خاطرات پراکنده محسن

1403/02/01

خاطرات محسن، 23 تیر 1373
امروز باز دیدمش. قراره مادربزرگم با پدرش و زنعموم برن واسه باباش خواستگاری. آخه زنعموم فقط خودشه و همین یه دونه برادر. بزرگتری ندارن که واسشون بزرگی کنه. هر بار میبینمش یاد اولین دیدارمون میوفتم. لب حوض نشسته بودم، بابام با داروی تلخ توی دستش جلوم بود. هربار اون دارو رو میدیدم میزدم زیر گریه ولی اینبار فرق داشت. یکم اونورتر ی دختر کوچولو نشسته بود و مادرش کنارش بود. وقتی گفت ببین محسن داروشو میخوره حس کردم باید مرد باشم، ی مرد 4ساله.دارو خوردم و بعد بهش نگاه کردم. توی چشماش غرق شدم. درست مثل همین الان…

خاطرات محسن، 4 فروردین 1374
با باباش و مامان جدیدش اومدن خونمون عید دیدنی. وقتی ظرف شیرینی و جلوش گرفتم سرش پایین بود، مثل همیشه ک خجالت میکشید لپاش گل انداخته بود. شیرینی برنداشت و آروم دستشو روی دستم کشید. قلبم وایساد، اولین باره ک بدنامون با هم تماس پیدا میکنه. سرشو بالا آورد و من توی نگاهش غرق شدم…

خاطرات محسن، 5 شهریور 1374
بالاخره وقتش رسید. ماندانا و خانوادش سالی دوبار میان شهرستان خونه عموم، یعنی در واقع خونه عمه ماندانا ک زن عموی منه. از عید ک دستشو روی دستم حس کردم لحظه شماری میکردم ک تابستون بشه و بتونم ببینمش. حتی دنبال بهونه واسه رفتن ب خونه عموم نگشتم. سرمو انداختم پایین و رفتم در خونشون. در زدم و رفتم تو. با پسرعموم سگا بازی میکردن. خدایا مصبتو شکر. بیستا دختر عمه و عمو و دایی و خاله بهم دادی یکی از یکی تو کون نروتر. بعد ساسان یه دختردایی داره ک چشماش دریاس، آدم توش غرق میشه…

خاطرات محسن، 8 فروردین 1375
موقع خداحافظی خیلی شیر تو شیر شده بود. همه جلوی در ب صف بودن ک از عموم عیدی بگیرن. ولی من فقط چشمم ب ماندانا بود. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. عقلم کار نمی کرد. رفتم کنارش و دستشو گرفتم. انقدر شلوغ بود ک کسی مارو نمیدید. قلبم داشت هزار تا میزد. اصلا بروی خودش نیاورد. جریتر شدم و دستمو انداختم دور کمرش، چسبوندمش ب خودم. برگشت نگام کرد، دریای چشماش طوفانی بود. منتظر بودم چکو بخوابونه زیر گوشم ولی نزد. فقط ی لبخند نشست رو لبش. توی لبخندش غرق شدم…

خاطرات محسن، 17آبان 1379
از مدرسه ک رسیدم هیچکی خونه نبود. ی یادداشت روی در یخچال بود. قمر خانوم فوت کرده، ما رفتیم خونه عمو کیومرث،ناهارتو بخور و بیا… ای بابا، زن عمو خیلی مادرشو دوست داشت. حتمی خیلی پکره…

خاطرات محسن، 19 آبان 1379
تازه از مسجد برگشتیم. بابام اومده جلو چشام از بس سگ دو زدم و خدمت کردم ولی ارزششو داشت. اون بوسه یهویی از لب ماندانا ی دنیا می ارزید. خب البت نیشگون بعدش ک از پهلوم گرفت خیلی درد داشت ولی می ارزید.اون شرم تو چشماش هوش از سرم میبره. اینکه میدونی یکی هست ک فقط مال خودته، حتی اگه شهراتون 500 کیلومتر فاصله داشته باشه خیلی حس خوشگلیه…

خاطرات محسن، 27 آذر 1379
چهلم قمر خانومم گذشت. ماندانا همش ازم فرار میکرد. فک کنم ریدم با اون لب گرفتنم. آخه الاغ دختر آفتاب مهتاب ندیده رو ک بی هوا ماچ نمیکنن. زبون بسته گرخید…

خاطرات محسن، 8مرداد 1381

اخرش کرممو ریختم. شماره موبایل ماندانا رو از گوشی ساسان کش رفتم. فقط مونده ی 1100 و ی سیم کارت تالیا. باید باباهه رو بپزم ک پولشو اِخ کنه.
بعد 2سال بی محلی باس حرفامو بهش بزنم. ی لب گرفتن انقد تاوان نداره ب مولا…

خاطرات محسن، 1شهریور1381
قربون اون خنده هاش برم ک دلمو میلرزونه. وقتی اس فرستادم تعجب شو قشنگ تصور میکردم. (در کلاس زبان مراقب باشید زبان مادریتان را فراموش نکنید. ستاد حفظ زبان مادر) خداوکیلی این قدراهم خنده دار نبود ک وقتی فهمید من واسش فرستادمش داشت قهقهه میزد. میدونستم دل اونم واسه من پر میکشه. ی ماه دیگه ک برم دانشگاه هرروز میبینمش. بالاخره این همه خرخونی و امیرکبیر قبول شدن باید ب ی دردی میخورد.

خاطرات محسن، 29بهمن 1381
کلید خونه مجردی سید تو دستامه، دارم از هیجان و استرس میمیرم. امشب بالاخره قراره از عشقم کام بگیرم.فردا صبح اگه بگن قراره بمیری هیچ گله ای ندارم.

29بهمن 1381 خانه مجردی سید، ساعت 10شب:
محسن در حالی ک دست ماندانا را در دستش میفشرد وارد خانه شد. با بسته شدن در ماندانا محسن را در آغوش کشید و لبهایش بر لبهای محسن قفل شد. محسن از بچگی رویای این لحظه را داشت و بارها آن را در خیال خود دیده بود. دستهایش را بر باسن ماندانا فشرد و او را به خود چسباند. لبهایش بر گردن ماندانا نشست و آن را غرق در بوسه های شهوتناک کرد. ماندانا کاملا تسلیم بود. فقط از روی لذت نفس های بلند میکشید. با کمک هم مانتو و شال ماندانا را درآوردند. محسن دیگر تحمل نداشت. سالها برای دیدن بدن برهنه عشقش صبر کرده بود. تاپ و سوتین ماندانا را بالا زد. سینه های زیبا و سربالای عشقش مقابلش بودند. با یک دست سینه راست را در پنجه گرفت و لبهایش را بر نوک سینه دیگر گذاشت. دست چپش هنوز بر روی باسن ماندانا میرقصید. نفسهای ماندانا ب آه کشیدن های شهوتناک تبدیل میشد و محسن همچون کودک شیرخوار سینه او را می مکید. برای اولین بار محسن گرمای دستان ظریف عشق کودکیش را بر روی آلتش حس کرد. ماندانا انگار از خلسه ای بیرون آمده باشد شروع ب برهنه کردن محسن کرد. محسن نیز شلوار و شورت ماندانا را درآورد. هر دو سرتا پا برهنه به هم خیره مانده بودند. ماندانا دست محسن را گرفت و ب دنبال خود تا اتاق خواب کشید. سپس با نگاهی غماز ب پشت بر روی تخت دراز کشید. محسن بسمت سر ماندانا رفت، زانوهایش را دو طرف سر او گذاشت و آلتش را ب لبهای داغ او سپرد. سر خود را نیز ب سمت بهشت رویاهایش برد و با ولع شروع ب خوردن کرد. بعد از دقایقی ماندانا گفت محسن بسه، کیر میخوام… این جمله زیباترین جمله ای بود ک گوش محسن تا آنروز شنیده بود. اما او تحمل درد کشیدن عشقش را نداشت. آلتش را بین رانهای ماندانا گذاشت و شروع ب عقب جلو کردن نمود. برخورد آلت محسن به لای بهشت ماندانا هردوی آنها را ب اوج نزدیک میکرد. طولی نکشید که هردو به ارگاسم رسیدند و در آغوش هم تا صبح آرام گرفتند…

خاطرات محسن، 11اردیبهشت 1382
چ مرگشه؟ اینا چین نوشته؟ زیاده روی؟؟؟ خیر سرمون جفت همیم، با هم خوابیدیم. زیاده روی چه صیغه ایه؟ یبار دیگه اون اس لعنتیو باس بخونم شاید اشتباه خوندمش…(محسن ما خیلی زیاده روی کردیم. منو فراموش کن و دیگه بهم زنگ نزن.)…

خاطرات ماندانا، یکم فروردین 1374
فک کنم ساسان راس میگه. محسن بدجور تو کفمه. امروز باهاش شرط بستم ک یکاری میکنم توی جمع بغلم کنه. خدا کنه شرطو ببرم. حوصله لیچار گفتن ساسانو ندارم

خاطرات ماندانا، 8فروردین 1375
خودمم باورم نمیشه شرطو بردم. اون روز ک دستمو کشیدم روی دستش توی چشاش ذوقو دیدم.امروز بالاخره جواب داد و بغلم کرد. واااای قیافه ساسان دیدن داشت…

خاطرات ماندانا، 19 آبان 1379
این پسره بیشعور نزدیک بود هرچی رشته بودم پنبه کنه. اگه مسعود میدید که داره لبمو میبوسه چه غلطی میکردم؟ اگه ساسانم میدید ک کلا همه خبردار میشدن. سعید خیلی کیس خوبیه، اصلا انگار نه انگار با اون محسن هول پسر عمه و پسر دایین. تقصیر خودمه که بهش رو دادم، الان جرات کرده ازم لب بگیره…

خاطرات ماندانا، 1شهریور 1381
نمیدونم کی بهش گفته خیلی بانمکه. وقتی کنار سهند بودم و اون اس ناشناس اومد کپ کردم. بعد ک خودشو معرفی کرد سهند گفت چ فامیل بانمکی دارین، بدش بمالمش به خیارم. واااااای خدا این سهند گوله نمکه. انقدر خندیدم اشکم در اومد. محسن بدبختم همون موقع زنگید فکر کرد ب شوخی تخمی اون میخندم. بیچاره خیلی اعتماد ب سقف داره…

خاطرات ماندانا، 28بهمن 1381
خیلی کثافته. حالم ازش بهم میخوره. من بخاطرش حاضر شدم با دوستش تری سام بزنم بعد اینجوری جوابمو میده؟ باشه، ماندانا نیستم اگه جلوی چشمات نرم توی بغل یکی دیگه آقا سهند…

خاطرات ماندانا 11اردیبهشت 1382
کاش عشقم اس محسنو نمیدید. بچه بدرد بخوری بود. حیف که مجبورم کرد باهاش کات کنم. البته اونم لقمه گنده تر از دهنش برداشته بود، بد نبود یذره ریده شه به حالش

خاطرات ماندانا، 30اردیبهشت1382
هنوز باورم نمیشه. وقتی دستمو توی دست سهند دید حدس زدم داغون شده ولی نه درین حد.من کشتمش. من باعث شدم محسن خودشو بکشه…

نوشته: Mandanajoon


👍 9
👎 8
9501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

980548
2024-04-20 23:57:20 +0330 +0330

دهنتو گاییدم دفترچه خاطرات آپلود کردی؟

0 ❤️

980559
2024-04-21 01:18:36 +0330 +0330

قشنگ بود .
یاد زمانی افتادم که دفتر خاطرات می‌نوشتم . البته خاطرات من عشق و عاشقی نداشت و بیشتر یه جور درددل با خدا بود

1 ❤️

980571
2024-04-21 02:03:54 +0330 +0330

ریدیم بهت ماندانا جون
همه سایت با هم

0 ❤️

980574
2024-04-21 02:44:43 +0330 +0330

یا جالق المجلوقین.

1 ❤️

980583
2024-04-21 05:42:00 +0330 +0330

سلام ماندانا جون مثل همیشه عالی متشکرم.لایک یکی کمه

1 ❤️

980587
2024-04-21 06:39:05 +0330 +0330

خاطرات آریو. 2 اردیبهشت 1403
جون مادرت ننویس

1 ❤️

980589
2024-04-21 06:56:00 +0330 +0330

خوب بود . یکم روش نگارشت فرق میکنه و ممکنه برای بعضی ها خوش آیند نباشه و اینکه داستان خیلی تلخ و ناراحت کننده است . ولی در مجموع دوست داشتم . خسته نباشی

1 ❤️

980592
2024-04-21 07:07:31 +0330 +0330

باحال بود دلم به درد اومد عشقه دیگه یا میکشه یا مجنون میکنه یا خرد میکنه ولی عشقه و عشق خوبه خوش به حال محسن تونست یه بار خودشو کشت و هرروز نمیمیره

1 ❤️

980598
2024-04-21 08:40:58 +0330 +0330

چرندیات واقعی یک کونی جلقی عقده ای کوس ندیده. سال ۸۱ اعتباری ایرانسل نبود چه برسه تالیا

1 ❤️

980601
2024-04-21 08:48:11 +0330 +0330

تیر 73 یه مرد چهارساله بودی
چطور 81 دانشجو بودی
بقیشو نخوندم
کص ننه دروعگو
حداقل یکم جمع و تفریق یاد بگیر خیر یرت دانشگاه رفته ای

0 ❤️

980605
2024-04-21 09:01:34 +0330 +0330

کاش قبل از نوشتن، مشکلت رو با “ه” حل کنی.
چرا “ک ب البت”

ایده‌ات باحال بود، اگه می‌تونستی خوب بنویسیش که خب نتونستی!

1 ❤️

980619
2024-04-21 13:07:11 +0330 +0330

Ahmad913913:همچنان ممنون از کامنت قشنگت.تالیا قبل از ایرانسل ب بازار اومد. اولین خط اعتباری بود
استاده در دست: کمتر بزن شاید چشات باز شد درست متنو خوندی
بابالنگ دراز1:ممنون از لطفتون
از بقیه دوستانم ممنونم. کاملا موافقم ک زیاد خوب ازکار در نیومد. راستش اصلا انتظار نداشتم منتشر بشه

0 ❤️

980621
2024-04-21 13:25:39 +0330 +0330

ماندانا عجب کسکشیه
البته ببخشینا

1 ❤️

980622
2024-04-21 13:34:58 +0330 +0330

منی که بنظرم عالی بوده و تمامشو انگار صحنه صحنه ی فیلم دیدم

1 ❤️

980629
2024-04-21 15:36:05 +0330 +0330
F8D

سبک جالبیه ماندانا ولی کشش کمه 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

980633
2024-04-21 16:02:49 +0330 +0330

F8D: اینو کلا توی 10 دقیقه نوشتم😂

0 ❤️

980638
2024-04-21 16:06:34 +0330 +0330
F8D

Mandanajoooon
بقیه اون یکی داستانت چی شد؟

1 ❤️

980655
2024-04-21 20:04:54 +0330 +0330

F8D :
در صف انتشاره. این داستانو قبل ازون شاگرد زرگر فرستاده بودم، الان منتشر شده

0 ❤️