برده زندایی (۳)

1402/02/02

...قسمت قبل

(سلام مجدد مرسی از نظراتتون من سعی میکنم تمام اتفاقات اون دورانو با جزئیات بیان کنم ک افراد هم حس خودم قشنگ درک کنن و لذت ببرن ولی من ن داستان نویسم ن بلدم متن بنوییسم پس ازم ایراد نگارش نگیرید فقط با لحن گفتار خاطرمو مینویسم مرسی امیدوارم خوشتون بیاد)
بعد از اون روز ک رفتم ۲روز خبری از زنداییم نبود چون زیاد خونه نمی موند روز سوم ساعت تقریبا ۲نیم بعداز ظهر بود اس امد برام نگاه کردم چشام ۴تا شد اس از طرف زنداییم بود با تپش قلب سریع باز کردم وایی چی میدیدم نوشته بود نوکر کوچولو اربابت به خدماتت نیاز داره اگه میتونی ساعت ۴ اینا بیا کارت دارم سریع جواب دادم چشم وظیفمه ارباب در خدمت تونم ساعت یربع ب ۴ رفتم خونه داییم درو باز کردم رفتم تو زنداییم امد سلام احوال کرد گفت افرین نوکر کوچولو گفتم جانم زندایی چ خدمتی باید بکنم به اربابم گفت یخورده وسیله دارم اونارو ببر لطفا خونه ما بده به مادرم گفتم چشم همین فقط ارباب با خنده گفت ن برو بیا باید کل خونرو برق بندازی برام تو دلم گفت اخ کاش نمی خندیدی
لعنتی رفتم وسیله هارو دادم حدودا ۱ساعت طول کشید برگشتم زنداییم گفت اووهه مردم نوکر دارن منم نوکر دارم کار نیم ساعترو ۱ساعت طول داده گفتم ارباب مادرتون اصرار کرد ی شربت بهم داد شرمنده تکرار نمیشه با خنده گفت بابا شوخی میکنم واقعا باورت شده ها تو تاج سری نوکر چیه اینارو گفت انگار با پتک زدن تو سرم حالم گرفته شد ولی گفتم بمیرمم نمیذارم از دستم بره این موقعیت تازه دارم ب ارزوم میرسم سریع گفتم من ک‌شوخی ندارم از خدامم هس نوکر شمام گفت واقعا با لحن عادی گفتم بخدا تا گفتم بخدا گفت پسر قسم دروغ نخور تو فقط یه پسر مهربونی که به زنداییت کمک میکنی گفتم اون ک بله ولی جدی من دوس دارم نوکر شما باشم زندایی بهتون خدمت کنم گفت جدی میگی گفتم والا بخدا من دوس دارم نوکر و خدمت کار شخصیه شما باشم و بهتون خدمت کنم سریع رفتم جلو پاهاش خب اون روی ای وون وایساده بود من تو حیاط بودم خیلی راحت روی پاشو بوسیدم خودشو کشید عقب گفت عه چه کاری بود گفتم اینم واس اثبات حرفم، خندید گفت حالا ک دوس داری باشه یعنی الان میخوایی جلو همه نوکریمو بکنی مامانت میکشتم که ،گفتم جلو همه اره ولی بدون اینکه کسی بفهه فقط خودتون بدونین ک من نوکر شخصیتونم هرکار داشتید بهم بگید حالا یا یواشکی یا با پیام گفت باشه کیه ک بدش بیاد یه نوکر داشته باشه اونم یه نوکر کوچولو گفتم مرسی زندایی، خندیدو گفت دیوونه من باید بگم مرسی ن تو ک گفتم ن من برام افتخاره ک نوکر شما باشم و مرسی بابت این افتخار سرورم اینو ک گفتم ی لبخند زد گفت افرین پس بیا بالا که کلی کار دارم باهت رفتم بالا گفت بیا کمکم کن اشپزخونه رو تمیز کنیم مخصوصا رو کابینتا ک چند وقته نتونسم بخاطر شرایطم تمیز کنم اون موقعم کابینتا الومینیوم بود اکثرا چرب میشدسریع گفتم چشم شروع کردیم دونفری تمیز کردن ک تو دلم میگفتم برو بشین فقط دستور بده چند بار گفتم زندایی شما بشین قبول نکرد خلاصه تمیز کردیم رفتیم نشستیم زنداییم چایی اورد نشستم قلبم تند تند میزد درست بود موفق شده بودم بهش خدمت کنم ولی کلی تو خیالم تصورات داشتم ک حتی بهشون نزدیکم نبودم با این وضعیت، دلو زدم ب دریا گفتم خب اربابم کار کرده خستس وقتشه ی ماساژ درس ب پاهاش بدم گف کارارو ک تو کردی گفتم اون ک وظیفس ولی خب پاهای اربابم نباید خسته باشه گفت مرسی لطف میکنی گفتم‌وظیفس سریع نشستم جلو پاهاش اوف ضربان قلبم زد بالا اون چیزی ک ارزوشو داشتم ببوسمو بلیسمش تو دسم بود اخ نرم داغ شروع کردم ماساژ دادن از درون داشتم میمردم لامصب کاش میشد تو چشات نگاه کنم کف پاتو بلیسم حیف نمیشدخلاصه قشنگ جفت پاهاشو ماساژ دادم ولی اندازه چند سال حرص خوردم تموم ک شد گفتم خب سرورم امری ندارید گفت مرسی نوکر لطف کردی خداحافظی کردمو رفتم ولی داشتم دیوونه میشدم کلی فکر میکردم ک چجور راضیش کنم بزاره کف پاشو بلیسم اقا هر فکری میکردم ضایع بود اخرسر ی فکر توپ کردم فقط امیدوار بودم بگیره، چندروز بعد داییم زنداییمو اورد خونمون منم تو کونم عروسی بود امدو سلام احوال خلاصه مامانم گفت شام میزارم شامو همینجا بمونید با کلی تعارف قبول کرد مامانم رفت تو اشپز خونه منم نشستم کنار زنداییم گفتم سرور من خوبه گفت اره نوکر خلاصه وقتش بود اقا از خودم هزارتا کوسشر پزشکی ولی قابل قبول تفت دادم گفتم زندایی راستی چندروز پیش تو مجله (اون موقعه بازار مجله داغ بود) یچیز جالب خوندم گفت چی گفتم که نوشته بود پاهای خانومای باردار تو دوره بارداری باد میکنه باعث میشه بعد زایمان پوست خشک بشه و پاشنه پا بترکه و باعث کلی درد اینا بشه گفت بیچاره شدم ک گفتم خدا نکنه شما که نوکر دارید درحال خدمت گفت واا تو پزشکی مگه گفتم نه ولی بهترین درمانشو بلدم و انجام میدم برا اربابم گفت چی گفتم والا تو مجله نوشته بود یچیز زبر و مرطوب مث سمباده کشیده بشه کف پاتون با خنده گفت میخوای سمباده بزنی پامو، دلو زدم ب دریا گفتم ن میخوام بلیسمش گفت اییی دیوونه گفتم جدی زبون هم زبره هم مرطوب تازه نوشته بود باعث جریان بهتر خون میشه باعث میشه رگاتون باز بشه گرفتگی نداشته باشه گفت ن بابا پا گثیفه مریض میشی گفتم اولا که نمیشم دوما پاهای اربابم مهمه واسم گفت افرین نوکر گفتم میخوای امتحان کنیم گفت کجا حتما اینجا گفتم شما قلقلکی هستید گفت ن گفتم خداروشکر میریم تو حال من میشینم زیر اوپن شما یا میشینی رو صندلی یا سرپا رو به مامانم ک‌اونوره من میلیسم اگه نتونستین تحمل کنید پاتونو ببرید اونور گفت باشه یعنی دنیارو بهم دادن وایی رفتیم من نشستم زنداییم وایساد تلویزونو روشن کردم مثلا در حال نگاه کردن تلویزیونم وای زندایم رو ی پا وایساد اون یکی پاشو انگشتاشو گذاشت رو زمین قشنگ کف پاش جلو صورتم بود اوفف بخدا داشتم سکته میکردم وایی رفتم سمت کف پاش چنتا بوسیدم اوفف ارورم زبونمو گذاشتم رو پاشنش وایی طعمش هنوز تو دهنم هست ی طعم شوری میزد وایی چندباری کف پاشو لیسیدم که کف پاشو کشید وای بعد دیدم اس داده خوب بود ولی داشت مور مورم میشد ترسیدم یبار تنهای امتحان میکنیم اوففف انگار دنیارو بهم دادن ب بزرگترین ارزوم رسیدم…خواستید بگید باز ادامه بدم بخاطر اون دوستی ک‌گفته بود زیاد بنویس زیاد نوشتم اینسری ببخشید ک زیاد شد🙏

ادامه...

نوشته: سام


👍 36
👎 1
74101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

924541
2023-04-22 10:29:48 +0330 +0330

عالیه ادامه بده

0 ❤️

924568
2023-04-22 14:48:28 +0330 +0330

ادامع بده عالیه

0 ❤️

924605
2023-04-23 00:15:55 +0330 +0330

سلطان ما از زیاد شدنش استقبال میکنیم🤣

0 ❤️

924738
2023-04-23 14:43:58 +0330 +0330

سلام داستانت عالیه فقط یکم بیشترش کن هر داستانیو مینویسی

0 ❤️

924777
2023-04-23 23:21:59 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

924901
2023-04-24 13:53:30 +0330 +0330

حتما ادامه بده

0 ❤️

925079
2023-04-25 16:27:30 +0330 +0330

یعنی چی ؟؟
سلطان مسخرمون کردیا ، خب یکم بیشتر و طولانی تر بنویس
ولی در کل خیلی خوب بود ، حتما ادامه بده

0 ❤️

925082
2023-04-25 16:50:40 +0330 +0330

داستان عالی بود ولی لطفا طولانیش کن هر قسمت رو خیلییی کوتاهه مثلا دو برابر این باشه

0 ❤️