یه وقتایی برام سواله که به دنیا اومدم چی بشه ؟ اصلا چرا به دنیا اومدم … واقعا فاز خدا چی بوده از خلقت من ، منی که کوه دردم تو سنی که باید خاطرات شیرینم رو بنویسم عروسک بازی کنم خودم رو برای خونواده ام لوس کنم . ولی خبری نیست از هیچکدوم اینا ، زود بزرگ شدم . زیاد فکر میکنم که به اینجا رسیدم . شکرخدا خر نیستم و بچه خر خون هم نیستم ، درسم بد نیست و این موضوع موجب شده که والدین محترم فقط سالی یه بار بیان مدرسه و برای ثبت نامم اقدام کنن ، اونم اگه مدرسه و قوانین مدرسه اجازه میداد خودم ثبت نام میکردم و نیازی نبود آنقدر زحمت بکش و یک نصفه روزشون رو حرومم کن . دلم از دست دنیا و آدم هاش خورد بود حتی نمیدونستم کجای این دنیام و سهمم از این دنیای وارونه چیه … زندگی طبق روال خودش میگذشت و عمر منم همینجور تباه میشد بدون اینکه چیزی از این دنیای لعنتی بدونم .
زندگی روی خوشش رو به من نشون نداد ، یه پدر بزرگ تریاکی دارم که به قول خودش فقط سالی یکبار همدم پیک نیک وسیخ و سنجاق و وافوره که بعید میدونم سالی یکبار باشه ، یه پدر افغان دارم که اصلا معلوم نیست کجاست و چیکار میکنه و یه مادر خوشگل ایرانی که همه حسرت داشتنش رو میخورن ولی پدربزرگم به خاطر تریاک دخترش رو عقد این آدم فراری کرد . حالا هم که مامان با این سنش حتی نمیدونه چطور منو تربیت کنه و مادربزرگ هم بعداز ۴تا بچه دیگه اعصابی برای من نداره .
باز خوبه زیاد بی ریخت نیستم شباهت زیادی به مادرم دارم و یخورده هم شبیه عمه ای هستم که فقط عکسش رو دیدم ، یه دختر دورگه با کلی مشکل کوچیک و بزرگ . دعواهای مادر و پدرم که بعد از چند سال آخرش به طلاق ختم شد .
ازدواجی که کل شناخت طرف مقابل هیکل تاپ و قیافه خوشگل باشه از این بهتر نمیشه ، شاید با این نوع تفکر کل خونواده ام رو زیر سوال ببرم ، ولی واقعیت اینه که من از عشق و دوست داشتن زاده نشدم فقط یه دختر حرومزاده تو این خونواده ام و این موضوع گناهش گردن پدر عوضی و پدربزرگ دائم الخمرمه . نمیدونم با این وضع خونواده ای که دارم و اینکه یه دورگه ام که پدرم افغانیه چی به سرم میاد تو این جامعه نژاد پرست …
به خاطر قیافه خوشگلی که دارم معلمام به قول خودشون عاشقم میشدن ، ولی بعد که میفهمیدند دورگه ام کلا عشقوعاشقی یادشون میرفت ، انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته . دیگه داشتن خاطرخواه های رنگارنگ و حرفهای عاشقانه برای گوش و چشمم عادت شده بود .
هرچه بزرگتر میشدم خرجم بیشتر میشد و دقیقا میدونستم و میدونم مامانم از راه تن فروشی داره منو تامین میکنه ، البته هیچکس از این موضوع خبر نداشت منم با حس کنجکاوی و فضولی خودم دونستم کارش چیه . روزهای اول که فهمیدم حالم خیلی داغون شد جوری که تصمیم داشتم خودم حتما از این زندگی نکبتی خلاصش کنم . خیلی به موضوع کار مامانم فکر کردم و در آخر متوجه شدم چاره ای نداشت … پدربزرگ دائم الخمر بود و مادر خرجش رو میداد مادربزرگ که فقط یه زن خانه دار بود و دایی محترم هم قاچاقی از ایران فرار کرده بود وقتی ۱۸سال داشت ، حالا کی باید به ما میرسید ؟ پدربزرگ حتی نذاشت مادرم دیپلم بگیره کلاس اول راهنمایی بود که ازدواج کرد منم سال بعدش به دنیا اومدم ، که ای کاش پا تو این دنیای کثیف نمیذاشتم .
اوایل هم مامانوبابام اصلا باهم سازشی نداشتن من به دنیا اومدم که زندگی نکبتیشون رو شیرین کنم با اومدن من نه زندگی شیرین شد بلکه زندگی منم تباه شد . با این فکر به این نتیجه رسیدم که یه دختر چنددهه پیش کلاس اول راهنمایی بوده و دیگه درس نخونده چه کاری براش هست که خرج من ، مدرسه ، کتاب و دفتر و اعتیاد پدر بزرگ و خرید لباس ، آرایش ، میکاپ و … برای خودش که بتونه همیشه مشتری داشته باشه . آخ که وقتی به بدبختیام فکر میکنم دل پیچه میگیرم و از شدت فکر زیاد سردرد میگیرم . از وقتی که به دنیا اومدم حضور خدا رو تو زندگیم اصلا احساس نکردم . روزه گرفتن برام شده بود فقط چندساعت خوراک و آب نخوردن و نماز هم فقط خموراست شدن و چهارکلمه عربی برقور کردنه نه بیشتر که اونم از ترس مادربزرگ مذهبیمه که خبر از دختر خودش نداره و به من گیر داده . با همین کارهاش داییم رو فراری داد و مامان منو بدبخت کرد و زندگی منو ویران کرد .
از همون اول که زبونم باز شد فرمایشات خاتون خونه که پادشاهش یه مفنگی بود شروع شد … با صدای بلند نخند ، بلند حرف نزن ، لباس گشاد بپوش ، موهات بیرون نباشه ، لباسهای پوشیده بپوش ، دختر نباید آرایش کنه ، زندگی رو برام زهر کرد ، هرروز یه ایه و یه حدیث حفظ کن برای منم بگو بعد بگو چی ازش فهمیدی در حالی که از همون اول هم خدا با من بیگانه بیگانه بود . همیشه پیش خودم میگفتم اگه این بمیره من یه محل رو شیرینی میدم ، انقدر که سوهان روحه خسته ام بود .
شنیدی میگن مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز میشه ، دقیقا حکایت منه … مدیر مدرسمون درست شبیه مادربزرگمه ، از مادربزرگم فرار کردم گیر این زبون نفهم افتادم . البته این خانوم فقط تو مدرسه خشک و مذهبیه وگرنه تو خیابون مادر تن فروشم جلوش لنگ میندازه . دقیقا با این اخلاقش یاد یه شعر باحال میوفتم که :
واعضان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
با دیدن آدم هایی مثل این حالم از هرچی مدرسه ودرس خوندنه بهم میخوره.
راهم فقط خونه به مدرسه و مدرسه به خونه است ، حوصله رفیق های کشککی این زمون رو ندارم ، خودممو دوتا گوشام …
هنوز برای مخارجم کاری پیدا نکردم ، چون به پسر جماعت رو نمیدم و معمولا تو خودمم و این باعث میشه که تا الان بیکارم .
دلم برای مادرم میسوزه ، درسته محبت مادریش رو ندیدم ولی به خاطر من تن به این خفتوخاری داده ، ای کاش میتونستم دوای درد مادرم باشم .
شاید اگه من نبودم این وضع مامانم نبود … خدایی که من ندیدمش و حسش نکردم ، ولی هست از سر تقصیراته پدربزرگ مفنگی و بابای لاابالیم نگذره .
اره مادرم مهرومحبت مادری نداشت ، منم بهش حق میدم ، درست وقتی که باید با همسنوسالهاش لی لی بازی میکرد پدر عوضیش بخاطر نهشگیش شوهرش داد و سال بعدش من به دنیا اومدم که بشم شیرینی زندگی مردی که از مرد بودن نر بودن رو یاد گرفته بود و بویی از معرفت نبرده بود و هرروزوهرشب به بهانه ای مادرم رو به باد کتک و فحش میگرفت ، وقتی به مادرش میگفت ، میگفت دخترم خوددار باش زندگی بالاوپایین داره میدونی همین الدنگ چقدر منو کتک زده ؟ به خاطر یه مشاجره کوچیک زندگیت رو خراب نکن . وقتی به پدرش میگفت ، میگفت حرف خونت رو برای من نیار درست نیست غیبت نکن شوهرت مرد خوبیه .
مادرم کوه درد بود که همیشه پای چشمش کبود و بدنش زخم و کوفته و کبود بود ، اینم از مرد بودن آقای پدری که فقط اسم پدر رو به یدک میکشه وگرنه هیچی از پدر بودن نمیدونه .
یه روز که داشتم به مدرسه میرفتم دیدم یه دختر جلوتر از من همون راه رو داره میره ، قیافه اش رو ندیدم ولی هیکل خوبی داشت . نمیدونم چی شد که دوتا پسر جلوش سبز شدن و قصد آزارش رو داشتن ، خونم به جوش اومد از این نامردی دویدم رفتم جلو و یه دعوای درست و حسابی راه انداختم هم کتک خوردم هم اون عوضی ها رو آشولاش کردم . دست دختر رو گرفتم و در اوج سکوت باهم به مدرسه رفتیم ، حرفی برای گفتن نبود نه من اون رو میشناختم و نه اون منو میشناخت . بعد رسیدن به مدرسه ازم تشکر کرد و رفت یه گوشه حیاط نشست ، به نظرم اونم مثل خودم تنها بود . یه گوشه نشستم و زل زدم بهش ، واقعا دختر زیبایی بود و من غرق این زیبایی شده بودم . خودم دختر بودم ، ولی چهره و اندام بینظیرش به دلم نشست . شاید میتونستم با این دختر که حتی اسمشم نمیدونم تنهاییام رو پر کنم .
به خط شدیم برای رفتن به کلاس و استارت درس و سروکله زدن با معلم ها ، من همیشه وسط صف می ایستادم ، هیچوقت برام مهم نبود کی جلومه و یا کی پشت سرمه ، چون دختر تنهایی بودم همکلاسیهام رو فقط اسمشون رو میدونستم و اونم دلیلش حضور و غیاب معلم ها بود . درست سرصف خیلی دلم خواست بدونم کی پشت سرم ایستاده ، با برگشتم و روبه رو شدن با شخص پشت سریم لبخند محوی روی لبم نشست و یخورده تعجب کردم ، اون دختری که محو نگاهش بودم و حتی گذشت زمان رو احساس نکردم همکلاسیم بود و من این رو تازه فهمیدم . بعدازتلاوت قرآن و دعا و ور زدن های مدیر و معاون به کلاس رفتیم و من دوباره با چشم دنبال اون دختر میگشتم که درست وسط کلاس دیدمش ، اون روز اصلا حواسم به درس و معلم نبود و فقط محو اون دختر شدم که پایان کلاس فهمیدم اسمش شادیه . بعداز مدرسه باهم به سمت خونه رفتیم و کلی باهم صحبت کردیم .
بین حرفاش فهمیدم که بهم علاقه مند شده اونم نه یک روزه بلکه مدتهاست و اینکه اونم مثل من تنهاست و علاقه ای به رفیق بازی و … نداره . بعداز ردوبدل کردن شماره هامون هرکی راه خودش رو رفت .
با رسیدن به خونه به جای چونه زدن با مادربزرگم ترجیح دادم به شادی فکر کنم و ببینم میشه واقعا قسمتی از زندگی هم باشیم یا نه .
شب بود که با مادربزرگم و مادرم برای شام دور میز جمع شدیم .
نوشته: Sayeh
نصف متن داشت به پدر و پدربزرگش فحش میداد و از یکجایی به بعد دیگه خسته کننده شد و همینطور روند جلو رفتن داستان خیلی کند بود
تم جالبی داره داستان امیدوارم در ادامه جالبتر هم بشه
چه خبرتونه؟
چه خبرتونه؟
چرا قضیه رو درام میکنی؟
نژادپرستی چیه؟
اینجا سایت شهوانیه یا سایت حل مشکلات مردم؟
شاید هم صندوق نزورات باشه!