بهشت گمشده (۱)

1401/11/25

-قسمت اول
دوستان این داستان یکم طولانیه و کم کم محتوای سکسی اضافه میشه ؛ لطف میکنید اگه صبور باشید و دنبال کنید !
بذار خیالت رو راحت کنم، یه روز خوب از راه نمیرسه یه روز خوب رو فقط باید خودت بسازی !
انگار رادیو اول صبح عادت داره تا با این جملات انگیزشی شروع کنه . اینا هم نفسشون از جای گرم بیرون میاد . آره منم اگه ماه به ماه بابت خزعبلات تعریف کردن حقوق می‌گرفتم انگیزشی صحبت میکردم .
چقدر خوابم میاد ؛ خدایا امروز کی میخواد غر غر عباسی رو تحمل کنه …
دینگ …‌
هفت صبح کدوم خری مسیج میده آخه ؟
«سلام خانوم شهبازی ؛ فتحی زاده هستم خودتون گفتین اگه چیزی بود مستقیم با خودتون صحبت کنم ؛ شرمنده ها می‌دونم درگیر درمان والده گرامی هستید بخدا دوست نداشتم اصلا حالا حالا بگم بهتون ولی چه کنم دست منم تنگه ؛ ۵ روز از موعد اجاره گذشته ممنون میشم اگه تا آخر هفته پرداخت کنید »
اینو کجای دلم بزارم وای …
تازه مساعده گرفتم ۲ تومن دادم واسه داروهای مامان دیگه عمرا اگه عباسی پول بده ؛ همینم با کلی التماس گرفتم حالا چی بگم به این …
-سلام ؛ چشم آقای فتحی زاده سعیمو میکنم جورش کنم
آقا آقا پیاده میشم ؛ اصلا حواسم نبود رد کردین
-دخترم خب حواستون رو جمع کن تو جوونی خیلی زوده حواس پرتی واست
-ای بابا پدرجان این زندگی هر روز سر آدمو به سنگ میکوبه دیگه حواسی واسه آدم نمی‌مونه که … مرسی بازم
امسال وارد بیست و پنجمین بهار زندگیم شده بودم ولی اندازه بیست و پنچ سال حسرت روی دلم سنگینی میکرد از همه بیشتر حسرت یه زندگی خیلی آروم و بدون بدبختی بود .
وارد کارگاه شدم ؛ یادم رفت بگم تو یک تولیدی لباس کار میکردم البته از سر مجبوری چون با این حقوق کم هیچ غلطی نمیتونستم واسه خودمون بکنم ولی خب مجبورم مجبور .
سلام خانوم خانوما … می‌خوابیدی حالا !
-سلام تو دیگه چرا سارا ؛ همین مونده تو بهم تیکه بندازی …
-نه بابا دیوونه شوخی میکنم . شانس آوردی امروز عباسی زنگ زده گفته حواستون باشه کارا رو طبق برنامه آماده کنید که مریض شده نمیتونه بیاد …
آخیش یه نفس راحت کشیدم ! دیگه اصلا حوصله عباسی رو نداشتم
-حالا چرا صورتت اینجوریه دختر
-ولم کن اصلا حوصله ندارم
-خب بگو دیگه دیوونه نگرانتم احمق جان
(سارا تو این دوسالی که تو این کارگاه کار میکردم عین یه خواهر بوده واسم )
هیچی بابا صاحبخانه اجارش رو میخواد ندارم ؛ این ماه خرج داروهای مامان خیلی بالا رفت از اون طرف هم .این نوید داداشم لباس خریدم …
-خب همینو بگو دیگه مگه من مردم که غصه بخوری ؛ شماره کارتت رو دارم تا قبل از عصر واست میریزم بده صاحبخونه دهنش رو ببندی

اصلا انتظارش رو نداشتم چون سارا هم خیلی گرفتاری واسه خودش داشت ولی …
-ولی آخه سارا تو خودت گرفتاری
نذاشت حرفم رو کامل کنم گفت دیگه حرف نباشه من این ماه خرجی ندارم دیگه حرفی نشنوم برو آماده شو فعلا کارا رو بکنیم فردا عباسی چرت و پرت تفت نده واسمون …
گرم کار شدیم و ساعت همینجوری می‌گذشت
سارا : نگار بعد از ظهر می‌خوام برم کرج یه لباس از دختر خالم بگیرم و برگردم میای باهم بریم ؟ با مترو میریم سریع برمیگردیم …
من : وا یه کاره لباس میخوای چی کار ؟
سارا : عروسی یکی از اقوام دعوتم باید برم شهرستان هفته دیگه ؛ لباسام یا تکراریین یا داغون از طرفی دوست ندارم پول لباس بدم واسه یه عروسی
من : باشه بریم ولی تا قبل هشت باید برسم خونه مامانم نگران میشه
سارا : آره بابا زودتر میرسیم اصلا
سارا تنها زندگی میکرد ؛ مادر پدر پیری داشت که تو دهات های رامسر زندگی می‌کردن
ساعت ۳ شد و سریع از تولیدی زدیم بیرون و رفتیم مترو !
من : چقدر شلوغه امروز
سارا : عادیه نگار ؛ همه از سر کار دارن میرن خونه دیگه
به زور سوار قطار شدیم ؛ جا نبود بشینیم اصلا
سارا : نگار ضایع برنگردی!! اون دوتا پسر چه قفلی کردن دارن نگات میکنن
من : کجان ؟
سارا : گفتم ضایع برنگرد خنگ ؛ اوناهاشن کنار در وایستادن دارن با نگاشون جر میدن
من : خوبه خوبه تو نمی‌خواد آب و تاب بدی ! کی ما رو نگاه میکنه
سارا سرش رو آورد کنار گوشم و گفت : احمق این باسنی که تو داری والا منم حشری میکنه اینا که دیگه بابا حاضرن همدیگه رو تیکه پاره کنن تا یه دستی به کونت بزنن خخخ
من : خفه شو بابا الان یکی می‌فهمه
رسیدیم صادقیه و از قطار پیاده شدیم تا سوار قطار کرج بشیم ؛ بالاخره دوتا صندلی تو این قطار پیدا شد بتونیم بشینیم
سارا : از وقتی با علی بهم زدی خیلی تنهایی نگار ؛ چرا دوباره با یکی دوست نمیشی ؟ بابا یکم عاشق شو شاید نوار زندگیت درست شد
من : سارا اون علی که ۶ سال عمرمو باهاش بودم چه گلی به سرم زد ؟ که بقیه بزنن ولمون کن بابا ؛ از اون گذشته اصلا وقت و حوصله ای واسم میمونه که بخوام با یکی سر و کله بزنم ؟
سارا : باشه حالا اصلا نمیشه ؛ نصیحتت کردا

  • ایستگاه چیتگر
    یه خانوم حدوداً ۴۰ ساله وارد واگن شد و نشست دقیقا روبروی ما ؛ خیلی چهره جذابی داشت ! با یه لبخند معمولی سلام کرد و ما هم جوابش رو دادیم
    با سارا مشغول حرف زدن بودیم ؛ قطار هم آنقدر شل حرکت می‌کرد که بعید انگار توان نداشت .
    سارا : نگار تا کی باید پیش عباسی کار کنیم یعنی ؟ با این حقوقا کی میتونیم یکم با آرامش خاطر زندگی کنیم ؟

من : بخدا من که خسته شدم ؛ خیلی دنبال کار بهترم ولی چیزی بلد نیستم که … حقوقی که از تولیدی میگیرمم به زور باهاش زندگی رو میچرخونم ! تازه آخرشم باید یچیزی از این و اون بگیرم تا بگزره .
قطار تو ایستگاه وردآورد ایستاد
(مسافرین محترم به دلیل تعمیرات فنی ریل ها ؛ ۱۰ دقیقه توقف داریم )
ای بابا … تعمیراتون هم باید بزارید تا وقتی ما بعد عمری می‌خوایم بریم کرج انجام بدید؟!
خانومی که روبرومون نشسته بود هم صداش در اومد …
بر پدرشون لعنت کاش با اسنپ میرفتم ؛ گفتم اتوبان شلوغه همه دارن میرن خونه هاشون
ما هم با تکان دادن سر مهر تایید رو به حرفاش زدیم .
دخترا شرمنده ها اصلا آدم فضولی نیستم و ناخودآگاه شنیدم : دنبال کار می‌گردید ؟ الان کجا مشغولید ؟
تو ذهنم گفتم گوه نخور فضولی دیگه
با یه لبخند جواب دادم : آره عزیزم ؛ این کاری که هستیم تولیدیه حقوقش پایینه ؛ سارا پرید تو حرفم و گفت : پایین که چه عرض کنم فاجعست …
ای بابا … مجردین ؟
-سارا : آره
ببینید شما دخترای خوبی هستید من یه کاری سراغ دارم که سر سال نرسیده تمام آرزوهاتون رو به سر انجام برسونید ولی …
من : ولی چی خانوم ؟میشه کامل تر بگید ؟ از کنجکاوی داشتم ترک می‌خوردم :| سارا هم بد تر از من از قیافش معلوم بود .
ببینید اینجا اصلا نمیتونم واستون تعریف کنم ولی تو این هفته شمارم رو داشته باشید تشریف بیارید خونم تا بهتون شرایط کار رو هم بگم ولی قبلش بهتون بگم زمانی بهم زنگ بزنید که واقعا بخوایید پرواز کنید از زمین .
شمارش رو ذخیره کردیم و از قطار پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه خاله سارا و لباس رو گرفتیم …
بعد جور حرفهای اون خانوم تو مخ جفتمون رفت یعنی چه کاریه که میتونیم به هرچی می‌خواییم برسیم …
روزها گذشت …
من و سارا هر روز به پیشنهاد اون خانوم فکر میکردیم ولی از ترس اینکه نکنه داستانی پشت قضیه باشه پیگیر نشدیم …
تقریبا دو سه ماه بعد ساعت حوالی ۱۰ صبح بود که یهو عباسی با قیافه ناراحت وارد کارگاه شد و بچه ها رو جمع کرد .
من : سارا یعنی چی میخواد بگه ؟
سارا : حتما میخواد یه کسشری بگه که چرا راندمان پایینه و فلان
عباسی :
بچه ها نمی‌دونم چجوری و از کجا شروع کنم
حقیقتا شما هیچکدومتون در جریان خیلی از داستان ها نیستید ؛ لباس های وارداتی پدر بازار رو درآورده و دیگه به زور داریم خرج حقوق شما رو در میاریم چه برسه سود !
از امروز می‌خوام کارگاه تعطیل کنم بالاخره جلوی ضرر رو هرجا بگیرم به سوده منه!
خیلی خوشحال شدم که این مدت باهاتون کار کردم ؛ در ضمن حقوق و مزایا تون تا الان محفوظه و واستون همین فردا واریز میکنم …

(همهمه کل کارگاه رو فرا گرفت )
هرکی یچیزی می‌گفت ! وای بدبخت شدم حالا چه غلطی بکنم ؟ اجاره ؟ پول خورد و خوراک خونه ؟ جیب خرجی نوید ؟! :/
سارا : ای وای من … منم بدبخت شدم نگار اگه کار پیدا نباشه باید برگردم شهرستان ؛ دوباره تو اون جهنم
خلاصه که دیگه دوباره باید از صفر شروع میکردیم …
با بی‌حالی رفتم خونه مامانم گفت : چرا این موقع اومدی ؟ چرا صورتت بهم ریختس عزیزم ؛ الهی بمیرم اینجوری نبینمت تو خودتو فدای ما کردی
من : مامان خدا نکنه دورت بگردم هیچی کارگاه فعلا تعطیل شده باید بگردم دنبال یه کار دیگه
مامان : صد بار بهت گفتم برو پی زندگی خودت نمی‌خواد خودت رو وقف ما کنی ولی کو گوش شنوا ؛ من دو سه ماه دیگه میتونم راه برم میگردم دنبال کار .
(حالا که اینجا رسیدیم یکم از خانواده بگم)
من اسمم نگار هست ۲۵ سالمه ؛ به همراه برادر ۱۵ سالم نوید و مامانم سودابه زندگی میکنیم .
بابام ۶ سال پیش تو تصادف فوت کرد و کلی بدهی گذاشت واسمون مجبور شدیم خونه ای که توش زندگی میکردیم رو بفروشیم و بدهی مردم رو بدیم بعدشم اومدیم سمت پایین شهر یه خونه کوچیک ۴۰ متری اجاره کردیم . یکی دو سال اول بد نبود یکم پول واسمون مونده بود خرج میکردیم ولی بالاخره تموم شد و مامانم هم دچار مریضی شد از طرفی هم نوید بچه بود و به خواست خودم رفتم سر کار تا خرجی خانواده رو بدم .
تازه یک ساعت بود که سرم رو روی بالش گذاشتم تا بخوابم گوشیم پشت هم زنگ خورد . سارا بود
الو جانم سارا ؟
-نگار شماره اون زنه تو مترو رو هنوز داری ؟
-آره … چطور ؟
-مرض چطور دختر زنگ بزن دیگه ؛ ببینیم کاره چجوریه شاید اکی شد و رفتیم سر کار
-باشه الان زنگ میزنم
پنج شیش بار زنگ زدم جواب نمی‌داد ! گفتم حتما سرکار گذاشته مارو …
فکرم اصلا جواب نمی‌داد …
ده دقیقه ای گذشت دیدم زنگ زد سریع گوشی رو گرفتم و جواب دادم …
-سلام
-سلام شما ؟
من : من نگارم یادتون میاد شمارتون رو تو مترو به منو دوستم دادید گفتید کار سراغ دارید واسمون ؟
-به به آره دختر جون یادم اومد ! چقدر دیر ؟
من : شرمنده ولی واقعا نیاز کار داریم جفتمون میشه واسمون اکی کنید ؟
-ساعت ۴ بعد از ظهره ؛ آدرس خونم رو میفرستم تا ساعت ۷ اینجا باشید

از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف استرس که چی قراره بشه و اصلا کاره چی هست ! ازش خداحافظی کردم و سریع به سارا زنگ زدم
آدرس حوالی شهرک غرب بود سریع آماده شدم و با سارا بجا قرار گذاشتم و رفتیم سمت خونه
سارا : نگار خدا کنه یه کار خوب باشه اگه اونجوری که می‌گفت پولش باشه دیگه چی می‌خوایم !
من : فعلا که معلوم نیست ببینیم چی میشه
رسیدیم به آدرس …
عجب آپارتمان شیکی بود از بیرون زنگ آیفون رو زدیم و باز کرد و رفتیم داخل ؛ اومد جلوی در ؛ اوف چقدر جذاب بود تو این سن سال اصلا با تیپ بیرونش زمین تا آسمون فرق میکرد .
اسمش فرزانه بود یه دامن کوتاه پوشیده بود و یه تاپ خیلی خوشگل یه تتو گل رز روی ساق پاش داشت
فرزانه : بفرمایید خوش اومدید خودتون رو معرفی نمیکنید …
من نگارم ۲۵ سالمه و این دوستم هم سارا ۲۶ سالشه
فرزانه : خوشبختم منم فرزانه هستم ماشالله چقدرم زیبا هستید ؛ با خنده البته من چشام شور نیستا شروع کرد به خندیدن . بچه ها قهوه یا چای ؟
سارا : مرسی فرزانه جون ؛ ما تا همین جا هم مزاحمت شدیم
فرزانه : مزاحم چیه مراحمید ؛ شما منو یادم خودم میندازید
بلند شد رفت سمت آشپزخونه
فرزانه : حالا نگفتید چای یا قهوه ؟
من : همون چای بی زحمت
چند دقیقه بعد با سینی چای اومد و خودش نشست رو‌مبل روبرویی
سارا : فرزانه جان بی زحمت میگی از کار از کنجکاوی سکته دارم میکنم
فرزانه : (خنده) چقدر عجله دارید ! تازه همدیگه رو پیدا کردیم . ولی باشه حالا که عجله داری میگم ؛ یه سیگار باریک روشن کرد و شروع کرد به گفتن کارمون هم تفریحه هم پول درآوردن ؛ پول زیاد … بهتون قول میدم بعد یکسال از زمین برسید آسمون ولی …
من : ولی چی ؟
فرزانه : ببینید بچه ها چجوری بگم … کارمون تو به مجموعست به اسم پارادایس سمت لواسون ! مشتری های مجموعه همه از قشر پولدارن … کار شما هم سرویس دادن به آقایونه
یهو سارا با صدای لرزون گفت : لابد جندگیه منظورتون ؟
فرزانه : نه نه لول کاری ما اصلا شبیه این کلمه ای که میگید نیست ولی با این حال … حرفاش رو خورد
من : پاشو سارا پاشو بریم همین مونده بدبخت بشیم اول جوونی ؛ شما هم فرزانه جان برو مخ یکی دیگه رو بزن
فرزانه : من هیچ اصراری به شما نکردم و نمیکنم و شما با پای خودتون و خواست خودتون پیشم اومدید پس الکی تند نرو ؛ من فقط داشتم بهتون لطف میکردم
من : مرسی شما لطفت رو واسه خودتون نگه دارید
آنقدر داغ کرده بودم که میخواستم بزنم زنیکه جنده رو !!! سریع سمت در رفتیم که بریم بیرون
فرزانه : برید ولی رو این پیشنهاد فکر کنید !! فقط دیر نشه که …
سارا : خفه شو بابا
بدو بدو رفتیم بیرون …
من : دیدی سارا خانوم ؟ بابت کار معمولی پول خوب نمیدن که … درسته بدبختیم و دنبال کار ولی دلیل نمیشه که لنگارو واسه همه بدیم بالا
بدبخت علی تو ۶ سال دوستی تا حالا ازم سکس نخواست اونوقت من بخاطر پول …
سارا تو بهت سنگینی رفته بود و فقط نگاه میکرد ؛ رفتیم تو پارک نزدیک خونه فرزانه و از دکه سیگار گرفتم بعد مدت ها آنقدر اعصابم بهم ریخته بود که دوباره سیگار لازم بودم
سارا : حالا چیکار کنیم نگار ؟ اگه اینجوری اوضاع پیش بره باید برگردم رامسر تو اون دهات لعنتی …
یهو صورتش پره اشک شد ؛ حال منم بهتر از اون نبود و بغض کردم
من : سارا من حالم بدتر از توعه … سرماه باید پول مدرسه نوید رو بدم اجاره خونه رو پول خرجی خونه ؛ وای که دارم دیوونه میشم
ساعت حدوده نه شب بود رفتیم سمت خونه هامون ؛ قرار گذاشتیم فردا صبح روزنامه بگیریم بگردیم دنبال کار …
اون شب نمی‌دونم چجوری ولی به سختی واسم صبح شد ؛ صبح رفتیم دنبال کار ولی هیچی به هیچی .
روزها گذشت و ما هرروز هفت صبح می‌رفتیم بیرون دنبال کار و دست از پا دراز تر برمیگشتیم خونه …
هر روز فشار داشت بیشتر میشد ! شب وقتی داشتم دستشویی میرفتم صدای نوید رو شنیدم که می‌گفت به مامان مدیرمون امروز جلوی بچه ها آبروم رو برد و گفت شهریه رو هنوز ندادی ؛
دلم میخواست فردا پاشم برم مدرسه و هرچی از دهنم در میاد به مدیرش بگم …
وقتی فشار زندگی زیاد میشه دیگه مغز فرمان نمیده و کارایی می‌کنی که ممکنه پشیمون بشی …
ساعت ۱۲ شب بود با سارا داشتم چت میکردم
سارا : نگار یه چیزی بگم قول میدی عصبی نشی ؟
نگار : چی ؟ بگو
سارا : من دیگه بریدم می‌خوام به فرزانه زنگ بزنم !! یا رومی روم یا زنگی زنگی ! من شهرستان برو نیستم ؛ پس اندازم داره تموم میشه اگه کاری پیدا نکنم مجبورم برم پیش پدر مادر پیرم و تو باغ کار کنم …
من : به عاقبش فکر کردی ؟! سارا ما باید دو فردا دیگه ازدواج کنیم
سارا : اینا همش حرفه ازدواج ؟ کدوم پسر احمقی میاد دختری که خانواده ش هیچی نداره بگیره ؟ یا باید زن یه بدبخت تر از خودمون بشیم که تا آخر عمر خونه شوهر کلفتی کنیم …
مغزم داشت منفجر میشد !!!
-نمی‌دونم سارا واقعا نمی‌دونم
سارا : نمی‌دونم نشد حرف … هستی یا نه ؟
من : لعنت به این زندگی که مجبور به چه کارایی کا رو نکرد … باشه بزار بهش مسیج میدم

  • سلام فرزانه خانوم ؛ نگارم ما هستیم ولی ما هیچی از این کار نمی‌دونیم …
    فرزانه : سلام ؛ میدونستم که راضی میشید ؛ فردا ساعت ۱۲ ظهر بیاید خونم …
    تا صبح هزارجور فکر و خیال کردم !! ساعت ۱۱ بود که سارا اومد دم خونمون ؛ رفتم پایین
    من : سارا بیا بیخیال بشیم من میترسم من تنها چیزی که از سکس می‌دونم تو چهارتا فیلمی بوده که دیدم …
    سارا : آه نگار بس کن ؛ جرعت داشته باش یکم !!
    حوالی ساعت دوازده ظهر بود رسیدیم خونه فرزانه ؛ در و باز کرد و وارد خونه شدیم …
    فرزانه : میدونستم برمیگردید ! خوش اومدید
    من که انگار زبونم بند اومده بود سارا شروع کرد به حرف زدن
    سارا : ما باید چیکار کنیم الان ؟!
    فرزانه : الان که هیچی ولی من با شهروز (رئیس پارادایس ) صحبت کردم ؛ یه پولی واسم ریخت تا بریم یکم بهتون برسم اول …
    اول شما بگید ببینم ازدواج کردید ؟ آه اصلا بزارید یجور دیگه بپرسم هنوز باکره آید ؟
    با اشاره سر بهش گفتم آره
    یه برقی تو چشاش زد و گفت : چه بهتر واسه اولین برنامه پول خیلی خوبی گیرتون میاد …
    سارا : مثلاً چقدر ؟
    فرزانه : ۱۰ میلیون !!!
    یه لحظه تعجب کردم و اینبار من پرسیدم ۱۰ میلیون تومان ؟
    فرزانه : آره !! این که چیزی نیست آچه زرنگ باشید خیلی بیشتر از اینا پول در میارید …
    سارا : خیلی ببخشید خودت هم اونجا برنامه میری ؟
    فرزانه : من چندین سال کار کردم و الان کارای برنامه های دخترا رو انجام میدم ؛ اگه سوالاتتون تموم شد پاشید بریم خرید تا لباس خوب واستون بگیرم و بعدش زنگ بزنم آرایشگاه واسه بعد از ظهر
    بلند شدیم تا بریم واسه خرید فرزانه اومد وسط من نگار تو آسانسور و آروم با دستش زد رو باسنمون و گفت عجب کون خوبی دارید اگه زرنگ باشید بابت این سوراخ طلایی میتونید کلی انعام بگیرید …
    به لحظه از خجالت میخواستم آب بشم برم تو زمین
    آره تازه اولشه نگار خانوم ؛ اون زمانی باید خجالت می‌کشیدی که داشتی وارد این خونه می‌شدی !!
    سوار تاکسی شدیم و رفتیم پاساژ توی چندتا خیابون اونورتر ؛ ما رو برد مغازه لباس زیر فروشی عجب مغازه ای بود ؛ فروشنده مغازه انگار فرزانه رو می‌شناخت …
    به سلام فرزانه خانوم چه عجب بالاخره منت گذاشتید تشریف آوردید اینجا
    فرزانه : سلام روژان جان … قربانت لطف داری درگیر کار بودم چند وقتی
    فروشنده : شیطون حالا بگو چی میخوای ؟
    فرزانه : واسه این دوتا خانوم خوشگله چندتا ست سکسی خوب بده عزیزم
    یه نگاهی به من و سارا کرد گفت ای به چشم

« یکم از خودمون بگم من قدم ۱۷۷ و سایز سینه هام ۷۵ بود سارا یکم ازم قد بلند تر و سایز سینه هاش ۸۵ ؛ ولی دور باسن من از سارا گوشتی تر بود و همیشه سارا می‌گفت کاش باسن تو رو من داشتم »

خلاصه چندتا ست آورد و به انتخاب فرزانه برداشتیم و از مغازه اومدیم بیرون رفتیم طبقه بالایی وارد یه بوتیک شدیم و دو سه دست لباس برای هر نفرمون گرفت

فرزانه : آخ که دارم از گشنگی پاره میشم بریم فودکورت همین پاساژ تا یچیزی بخوریم و بریم سمت آرایشگاه
من : من که زیاد گشنم نیست
فرزانه : تعارف نکن دختر مهمون شهروزیم همه ؛ بالاخره قراره تو پارادایس کار کنید
خلاصه غذا رو سفارش دادیم و سارا از فرزانه خواست یکم از اونجا تعریف کنه
فرزانه بین غذا خوردن شروع کرد به توضیح دادن :
ببینید بچه ها پارادایس فقط مجموعه ای برای سکس نیست ! قسمت های مختلف داره ؛ یه بار داره برای سرو مشروب و نوشیدنی یه قسمت کازینو داره واسه قمار کردن و یه قسمت هم واسه کسایی که میخوان تریاک اعلا قبل سکس بکشن و البته طبقه دومش هم پرایوت روم ها هستن واسه سکس !
من که هرچی بیشتر توضیح میداد بیشتر گیج میشدم ؛ گفتم خب تایم برنامه ها چجوریه ؟
ببینید مجموعه به جز شنبه و یکشنبه که تعطیله از ساعت ۷ شب کار می‌کنه تا دم دمای صبح ؛ هر روز راننده میاد دنبالتون و بعد پایان کار هم برگشت رو تا خونه میرسونه شما رو …
تایم هر برنامه ۳۰ دقیقه ست ولی بعضی وقتا مشتری شب خواب سفارش میده که شب تا صبح باید بمونید البته پول شب خواب اندازه پنج شیش تا برنامه تکیه !
پول همه برنامه هاتون هم شب موقع رفتن تو کارتتون ریخته میشه ؛ در ضمن اگه مشتری هم انعام بهتون داد واسه خودتونه …
از همه مهم تر تمامی مشتریان پارادایس آدمای درست حسابی و تحقیق شده هستن !
یه سری قوانین داره اونم اینه که با هیچ مشتری نباید خارج از مجموعه قرار بزارید ؛ نظافت خودتون رو باید همیشه رعایت کنید
و …
بعد ناهار رفتیم آرایشگاه و تا ساعت هشت اونجا بودیم . وقتی از آرایشگاه بیرون اومدیم فرزانه گفت خب برید خونه هاتون تا فردا واسه برنامه اول بهتون خبر بدم …فقط آمادگی داشته باشید که ممکنه فردا شب تا صبح پارادایس باشید
رفتم خونه ! مامان و نوید با دیدن من شکه شدن
مامان : به به نگار خبری شده ؟
من - سعی کردم الکی با خوشحالی جواب بدم ! آره مامان یه کار خوب پیدا کردم که دیگه مشکلی نداشته باشیم

جای درست حسابیه ؛ من اونجا سرپرست انتخاب شدم
مامان :( با خوشحالی ) سرپرست ؟! شوخی میکنی ؟
نه مامان سارا هم استخدام شد ؛ فقط بدیش اینه بعضی وقتا شیفت شب باید وایستم … الآنم رفتم آرایشگاه یکم مرتب باشم وقتی میرم اونجا …
مامان از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت ! نوید هم که تو اتاقش مشغول درس خواندن بود رفتم حموم بغض گلوم رو گرفته بود ! همش به اتفاقاتی که قرار بود بیوفته فکر میکردم …

ادامه...

نوشته: مفقودالاثر


👍 32
👎 1
30001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

915157
2023-02-14 02:13:24 +0330 +0330

متأسفانه یا خوشبختانه داستانی که داری تعریف میکنی دور از واقعیت نیست و میتونه خاطره شخصی باشه که این نوع زندگی رو تجربه کرده
همه ی ما میدونم که توی تمام نقاط دنیا همچین مراکزی برای افراد مرفه و همچنین دخترایی با وضع مالی ضعیف که این راه رو انتخاب میکنن وجود داره

اگر فکر میکنی قراره یک شبه پولدار بشی باید بگم اخر مسابقه اسب دوانی این اسب نیست که جایزه میگیره

4 ❤️

915584
2023-02-16 23:39:22 +0330 +0330

کاری به اینکه داستانت تجربه شده هست یا نه ندارم
اما متاسفانه همچین چیز هایی وجود داره
بدیش هم اینه که خیلی ها مجبوری وارد این کار میشن!

1 ❤️

919519
2023-03-19 16:19:34 +0330 +0330

بقول اخوان
قصّه است این، قصّه، آری قصّه درد است / شعر نیست، / این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است / بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست / هیچ -همچون پوچ- عالی نیست.
شاید این داستان باشد اما سارا ها و نگارهای زیادی در این اجتماع وجود داره بیشرفای وطن فروش بانام دین اوندند آنچه در جوهره و ذاتشان وحود نداره خدمت به ایرانی است

1 ❤️

919644
2023-03-20 23:18:21 +0330 +0330

عالی بانو زیبا

0 ❤️

938320
2023-07-18 18:05:24 +0330 +0330

این داستان در واقعیت هم هست،
دوس دارم بقیه شو بخونم

0 ❤️