بعد سکس، اون روز بعد جدا شدن از اتنا برنگشتم خونه و تا شب بیرون بودم و با ماشین دور میزدمو فک میکردم. یکم هم رفتم توی پارک نشستم و شب دیر وقت برگشتم خونه . داشتم به اتفاقایی که افتاده بود فک میکردم. از اشنایی تا امروز صبح تجربه خیلی شیرینی بود حتی بهترین حسی بود که توی عمرم داشتم، ولی همه چیز خیلی سریع رقم خورده بود. کلا یه هفته نبود که اشنا شده بودیم باید یکم اروم تر پیش میرفتم ولی مگه همچین چیزی با دختری مثل اون که اینقدر هاته ممکن بودش، اون باعث شده بود منم خودمو نشناسم دیگه، کاملا شده بودم یه ادم حشری و همه جا به سکس فک میکردم، تو بیمارستان تو خونه، حتی موقع ویزیت مریض، خدا منو ببخشه . یکی دوماه اینطوری گذشت تا اولین دیدار من با خوانواده اتنا اتفاق بیوفته تو این مدت مدام چت میکردیم، تلفونی صحبت میکردیم ، بیرون میرفتیم و یک عالمه هم سکس کردیم با هم ، فک کنم پدر و مادرم فهمیده بودن که با یه دختری هستم، احتمالا مهسا یه چیزایی لو داده بود یا خودشون از رفتارم فهمیده بودن من افسرده، دیگه همیشه نیشم تا بناگوش باز بود. یا من حداقل اینجوری حس میکردم که میدونن ولی نه اونا چیزی گفته بودن و نه من در موردش صحبت کرده بودم چون قبل خواستگاری که نمیشد اتنا رو بیارم پیش مادر و پدرم. نمیتونستم بگم که دوس دخترمه، همون جا از فرزندی ردم میکردن.
خلاصه این مدت هم گذشت و رسید روزی که قرار بود برای شام برم خونه شون. مادرش منو و مهسا رو دعوت کرده بود. قبلا هیچ وقت ندیده بودمشون، مقعیتش پیش نیومده بود این اولین برخوردمون بود ولی از اتنا در موردشون پرسیده بودم و از دور تقریبا شناخته بودمشون یا حداقل خودم اینطوری فک میکردم. یکم در مورد خوانواده اتنا بگم براتون.
مادرش بهاره یه میلفه به تمام معناست موی بلوند، هیکل ورزشی، پر و پاچه معرکه، سینه های بزرگ 85 شایدم بیشتر و نقاشی میکشه . توی دانشگاه هم رشتش همین بوده و خواهرش اتوسا هم مثل خواهرش خیلی خوشگل و نازه. رنگ چشماش روشنه و به عسلی میزنه و به دبیرستان میره و پدرش اقا امیر مغازه طلا و جواهرات داشته که چند ماه پیش فوت شده بودن و به سالگردش کم مونده بود یدونه هم اتنا خاله داره که خیلی رفت و امد دارن با هم، اونشبی که واسه اولین بار رفتیم خونشون اونم حضور داشتش .
من اماده شدم ، برا امشب ته ریش گذاشته بودم به نظرم اینجوری سنگین تر به نظر میرسیدم البته خودم سه تیغ دوس داشتم اکثرا صورتمو کامل اصلاح میکنم و اصلا ریش نمیزارم یدونه هم کت و شلوار صورمه ای داشتم برای عروسی برادرم گرفته بودم که البته اونموقع نپوشیدم و برنامه تغیر کرد، با چند تا از دوستای داداشم ست کردیم یه کت سیاه دوختیم . کراوات نزدم، یه پارفیوم خیلی خوش بو داشتم از دبی گرفته بودم از اون زدم و به نظرم دیگه کامل بود همه چی و خیلی خوب شده بودم. رفتم اتاق مهسا در زدم و وارد شدم اونم حاظر شده بود با هم در اومدیم و البته که به پدر و مادرم هیچی نگفتیم. مامانم به من گفتش که خیلی شیک کردی کجا داری میری، ولی پیچوندیم با مهسا. رسیدیم به خونشون و درو باز کردن رفتیم تو. دل تو دلم نبود، تو اسانسور یه بار دیگه ظاهرمو چک کردم. همراهمون یه بسته شکلات گرفته بودیم که دست مهسا بود اونو از دستش گرفتم و خواستم من بدم. بعدش پشیمون شدمو به مهسا برگردوندم. درو باز کردن، خیلی خونگرم بودن یه شام مفصل اماده کرده بودن. بهاره خودش پخته بودشون، ماهیچه بودو فسنجون. یکم صحبت کردیم با هم، خداروشکر از همون اول با هم گرم گرفتیمو و خشک نبودش محیط. اتوسا با مهسا بیشتر صحبت میکرد من و اتنا هم با بهاره صحبت میکردیم بهاره لباسی که پوشیده بود تا گردنش میومد ولی سینه هاش به قدری بزرگ بودن که نمیتونستم ازشون غافل بشم و میان صحبت هامون بهشون یه نیم نگاهی مینداختم ته دلم میگفتم کاش سینه های اتنا هم به مادرش میرفت زیبایی مادرش از یک طرف و خود اتنا از طرفی دیگر که گهگاه یواشکی در گوشم چیز هایی زمزمه میکرد باعث شده بود حشری بشم، ولی به خاطر استرسی که داشتم تا همه چیز خوب پیش بره و در دیدار اول، خدایی نکرده سوتی و چیزی ندم، کیرم اصلا از جاش تکون نمیخورد. توی مهمونی مادرش ازم تعرف میکرد. از هیکل و قد و بالام و از اخلاقم. میگفت که الان چند ماهه حمید حمید از زبون اتنا نمیوفته، بعد فوت پدرشون نگران بودم برای دخترا، ولی اومدن تو حالشو خیلی خوب کرده. امیدوارم که همیشه همینطوری شاد باشین. توی مهمونی خواهر بهاره هم بودش. خاله اتنا اون اولش خوب تحویلم گرفت ولی بعدش دیگه زیاد صحبت نمیکرد قبل خوردن شام یکم در مورد خوانوادم و کارمو و خونه و ماشین سوال کرد و بعد خوردن ناهار زود رفتش، گفتش که باید بره خونشون. مهمونی اون روز خیلی خوب گذشت و با تموم شدنش به خونه برگشتیم لباسامونو عوض کردیم . مهسا اومده بود به اتاق من با هم صحبت میکردیم.
-داداش خیلی برات خوشحالم خوانواده خیلی خوبی هستن. اتنا هم دختر خیلی خوبیه
-اره همین طوره منم ازشون خوشم اومد.
-خوش به حالت ازدواج میکنی از این خونه میره من میمونم و باید این پدر و مادر اسکل رو تحمل کنم. اتنایینا خیلی راحتن مثل ما نیستن.
-اینجوری نگو بابا مامان خیلی دوست دارن. فقط طرز فکر اونا اونطوریه دیگه
مهسا اینو راست میگفت خوانواده هامون خیلی با هم فرق دارن نه مادرش و نه خواهرش تو همین دیدار اول هم خیلی راحت لباس پوشیده بودن و اصلا روسری و شالی چیزی نبسته بودن ولی اگه مامان من بود امکان نداشت چادر از سرش بیوفته یا یکم کنار بره. نمیدونستم قراره واکنششون به این موضوع چی باشه. از طرفی فکر میکردم مخالفت کنن و بگن باید با یه خوانواده مذهبی وصلت کنیم و از طرفی هم میگفتم شاید هیچی نگن چون تا حالا مامانم مسئله ازدواج رو با من اصلا مطرح نکرده بود که دختری چیزی معرفی کنه یا بگه بیا برات بریم خواستگاری . بگذیم بعدا هم که بهشون گفتم خیلی هم خوب برخورد کردن و هیچی نگفتن.
حدود یک ماه هم همینطوری گذشت. درس و بیمارستان و اتنا کل زندگیم شده بود. همین که به اتنا درخواست ازدواج دادم قبول کرد. بردمش یه جای سرسبز با یه حلقه ساده تو دستم و بهم بله گفت خیلی خوشحال بودم. تو زندگیم مثل اینکه برای اولین بار حس ارامش میکردم به نظرم همه چی داشت به بهترین شکل جلو میرفت و همه چی سر جای خودش بود غافل از اینکه من داشتم با چه خانواده ای وصلت میکردم. من نمیدونستم که قراره اینجوری بشه و من از این همه خط قرمز عبور کنم و این همه تابو بشکنم.
رفتم پیش مادرم و بهش در مورد اتنا گفتم و بعدش همچی طبق رسومات جلو رفت مادرم زنگ زد خونشونو رفتیم خواستگاری گل و شیرنی نامزدی و بعدشم عروسی و رفتیم سر خونه زندگیمون. دست پدرم درد نکنه من که درامدی نداشتم حقوق رزیدنتی فقط واسه رفت و امد جواب میده و بس. برام یه واحد اپارتمان طرفای خونه بهاره اینا گرفت که اتنا به مادرش نزدیک باشه و یک مقدار پول داد برام و بهاره هم برای کادوی عروسی بهم یه ماشین کادو داد. یدونه رنو کولیوس نقره ای . بعد اینکه رفتیم سر خونه زندگی خودمون با اتنا همچی خیلی سریع عوض شد. حالا من وارد خوانواده اونا شده بودم و به جز تایمی که بیمارستان بودم بقیه تایم من با اونا میگذشت، یا مادر و خواهرش خونه ما بودن یا ما میرفتیم خونه مادرش اینا. مسافرت با هم میرفتیم، میرفتیم شمال اونجا ویلا داشتن، میرفتیم کیش، میرفتیم ترکیه .
نوع زندگی کردنشون و لباس پوشیدنشون و کلا همچی بعضی وقتا نفس کشیدنو برام سخت میکرد.
بعد اشنایی با اتنا که من فهمیدم چقدر ادم حشریی هستم. قبل از اون حالا به خاطر حرفایی که از بچگی تو گوشم خونده بودن که جق زدن گناهه کبیرست و فلان و اینا خودمو سرکوب کرده بودم بعدا هم همون طور ادامه داده بودم تا اخر سربازیم.
بعد از ازدواج من همیشه سکس میخواستم دوست داشتم هر روز سکس داشته باشم شب داشته باشم، صبح قبل رفتن بازم داشته باشم، چیزای جدید امتحان کنم، انال امتحان کنم، از وسیله های جنسی استفاده کنم مثل پلاگ مثل ویبراتور .( این از من )
اتنا هم دختر هاتی بودش ولی نه دیگه در حد من اون از من یکم اروم تر بود.
ولی مسئله اتنا نبود. چیزایی که من از خوانواده اونا مثلا بهاره یا اتوسا میدیدم منو بدترم میکرد.
بهاره خیلی راحت لباس میپوشید. تو خونه تقریبا هیچ وقت سوتین نمی بست. چاک سینش همیشه معلوم بود. نوک سینه هاش که خیلی سفت بودش و از روی لباس دیده میشد منو به شدت هوایی میکرد. اکثرا دو سوم سینش بیرون بودن و موقع راه رفتن و حرکت کردن تکون میخورد. شلورای چسب، بعضی وقتا نازک که رنگ شورتش معلوم میشد. دامن های کوتاه که موقع نشستن شورتش دیده میشد و بعضی وقتا هم شورت نمیپوشید ومن تونسته بودم کصشو ببینم و اینم بگم که این افکار و این سیخ کردن به خاطر بهاره یا اتوسا منو خیلی نارحت میکرد اتوسا هم تقریبا به همین شکل دیگه اونم بزرگ شده بود. سینه هاش مثل مال مامانش بزرگ بودن. اتوسا کون خیلی تپلی هم داشت، کلا بدن پری داشت . بهاره خیلی ورزش میکرد. بدنش ورزشکاری بود ولی اتوسا اونطوری نبود بدن و رون گوشتی داشت یا مثلا وقتی میرفتیم شمال اونا میخواستن برن توی استخر با مایو میرفتن . بعضی وقتا با همون سوتین و شورشون میرفتن که بعد خیس شدن میچسبید وانگار اصلا نپوشیدن. حتی شده بود بهاره سوتینشو در بیاره و همون جوری بپره توی اب جلوی من که بعد دیدن اون صحنه ، من واقعا دیگه دووم نیاوردم فورا رفتم دستشویی و جلق زدم یا مثلا رفته بودیم خارج ، تو هتل یا توی بار از یکی خوشش میومد میچسبید بهش و دست تو دست میومد پیش ما میگفت که دارن میرن توی اتاق و میخندید یعنی بدون هیچ خجالتی جلو من میگفت که داره میره با فلانی سکس کنه.
با دیدن اینا من تمام حشریتمو رو اتنا خالی میکردم تقریبا همیشه شبا هر جفتمون لخت میخوابیدیم. یکی دو بار پیش اومده بود که بهاره شبو مونده بود خونه ما و یه بار موقع سکس و چند بار وقتی لخت بودم بدون در زدن اومده بود تو اتاق منو دیده بود . اون دفعه ای که موقع سکس اومد تو اتاق من از پشت اتنا رو بغل کرده بودم و داشتم تلمبه میزدم که یه دفعه در باز شد، از جا پریدمو سریع بالشو برداشتم گرفتم جلوم ولی اتنا راحت بود و ریلکس برخورد کرد، بهاره برگشت گفت که اومدم اب با خودم ببرم اتاقم صداتونو شنیدم گفتم یه خداقوت بگم بهتون و یه لبخند زده و به من نگاه کردو لبشو گاز گرفتو یه چشمکم زد و از اتاق رفت بیرون . من همینجوری مونده بودم.
بعضی وقتا پیش خودم میگفتم این خودش میخاره و دلش میخواد که این کارارو میکنه . کاش شانسمو امتحان کنم ولی زود ازین که فکرشم کردم احساس گناه میکردمو پشیمون میشدم و به خودم میگفتم این کار اشتباهه. اون مادر زنه تویه و اگه جلوت لخت هم باشه نباید بهش بد نگاه کنی ولی مگه میشد؟
اولای ازدواجمون من که در مورد این چیزا و چیزایی که حس میکردم و مثلا از دیدن مامانش حشری میشم که قطعا حرف نمیزدم. مثلا چی میخواستم بگم. بگم اتنا امروز وقتی داشتیم فیلم نگاه میکردیم موقع نشستن دامن مامانت بالا رفت، شورت نپوشیده بود وکصش دیده میشد و به جای فیلم کص مامانتو نگاه میکردن برنمیگشت بگه خب تو چرا نگاه میکردی.
اتنا هم چیزی نمیگفت یجورایی مثل اینکه همه اینا عادیه، همه همینجوری زندگی میکنن، جلوی خواهر و مادرشون لخت میپرن تو استخر . تو خوانواده ما پدرم با منو و برادرم بخواد بره استخر فک کنم موذب میشه فقط با یه مایو جلوی ما باشه چه برسه مادرم.
ولی یه مدت که از ازدواجمون گذشته بود اتنا بعضی وقتا یه چیزایی میگفت مثلا میگفت دیدی سینه های اتوسا از مال من بزرگ تر شده یا سوتین مامانمو دیدی امروز پوشیده بود دوست داری منم ازون بپوشم و میگفت مامانم فلان روز میگفت کیر حمید خیلی خوشتراش بزرگه.
حرفایی که شنیدنشون هوش از سرم میپروند .
اتوسا داشت یواش یواش بزرگ میشد. سال بعد قرار بود کنکور بده و مثل مادرش یا خواهرش که تئاتر و نقاشی خونده بود نمیخواست هنر بخونه و میخواست مثل من پزشک بشه. این باعث شد رفت و امدش پیش ما و به خصوص پیش من بیشتر بشه. تقریبا همیشه خونه ما بود. درس میخوند و سوالاتشو از من میپرسید معلم داشت میومد خونه ما بهش درس میداد. بعضی وقتا میومد کلینیک پیش من .
تو کلینیک به دخترایی که اومده بودن خودشونو خوشگل کنن و واسه من عشوه میومدن گیر میداد بعضی وقتا بد بد زل میزد بهشون .
تو این مدت منو اتوسا خیلی با هم صمیمی شده بودیم نگو یه اتفاقی قراره بیوفته و یه برنامه ای واسه من دارن که من ازش خبر ندارم ولی اتوسا میدونه. تو این مدت چند بار به من گفته بود تو رو خیلی دوست دارم تو رو مثل بابام میدونم تو رو جاش گذاشتم منم از همه جا بی خبر قربون صدقش میرفتم.
یکی دو روز به تولد اتوسا مونده بود. منم خب یادم بود، سال پیشش رفته بودین خونه مامان جشن گرفته بودیم که اتنا به من گفت : مامانم باهات کار داره، امروز برو خونشون ببین چی میگه، منم گفتم باشه. ظهر یکم استراحت کردمو عصر رفتم اونجا، اتنا باهام نیومد گفت تو تنها برو، رفتم تو مامان برام شربت و میوه اورد و نشست کنارم پرسیدم اتوسا خونه نیستش
نوشته: سرزمین آفتاب
صورمه ای؟؟ پارفیوم؟؟ به خدا اگر از صد کیلومتری شهر تاحالا رد شده باشی!
داستان خوبیه فقط برادر نویسنده اسم ساقی و نوع موادی که میزنی چیه ، بدونم چی میخوری اینجور چیزا به ذهنت میاد ، من یه بار شروع کردم به نوشتن وسط داستان دیدم داره بهم تجاوز میشه پاک کردم نفرستادم .
چیمیگی اصن تو عنم نیستی چ برسه ب دکتر جقیه کصخل نهارو شامو قاطی کردی با این عشق جندت
اوسگل تو وقتی دفعه قبل کردیش خب باید میفهمیدی یا جندس به همه داده یا بازم به همه داده ، تازه گفته بودن واسه اول بار با باباشون بعد میتونن به همه بدن ک قطعا دادن
حالا الان مینویسی در عجبم اتنا مرده نداشت؟!
تو نمیدونستی نداره!!!؟؟
پشمام
مهم نیست واقعی بودنش ولی فانتزی خوبیه لطفا سریعتر ادامشو هم بنویس گوش نکن به بقیه اینا دائما در شبکه های پورن این مطالب رو سرچ میکنن مطمئنم کیر همشون بلند شده
عقده رمان نویسی داری بچه کونی
شما واسه دیداراول گفتین خودموبرای شب اماده کردم رسشمو اصلاح کردم ته ریش گزاشتم… اما موقع مهمونی خاله اتنا بعد خوردن ناهار رفت؟
اصولا ناهاروعده غذایی ظهر گفته میشه،شماهم واسه شب اماده میشدی احتمالا باید توی مهمونی شام خورده میشد.
واینکه موقع زدن پرده هیچ خونی نیومده حرفی نزدی درموردش انگارکه دختره پرده نداشته موقع سکس اخه هرچیم بگیم دردنداره بازم دختر۱۸ساله همون بدون پرده هم واسه کیری که ازخودت تعریف کردی وبزرگه تنگه وبایداذیت میشد.اشاره نکردی وخیلی راحت کردیش.
واینکه باتوجه به دوقسمتی که نوشتی به این نتیجه رسیدم که شما احتمالا هیچ اطلاعی از پرده بکارت نداری چون موقع اشنایی بازنت هم که پرده نداشت حداقل نپرسیدی توچراپرده نداری اخه واسه یک مرد خیلی مهمه همسراینده اش باکره باشه وخودش بکارتش رو بگیره واونومال خودش کنه.
شایدم این نوشته ها که بعضی جاهاش ایرادات بزرگی داره وخیلی جاهامبهم رهاشده خاطره نیستن وصرفا تجسم یک ذهن بی تجربه باشه که چون اگاهی دراین خصوص نداشته ازگفتن چیزایی که لازمه ردشده.
فقط بگو چندتا قرص انداختی بالا.داستانتم ازرو فیلم بود با غلط املایی زیاد
منم یه خانواده خوبی می شناختم اینجوری بودن
ولی حیف بهشون دسترسی ندارم
خوش به حالشون
از نظر سکسی باحال بود ولی از منظر داستان پردازی خیلی تخیلی و غیرقابل باور!
با احترام
به این قسمت دیسلایک میدم.
همینکه شربت داشت من رازیم 😂😂😂
مادرزنت گفت اب دخترشو بچشه کیرت که کاندوم داشت و روان کننده زده بودی رو ساک زد ؟؟؟؟🤦♂️ریدی که
اول گفتی شام دعوتی بعد یهو شد نهار و خاله خانوم بعد نهار رفت خونشون
دروغگو کم حافظه میشه ، کیرم تو مغز نداشته ت جقی !
ایول
ادامه