زندگی تلخ (۱)

1401/12/23

یه وقتایی برام سواله که به دنیا اومدم چی بشه ؟ اصلا چرا به دنیا اومدم … واقعا فاز خدا چی بوده از خلقت من ، منی که کوه دردم‌ تو سنی که باید خاطرات شیرینم رو بنویسم عروسک بازی کنم خودم رو برای خونواده ام لوس کنم . ولی خبری نیست از هیچکدوم اینا ، زود بزرگ شدم . زیاد فکر میکنم که به اینجا رسیدم . شکرخدا خر نیستم و بچه خر خون هم نیستم ، درسم بد نیست و این موضوع موجب شده که والدین محترم فقط سالی یه بار بیان مدرسه و برای ثبت نامم اقدام کنن ، اونم اگه مدرسه و قوانین مدرسه اجازه می‌داد خودم ثبت نام میکردم و نیازی نبود آنقدر زحمت بکش و یک نصفه روزشون رو حرومم کن . دلم از دست دنیا و آدم هاش خورد بود حتی نمیدونستم کجای این دنیام و سهمم از این دنیای وارونه چیه … زندگی طبق روال خودش می‌گذشت و عمر منم همینجور تباه میشد بدون اینکه چیزی از این دنیای لعنتی بدونم .
زندگی روی خوشش رو به من نشون نداد ، یه پدر بزرگ تریاکی دارم که به قول خودش فقط سالی یکبار همدم پیک نیک وسیخ و سنجاق و وافوره که بعید میدونم سالی یکبار باشه ، یه پدر افغان دارم که اصلا معلوم نیست کجاست و چیکار میکنه و یه مادر خوشگل ایرانی که همه حسرت داشتنش رو میخورن ولی پدربزرگم به خاطر تریاک دخترش رو عقد این آدم فراری کرد . حالا هم که مامان با این سنش حتی نمیدونه چطور منو تربیت کنه و مادربزرگ هم بعداز ۴تا بچه دیگه اعصابی برای من نداره .
باز خوبه زیاد بی ریخت نیستم شباهت زیادی به مادرم دارم و یخورده هم شبیه عمه ای هستم که فقط عکسش رو دیدم ، یه دختر دورگه با کلی مشکل کوچیک و بزرگ . دعواهای مادر و پدرم که بعد از چند سال آخرش به طلاق ختم شد .
ازدواجی که کل شناخت طرف مقابل هیکل تاپ و قیافه خوشگل باشه از این بهتر نمیشه ، شاید با این نوع تفکر کل خونواده ام رو زیر سوال ببرم ، ولی واقعیت اینه که من از عشق و دوست داشتن زاده نشدم فقط یه دختر حرومزاده تو این خونواده ام و این موضوع گناهش گردن پدر عوضی و پدربزرگ دائم الخمرمه . نمیدونم با این وضع خونواده ای که دارم و اینکه یه دورگه ام که پدرم افغانیه چی به سرم میاد تو این جامعه نژاد پرست …
به خاطر قیافه خوشگلی که دارم معلمام به قول خودشون عاشقم میشدن ، ولی بعد که می‌فهمیدند دورگه ام کلا عشقوعاشقی یادشون میرفت ، انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته . دیگه داشتن خاطرخواه های رنگارنگ و حرفهای عاشقانه برای گوش و چشمم عادت شده بود .
هرچه بزرگتر میشدم خرجم بیشتر می‌شد و دقیقا میدونستم و میدونم مامانم از راه تن فروشی داره منو تامین میکنه ، البته هیچکس از این موضوع خبر نداشت منم با حس کنجکاوی و فضولی خودم دونستم کارش چیه . روزهای اول که فهمیدم حالم خیلی داغون شد جوری که تصمیم داشتم خودم حتما از این زندگی نکبتی خلاصش کنم . خیلی به موضوع کار مامانم فکر کردم و در آخر متوجه شدم چاره ای نداشت … پدربزرگ دائم الخمر بود و مادر خرجش رو می‌داد مادربزرگ که فقط یه زن خانه دار بود و دایی محترم هم قاچاقی از ایران فرار کرده بود وقتی ۱۸سال داشت ، حالا کی باید به ما می‌رسید ؟ پدربزرگ حتی نذاشت مادرم دیپلم بگیره کلاس اول راهنمایی بود که ازدواج کرد منم سال بعدش به دنیا اومدم ، که ای کاش پا تو این دنیای کثیف نمیذاشتم .
اوایل هم مامانوبابام اصلا باهم سازشی نداشتن من به دنیا اومدم که زندگی نکبتیشون رو شیرین کنم با اومدن من نه زندگی شیرین شد بلکه زندگی منم تباه شد . با این فکر به این نتیجه رسیدم که یه دختر چنددهه پیش کلاس اول راهنمایی بوده و دیگه درس نخونده چه کاری براش هست که خرج من ، مدرسه ، کتاب و دفتر و اعتیاد پدر بزرگ و خرید لباس ، آرایش  ، میکاپ و … برای خودش که بتونه همیشه مشتری داشته باشه . آخ که وقتی به بدبختیام فکر میکنم دل پیچه میگیرم و از شدت فکر زیاد سردرد میگیرم . از وقتی که به دنیا اومدم حضور خدا رو تو زندگیم اصلا احساس نکردم . روزه گرفتن برام شده بود فقط چندساعت خوراک و آب نخوردن و نماز هم فقط خموراست شدن و چهارکلمه عربی برقور کردنه نه بیشتر که اونم از ترس مادربزرگ مذهبیمه که خبر از دختر خودش نداره و به من گیر داده . با همین کارهاش داییم رو فراری داد و مامان منو بدبخت کرد و زندگی منو ویران کرد .
از همون اول که زبونم باز شد فرمایشات خاتون خونه که پادشاهش یه مفنگی بود شروع شد … با صدای بلند نخند ، بلند حرف نزن ، لباس گشاد بپوش ، موهات بیرون نباشه ، لباسهای پوشیده بپوش ، دختر نباید آرایش کنه ، زندگی رو برام زهر کرد ، هرروز یه ایه و یه حدیث حفظ کن برای منم بگو بعد بگو چی ازش فهمیدی در حالی که از همون اول هم خدا با من بیگانه بیگانه بود . همیشه پیش خودم میگفتم اگه این بمیره من یه محل رو شیرینی میدم ، انقدر که سوهان روحه خسته‌ ام بود .
شنیدی میگن مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز میشه ، دقیقا حکایت منه … مدیر مدرسمون درست شبیه مادربزرگمه ، از مادربزرگم فرار کردم گیر این زبون نفهم افتادم .‌ البته این خانوم فقط تو مدرسه خشک و مذهبیه وگرنه تو خیابون مادر تن فروشم جلوش لنگ میندازه . دقیقا با این اخلاقش یاد یه شعر باحال میوفتم که :
واعضان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
با دیدن آدم هایی مثل این حالم از هرچی مدرسه ودرس خوندنه بهم میخوره.
راهم فقط خونه به مدرسه و مدرسه به خونه است ، حوصله رفیق های کشککی این زمون رو ندارم ، خودممو دوتا گوشام …
هنوز برای مخارجم کاری پیدا نکردم ، چون به پسر جماعت رو نمیدم و معمولا تو خودمم و این باعث میشه که تا الان بیکارم .
دلم برای مادرم میسوزه ، درسته محبت مادریش رو ندیدم ولی به خاطر من تن به این خفتوخاری داده ، ای کاش میتونستم دوای درد مادرم باشم .
شاید اگه من نبودم این وضع مامانم نبود … خدایی که من ندیدمش و حسش نکردم ، ولی هست از سر تقصیراته پدربزرگ مفنگی و بابای لاابالیم نگذره .
اره مادرم مهرومحبت مادری نداشت ، منم بهش حق میدم ، درست وقتی که باید با همسنوسالهاش لی لی بازی میکرد پدر عوضیش بخاطر نهشگیش شوهرش داد و سال بعدش من به دنیا اومدم که بشم شیرینی زندگی مردی که از مرد بودن نر بودن رو یاد گرفته بود و بویی از معرفت نبرده بود و هرروزوهرشب به بهانه ای مادرم رو به باد کتک و فحش می‌گرفت ، وقتی به مادرش میگفت ، می‌گفت دخترم خوددار باش زندگی بالاوپایین داره میدونی همین الدنگ چقدر منو کتک زده ؟ به خاطر یه مشاجره کوچیک زندگیت رو خراب نکن . وقتی به پدرش میگفت ، میگفت حرف خونت رو برای من نیار درست نیست غیبت نکن شوهرت مرد خوبیه .
مادرم کوه درد بود که همیشه پای چشمش کبود و بدنش زخم و کوفته و کبود بود ، اینم از مرد بودن آقای پدری که فقط اسم پدر رو به یدک میکشه وگرنه هیچی از پدر بودن نمیدونه .
یه روز که داشتم به مدرسه میرفتم دیدم یه دختر جلوتر از من همون راه رو داره میره ، قیافه اش رو ندیدم ولی هیکل خوبی داشت . نمیدونم چی شد که دوتا پسر جلوش سبز شدن و قصد آزارش رو داشتن ، خونم به جوش اومد از این نامردی دویدم رفتم جلو و یه دعوای درست و حسابی راه انداختم هم کتک خوردم هم اون عوضی ها رو آشولاش کردم . دست دختر رو گرفتم و در اوج سکوت باهم به مدرسه رفتیم ، حرفی برای گفتن نبود نه من اون رو می‌شناختم و نه اون منو می‌شناخت . بعد رسیدن به مدرسه ازم تشکر کرد و رفت یه گوشه حیاط نشست ، به نظرم اونم مثل خودم تنها بود . یه گوشه نشستم و زل زدم‌ بهش ، واقعا دختر زیبایی بود و من غرق این زیبایی شده بودم . خودم دختر بودم ، ولی چهره و اندام بی‌نظیرش به دلم نشست . شاید میتونستم با این دختر که حتی اسمشم نمیدونم تنهاییام رو پر کنم .
به خط شدیم برای رفتن به کلاس و استارت درس و سروکله زدن با معلم ها ، من همیشه وسط صف می ایستادم ، هیچوقت برام مهم نبود کی جلومه و یا کی پشت سرمه ، چون دختر تنهایی بودم همکلاسیهام رو فقط اسمشون رو میدونستم و اونم دلیلش حضور و غیاب معلم ها بود . درست سرصف خیلی دلم خواست بدونم کی پشت سرم ایستاده ، با برگشتم و روبه رو شدن با شخص پشت سریم لبخند محوی روی لبم نشست و یخورده تعجب کردم ، اون دختری که محو نگاهش بودم و حتی گذشت زمان رو احساس نکردم همکلاسیم بود و من این رو تازه فهمیدم . بعدازتلاوت قرآن و دعا و ور زدن های مدیر و معاون به کلاس رفتیم و من دوباره با چشم دنبال اون دختر میگشتم که درست وسط کلاس دیدمش ، اون روز اصلا حواسم به درس و معلم نبود و فقط محو اون دختر شدم که پایان کلاس فهمیدم اسمش شادیه . بعداز مدرسه باهم به سمت خونه رفتیم و کلی باهم صحبت کردیم .
بین حرفاش فهمیدم که بهم علاقه مند شده اونم نه یک روزه بلکه مدتهاست و اینکه اونم مثل من تنهاست و علاقه ای به رفیق بازی و … نداره . بعداز ردوبدل کردن شماره هامون هرکی راه خودش رو رفت .
با رسیدن به خونه به جای چونه زدن با مادربزرگم ترجیح دادم به شادی فکر کنم و ببینم میشه واقعا قسمتی از زندگی هم باشیم یا نه .
شب بود که با مادربزرگم و مادرم برای شام دور میز جمع شدیم .

  • مادر بزرگ
    ترانه دوباره با کی درگیر شدی که این بادمجون رو زیر چشمت کاشته دختر ؟ تو مثلا دختری !؟ هروقت میای خونه مثل پسرهای شر ی طرف صورتت آشولاشه!
  • ترانه
    مادربزرگ‌ دوباره شروع نکن که اصلا حوصله ندارم .
  • پونه
    مادر من کاریش نداشته باش .
  • ترانه
    بعد از خوردن شام و خوش‌وبش با مامانم رفتم تویی اتاقم و مثل همیشه غرق شدم توی تنهاییام . زندگیم بی رنگ و تکراریه جوری که دیگه خودمم خسته‌ شدم .
  • پونه
    اوایل سکس با مردای دیگه برام واقعا سخت بود ولی پولی که از این کار درمیومد پولی بود که جواب مخارج خودم و ترانه و گاهی دود پدر جان رو می‌داد . دیگه کم کم داشتم به لخت شدن جلوی مردا عادت میکردم ، جالبه که اکثر اونایی که تن سفید و لطیفم رو به آغوش می‌کشیدن مردایی هستن که توی خونشون زن دارن بچه دارن

نوشته: Sayeh


👍 4
👎 2
9701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

918780
2023-03-14 08:06:53 +0330 +0330

چه خبرتونه؟
چه خبرتونه؟
چرا قضیه رو درام میکنی؟
نژادپرستی چیه؟
اینجا سایت شهوانیه یا سایت حل مشکلات مردم؟
شاید هم صندوق نزورات باشه!

0 ❤️

919016
2023-03-16 06:56:32 +0330 +0330

نصف متن داشت به پدر و پدربزرگش فحش میداد و از یکجایی به بعد دیگه خسته کننده شد و همینطور روند جلو رفتن داستان خیلی کند بود
تم جالبی داره داستان امیدوارم در ادامه جالبتر هم بشه

0 ❤️