نیاز

1391/10/14

این یه داستانه وشخصیت های اون هیچگونه وجودخارجی ندارن…
هواکمی سردبود.بادپاییزی برگ های درختاروکه توباغ بودن پراکنده میکرد.پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم و به جعفرکه درحال جاروزدن برگ های خشک ازروی زمین حیاط بودچشم دوخته بودم.ناگهان صدای دراتاق من روبه خودم اورد.
-:خانوم.اجازه هست؟
بیاتو…
دربازشدوشوکاخدمتکارشخصیم وارداتاقم شد.اون یه دختربیست ساله بود باموهای کوتاه وصاف مشکی رنگ.وچشم های درشت وکشیده ونافذ.اصالتاکردبودووقتی هشت ساله بودتوسط جعفر به باغ اومد. مثل اکثر زنان کرد قدی بلند و اندامی ورزیده داشت. با این که از نظرسن وسال از اون چندسالی بزرگتربودم ولی از نظراندام در برابرش لاغر به نظرمیرسیدم.
-:اقاگفتن که برین خدمتشون.ظاهراکارواجبی باهاتون دارن.
نفهمیدی چکارم دارن؟
-:خیر.ولی بایدمربوط به تلفنی بشه که چنددقیقه پیش بهشون شد.نمیدونم کی بودوچی گفت ولی اقاروخیلی خوشحال کرد.
باشه بریم.کنجکاوشدم ببینم کی بود.
شوکاجلوترراه افتاد.من هم پشت سرش.همینطورکه داشتیم راه میرفتیم چشمم به باسن بزرگش افتادکه منویادروزی انداخت که باپسرجعفر;پارسا,پشت باغ درحال حال کردن بودن.اون روزبه طوراتفاقی داشتم دنبال دوچرخه قدیمیم میگشتم که جعفرگفت احتمالاپشت عمارت ودرانتهای باغه.منم رفتم ونزدیک انبارپشت عمارت بودم که صدای شوکاروشنیدم که درحال ناله کردنه.
اول ترسیدموگفتم شایداتفاقی براش افتاده ولی بانزدیکترشدن من به انبار صدای ناله های شوکاواضح ترمیشدکه کاملامشخص بودازروی شهوته.اروم اروم بدون اینکه صدایی ازم دربیادخودم روبه دیوارچسبوندموحرکت کردم تااینکه به جایی رسیدم که انبارکاملاجلوچشمم بود.امابخاطرخاموش بودن چراغش ونیمه بسته بودن درداخلش دیده نمیشد.دل روبه دریازدم وخودم روبه زیرپنجره انبارکه بازبودرسوندم وسرم روکمی بالااوردم.صحنه جالبی بود.شوکاخم شده بودوپارساکیرکلفتش روتاانتهاتوکون شوکاجاداده بود.باهرتلمبه زدن سینه های بزرگوزیبای شوکاجلوعقب میرفت.طولی نکشید که پارساارضاشدوابش روریخت روباسن شوکاوبیحال نقش زمین شد.شوکابلندشدوباپارچه ای که کنارش بودخودش روتمیزکرد.به نظرمیومدشوکاخیلی زودترازپارساارضاشده بود.اروم کنارپارساخوابیدوبا دستش شروع به نوازش سینه ی مردونه ومودارپارساکرد.
به خودم اومدم ودیدم که شوکاباتعجب داره من رونگاه میکنه.
-:خانوم چیزی شده؟
خندم گرفته بود ولی جلوش رو تاحدودی گرفتم وباپوزخندی گفتم نه وازکنارش ردشدم.
همینطورکه داشتم ازپله ها پایین میرفتم تابه اتاق نشیمن برسم صدای مادرم وناپدریم به گوشم میرسید.
ثریاتوبایدتمام تلاشتوبکنی تااین اتفاق بیوفته.هم به نفعه خودشه هم به نفع اون.جفتشون سروسامون میگیرن.
اخه فاضل دست من که نیست.توخودت خوب میدونی که اگرنخواد کاریو انجام بده نمیده حتی اگر زمین و زمان بهم دوخته بشن.
من نمیدونم بایدبشه.
باصدای سرفه ای بین کلامشون اعلام حضورکردم.
نیاز دخترم بیاتو.
سلام مادرسلام اقای فاضل.
سلام نیاز.
بامن کاری داشتین اقای فاضل؟
بله.چندلحظه بشین میخوام درموردموضوع مهمی باتوصحبت کنم.
ثریا ماروتنهابذار.
خب بفرمایین من گوش میدم.
ببین نیازتوالان بیست وچندسالته.خواستگارهای زیادی داشتی که به هیچکدوم روی خوش نشون ندادی.کم کم سن ازدواجت داره میگزره توهم خانواده خوبی داری هم زیبایی وهم…اندام بینظیری داری.
حالم ازفاضل بهم میخورد.ادم فوق العاده کثیفی بودکه حتی به من که مثل دخترش بودم هم نظرداشت.این حرف هارودرحالی میزدکه لبخندچندش اوری به لب داشت ودرحال براندازکردن سینه هاوپروپاچم بود.
خب که چی اقای فاضل؟؟؟!!!من خواستگاری نمیبینم که بخوام درموردش فکریابحث کنم.شمالطفابرین سراصل مطلب.
هست ولی تونمیخوای ببینی.هنوزم اونقدرسنت بالانرفته که چشم کسیونگیری. سه ماه پیش یادته؟اون شب تومهمونی.یه اقای قدبلندباموهای جوگندمی که بامادرت رقصیده بودن دونفری.اسمش اقای نیکومنشه.دورگست.یادت اومدکیومیگم
؟
بله یادم اومده بود.یه ادم کثیفترازفاضل که وقت رقصیدن بامادرم چشماش دایماتویقه مادرم میجنبیدوموقع رقص وقتی نورکم میشدسعی میکرد پایین تنه مادرروبه خودش بچسبونه تاباتمام وجوداحساسش کنه.
-:بله الان یادم اومد.خب؟؟
ازتوخوشش اومده .امروززنگ زدتاخواهش کنه یه روزواسه مراسم خواستگاری تعیین کنیم.
-:جواب من نه.
چرا؟
چون اون هم سن پدربزرگمه ومن هیچ علاقه واحساسی نسبت بهش ندارم.
-:ولی من گفتم که فردابیان.مهم نیست که علاقه داری یانه.به محض اینکه اولین نزدیکی روباهاش داشته باشی بهش علاقه مندمیشی مثل مادرت.
بدون هیچ حرفی اتاق روترک کردم وبه اتاق خودم برگشتم.نمیتونستم اونجاوایستموبه حرفای چرت کسی گوش بدم که اگرراه داشته باشه خودش همونجابکارتموازم میگیره.
سرم خیلی دردمیکرد.قرص خوردم تابخوابم.اون شب مادروفاضل مهمونی دعوت بودن.
نیمه های شب بودکه صدای تلفن ازخواب بیدارم کرد.هرچقدرمنتظرشدم تاشوکاگوشیوورداره تاصدای زنگ لعنتی قطع بشه بی فایده بود.به ناچاررفتم وگوشیوبرداشتم
الو…الو…صداتون خیلی ضعیفه.لطفابلندترحرف بزنین.
-:منزل اقای فاضل؟
بله بفرمایین
-:ببخشیدخانوم این وقت شب مزاحم شدم.من از شانزلیزه تماس میگیرم میتونم باخانوم ثریاحرف بزنم؟
خیرایشون همراه اقای فاضل رفتن به میهمانی.
-:خانوم نیازچطور؟
خودم هستم

الو…الو…اقاصداتون نمیاد…الو…
-:منم نیاز;ارش.
خشکم زد.ذوق زده هم بودم.
ارش هم بازیه دوران کودکیم.پسرخاله ای که ازصمیم قلب دوستش داشتم
ارش خودتی؟؟؟
-:الو…نیازمن صداتوخوب ندارم.بااین حال خوب گوش کن من فردامیام ایران.پاپا ومامی نیستن رفتن مشهد.میخوام بیام اونجا.الو…
تلفن قطع شد.هنوزتوشوک بودم.وای خدای من.یعنی واقعاارش داره فردامیاد!!!بعداز ده سال.کمی به خودم اومدم.چندبارشوکاروصدازدم ولی دیدم خبری ازش نیست.دستگیرم شد که فرصتوغنیمت شمرده وحتماالان خوابیده زیر پارسا.خوشحال به اتاقم برگشتم.وبایادارش خوابیدم.صبح خواب موندم ودیروقت بیدارشدم.نمیدونم مادروفاضل کی اومدن ولی هرچی بوداونقدرخسته بودن که ساعت یازده بودوهنوزخواب بودن.ب اتاق شوکارفتم درش بازبود.شوکالخت روتخت دمرخوابیده بودوهنوزجای دست پارساروکونش معلوم بود.رفتم حولموازکمدبرداشتم وعازم حموم شدم.ازبدشانسی فشاراب گرم ضعیف بودوکارم خیلی طول کشید.متوجه شدم که وقتی توحموم بودم پارسااومد.
ازحموم دراومدم وبعدازخشک کردن تنم حولموروتخت پرت کردم.داشتم جلواینه بدنموبراندازمیکردم وهم زمان لوسیون روکف دستم میریختم وبه سینه هاموشکمم میمالیدم ک چشمم به جای زخمی خوردکه یادگاربازی های کودکیم باارش بودبرروی جناغ سینم.ازخیالات دراومدمومشغول اغشته کردن بقیه قسمت های بدنم شدم.
.
.
.بعدازاحوال پرسی بااقای فاضل وخاله دنبال شوکاراه افتادم تااتاقم روبهم نشون بده.رسیدیم به بالای پله ها.
-:اقااون اتاق اخری اتاق شماست.اتاق بغلیش هم اتاق نیازخانومه وبعداون هم ماله منه که شبابه خانوم نزدیک باشم چیزی خواستن براشون بیارم.
ممنونم شوکاجان.متوجه شدم میتونی بری.
قدم برداشتم.دراتاق نیازنیمه بازبود.حس کنجکاویم داشت برانگیخته میشداماپیش خودم گفتم کارخیلی زشتیه وخودم روقانع کردم که داخلش رونبینم اما وقتی به جلوش رسیدم یه چیزسفیدتوجهم روجلب کردودیگه نتونستم جلوخودم روبگیرم.
چمدونم روبه زمین گذاشتم ومخفیانه مشغول تماشا شدم.
واااای خداای من.چی میدیدم.
این نیازه؟
اخخخخ که چه تن سفید و بلوری داشت.سینه های خوش فرم عین انار.بانوک بیرون زده صورتی که اب ازلبودهن ادم راه مینداخت.بدن خوش فورم بدون هیچ گوشت اضافه خال یاحتی لک.باگودی کمردیوانه کننده وبرجستگیه باسن حشری کننده.باسن سفیدوبه ظاهرسفتی داشت که بایداعتراف کنم فقط چندثانیه دیدنش کیرم روبلندکرد.برگشت وپشت کردبهم نمیدونم چی میخواست برداره که خم شد وکس زیباش شروع به خودنمایی کرد.بدون مو.تمیزودست نخورده.شورتش بود که میخواست برداره وپوشید.بعدبرگشت سمت من احساس کردم متوجه حضورم شد نمیدونستم چیکاربایدبکنم.چمدونم روبرداشتم ودویدم سمت اتاقم ودرروپشت سرم بستم.بعدازاینکه نفسم بالااومدبه چیزی که دیدم فکرکردم.اول عذاب وجدان گرفتم که چرامثل پسرهای خیابونی هم بازی دوران بچگیموداشتم دیدمیزدم ولی بعدپیش خودم گفتم اگرنمیدیدم ازدست میدادم وشایدهرگزهمچین موقعیتی دیگه برام پیش نمیومد…

ادامه دارد…

نوشته: hoopoe


👍 0
👎 0
28039 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

350565
2013-01-03 00:40:27 +0330 +0330

یه قانون کلی هست که می گه
“به هر چیزی که فکر کنی همون به سرت میاد!”
.
.
.بعد این قانون یه استثناء کوچیک هم داره!
در مورد چیزای خوب کارکرد نداره…!!!

0 ❤️

350566
2013-01-03 01:59:30 +0330 +0330
NA

من نفهميدم شخص اول داستان کي بود. يعني پسر بود يا دختر؟ وقتي شوکا رو ميديد سينه هاشو ميماليد و وقتي کير پارسا رو ميديد کيرش راست ميشد. تازه خواستگار هم داشت. ثريا، نياز و شوکا همشون کارگر خونه بودن؟ جعفر بيچاره هم که 2 ثانيه بيشتر ازش فيلمبرداري نشد. حالا اينها رو ولش کن… اينجا گودباي پارتي جعفره جعفره جعفره…

0 ❤️

350567
2013-01-03 02:09:34 +0330 +0330

Kutah bud vali zaheran dastane khubiye, naghde fanish be ohdeye dustane dast beghalame site! Amma be nazare man ravoono khub neveshte budi merci

0 ❤️

350568
2013-01-03 03:09:07 +0330 +0330
NA

شیخ راس میگه
منم نفهمیدم داستان چی شد.هر دیقه یکی میشد شخص اول داستان

0 ❤️

350569
2013-01-03 03:30:14 +0330 +0330
NA

جیگر داستانت اصلا به واقعیت نزدیک نیست اینجوری که تعریف کردی انگار تو اون باغ هر شب سکس پارتی هستش پارسا میره رو شوکا فاضل مادرت رو میگاد بعدش خواستگار تو با مامانت لاس میزنه و تو مهمونی بهش میچسبه فقط جعفر آقا بیچاره شبا به یاد تو جق میزنه راستی چرا همه شخصیتها خوشگلن اینجوری که معلومه فکر کنم شم آنجلینا جولی هستین حتما پسر خالت هم جاستین بیبر هستش چرا شخصیت داستان رو عوض کردی میخوای یه انقلاب تو صنعت نگارش داستان ایجاد کنی یا سبک جدید از داستان معرفی کنی
ادامه نده

0 ❤️

350570
2013-01-03 04:01:32 +0330 +0330

داستان خوبی بود. نگارش خوب و توصیفات قشنگی هم داشت و به نظر میرسه که قصه ی خوبی هم داشته باشه. فقط کوتاه بود. جا داشت یه مقدار بیشتر در مورد زندگی شخصیت زن داستان توضیح داده بشه. آرش خیلی زود به داستان اضافه شد و البته عوض کردن اول شخص و راوی کار جالبی بود. هرچند به خوبی انجام انجام نشد. بهتر بود که مثلا یه فلاش بک به گذشته میخورد و اون زخم روی جناغ سینه رو توضیح میدادی و در مورد ارش و گذشته بهتر صحبت میکردی و حضور آرش رو به قسمت بعد موکول میکردی تا خواننده بیشتر کنجکاو بشه. تعویض کردن راوی کار جالبیه که اگه به خوبی انجام بشه به خواننده در فهمیدن داستان و نقاط مبهم اخلاقی شخصیتها کمک میکنه. کاری که مطمئنا این نویسنده اولین نفر نیست که انجام داده و پیشتر پریچهر و خود من در سری داستان بی نهایت به تناوب ازش استفاده کرده بودم.

0 ❤️

350571
2013-01-03 05:47:55 +0330 +0330
NA

اتفاقا خیلی هم قشنگ بود.
فقط به یه سری ریزه کاری که اقا شاهین گفتن ، توجه نشده بود.
یکمی هم احساس کردم،خواستی داستان طولانی نشه که زود سرهم کردیش.
به هرحال،هرکسی که جرأت نوشتن پیدا کنه و بنویسه،الزاما نویسنده ی ماهری نیست.
شاید خواسته خودشو بسنجه . . . .

0 ❤️

350573
2013-01-03 07:02:05 +0330 +0330
NA

میشه گفت داستان خوبی بود هیج مشکلی هم نداشت ولی من خیلی ازش خوشم نیومد ولی درکل باید تا ته بخونم تا نظر قطعیمو بگم

0 ❤️

350574
2013-01-03 09:15:29 +0330 +0330

با نوشتن این قسمت ثابت کردی که میتونی بنویسی ولی لزوما نمیتونه یه داستان تاثیر گذار باشه. شاهین عزیز خیلی قشنگ همه چیز رو توضیح دادن. با ممارست بیشتر و سعی در تر و تمیز کردن نوشته و داستان پردازی بهتر٬ میتونی پیشرفت کنی. اینکه رابطه خدمتکارو با اون پسره اینجا توضیح دادی مشخص بود که میخوای داستان رو هرطوری هست به سکس بکشونی ولی به نظر من کار جالبی نبود. این کار مطمینا به اصل داستان لطمه میزنه.همه چیز خیلی سریع پیش رفت. توصیفاتت جذاب بود. به نظرم بزرگترین اشکال نوشته داستان پردازی ضعیف بود. و اینکه خیلی خوب راوی داستان عوض نشد.
البته با همه این موضوعات (نکات منفی) که درموردش بحث شد٬ همین که شاهین عزیز و دوستان٬ داستان رو نقد کردند مطمین باش اونقد ارزش داشته که کامنت گذاشتن. پس نا امید نشوید و کار خوبتون رو ادامه بدین.

0 ❤️

350575
2013-01-03 10:34:02 +0330 +0330
NA

Go 0n…

0 ❤️

350576
2013-01-03 11:33:11 +0330 +0330

عجب اسم عجیبی داری…هوپی…هوپوئی…اسم خودته…یا اسم کاربریته…
برا شروع خیلی خوب بود…خلاصه هم تو شانس آوردی ،هم من…من شانس آوردم که یه داستان قشنگ داشت از دستم میرفت…وتوشانس آوردی که بزرگانی مثل سیلورعزیز و هیوای گرانقدر داستانتو بخوبی نقد کردن…دیگه چیزی برا من نموند…الا اینکه بی زحمت متن وکامنت هارو بخونم وحالشو ببرم…منتطر ادامه اش هستم…یه توصیه:قبل از آپ داستان حتما با وسواس ویرایش کن و یا بده یکی از بزرگان سایت زحمتشو برات بکشه…این یه روال منطقیه…عزت زیاد…

0 ❤️

350577
2013-01-03 11:46:31 +0330 +0330

راستی یه سوال…زنی یا مردی…؟اگه میتونی بیا جواب کامنت هارو بده

0 ❤️

350578
2013-01-03 16:40:56 +0330 +0330

پیرفرزانه عزیز از لطف و حسن نظر و توجهی که به کامنتهای من میکنی ازت ممنونم. موفق باشی دوست من…

0 ❤️




آخرین بازدیدها