زمانی که رضا آنجا بود (۲)

1402/09/20

...قسمت قبل

شنبه ۱۱ظهر بود، تو صفحه گوشیم پیام رضا رو دیدم؛سلام عزیزم خوبی من تازه رسیدم محل کارم،
جواب دادم: سلام عزیز دلم، خسته نباشی.
رضا:خواستم بگم خیلی دلتنگتم تو چیکار میکنی؟
جواب دادم هیچی یکم کار بانکی داشتم انجام دادم الانم دارم میرم خونه.
رضا: باشه عزیزم، خیلی دوست دارم و همش به یاد تو ام.
جواب دادم: عزیزم ساعت چند تعطیل میشی؟ بیام دنبالت، بیای خونم یا اگ خواستی بریم بیرون.
رضا: ساعت ۵ تعطیل میشم ولی تا برسم خونه ۶ شده ی ساعتم کار دارم خونه، اگ مشکلی نداره خودم ساعت ۷ اینا اسنپ میگیرم میام پیشت.
جواب دادم:باشه عزیزم. میخوای من بیام دنبالت؟گفت ن اخه تا تو بیای دیر میشه اون ساعت هم اوج ترافیکه، اسنپ موتور میگیرم زود بیام که بیشتر پیشت باشم چون ۱۲ شب باید خونه باشم.
جواب دادم:هرجور تو دوست داری عزیزم، برات تو تلگرام لوکیشن خونم رو میفرستم، پول اسنپ هم خودم میدم نزدیک خونم شدی زنگ بزن بیام پایین.
رضا: وای لطفا بسه دیگ اینقدر خجالت زدم نکن، پول اسنپه چیزی نیست ک خودم میدم.
گفتم عزیزم وقتی میای خونه من وظیفه من پول رفت و آمدت رو بدم، حالا الکی سر این چیزا بحث نکنیم.
رضا: باشه عزیزم، من خیلی ذوق دارم شب ببینمت.
جواب دادم: قربون اون ذوق هات بشم مراقب خودت باش، شب میبینمت.
غروب بود با کلی شوق و ذوق رفتم وسایل شام رو گرفتم، میوه و یکم خرت پرت گرفتم تا رضا بیاد،
در حین چیدن میز بودم گوشیم زنگ خورد: رضا بود گفت من جلو پلاکم واحد چند؟ طبقه چند؟ گفتم بیا طبقه ۴ با آسانسور بیا، درو براش زدم،
تا برسه بالا جلو در از ذوق وایساده بودم.
رضا رسید بالا تو دستش یک جعبه شکلات بود ازش تشکر کردم و اومد تو درو که بستم زود بغلم کرد گفت وای اگه امروز نمی‌دیدمت دیونه میشدم،
سرشو بوس کردم و گفتم؛دورت بگردم خوش اومدی، از صبح منتظر این لحظه بودم.
سرشو چسبوندم رو شونم و پیشونیش بوس کردم، همینجوری بردمش تو پذیرایی و نشست رو مبل،
گفتم آبمیوه میخوری یا آب؟
رضا: همون آب،
گفتم شراب هم دارم دوس داری بخوری؟
رضا: آره ولی کم میخورم کلا چیز تلخ نمیتونم زیاد بخورم.
آب و آوردم براش و گفتم شرابی ک دارم تلخی نداره کنارش شکلات بخوری کاملا لذت می‌بری.
رضا: باشه اگ تو میخوری منم میخورم.
گفتم میخوای شام رو زود بخوریم ک موقع خوردن شراب خیلی شکممون پر نباشه.
رضا: آره کلا من شامم کم میخورم ک حالم بد نشه.
موقع خوردن شام نگاهم به رضا بود؛ خیلی خوشگل و بامزه غذا میخورد، خیار شور رو با دندونش سه تیکه میکرد و میذاشت تو نون، لبخندم تو صورتم بود و نگاهش میکردم، یهو نگام کرد گفت چیه؟ چیزی شده؟
گفتم نه فقط اینقدر خوشگل خیار شور رو خورد میکنی دلم میخواد برا منم اینکارو کنی،
خجالت و لبخندش با هم قاطی شد گفت وای دهنیه خب شاید بدت بیاد،
گفتم وقتی چیزی به دهن تو بخوره خوشمزه تر میشه،
لپاش سرخ شد و چشماش دوباره برق افتاد، خوشحالی و لذت رو میتونستم تو چشمای مشکی تیله ایش ببينم.
رفتم براش زغال گذاشتم و قلیون رو آماده کردم.
نیم ساعتی گذشت
شرابو برا جفتمون ریختم و نشستم رو مبل، رضا سرشو رو سینم بود و قلیون می‌کشید منم سرشو بوس میکردم و قربون صدقش میرفتم،
بهم گفت دوست ندارم رابطمون تموم بشه،شاید باور نکنی و بگی تو سه روز آشنایی مگه میشه، ولی حس میکنم بعد تو میمیرم اصلا دنیای بدون تو تصورشم سخته.
سرشو چرخوندم این طرف و تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛ چرا اینقدر منفی نگری؟ یادته میگفتی بعد مسافرت همه چی تموم میشه؟ بهت گفتم بهم اعتماد کن،
یکی از دستاشو حلقه کرد دورم گفت؛ باشه ولی لطفا همیشه باهام مهربون باش.
صورتش رو چند بار پشت هم بوس کردم و گفتم چشم تو فقط ناراحت نباش.
کم کم به این نتیجه رسیدم احساسات رضا مثل بچه های ۱۰ سالس و فقط جسمش بزرگ شده، وقتی باهام راحت بود شدیدا مثل پسر بچه ها رفتار میکرد، متوجه شدم شاید تو بچگیش پدرش نتونسته بهش محبت کنه و همچین حسی به افراد میانسال پیدا کرده.
یکم شراب خوردیم رضا گفت من دیگ نمی‌خورم قلیون هم نمیکشم سردرد شدم،
گفتم باشه عزیزم چیکار کنیم؛ تو چشمام نگاه کرد و عین بچه ها خودشو لوس کرد و گفت؛ بغل بابایی رو میخوام،
واقعا این فانتزی ها برام جذابیتی نداشتن ولی رضا اینقدری برام ارزش داشت که نمیتونستم مخالفتی کنم.
سرشو نوازش کردم و گفتم بغل بابایی رو تو اتاق میخوای یا همینجا؟
گفت تو اتاق باشیم.
بغلش کردم و مثل بچه ها بردمش رو تخت،،کنارش دراز کشیدم و تیشرتم رو در آوردم چون رضا به شدت فتیش به موهای سینه داشت،
سرشو رو موهای سینم میکشید و دستش تو دستم بود، از اینکه لابه‌لای موهای سینم، موی سفید میدید خیلی لذت میبرد
حرفی نمیزد و فقط بدنمو بوس میکرد،
سرشو گرفتم بالا آوردم، بچه چرا تو همش غمگین میشی؟ مشکل چیه؟
گفت کاش واقعا پدرم بودی اینجوری میتونستم همیشه پیشت زندگی کنم.
حرفش شوکه ام کرد باورم نمیشد تا این حد بهم وابستگی پیدا کرده باشه.

بغلش کردم و گفتم؛ رضا بخدا میچلونمتا، چرا جنبه های مثبت رو نمیبینی الان کنارمی من آرامش دارم ،
لطفا حسرت چیزهای الکی رو نخور.
یهو فازش عوض شد و با دستاش کیرمو محکم گرفت و گفت؛ درش بیار، از اینا میخوام،
زیپ شلوارم رو باز کردم و کامل دراز کشیدم،مهلتی نداد و شروع کرد از لای زیپ شلوارم ساک زدن، خیلی حرفه ای کیرمو ساک میزد، داشتم دیوونه وار لذت می‌بردم‌.
سرشو آورد بالا و دهنش رو باز گذاشته بود صورتشو چسبوند به دستام و شروع کرد به خوردن انگشتام،
با دستام صورتشو ناز میکردم و میمالیدم اونم مثل بچه گربه بهم زل زده بود و هرزگاهی دستامو زبون میزد و بوس میکرد.
شلوارمو کامل در آوردم، بهش گفتم پسرم برو کیر بابایی رو بخور که بدجور حشریم،
جملات من باعث میشدن تحریک بشه و کیرمو تند تر میکرد دهنش و عمیق تر میک میزد،
پوزیشن رو عوض کردم و وایستادم جلو تخت اونم رو تخت نشست،
دهنشو نگه داشتم و خودم آروم آروم کیرمو عقب جلو میکردم تو دهنش،
هرزگاهی با چشماش بالارو نگاه می‌کرد و آتیش شهوت من با دیدن چشمای مستش که جنون کیرمو داشت بیشتر می‌شد.
شهوت تموم وجودم رو گرفته بود از بس تند کیرمو میخورد کل آب دهنش سرازیر شد رو تخمام،
سر کیرمو زبون میزد و بوس میکرد بعدش میکرد دهنش، چند برگ دستمال زیر کیرش بود و با دستش برا خودش جق میزد،
بهش گفتم آبم داره میاد دیدم اعتنایی نکرد دوباره گفتم آبم اومد ولی اهمیتی نداد آبم با فشار تمام خالی شد تو دهنش و بعدش دیدم آبشو ریخته تو دستمال،
زود دوید سمت حموم و ابمو ریخت بیرون.
حس کردم حالش بد شده و هی دهنشو میشست.
رفتم براش آبمیوه ریختم تا تلخی دهنش از بین بره.
آبمیوه رو گذاشتم رو اوپن رفتم تو اتاق دیدم رضا لباساشو کامل پوشیده وقتی باهام حرف میزنه کلا سرش پایینه .
نشستم کنارش ،دستمو انداختم دور گردنش و گفتم رضا چی شده چرا یهو ناراحت شدی؟
جواب داد؛ هیچی نشده، ناراحت نیستم اصلا.
باز ادامه دادم، رضا من که بچه نیستم چرا بعد سکس یهو ناراحت شدی؟
دوباره سکوت کرد.
تکرار کردم رضا، عزیز دلم لطفا بگو چی ناراحتت کرده.
سکوت رضا تموم نمیشد.
گفتم پاشو بریم تو حال، پاشو.
دستشو گرفتم ولی همچنان سرش پایین بود.
آبمیوه رو دادم یکم خورد و گذاشتش کنار.
گفتم رضا چرا نمیگی چی شده آخه، سرشو آوردم بالا و صورتشو بوسیدم و رفتم سراغ لباش و چند باری بوسیدم گفتم بخدا اگه نگی چی شده بیخیال نمیشم.
سرشو پایین انداخت گفت تو سکس خیلی حشری بودم نمیدونم چرا اونکاراو کردم مثل خوردن آب و لیسیدن دستات‌، الان هزار جور فکر راجبم میکنی.
نفسی کشیدم و گفتم؛ وای بچه تو چته؟مگه قرار نبود از هم لذت ببریم؟ مگه من بابت کارت مسخرت کردم؟لطفا اینجوری رفتار نکن لطفا خودتو سرکوب نکن.تا میام یکم باهات خوش باشم ضدحال میزنی،
توی صورتش اخم ناراحتی موج میزد؛ نگاهم کرد و گفت یعنی واقعا ازم بدت نیومد؟ آخه الان فکر میکنی من قبل تو هم از این کارا کردم،
جواب دادم قبل منم اینکارو کرده باشی مهم نیست چون گذشته بوده مهم الانه.
با حالت ناراحتی صداشو بلند کرد گفت دیدی، دیدی گفتم این فکرو میکنی، به جون مادرم اولین نفری بودی ک باهاش اینکارو کردم خیلی دوس داشتم امتحان کنم‌.
حرفاش کلافم کرده بود؛ بهش گفتم عزیز دلم من نگفتم اینکارو کردی، دارم میگم لطفا سر چیزای الکی داستان درست نکن، لطفا وقتی با منی از چیزایی که باعث لذتت میشن خجالت نکش.
حرفام آرومش کرد،دوباره خودشو ول کرد تو بغلم، منم موهاش رو بو میکشیدم و سرشو بوس میکردم،
دستامو رو گونه هاش کشیدم و تو چشماش نگاه کردم؛ دیگه سر این چیزا خجالت نکشی ها، خب؟
جواب داد؛ باشه عزیزم.
بی اغراق یک ساعت تو بغلم بود و نوازشش میکردم.
بعد اینکه رسوندمش یکم چت کردیم و بهش گفتم فردا ی معامله دارم ولی پس فرداش دوباره میتونم ببینمت.
یکشنبه تا غروب درگیر بودم و اصلا وقت نکردم با رضا چت کنم، کارم که تموم شد رسیدم خونه نتو باز کردم،
دیدم نوشته دیدی ازم سرد شدی،از صبح یه پیام ندادی که هیچ،جواب پیامام تو تلگرام رو هم ندادی، منم زنگ نزدم مزاحمت نشم.
جواب دادم قربونت بشم، عزیز دلم،من که دیشب بهت گفتم فردا درگیر کارم، چرا منو اذیت میکنی؟
چند دقیقه بعد آنلاین شد، جواب داد؛ باشه پیام نمیدم که اذیت نشی.
با حرفاش خیلی رو مخم میرفت ولی حس کردم این حرفارو میگه تا بیشتر بهش توجه کنم،
جواب دادم؛ قربونت بشم چرا اینقدر حساسی؟فردا ساعت ۵ میام دنبالت از دلت در میارم، بخدا امروز خیلی درگیر بودم همین که آنلاین شدم زود پیامتو باز کردم.
چند تا استیکر ناراحتی فرستاد گفت باشه ولی دیگه اینجوری منو منتظر نذار.
گفتم چشم ببخشید، دیگه تکرار نمیشه.
دوشنبه عصر رفتم محل کارش دنبالش، وقتی تو ماشین نشست دستشو اورد جلو دست بده ، دستشو گرفتم و بوسیدم،.لبخندی رو صورتش نشست و زیر چشمی نگام کرد،
و بعد حرکت کردیم، یکم بعد شاخه گلی که براش خریده بودم رو بهش دادم، چند ثانیه تو شوک بود،سرشو گذاشت
رو شونم بهم گفت ممنون عزیزم، خیلی ازت ممنونم نمیدونی چقدر خوشحالم کردی.
با ی دستم سرشو نوازش میکردم، یهو متوجه شدم داره گریه میکنه،
از تعجب خشکم زد و گفتم؛ چرا گریه میکنی مگه چی شده؟
گفت تا حالا هیچکس اينجوری برام ارزش قائل نبوده،
اشکاش آروم آروم رو گونه هاش می‌ریخت،
دستاشو محکم گرفتم تو دستم و گفتم؛ تو خیلی با ارزشی خیلی خوش قلبی خیلی ساده و مهربونی،
تو صورتم نگاه کرد در حالی ک تو چشماش اشک بود، گفت تو چجوری اومدی تو زندگیم؟چرا منو انتخاب کردی؟یه وقتا حس میکنم دارم خواب میبینم.
ماشینو زدم کنار، بهش گفتم بیا تو بغلم،سرش رو سینم بود و صورتشو ناز میکردم، چند بار از لپاش بوسیدم و اشکاشو با دستم پاک کردم،
گفتم دیگه گریه نکن، گفت اشک شوقه خب.
بهش گفتم از اینکه تو زندگیمی خیلی خوشحالم تو لیاقتت خیلی زیاده، بهت قول میدم نزارم کسی اذیتت کنه، لطفا بهم زمان بده قول میدم زندگیت رو عوض کنم فقط دستات رو بهم بده و خودتو بهم بسپار.
شب هم رفتیم بیرون شام فسفود خوردیم و بعدش آبمیوه و…
وقتی خوشحالی رو تو صورت رضا میدیدم حس خوبی داشتم، کل مدت محو هیجان ها و لبخند ها و اداهای خوشگلش میشدم، ی وقتا فراموش میکردم رابطه منو و رضا چجوریه‌.
مثل پدری شده بودم که سعی میکنه بچه اش رو خوشحال کنه.
تو مسیر برگشت بودیم گفتم؛رضا من فردا کار دارم باید برم تعویض پلاک بعدش سند و این داستان ها؛ از الان میگم لطفا دوباره ازم ناراحت نشی،
لبخند رو صورتش بود و گفت؛ نه ناراحت نمیشم، میدونم دوسم داری،
اگه هم میبینی از این حرفا میزنم میخوام خودمو لوس کنم.
لپشو کشیدم و گفتم؛ جون، لوس کی بودی تو؟
دراز کشید رو پام و از پایین نگاه چشمام میکرد،
گفت لوس تو ام، تو بابای کی هستی؟ گفتم فقط بابای تو.
شوق رو میشد تو چشماش دید‌‌.
دوباره گفت خب تو شوهر کی هستی؟
با حالت تعجب گفتم، عه نميدونستم شوهرتم هستم،
خودشو لوس کرد و گفت قهر میکنما،بگو شوهر کی هستی؟
دستمو کشیدم رو صورتش و گفتم؛ فقط فقط شوهر تو ام.
از رو پاهام خودشو بلند کرد و نگام کرد و گفت یه چیزی بگم؟ گفتم بگو عزیزم،
گفت وقتی رانندگی میکنی خیلی جذاب میشی.
لبخندی زدم و گفتم، خیلی بد سلیقه ای،
آروم زد به شونم و گفت؛کوفت خیلی هم جذابی.
چهارشنبه ظهر به رضا زنگ زدم ک شب برم دنبالش شام بریم بیرون؛ گفت حالت سرماخوردگی دارم نمیتونم بیام دلم میخواد برم خونه بخوابم.
گفتم خب بیا بریم دکتر،
رضا: نه فکر کنم بخاطر کم خوابی که داشتمه حالا رفتم خونه میخوابم و قرص میخورم اگ خوب نشدم فردا میرم دکتر.
بهش گفتم خب چرا تعارف میکنی؛ بیام دنبالت بریم دکتر دیگه، تازه دلمم خیلی تنگه برات،
رضا:عزیزم واقعا نیاز دارم برم خونه بخوابم اگ فردا خوب نشدم میرم دکتر قول میدم، ازم ناراحت نشی؟
گفتم برای چی ناراحت بشم؟
رضا:چون گفتم نمیتونم بیام،فکر نکنی برام مهم نیستی که گفتم نمیام، واقعا بدنم نیاز به خواب داره.
جواب دادم؛ عزیز دلم من فقط ناراحت اینم ک مریض شدی، برو خونه استراحت کن، فردا میبینمت.
رضا: باشه عزیزم مراقب خودت باش‌.
شب ناصر زنگ زد و گفت فردا با بچه ها میریم کافه گفتم تو هم بیای، تو گروه ک انلاین نمیشی کلا یه هفتس عوض شدی، فکر نکنی خواسمون نیستا.
جواب دادم؛ بخدا درگیر کارم،امروزم تا غروب داستان داشتم.
ناصر؛باشه ولی فردا شب پاشو بیا، کون نندازی.
گفتم بزار فردا عصر خبر میدم بهت،اینو ک گفتم یهو ناصر عصبی شد،
کیوان یعنی چی خبر میدم؟دیگه کافه اومدن خبر میخواد؟مگه پنج شنبه ها جایی میرفتی که ما خبر نداریم؟
گفتم ناصر جان عزیز دل برادر،خودت که کار منو میدونی اگه طول بکشه نمیتونم بیام اگه هم زود تموم شه میام زیارتت.
ناصر؛ میل خودته خواستی بیا تو گروه گفتم آنلاین نبودی سر همون زنگ زدم.
جواب دادم: آقا ناصر ما چ دل نازک شده، بیاد بغلم آروم شه و خندیدم.
ناصر؛ والا شما فعلا یه تو بغلی داری، همون ک نمیزاره آنلاین بشی.
با خنده گفتم دهنت سرویس چ دلی پری داری ازم، مرجان چقدر حرفه ای بوده،
ناصر:ن داداش کسخول ک نیستیم میفهمیم، حالا ولش فردا خواستی بیا و خدافظی کردیم.
ظهر پنج شنبه بود زنگ زدم به رضا دیدم بر نداشت؛ اس دادم چند دقیقه ای گذشت جواب نداد،
نگران شدم و همش داشتم خودخوری میکردم، هزار جور فکر میومد تو سرم.
بعد ی ساعت رضا پیام داد؛بیدار شدم دیدم حالم بده زنگ زدم محل کارم، و گفتم نمیتونم بیام،
تب و لرز دارم و بدنم درد میکنه.
جواب دادم؛پاشو حاضر شو اومدم دنبالت، تو نباید به من میگفتی حالت بدتر شده؟
رضا:عزیزم خوابم میومد،بعدش خودم میرم دکتر، نزدیک خونمون درمانگاهه.
جواب دادم؛ مگه نگفتم حاضر شو اومدم دنبالت، چهل دقیقه دیگ اونجام،
رضا: عزیزم ترافیکه ظهر پنج شنبس، این همه راه بیای که چی، خب خودم میرم دیگه.
گفتم؛رضا دیگه تکرار نمیکنم من حرکت کردم چهل دقیقه دیگه میرسم پیشت، من تا نبینمت ول کن نیستم.
رضا: خب عشقم تو هم مریض میشی بزار خودم میرم دکتر.
گفتم؛رضا اینقدر باهام لج نکن.
گفتم میام دنبالت بگو چشم، من مریض نمیشم، شدمم فدا سرت، من باید امروز ببینمت.
رضا: باشه عزیزم فقط مثل همیشه سر خیابون بیا، یهو همسایه ای چیزی میبینه.
گفتم؛ الان مریضی خوب حالت بده میام سر کوچتون.
رضا: وای عزیزم کلا تا سر خیابون ۴ دیقه راهه، بعدش فلج ک نشدم، لطفا همون جایی که گفتم بیا.
خدافظی کردیم و حرکت کردم سمتش.
اومد نشست تو ماشین،سلام کردیم و گفت زود حرکت کن الان کسی میبینه،
نگاهش کردم و گفتم زیر هودی چی پوشیدی گفت هیچی، همین هودی کافیه دیگه،
عصبی شدم؛ همین جوری لخت می گردی سرما میخوری دیگه، چند بار گفتم هوای پاییز دزده، چند بار گفتم لباس گرم بپوش.
رضا: ببخشید پدر جان، حالا میخوای نصیحتم کنی؟ ولش کن بزار برگردم خونه،
سعی کردم لحنم رو عوض کنم و با شوخی باهاش صحبت کنم؛ مگه من بابات نیستم؟ باباها کارشون نصیحته دیگ، حالا هم جای قهر کردن، سرتو بزار رو شونم ک دو روزه لمست نکردم،
رضا: ن کیوان، نمیتونم مریض میشی.
با اخم نگاهش کردم؛ بچه مگه نمیگم بیا بغلم، رو حرف بابات حرف نزن،
رضا: کیوان شوخی رو بزار کنار،جدی گفتم مریض میشی.
نگاهش کردم گفتم پس من بابات نیستم نه؟ باشه رضا جان. با حرفام اذیتت نمیکنم.
رضا: کیوان چرا الکی حرف میزاری دهنم؟ تو هم بابامی، هم شوهرمی، هم خانوادمی فقط نمیخوام باعث بشم حالت بد بشه.
گفتم؛ رضا سرتو بزار رو شونم و دستتو بذار تو دستم، وقتی اینجوری هستی رانندگی بهم لذت میده،پس لطفا درکم کن.
رضا: باشه کیوان، ولی خیلی لجبازی.
سرش رو شونم بود، دستمو کشیدم رو پیشونیش خیلی داغ بود، خودشم خیلی شل صحبت می‌کرد و بی حوصله بود،
بردمش درمانگاه، دکتر معاینش کرد و بهش قرص و۲ تا آمپول داد.
بیست دقیقه وایسادیم تا سرمش تموم بشه.
دکتر گفت تا میتونی مایعات بخور آب بدنت کم شده.
سوار ماشین شدیم، یکم سرحال تر شده بود،
نگاهش کردم و گفتم؛ قربونت بشم که اینقدر مظلوم شدی‌.
لبخند رو صورتش بود و گفت؛من خیلی جلوت شرمنده ام، من نمیدونم چجوری باید محبت هات رو جبران کنم،واقعا ممنونم ازت.
دستمو کشیدم رو سرش و گفتم؛ بودنت تو زندگیم همه چیو جبران کرده، وجود تو بهم آرامش میده.
صندلی رو دادم عقب که راحت دراز بکشه و یکم استراحت کنه.
بعد یک ربع رسیدیم خونه من؛بیدارش کردم و گفتم پاشو تنبل، پاشو رسیدیم.
شوکه شده بود و گفت؛ کیوان چرا منو اوردی خونت؟من به مادرم گفتم نیم ساعت میرم دکتر و برمیگردم.
دستاشو گرفتم و گفتم حالا پیاده شو، به مادرت هم بگو خونه دوستم هستم.
رضا با کلافگی گفت؛ همینجوریش بهم میگه ول شدی معلوم نیست کجا میری، حالا من بهش چی بگم؟ نمیگه باحال مریضت خونه دوستت رفتی چیکار؟
جواب دادم:خب بهش بگو سرم زدم خوب شدم.
رضا با حالت طعنه جواب داد، وای چ بهانه قشنگی چرا به ذهن خودم نرسید،
کیوان چرا آخه بی خبر منو آوردی؟
جواب دادم؛ گیج خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم، بعدش مگه از پیش من بودن ناراضی هستی؟
رضا: چ ناراضی اخه؟ بیا بریم بالا ی بهانه جور میکنم برا مامانم‌، خودتم میدونی من چقدر خوشحال میشم کنارتم‌.
رفتیم بالا و بهش گفتم میرم وسایل سوپ رو بگیرم بیام، از میوه فروشی هم آب پرتقال و آب سیب طبیعی میگیرم، بدنت نیاز به مایعات داره.
اومد جلو بغلم کرد و گفت؛خیلی دوست دارم،خیلی خیلی زیاد،
صورتش رو بوسیدم گفتم برو یکم دراز بکش تا من بیام.
در حین خرید بودم، ناصر زنگ زد؛ کیوان چی شد کجایی؟ چرا خبر ندادی؟
جواب دادم؛سلام داداش، بخدا نمیرسم بیام بزار دفعه بعد.
ناصر: کیوان چته تو؟مگه چیکار داری تا الان طول میکشه؟
جواب دادم؛ کار که نیست، اومدم خرید برا وسایل سوپ و آبمیوه اینا‌.
ناصر: خدا بد نده مریض شدی؟
گفتم ن من خوبم ولی رضا از دیروز مریض شده، امروز بردمش دکتر، الانم خونه منه‌، سرم و آمپول زد یکم بهتر شده‌.
حالت صداش عوض شد و گفت؛ داداش دم معرفتت گرم ولی اون بچه خودش ننه بابا داره بخدا این کارا زشته برات،
با حالت تعجبی گفتم؛ ناصر چی میگی؟ حالت خوب نیستا، چ زشتی آخه، اون که میخواست بره دکتر من با اصرار خودم گفتم باید خودم ببرمش،
دو روزه ندیدمش، دلتنگش بودم خب.
ناصر: داداش بخدا اولاش فکر میکردم، داری ادا در میاری یه حالی باهاش بکنی،اما الان هاج واج موندم، رسما نوکر پسره شدی.
حرفاش عصبیم کرد؛ داداش نوکر چیه؟این حرفا چیه اخه؟ رضا جون منه، خیلی برام با ارزشه،نمیدونم چیش برا تو خنده داره ولی من دوسش دارم.
ناصر: باشه داداش ناراحت نشو، ایشالا صد سال بمونید با هم، خوش باشی.
خداحافظی سردی کردم و مکالمه تموم شد.
از رفیق قدیمیم انتظار حسادت به رابطمون رو نداشتم هر چند تحت تاثیر حرفای مرجان قرار گرفته بود ولی حس میکرد رضا باعث شده دوستی من باهاش کمرنگ بشه.
تا جمعه شب رضا پیشم بود و حالش خوب شد‌‌.
شب داشتم می‌بردم برسونمش گفتم؛ رضا من فردا و پس فردا ی کاری دارم تا شب طول میکشه ممکنه آخر شب بتونم بهت پیام بدم،
لطفا ازم ناراحت نشی.
با صدای آروم جواب داد؛ اکی، ولی کارت خیلی
عجیبه، مگه نگفتی معامله ماشین و اینا میکنی پس چجوری اینقدر کارت طول می‌کشه،
گفتم رضا بخدا داستان داره سندش و اینا مشکل داره باید برم خارج تهران، خواهش میکنم درکم کن، خودتم میدونی چقدر برام عزیزی.
ناراحت بود و آروم گفت؛ درک میکنم، بالاخره کار داری ولی خیلی دلم برات تنگ میشه دو روز نبینمت.
جواب دادم؛ میدونم عزیزم، برا منم سخته ولی لطفا تحمل کن، قول میدم دوشنبه از عصر تا شب پیشت باشم.
ناراحت بود ولی خب درکم میکرد؛ گفت باشه عزیزم، بازم ممنون ازت.
دوشنبه به رضا زنگ زدم؛ سلام عزیز دلم، قربونت بشم عصر میام دنبالت محل کارت.
رضا؛سلام خوبی؟عشقم نمیتونم بیام،خواهرم شام دعوتمون کرده زشته نرم.
خیلی ناراحت شده بودم و گفتم؛ رضا من دو روزه ندیدمت دارم میمیرم از دلتنگی.
رضا؛ منم دلتنگتم ولی خواهرم دعوت کرده ۲ ماهه خونش نرفتم زشته این سری هم بگه و من نرم خونش.
جواب دادم؛ باشه عزیزم، بمونه ی روز دیگه میبنمت‌.
رضا؛کیوان لطفا ناراحت نشو، ببخشيد منو، ولی مجبورم.
جواب دادم؛ ازت ناراحت نیستم فقط دلتنگتم.
رضا؛ قربون اون دلتنگیت بشم،فردا میبینمت، بازم ببخشيد.
جواب دادم فردا برسم خونه جنازه ام،
میتونی اسنپ بگیری بیای؟
رضا: آره عزیزم،،مگه چه معامله ای که اینقدر درگیرشی؟
گفتم؛هیچی هم توش سود نداره ها الکی رفتم سمتش خیلی داستان داره.
رضا: باشه عزیزم فردا میبینمت.
نگران خودم شده بودم، بدجور به رضا وابستگی پیدا کرده بودم، خودمم باورم نمیشد،
به نبودش فکر میکردم، دیوونه میشدم.
سه شنبه غروب بود، با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم،
رضا: سلام عزیزم من ده دقیقه دیگه میرسم،
جواب دادم؛ باشه قربونت بشم بیا.
زود رفتم دست و صورتم رو شستم تا حالت منگی در بیام.
زیر کتری روشن کردم و وسایل شام رو بیرون در آوردم.
رضا اومد داخل،زود بغلم کرد؛خیلی دلم برات تنگ شده بود، لپامو می‌کشید و صداش رو بچگونه میکرد؛ جون جون،قربونش بشم.
صورتشو بوسیدم و گفتم چای میخوری؟
رضا؛وا کیوان چرا اینقدر سردی؟
گفتم؛سرد نیستم یکم خسته ام، زنگم زدی خواب بودم.
رضا؛خیلی بد اخلاق شدی،انگاری دوس نداری اومدم پیشت.
صدامو جدی تر کردم و گفتم؛رضا امشب اصلا حوصله بحث های چرتو ندارم،الکی گیر نده.
چهره رضا اخمو شد و از عصبانیت بلند بلند نفس می کشید؛باشه من میرم، منو باش با چ ذوقی اومدم پیشت،نمیدونستم تو دوست نداری منو ببینی.
نفس عمیقی کشیدم؛اگ دوست نداشتم چرا گفتم بیا؟چرا الکی دوس داری اذیتم بکنی؟
با ناراحتی جواب داد؛شرمنده باعث آزارت میشم الانم میرم تا رو مخت نباشم،رفت سمت در ،
گفتم؛کجا میری؟دستشو گرفتم،خجالت بکش بعد سه روز اومدی الانم اینجوری ضد حال میزنی؟
رضا؛ولم کن اصلا از اولش وارد شدم مشخص بود حوصله منو نداری.
بغلش کردم و گونه هاشو بوسیدم؛باشه عزیزم ببخشید،غلط کردم خوبه؟
رضا؛نمیخوام اینجوری بگی ولی لطفا باهام بدرفتاری نکن.
محکم تر بغلش کردم؛باشه دورت بگردم، من خسته بودم حالا یکم بدخلقی کردم تو ببخشيد.
سرشو آورد بالا و صورتمو بوسید؛خیلی دوست دارم.
گفتم؛ منم دوست دارم، لطفا اینقدر زود قهر نکن، خوشم نمیاد سر هر بحثی زود بگی الان میرم.
نگاهم کرد و دست تو ریشام کشید؛باشه ببخشید.
گفتم لباستو در بیار بشین برات خوراکی بیارم.
رضا؛،شام چی داری؟
جواب دادم؛کباب تابه ای دوس داری؟
رضا؛آره دوست دارم، خیلی آشپزی بلدیا.
لبخند زدم،هی دیگه زندگی مجردی اینجوریه،راستی تو آشپزی بلدی؟
رضا؛ن زیاد،ولی ماکارونی خیلی خوب بلدم البته مامانم اینا میگن خوشمزه درست میکنی شایدم الکی میگن.
مشغول حرف زدن بودیم و گهگاهی رضا میومد آشپزخونه کمکی میکرد، بهش گفتم راستی میخوام پنج شنبه به بچه ها بگم بیان شام اینجا، دوس داری تو هم بیای؟
رضا:از مرجان خوشم نمیاد اصلا،زنی که حسود،پیرزن خانم چشم نداشت اون شب منو ببینه.
زدم زیر خنده،وای رضا خیلی خوب گفتی؛آره واقعا بد سوخته از رابطه ما.
رضا:پس حتما میام تا بیشتر بسوزونمش😊
گفتم؛میخوای رفیقت آیلار هم بگی بیاد؟
گفت آره بگم بیاد چند روزم هست ندیدمش.
شام رو خوردیم و نشستیم پای فیلم، رضا تو بغلم بود و داشت قلیون میکشید،هی با ریشام بازی میکرد و یه وقتا دستشو می‌برد رو کیرم و نگام میکرد و میخندید،
نگاهش کردم و گفتم رضا شیطونی نکن، پاشم میبرمت تو اتاق ها،
خنده شیطانی کرد و رو پام دراز کشید؛دود قلیونو میداد رو صورتم و گفت؛ وای چقدر دلم میخواد،
گفتم چی دلت میخواد؛
رضا؛ خودت میدونی و خندید،
لبخند زدم و گفتم؛ اسم چیزی که میخوای رو بگو.
دستشو و گرفت جلو صورتش و با خنده گفت؛کیر میخوام، کیر بابایی رو میخوام.
کیرم زیر سرش داشت بلند میشد،سرشو بلند کرد و از رو شلوار با خوشحالی دست گرفت به کیرم؛ جون چ سفت شده،
گفتم آره دلش تورو میخواد.
سرشو آورد بالا لبمو بوسید،لباشو کردم تو دهنم و محکم میک زدم، دستمو میکشیدم رو سرش،
گفتم رضا امشب خیلی حشری ام،بدجور تو کفم.
دستشو کشید رو صورتم و گفت برم دستشویی بعدش بریم تو اتاق.

ده دقیقه ای طول کشید دیدم هنوز بیرون نیومده،
صداش زدم؛رضا چی شدی؟حالت خوبه؟
گفت آره الان میام بیرون دارم دستامو میشورم.
رو مبل نشسته بودم،
رضا اومد جلوم وایساد؛ بابایی، منو بغل کن ببر تو اتاق.
از شنیدن جمله بابایی تو سکس یه حس بدی داشتم اما نمیتونستم دل رضا رو بشکنم.
گفتم؛جون قربون پسرم بشم،بلند شدم بغلش کردم،
دستاشو انداخت دور گردنم و از هم لب گرفتیم،
با دستام کون کوچولوش رو از دو طرف گرفته بودم،
زبونشو آورد بیرون،خیلی خوشمزه بود همشو میک میزدم،
هرزگاهی میگفت آخ زبونمو کَندی و سیلی آرومی میزد به صورتم‌،
حالت چهرش رو مثل بچه ها کرده بود و چشماش برق میزد و با لبخند اغواگر کننده نگام میکرد،
چشمام خماره شده بود و گفتم بریم تو اتاق طاقت ندارم،
بردمش گذاشتم رو تخت پیراهنم و شلوارکم و شورتمو زود درآورد،دراز کشیدم رو رضا،
لباشو محکم میخوردم و میرفتم سراغ گردنش.
رضا؛ وای بابایی آروم گردنم درد گرفت.
نمیتونم آروم باشم دیوونم کردی میدونی چند روزه آبم نیومده؟
رضا با دستاش صورتمو ناز میکرد و من وحشیانه گردنش رو میخوردم.
شلوارش رو از پاش در آوردم و گفتم زود تی شرتت رو در بیار.
از حالت نگاهم و کارام خیلی تعجب کرده بود،
شورتش رو محکم کشیدم گفتم؛دلت کیر میخواست؟زود باش بیا بخور برام.
به صورت طاق باز خوابیده بود و من کیرمو میکردم دهنش یه لحظه به قدری حشری شدم تند و بی محابا تلمبه زدم،
یهو رضا عوق زد،بابایی خیلی امشب عوض شدی.
به خودم اومدم،ببخشيد عزیزم، دستاشو گرفتم دوباره تکرار کردم ببخشید،
رضا:اشکالی نداره،ولی تند تند میزنی یهو بالا میارم.
بغلش کردم و باز معذرت خواهی کردم،عزیزم نمیدونم یهو چرا بی‌شعور شدم.
رضا:بابایی گفتم که اشکال نداره.
دوباره رفتم لباشو خوردم و چشماشو بوسیدم؛ عزیزم ببخشيد یهو وحشی شدم.
رضا حرفی نزد و سرشو برد پایین و شروع کردن به خوردن کیرم،در حین خوردن با چشماش نگام میکرد و من دیونه تر میشدم،
یکم که گذشت گفت روغنی،وازلینی چیزی داری؟گفتم برا چی میخوای؟
رضا:خودت میدونی،
گفتم؛میخوای بکنمت؟آخه دردت میگیره، نمیخوام اذیت بشی.
رضا:پس یه جوری بکن که دردم نگیره.
گفتم لوبریکانت دارم، اما اگ بخاطر منه، من با همین ساک و عشق بازی هم لذت میبرم.
رضا: عزیزم دلم میخواد،فقط آروم آروم بکن.
ژلو با انگشتم مالیدم دور سوراخ داغش و قشنگ همه جا پخشش کردم،
گفتم رضا فرغونی دلم میخواد،
بالشت رو گذاشتم زیر کمرش و پاهاش رو داد بالا،
هی نگاهم میکرد، بابایی آروم بکنی ها.
گفتم چشم پسرم.
بعد از دوران ازدواجم اولین سکس بدون کاندوم زندگیم رو میخواستم تجربه کنم.
سر کیرمو میمالیدم به سوراخش و با دستم، کیرمو آروم فشار میدادم.
ی هول کوچیک دادم و تقریبا سر کیرم رفت داخل یهو رضا خودشو عقب کشید،
پاهاشو گرفتم و گفتم هیچی نیست هنوز سرشم نکردم تو،
رضا: کیوان ۱۶.۱۷ سانته کیرت،تازه سرشم قارچیه خب دردم میگیره.
گفتم مگه خودت نمیخواستی؟اگ نمیخوای ولش کن.
رضا:عزیزم میخوام ولی با حوصله بکن لطفا عجله نکن.
دوباره با دستم،کیرمو میمالیدم دم سوراخش و کم کم نصف سرش رفت داخل،اینبار دیدم رضا بلند نفس میکشه و با کیر راست شدش ور میره،
دوباره ژلو زدم و اینبار کل سر کیرمو هل دادم داخل،
یهو رضا گفت؛آخ جون،قربونت بشم،دلم کیر میخواست.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم میتونی زیرش طاقت بیاری؟
رضا:آره دلم میخواد باید زیرش جر بخورم.
در حین حرف زدن، هی آروم آروم کیرمو هل میدادم داخل،
رضا به تخمم دست کشید و گفت وای کیوان نصفش مونده هنوز،دارم جر میخورم.
حرفاش حشریم کرده بود یهو یه فشار دادم کل کیرم رفت داخل،
یه آهی کشید و گفت وای چقدر درد داره، وای دارم میمیرم.
خیلی حشری بودم واقعا دلم نمیخواست بکشم بیرون‌.
گفتم میخوای درش بیارم کلا نکنم، یا میخوای یکم طاقت بیاری بعد لذت کون دادن به منو تجربه کنی‌.
حرفام شلش کرد و گفت باشه طاقت میارم.
یکم خم شدم و ازش لب میگرفتم و صورتشو میبوسیدم، اما تلمبه نمیزدم، خیلی رو نوک سینش حساس بود، نوک سینشو زبون میزدم.
حشری شده بود و گفت تلمبه بزن،بابایی بکن منو،
آروم آروم کیرمو عقب جلو میکردم،
رضا هم داشت برا خودش جق میزد،
هر چی می‌گذشت تلمبه ها تند تر میشدن و هی میگفت جون بکن، تند تر بکن،
از بازوهام گرفته بود و پاهاش رو گرفتم تو دستم و تند تند تلمبه زدم،صدای برخورد تخمام به کونش تو کل اتاق پیچیده بود،
چند دقیقه ای همین مدلی میکردمش.
گفتم آبم نزدیکه تو چی؟
رضا:اگ نزدیکه پاهام بیار پایین تر بزار بتونم جق بزنم برا خودم.
کیرمو تا دسته میکردم تو و تا نصفه میاوردم بیرون و محکم تلمبه میزدم،
رضا:وای تند تر،صداش حشری تر شد،تند تر.
تلمبه هام سریع شده بود گفتم آبم داره میاد، یهو آب رضا پاشید،
همزمان باهاش آبم اومد و کشیدم بیرون ریختم رو شکمش.
بی‌حال کنارش دراز کشیدم،تو چشماش نگاه کردم،
لبخند زد و گفت؛چقدر خوب بود،وای چ لذتی داشت، و بلند نفس میکشید‌.
گفتم قربونت بشم اگه دردت گرفت ببخشید.
گفت ن فقط استرس داشتم کثیف کنم با این حالی که شلنگ شور کرده بودم .
دستمال آوردم و رو شکمشو که آب جفتمون بود رو پاک کردم،
گفتم پاشو بریم حموم،گفت خوابم میاد،دستشو گرفتم و بلندش کردم؛خسته شدی؟
با خنده گفت آره؛واقعا پاهام درد گرفت.
گفتم؛قربون پاهات بشم و رفتیم حموم.
شب موقع برگشت گفتم رضا من فردا تا غروب کار دارم؛دوباره ناراحت نشی چرا پیام ندادی، اگه خواستی بعدش بیا پیشم.
رضا:ن ناراحت نمیشم، آخه من فردا ساعت ۷وقت لیزر دارم تا کارم تموم شه یه ساعت طول میکشه تا بیام پیشت دیر میشه.
گفتم باشه پس بزار همون پنج شنبه عصر میام دنبالت، راستی چ لیزری میری؟
گفت برا موهای بدنه،کل بدنم رو میرم.
گفتم پس بخاطر همین بدنت کلا مو نداره.
رضا؛بدنم کلا کم مو بود ولی پاهام زیاد بودن اما جلسه ۵ ام لیزرمه فردا.
گفتم؛باشه یه شماره کارت بده پول بزنم برات فردا میری پول همرات باشه.
با صدای آروم گفت قیمتش زیاد نیست بعدش خودم دارم تو کارتم.
نگاهش کردم؛بچه تو چرا با من لج میکنی؟مگه نگفتم شماره کارت بده، بگو چشم.
رضا؛آخه پول دارم تو کارتم،نمیشه که همه خرجام بیفته گردنت.
جواب دادم؛وای بخدا رضا خیلی عصبیم کردی، گفتم شماره کارتت رو بده،بعدش هیچ هزینه ای نداشتی،مسافرت و این چیزا هزینه نیست وظیفه منه.
سرشو چرخوند گفت باشه برات میفرستم.
پنج عصر بود چند دقیقه ای تو ماشین منتظر بودم تا رضا بیاد،
رضا اومد، وای کیوان خیلی عرق کردم باید زود دوش بگیرم،ی دست لباس هم آوردم جلوشون بپوشم نگن لباس دیگه ای نداره.
جواب دادم: عرق نکردی ک،بعدش برات مهمه اونا راجب لباست چه فکری کنن؟
رضا:خب مرجان حرف در میاره مشخصه بد ذاته.
گفتم؛قفلی زدی رو مرجان ها،راستی سر راه باید میوه و وسیله شام بگیریم.
گفت چی میخوای درست کنی؟
والا چند سری آخر که اومدن جوجه و مرغ این چیزا بوده دلم میخواد تنوع بدم امشب.
رضا؛خب ماکارونی درست کنیم هم تنوع دادی هم باحاله و هم خوشمزش،خصوصا ته دیگش.
گفتم فکر خوبیه آره درست میکنیم، فقط تو باید درست کنیا.
رضا:وای ن من نمیتونم،خراب در بیاد آبروم جلوشون میره.
گفتم نترس خراب نمیشه،منم کمکت میکنم.
رضا:وای کیوان غلط کردم اصلا ماکارونی رو بیخیال.
ادامه دادم یکم اعتماد بنفس داشته باش،خرابم کردی فدا سرت،زنگ میزنیم از بیرون غذا میارن.
رضا:کیوان خب چرا گیر دادی میگم نمیتونم،میدونم خراب میکنم،برا ۹ نفر ماکارانی درست کردن سخته.
رضا من میخوام دستپختت بخورم بعدش تو دو تا قابلمه درست میکنی،لطفا ن نیار.
رضا:باشه کیوان ولی دستپختم رو میتونستی یه شب ک تنها بودیم مزه کنی.
نگاهش کردم و از لوپش کشیدم؛جون،امشب عشقم برام غذا درست میکنه.
خرید کردیم و رسیدیم خونه.
رضا؛وای زود برم میوه هارو بشورم،بعد آشپزی رو شروع کنم،
بهش گفتم چه خبره هنوز زوده واسه شام درست کردن‌.
رضا:ن میخوام کارای شام رو بکنم جلوی اونا هول میشم خراب میکنم،باید دوشم بگیرم.
خلاصه شب شد بچه ها یکی یکی اومدن،آیلار دیرتر از همه اومد و یه جعبه شیرینی گرفته بود،گفتم دستت درد نکنه چرا خودتو به زحمت انداختی،
جواب داد چه زحمتی،شما ببخشید ما مزاحم شدیم.
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن،آیلار نشست کنار رضا،روبوسی کردن و گفت عشقم مبارکه،
رضا:مرسی آجی خوشگلم.
آیلار رو به من کرد و گفت آقا کیوان خیلی خوشحال شدم با رضا اکی شدین، رضا نه بخاطر اینکه رفیق ۴سالمه، واقعا مهربونه،
جواب دادم:ممنون، آره عزیزم رضا عشقه.
سحر از اونور گفت؛رضا واقعا تو دلیه،
رضا از تعریف های همه از خجالت سرشو پایین انداخته بود.
مریم هم گفت چه بوی غذایی در اومده،ماشالا رضا کد بانوئه ها،
رضا به همه گفت ممنون،و به آیلار اشاره داد بیا تو اتاق کاپشنت در بیار.
آیلار و رضا باهم پچ پچ میکردن و همه گرم حرف بودیم،
ناصر گفت؛رضا جان مخ رفیق منو زدیا،این بگیر نبود،خدایی بگو چیکارش کردی؟
رضا با خنده و باحالت شوخی گفت؛طلسمش کردم،آدرس دعانویسم نمیدم.
آیلار؛ولی جدی آقا کیوان همون شب اول که رضا شمارو دید گفت خیلی کیسمه و ازتون خوشش اومده بود،
رضا خندید و از خجالت دستش گذاشت جلو چشماش.
گفتم اتفاقا منم وقتی دیدمش پیگیرش بودم ناصر در جریانه.
نوید؛ ولی منم واقعا خیلی خوشحال شدم باهمید،
آیلار رو به نوید کرد و گفت؛ایشالا به پای هم پیر بشن.
مرجان با حالت تیکه و طعنه گفت؛آیلار جان، کیوان که پیر شده، و خندید.
با پوزخند نگاهش کردم،
گفت کیوان ناراحت نشی شوخی میکنم.
گفتم ن مرجان خانم راحت باش من مشکلی با بالا رفتن سنم ندارم.
موقع شام شد،رضا استرس داشت،قابلمه رو چرخوند و دید ماکارانیش سالمه با ته دیگ سیب زمینی خیلی خوشگل،نفس راحتی کشید‌.
موقع شام همه ازش تعریف میکردن و میگفتن عالی شده.
رضا هم چشماش معصوم شده بود و از همه تشکر میکرد.
رضا پاشد ظرف هارو بشوره،دستکشو دستش کرد و به آیلار گفت؛آجی ظرفارو بیار بزاریم تو سینک.
مرجان با حالت تحقیر آمیز گفت؛وای رضا جان عزیزم؛ماشین ظرفشویی هست،
رضا با تعجب نگاه کرد؛انگار واقعا تو این چند باری که خونم اومده بود
به ماشین ظرفشویی توجه نکرده بود.
خودشو جمع جور کرد و گفت میدونم مرجان جان ولی با دست راحت ترم.
مرجان تن صداشو عوض کرد و برای تحقیر بیشتر گفت؛ عزیزم،درک میکنم عادت کردی با دست ظرف بشوری.
رضا کاملا چهرش بهم ریخت ولی ساکت شد‌.
گفتم مرجان چرا اینجوری تو؟مشکلت چیه دقیقا؟بزار یه چیزی بگم کلا قضیه تموم بشه، تا روزی که قرار زنده باشم رضا باهامه.
مرجان گفت وای کیوان جان ایشالا صد سال باهم باشید به من چه آخه.
گفتم با حرفات داری اذیتش میکنی،این پسر فقط ۱۸ سالشه نصف تو سن داره اگه از داستان رفیقت دلت پره،اینو بدون مشکلت با منه لطفا اینو رقیب خودت ندون.
میثم و مریم گفتن وای بچه ها تو رو خدا چرا اینجوری حرف میزنین،
سحر گفت؛مرجان کلا از روز اول قفلی زده رو رضا.
ناصر گفت ای بابا شماها که اخلاق مرجان رو میدونید یکم شوخی هاش دل میشکنه ولی شوخیه،
آیلار رو به مرجان نگاه کرد و گفت؛ عشقم،دوست من که نیومده بی اف رفیقت رو بدزده، رفیقت کات کرده بوده،دوست من رضا هم خیلی خوشگله هر جا میره عاشقش میشن دیگه این غصه خوردن نداره ک.
مریم جو رو آروم کرد و بحثو عوض کردیم.
مهمونی با هر مشکلی بود تموم شد و بچه ها رفتن.
رضا رو مبل نشسته بود و تو خودش بود،اومدم بغلش کردم گفتم قربونت بشم،سرشو نوازش کردم و بوسیدمش.
رضا بهم نگاه کرد گفت ببخشید؛
با تعجب گفتم چرا مگه چیکار کردی عزیزم؟
گفت چون با یه دهاتی اکی شدی،مرجان راست می‌گفت خب من عادت کردم ظرفارو با دست بشورم، از این چیزا ندیدم که بلد باشم.
حرفاش مثل تیری قلبمو سوراخ کرد؛ با ناراحتی گفتم خجالت بکش،تو خیلی با ارزشی، حالا با ماشین ظرفشویی کار نکردی مگه معیار ارزش و کلاس آدما به این چیزاس؟
رضا:جدی میگم کیوان ببخشید که باعث شدم جلو مرجان خجالت زده بشی.
عصبی تر شدم؛ببین رضا داری میرینی به حالم،وجود تو فقط باعث افتخارمه، پس این حرفارو نزن‌.
رضا:من خیلی رفتارام بچگونه و مسخرس میدونم،از شخصیت خودم متنفرم.
با دستام صورتشو گرفتم و گفتم منو نگاه کن، من دیوونه این شخصیت و رفتارای تو ام، نزار حرفای اون حروم زاده حسود روت تاثیر منفی بزاره حرفاش حتی ارزش غصه خوردن رو نداره، مگه نمیبینی چجوری به رابطه ما حسودی میکنه،باید خوشحال باشی که وجودت باعث زجرشه.
رضا نگام کرد و گفت؛چرا مرجان از من متنفره؟
گفتم چون من با دوستش کات کردم و الان با تو ام.
رضا:خب چرا کات کردی؟
گفتم رضا بیخیال این حرفا،گذشته رو ولش، مهم الان ک با تو ام.
رضا:خواهش میکنم بگو چی شد کات کردید.
جواب دادم؛رضا گیر نده من خوشم نمیاد پشت کسی حرف بزنم.
رضا:مگه من قرار به کسی بگم؟لطفا بگو.
گفتم؛تموم جزئیات رابطمون رو به مرجان میگفت فاز تیغ زدن گرفته بود،در حالی که من در حد توانم طرفمو کمک کنم،از همه بدتر کلی رفیق و داداشی داشت به منم میگفت تو اجتماعی نیستی تو سنتی فکر میکنی.
دوست داشت منو به مهمونی های مشروب خوری و استخر پارتی دوستاش ببره کلا فازش با من فرق داشت، من نمیتونم تو هر جمعی برم شخصیتم اینجوری دیگه‌.
رضا:ممنون که بهم گفتی، بغلم کرد و گفت مرسی که پشتم در اومدی.
گفتم قربونت بشم،من دیونه شخصیت ساده و مهربون و پاک تو ام.
سرشو نوازش کردم و پیشونیش رو بوسیدم،
گفت میشه برام زغال بزاری،
گفتم چشم عزیزم.
رضا:زغالو گذاشتی بیا پیشم میخوام فیلم ببینیم.
گفتم اسم فیلم چیه؟
گفت؛مرا با نامت صدا کن.
نشستیم پای فیلم و آخر فیلم خیلی غمگین تموم شد،رضا رو پاهای من دراز کشیده بود،
دیدم داره گریه میکنه،
گفتم رضا این فقط یه فیلمه.
رضا:خب من شخصیتم اینجوری دست خودم نیست احساساتی ام.
بغلش کردم و گفتم قربون اون احساساتت بشم،
با چشمایی که پر از اشک بود گفت؛نکنه رابطه ما هم مثل آخر این فیلم باشه.
اشکاش رو پاک کردم و گفتم؛باز شروع کردی،برا اتفاقی که نیفتاده خودتو ناراحت میکنی؟
رضا:آخه دیدی که آخر فیلم پسره رفت زن گرفت خب چون بایسکشوال بود میگم نکنه تو هم زن بگیری،
حرفشو قطع کردم گفتم کافیه عزیزم،بزار زمان یه سری چیزارو بهت ثابت کنه.
رابطه ماه خوب پیش می‌رفت و علاقه بین ما هر روز بیشتر می‌شد.
آذر ماه بود و جمعه و یکشنبه تعطیل بود،
ناصر زنگ زد؛کیوان جمعه میای بریم شمال ویلای من؟
گفتم آخه شنبه تعطیل نیست.
گفت ای بابا شنبه رو هم مرخصی بگیر بریم دو روز خوش باشیم
گفتم؛ناصر خدایی چند بار آخر خواستم ی چیزی بهت بگم گفتم زشته ناراحت میشی.
ناصر؛چی شده داداش؟
گفتم مرجان خیلی حرفاش اذیت کنندست،به من هر چی عشقش میکشه بگه مشکلی ندارم ولی رضا خط قرمز منه،اصلا هیچ نقشی تو جدایی منو و شیدا(دوست مرجان)نداشته.
ناصر؛داداش سخت نگیر جفتشون خانمن بزار به هم تیکه بندازن.
گفتم؛ناصر شخصیت رضا خیلی فرق داره خیلی حساسه کلا زود رنجه، سر همینه زیاد نمیام خونتون چون واقعا تیکه های مرجان از حدش گذشته.
ناصر؛باشه داداش من باهاش حرف میزنم بلدم چیکارش کنم، ولی جون من جمعه صبح حرکت می‌کنیم تو هم بیا.
گفتم باشه بزار ببینم رضا میتونه شنبه رو مرخصی بگیره.
ناصر:داداش بیا دیگه،میثم و مریم هم نمیان گفتن میرن پیش خواهر مریم،تازه زایمان کرده،تو هم نیای دیگه حالم گرفته میشه،راستی یکی از دوستای مرجان هم میاد، البته اون خودش بابلسره از اونجا میاد ویلا پیشمون.
گفتم؛وای ناصر واقعا کشش رفیقای خانمتو ندارم،
ناصر؛ای بابا اذیت نکن دیگ تو قرار نیست ک بکنیش و خندید، خندش قطع شد و تن صداش یکم جدی تر شد و گفت
ببینم میتونم مرجان رو راضی کنم یه حالی با رفیقش بکنم.
گفتم؛خاک تو سرت بکنن خجالت بکش.
ناصر:داداش بخدا تو کسخولی، من مرجان رو دوست دارم ولی دلیل نمیشه با کسی دیگه سکس نکنم، طبیعت مرد تنوع طلبیه،
گفتم؛باشه، به من ربطی نداره تا شب خبر میدم میام یا ن.
به رضا گفتم میتونی مرخصی بگیری جمعه تا یکشنبه بریم ویلای ناصر؟
رضا:میتونم ولی نمیگیرم کلا از مرجان خوشم نمیاد،
گفتم باشه عزیزم هر جور راحتی اصلا دوتایی بریم کیش خوبه؟
گفت نه آخه دوست دارم عید بریم کیش که زیاد بمونیم.
گفتم باشه خوشگلم، دوست داری کجا بریم؟
رضا؛ولش همون میریم ویلای ناصر،بزار مرجان بدونه هنوز باهمیم،
گفتم عزیزم لازم نیست از لج اون جایی که دوست نداری بری،
رضا:ن اتفاقا نظرم عوض شد میخوام بیام،اگ نیام فکر میکنه ازش میترسم،این سری خوب میدونم چجوری جوابشو بدم.
خندیدم و گفتم قربونت بشم که فاز سلیطگی گرفتی.
ظهر جمعه رسیدیم ویلای ناصر،
ناصر گفت بچه ها اگ الان گشنتونه زغال بریزیم تو منقل،
سحر گفت آخه زود نیست؟ساعت ۱۱ و نیم تازه،
نوید؛آره واقعا زوده جوجه هام که طمع دارن.
بزار یه ساعت دیگ.
رضا بهم گفت میای بریم بیلیارد بازی کنیم؟
گفتم آره عزیزم ولی تو ک گفتی بلد نیستی،
رضا؛خب گفتم زیاد بلد نیستم ولی یادم بده.
چشم عزیزم.
سحر گفت وای رضا بیا بریم تو استخر یکم آب گرم بخوره بهت سرحال بیای.
رضا؛بزار یه دست بیلیارد بازی کنم خیلی دوس دارم یاد بگیرم،
سحر:باشه زود تمومش کن که قبل ناهار بریم تو استخر.
رضا:بزار شب بریم،اینجوری چون عصر میخوایم برم بیرون سرما میخورم.
سحر؛وای رضا استخر رو باز که نیست.
رضا؛میدونم ولی بدنم زود مقابل سرما تسلیم میشه.
سحر با کلافگی گفت باشه چقدر سوسولی.
رضا نمیتونست چوب بیلیارد تو دستش درست بگیره و هی میخندید،
از پشت دستاش رو گرفته بودم و تنظیم میکردم که چجوری بزنه،هر بار سایه توپو میزد و غش غش میخندید،نگاه چشماش کردم و گفتم؛قربونت بشم که اینقدر بامزه ای.
رضا بعد چند دقیقه گفت وای کیوان ولش کن نمیخوام یاد بگیرم،
از پشت بغلش کردم و آروم گوشش گاز گرفتم، پدر سوخته چرا با کارات دلبری میکنی،
رضا سرشو چرخوند و صورتمو آروم گاز گرفت و باز خندید،
بهش گفتم بریم بالا لباساتو عوض کن،
خودشو لوس کرد و گفت پاهام درد میکنه بغلم کن،
بغلش کردم و از تو حال رد شدیم بریم بالا،رضا میخندید و لذت می‌برد.
ناصر و بچه ها با تعجب نگاه میکردن‌.
در گوش رضا گفتم پدر سوخته سنگین شدیا،
ابروهاش داد بالا و لباش رو جمع کرد و با حالت لوس گفت، بابایی کلا چند تا پله اس.
نکنه تو پیر شدی نمیتونی منو بلند کنی چون من کلا ۵۲ کیلو ام و بازم خندید.
رسیدیم تو اتاق گذاشتمش رو تخت،من هیچوقت پیر نمیشم.
با نگاه شهوت آمیز پاهاشو مالید به کیرم و گفت خب نشونم بده پیر نشدی.
گفتم رضا الان نمیشه باید بریم پایین پیش بچه ها،بزار شب بهت میگم کی پیر شده.
از جاش بلند شد و با دستش کیرمو گرفت،فقط ی خوردن کوچولو، باور کن یهو زد بالا،
چشماش رو معصوم کرد و گفت البته ولش کن بزار هر وقت تو خواستی.
بلد بود چیکارم کنه تا حرفاشو گوش کنم،
رفتم در اتاق رو قفل کردم جلوش وایسادم و گفتم باشه فقط یه ساک زدن اکی؟
رضا؛باشه قول،سریع بغلم کرد و از رو شلوار کیرمو بوس میکرد، وای جون دلم میخواد تا ته گلوم بره،
سرشو نوازش میکردم و صورتشو میمالیدم.
کمربندم رو باز کرد و شورتمو تا نصفه کشید پایین؛ با زبونش سر کیرمو لیس میزد و با چشماش نگام میکرد،
بدجور حشری شده بودم از طرفی میخواستم زود تموم بشه.
سر کیرمو بوس میکرد و فقط سرشو میکرد تو دهنش،
کلافه شدم و شلوارمو کامل کشیدم پایین،رضا بشین درست بخور،خیلی حشریم کردی باید ارضا بشم.
لبخند رضایت رو تو صورتش دیدم،
بلند شد و سرپایی از هم لب می‌گرفتیم، لباشو میک میزدم و دستام رو کونش بود،اونم دکمه های پیرهنم رو
باز میکرد،
تیشرتش رو در آوردم و افتادم به جون سینه هاش، محکم میخوردم جوری ک کبود شدن،
رضا با موهای سرم بازی میکرد؛جون چ لذتی میده اینجوری دوس دارم،
بهش گفتم حالا بشین بخور برام،
با چشمای پر از شهوتش گفت چشم بابایی چشم میخورم.
زانو زد و کیرمو میکرد تو دهنش، تند تند میخورد ولی تا نصفه می کرد دهنش،
سرشو نگه داشتم و چند بار تا ته کردم تو دهنش،
گفتم بسه شلوارتو در بیار،
رضا؛بچه ها صدامون نکنن ی وقت؟
گفتم کار از این حرفا گذشته، در بیار میخوام بکنمت.
باشه چشم فقط با عجله میکنی حداقل آروم بکن خودمو تمیز نکردم،
گفتم الان بهت میگم کی پیر شده،
وازلین رو مالیدم دم سوراخش و کیرمو چرب کردم،
حالت داگی شد، آروم آروم سر کیرمو میمالیدم دم سوراخش.
یهو ناصر درو زد، کیوان بیا پایین دیگ میخوایم زغال رو روشن کنیم.
عصبی شدم، خیلی ضد حال شد،گفتم باشه برو پایین ده دقیقه ای اومدم.
ناصر حین رفتن غر میزد؛ چقدر حشرید شما خوبه بیس چاری همو می‌بینید.
رضا نگام کرد و گفت میخوای بزاریم بعد؟
گفتم ن الان میخوام،خودت تحریکم کردی الانم وایسا،
دوباره رضا خندید و گفت جون بابایی چقدر حشری شده، دیگه عقلش کار نمیکنه و خنده ریزی کرد.
کیرمو فشار دادم و سرش رفت داخل، رضا اومد خودشو بکشه جلو، نگهش داشتم و گفتم، هیس وایسا‌.
رضا با حالت کلافگی گفت وای کیوان خب درد میگیره یهو.
دوباره وازلین زدم اینبار کیرم تا نصفه کردم تو، رضا اومد جیغ بکشه دستمو گرفتم جلو دهنش،
قشنگ مشخص بود درد داره ولی اون لحظه فقط میخواستم بکنمش،
دستم جلو دهنش بود و تلمبه هام رو تند تر میکردم، کیرم تا دسته رفت تو و رضا هی میگفت وای تو رو خدا بسه، درد دارم.
گفتم دو دقیقه تحمل کنی اومده،
کیرم کاملا چرب شده بود و راحت عقب جلو میکردمش یکم گذشت دیدم رضا اعتراضی نمیکنه و با تف داره برا خودش جق میزنه،
با صدای حشریم گفتم چی شد؟ دردت خوابید؟الان زیر کیرم حال میکنی؟
آروم و نفس زنان می گفت آره دارم لذت میبرم،
دست خودم نیست زیرت شل میشم.
تا ته بکن، کونم مال توئه.
شدت تلمبه هام بیشتر شده بود و به رضا می‌گفتم سوراختو کی باید بگاد؟رضا میگفت فقط تو بابایی.
تو همین حین محکم تلمبه هارو زدم و آبمو ریختم توش.
دیدم رضا هم دستش گرفته زیر کیرش.
زود دستمال رو از کنار تخت برداشتم و بهش دادم خودشو تمیز کنه،
بلافاصله رفتم دستشویی و خودمو شستم به رضا گفتم میرم پایین بعدش تو بیا.
حس کردم ناراحت شد،گفت باشه خودمو بشورم میام.
رفتم حیاط پیش نوید و ناصر کمکشون کنم جوجه هارو سیخ کنن،
ناصر نگام کرد و گفت؛ ماشالا چقدر حشری بودی.
گفتم ن بابا فقط داشتیم حرف میزدیم،
آره جون خودت،صدای تلمبه هات تا پایین میومد.
یکم خودمو جدی کردم؛ دیوونه ای دارم میگم داشتیم حرف میزدیم.
ناصر؛باشه آقا ولش کن تو فقط به من بگو چجوری مخ نیلوفر( رفیق مرجان) رو بزنم.
گفتم من چ بدونم،کسخلی تو هم میخوای داستان درست کنی برا خودت،حرکتی بزنی میره کف دست مرجان میزاره.
ناصر؛خب بزاره، جای اون ثابته ولی تنوع هم بخشی از زندگیه.
اینو وقتی مرجان ولت کنه هم میگی؟
ناصر جواب داد ول کنه، کی باخت میده؟اون. کجا مردی مثل من پیدا میشه دو سال خرجش کنه،
بین حرفامون نوید خندید و گفت از دست تو ناصر خیلی خنده داری، میرم داخل گوجه هارو بیارم.
به ناصر نگاه کردم و گفتم در کل نمیدونم خودت بهتر میدونی چجوری مخشو بزنی،
با حالت طعنه گفت آره داداش یادم رفته تو پسر باز شدی،
گفتم ناصر الان تیکه میندازی؟رضا عشق منه خودتم میدونی.
ناصر؛بله بله میدونم، کیوان بخدا اگ یکی از همکارات تو این حالتت ببینتت باورش نمیشه این تویی،داداش عوض شدی، با این سنت برداشتی پسر رو بغل میکنی می‌بری بالا بخدا زشته، واسه کصشم آدم اینکارو نمیکنه.
حرفاش ناراحتم کرد و گفتم ناصر بسه دیگه چیزی نگو واقعا از طرز فکرت خیلی بدم میاد،رضا برای من ارزشش از صد تا دختر بیشتره، هر کاری بتونم براش میکنم بغل کردنش که چیزی نیست، در ضمن مگه شخصیت محل کار و رابطه عاطفی یکیه؟
ناصر:آقا شرمنده ولش من اشتباه کردم، زودتر عصر بشه نیلوفر بياد ببینمش خیلی تو کفشم.
غذا آماده شد، موقع غذا خوردن دیدم رضا خیلی کم اشتها غذا میخوره و کلا ساکته،
آروم زد به شونش گفتم چرا نمیخوری؟
گفت دارم میخورم دیگه، گفتم چرا ساکتی؟
ساکت نیستم که،
جلو جمع نمیخواستم مساله رو باز کنم ولی حدس زدم از چی ناراحته.
ناهارو خوردیم و رفتیم حاضر بشیم که بریم بیرون.
رفتم بالا آماده بشم، دیدم رضا تی شرت صورتیش رو تنش کرده با شلوار آبی قد۹۰، داشت موهاش رو حالت میداد، نگاهش کردم گفتم چقدر مدل موی خامه ای بهت میاد.
بدون اینکه نگام کنه؛گفت ممنون.
دوباره حرف و ادامه دادم؛کتونی صورتیت رو می پوشی با تیشرتت ست بشه؟
سرش پایین بود گفت آره.
گفتم چقدر پیرسینگ دکمه ای بهت میاد.
جوابی نداد و سرش پایین بود،
اومدم بغلش کنم یهو خودشو عقب کشید گفت تازه تافت زدم به موهام خراب میشه.
حرکتش خیلی ناراحتم کرد؛
گفتم رضا چته تو؟از سر غذا دیدم برام قیافه میگیری،
گفت وا عزیزم چقدر حساسی خب موهام خراب میشه.
دستشو گرفتم و گفتم بگو چی شده، خیر سرمون اومدیم مسافرت خوش باشیم بعد تو قیافه میگیری.
نگام کرد و گفت دستم درد گرفت، گفتم چیزی نشده.
خودمو کنترل کردم،گفتم رضا دارم عصبی میشم خب بگو چی شده؟ من چیکار کردم؟
روشو اون طرف کرد و جوراباشو پوشید،آروم گفت خودت میدونی چیکار کردی.
حدسم درست بود.
بغلش کردم، سعی کرد خودشو بکشه عقب، محکم تر بغلش کردم و گفتم؛عزیزم حق باتوئه،گاهی وقتا من بی‌شعور میشم، درسته عجله ای بود ولی باید بعدش حداقل پنج دقیقه بغلت میکردم.
آروم شد و گفت؛اصلا باورم نمیشد اینجوری رفتار کنی خیلی دلم شکست، حس کردم دستمال کاغذی ام.
صورتشو نوازش کردم و گفتم اینجوری نگو، بخدا خودمم فهمیدم کارم اشتباهه،قول میدم تکرار نشه.
رضا؛باشه بزار حالا بریم پایین بچه ها آماده شدن.
صورتشو بوسیدم و گفتم لطفا ببخشید؛اگه منو بخشیدی بوسم کن،
صورتمو آروم بوسید گفت حالا بریم.
گفتم؛ن اینجوری قبول نیست پس منو نبخشیدی وگرنه از اون بوس آب دارا میکردی.
سرشو تکون داد؛کیوان بیخیال.
گفتم باشه منو نبخش ولی جلو مرجان باهام سرد رفتار نکن نزار خوشحال بشه.
اومد سمتم و بغلم کرد و گفت؛گفتم بخشیدم دیگه چند دقیقه دیگه خودم اکی میشم، همین که متوجه شدی حالم بهتر شد‌.
گفتم هودیت رو بپوش هوا سرد میشه غروب، سرما میخوری گفت باشه تو دستم میگیرم سرد شد میپوشم، بوسیدمش و باهم رفتیم پایین.
رفتیم لب ساحل قدم زدیم و قایق سوار شدیم بچه ها موتور سوار شدن و…
غروب شد رفتیم کافه های کنار ساحل، نزدیک صندلی ها تو پیت، آتیش روشن کرده بودن تا گرم شه.
مرجان گفت دوستم تا ده دقیقه دیگه میرسه،
ناصر نمیتونست خودشو کنترل کنه و هی درباره نیلوفر سوال میکرد،
کنار گوش رضا گفتم قلیون چی میکشی گفت؛ رو فاز قلیون نیستم فعلا ولی دلم چایی داغ میخواد.
سحر عکساشو نشون رضا میداد و ازش نظر میخواست، همه سرگرم حرف زدن بودیم که نیلوفر اومد، مرجان محکم بغلش کرد و روبوسی کردن مثلا میخواست صمیمیتشون رو نشون بده،
نیلوفر زنی با قد متوسط و کلا سرتا پا عملی و دندونای کامپوزیت گچی بود،این سبک هایی که از درون پوچ هستن و سعی می‌کنن با ظاهرشون توجه بقیه رو جلب کنن.
نگاه رضا کردم؛گفتم چرا میلرزی گفت چون سرده،
مگه هودیت نیاوردی،
خجالت زده شد،کیوان سرزنشم نکنی تو حال جا گذاشتمش.
گفتم اشکالی نداره؛سیوشرتم در آوردم گفتم بپوش گفت ن خودت چی.
گفتم سردم نیست نزدیک آتیشم،بپوش.
بلند شد،سیوشرت رو تنش کردم و نشستيم،دستمو انداختم دور گردن رضا و سرشو آوردم رو سینم.
نیلوفر با دیدن این صحنه با حالت طعنه گفت؛آخی،وای آقا کیوان چقدر شما رو بچتون حساسید،زود سیوشرتتون تنش کردید سردش نشه.
مرجان طعنه نیلوفر رو ادامه داد؛وای نیلو، مگه نگفتم کیوان مجرده اصلا بچه نداره،رضا هم چجوری بگم باهاش و هی مِن مِن میکرد‌.
نیلوفر چهرش رو از عمد بُهت زده کرد و گفت وای ببخشيد من نمیدونستم، الان یعنی رضا جان دوست آقا کیوانه؟ اومدم جواب بدم،
یهو رضا گفت عزیزم من همجنسگرام و کیوان دوس پسرمه،
نیلوفر گفت آها ببخشيد من یکم هنگ کردم، ماشالا چقدرم نازی.
رضا با خونسردی جواب داد؛ میدونم عزیزم منم از هر کسی انتظار داشتن فهم این مسائل رو ندارم، راحت باشید.
نیلوفر گفت حالا یه چیزی ذهنم درگیر کرده تو رابطه کدوم زنید کدوم مرد؟
رضا:جفتمون مرد هستیم ولی اگه منظورتون اینه که تو تخت خواب ما چی میگذره واقعا یکم به سوالتون فکر کنید که چقدر بی ادبی محسوب میشه مثل این میمونه که من تو دیدار اول از روابط جنسی شما بپرسم.
نیلوفر از خجالت سرخ شد و گفت وای عزیزم من منظوری نداشتم فقط کنجکاو بودم.
خیلی مودبانه نیلوفر دهنش بسته شد و رضا با لبخند رضایت به صورتم نگاه کرد منم سرشو بوسیدم و دستم انداختم دور شونش.
گوشی ناصر زنگ خورد و گرم صحبت بود،
تلفنش تموم شد بهم گفت کیوان یکی از رفیقام میخواد شرایط ورود به دانشگاه افسری رو بدونه و کلا میخواد ازت راجبش اطلاعات بگیره.
نگاه ناصر کردم و از عصبانیت چشام گرد شد، ابروهامو دادم بالا و ناصر فهمید چی شده ساکت شد‌.
سحر گفت مگه آقا کیوان شما دانشگاه افسری رفتی، گفتم نه بابا میخواستم برم کلا بیخیال شدم ناصر گیجه فکر میکنه من چیزی میدونم.
سحر جواب داد؛تعجب کردم آخه شما شغلت آزاده به دانشگاه افسری نمیخوره.
رضا با حالت تعجب نگام کرد و رفت تو فکر.
موقع خواب بود به رضا گفتم میرم حیاط ی سیگار بکشم بیام،
رضا؛خب همینجا بکش.
گفتم رو فازشم تو هوای آزاد بکشم.
اومدم پایین همه خواب بودن اومدم یکم آب خوردم و رفتم تو حیاط، باورم نمیشد چه صحنه ای میدیدم، نیلوفر و ناصر داشتن از هم لب میگرفتن و ناصر میگفت امشب میخوام کلوچتو به حال بیارم.
هنوز تو حالت هنگ بودم،چشم ناصر بهم افتاد و لبخند پیروزی زد، منم به روی خودم نیاوردم و برگشتم بالا‌.
موقع ظهر تو حیاط بودم یهو ناصر اومد پیشم،دست گذاشت رو شونم گفت جات خالی دیشب چه حالی داد لامصب انگار نه انگار یه شکم زاییده چه کص تنگی داشت،
پوزخند زدم و گفتم ناصر واقعا سکست برام جذابیتی نداره فقط این برام سواله چجوری نترسیدی مرجان بفهمه،
خندید و گفت اصلا مرجان میدونه من یه وقتا شیطونی میکنم دیشب هم تو اتاق روبروییش با نیلوفر سکس کردم،
با تعجب گفتم بعد ناراحت نمیشه از اینکه بهش خیانت میکنی؟
گفت داداش خیانت چیه،شیطونی دیگه، مرجان میدونه اینا برا تفریحه و فابم فقط خودشه،
گفتم ناصر واقعا نمیتونم درک کنم چجوری باهات مونده،
ناصر با غرور گفت؛کیوان انگار نه انگار بزرگ شدی،دارم پول خرجش میکنم، خونه من زندگی میکنه،خرید هاش و تزریق ژل هاش با منه کل قسط های ماشینش رو من دادم،چرا ولم کنه.
گفتم باشه ناصر با حرفات کلا حالم بد شد؛ادامه نده لطفا.
دست کشید رو شونم گفت چند سال زنده ای که بخوای خودتو محدود به یکی بکنی،دیروز برا رضا کت در میاری سردش نشه، دو روز دیگ جلو جمع پاشو بوس میکنی،داداش عشق حال هزینه داره طبیعیه باید خرجش کنی ولی نوکری با خرج فرق داره.
گفتم ناصر کلا بیا از این بحث بکشیم بیرون منو و تو رفاقتمون قدیمیه و تو واقعا برام عزیزی اما طرز فکرت خیلی کثیفه.
عصر کنار رضا بودم گفت میخوام راجب یه موضوع مهم باهات حرف بزنم،گفتم جونم عزیزم؛
رضا: اولا که ناراحتم که یه سری چیزا رو ازم مخفی میکنی مثل شغلت، ولی درک نمیکنم چرا.
جواب دادم؛رضا من دروغ نگفتم نمیدونم چرا این فکرو میکنی،ناصر کسخله تو با حرف اون به من شک میکنی.
رضا؛با حرف ناصر رو کار ندارم، من بچه نیستم کسی که شغلش معامله ماشین هستش هیچوقت اینقدر تایمش پر نمیشه،
گفتم؛ رضا باور کن معامله ها چوس تومن سود ندارن مجبورم چند تا معامله کنم.
رضا؛باشه مهم نیست، ولی مسئله دوم اینه که میخوام بیام پیشت زندگی کنم آیا تو دوست داری؟
گفتم؛ معلومه که آره اما پدر مادرت چی؟
رضا: عزیزم من ۱۸ سالم تموم شده کارت ملی دارم بزرگسال محسوب میشم اگه بخوام جدا بشم اونا نمیتونن منو به زور نگه دارن،
گفتم؛درسته ولی نکنه پدرت بیاد جلو محل کارت،
گفت من چون هیچوقت به خانوادم اعتماد نداشتم و البته برا اونا هم مهم نبود کجا کار میکنم ادرس رو بلد نیستن فقط میدونن کدوم منطقس. هر چند آدرس رو هم پیدا کنن برام مهم نیست میخوان چیکارم کنن.
گفتم؛ باشه عزیزم کی میای پیشم؟کارت معافیت سربازیت چی میشه؟
رضا؛بعد سفر میام پیشت یکم خرت پرت تو خونه دارم برم اونارو هم بیارم.
ادرس خونه آیلار اینا رو دادم کارت رو اونجا پستچی میبره.
یکم تو شوک بودم و گفتم؛ مطمئنی آماده زندگی مشترکی؟ چی شد یهو این تصمیم رو گرفتی؟ مطمئنی پدرت برات دردسر نمیشه؟
رضا با ناراحتی نگام کرد و گفت؛ مثل اینکه دوست نداری بیام پیشت زندگی کنم،راحت باش خجالت نکش بگو.
گفتم رضا این حرفا چیه من از خدامه بیای پیشم.
رضا: اتفاق خاصی نیفتاد حس کردم رابطمون اینقدری جدی هست که باهات زندگی مشترک رو شروع کنم.
من از پدرم نمیرسم گفتم نمیتونه کاری بکنه من یه مرد محسوب میشم ک به سن قانونی رسیده حتی از طریق پلیس هم نمیتونه دنبال بزرگسالی بگرده که گم نشده،اما اگ تو میترسی که هیچی.
با دستام صورتشو گرفتم و تو چشماش زل زدم، من بخاطر تو همه کار میکنم، از کسی هم ترسی ندارم، بعد سفر بیا پیشم باهم زندگی کنیم.
لبخند رضایت تو چهرش نشست و گفت پس خوبه، چون من از تصمیمم کاملا مطمئنم و بهت اعتماد دارم.
بغلش کردم و نوازشش میکردم.
ولی ته دلم میدونستم که می‌ترسم از این میترسیدم که نتونم مردی که رضا میخواد باشم از اینکه زندگی با من براش سخت باشه از اینکه خیلی چیزها رو از زندگیم میفهمه.
ولی این یه چالش بود و باید سعی می‌کردم توش موفق باشم.

نوشته: کیوان

ادامه...


👍 9
👎 3
11001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

961911
2023-12-12 16:59:03 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

962155
2023-12-14 02:28:59 +0330 +0330

عاشق شخصیتت شدم از این دو قسمت که نوشتی حجی

0 ❤️

962156
2023-12-14 02:29:34 +0330 +0330

ادامه میدی ؟🥺🖤

0 ❤️

962162
2023-12-14 02:51:09 +0330 +0330

کص ننه اونایی که نظر منفی میدن به داستانت نمی‌خوای بخونی نخون فحشت واسه کص ننته البته «ببخشینا…» یه مشت…امثال احمد 1358
اول از همه اون جقه که الان میگن کصخل نه اینکه جلق برو اول تایپ کردم یاد بگیر بعد بیا زیر داستان دیگران بکص جقشو میزنه با داستان ها میاد کصشاخ میشه شاختو میکنم تو کص ننت شاخ نباش همه بلدن فحش رو اوکی ؟ کصشاخ نگاییدم😉🫵 خطاب به احمد 1358 و امثالش

0 ❤️

962163
2023-12-14 02:52:17 +0330 +0330

کردن*

0 ❤️

969504
2024-02-04 02:10:06 +0330 +0330

جامعه ما بشدت به چنین افراد،طرض تفکر و تولید محتوا هایی نیاز داره،
به نوبه خودم خیلی ممنونم که این قلم گیرا رو خرج معرفی هرچه بهتر حقبقت همجنسگرایی کردی💐💐💐

0 ❤️