دُگم‌هراسی! (۲ و پایانی)

1401/07/13

...قسمت قبل

با کف دست محکم زدم رو پیشونیم و گفتم: مبارکه؟ نه مبارکه؟! ینی خاک بر سرت ترنم!
آخه واقعاً چیش مبارک بود؟ اینکه جواهری به اسم مستقل بودن رو به زنجیر فولادی تأهل ترجیح دادم و با پاهای خودم پریدم تو چاه؟ بعد از رفتن دار و دسته ریاحی‌فرها تا صبح پلک روهم نذاشتم و هی فکر کردم. به اینکه چرا انقدر ناگهانی، دو دستی زندگی آرومم رو اسیر تلاطم کردم؟ تک دختر بودم و ته تغاری، بابا هیچی تو زندگی برام کم نذاشته بود و داشتم کیف دنیا رو می‌کردم اما حالا با این تصمیم قبر خودم رو کنده بودم. دم دمای صبح، بعد از ساعت‌ها ذهن مشغولی به این نتیجه رسیدم که تنها دلیل منطقی برای جواب مثبت به این خواستگاری، این بود که می‌ترسیدم یه فرصت طلایی رو مفت از دست بدم. تو اين دوره و زمونه مرد خوب کم پیدا می‌شد، البته شایدم بود و به چشم من نیومده بودن! هر چی که بود شاید مرتضی همون شوالیه‌ سوار بر اسب سفیدی بود که تو تقدیرم نوشته بودن و من تو اون لحظه می‌ترسیدم با جواب رد دادن به بختم پشت پا بزنم. درست بعد از اینکه واژه مبارکه از دهنم بیرون اومد خشکم زد. می‌خواستم بگم نه، صبر کنید! منظورم این نبود! اما وقتی کَل کشیدن‌های بقیه رو شنیدم دهنم بسته شد. مهریه و شیربها خیلی زود تعیین شد و قرار شد بعد یک سال و نیم نامزدی مراسم عروسی برگزار بشه. تنها فرصت باقی مونده من همین یک سال و نیم بود تا خودم رو از شر این مخمصهِ خود ساخته نجات بدم. همون شب فاطمه خانوم یه انگشتر قدیمی رو به عنوان نشون تو دستم کرد. نشون مردی که تا آخر مراسم بدون اینکه کلامی به لب بیاره، نگاهش روم سنگینی می‌کرد.


سه روز کامل مرتضی رو ندیدم. مادرش می‌گفت رفته ماموریت کاری. با خودم می‌گفتم آدمی که تازه سربازیش رو تموم کرده کارش کجا بود که باز ماموریتش باشه؟! بعد از کلاس بعد از ظهر از دانشگاه برگشتم خونه. دم در ایستادم و دسته کلیدم رو از تو کیفم در آوردم تا در رو باز کنم. یه دفعه سایه‌ای افتاد روم و صداش رو شنیدم: سلام!
گردنم رو جوری چرخوندم که صدای استخوان‌هاش رو خودم شنیدم. نمی‌دونم چرا با دیدن چهره خونسردش تنم سرد شد و احساس ترس کردم. با صدای ضعیفی سلامش رو جواب دادم.
-خوبی؟
سرم رو بالا و پایین کردم و دوباره مشغول باز کردن در شدم. دستام می‌لرزید و کلید توی مغزی قفل نمی‌رفت. هیچوقت یه آدم نتونسته بود اینجوری روم تاثیر بذاره و به این حال بندازتم. لعنتی زیر لب گفتم و همون لحظه حضورش رو کنارم احساس کردم.
-بدش من.
بی‌اختیار رفتم کنار و گذاشتم قفل رو باز کنه. در که باز شد ممنونم کوتاهی گفتم و باهم وارد خونه شدیم. در حالی که پشت سرم تو حیاط میومد گفت: دیگه چه خبر؟ حال پدر و مادرت خوبه؟
-خبری نیست. خوبن!
ابروهاش از جواب‌های کوتاهم بالا پرید ولی چیزی نگفت. واقعا نمی‌دونستم چجوری باهاش برخورد کنم. احساس غریبی می‌کردم، انگار که هیچ وجه اشتراکی باهم نداشتیم. باورم نمی‌شد این آدم الان نامزد منه! اوضاع وقتی بدتر شد که وارد خونه شدم و متوجه شدم هیچکی تو خونه نیست. وقتی در زدم و کسی جواب نداد باید حدس این لحظه رو می‌زدم. یه لحظه ترس برم داشت.
-کسی خونه‌تون نیست؟
آب دهنم رو قورت دادم: نه.
-چه بهتر!
احساس ترس تقویت شد. با حیرت فکر کردم دقیقا واسه چی بهتره؟!
-واسه کاری که می‌خوام بکنم بهتره کسی خونه نباشه!
رنگم پرید. با صورت رنگ گچ چرخیدم سمتش و مات و مبهوت نگاهش کردم. من، یه مرد قوی هیکل که هنوز برام غریبه بود، اونم تنها تو یه خونه سوت و کور. اصلاً وضعیت جالبی نبود! اگه می‌خواست بهم دست درازی کنه هیچ شانسی در برابرش نداشتم. با دیدن صورتم گوشه لبش اومد پایین و گفت: چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
-هیچی… ناهار نخوردم فشارم افتاده!
سرش رو بالا و پایین کرد: صحیح!
فهمید بلوف زدم. از این با کنایه حرف زدنش متنفر بودم. خودش به حرف اومد و گفت: سمیه من رو فرستاد اینجا. انگار تو مراسم خواستگاری گوشواره‌اش از گوشش افتاده، خودش که روش نمی‌شد بیاد، این شد که من رو فرستاد تا به بهانه دیدن تو خونه رو بگردم.
از اون همه فکر منفی که راجع بهش کردم خجالت کشیدم. واسه اینکه فکرم از عذاب وجدانم پرت بشه به این فکر کردم که چقدر راحت من رو مفرد خطاب می‌کنه. زیادی خودمونی بود و خب منم احساس راحتی نمی‌کردم. گفتم: مادرم کل خونه رو جارو کشید ولی گوشواره پیدا نکرده. شاید خواهرتون گوشواره رو جای دیگه گم کرده باشه.
مقابل نگاه شگفت زده‌ام رو زمین روی دو زانو نشست و مشغول گشتن شد. جایی که سمیه اون شب نشسته بود مشغول جست و جو شد. درحالی که مطمئن بودم چیزی پیدا نمی‌کنه چشمش به زیر مبل افتاد و دستش رو دراز کرد. لحظه‌ای بعد یه گوشواره نقره‌فام با طرح هلال ماه تو دستش بود. بلند شد و گفت:
-انگار مادرت خونه رو خوب جارو نزده!
زبونم کوتاه بود و چیزی نمی‌تونستم بگم. بی‌اختیار گفتم: می‌خواین براتون چایی بیارم؟
بعدش تو دلم دعا کردم: بگو نه، بگو نه! نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: خیلی دوست دارم اما دیرم شده، باید برم سر کار. ممنون از تعارفت.
نفس راحتی کشیدم و سری تکون دادم. پشت سرش واسه بدرقه رفتم و وارد حیاط شدیم. در حیاط رو باز کرد و یه متر جلوتر از چهار چوب در ایستاد. دیدم چیزی نمیگه، خواستم خداحافظی کنم و در رو ببندم که یه دفعه گفت: آها، داشت یادم می‌رفت.
گفتم: چی رو؟
گفت: مثل اینکه قراره از این به بعد زیاد همدیگه رو ببینیم، به ویژه تو شرایطی مثل امروز که باهم تنها باشیم. لازم نیست نگران چیزی باشی، باور کن قرار نیست به نامزد خودم تجاوز کنم!
مات دهنش موندم. دو انگشت‌ اشاره و وسط دستش رو بهم چسبوند و به نشونه خداحافظی رو شقیقه‌اش گذاشت و رفت. سوار ماشینش شد ولی من هنوز مثل مجسمه سر جام وایستاده بودم و نیشخند لحظه آخریش رو تو ذهنم تداعی می‌کردم. شک نداشتم صورتم مثل لبو شده بود. یعنی ان‌قدر ضایع رفتار کرده بودم؟ آهی کشیدم و صورتم رو تو دست‌هام پنهون کردم. لعنت! بازم سوتی داده بودم. جمله دیگه‌اش ذهنم رو مشغول کرد. واقعاً قرار بود از این به بعد همدیگه رو زیاد ببینیم؟ چه عذاب دردناکی!


فقط دو روز طول کشید تا چشمم دوباره به جمالش روشن شه. مامان برای ناهار خونواده‌شون رو دعوت کرده بود و باز باید قیافه گرفتنای سمیه رو تحمل می‌کردم! شالش رو داده بود کنار و گوشش رو انداخته بود بیرون و گوشواره‌های هلالی شکلش که یکیش رو تو همین خونه گم کرده بود تو چش و چال من فرو می‌کرد! منم پر رو پر رو حتی نگاشم نمی‌کردم. به اجبار رسم و رسوم دوران نامزدی کنار مرتضی نشسته بودم، خوشبختانه دوره غذا خوردن تو یه ظرف گذشته بود وگرنه اصلا تحمل این لوس بازیا رو نداشتم! سر سفره مامان و فاطمه خانوم با لبخند نگاهم می‌کردن. بابا خونه نبود، مثل بابای مرتضی. در جواب لبخندهاشون اونقدر لبخند ژکوند زدم که عضلات صورتم بی‌حس شدن. مرتضی از بدو ورود بدون اینکه اهمیتی به دور و برش بده مشغول صرف فسنجونی بود که صبح خروس خون مامان من رو مجبور کرده بود قید خواب نازنینم رو بزنم و برم از بازار گردوهاش رو بخرم. تو دلم زمزمه کردم: کوفتت شه الهی!
بعد ناهار ظرف و ظروف رو جمع کردیم و شستیم، نکته عجیب ماجرا کمک کردن سمیه بود! حقیقتش انقد قیافه می‌گرفت که انتظار نداشتم دست به سیاه و سفید بزنه. نیم ساعت بعد تو هال نشسته بودیم که یه دفعه مادرم گفت: مرتضی جان مادر، اگه خسته‌ای برو تو اتاق ترنم استراحت کن. اونجا سر و صدا کمتره.
تازه حواسم جمعِ مرتضی شد. چشماش کمی قرمز می‌زد و خستگی تو صورتش بیداد می‌کرد. هیچ ایده‌ای نداشتم که این خستگی از کجا نشأت می‌گیره. برخلاف انتظارم مرتضی بلند شد و با یه ببخشید خشک و خالی رفت سمت اتاقم. مامان با چشم و ابرو اشاره کرد باهاش برم. براش چشم درشت کردم. اون خسته بود، من می‌رفتم چیکار؟ وقتی دیدم مامان بیخیال نمی‌شه پوفی کشیدم و پشت سرش راه افتادم. از این به بعد بساط همین بود. هميشه یا مرتضی خونه ما تلپ بود یا من باید می‌رفتم خونه شون، فقط از استراتژی مرتضی خبر نداشتم. این که از این شرایط چقدر راضیه؟ اصلا جريان رو جدی گرفته؟ امیدوار بودم همه چیز براش در حد یه شوخی بی‌مزه بوده باشه! وارد اتاقم شدیم. مشخص بود آدم تعارفی نیست، چون بدون اینکه حرفی بزنه جوراب‌هاش رو از پاش درآورد و روی تخت صورتیم دراز کشید. سکوت بینمون عذاب‌آور بود. تو دلم واسه مامان خط و نشون کشیدم که من رو تو این شرایط بغرنج قرار داده بود. با صدای خش‌داری گفت:
-می‌تونی بری، لازم نیست وقتت رو اینجا تلف کنی.
لب‌هام رو بهم فشار دادم: خودم مي‌خوام اینجا باشم.
ساعد دستش رو از رو چشم‌هاش برداشت و نگاهم کرد: می‌خوام بخوابم!
حرصی گفتم: ولی من می‌خوام بمونم!
با بیخیالی دوباره ساعدش رو رو چشم‌هاش گذاشت: هر جور راحتی!
واقعا از این مرد حیرتم میشد. انگار نه انگار یه دختر کنارشه که براش حلاله. اصلا شاید همجنس‌باز بود! از این فکر خنده‌ام گرفت. شایدم…شایدم اونقدر سرش با در و دافای دیگه شلوغ بود که من اصلا به چشمش نمیومدم. این یکی احتمالش بیشتر بود! از امثال این دست آدما هیچ‌چی بعید نبود. سرمو تکون دادم تا از فکر دربیام. داشتم دوباره زود قضاوت می‌کردم. زل زدم به عضلات سینه و دست‌های گنده‌اش. با این هیکل قطعا خوابیدن باهاش لذت بخش بود، البته اگه خروس نمی‌بود!
-اول که بدون دلیل سر تکون میدی، بعدم یه جوری زل میزنی به من انگار هیچی لباس نپوشیدم. حالت خوبه ترنم؟
گونه‌هام داغ شد و مردمک چشمام گشاد شدن. این که چشماش بسته بود!!! به دروغ گفتم: به تو؟! چرا باید به تو نگاه کنم؟ چی داری مگه؟؟
نیشخندی زد و چیزی نگفت. ادامه دادم: ها؟! فک کردی ممدرضا گلزاری که قیافه‌ات خوب باشه یا کریس رونالدو که بدن ورزشکاری داشته باشی؟! خیلی خودتو دست بالا گرفتی آقا! شاید دخترای دور و برت هَوَل باشن ولی من با بقیه دخترا فرق دارم فهمیدی؟ فک نکنی چون… .
با چفت شدن کف دستش روی دهنم صدام قطع شد. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم.
-آروم باش، خب؟
همونجور بِر و بِر نگاهش کردم.
تأکید کرد: خب؟!!
سرم رو تکون دادم و دستش رو از رو دهنم برداشت. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. به معنای واقعی کلمه گند زده بودم.
-ببخشید.
-لازم نیست چیزی بگی.
لازم بود. خودمم مونده بودم این همه مزخرف رو از کجا تحویل مرتضی دادم. شاید فشار روحی که روم بود باعث این اتفاق شده بود.
-پاشو برو.
زیر نگاه سنگینش بلند شدم و بدون حرف از اتاق بیرون رفتم.


یک ماه و نیم از نامزدیمون گذشته بود و من مثل سگ پشیمون بودم! تموم رو به رو شدن‌هامون باهم تو جمع‌های خانوادگی که با هماهنگی مامان و فاطمه خانوم صورت می‌گرفت اتفاق می‌افتاد و به جز این مواقع اصلا همدیگه رو نمی‌دیدیم. حتی هنوز شماره هم رو نداشتیم! به دروغ به مامان و بابا می‌گفتم بعد کلاس یا زمانی که خونه نبودم وقتم رو با مرتضی گذروندم تا شک نکنن. به واقع نامزدهای نمونه‌ای برای هم بودیم اما این رویه بالاخره یک روز قطع شد. تو اتاقم مشغول پاک نویسی جزوه‌ام بودم که مامان از بیرون اتاق صدام زد.
-جانم مامان؟
-ببین مرتضی چی میگه.
گردنم رو از تو جزوه بلند کردم و با چشم‌های گرد ‌شده گفتم: مرتضی؟!
-آره دیگه، بدو دختر منتظره دم در.
بلند شدم و برای اطمینان از پنجره اتاقم به بیرون نگاه کردم. تو حیاط ایستاده بود و یه دفعه به سمت من نگاه کرد. سریع پرده رو انداختم و با فکر مشغول سرسری یه روسری انداختم سرم و رفتم پیشش. هیکل عضلانی و گنده‌‌اش زیر یه ژاکت جذب مشکی پنهون شده بود. سلام کردم و گفتم: چیزی شده؟
-بپوش بریم.
-کجا؟
-بپوش میگم بهت.
می‌دونستم تا وقتی خودش نخواد من چیزی نمی‌شنوم. با مکث برگشتم و با فکر مشغول‌‌تر لباس‌های بیرونم رو تنم کردم. وقتی پوشیدن لباس‌هام تموم شد متوجه ‌شدم ناخودآگاه نسبت به دفعات قبلی خبری از ساپورت جذب و بدن نما نیست و لباس‌هام پوشیده‌تره. یه لحظه خواستم دوباره لباس‌های قبلیم رو بپوشم اما وقت تنگ بود. وقتی رفتم بیرون تو ماشینش منتظر بود. یه دویست و شیش صندوقدار سفید داشت. نشستم صندلی جلو و دوباره سوالم رو تکرار کردم: چیزی شده؟
صدای تیک تیک راهنما و بعد مخملی خودش تو ماشین پیچید: نه.
-پس… .
-می‌خوای بپرسی چرا اومدم دنبالت؟
سرم رو تکون دادم. ادامه داد: اومدم دنبال دختری که نامزدمه، فکر نمی‌کنم اتفاق عجیبی باشه.
خودشم می‌دونست اینا یه مشت حرف مفته. واسه اولین بار اسمش رو صدا زدم و گفتم:
-دست بردار مرتضی!
تک خندی زد: از چی؟
جوابش رو ندادم. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت و خودش گفت: مادرم به شک افتاده، میگه ناسلامتی نامزدین ولی تا بحال شب خونه هم نموندین. می‌خوام شکش رو بر طرف کنم!
حیرون فکر کردم یعنی قراره امشب برم خونه‌ اونا بمونم؟ که خودش گفت: نترس فقط اومدم باهم وقت بگذرونیم.
-مثلا چیکار؟
سر تکون داد: هنوز خودمم نمی‌دونم!
خندیدم و خنده‌ام از رو ناباوری بود. یکم جلوتر ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و پیاده شد.
-معطل چی‌ای؟
با تعجب پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. داشت‌ تو پیاده رو قدم می‌زد. خودم رو رسوندم بهش:
-کجا میری؟
-هرجا پاهام بره!
-… .
-می‌دونی…قدم زدنای بی‌هدف رو دوست دارم.
تو ذهنم تکرار کردم «قدم زدن‌های بی‌هدف!» چقدر مسخره! یکم کنار همدیگه راه رفتیم، بدون اینکه حتی یک کلمه صحبت کنیم. سکوت بینمون به چشمم سنگین میومد اما انگار مرتضی جور دیگه‌ای فکر می‌کرد که هیچ تلاشی واسه شکستنش نمی‌کرد. عاقبت خودم حوصله‌ام سر رفت و گفتم: شغلت چیه؟
از سوال ناگهانیم گوشه ابروش بالا رفت: چیه کنجکاو شدی؟
-نه فقط حوصله‌ام سر رفته.
خنده مردونه‌ای کرد: صداقتت برام قابل تحسینه. تو کار ساخت و سازم.
-یعنی چی تو کار ساخت و سازی؟ دقیقا چیکار می‌کنی؟
-مهندس عمرانم.
پس مهندس بود! شاید علاقه‌ای بهم نداشتیم ولی لااقل می‌تونستم تو فک و فامیل پزشو به دختر خاله‌های وزه‌ام بدم! سرعت قدم‌هاش کم شد: دور شدیم یکم، بهتره برگردیم.
سر تکون دادم و باهم راه اومده رو برگشتیم. گفت و گو رو با تأخیر ادامه دادم:
-کجا کار می‌کنی؟
-با دوستای دوران دانشگاهم یه شرکت تأسیس کردم، هرجا پروژه‌ی مناسبی به تورمون خورد برش می‌داریم. خب تو از خودت بگو، رشته‌ات چی بود؟
-حسابداری.
-کدوم دانشگاه؟
اسم دانشگاهم رو گفتم که گفت: آفرین، دانشگاه خوبی قبول شدی. پس درس خونی!
از این تعریفش ذوق کردم و ناخودآگاه بهش نزدیک‌تر شدم، جوری که سر شونه‌ام از بازوش فقط یه وجب فاصله داشت.
-مرسی! واسه کنکور خیلی زحمت کشیدم. خودت کدوم دانشگاه درس خوندی؟
وقتی اسم دانشگاهش رو شنیدم دهنم باز موند. دانشگاهش جزو دانشگاه‌های تاپ کشور بود بعد من واسه دانشگاه متوسط خودم این همه خر کیف شده بودم! زیر لب اوهومی پروندم و بحث رو کش ندادم. نمی‌دونم چرا تو اون موقعیت دلم هوس این رو کرد که دستم تو دست مردونه‌اش باشه. احساس خوبی از این فکر بهم دست نداد و بلافاصله سرم رو تکون دادم تا این فکر مسخره از سرم بپره. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم. حتماً با خودش می‌گفت دختره دیوونه ست! ده دقیقه بعد رسیدیم به ماشین. قفل درها رو زد و گفت: گشت و گذار و خوش گذرونی کافیه! امیدوارم شک مادرم برطرف شده باشه.
با شنیدن این حرف بیشتر به مسخره بودن فکر چند لحظه پیشم پی بردم. این لحظه‌ها همه‌اش بازی بود، نه بیشتر.


رو به خیابون ایستاده بود و دست‌هاش رو فرو برده بود تو جیب شلوارش. در حیاط رو بستم. از صدای بسته شدن در به سمتم چرخید.
-سلام، بریم؟
سر تکون دادم و همراهش حرکت کردم.
-بازم قدم زدن بی‌هدف؟!
نگاهم کرد: پیشنهاد دیگه‌ای داری رو کن. با کمال میل قبولش می‌کنم.
سر تکون دادم: بیخیال!
هوا گرگ و میش بود. من یه سویشرت تنم بود و اون فقط یه لایه پیرهن. با این وجود من داشتم جاش سرما می‌خوردم! این مرد سرما حالیش نمی‌شد. تو سکوت راه رفتیم اما دیگه سکوت بینمون مثل قبل سنگین نبود. با خودم فکر کردم بدم نمی‌گفت، قدم‌ زدن‌ بی‌هدفم حس و حال خودش رو داشت. کمی بعد به یه کافی شاپ رسیدیم که چندتا میزش داخل پیاده رو بود. یه نوشیدنی داغ تو این هوا خیلی می‌چسبید. انگار ذهنم رو خوند که گفت: بشین یکم خستگی در کن.
و خودش رفت و سفارش داد. چند دقیقه بعد مشغول لب زدن به قهوه داغ و دلچسبم بودم و اون با نگاهی عمیق به رفت و آمد مردم تو خیابون نگاه می‌کرد. هیچوقت فکر نمی‌کردم بتونم با آدم‌های دُگم و متعصب حتی برای پنج دقیقه بحث کنم، چه برسه که باهاش سر یه میز بشینم و خیلی دوستانه قهوه‌ام رو مزه کنم. با لمس دستم جا خوردم نگاهم رو از صورتش کندم. دستم رو بین دستهاش گرفته بود و روی زخم کهنه‌ بین حدفاصل انگشت‌ شست و اشاره‌ام دست می‌کشید. قلبم به تلاطم افتاد.
-جریانش چیه؟
به زخمم اشاره کرد. سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم: بچه که بودم تو خونه مادربزرگم می‌خواستم برم بالای درخت گیلاس، ولی شاخه شکست و دستم به یه شاخه تیز و خشک گیر کرد و اینجوری شد. الان مشخص نیست ولی زخم خیلی بدی بود. کلی گریه کردم.
-پس دختر شرّی بودی!
-شاید! چطور؟
هنوز دستم رو ول نکرده بود.
-همیشه از دخترای جسور و پر شر و شور خوشم میومد.
قلبم تقریبا اومد تو دهنم. یعنی داشت بهم می‌گفت از من خوشش میاد؟ نگاهش رو به چشم‌های گرد شده‌ام‌ دوخت.
-از زن‌های ضعیف و بی‌دست و پا خوشم نمیاد. همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم و جوری تربیتش کنم که یه تنه جلوی همه وایسته، یکی که نترسه، از حقش دفاع کنه. نه مثل سمیه که همیشه گوش به دهن شوهرشه یا مادرم که نصف عمرش تو آشپزخونه حروم شد.
حس خوبی بهم دست داد. این حرف‌هاش هیچ سنخیتی با عقاید یه آدم مذهبی نداشت. این دقيقا حرف‌های یه انسان بود نه پسر حاجی ریاحی! از اینکه دستم رو ول نمی‌کرد پشیمون نبودم. نمی‌دونم چرا گفتم: فکر نمی‌کنی حرف‌هات یکم شعار گونه ست؟
بلافاصله دستم رها شد. مشتش کردم و کشیدمش عقب. مثل خودم جواب داد:
-شاید!
از جا بلند شد و رفت تا حساب کنه. از صورتش نمی‌تونستم چیزی بخونم. اگه از حرفم ناراحت شده بود بروز نمی‌داد.


دستم از دستش فقط چند سانتی متر فاصله داشت. ته دلم یه حسی وادارم می‌کرد تا به این فکر کنم اگه دستم رو بگیره چقدر خوب میشه! چقدر رنگ‌ها پر رنگ‌تر می‌شن و چقدر سردی هوا که داشت اذیتم می‌کرد خوشایند میشه. باید این فکر رو پس می‌زدم اما ریشه‌ دوونده بود تو مغزم و خلاصی ازش راحت نبود. واسه دلبستگی خیلی زود بود، من حتی بهش وابسته‌‌هم نبودم، فقط بهش عادت کرده بودم. اونم به خاطر رفتار متفاوتش بود، وگرنه این مرد چیزی نداشت که بخوام درگیرش بشم! اینکه از خودش تمایلی برای نزدیک شدن بهم نشون نمی‌داد باعث می‌شد من به سمتش جذب‌شم. همین! بازم داشتیم کنار هم بی‌هدف قدم می‌زدیم. نمی‌تونستم منکر این شم که حضورش حمایتگرانه ست. وقتی باهاش بودم احساس می‌کردم قرار نیست کسی بهم آسیب برسونه، انگار یه بادیگارد کارکشته داشتم! نگاهم رو به نیمرخ خونسردش دوختم: یه سوال بپرسم؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: بپرس.
-نماز می‌خونی؟
این‌بار نگاهم کرد: چطور؟
-فقط می‌خوام بدونم.
مکث کوتاهی کرد و جواب داد: نه!
نه گفتنش رو خودم حدس می‌زدم ولی بازم شنیدنش از زبون خودش خیلی برام عجیب بود. ‌منتظر بودم از دلیل سوالم بپرسه اما بازم ثابت کرد خیلی اهل حرف زدن نیست. خودم گفتم: شب خواستگاری که دیدمت فکر نمی‌کردم اینجوری باشی.
-چجوری؟
-فکر می‌کردم از لحاظ مذهبی آدم بسته‌ای باشی. ریشاتو دیدم گفتم از اون حذب‌الله‌یاشی!
خندید و چیزی نگفت. دوست داشتم حرف بزنه، از خودش برام بگه اما نمی‌گفت. خیلی کم حرف بود. منم وقتی کم حرفیش رو دیدم گفتم به درک! دیگه حاضر نبودم ازش چیزی بپرسم. تقریبا رسیده بودیم در خونه که صداش رو شنیدم:
-می‌تونم شماره‌ات رو داشته باشم؟
به گوشام شک کردم. مثل خنگا نگاهش کردم و گفتم: ها؟!
گوشی خودش که تو دستش بود رو تکون داد: شماره تلفن!
این آخرین چیزی بود که تو این لحظه انتظارش رو می‌کشیدم. وقتی دید چیزی نمیگم و فقط مثل ماست دارم نگاهش می‌کنم توضیح داد: یه ماهی نیستم، میرم شهرستان سر پروژه. شمار‌ه‌تو می‌خوام تا زنگ بزنیم بهم که تو این مدت مادر پدرامون شک نکن.
خشک نگاهش کردم. این چیزی نبود که انتظار شنیدنش رو داشتم. دلم رو صابون زده بودم که شاید، شاید می‌خواد یه قدم به سمتم برداره اما من از این شانسا نداشتم! خشکی نگاهم رو ریختم تو صدام: نه!
لب‌هاش رو بهم فشار داد، سر تکون داد و گفت: که اینطور. پس…خداحافظ، فکر کنم‌!
منتظر نموند تا جواب بشنوه، رفت. قطعاً این احساسی‌ترین خداحافظی تو تاریخ بشریت بود!


چند روزی طول کشید تا نبودنش برام هضم شه. پروسه‌اش یه مقدار طولانی بود، مثل یه غذای سنگين! چند روز اول برام مهم نبود. چسبیده بودم به روند روتین و عادی و زندگیم. صبح تا ظهر دانشگاه‌، بعد از ظهر یه کافی‌شاپ یا تئاتر با دوستام و روز بعد، همه چیز رو چرخه تکرار. بعدش، انگار یه حفره کوچیک تو سینه‌ام پدیدار شد. خفیف بود اما روز به روز بزرگتر شد تا جایی که وجودش رو به وضوح حس کردم. فهمیدم یه چیزی تو سینه‌ام نیست! رفته! سعی می‌کردم نادیده‌ ‌اش بگیرم، دیدم نمیشه. سعی کردم به مرتضی ربطش ندم، ديدم حماقته. حفره اونقدر بزرگ شد که از اینکه اون شب شماره‌ام رو بهش ندادم پشیمون شدم. اینجوری حتی صداش روهم نداشتم. دلم برای قدم زدن‌های بی‌هدفمون تنگ شده بود. برای راه رفتن کنارش، درحالی که باهم حرف نمی‌زدیم. اون لحظات فکرشم نمی‌کردم به این حال و روز بیفتم. کلی خودخوری کردم و با سرگرم کردن خودم سعی کردم حفره رو پر کنم اما لعنتی مثل سیاه‌چاله بود، پر نشدنی! بدترین قسمتش این بود که فقط پونزده روز گذشته بود و من واقعا تو خودم نمی‌دیدم بتونم پونزده روز دیگه رو تحمل کنم. حتی اشتهام رو از دست داده بودم تا جایی که سر میز شام مامان مشکوک شد و گفت: چرا با غذات بازی می‌کنی؟ خوب نشده؟
موهام رو از جلوی چشم‌هام زدم کنار و سعی کردم یکم به صورت بی‌روحم حالت بدم.
-نه، اتفاقأ خیلی خوشمزه ست، فقط اشتها ندارم.
-چرا؟ چون مرتضی نیست؟
از اینکه جلوی بابا این موضوع رو مطرح کرد خجالت زده شدم. با اعتراض نالیدم:
-مامان!!
جفتشون خندیدن و من فکر کردم مامان درست زد وسط خال. یقینا مرتضی تو خوابشم نمی‌دید من اینجا به خاطر اون به این حال و روز افتاده باشم.


با سراسیمگی خط ظریفی گوشه چشمم کشیدم که خراب شد. اَهی گفتم و در جواب مامان که می‌گفت: «بدو منتظره» باشه‌ای پروندم و خط رو دوباره کشیدم. این‌بار خوب از آب در اومد. تو آخرین مرحله رژ لب رو رو لب‌های قلوه‌ایم کشیدم و به خودم تو آیینه نگاه کردم. بعد سی‌ روز صورتم رنگ و جلا گرفته بود. یکی از معدود دفعاتی بود که آرایش می‌کردم و اولین باری بود که برای اون آرایش کرده بودم. با خودم فکر کردم اگه با این آرایش برم پیشش قطعا فکر می‌کنه کشته مرده‌شم. اخم کردم و با یه تصمیم آنی رفتم تو سرویس و آرایشم رو شستم. برگشتم و دوباره به خودم نگاه کردم. سی روز دوری رو با فلاکت و بدبختی طاقت آورده بودم، حالا که اومده بود من چرا این ادا و اصولا رو از خودم در می‌آوردم؟ آهی کشیدم و دوباره کیف آرایشم رو باز کردم و مشغول شدم. این‌بار با دقت بیشتر آرایش کردم و از قبلی قشنگ‌تر شد. مامان صداش در اومد. با اضطرابی که سعی می‌کردم تو صورتم هویدا نباشه رفتم تو حیاط. پشتش به من بود. تکیه‌اش رو داده بود به چارچوب در و سرش تو گوشی بود. سلام کردم. چرخید سمتم. نگاهم رو چهره‌اش گیر کرد و نگاه اون رو چهره من. خیلی تغییر کرده بود. خبری از موهای کوتاه نبود. دور سرش رو سایه ملایمی زده بود و دیگه ریشی در کار نبود و جاش رو ته ریش گرفته بود. چهره جدیدش چشمم رو گرفت! از اون بسیجی که تو ذهنم ساخته بودم به یه جوون مدرن و امروزی تغییر کابری داده بود، اونم فقط به واسطه یه کوتاه کردن مو! جواب خوبیش رو با تکون سر دادم و گفتم: سفر خوش‌گذشت؟
بی‌میل سرش رو تکون داد: بریم؟
سر تکون دادم و جلوتر ازش از حیاط خارج شدم. دم غروب بود و فضا دلگیر. هوا رو به سردی بود و من پالتوی ضخیمی تنم بود، اونم یه سویشرت مشکی. سعی کردم موضوعی برای شروع بحث پیدا کنم اما نتونستم. دوست داشتم بپرسم چرا مثل آدم‌های معمولی نمی‌ریم سینما یا کافه یا شهربازی یا هر جایی که بقیه دختر پسرا میرن؟ اما آخرین دیدارمون به دلخوری ختم شده بود و از صدقه سر همون حرفم نمیومد. سکوت انقدر کشدار شد که عاقبت خودش به حرف اومد:
-مادرت مشکوک نشد؟
پرسیدم: به چی؟ اینکه باهم تلفنی حرف نمی‌زدیم؟
حرفی نزد، ادامه دادم: بعضی وقتا گوشی رو برمی‌داشتم و بلند بلند حرف می‌زدم تا فکر کنه دارم با تو حرف می‌زنم.
خنده کوتاهی کرد: واقعاً این همه دردسر لازم بود؟
نه! قطعا نه. من کله شق بودم و همیشه چوبش رو می‌خوردم. دلم می‌خواست هرچی تو دلم بود بریزم بیرون و بگم ببین! تو این کار رو باهام کردی اما غرورم نمی‌ذاشت. من دختر بودم، باید اون اول اعتراف می‌کرد نه من! جالب اینجا بود اونی که همون شب اول اعتراف کرد به این نامزدی رقبت نداره اون بود و اونی که خودش رو آویزون کرده بود من! آه سینه سوزی کشیدم و سعی کردم از پیاده روی با مردی که نامزدم بود اما نمی‌تونستم از احساسم بهش بگم بیشتر لذت ببرم. راه رفتیم و راه رفتیم. اون قدر راه رفتیم که پاهام درد گرفت. به پارک بزرگی رسیدیم. روی نزدیک‌ترین نیمکت فلزی و سرد پارک خراب شدم و گفتم: یکم استراحت کنیم؟ پاهام درد گرفت.
موافقتش رو نه با زبون بلکه با نشستن کنارم اعلام کرد. لب‌ پایینیم رو به دندون کشيدم و فکر کردم تا یه موضوع برای شروع بحث پیدا کنم اما من این مرد رو نمی‌شناختم. از سلایق و علایقش با خبر نبودم. نمی‌دونستم سلیقه موسیقیاییش مثل خودمه یا نه، فیلم و سریال می‌بینه یا نه، اهل رمان‌های عاشقانه هست یا نه، که خب به حلق و خوش نمی‌خورد اهل رمان باشه! تو حال خودم بودم که صدای بمش به گوشم رسید:
-لطفاً دفعه بعد آرایش نکن.
کیش و مات شدم. بعد از مکث طولانی به خودم اومدم و گفتم: چی؟!
-آرایش بهت نمیاد.
لب‌هام رو بهم فشار دادم و با قهر از رو نیمکت بلند شدم.
-خیلی بی‌شعوری!
راهمو کشیدم تا برم اما مچ دستم اسیر شد.
-منظورم اینه بدون آرایش قشنگتری.
یکم نگاهش کردم و گفتم: می‌میری همینو از اول بگی؟
دستم رو رها کرد: زیاد اهل تمجید از بقیه نیستم، به ويژه دخترا!
ابرویی بالا انداختم و دوباره کنارش نشستم: به نیمه پر لیوان نگاه می‌کنم، اینکه از دخترای دیگه‌ام تعريف و تمجيد نمی‌کنی!
به شوخیم نخندید و به جاش گفت: من یه تعریف کوچولو می‌کنم، تو بزرگ در نظرش بگیر.
قلبم تو سینه به تاپ تاپ افتاد. اصلاً رفتم توی خلسه! گفته بود بی‌آرایش قشنگ‌ترم، و من باید حتی به بیشتر از اینم فکر می‌کردم! این تعریف‌های زیر پوستی از صدتا لاس زدن برام شیرین‌تر بود. درحالی که مزه کلامش هنوز زیر زبونم بود پرسید: راستشو بگو ترنم، چرا بهم جواب مثبت دادی؟
و گند زد تو حال خوبم. بالاخره پرسید، این همه انتظار این سوال رو کشیدم و درست تو بدترین لحظه ممکن پرسید! جواب مشخص بود اما توضیح دادنش غیر ممکن. می‌گفتم چون اون شب فکر کردم می‌تونی برام شوهر خوبی باشی بهت جواب مثبت دادم؟!
-اول فکر می‌کردم واسم تور پهن کردی! اما تو این مدت شناختمت، دختری نیستی که بخوای خودتو آویزون کسی کنی. هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم. چرا ترنم؟
مثل بچه‌ها از جواب دادن به نگاه خیره‌اش طفره رفتم و بلند شدم. دست‌هام رو دور خودم پیچیدم.
-سرد شده، بیا بریم.
اونم بلند شد و مقابلم قد علم کرد. مجبور شدم برای دیدن صورتش سرم رو بالا بگیرم.
-نمی‌خوای جواب بدی؟
تنها کاری که کردم خیره شدن به کفش‌های خودم بود.
-فقط کافیه لب‌تر کنی و بگی تو دلت چه خبره. اگه واقعا به خاطر چیزی که فکر می‌کنم باشه، همین الان زنگ می‌زنم تا تاریخ عقد و عروسی رو جلو بندازن.
این‌بار سرم بلند شد و بالاخره نگاهش کردم.
-یادته شب خواستگاری صندلی رو گذاشتم جلوت و گفتم دوست دارم موقع حرف زدن به چشم‌های طرف مقابلم نگاه کنم، تو پرسیدی چرا و من گفتم به موقعش می‌فهمی؟
یکم طول کشید تا اون شب رو به یاد بیارم. اون لحظه یادم اومد و سرم تکون خورد.
-چون اینجوری وقتی طرف مقابلم حرف می‌زنه می‌فهمم تو دلش چه خبره. الان می‌دونم تو دل تو چه خبره ترنم، از تو چشمات خوندم. فقط کافیه به زبون بیاریش تا مطمئن شم.
-چرا من بگم؟
نگاه نافذش تو چشم‌هام به گردش در اومد.
-می‌خوای من بگم؟
-… .
دستش رو بلند کرد و نبض من تند‌تر زد. چند تار موی سمجی که تو صورتم ریخته بود رو به زیر شالم هدایت کرد. فکر می‌کردم این انتهاش باشه اما دستش پایین اومد و چونه‌ام اسیر انگشتاش شد.
-از همون شب خواستگاری توجه‌ام رو جلب کردی. اول فکر می‌کردم فقط خوشگلی، بعد دیدم نه! اخلاقت دقیقاً همون چیزیه که من از یه دختر انتظار دارم. گفته بودم من از دخترای جسور و بی‌پروا خوشم میاد؟
سرم به چپ و راست تکون خورد. انگشت شستش را روی لب پایینم گذاشت و لمس کرد.
-همه چیت بی‌نقصه. این لبا…این گونه‌ها…از همه مهم‌تر، این چشم‌ها… .
پلک زدم و آب دهنم رو قورت دادم. احساساتم در شدیدترین حالت ممکن به غلیان در اومده بود. گفت و پاهای من سُست شد:
-چشم‌هات رو دوست دارم.
این لحظه رو یه بوسه داغ تکمیل می‌کرد. فاصله بینمون خیلی کم بود. سینه ستبرش درست مقابلم صورتم بود. زبونم در جواب این همه حرف که از دهن مردی بیرون اومده بود که خیلی اهل تعریف و تمجید از دخترها نبود بند اومده بود. هوا سرد اما من گرمِ گرم بودم. سرم جای مغز از قلبی که ازش دورتر بود دستور گرفت و جلو رفت. نيمه راست صورتم روی سینه‌اش نشست و هاله‌ای از احساسات خوب، درسته مثل دست‌هاش که مثل پیچک دورم می‌پیچد در برم گرفت. با خودم فکر کردم این قدم‌ زدن‌های بی‌هدف، اون‌قدرام بی‌هدف نبود!

پایان.

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

نوشته: کنستانتین


👍 47
👎 1
24201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

898000
2022-10-05 01:48:44 +0330 +0330

قشنگ بود

1 ❤️

898015
2022-10-05 03:03:02 +0330 +0330

قشنگ بود اما مال اینجا نبود

3 ❤️

898017
2022-10-05 03:55:30 +0330 +0330

خوشکل و گیرا بود مرسی
با حوصله خوندمش

1 ❤️

898048
2022-10-05 11:00:42 +0330 +0330

چی میگی آخه زبون بسته
فارسی حرف بزن ببینیم لال مرده
یه طومار گوه خوری نوشتی اسمش رو گذاشی داستان
جم کن کونی خان

0 ❤️

898049
2022-10-05 11:14:17 +0330 +0330

شما استعداد زیادی برای رمان نوشتن دارید. حتما ادامه بدید

5 ❤️

898051
2022-10-05 11:21:59 +0330 +0330

,روزهای تنهایی:
چندبار خواستم جوابتو بدم، هربار نوشتم و پاک کردم. با اینکه لیاقت امثال تو جواب گرفتن نیست، با این وجود نصیحتت می‌کنم که یه لطف به شخصیتت بکن و کمتر حقیر باش.

6 ❤️

898053
2022-10-05 11:22:53 +0330 +0330

زیباترین داستانی بود که اینجا میخوندم🌹

2 ❤️

898054
2022-10-05 11:24:35 +0330 +0330

shahx-1: اتفاقا دارم همین کار رو می‌کنم 🙏

4 ❤️

898073
2022-10-05 15:40:26 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود

1 ❤️

898080
2022-10-05 16:37:05 +0330 +0330

باو کصکش مدیونی اگه یه قسمت اسپین آف از سکسشون رو ننویسی

1 ❤️

898081
2022-10-05 16:38:41 +0330 +0330

ولی در کل پشمام ریخته ک موضوع به این سادگی رو اینقدر جذاب نوشتی،لعنت بهت

1 ❤️

898083
2022-10-05 17:03:36 +0330 +0330

پسر کارت درسته هر چند تو عمق داستانت میرم نه این داستان همه داستان هات منو توی فکر میبره حتی موقع کار و درس که چقدر میتونه این داستان هات واقعی باش و منو درگیر خودش کنه از طرفی هم کارت ایول داره ایولا داره که ذهنت به طرز وحشتناکی خلاقه من میخوام در خواستی ازت بکنم در داستان سنگوب قسمت اخر که داری ویرایشش میکنی این هستش این کشش بین خواهر برادری بیشتر کنی این چالش برای هر دوشون رو ترس از رابطه یا سختی رسیدن به تنه همدیگه نه عمل سکس رو این تنش منظورمه توی خماری بودن مثل ما دو ماه بیشتر شده داستانت نیومده مارو توی خماری گذاشتی این توی داستانت جا بده شاید بتونی فصل بعدی اینکار انجام بدی

1 ❤️

898094
2022-10-06 00:31:32 +0330 +0330

دادا یه دو روز دیرتر مینوشتیش

1 ❤️

898095
2022-10-06 00:32:34 +0330 +0330

عالی بود قلمت خیلی احساسی تر شده نسبت به قبل بنازم.فوق العادع.مال همین سایت بود داستانت❤️

2 ❤️

898114
2022-10-06 04:28:19 +0330 +0330

واقعا بی نظیر بود 🌹
خیلی وقته داستان هات رو دنبال میکنم بدون اغراق قلم خیلی گیرا و شیوایی داری
منتظر قسمت آخر سنگ کوب هستیم آرزو میکنم قسمت آخرمون کنار مهدی و تارا نباشه
من خودم شخصیت تارا رو خیلی دوست دارم

1 ❤️

898134
2022-10-06 09:24:16 +0330 +0330

ادامه سنگ کوب کی میاد کنستانتین عزیز؟؟

1 ❤️

898138
2022-10-06 10:14:38 +0330 +0330

حاجی داستان این مدلی بنویس بیخیال داستان سکسی
کاش همینو رمان میکردی بستش میدادی خیلی قشنگ بود خیلی

2 ❤️

898171
2022-10-07 00:32:43 +0330 +0330

داستان بسیار روان و جذابی بود 👌 👏 👍

1 ❤️

898236
2022-10-07 12:03:02 +0330 +0330

واقعا قشنگه عاشقانه بود ولی سکستون کجا رفت؟

1 ❤️

898263
2022-10-07 22:53:27 +0330 +0330

Menefisent: فرق این داستان با بقیه تو همینه که سکس نداره

crystalplant: سعی می‌کنم

black hourde: 🌹🙏

Im dark: خیلی نوشتم ولی هنوز خیلی جای کار داره

shyrly954@gmail.com: پروفایل بساز تا بتونم خصوصیت رو جواب بدم

0 ❤️

901648
2022-11-06 01:06:01 +0330 +0330

كنستانتين عزيز ما تو خماري سنگ كوب مونديم ها دست بجنبون لطفا

1 ❤️

901814
2022-11-06 22:51:25 +0330 +0330

سلام کنستانتین عزیز
داداش کی قرار داستان سنگکوب بزاری فکر کنم منظورت از اسم سنگکوب که برای این فصل داستات گذاشتی مای مخاطب باشه هر چند ما قبول داری برای نوشتن یک داستان عالی که شما داری اینکار برای ما انجام میدی باید زمان و دقت کامل روش گذاشت من خودم دوست دارم داستان بنویسم ولی خوب درس دانشگاه و سرکار وقتی برای من نمیزاره که بتونم عملیش کنم هر چند وقتی هم باش بازی کامپیوتری میکنم در کل منظورم اینه که من به شخصه درک میکنم چرا تا الان داستانت رو نذاشتی ولی این حجم از پیام ها و اینکه ما دوست داریم ادامه داستانت رو بخونیم برای من این مدت بسیار اذیت کننده است از طرفی هم من ندیدم توی این سایت حتی داستان های شیوا کسی به اندازه داستان های شما رو پیگیری کنه با اینکه شیوا داستان ها زیادی گذاشته شاید وقتش داره ما نمیدونیم ولی من خودم قبول دارم شما کارت بهتر از شیوا هست و اینکه حتما بین 5 نویسنده برتر این سایت هستید و سبک خودتون رو دارید امیداورم موفق باشید داستان های خوبی برای ما بنویسید و سطح نگارش داستان رو بالاتر از اینکه هست حداقل بین داستان نویس ها منظورمه بالاتر ببرید
بهونه دارم شاید به حق نباشه ولی داری کم کم ناز میکنی
فعلا

0 ❤️