داستان عشق ممنوعه من و حسن 💔 (۲)

1401/01/30

...قسمت قبل

سلام دوباره به همه❤
می خوام ادامه داستانم رو تعریف کنم ، اگه قسمت قبل رو خونده باشین میدونید که من و حسن همیشه تو مسجد کنار هم نماز می خوندیم و یه رابطه دوستانه ی بین ما ایجاد شده بود ، اما منی که هر روز بیشتر و بیشتر شیفته و عاشق حسن میشدم ، اصلا و اصلا این سطح رابطه باهاش برام کافی نبود و راضی نبودم و با تمام وجود میخواستم رابطمون رو ارتقاع بدم ، فکر و خیال هر روزم شده بود حسن ، همون حرف های کمی که تو مسجد میزدیم در طول روز بارها و بارها تو ذهنم تکرار میشد ، به چهرش ، بدنش ، اخلاقش ، صداش و…دل بسته بودم و مرتب تو ذهنم تکرارشون میکردم و لذت میبردم ، تو روستای ما اکثر مردها و پسر ها تو درس و مدرسه موفق نیستند ، ولی اکثرا زحمت کش و زرنگ هستند و به هزار روش کار می کنند و زحمت می کشن ، حسن هم جزو همین گروه بود ، با وجود باهوش بودنش از بچگی کار می کرد و توجه کمی رو مدرسه و…گذاشته بود ، فکر کنم تا یازدهم رو خونده بود اما چون تو کارش استاد شده بود ، مدرسه رو ول کرده بود و خودش رو مشغول کارش کرده بود ، بنایی ، کارگری ، کشاورزی و چوپانی و نجاری کرده بود ، حتی تا حدی تعمیر خودرو و اشپزی هم بلد بود و …‌تو هر کاری که می تونست یه مهارتی پیدا کرده بود ، همه ستایشش می کردن ، نقشه کشیدم یه جوری خودم رو بهش نزدیک تر کنم ، درسته تمام این کارهای من خلاف سیاست و منطقم بود اما با تمام وجود شیفتش شده بودم و عقل و ذهن فقط یه وسیله برای رسیدن به چیزی که می خواستم شده بود ، میدونستم کارهای مختلفی می کنه و برای این کارها کارگر و …هم از روستا با خودش میبره ، می خواستم یه روز موقع حرف زدن باهاش تو مسجد ، کارش رو وسط بکشم و یه کاری کنم که به منم پیشنهاد بده باهاش برم کار ، یه روز تو مسجد بهش گفتم عجبب بدن ورزیده ای داری !!
باشگاه میری ؟
معلومه زیاد باشگاه رفتی که این بدن رو داری ؟ و …
اونم جواب داد : نه به مولا ، چیز های خیلی سنگین جا به جا کردم و در کل خیلی کار کردم و برا همینه بدنم اینطور شده و …
گفتم : بنایی می کنی ؟
گفت : اره ، اما کنارش کارهای زیاد دیگه ای هم می کنم
گفتم : تنهایی؟
گفت : نه ، کارگر و …هم با خودم میبرم .
گفتم : منم فلان دوستم هم درس رو ول کرده میبرنش کار و راضی هست و بعضی وقت ها بهم می گه تو هم اگه میخوای بعضی وقت ها که وقت داری بیا کار
گفت : اره ، فلانی رو بعضی وقت ها من با خودم میبرم کار و …
اگه تو هم خواستی و دوست داشتی می تونی هر موقع خواستی باهامون بیای و …
گفتم : خیلی خوبه ، اگه یه روز سرم خلوت باشه حتما بهت میگم و …
نقشم گرفته بود .
یه روز رفتم و بهش گفتم : امروز وقتم ازاده و منم می تونم باهات بیام کار ؟
گفت : اره ، باید تو یه ساختمون بنایی و …کنیم
من و اون و چند نفر دیگه رفتیم به محل ، با خودشون لباس کار اورده بودن و اول لباس هاشون رو عوض کردن ، من ناشی بودم لباس نیورده بودم برا همین یکیشون یه پیرهن و شلوار کثیف شده و گشاد بهم داد، وقتی داشتیم لباس ها رو عوض می کردیم من همش به حسن زل زده بودم ، باهام فاصله داشت اما می تونستم ببینمش ، برای چند لحظه لباس هاش رو در اورد و فقط یه شورت ابی تنش بود و بعد لباس کارش رو پوشید ، بدن خیلی خیلی جذابی داشت ، سینه های مردونه بزرگ ، ماهیچه هاش و پاهای عضلانیش و…اش داشت دیونم میکرد ، بدن کم مویی داشت ،یکم مو کم پوشت روی سینش و ساق پا و ساعد دست اش داشت که تازه جذاب ترش کرده بود ، شکم و پاهاش سفید بود اما صورتش و دستاش یکم سوخته ، حتی برجستگی قلمبه کیرش رو شرتش هم خیلی بزرگ و تو چشم بود…،خیلی حشری شدم ، قرار شد من اول اجر و…از یه جا جمع کنم و بزارم تو گاری و براشون ببرم و بعدم کارای دیگه… .
منی که تا اون موقع به غیر از کمک کردن تو کشاورزی و کار به پدرم و فامیل دیگه کاری نکرده بودم به خاطر تمایل شدیدی که به حسن پیدا کرده بودم مجبور شدم کارگری کنم ، اما همه مدت تصویر بدن شدیدا زیباش و …اش تو ذهنم بود ، اون روز بهم نزدیک تر شدیم ، باهم بیشتر در مورد چیز های مختلف موقع کار حرف میزدیم و یه جورایی احساس صمیمت ما بیشتر شد ، ما ساعت ۷ صبح رفتیم و ساعت ۱۸ برگشتیم ، حتی موقع اذان هم همون جا نمازش رو خوند ، موقع برگشت بازم لباس عوض کردیم و من بیشتر به بدن لخت حسن توجه کردم و از دیدنش لذت بردم ، اون زمان فکر کنم دستمزدی که بهم دادن دور و بر ۲۰۰ هزار تومان می شد ، درست یادم نیست و مطمئن نیستم ، اما میدونم برای اون موقع خوب بود ، تصویر بدن حسن خیلی بیشتر از مقدار مزدم تو ذهنم مونده ، هر چند من برا پولش نرفته بودم ، روز اول وقتی برگشتم خونه داشتم می مردم ، کل بدنم درد می کرد ،چون بدنم به این کارها عادت نداشت ، خودم و انداختم یه گوشه و فقط استراحت کردم ، اما اون روز یکی از بهترین روزای بود که تا اون موقع تجربه کرده بودم و لذت با حسن بودن خیلی بیشتر از درد بدنم بود ، از لحاظ عاطفی من یاد دایی مهربون و خدابیامرزم مینداخت و از لحاظ جنسیم حشریم می کرد .
بعد از اون همش دلم می خواست با حسن برم کار ، باهاش بودن لذت بخش ترین چیز ممکن برام بود ، بهش علاقه زیادی داشتم و علاقم رو رفتار و گفتارم باهاش خیلی تاثیر گذاشته بود و حس می کردم به خاطر این حس من و رفتار و گفتارم حسن هم داره بهم علاقه مند تر می شه ، روز ها همین جوری گذشت ، هر روز از دیدن بدن حسن ، شنیدن صداش و…داشتم دیونه تر میشدم …، یه جورایی شهوت تمام وجودم رو پر کرده بود و میخواستم هر طوری که شده طرف خودم بکشمش و رابطه جنسی باهاش برقرار کنم ، باهاش لب بگیرم ، بدن اش رو ببوسم و…و…، نقشه کشیدم که غیر مستقیم تحریکش کنم و برای همین ، تمام موهای بدنم رو میزدم ، خودم رو سفید سفید می کردم و چندین دفعه خودم رو می شستم و به خودم میرسیدم ، موقع کار درست جلوی چشمش لباس عوض می کردم و به شوخی می گفتم ما بعد این همه رفاقت بهم محرم شدیم و …و اونم می خندید ، وقتی هم زمان لخت میشدیم و لباس عوض می کردیم لحظات خیلی داغ و لذت بخشی بود ، چشمامون به بدن های هم می افتاد، بعضی وقت ها وفتی تو دیدش بودم خم می شدم تا یعنی چیزی رو از یه جا بردارم اما فقط می خواستم حسن رو با کون و… ‌ام تحریک کنم ، زد به سرم یه نقشه خیلی خیلی عجیب ، نمیدونم احمقانه یا زیرکانه کشیدم ، وفتی خونه بودم ، یه قسمت از کونم رو با فشار زیاد و چروندن و …سیاه کردم ، خیلی دردم امد ، فردا موقعه کار وقتی یه جا فقط من و حسن بودیم ، وانمود کردم پام لیز خورده و خوردم زمین یه فریاد یعنی از شدت درد کشیدم و ناله کردم ، امد گفت چی شده ، با چشم های که با اب خیس کرده بود و خودم رو کلی زدم اونور و گفتم از اونجا زمین خوردم و پا و کمرم خیلی درد می کنه و نقش بازی کردم ،
گفت بزار ببینم ، یعنی به سختی بهش پشت کردم و شلوارم رو تا زانو کشیدم پاین و زانو زدم و خم شدم به قسمت سیاه شده کونم اشاره کردم و گفتم خیلی درد می کنه و…، کون شسته و سفیدم جلو چشمش بود ، اول صداش یکم تغییر کرد ، فکر کنم از دیدن کون و پاهای لختم تحریک شد خوب اونم انسان بود دیگه ، اما بعد یکم به محل سیاه شدگیم دست زد و مالیدش ، گفت : اوه اوه اینجا کونت خیلی کبود شده ، یکم مالید و گفت سعی کن راه بری ، منم کشیدم بالا و با کلی نقش بازی کردن وانمود کردم بعد چند دقیقه بهتر شدم می تونم راه برم ، کیر حسن بعد از دیدن کونم یکم منقبض شده بود، اما حسن تلاش می کرد که من متوجه نشم ، نقشم جواب داده بودم .
بعد از اون حس می کردم علاوه بر علاقه ای که بهم داره ، علاقه جنسی هم بهم پیدا کرده ، خیلی ضایع بود .
من رو ببخشید وقت کمی برای نوشتن دارم و مجبورم این قسمت رو تا اینجا تمام کنم ، قسمت بدی داستان برقراری اولین رابطه جنسی و …من با حسن رو توضیح میدم .
امیدوارم تا اینجا لذت برده باشین

ادامه...
نوشته: پوریا


👍 11
👎 1
7601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

869558
2022-04-19 01:54:28 +0430 +0430

دوس داشتم احساستونو😘

2 ❤️

869560
2022-04-19 01:55:04 +0430 +0430

خیلی قشنگه داستانت سریعتر و بیشتر بنویس، ممنون

2 ❤️

869578
2022-04-19 02:32:47 +0430 +0430

اوکی.بعدش چی میشه

1 ❤️

869680
2022-04-19 18:26:11 +0430 +0430

کیرش منبسط شده بود یا منقبض ،منقبض یعنی جمع شده بود

0 ❤️

869697
2022-04-19 22:09:48 +0430 +0430

سریعتر بعدسو بنویس

0 ❤️

869716
2022-04-20 00:45:39 +0430 +0430

کنار هم نماز می خواندید، یعنی با هم قنبل می کردید. به رابطه اتون ارتفاع بدی؟ نه ارتفاع بدی؟ بیشتر عمق دادی که. بعد کونت رو با چروندن سیاه کردی؟ یعنی کون شما می چره؟ تو کدام علفزار؟

0 ❤️