جانی دوباره (۱)

1401/08/10

با یه صورت خسته کلید رو انداختم و در رو باز کردم، چراغ رو روشن کردم و با همون لباسا افتادن رو تخت. داشت چشمام گرم میشد که پیام رییس شرکت اومد گوشیو برداشتم و چک کردم، «فردا زودتر بیا شرکت کار زیاد داریم» با یه چشم قضیه رو فیصله دادمو خوابیدم. صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم، ساعت حدودای ۶ بود لباسامو پوشیدم و سوار ماشین شدم و سمت شرکت راه افتادم تو راه دائم فکرم مشغول بود، مشغول کسی که زندگیم رو با فکر به دست آوردنش دوباره زنده کردم. ساعت ۶:۴۵ دقیقه رسیدم شرکت مثل همیشه بی‌حال اما خودمو مقاوم نشون میدادم، رییس شرکت با دخترش مارال که مدیر فروش بود اونجا بود و قرار بود برنامه های ۶ ماه آینده رو بچینیم از خرید مواد اولیه گرفته تا صادرات محصولات تولیدی، ساعت ۱۱ بود که جلسه تموم شد و رئیس مرخصی داد، رفتم تو اتاقم که وسایلم رو بردارم که مارال اومد تو اتاق دوباره ذهنم آشفته شد ولی به روم نیاوردم و سعی کردم خودم رو طبیعی نشون بدم
-ببخشید؛
-جانم مارال خانوم بفرمایید
-ماشینم روشن نمیشه، میشه منو برسونید خونه؛البته اگه کاری ندارید
-بله حتما.
کیفمو برداشتمو رفتیم سمت ماشین، چند دقیقه ایی بود که راه افتاده بودیم که تلفن مارال زنگ خورد؛ بعد اینکه تماس قطع شد حالش گرفته شد منم پرسیدم و سر صحبت رو باز کردم، حالش خیلی خرابه بود و موضوع رو بدون اینکه انکار کنه گفت:
-نگار با دوست پسرم بهم خیانت کردن
شکه شدم
-نگار؟همون کسی که قرار بود با شرکتی که توی دبی بود فروش محصولات رو هماهنگ کنه؟
-اره
-خب؛ الان میرید خونه؟بهتر نیست بریم یه جای دیگه حال و هواتون عوض بشه؟
-نمیدونم…هیچی نمیدونم
منم بردمش پارک طالقانی و رو یکی از صندلیا نشستیم داشتم به دختر رویاهام که بغلم نشسته بود فکر میکردم که با یه صدای خسته گفت
-سیگار داری؟
-دارم ولی خب بهتره نکشید
-میشه منو ارشاد نکنی؟
از پاکت سیگار یه نخ بهش دادم یه نخ رو هم خودم برداشتم، سیگار رو روشن کردم و فندک رو دادم به مارال.
-پسر، تو چرا سیگار میکشی، تو چرا خودتو باختی
شروع کردم به گفتن
-یه نفرو دوست دارم که میدونم هیچوقت بهش نمی‌رسم، کسی که وضعیت خودش دست کمی از من نداره
-اوهو کی هست حالا این دختر خوش‌شانس که پسر مارو اینجوری تو دام خودش اسیر کرده؟
زبونم قفل شد، نمی‌دونستم چی بگم که سیگار تموم شد ته سیگارمو انداختم زیر کفشو با هرچی حرصه تمام لهش کردم، عصبانی بودم که چرا نمیتونم حرف دلمو بهش بزنم که صدای دراومد
-دوست نداری بگی بگو خب دوست ندارم
سیگار دومو روشن کردمو گفتم
-تو الان آرومی؟حالن بهتره شده از عصر؟
-چیشد که مهرداد خونسرد نگران من شده؟بهترم، میدونی چیه اصلا بهتر لیاقت منو نداشت
-خب خداروشکر
-یعنی نمیخوای بگی دختره کیه؟بگو شاید شناختمش
-خودتی
زل زد بهم، سرمو انداختم پایینو سیگاری که داشت میسوخت رو داشتم نگاه میکردمو نگران بودم که جوابش چیه
-چی؟
-تویی، دختری که تو رویاهام میبینمش تویی
-جدی؟نه باور نمیکنم، تو همونی نبودی که همیشه خودتو از من دور میکردی؟
-دلیلش همین بود
-هوف، اوکی الان من چی باید بگم
-فقط میدونم باید بگی باهام هستی یا نه
دست و پاهام داشت می‌لرزید، انگار داشتم به آرزوم می‌رسیدم و فقط یه قدم فاصله داشتم با این موضوع که بهم نزدیک شد و دم گوشم گفت
-هستم
خشکم زده بود که بلندتر تکرار کرد
-هستم دیوونه معلومه که هستم
از رو صندلی بلند شدم و مارال رو هم بلند کردم قشنگ بغلش کردم
-پس قضیه امیر چی میشه ؟
-گفتم که لیاقتمو نداشت بعدشم رابطه هنوز شکل نگرفته بود کلا یه ماه بود
بهش زل زدم انقدر زل زدم که چشمام خشک داشت میشد پستاشو ولکردمو دقیقا زمانی بود که جایی که ما نشسته بودیم هیچکس نبود رو زانو هام افتادم بلد داد زدم خدایا یعنی بلاخره بهش رسیدم؟

پ.ن: دوستان داستان ادامه داره
پ.ن۲: تقریبا اولین داستانه
پ.ن۳: نظرات خودتون رو سازنده بدین با چارتا فحش چیزی عوض نمیشه

نوشته: مهرداد


👍 1
👎 4
4901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

901000
2022-11-01 01:13:49 +0330 +0330

قشنگ بود
روان
ولی خیلی خیلی کوتاه نوشتی

0 ❤️

901072
2022-11-01 12:40:00 +0330 +0330

بنویس ببینیم چی میشه اخرش جال بشد

0 ❤️