نمیدونستم ازش متنفر میشم (۱)

1394/12/17

پاهام میلرزید. از درد، از استرس، از ترس، از پشیمونی…
وایساده بودم زیر دوش و واسه ی راضی کردنِ وجدانم دلیل و برهان می آوردم. میخواستم خودمو راضی کنم که ضرر نکردم، که واسه ی همه پیش میاد اما نمیتونستم. نیمه ی منطقی وجودم داشت میزد به کولی بازی تا نیمه ی احساسی رو خفه کنه. نمیدونستم کارم درست بوده یا نه اما میدونستم هر کاری هم بکنم نمیتونم برگردم به عقب هرچند مطمئنم اگه بازم توی اون موقعیت قرار میگرفتم کاری جز این نمیکردم. از خودم توقع نداشتم که پشیمون بشم، احساس میکردم یه دل شدم اما الان… الان احساس میکنم حروم شدم.

نمیدونم از کجا شروع شد، میدونم از کجا شروع شد، کلنگ کار امروزم ۱۰ سال پیش خورده شد وقتی فقط یه دختربچه ی دبستانی بودمو مثل همه ی پنج شنبه ها با جیغ و گریه مادرمو راضی کرده بودم تا وقتی داره میره اونجایی که کلی دکتر داره منم با خودش ببره آخه چند تا خانوم منشی اونجا بود که همیشه خوراکی های خوشمزه داشتن. بَدم میومد وقتی لپمو میکشیدن اما به خوردن چیزهایی که به جز اونجا هیچ جای دیگه نمیتونستم بخورم می اَرزید.
قرار بود امروز دفتر اِملامو بیارم تا همشون ببینن چه دختر زرنگیم، می خواستم برچسب هزار آفرین رو که وقتی ده تا املارو بیست میگیری بهت میدن و فقط من توی کلاس داشتمش ببینن آخه خاله پنج بهم قول داده بود اگه برچسب رو بگیرم و امروز ببرم یه جایزه ی خوب بهم میده تا همه حسودیشون بشه. جایزه ای که چند هفته ای میشه منتظرشم و هَمَش میترسیدم یادش بره با خودش بیاره چون خاله یک همیشه یادش میرفت عروسکی که واسم خریده بود رو بیاره.

مامانم بیشتر وقت ها موقع کار منو میذاشت پیش خاله پنج چون بیشتر از اون دوازده تای دیگه دوستش داشتم.
آخه مهربون بود و همیشه از توی کمد میزش کُلی چیز خوشمزه در می آورد که هیچ وقت تموم نمیشدن.
دلم میخواست وقتی بزرگ شدم منم از این میزا داشته باشم. تا از کمدش که پر از شکلات و آدامس و کیک بود بدون اینکه بترسم تموم بشن چیز بردارم و بخورم.
اون روز رو خوب یادمه، فکر میکردم بهترین جایزه عمرم رو گرفتم یه جعبه مداد رنگی ۲۴تایی با جلد فلزی که عکس یه زرافه روش بود! برای منی که تا اون موقع فقط مداد رنگی های شش تایی داشتم که نه رنگ داشتن نه میشد روی کاغذ فشارشون داد این جعبه یعنی خوده زندگی! نهایت آرزوی من توی اون سن، آرزویی که اونقدر دور به نظر میرسید که هیچ وقت حتی به زبونم نیاوردمش.
اونقدر ذوق داشتم که دویدم تا به مامانم نشونش بدم اما توی راه پله ها نبود. بدو بدو بدون اینکه تذکر مامانم در مورد اینکه هیچ وقت سروصدا نکنم یادم باشه میرفتم توی تمام مطب ها تا پیداش کنم، اما پیش هیچ کدوم از خاله ها نبود. وسایلش رو پیش خاله یازده پیدا کردم اما خبری از خودش نبود.
خاله یازده گفت بشین اینجا تا مامانت از پشت بوم بیاد، من اجازه نداشتم برم اونجا.
خاله یازده رو دوست نداشتم، بداخلاق بود، همیشه میگفت هیـــس ساکـــت! مریض هاش همه بد بودن و وقتی اونجا میموندم باید مثل یه دختر خوب ساکت مینشستم و جیک هم نمیزدم.

اما توی اون لحظه اونقدر خوشحال بودم که بشینم تا مامانم برگرده و برام مهم نباشه که کجام، فقط میخواستم مامانمو ببینم و خوشحالش کنم که چه دختری داره.
آروم و قرار نداشتم و هِی وول میخوردم. دلم میخواست مداد رنگی هامو نشون همه بدم تا دلشون بسوزه.
همزمان با اخم خاله یازده که معنی هیس ساکت! رو میداد یه مرد اخمو و یه دختر چاق اومدن داخل.
خاله یازده خیلی تحویلشون گرفت و حتی دختر چاقَ رو بوسید.
از دختره بدم اومد آخه خاله یازده تا حالا منو نبوسیده بود ولی اونو بوسید.
فقط یه صندلی خالی بود اونم پیش من.
آقاهه دختر چاقِ رو نشوند کنار من و گفت میره بیرون هم هوا بخوره هم سیگار بکشه.
‌واسه اینکه پُز بدم از توی کیفم مداد رنگی ها رو در آوردم و بازش کردم، واسه اینکه خوب ببینه چرخیدم سمتش و هِی جای مدادا رو عوض میکردم. بعد فکر کردم که نه، اینجوری حتما دُرُست نمیبینه و حواسش بیشتر به اون مَردَس.
بهش نزدیک شدم و گفتم اسمت چیه؟ بی ادب بود، جوابمو نداد حتما حسودیش شده بود به مداد رنگی هام. سوالی که تموم ما توی اون سن میپرسیم رو ازش پرسیدم: کلاس چندمی؟ بازم جواب نداد اما من که فکر میکردم موفق شدم و باعث شدم بهم حسودی کنه شروع کردم به حرف زدم،
من کلاس سومم، دیروز املا بیست شدم، خانوم معلممون گفته اگه امتحان ریاضی هم بیست بشم بهم کارت صد آفرین میده، از توی کیفم دفتر املا رو در آوردمو نشونش دادم، نگاه کن، ببین من همه ی املا هامو بیست شدم، همه توی کلاس حسودیشون میشه آخه من امروز نماینده شدم، تازه خانوم معلم میگه اگه یه برچسب هزار آفرین دیگه مثل این، برگه ی آخر دفتر رو آوردم و برچسب رو نشونش دادم، بگیرم بهم یه دفتر جایزه میده، راست میگه ها از این دفتر خوشکلا که عکس دوقلو های افسانه ای روشه، خودم دیدم دفتره رو. من خیلی جایزه دوست دارم، مداد رنگی ها رو نشونش دادمو گفتم اینارم خاله پنج واسم جایزه
گرفته، نگاشون کن…
وقتی دیدم هنوزم حرف نمیزنه از توی جیب بِیلَرسودی که تنم بود یه دونه هُبی در آوردم و از وسط نصفش کردم.
بیا از اینا بخور، اینو خاله هفت داده همیشه از اینا داره میگه چایی فقط با هُبی خوشمزس اما خاله دوازده بهش میگه اینا خوب نیس آدمو چاق میکنه نباید بخوری واسه همینه که تا الان موندی ، بگیر دیگه تو که خودت چاقی، بخور خوشمزس.
با شک به دستی که به سمتش دراز کرده بودم نگاه میکرد، اِ بگیر خو، وقتی گرفتش و شروع کرد به خوردن دوباره اَزَش پرسیدم
اسمت چیه؟ سودابه
اسم تو چیه؟ نیلوفر
کلاس چندمی؟ سوم بودم اما دیگه مدرسه نرفتم،
آخی چرا؟ پول نداشتین؟ بابای منم نمیخواست بزاره ما بریم مدرسه آخه میگفت پول مُفت نداره که بده واسه این قرتی بازیا منم اینقدر گریه کردم که مامانم گفت خودش میره سرِکار تا منم مثل مریم دختر صاحبخونمون برم مدرسه، اگه پول ندارین گریه کن تا مامانت بره سرکار که بتونی توام باز بری مدرسه. خاله پنج میگه مامانا واسه بچه هاشون همه کاری میکنن واسه همینم ما باید خوب درس بخونیم تا مامانامونو خوشحال کنیم.
-من مامان ندارم…
چرا؟ همه مامان دارن، مگه میشه کسی مامان نداشته باشه؟
-داشتم اما مُرده…
واقعا؟ خانوم ممبینی معلم قبلیمونم مامانش مُرد واسه همین چند روز نیومد مدرسه. ما هم تا وقتی دوباره بیاد همیشه توی حیاط مدرسه بازی میکردیم یا نقاشی میکشیدیم، خیلی خوب بود. حالا که مامان نداری بره کار کنه چطور میخوای بری مدرسه؟ از کجا پول میاری؟
-ولی من دوست ندارم برم مدرسه، مسخرم میکنن
-وای آخه چرا؟ میخوای بی سواد باشی؟ خانوم معلممون میگه هر کی مدرسه نیاد یا درس نخونه آینده نداره، میدونی یعنی چی؟ یعنی بزرگ نمیشه توی همین کوچولویی می میره، توأم میخوای بمیری؟ میخوای بری پیش مامانت؟ نمیخوای عروس بشی لباس عروس بپوشی؟ کتابمو باز کردمو صفحه ی شعر میازار موری که دانه کش است رو آوردم، اینو نگاه کن، اینو باید حفظ کنیم. اگه تا شنبه اینو حفظ کنم خانوم معلم اسممو میده تا روی صف بخونن. تو دلت نمیخواد اسمتو روی صف بخونن که همه بفهمن چقدر درسخونی؟ اینجوری دیگه کسی نمیتونه مسخرت کنه.
-راست میگی؟ اگه منم شعر حفظ کنم دیگه کسی مسخرم نمیکنه؟

  • آره به خدا، اگه درسخون باشی هیچکی نمیتونه مسخرت کنه، منم قبلا همه مسخرم میکردن اما الان دیگه نمیتونن آخه میرم به خانوم معلم میگم اونم چون من همیشه درسمو میخونم دوسَم داره و اسمشونو توی بدها مینویسه.

اون روز با سودابه خیلی خوش گذشت. با هم توی راه پله ها لِی لِی بازی کردیم. اونقدر مشغول بودم که یادم رفت مداد رنگی هامو به مامانم نشون بدم.
دوستی من با سودابه ی افسرده ای که بعد از مرگ مادرش دیگه نتونسته بود مدرسه بره باعث شد تا به زندگی برگرده، سودابه ای که بعد ۳ سال بازم قرار بود مدرسه بره، البته با من! یه مدرسه ی خصوصی بالا شهری به خرج پدرش، عمو کیومرث.
دراز کردن دست دوستی به سمت سودابه آرامش مادی به وجود آورد و آرامش زندگی رو گرفت…

ادامه دارد …

نوشته: .قندک.


👍 3
👎 2
10334 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

532789
2016-03-07 21:18:15 +0330 +0330

نوشته تقریبا خوبی بود اما دوتا مشکل داشت
اول اینکه مکالمه نیلوفر و سودابه خیلی طولانی و صحنه سازیایی که شاید ضرورتی نداشت…
دوم اینکه دیالوگ هایی که از زبون به اصطلاح بچه های دبستانی بیان میشد اکثرا تصوراتی هستش که افراد بزرگسال نسبت به لحن و کلام بچه ها دارن…چیزی که شما نوشتید بیشتر بچه های 4/5 ساله رو تو ذهن من تداعی کرد تا یه بچه دبستانی…
واقعا بچه های بالای 7 سال طرز تفکر و ادبیاتشون خیلی عمیق تر از اون چیزیه که ما تصور میکنیم.اینو میگم چون با بچه هایی با این رنج سنی زیاد سروکله زدم.

0 ❤️

532830
2016-03-08 11:31:03 +0330 +0330

خیلی حاشیه گفتی

0 ❤️

532878
2016-03-08 18:28:07 +0330 +0330

قندک جان میتونستی مکالمه بین سودابه و نیلوفر رو کم کنی و بجاش به متن داستانت اضافه کنی و بیشتر داستانو پیش ببری.
در کل داستان خوبی بود منتظر ادامش هستم.
لایکم کردم ?

0 ❤️

532918
2016-03-09 00:19:32 +0330 +0330

گاهی حاشیه ها لازمن،
البته بچه های الان بسیار متفاوتن با بچه های ده دوازده سال پیش.
نیلوفر یه دختربچه از یه خونواده ی کم بضاعت و پایین شهری با فرهنگ متفاوته،
اگه توجه میکردین هیچ جمله ای بی ربط نبوده، هدف تک تک جمله ها آشنا کردن شما با زندگی و شخصیت پرحرف و مهربون شخصیت اصلی و نحوه ی آشناییش با دختری پولداری ک کل زندگیشو کن فیکون کرد.
هر چند نظر تمامی دوستان محترمه و سپاسگزارم ازتون…

0 ❤️

532948
2016-03-09 12:09:49 +0330 +0330

جالبه قندک جان چون حرف شما بیشتر نظر منو تایید کرد تا بخواد ردش کنه چون بچه های 10-12 سال پیش بخصوص پایین شهری ها به خاطر شرایط زندگی خیلی زود تر به بلوغ فکری و کلامی میرسن جوری که ناملایمات زندگی و مشکلات مالی و… مجبورشون میکنه که مثل یه بزرگسال رفتار کنن…
منم فقط بر اساس تجربیات خودم اینو میگم شاید واقعا تو شهرای بزرگتر این جوری که شما عرض کردید باشه.

0 ❤️




آخرین بازدیدها