبخندی زد و از جاش بلند شد وگفت:خوبه افرین!
اگه حواست جمع باشه اصلاکار سختی نیست!
حالا بیا بریم ابدارخونه رو نشونت بدم!
از جام بلند شدم رفتیم تو ابدارخونه همون جا یه در داشت که به سمت سرویس بهداشتی باز میشد. بهم نگاه کرد و گفت:بیمارا اجازه ندارن اینجا برن
دستشویی اگه کسی خواست بره بهشون میگی برن از دستشویی تو راهرو استفاده کنن!
من:باشه!
رفت سمت دستگاهی که رو کابینتا بود گفت:اینو میدونی چیه؟
من:نه! این دستگاه قهوه جوشه.
طرزکارشو بهم گفت و بعد اضافه کرد من قهمو شیرین میخورم .
گلسا تلخ و با شیر!
تو چه جوری دوست داری؟
شونه هاموانداختم بالا و گفتم:من تا حالا نخوردم! ابروهاشو داد بالا و گفت:واقعا؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
_:میخوای امتحان کنی؟
تکیه دادم به کابینت و گفتم:چرا که نه؟!
در یکی از کابینتا رو باز کرد قهوه با یه لیوان خوشگل مه روش عکس هیولای کارتونی داشت بريون اورد وگفت:این لیوانه منه باید برای خودت لیوان بیاری ولی حالا این دفعه اشکال نداره!
قهوه رو داد بهموگفت:ببینم یاد گرفتی!
کارایی که گفته بود انجام دادم و دستگاهو زدم به برق!رو کردم بهشو گفتم:حالا باید صبر کنیم! _:افرین! خب حالا باید درباره گلسا بهت بگم! همون موقع صدای در اومد خواستم برم ببینم کیه که دستشو گرفت جلومو گفت:هیس! نگاهش کردم اومد سمتم و با صدای اروم گفت:ببین من الان یه کاری میکنم ول تو روی هیچ منظوری نگیریش بعدا برات توضیح میدم قبل از این که چیزی بگم .
ایستاد رو به روم شونه هامو گرفت سرشو بهم
نزدیک کرد و گفت:لباتو ببر تو دهنت و تا میتونی فشارشون بده!
کاری که گفت رو کردم سرشو اورد جلو طوری که میخواست منو ببوسه چشمامو محکم بستم و لبامو رو هم فشار دادم صورتش نزدیکم بود ول هیچ تماسی برقرار نشد .
یه دفعه صدای جیغ خفیفی رو شنیدم!
مهران شونه هامو ول کرد اروم لای چشممو بازکردم دختر ظریف نقشی دستشو گذاشته بود رو دهنشو به ما خیره شده بود .
مهران به من اشاره کرد که حرف نزنم!
منم ساکت شدم. دختره که قد بلند و چشمای روشن و درشت و موهای بوری داشت با حرص گفت:تو اینجا چ کار میکنی؟ مهران برگشت طرفشو گفت:نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم!
فهمیدم دعوا خونوادگیه دست به سینه
ایستادم و سرمو انداختم پایین و رفتم عقب. دختره پوزخندی به من زد وگفت:منشی
جدیدته؟
مهران:چیه فضولی؟یا حسودیت گل کرده!
_:هه حسودی؟من به یه منشی حسودی نمی کنم! پر رو چه از خود متشکرم هست !
نفسمو با حرص دادم بیرون!
مهران گفت:زود کارتو بکن و برو. رو به من کرد و گفت:بیا بریم تو اتاقم!
انچنان جدی و قاطع گفت که مطیعانه مثه بچه ای که دنبال ناظم مدرسه میره تو دفتر دنبالش راه افتادم. دختره یه نگاهی سر تا پای من کرد و بهم پوزخند زد.
منم متقابلا همون کاروکردم انتظار چنین چیزی
رو نداشت با تعجب نگاهم کرد.
چشمامو ریز کردمو و نگاهش کردم بعد وارد اتاق مهران شدم و در رو بستم!
نشست رو مبلای چرم که رو به روی میز کارش بودن رفتم جلو و با صدای خفه ای گفتم:این چه کاری بود؟حالا فکر میکنه داشتیم همون میبوسیدیم! مهران لبخندی زد و با خونسردی گفت:میخواستم همین فکرو بکنه!
با تعجب نگاهش کردم مچ
دستمو گرفت و کشید نشستم روی مبل گفت:ببین میخوام یه چیزی رو بگم تو اینجا منشی
اونم هستی کارایی که مرربوط به منشی میشه رو براش انجام میدی ولی نه باهاش قاطی شو نه
دهن به دهن!
این دخيه میخواد یه جوری خودشو به من بچسبونه! من بهش گفتم دوست دخترمو اوردم اینجا منشی بشه یه جورایی ممکنه بهت حسادت کنه ول میخوام براش نقش بازی کنی تا دست از سرم برداره ! میتونی!
به چشماش نگاه کردم و گفتم:این یکی رو قرار
نبود…
ملتمسانه بهم چشم دوخت!
انگشت اشارمو بالا اوردم که یه چیزی بگم یه دفعه
صدايی از بیرون شنیدم .
انگشتموگذاشتم روبینیم و اروم ازجام بلند شدم. مهران با تعجب گفت:چی کار میکنی؟ انگشتمو محکم تر فشار دادم رو دماغم فهمید که باید ساکت شه ایستادم پشت در و با صدای بلندی گفتم:باشه عزیزم!هر چی تو بگی.
بعد یه دفعه درو باز کردم و دختره پرت شد تو اتاق !
با دادی که مهران سر دختره کشید منم سر جام میخکوب شدم!
_:پشت در اتاق من چ کار میکنی؟
دختره به تته پته افتاده بود صاف ایستاد لباسشو مرتب کرد و گفت:من… من.
مهران رفت سمتشو و گفت:تو چی؟
بازوشو گرفت و تو صورتش فریاد کشید :چی هان؟چقد میخوای تو زندگی خصوصیه من سرک بکشی؟
دختره خودشو نباخت با تمام توانش دستشو از تو دست مهران بیرون کشید وگفت:کارای
خصوصیتو ببر تو خونت نه مطبت!
مهران دندوناشو فشرد رو همو گفت:به تو ربطی نداره!
دختره صاف ایستاد رو به روی مهران تو چشاش زل زد و گفت:ربط داره میدونی که اینجا
محل کار منم هست! بعد روکرد به من چشم غره ای به من رفت و از اتاق رفت بیرون!
به چند ثانیه نکشید که صدای به هم خوردن درو شنیدیم!
با ترس به مهران نگاه کردم. یه ذره نگاهم کرد یه نفس عمیق کشید بعد شروع کرد به خندیدن با تعجب نگاهش کردم با خنده
سرشو تکون داد و گفت:کارت عالی بود دختر!
اینو که گفت منم با خیال راحت نفس عمیقی
کشیدم و لبخند زدم.
مهران نشست روی مبل و گفت:خیلی وقت بود دلم میخواست چنین دادی سرش بکشم!
تکیه دادم به دیوار وگفتم:منم ترسیدم چه برسه به اون دختره بیچاره!
نگاهش کردم و گفتم:ولی خوشم اومد! ایول جذبه! خندید. گفتم:فکر کنم قهوه درست شد.
_:اخ پاک یادمون رفت!
با هم رفتیم تو اشپزخونه .مهران تکیه داد به در وگفت:اصلا نمیدونم روز جمعه اینجا چی کار داشت. یه ذره از قهوه رو مزه مزه کردم از تلخیش خوشم نیومد.
گفتم:هرکاری داشت با اون دادی که زدی یادش رفت! دهنمو باز کردم وگفتم:اه! چه تلخه! خندید وگفت:شکر بریز توش بعد شکر پاشو داد دستم. همون طورکه بهش شکر اضافه میکردم گفتم:بهم نگفته بودی قصدت از استخدام کردنم اینه!
من:چی؟ رو کردم بهش و گفتم:این که با این دختره در بیفتم!
_:نه نه نمیخوام باهاش درگیر شی فقط میخوام فکر کنه که…
پریدم وسط حرفشو گفتم:با این که یه عمر مثه پسرا زندگی کردم ول میدونم که دخيا واسه به دست اوردن چیزی که میخوان دست به هرکاری میزنن!
مخصوصا که اون یه پسر خوشتیپو پولدار و تحصیل کرده باشه!
_:اینا رو به ميله تعریف بگیریم؟
یه ذره از قهوه رو خوردم اینبار مزش به دلم نشست گفتم:یه جورایی!
خندید و گفت:ممنون!مزش خوب شد؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:کاش میشد خیلی تلخیای دیگه رو هم مثه این با شکر شیرین کرد .
با تعجب نگاهم کرد.لبخند ملیچ تحویلش دادم و بقیه قهوه رو خوردم. قهوه که تموم شد
مهران خواست که برگردیم.سوار ماشین شدیم یاد صبح افتادم و اون خجالت درد سر ساز .
بی اختیار لبخند زدم .مهران گفت:چیه؟
من:نمیتونم بخندم؟
_:چرا بخند!
وقتی میخندی خوشگل تر میشی!
ابروهامو دادم بالا چشمامو گرد کردمو نگاهش کردم. همون طور که جلو رو نگاه میکرد گفت:چیه؟فقط که تو نباید از من تعریف کنی!
من:نه این با تعریفای من فرق داشت!
خندید و گفت:خیلی بده که منظور ادمو متوجه میشی!
رو کردم بهشو گفتم:بپا عاشق این خندیدنام نشی! سرشو تکون داد وگفت:خیلی از خود متشکریا! من:نباشم؟ تو اینه به خودم لبخند زدم وگفتم:آی قربون این خنده هام برم .
مهران:تو واقعا عجیب غریبی میدونستی؟
من:اره خب! چند تا دخترن که موهاشونو کوتاه کنن و سوار موتور بشن بعد
منشی یه دکي بشن و بخوان واسش نقش دوست دخيشو بازی کنن؟!
_:اینم حرفیه!
من:حالا این دختره چه جوری هست؟
قبل از جنگ ادم باید دشمنشو خوب بشناسه .
یه ذره فکرکرد وگفت:اونقدر بد هست که همه ی منشی های قبلی رو بیرون کرد.
من:همشونو جای دوست دخيات جا زده بودی؟ خندید وگفت:نه ولی یه جوری نشون میدادم انگار بهشون نظر دارم.
من:خب پس مثه این که کار من سخت تر شد؟ _:چطور؟
من:خب از همین اول منو به عنوان دوست دخترت اوردی این بیشتر کفرشو در میاره!
خندید وگفت:با این کاری که تو باهاش کردی. خدا به دادت برسه!
من:منو دست کم گرفتی؟
خدا به داد اون برسه.شاید لوندی و عشوه اومدن بلد نباشم ولی من یه چیزی دارم که اون نداره!
_:چی داری؟
دستمو مشت کردم و گفتم:زور بازو!
این دختره ام که انگار ترسوئه!
خندید و گفت:نزنیش یه وقت میره شکایت میکنه! من:نه دیگه اینقدرا هم خشن نیستم!
لبخندی زد وگفت:آوا؟
من:بله؟ اب دهنشو قورت داد و گفت:موضوع صبحو فراموش کن انگار که چیزی ندیدی
خب؟
با شیطنت گفتم:ولی دیدم!
با عصبانیت گفت:آوا!
هیچوقت کسی اسم واقعیمو صدا نمیزد.
همیشه از دهن مردم به اسم آرمان خطاب میشدم.
حس خبی داشتم.برای اولین بار حس میکردم وجود دارم.
دیگه نیازی به تظاهر نبود.من آوام
آوایی که مهران اسممو صدا میزد حس میکردم تازه خودمو پیدا کردم.
مهران گفت:چیشد؟
با چشمای باز میخوابی؟
من:ها؟چ؟نه!یاد یه چ ريی افتادم!
_:چ مثلا؟ لبخندی زدم و گفتم:یاد چیزی که نه!راستش اسم آوا یه کم برام غریبه.
کسی منو به این اسم صدا نمیکنه!
خندید وگفت:خب من صدا میکنم!
من:میدونم! اسمم خیلی قشنگه نه؟
خندید و گفت:اره!
من:مهری هم اسم خوبیه!
با خنده اخم کردو گفت:اسم من مهرانه!
من:حالا هر چ!
_:خب حالا قبول؟
به اندازه کافی خجالت کشیده بود. منم همینو میخواستم که روش تو روم باز نشه…
اگه از خودم ضعف نشون میدادم پر رو میشد ولی حالا اون ضعف نشون داده بود و خودشم میخواست قایمش کنه!
گفتم:چی قبول؟
_:موضوع صبح دیگه!
من:کدوم موضوع؟
زیر چشمی نگاهم کرد بعد سریــــع لپموکشید. من:آی آی…دیگه از این کارا نداشتیما!
_:برادرانه بود.
تکیه دادم به صندل وگفتم:وقت این حرفو میزنی یعنی برادرانه نبود!
_:میشه اینقدرکارا و رفتار منو تحلیل نکنی؟
شونه هامو انداختم بالا وگفتم:خب مواظب باش چ کار میکنی!
سرشو کج کرد و گفت:چشم ببخشید خانوم !
بهش لبخند زدم. برعکس چیزی که نشون میداد ادم مهربونی بود شاید تمام کارای بدی که
میکرد یه اشتباه ساده بود چیزی که بهش عادت کرده بود نه چیزی که واقعا میخواست…
از فکر خودم خندم گرفت من کی تا حالا ادم شناس شده بودم؟ رسیدیم خونه.مهران رو کرد
به منو وگفت:شناسنامتو بیار تا فرم استخدامتو برات پرکنم!
من:باشه همین الان براتمیارمش!
از مهران خداحافطی کردم و رفتم بالا! وارد اتاق شدم در کمد رو باز کردم و یه
نگاهی به خودم انداختم.یاد گلسا افتادم. لباسایی که پوشیده بود طوری که شالشو سرش
کرده بود کاملا با من فرق داشت. رنگای یه شکل و مدلا ين که به هم می اومدن.
درست برعکس من یه شال زرشکی سرم کرده بودم با مانتوی مشکی وکاپشن بنفش با شلوار لی. اونم
از وضعیت شالم که به هم ریخته بود و دور گردنم محکم شده بود. چون نمیتونستم درست
نگهش دارم ولی نمیدونم دختره چقد مو داشت که اینقد زیر شالش بالا رفته بود؟!
صورتمم برعکس اون یه ذره ارایش هم نداشت از سرما هم نوک بینی و گونه هام قرمز شده بود. کمدو زیر و رو کردم یه پلیور اجری با یه شلوار قهوه ای از تو لباسا بیرون کشیدم و پوشیدم.
موهامو کج رو صورتم شونه کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.
دستم زدم به کمرم و گفتم:حالا شد!
رفتم سراغ کولم! گذاشتمش رو تخت شناسنامه هامو از توش ب ريون کشیدم. من دوتا
شناسنامه داشتم یکی به اسم خودم یکی به اسم آرمان نمیدونم چطور همچین کاری کرده
بودن ولی به هر حال اگه تو این موقعیت هر کدوم از اینا رو نداشتم برام یه مشکل بزرگ
بود. دوتاشو برداشتم و کیفمو گذاشتم سر جاش! رفتم سر یخچال با پولی که داشتم چیز
زیادی نتونسته بودم بخرم ولی به هر حال باید واسه ناهار یه فکری برای خودم میکردم. تن،یه تن ماهی اوردم بیرون و گذاشتم تو اب و بعدم گذاشتم روی گازو زیرشو روشن کردم بعد از
خونه اومدم بیرون! هوا ابری شده بود. یه نفس عمیق تو اون سرما کشیدم و رفتم پایین.
پشت در ایستادم و زنگ درو زدم. چند ثانیه بعد مهران اومد دم در! شانسنامه هاموگرفتم بالا! از دستم گرفتش و گفت:چرا دوتاس؟
من:چون دوتا دارم!
_:مگه میشه؟
من:حالا که شده!
یکیشو باز کرد و نگاه کرد لبخند رو لبش نشست و گفت:ارمان کریمی!
بهم پسش داد و گفت:این به درد نمیخوره!بیاتو!از‌جلوی در رفت کنار.منم وارد خونه شدم. …
روکرد به منو و نشست روی مبل و اون یکی رو باز کرد. با دقت نگاهش کرد:آوا کریمی!متولد گفت:دو ماه دیگه تولدته!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. لبخند محوی زد وگفت:منم اردیبهشتیم !
باز دقیق شد تو شناسنامم وگفت:استان یزد! شهرستان مهر ریز… ادامه دادم:بهادران … روستای علی اباد . اهی کشیدم و ادامه دادم:بالا ده خونه ی حاج … بازم اون خاطرات مسخره!
بغضمو خوردم ول اشک تو چشمام جمع شده بود. مهران که دید ساکت شدم سرشو گرفت بالا وگفت:چطور تو مال یزدی و لهجه… ادامه حرفشو خورد نگاهی به من کرد وگفت:چیزی شده؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم.
شاسنامه رو بست یکی از پاهاشو رو اون یکی انداخت و گفت:مطمئنی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
نمیتونستم حرف بزنم یه کلمه میگفتم اشکام میریخت پایین.
_:زبونتو موش خورده؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نیم رخ شد طرفمو وگفت:چرا تو چشمات اشک جمع شده؟ سرمو انداختم پایین و از جام بلند شدمو در حال که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم:من دیگه میرم!
از جاش بلند شد و گفت:نمیخواستم… لبخند زدم و گفتم:میدونم! از جام بلند شدم و رفتم
سمت در قبل از این که چیزی بگه درو بازکردم وگفتم:خدافظ! بعد درو پشت سرم بستم!
یه نفس عمیق کشیدم و اجازه دادم اشکام سرازیر شه! اهل هق هق کردن و یه گوشه
نشستن و گریه کردن نبودم.
همیشه بی صدا فقط اشک م ريیختم چون میدونستم کسی نیست که جواب گریمو بده دست محبت بکشه رو سرمو ازم بخواد اروم باشم.
رفتم تو اشپزخونه شیر ابو باز کردم یه کم اب زدم به صورتم بعد رفتم سرمو گرفتم بالای بخاری و
چشمامو بستم تا صورتم خشک بشه. خیلی این کارو دوست داشتم برام یه جور ریلکسیشن
بود. با خودم فکر کردم چرا باید گریه کنم؟
با خودم گفتم:به این خونه نگاه کن! داری
پیشرفت میکنی یه کار خوب داری دیگه لازم نیست خودتو قایم کنی دیگه لازم نیست تظاهر کنی…
داری پیشرفت میکنی آوا به کوری چشم همه اوناينکه ندیدنت پست زدن و تنهات گذاشتن بدون کمک اونا رو پای خودت ایستادی…
وقتی خدا بهت رو کرده چه فرقی داره که بنده هاش بهت پشت کي؟! با رضایت چشمامو باز کردم
دستموگذاشتم روی صورتم که داغ شده بود و رفتم سمت اتاق بالشتمو برداشتم و انداختم
وسط خونه کنترل تلوزیون رو برداشتم و دراز کشیدم روی زمین و تلوزیون رو روشن کردم.
بدون هیچ دردی بدون هیچ ناراحتی…
خدایا ازت ممنونم…
داشتم ناهارموکه نون و تن ماهی بود میخوردم که یکی محکم زد به در همون طورکه لقمه رو تو دهنم جا میدادم رفتم سمت در میدونستم هیچکس غیر از مهران نیست که بخواد در خونه منو بزنه!
درو باز کردم چون لقمه تو دهنم بود گفتم:هوم؟ نگاه مضطربشو دوخت به منو و گفت:لباساتو بپوش !
با تعجب نگاهش کردم! منو زد کنار و اومد تو خونه یه نگاه به غذام کرد سرشو تکون داد و
رفت سمت اتاقم! لقمه رو به زور قورت دادم دنبالش راه افتادم و گفتم:چ کار میکنی؟
دیدم رفته سراغ کمدم داره لباسامو جمع میکنه! رفتم جلو لباسا رو از دستش کشیدم و گفتم:چی
کار میکنی؟
پوفی کرد و گفت:ثمین به امیر خبر داده تو اینجایی امیر به دختر خالم دختر خالم
به خالم خالم به مامانم مامانمم به بابام!
حالا اگه نمیخوای درد سر درست شه وسایلتو
جمع کن بریم!
من:کجا بریم؟
_:شمال
من:چی؟
_:باید از تو ویلا زنگ بزنم بهشون که فکر
کنن حرفای اونا دروغ بوده!
من:خب تو برو!من چرا باید بیام؟ لباسامو گرفت تو بغلشو گفت:خب عاشق! میان اینجا میفهمن! الانم بابام تو راهه من:خب میمونم تو خونه برقا رو
هم خاموش میکنم!
_:ببیم با یکی دو نفرکه طرف نیستی الان همشون میخوان بفهمن تو کی هستی!
میان تو خونه پیدات میکنن خدا میدونه دست کدومشون بیوفتی!
من:خب میریم خونه خودم!
سرشو تکون داد مچ دستمو محکم گرفت و گفت:فکر کردی بابام اینقد
خنگه؟
بهت میگم باید بریم یعنی این که باید بریم! خواست منو بکشه دنبال خودش که
گفتم:اینجوری که نمیشه بیام!
_:باشه اماده شو!فقط زود بابام داره میاد اینجا من بهش گفتم دیشب رفتم پس الان نه باید نزدیکای خونه باشم نه تو خونه! اینو گفت و با لباسام از
خونه رفت بیرون! یه مانتو تنم کردم یه شالم انداختم رو سرم سریــــع چیزایی که لازم داشتمو
برداشتم ریختم تو کولمو راه افتادم! بدو بدو از پله ها اومدم پای ري و سوار ماشین مهران شدم.
مهران ماشینو روشن کرد و گفت برو پایین دیده نشی هر وقت گفتم بیا بالا!
نشستم پایین ماشین خودمو جمع کردم قشنگ جا شدم!
مهران نگاهی به من کرد سرمو اوردم بالا
خندید و از خونه اومدیم بیرون!
همون طور که پای ري نشسته بودم سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:میخوای بری کجا؟
_:ویلام تو رامسر!
من:چقد باید بمونیم؟
_:تا ابا از اسیاب بیفته!
من:لازمه منو قایم کنی؟
:_به خاطر خودته! دیدی که بابام دفعه پیش چ کار کرد؟من که پسرشم کاری نمیتونه بکنه واسه تو درد سر درست میکنه. امیر رو هم میشناسم ادم فوضولیه تا نفهمه دختره که همسایه من شده کیه دست بر نمیداره تازه وقتی تعهد ناممونو دید دیگه بیشتر کنجکاوی میکنه.
خندیدم و گفتم:راستی انداختیش دور؟
با جدیت گفت:نه گذاشتم هر وقت وکیلمو دیدم بدم بهش!
با رضایت لبخند زدم.سرعتشو بیشتر کرد. من:حالا به کشتنمون ندی!
_:میخوام زود برسیم به اتوبان. من:یعنی الان داریم میریک شمال به خاطر منه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
با قدر دانی نگاهش کردم و گفتم:ولی تو مسئول مشکلات من نیستی! لازم نیست خودتو تو دردسر بندازی .
لبخندی زد و گفت:من رفیق نیمه راه نیستم . خودم اوردمت تو این خونه خودمم باید مواظبت باشم!یه نگاه به اطراف کرد و گفت:دیگه از خونه دور شدیم بیا بالا! نشستم سر جام بیخیال لباسای خاکیم شدم و گفتم:خوش به حال بچه هات!
خندید وگفت:چرا؟ تکیه دادم به صندل وگفتم:خب خیالشون راحته که خیلی مواظبشونی!
لبخندی زد و گفت:نه بابا بیچاره ها یه بابای بی مسئولیت گيرشون میاد!
من:اگه بی مسئولیت بودی الان با من تو ماشین نبودی!
زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:همون قدر که رک بودنت گاهی وقتا عذاب اوره بعضی وقتا هم خیلی دل نشینه!
من:خب حالا هول برت نداره!
منظورم این نبود که ازت خوشم میاد.
سرشو تکون داد و گفت:مطمئنی؟
اخمی کردم و گفتم:معلومه!
رومو کردم به سمت شیشه و گفتم:من زیاده
خواه نیستم به غیر ممکن ها هم دل نمیبندم! دیگه مهران چیزی نگفت. منم ساکت شدم.
همون طور که بیرون نگاه میکردم لبخند زدم.
اگه منم یکی بودم مثله گلسا میتونستم به
علاقه داشتن به مهران فکرکنم.
اما من با اونا فرق داشتم. من اصلا نباید به دوست داشتن مردی فکر میکردم.
هیچ پسری و هیچ خونواده ای دلشون نمیخواست یه عروس بی کس و کار داشته باشن.
از پدر بزرگم متنفر بودم اون مسئول زندگی غیر معمول من بود.
اون بود که حق یه زندگی عادی رو از من گرفته بود.
حق دوست داشتن حق دوست داشته شدن حق
احترام وپذیرفته شدن.
شاید اون تنها کسی بود که هیچوقت نمیبخشیدمش حتی به بخشیدنش فکر هم نمیکردم .
تمام مدت با ذوق و شوق به جاده خیره شده بودم.تمام جایی که من دیده بودم روستای
خودمون بود و شهر تهران ولی حالا اون همه زیبایی یک جا جلوی دید من بود! بارون داشت
به شدت می بارید. درختا هر کدوم یه رنگ بودن بعضیا سبز بعضیا زرد بعضیا هم بدون
برگ .
منظره کوها عین نقاش بود.
دیگه طاقتم تموم شده بود شیشه ماشینو دادم پای ري و سرمو بردم بیرون سرمای هوا هم برام دلنشین بود. انگار اومده بودم وسط بهشت.
بارون داشت صورتمو خیس میکرد.
مهران غرید :سرده شیشه رو بده بالا!
چشمامو بستم وگفتم:چه اکسیژنی!
بعد یه نفس عمیق کشیدم دیدم شیشه داره میاد بالا سرمو دزدیدم و گفتم:هوا که خوبه!
به در اشاره کرد و گفت:همه جا خیس شد!
بخار شیشه رو به رومو با استینم پاک کردم وگفتم:اینجا عالیه!
_:مگه تا حالا نیومدی؟
من:با کی اومدم؟
شونه هاشوانداخت بالا و گفت:پس تا حالا دریا رو هم ندیدی!
دستامو محکم زدم به همو و گفتم:شنیدم خیلی قشنگه!
لبخندی زد و گفت:وقتی دیدی خودت میتونی نظر بدی. با ذوق گفتم:کی میرسیم؟
_:چیزی نمونده!
یادم افتاد به خونه با نگران گفتم:اگه بیان خونه رو بگردن چی؟
_:خب
بگردن!
من:خب میفهمن یکی اون بالاس! خندید وگفت:چطوری میفهمن؟
من:غذام مونده بود رو زمین!
تازه چطور یه خونه چیده شده مشکوک نیست؟! لبخندی به من زد و
گفت:لباسات همه اینجان مگه نه؟ یادم به کمد خالیم افتاد اخرین چیزی که توش مونده
بود شالو و مانتویی بود که مهران برام گذاشت و لباسای قدیمیم.برگشتم پشت ماشینو نگاه
کردم هر چی داشتم و نداشتم رو اورده بود یه نگاه به لباسای زیرم انداختم که پخش و پلا
شده بود وسطشون!
سریــــع خودمو کشیدم پشت ماشین و همه رو جا دادم بین مانتو هام!
بعد با خجالت برگشتم سمتش و گفتم:اره ولی… ابروهاشو داد بالا و گفت:ولی بی ولی!
میدونی چی رو اپن گذاشته بودی؟
نگاهش کردم. با رضایت لبخندی زد وگفت:اون یکی شناسنامتو! نیشم باز شد.
خندید و گفت:منو دست کم گرفتی؟
با مشت زدم به بازوشو گفتم:خیلی بد جنسی! صورتش جمع شد بازوشوگرفت وگفت:میدونی دستت خیلی سنگینه؟! خندیدم.
گوشیش رو در اورد و گفت:حالا بگو میخوام چ کار کنم !
با تعجب نگاهش کردم یه شماره گرفت و گوشیشو گذاشت رو بلند گو و چند دقیقه بعد
صدای پسری پیچید تو ماشین:جانم؟
_:سلام علی جون خودم!
_:به به به!اقا مهران راه گم کردی!
_:راهو که دارم درست میریم شمارتم درست گرفتم زنگ زدم حالتو بپرسم!
_:غلط کردی!کی تا حالا حال من واست مهم شده. رو کرد به من بی صدا خندیدم.
گفت:بیا یه بار خواست حالتو بپرسم خودت نمیذاری
_:حرف مفت نزن بنال ببینم چه مرگته! ‌
_:ببین میخوام برام یه کاری بکنی هستی یا نه؟ _:اها این شد حرف حساب!چ میخوای؟
_:باید بری مطب از اقا حسن کلیدامو بگیری برو خونه من!
_:که چ بشه؟
مگه ندیدی این حسن خان دفعه قبل چطوری حالمو گرفت؟
_:نگران نباش بهش گفتم هر وقت تو رفتی کیلیدا رو بهت بده!ببین برو بالا طبقه دوم اگه کسی اومد اونجا تو اسمت ارمان کریمیه الان یه هفتس اون
بالا رو خریدی گرفتی؟
_:حالا گ هست این ارمان خان که من باید جاش نقش بازی کنم.
یه نگاه به من کرد و گفت:برمیگردم برات توضیح میدم.فردا هم برو مطب گلسا رو خر کن یه جوری حالیش کن که باید یادش بره که امروز منو با یه دختر تو مطب دیده.
_:ای بابا موضوع داره بیخ پیدا میکنه ها!
_:رومو زمین ننداز دیگه!
_:خرج داره واست!
_:باشه تو کارتو درست انجام بده من از خجالتت در میام! جلو بابام هم وا نمیدیا!
_:کی حرف پول زد شما حق اب و گل داری داداش. موضوع خونوادگیه؟
بعدا برو خونه و نیم نگاهی به من کرد وگفت:موضوعش حال گیریه تو فقط حواستو جمع کن!یه چند وقتی خونه من باش تا وقتی خبرت کنم خب؟
_:ای به روی چشم . خیالت راحت تا منو داری غم نداری.
_:خب دیگه خدافظ! خبری شد منو در جریان بذار. _:باشه خدافظ
_:به سلامت! گوشی رو قطع کرد .
مو لای درز نقشش نمیرفت.
سرمو تکون دادم و گفتم:تو شیطونم درس میدی! خندید و گفت:ما اینیم دیگه! اینو گفت بعد به یه جایی اشاره کرد و گفت:رسیدیم…

ادامه...

نوشته: Mr.kiing


👍 28
👎 5
17501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

913428
2023-02-03 01:42:18 +0330 +0330

این داستانو من خیلی وقت پیش خوندم چجوریه که الان نویسندش شده Mr.kiing؟؟؟؟؟

2 ❤️

913439
2023-02-03 02:02:15 +0330 +0330

درسته چون باز پخشه اين داستانو من دوسال پيش گذاشتم هم تو اين سايت هم سايتاي ديگه ي نگاهي ب تاپيكام بندازي مشخصه ب همين دليل ممكنه خيلي از عزيزان قبلا خونده باشن

2 ❤️

913441
2023-02-03 02:05:11 +0330 +0330

خوشم میاد ازت میپرسن هم میپیچونی رک نمیگی رمان یکی دیگه رو کپی پیست کردی

1 ❤️

913443
2023-02-03 02:12:36 +0330 +0330

دزدیه اقا رمان یه بدبخت دیگس به منم قسمت پیش بچه ها گفتن رفتم چک کردم

1 ❤️

913453
2023-02-03 03:07:29 +0330 +0330

الان همه مشكلت اينه كه مثلا رمان ماله من نيس افرين درسته خب چيكار كنم الان همه مشكلات حل شده فقط اين مونده؟
اين رمانو هزار نفر هزارجا گذاشتن منم حال كردم اينجا گذاشتم تويي كه خيلي برات نام نويسنده اثر مهمه برو ببين واقعا كي نوشته اسمشو بزاره چهار نفر ديگه ام كه مثل تو انقدر تو قيد و بنده اخلاقياتن مشكلشون حل بشه

3 ❤️

913458
2023-02-03 03:31:49 +0330 +0330

حتما
اسم این رمان دختری که من باشم
نویسنده نیلوفر ۷۲
سال ۲۰۱۵ یا قبل تر نوشته شده

0 ❤️

913459
2023-02-03 03:34:27 +0330 +0330

نمیدونستم واسه دزدی نکردن از اثر مردم باید خیلی درگیر اخلاقیات باشی تا مهم باشه فکر میکردم صرف اینکه یکی ادم باشه میدونه نباید دزدی کنه

0 ❤️

913464
2023-02-03 05:37:19 +0330 +0330

خوبه افرين منتظر باش قسمت هاي بعديشم كه اومد حتما بياي اطلاع رساني كني

0 ❤️

913483
2023-02-03 09:37:25 +0330 +0330

ادامه بده کارت خیلی درسته با اینکه صحته زیاد نداره اما خیلی خوبه باز

1 ❤️

913643
2023-02-04 17:36:18 +0330 +0330

قسمتی بعدیشم میخوام

1 ❤️

913719
2023-02-05 09:23:59 +0330 +0330

دختری که من باشم.فقط موندم ۵۸۷ صفحه رو چطور میخوای توی ۴ قسمت تموم کنی .تازه اگر سکس رو هم خودت بخوای اضافه کنی بیشتر از ۷۰۰ صفحه میشه

1 ❤️

914014
2023-02-07 11:38:20 +0330 +0330

کینگ جان کاذت عالیه ادامه بده

1 ❤️

914015
2023-02-07 11:40:42 +0330 +0330

کارت

1 ❤️

916445
2023-02-23 09:17:49 +0330 +0330

من قبلا داستان زیاد میخوندم برام مهم نیود سکسی باشه یا نباشه ولی این دومین داستان با بهتره بگم رمانک که منو میخ کوب خودش کرده اگه بازم خواستی دست به قلم شی میشه کمکم کنی دمت گرم حرف نداره بااین که هنوز قسمت دومش رو خوندم بقیش مونده لایک میدم بهت قلمو از دستت رو زمین نذار فقط بنویس بنویس

0 ❤️