«یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن / ترسم که بوی نسترن، مست است هشیارش کند»
چهار بلندگوی کوچک نصب شده بر چهارگوشه سقف آزمایشگاه-البته اگر میشد با اطمینان به آن آزمایشگاه گفت- ذرات هوای خفه را با صدای نامجو مرتعش میکردند و رقصرقصان هل میدادند وسط سالن. اگر تصنیف بود، یک چیزی؛ ولی رقص با آواز شوشتری، هیچجوره نمیخواند. البته هیچ چیز در آن به اصطلاح آزمایشگاه، با هم نمیخواند. یک طرف را فسیل جانورهای مختلف چیده بودند؛ یک طرف مواد شیمیایی قرار داشتند؛ و طرف دیگر در قُرُق چندتا کامپیوتر قدیمی و جدید سِیر میکرد. آزمایشگاه، یک جور وصلهپینه شخصی بود که کاوه؛ یک استادیار روانشناسی ساده؛ برای خود دست و پا کرده بود تا بتواند گاهگاهی به بقیه علایقش بها بدهد.
«ای آفِتاب آهسته نِه پا به حریم یار من / ترسم صدای پای تو، خواب است بیدارش کند»
با اینکه بلندترین صدایی که در آزمایشگاه شنیده میشد، همان صدایی بود که بلندگوها از خود به هوا میریختند؛ اما صدای بوسههای نامنظم و پیاپی که سحر، همسر کاوه، از سر و صورت او میگرفت، به محیط کمنور آزمایشگاه به گوش میخزید؛ همانطور که تن لخت سحر، روی تن کاوه میخزید و بالا و پایین میشد. تخت با صدای قژقژ ریزی، با هر تکان، آنها را همراهی میکرد. تقریبا یکسالی میشد که کاوه، تخت را زیر نورگیر مات تعبیه شده روی سقف آزمایشگاه جا داده بود و بعضی شبها آنجا میخوابید. دقیقا از وقتی که کار روی چیز مهمی را شروع کرده بود. البته میدانست خوابیدن در آزمایشگاه چندان کار بیخطر و درستی نیست؛ اما خب کاوه بود.
کاوه نصفهنیمه خواب بود و سحر سعی میکرد بیدارش کند. البته چیزی که بین پاهای کاوه قرار داشت؛ مثل خود کاوه نبود که بشود گفت نیمی را از خواب گرفته و نیمی را از بیداری. بیدار بیدار بود؛ سفت و راست. سحر سفتی آن را به شکم کاوه فشار میداد؛ همانطور که خود کاوه را سخت به تخت میفشرد و نرمی لبهایش را محکم، جفتِ لبهای کاوه میکرد. لبهای درشت کاوه را خوب میمکید و گاهگاهی هم زبانش را به زبان کاوه میرساند. گردی سینههایش بر سینه تخت کاوه، پهن بود و نرم و آرام جابهجا میشد. نور سرد آفتاب صبح بهمنماه، از نورگیر به داخل میتراوید و تنها جایی که میتوانست روشن کند؛ سفیدی انحناهای کمر زن، و گردی باسنش بود که گاهگاهی حین پیچ و تاب دادن بدنش روی تن مرد، بالاتر میآمد؛ درزهایش کمی باز میشد و دوباره پایین میرفت.
زن که با تلاشهای کاوه برای مکیدن زبانش، متوجه بیدار شدن شوهرش شد؛ بوسه ناتمامشان را کامل کرد و گردن سفیدش را چند لحظه بالا کشید:«تولدت مبارک». و سپس خنده کوتاهی و بوسه بعدی. دندانهایش را با لبهایش همراه کرد و آرام، لب پایین کاوه را بین دندانهایش گرفت و کشید. مرد در حالی که سریعتر شدن حرکات دست سحر روی کیرش را متوجه شده بود؛ گفت:«یا اومدی قبل اینکه پیامک بانک رو بخونم، اولین نفری باشی که بهم تبریک میگی؛ یا لنگ ظهر شده و از 4 صبح تا الان خوابم.»
زن سر روی گردن مرد برد و شروع به دندان کشیدن و زبان زدن کرد:« نه جناب خرگوش سختکوش، گفتم قبل خوندن اساماس تبریک بانک، برسم خودم با لبام بهت تبریک بگم.»
صدای مکش پوست مرد بین لبهای زن، و آه کشیدنهای مرد بلند شد. کاوه دو دستش را تکانی داد، صدای تیک تیک زنجیر از هر دو طرفش بلند شد:« آخه با اینا تبریک میگن خانوم محترم؟»
دستهای مرد با زنجیر به بالای تخت بسته شده بود. سحر دستش را از سفتی کیر مرد جدا کرد و کامل روی تن کاوه خوابید. در حالی که نرمی بین پاهایش را روی سفتی کیر کاوه میمالید جواب داد:« دیگه به هر حال تنوع هم لازمه آقای محترم.»
کاوه از میان آه کشیدنهای نامنظمش که یکی پس از دیگری، با بالا و پایین شدن زن، جان میگرفتند؛ گفت:« حالا چجوری مچ من تو دستبندایی که واست گرفتم جا شد؟»
سر کیرش، روی خیسی کص زن میلغزید و گاهگاهی داخل میرفت. مرد، دیوانه همین حلقه ابتدایی بود؛ خیس، تنگ، داغ، و موصوف هزار صفت تحریککننده دیگر؛ که از آن حلقه ابتدایی، به جان مرد سرریز میشدند. سحر ساقهای لختش را روی پهلوهای کاوه سایید و روی شکم شوهرش نشست. تند، سری به چپ و راست تکان داد؛ گردن صاف و بلندش لق لق جنبید و موهایش سرجایی که باید، برگشتند. دست راستش را در هوا چرخاند تا صدای زنجیر بلند شود:« مال خودم اینجاس! اونا مال خودته؛ واسه تو گرفتم.»
کاوه، در حالی که سعی میکرد خود را ناراحت نشان دهد- البته بیشتر تحریک شده بود تا ناراحت- بلافاصله پرسید:«کادوی تبلورم اینه؟»
قانون نانوشتهشان بود که بعضی کلمات را در زندگیشان با هم، تغییر میدادند. «تولد» هم از همین دست کلمات بود که تبدیل شده بود به «تبلور».
زن ابرو بالا انداخت:«اگه منظورت تولده، حالا تا کادو! کادوت هم میدم!»
-خب همون تولد دیگه! تولد، تبلور! تولد، تبلور!
-هان؟
-یادت نیست؟ تولد، تبلور!
-آ…آهان! آره!
-این پسره امین هنوز نیومده سر کار؟
-بیا بریم رو صندلی، نشسته سکس کنیم.
-باشه ولی میگم که امین…
-اینجوری دستات که به تخت بستهس بازوهات درد میگیره؛ گناه داری. پا شو بریم رو صندلی.
-سحر!
-بعله!
-میگم امین اومد و دَکِش کردی بخاطر تولدم؛ یا هنوز نیومده!
-دَکِش نکردم. نگران نباش. پاشو. لباساتم در بیار کامل که راحت باشیم.
سحر بنا کرد به باز کردن دستبندهای مرد. روی کاوه نیمخیز شده بود که دستش به دستبندها برسد؛ اما خواسته یا ناخواسته، سینههایش هم به صورت کاوه رسیده بودند و کاوه بنا کرده بود به مکیدنشان. تاریک بود اما حافظه دیداریاش از لیسیدن آنچه میلیسید تحریکش میکرد. سینههای سحر، به نسبت خوشفرم بودند و سرخی نوکشان از جای دقیقا درستی شروع میشد که ترکیب سرخ و سفید سینهاش را میساخت. سحر هرچند تحریک میشد؛ ولی کماکان مشغول دستبندها بود.
بلند که شدند، سحر دست کاوه را گرفته بود و جلو جلو در همان تاریکی میرفت به سمت سهتا صندلی که توی آزمایشگاه بود. کاوه تازه توجهش جلب آهنگی که در سالن میپیچید شد. خواننده نمیخواند و کاوه حدسی درباره آهنگ زد:«دلشدگان شجریانه؟ یارم به یک لا پیرهن؟ »
-آره، شجریانه.
-ترسم صدای پای تو خواب است بیدارش کند؛ اون وقت دلت اومد با این آهنگ بیای بیدارم کنی؟
-یه پیشی حشری که کیر لازم داره؛ هر کاری رو دلش میاد بکنه!
-عه! گربهدوست شدی؟ بدت میومد که!
-کارای پروژهت چطور پیش میره؟ چی بود اسمش؟
-سایه دیگه!
-همممم، سایه
-خب چون جسم نداره، تو یه فضای شبیهسازی شده گیر کرده. گفته بودم بهت.
-آره…آره…بشین تا ببندم دستبندتو!
-با اینکه چندبار بیشتر اینجا نیومدی، ولی بهتر از من جای صندلیا رو بلدیا…ببین حشر چه میکنه!
کاوه وزنش را با احتیاط روی صندلی انداخت. اگر نور بود؛ صندلی، سیاه دیده میشد و مرد علاوه بر نرمی کفه صندلی، متوجه میشد که روی تنها صندلی چرخدار آزمایشگاه نشسته یا نه:«اگه تاریکی نمیذاره ببینی، کامل لختم؛ میتونی ببندی دستبندا رو».
پس از کمی مکث ادامه داد:«اصلا میتونیم برقا رو هم روشن کنیم…منم یه ذره از خوشگلیات ببینم اینطوری».
سحر در حالی که دست اول را به پایه صندلی بسته بود؛ بیحوصله گفت:«باشه روشن میکنم. صبر کن.»
کاوه از دوقطبی شدید سحر باخبر بود و خوب با آن آشنایی داشت. این شد که خیلی پاپیچ تغییر رفتار ناگهانی سحر در این جمله آخرش نشد. همین دوقطبی، با چاشنی کمی تصادف، باب آشناییشان شده بود. همان روزی که سحر نوبت روانپزشک داشت تا باز هم برایش نسخه لیتیمکربنات بپیچد؛ کاوه هم رفته بود تا دوست روانپزشکش را ببیند. که البته برخلاف آنچه دیگران فکر میکردند؛ علت آشنایی این روانشناس و روانپزشک، نزدیکی حیطه کاریشان نبود. امین، شاگرد یکی از کلاسهای سه واحدی کاوه، برادر روانپزشکی داشت که کار مشترک کاوه و امین روی یک پروژه، آنها را هم با یکدیگر آشنا کرده بود. پنج سالی از این قضایا میگذشت و حالا نه امین شاگرد کاوه بود؛ نه سحر، بیمار دوقطبیای بود که برای گرفتن لیتیمکربنات به برادر امین مراجعه میکرد.
بالاخره دست دیگر کاوه هم بسته شده بود به صندلی، و سحر میتوانست با خوردن سینههای شوهرش، او را حسابی تحریک کند. کاوه، بدن خیلی بزرگ یا خیلی کوچکی نداشت. میتوان گفت بدنش شبیه به عادیترین تصوری بود که وقتی میگوییم «یک مرد عادی» به ذهن میآید. سحر از برآمدگی دو ترقوه مرد، تا نوک سینههایش را به آرامی زبان میکشید و حین دندان زدنهای عمدیاش سعی میکرد نامنظم بودن حرکاتش را حفظ کند. گازهای ریزی که از نرمی سینه میگرفت؛ صدای نفسهای کشدار شوهرش را به نالههای شهوتناکی تبدیل میکرد که به خودی خود، زن را حسابی تحریک میکردند.
سحر سرش را عقب کشید تا پایینتر ببرد؛ بین پاهای کاوه. همین به کاوه مجالی داد تا بگوید:«میشه چراغا رو روشن کنی؟ خانوم محترم من گاییده نشدم که این اتاقک قدیمی رو برقکشی کنم؛ تهش وقتی داری واسم ساک میزنی؛ نتونم بالا پایین شدن شونههاتو دنبال کنم.».
زن از بوسیدن شکم مرد دست کشید:«مطمئنی میخوای برق رو روشن کنم؟»
کاوه به شناختی که از زنش داشت و میتوانست با جملههای بهخصوص؛ او را به کاری مجاب کند افتخار میکرد. در حالی که داشت توی ذهنش برای مهارت خودش در روانشناسی نوشابه باز میکرد؛ جواب داد:«آره خوشگلم ببینمت خب! میگی نبینم؟».
سحر به سمت جعبهفیوزی که کنار درب ورودی تعبیه شده بود، حرکت کرد:«چرا عزیزم…ببین. همه چیو ببین.»
-مراقب باش اشتباهی برق کامپیوترایی که دیتابیس سایه توشونه رو قطع نکنی. کاش گوشیتو میبردی نور فلاششو مینداختی که نوشتههای روی کلیدا رو میتونستی بخونی.
-سومی از راسته دیگه!
-به عنوان دختر باهوشی که چند بار بیشتر اینجا نیومده؛ خیلی خوب میدونی که کدومه. نه، باریکلا!
-بعدشم، اگه کامپیوترا خاموش بشن چیزی نمیشه که. سری قبلی هم اشتباه زدم و چیزی نشد. فقط دوباره روشنش کردین.
-اون موقع فرق میکرد؛ سایه هنوز اینطوری که الان هست شکل نگرفته بود. الان حتی یه دنیای شبیهسازی شده هم واسه زندگی کردن داره…نمیدونم ریاستارت بشه چی میشه.
کاوه، پس از چند ثانیه مکث ادامه داد:«حالا چرا اینقدر لفتش میدی با حرف زدن؟ سرد میشه از دهن میفته ها!». با پایین بردن سرش سعی کرد به کیرش اشاره کند؛ اما تاریک بود و آب در هاون میکوبید. سحر حتی متوجه نشد. پرسید:«چی سرد میشه؟»
بدون اینکه منتظر جواب بماند؛ دست برد داخل جعبه فیوز و بیهیچ مکثی، سومین کلید از سمت راست را به پایین هل داد. آهنگی که در حال پخش بود، قطع و وصل شد و دوباره از اول شروع شد. در یک چشم بر هم زدن، آزمایشگاه پر شد از نور لامپهای سفید. نوری شدید که نشان میداد نهتنها روشن شدن لامپها روی کار بلندگوها اثر میگذاشت؛ بلکه اصلا تعدادشان برای سالنی به آن اندازه، زیادی بود. بههرحال سیمکشی ساختمان قدیمی را، کاوه و امین انجام داده بودند. نتیجه کار یک روانشناس و یک برنامهنویس که درس اختیاریاش را روانشناسی برمیداشت؛ خیلی بهتر از آن نمیشد. البته تعداد لامپها اگر مناسب اتاق بودند هم در آن موقعیتِ «منالظلمات الیالنور» چشم کاوه را میزدند؛ حالا که جای خود داشت. کاوه در حالی که سعی میکرد با همان چشمهای بسته و چروک شده روی هم؛ دوباره به کیرش با سر اشاره کند جواب سحر را داد:«کیرم دیگه…چند وقته اینطوری با هم تنها نشده بودیم…میدونی از وقتی سایه اینقدر هوشمند شده…»
نور، روی انحناهای خوشرنگ تن زن خزیده بود و شوهرش که حس میکرد چشمهای بستهاش کمی به نور عادت کردهاند؛ بیصبرانه چشمها را باز کرد. نور به هر دو چشمش هجوم آورد اما مرد به قدری تحریک شده بود که میلش برای دیدن سینههای زن، به نور فرصت گزیدن چشم را ندهد. هرچند چیزی که دید؛ تمام میل و شهوتش را کور کرد.
امین آنجا بود. مثل خودش به صندلی بسته شده بود؛ و البته نه با دستبند. سرخی یک رشته طناب، چند دوری به دور او و صندلی پیچ خورده بود. دهان امین را یک تکه چسب پهن سرمهای پوشانده بود؛ اما مانعی برای فریاد زدن کاوه وجود نداشت. شروع کرد به فریاد زدن؛ از ته وجودش، چندتا پشت سر هم، پیاپی و محکم. تا جایی که صدایش گرفت و در سقف دهانش تهمزه خون حس کرد:«چه مرگته سحر! چه کصشریه این؟ این امینه!»
زن، سرد و آرام، لخت و در حالی که سینههایش بالا و پایین میرفتند؛ خرامان خرامان به سمت دو مرد بسته به صندلی، حرکت کرد. از جلو رانهایش را به هم فشار میداد؛ باسنش را به چپ و راست هدایت میکرد و قدم برمیداشت تا نزدیک دو مردِ رو به روی هم رسید. چرخید و با پشت کردن به امین، رو به روی کاوه ایستاد. امین که تا الان با نگاهی پر از التماس، به صورت کاوه زل زده بود؛ سرش را پایین انداخت. تا رسیدن سحر به آن نقطه؛ کاوه، یکریز با همان صدای گرفته داده زده بود؛ اما بعد، یک لحظهای را صدای موسیقی حکومت کرد. زن با وجود وقفهای که راه رفتن اغواگرانهاش ایجاد کرده بود؛ در جواب کاوه گفت:«بله! میدونم که امینه. اینم شجریان نیست احمق جون! نامجوعه.».
کاوه، هاج و واج مانده بود و درست نمیفهمید که چه شده و چه شنیده. صورتش گیج و خالی از هر چیز شده بود:«هان؟»
-گفتم اینی که میخونه دلشدگان شجریان نیست. نامجوعه!
کاوه باز هم ساکت بود. چند لحظه بعد، زن خودش ادامه داد:«چرا لال شدی احمق جون؟ فک میکردم موسیقی دوست داشته باشی.» موسیقی کماکان بر فضا حکم میراند؛ فقط نفس زدنهای کاوه بود که تند و نامنظم، به آن خش میانداخت. باز هم ادامه داد:«دهن تو رو که مثل این پسره نبستم! یه چیزی بگو بابا.».
چرخید و چند قدمی حرکت کرد؛ این بار سریع و هیجانزده. به پشت صندلیای که امین روی آن بسته شده بود رسید. امین هنوز داشت به پایین نگاه میکرد؛ البته پیش از اینکه صورتش بین دو دست زن قرار بگیرند. بلافاصله از درد فریادی کشید که به نیروی چسب روی دهانش خفه شد. کاوه متوجه شکاف روی شقیقه همکارش شد که دوتا از انگشتهای دستان زن، رویش فشار میآوردند:«میبینی؟ تو میتونی داد بزنی! حتی الان هم که دردت شروع نشده میتونی داد بزنی!»
کاوه درست نمیفهمید که سحر چه میگوید. گنگ بود و سرش از داخل آماس میکرد. سرش ضربان داشت؛ گویی پر از هوا بود و آن هوا هماهنگ با هر ضربان قلبش منبسط و منقبض میشد. به محض روشن شدن لامپها، تمام میل و شهوتش نم کشیده بود. حالت بچهای را داشت که بعد از انتظار برای شکستن بادامهایش، نهایتا زهر بادام تلخ نصیبش شده. رد خون را روی تیشرت خاکستری امین دنبال میکرد.
امین، 5 سال پیش که کاوه 34 ساله، دانشیار بود با او آشنا شده بود. آن زمان درمورد خلق موجودی که در یک دنیای کدنویسی شده زندگی کند خیال میپروراند. میدانست آنچه که میخواست بسازد؛ باید پیچیدگیهای روان انسان را داشته باشد. بلندپروازیهایش به جایی رسید که طی یک انتخاب واحد هیجانی، درس روانشناسی را اختیاری برداشت. طبیعتا یک کلاس 3 واحدی با دو جلسه در هفته؛ چیزی که امین میخواست را به او نداد. هرچند موجب آشناییاش با کاوه شد. امین حدس میزد که اگر یک دانشیار روانشناسی به شیمی، موسیقی، سنگ و فسیل علاقه نشان میدهد؛ احتمالا ساخت یک موجود هوشمند با صفر و یک هم برایش جذابیت خواهد داشت. همان هم شد. با هم مکان آزمایشگاه را دستوپا کردند؛ کاوه سر و سامانش داد؛ در نهایت هم با یکدیگر روی چیزی کار کردند که از سر بیجسم بودنش، اسم سایه را رویش گذاشتند. ابتدا استاد و شاگرد بودند؛ بعد همکار شدند؛ و حالا هم کارشان به اینجا رسیده بود که فقط دو مردِ بسته به صندلی بودند.
زن به سمت میز وسط آزمایشگاه حرکت کرد. میز مستطیل چوبی و سفیدرنگی بود که گاه گاه، لکههای سیاه و زردی رویش به چشم میخورد. حالا علاوه بر سیاه و زردهای گاهگاهی، یک لپتاپ و سه تلفن همراه هم روی میز دیده میشد. سحر سراغ لپتاپ رفت. بازش کرد و مشغول شد. خم شده بود روی میز. قوس کمرش را پایین داده بود تا باسنش خوب بالا بیاید. انحناهای اغواکننده لگن و رانهایش بیتماشاچی آزاد بودند. امین دوباره سر پایین انداخته بود و سخت نفس میکشید. کاوه هنوز عصبانی بود. رگهای کبود گردنش باد کرده؛ همراه با گردنش با هر نفس بالا و پایین میرفتند. چند صدای کلیک آمد. آهنگی که بلندگوها پخش میکردند قطع شد.
زن خم شد و کیفِ سازی را از زیر میز بیرون کشید. صدای زیپ، سکوت حاکم را شکست. زن، تنبوری را بیرون آورد. برگشت سر جای قبلیاش؛ با همان اغواگری افراطی در راه رفتن. بدن برهنهاش روبهروی کاوه قرار گرفت:«گفته بودم کادوی تولدت…چی میگفتی بهش؟ تبلور؟».
پس از مکثی ادامه داد:«حالا هر چی…گفته بودم کادوی تولدت رو بهت میدم.»
کاوه طاقت نیاورد. دوباره با تمام وجودش فریاد شد:«سحر!».
و خب کاوه تنها کسی نبود که برای چیزی از تمام وجود مایه میگذاشت. زن هم همینطور شد. با تمام وجود، سیلیای به صورت مرد زد. کاوه بهتزده بود. چنان ناگهانی بود که حتی امین را هم یک لحظه از جا پراند. امین نتوانست نگاهش را روی زمین نگه دارد. سر بلند کرد اما بدن زن، مسیر دیدش را سد کرده بود. زن، کاوه را که در صورتش تعجب، و در سکوتش وحشت موج میزد، سیراب از پاسخِ سوالِ نپرسیده کرد:«سحر نه. سایه. تکرار کن.»
چند لحظه منتظر کاوه ماند و امین دوباره صدای سیلی محکمتری را شنید. این سیلی میتوانست پاسخی به این سوال باشد که آیا از سیلی قبلی، محکمتر ممکن بود؟
و سپس سیلی بعدی:«تکرار کن. گفتم تکرار کن.»
کاوه که برق از سرش پریده بود؛ گیج و متعجب گفت:«نمیفهمم…»
سیلی بعدی روی صورتش فرود آمد. صورتش حسابی میسوخت. اگر سر حالتر بود، سر سرخ بودن صورتش با خود، شرط میبست. سیل بیامان سیلیهای زن، صورتش را از اشک ناخودآگاه خیس کرد. سرش گنگ بود و هیچ نمیفهمید. نمیتوانست فکر کند. هر ضربه لحظهای جلوی چشمهایش را سیاه میکرد و پروسه فکر کردنش را برمیگرداند به مرحله اول. گیر کرده بود. گیر کرده بود تا اینکه جاری شدن خون بینیاش روی صورت سهتیغش، او را به خود آورد. آرام گفت:«سایه!»
زن دست کشید:«چی گفتی؟»
مرد، سکوت بود. دوباره فوج سیلیها. مرد باز فریاد شد:«سایه!».
زن دست کشید و مرد بیاختیار هق هق گریهاش بلند شد. زار زار گریه میکرد و قطرههای اشک روی گونههایش میغلتیدند؛ از چانهاش سرمیخوردند و میافتادند پایین. زن دوباره رفت سر میز. امین حالا صورت کاوه را میدید که روی آن، خون، اشک و آببینیاش با هم مخلوط میشدند و روی تن لختش میریختند. صحنه رقتباری بود. بااینکه امین هم در وضعیت خیلی بهتری نبود؛ اما سر کاوه از شرم، پایین افتاد تا چشمهایش با چشمان امین تلاقی نکنند. امین داستان زن را بیشتر میدانست؛ پس بیشتر میترسید. سرش را پایین انداخت؛ این بار نه از شرم؛ که از ناامیدی.
صدای قیژ کشدار و گوشخراش چسب پهن، خلسهای را درید که هر دو اسیر، لَختی در امان سکوت و سکون آن سیر کرده بودند. به همان درندگی، زن به ضرب دندان، تکهای از چسب برید. او پشت کاوه ایستاده؛ چسب بریده شده را روی دهانش کشید. مخلوط خون و مخاط پشت چسب، روی دهن مرد تلنبار شد. زن رفت کنار میز و تنبور به دست برگشت:«خیال بد نکن. دهنتو بستم که این آهنگ رو میخوام از زبون دهن بستهها بخونم. مخصوص خودتونه!»
چهارزانو نشست بین هر دو اسیرش. امین سمت راستش بود و کاوه سمت چپ. چوب قهوهای تنبور روی ران سفید زن نشسته بود. چهارزانو نشستنش هم به خودی خود صحنه زیبا و متقارنی ساخته بود که خط تقارنش بر امتداد خط صورتی کصش کشیده شده بود. ظرافت دستش بر تارهای تنبور نشسته؛ سری تکان داد تا موهای سیاهش روی شانههایش پخش شوند. با چشمهای قهوهای و کشیدهاش، نگاه خود را به سمت کاوه نشانه رفت:«البته میدونم تو عاشق اجرای این آهنگ روی تنبوری. چه خوب میشه اگه صدا هم صدای یه زن باشه…هوم؟»
از روی تمسخر، آه نازک و تحریککنندهای از گلوی خود بیرون داد. کاوه به این فکر میکرد که سحر، ساز زدن نمیداند. اما زن شروع کرد به زدن و خواندن:«باز هوای وطنم، وطنم آرزوست / تکیَه به کنعان زدنم، زدنم آرزوست // مهر بُوَد بر دهنم، سخنم آرزوست / باز هوای وطنم، وطنم آرزوست // بر در لب قفل خموشی زدم، خموشی زدم / سوی خموشان شدنم، شدنم آرزوست ».
از همان یکی دو بیت اول، ایدهای در ذهن کاوه شکل گرفت. این آهنگ را خیلیها اجرا کرده بودند؛ اما او اولین بار، آن را از صدف شنیده بود. دختر خواننده-نوازنده کردی که در دوران نامزدی کاوه و سحر، دستی دستی داشت زندگیشان را در همان نطفه از هم میپاشید. البته دقیقترِ قضیه این بود که کاوه داشت این کار را میکرد تا صدف. به هر حال، خیانت کاوه هنوز پا نگرفته، مرض شکاکیت سحر، آن را از بیخ کنده بود. شکهای بیاساس سحر حکم یکدستی زدنهایی را پیدا کرده بودند که تا بند را به آب دادن کاوه، سفت و سخت ادامه داشتند. تقریبا یک روز کامل، ماجرای مچگیری داشتند. کاوه همه چیز را از آشنایی با صدف در یک جشنواره سانتیمانتال هنری دانشجویی، تا همان لحظه مچگیری، مو به مو کف دست سحر گذاشت. نتیجهاش هم دو چیز بود. یکی اینکه با دور شدن کاوه از صدف؛ نهتنها همه چیز ختم به خیر شده بود؛ بلکه توجه بیشتر کاوه به همسرش، زندگیشان را هم به خوبی پیش میبرد؛ دقیقا مثل همان پایانهای خوش سینمایی. به علاوه، باب این باز شده بود که پارانویای سحر، و در ادامه زمینههای چندشخصیتیاش کشف شود.
کاوه صدا زد:«سحر!»
چسب روی دهانش، صدا را خفه کرد. جز آوایی خفه از اسم سحر، چیزی به گوش نرسید. زن، دست از نواختن کشید. امین زل زد به کاوه؛ تند به چپ و راست سر تکان میداد. چند لحظه بعد، دیدِ امین به کاوه دوباره با انحناهای باسن زن، کور شد:«حس میکنم میخوای چیزی بگی. هوم؟»
کاوه به نشانه تایید، سری به بالا و پایین تکان داد. زن خم شد به طرفش، دست دراز کرد و در حالی که سینههایش تنها چیزی بودند که مرد روبهرویش میدید؛ چسب را کشید و باز کرد. زیر بینی مرد تا پایین چانهاش، هنوز لزج از خون بود. با کنار رفتن چسب، کمی از گرمای خون، روی سینه برهنهاش ریخت. معطل نکرد. با ولع نفسی سریع از هوا گرفت:«من منظورتو فهمیدم…همه چیز رو متوجه شدم. خب؟ فهمیدم سحر!»
زن، درخواست کرد:«میشه دوباره بگی که چی گفتی؟»
مرد، این بار شمردهتر شروع کرد به صحبت کردن؛ انگار که بخواهد زن را قانع کند:«متوجه شدم که چی میخوای بگی…گرفتم چی میگی!»
با تنگ شدن چشمهای زن، برق نهفته در آنها، زیر پلک پنهان شد:«یه لحظه درموردت شک کردم. فکر کردم اولش صدام کردی سحر. خوب شد قبل از صاف کردن دهنت، ازت پرسیدم که چی گفتی. به هر حال سوءتفاهم همیشه پیش میاد. نه؟»
کاوه تند، سری به نشانه تایید تکان داد. زن ادامه داد:«خوبه. حالا بگو ببینم. چی فهمیدی؟».
مرد گویی موفقیتی به دست آورده باشد؛ چشمان منتظر زن را پاسخ داد:«دوره گذار از کاری که کردم…منظورم ماجرای صدفه؛ برخلاف چیزی که من فکر میکردم هنوز درست طی نشده. حداقل از سمت تو اینطوره…».
توجه زن را جلب کرده بود. نباید فرصتی که به دست آوره بود را خراب میکرد:«من…من الان اینجا با خشم و کینه و شاید انتقام سحری طرفم که…».
انگشت زن، روی دهن کاوه نشست و صدای «هیس»، او را به سکوت دعوت کرد. کاوه اطاعت کرد. تنها زن اتاق، سعی میکرد با فشار دادن زبان روی سقف دهانش؛ عصبانیت خود را کنترل کند:«گفته بودم سوء تفاهم ممکنه پیش بیاد. تو هم تایید کردی.»
این را در حالت نصفهنیمهای ادا کرد که هنوز زبانش به سقف دهنش عمود شده بود. حرفش را در آن حالت ادامه نداد:« فکر میکنم تو هنوز منو به چشم زنت میبینی. چون سوءتفاهمه، صورتتو له نمیکنم. میدونم حس عجیبی داره. ولی بذار کمکت کنم.»
چرخید و به سمت امین حرکت کرد. پشت صندلیاش قرار گرفت. امین آشکارا میلرزید. کاوه جایی برای او در این ماجرا پیدا نمیکرد. اگر برادر امین بهجای این پسر 27 ساله آنجا بسته شده بود؛ به نظرش منطقیتر میآمد؛ اما این امین بود. هیچ حاشیهای نداشت. از همان پنج سال پیش، سربهزیر میآمد و همانطور هم میرفت؛ کار به کار کسی نداشت. همیشه یک گوشه نشسته بود؛ کدش را مینوشت. تنها چیز نزدیک به امین که باعث آزار سحر شده بود؛ کشفیات برادر امین درباره بیمارش، سحر بود. با اینکه سحر، پیش از قطع رابطهشان با ایمان، روانپزشکش، کم کم بنا کرد به بد او را گفتن؛ اما هیچوقت مشکلی با امین نداشت.
زن چسب روی دهان امین را از یک طرف گرفت و کشید. اما نزدیک انتهای دیگرش رها کرد. چسب از صورت امین آویزان بود. پسر، یک نفس شروع کرد به تند حرف زدن:«سایه…این سایهس! بدن سحر رو…».
چسب دوباره سر جایش برگشت. کاوه متوجه چیزی که در جریان بود نمیشد. امین باهوش بود و نیز سایه را خیلی خوب میشناخت. زن سری تکان داد:«نخواستم از فعل دزدیدن درموردم استفاده کنه. من فقط بدن سحر رو قرض گرفتم.».
کاوه زیر لب، طوری که مشخص نبود از امین میپرسد یا از خودش؛ گفت:«پس اون آهنگ…»
زن انگشت اشارهاش را به نشانه تایید بالا آورد:«آها! این سوال خوبیه…اما خب…اگه یادت باشه، تو کماکان معتقد بودی من سحرم. درسته که سوءتفاهم بود. میفهمم. به خاطر همین هم صورتتو له نکردم…گفتم که…اما هر خطایی، مجازاتی داره. حالا اجازه میخوام حین مجازات کردنت؛ قضیه آهنگه رو توضیح بدم.».
با نگاهش منتظر کاوه ماند. کاوه نمیدانست باید چه بگوید یا چه کار کند. برای اولین بار در رابطهشان احساس میکرد کنترل روی همسرش را از دست داده و هیچجوره نمیتواند با جملههای عامهپسندش او را متقاعد کند. زن در امتداد خط واصل کاوه و امین، به سمت دیگر آزمایشگاه حرکت کرد. جایی که فسیلها قرار داشتند. فسیلها را کاوه طی چند سال صید تفننی فسیل، جمع کرده بود. مال او بودند و البته تیشه سنگتراش کنارشان هم مال او بود.
مرد، پشت امین، سمتی که فسیلها قرار داشتند را میدید. با دیدن برق درخشان تیغه در دست زن، متوجه شد چه قصدی دارد. ناخودآگاه عضلات صورتش در هم پیچید. زن سنگی را که به اندازه یک کف دست بود از بین سنگهای چیده شده در قفسه برداشت و روی میز کوچک کنارش گذاشت:«قضیه آهنگه اینه که…».
چکش را بالا برد و روی سنگ فرود آورد. کاوه فریادی بیمفهوم از دهانش خارج کرد. صدایش حسابی خش افتاده بود. سنگ فقط لبپر شد. دوباره چکش را بلند کرد و ضربه دیگری زد. عرق روی پیشانی کاوه به راه افتاد. شقیقهاش شروع به تپیدن کرده بود. با ضربه سوم، سنگ خرد شد. کاوه فریاد بیجان دیگری کشید. مژههایش دوباره خیس شد. زن بیتوجه به مرد، ادامه داد:«قضیه اینه که…تو دنیایی که شما ساخته بودین، نتهای موسیقی محدودن.».
سنگی دیگر روی میز گذاشت:«آهنگهایی هم که تو اون دنیای ساختگی شما بود؛ همه محدود بودن. کارِتون تو انتخاب موسیقیها حرف نداشت.»
و ضربه چکش روی فسیل دوم نشست. این یکی بلافاصله خرد شد. عضلات صورت کاوه، سفت و شل میشدند. کاوه از درون به خود میپیچید و دیگر فقط ناله خفهای بود که عرق میکرد. امین، وحشتزده سعی میکرد داستان را دوباره گوش کند؛ اما هر بار از صدای تیشه وحشت میکرد و از جا میپرید. زن دست برد برای فسیل سوم:«ولی یه روز، یه موسیقی محدود؛ همینی که الان اجراش کردم؛ همه چیو عوض کرد. محدود بود. تو گام اصفهان میچرخید. چهار،پنج،هفت،هشت؛ دقیقا همین چهارتا پرده تنبور میساختنش. اما یه روز میدونین چی شد؟»
با لبخند کجی به کاوه نگاه میکرد. سرش را آرام به چپ مایل کرد:«یه نوازنده زن، متفاوت اجراش کرد. چون محدود بود. اومد تا یه کم تغییر ایجاد کنه؛ و بله، رفت رو پرده دهم! چهار،پنج،هفت،هشت،ده! میدونید مشکل چی بود؟ اینکه تو دنیایی که برام ساختین، تعداد پردههای تنبور یه رقمیه…نهتاس…که میذارم به پای…»
مکث کرد تا جای تیشه را روی فسیل سوم تنظیم کند:«به پای گشادیتون…اما خب، حالا یه نتی از یه اکتاوی از دستتون در رفته بود که ربطی به دنیای من نداشت.»
و تیشه با صدایی مهیبتر از صدای ضربات قبل، روی سنگ فرود آمد. سنگ خرد شد. زن از شدت ضربه هیجانزده شد:«حالا من اینجام تا واسه اون زندگی تقلبی که به یه قطع و وصل برق بند بود؛ انتقام بگیرم.»
زن با ساییدن رانهایش به هم، برگشت و روبهروی کاوه قرار گرفت:«خیلی سکسیه نه؟ ملاقات با خالق کم چیزی نیست؛ حالا انتقام مخلوق از خالق…»
زن آهی کشید که مشخص نبود؛ تمسخرآمیز است یا آلوده به لذت. پایش را بالا برد؛ و شروع کرد به لمس کردن کیر کاوه با پنجه پا. انگشتان بلند کشیدهاش را تکان میداد اما کاوه، در وضعیتی نبود که بتواند تحریک شود. پا، بیتوجه ادامه میداد:«خیلی دوست داشتم بدونم داشتن بدن چجوریه…خیلی دوست داشتم بدونم سکس واقعی چجوریه…و خب میدونی…یه یک ساعتی وقت، توی نقشهم خالی بود. گفتم بد نباشه اینطوری استفادهش کنم…»
همچنان انگشتان پایش را روی تن کاوه تکان میداد. پا را برده بود بالاتر؛ روی شکم. عرق روی پیشانی، و اشک روی گونه؛ به پایین سر میخوردند تا خون خشکیده روی صورت کاوه را تازه کنند و بشویند. این بود که خطهای کمرنگ سرخ روی زمینه پررنگ و قرمز صورت کاوه ایجاد میشد و پایین میرفت. کاوه، وحشتزده گفت:«از چندشخصیتی بودنته…وگرنه اینی که میگی امکان نداره.»
از چیزی که گفته بود ترسید. نگران رفتارهای ناگهانی بعدش بود. با این حال صورت زن طوری بود انگار سعی میکرد روی کاری که با پایش میکرد تمرکز کند:«معلومه که ممکنه. تا حالا فکر کردی شاید خودت…خود تو، توی داستان یه نویسنده توی یه دنیای دیگه باشی؟»
کاوه، این بار دندانقروچه کرد و زیر لب، آگاهانه غرید:«نه!»
زن، پایش را که داشت دوانگشتی با سینه مرد بازی میکرد؛ پایین آورد. خط بین پاهایش که روبهروی صورت کاوه بود، بین دو ران، پنهان شد:«اما فرض کن…فقط فرض کن این طور باشه…چون من فکر میکنم دقیقا اینطوره. میدونی چرا فقط یه ساعت وقت در نظر گرفتم واسه انتقام از شما پت و مت؟»
کاوه به نشانه نفی، سری به دو طرف تکان داد. زن در جواب به سمت امین حرکت کرد. مثل دفعه قبل، چسب را تا کمی مانده به انتها باز کرد:«تو بهش بگو!».
امین، با صدایی گرفته، آرام توضیح داد:«چون میخواد بعدش بره سراغ خالق ما. کسی که ما رو درست کرده.»-
-دقیقا! خالقِ خالق! اول تو دنیای اونا باهاش سکس میکنم؛ بعدم دهنشو سرویس میکنم. حالا…حالا قضیه علامت تعجبا رو بهش بگو.
-قراره اگه یه دنیای بزرگتری باشه و رفت توش، ته داستانی که نویسنده ما مینویسه؛ سه تا علامت تعجب بذاره که…
-پنجتا…پنجتا علامت تعجب.
-پنجتا علامت تعجب بذاره که نویسنده، بعدا که میاد سر داستانش، ببینه. این طوری قبل از مردن، توجهش جلب میشه…بعدم…
-بله دقیقا…جهان به جهان…خالق به خالق…آفرین پسر باهوش!
شنیدن اینها از امین برای کاوه عجیب بود. حس میکرد حالا نهتنها نمیتواند زنش را قانع کند؛ بلکه قدرت قانع کردن امین را هم از دست داده. تلاش کرد:«ببین! من سحر رو خوب میشناسم. این سحره. مطمئنم سحره! رو چه حساب باور کردی که نیست؟»
پیش از اینکه امین چیزی بگوید؛ زن، هیجان زده گفت:«آخ جون! مناظره علمی! میگفتین تخمه میاوردیم بابا! ببینیم کدومتون، اون یکی رو قانع میکنه.»
امین و کاوه هر دو ترسیده بودند. ممکن بود پشت این پیشنهاد هم حیلهای ناگهانی پنهان باشد. اولین چیز ناگهانی که اتفاق افتاد؛ چرخیدن دست مشتکرده زن در هوا بود:«من میشینم همینجا و نگاه میکنم. هر کسی اون یکی رو قانع کنه؛ جایزه میگیره.»
خم شد به طرف امین. صورتش را به صورت امین نزدیک کرد:«شاید جایزه، خونه رفتن باشه…هوم؟»
ابرویی بالا انداخت و با شیطنت به امین نگاه کرد. در جواب سر تکان دادن امین، زن سر جای خودش برگشت. عقب رفت و روی میز آزمایش نشست:«شروع کنین. فقط تو حرف هم نپرین.»
امین، پس از کمی مکث، خطاب به کاوه، شروع کرد:«سحر ساز زدن بلد نبود. بود؟»
-نه!
-خب پس…
-میتونه یاد گرفته باشه.
-همچین خشونتی از سحر دیدی تا حالا؟
-حتی یکدهمش هم ندیدم.
-و حالا بذارش کنار این!
-سحر زمینههای چندشخصیتی داره…اگه هیچوقت شخصیت دیگهش رو به خاطر این ندیده باشیم که پنج سال تمام داشته خودشو آماده میکرده چی؟ پنج سال موسیقی یاد بگیره؛ آماده بشه واسه این که…
-این خیلی دور از ذهنه!
-اینی که من میگم بعیده یا اینکه چیزی از توی کامپیوتر بیاد بیرون و بدن آدما رو بدزده؟
-ببین! امروز صبح سحر اومد اینجا…بهم زنگ زد. حتی نمیدونست ما یه کلید از اینجا رو پشت سیمای برق بیرون میذاریم. خودم بهش گفتم ورش داره و درو وا کنه. اومد اینجا. همه چی اوکی بود. منو فرستاد بیرون که باهات تنها باشه…من تو دوربینا دیدم که رفت پای سیستما…
-دوربینا؟ کدوم دوربینا!
-کادوی تولدت از طرف من بود. واست دوربین مداربسته کار گذاشتم تو آزمایشگاه
-وقتی میخواست با من تنها باشه، چرا دوربینا رو چک میکردی؟
-الان مسئله این نیست.
-دقیقا مسئله اینه. شاید واسه همینه که الان تو هم توی این بلبشوی انتقام هستی. بگو ببینم؛ چیزی هم دیدی؟
-اینی که میگی…اصلا اگه این یه برنامه انتقام بود؛ داداشمم الان اینجا بود. از داداشم بیشتر از همه بدش میاد…
-بحثو عوض نکن پسر…بگو ببینم…
زن از میز پایین آمد و وارد بحثی که به راه انداخته بود شد:«نه کاوه! فکر میکنم تویی که داری بحث رو عوض میکنی.»
کاوه، عصبی شد. صدایش را بالا برد:«من بحثو از چی عوض میکنم؟»
زن دستهایش را بالا آورد و چهره حقبهجانبی به خود گرفت:«از چیزی که امین گفت…به این نکته ظریف اشاره کرد که اگه من زنت بودم؛ حساب داداشش رو هم میرسیدم…یه جایزه این کارا رو نداره کاوه».
رو کرد به امین:«حالا نوبت جایزهته. جایزهت دو بخشه که یا هردوتاشو خودت قبول میکنی؛ یا جفتشو میدم به اون یکی. فهمیدی؟»
امین، سری به نشانه تایید تکان داد.
-بخش دوم جایزهت اینه که آزادی.
-بخش اولش چیه؟
-اهوم…آفرین…اجازه داری منو بکنی!
پسر سکوت کرده بود. کاوه را نگاه میکرد. در صورتش، بیشتر از شرم، درگیریِ انتخاب دیده میشد. امین بیمعطلی، از همان اول داشت به انتخابهایش فکر میکرد. همین برای کاوه کافی بود تا خودش را از همان اول ببازد. کاوه حالا سراپا یک لالمانی بزرگ بود. زن، باز هم مداخله کرد:«هی!نکنه فقط به درد یواشکی دید زدن توی دوربین میخوری؟».
با امین بود. امین هنوز داشت به کاوه نگاه میکرد. به چشمهایش نه. فقط نمیتوانست چشم از سمتی که او بود، بگیرد. زن دوباره به حرف آمد:«نکنه مشکلت اینه که داره میبینه؟».
به سمت کاوه حرکت کرد. پشتی صندلی را گرفت:«فکر میکنی اگه این داستان نویسنده نداشت؛ بازم، صندلی که بهش بسته شدی؛ چرخدار از آب درمیاومد؟».
چند دقیقه بعد، صدای آه و ناله زن در حالی که روی کیر امین بالا و پایین میشد؛ فضا را پر کرده بود. کاوه، پشت به آنها، کنار میز، قرار داشت. زن جابهجایش کرده بود. نالههای زن به گوشش شتک میزد. گاهگاهی صدای آه کشیدنهای امین هم به گوشش میرسید. بهنظر سخت مشغول بودند. گنگ، به تار عنکبوت روی سقف نگاه میکرد. دو مگس، به تار گیر کرده بودند و عنکبوت سیاهی، روی یکی بالا و پایین میرفت و از تار میپوشاندش. مگس دیگر در تقلا بود. نمیدانست چه مدت است که تار عنکبوت را نگاه میکند. زن، حسابی با امین مشغول بود؛ که ویبره یکی از گوشیهای روی میز، کاوه را به خود آورد. با بیمیلی نگاهی به سمت موبایلها انداخت؛ یکی-دو متر با او فاصله داشتند. موبایل خودش بود.
نمیتوانست پشت سرش را ببیند. تلاشی هم نکرد. آرام به سمت موبایلش حرکت کرد. موبایلش چراغ میزد. پیامک داشت. طوری که به نظر میرسید از کلافگی سرش را روی میز گذاشته؛ آرام با بینیاش دو ضربه روی صفحه گوشی زد. اعلان پیامک ایمان، برادر امین روی صفحه ظاهر شد:«من یه ربع زودتر از وقتی که تو پیامک گفته بودی میرسم انگار. نخواستم واسه آشتیکنونمون دیر برسم…اگه مشکلی ندارین که دیگه رسیدم آزمایشگاه، در میزنم. ولی اگه با خانومت مشغولین یه پیامک بده بهم…».
ادامهاش را نمیتوانست بخواند؛ اما حالا یک چیز را میدانست. زن، واقعا سحر بود؛ یا در حقیقت، شخصیت دوم سحر. میخواست ایمان را هم به بهانه آشتی و احتمالا تولد کاوه، به آزمایشگاه بکشاند.
رابطهشان با ایمان، بعد از خیانت کاوه به سحر، شکرآب شده بود. البته مسئله کاوه نبود؛ سحر بود. از جلسهای که ایمان درباره زمینههای چندشخصیتی سحر صحبت کرده بود؛ سحر هم بنا را گذاشته بود بر ابراز ناراحتی کردن از اینکه که دکترش به او گفته «سمفونیِ سایکولوژیک». به اصرار سحر، ارتباطشان بعد از واقعه به دو هفته هم نکشید و تمام شد.
چندشخصیتی سحر هیچوقت خود را نشان نداده بود؛ اما حالا کاوه داشت خوب، آن را میدید. تصمیم گرفت عوضِ خیره شدن به تار عنکبوت بالای سرش، قبل از رسیدن ایمان آخرین تلاشش را بکند:«از یه ساعت وقتمون چقدر مونده؟»
کمی طول کشید تا سحر دست از ناله کردن بکشد. کاوه از پشت سرش جوابش را شنید:«یه نیمساعت!».
بنا بر پیامک ایمان، حدود یک ربع وقت داشت:«نمیخوای قبل تموم کردن انتقامت، صدف رو هم به اینجا بکشی؟»
-کی هست اصلا؟
-سکسیترین زنی که میشناسم.
-خب به من چه ربطی داره؟
-یه طوری رفتار نکن انگار همهچیز به خاطر اون نیست.
-نیست.
-هنوزم باهاش رابطه دارم.
-گوشیتو چک کردم. نداری.
-کدوم گوشیمو؟
سحر در یک چشم برهمزدن خود را از روی امین به کاوه رساند:«چی؟»
صندلیاش را چرخاند. کاوه، رخ به رخ با او جواب داد:«دوتا گوشی دارم.». دروغ میگفت تا عصبانیاش کند. موفق هم بود. ادامه داد:«نکنه فکر کردی شبایی که خونه نمیومدم هم اینجا مشغول بودم؟»
بنا کرد به همینطور دروغ بافتن درباره رابطه ساختگیاش با صدف. یکریز و پشت هم از همین دست دروغها میگفت. سحر نشسته بود روی صندلی سوم؛ تنها صندلی خالی آزمایشگاه. دستش را ستون سرش کرده بود و شقیقههایش را میمالید. سرش درد میکرد و کاوه، باز هم میگفت و میگفت. سحر از درون جیغ میکشید؛ اما تنها چیزی که نشان میداد؛ پایی بود که عصبی تکان تکان میخورد. دهان کاوه میجنبید و نتیجهاش در سر سحر میشد جنبش تودهای از درد. نمیتوانست بفهمد، غم است که اشک را به چشمهایش راه داده یا درد فشاری که در پیشانی، حس میکرد. کم کم، خون، سفیدی دور چشمهای اشکآلودش را گرفت. کاوه، دید که زیر چشمهای سحر، سرخ شده.
چند دقیقه بعد، سحر بیهوش بود. شاید هم خوابش برده بود. امین در حالی که زیپ شلوارش باز بود؛ نگاهش را میخ مین ساخته بود. کاوه، بالا را نگاه میکرد. تار عنکبوتی که عنکبوتش حالا نبود و دو مگس، یکی پیچیده در تار و دیگری هنوز در تقلا.
!!!
پایان
نوشته: God_of_crush
تلاش خوبی برای نوشتن یه نثر به لحن کتابی بود. بعضی قسمتها از متن داستان، نشون میداد که نویسنده با این نثر آشناییهایی داره. اما یکسری چیزهایی هم دیدم که ذکر میکنم.
«سحر دستش را از سفتی کیر مرد جدا کرد»
وقتی صفت یک چیزی رو بعنوان یک شئ تجسم میکنیم، باید اون صفت قابل تشخیص و تفکبک از کل اون چیز باشه. مثلا «نرمی گوشش» که مثلا اشاره میکنیم به لالهی گوش. مطمئنا کل گوش نذم نیست، یه بخشی از گوش نرم هست، که بهش میگیم نرمی گچش. یا «تیزی چاقو» که اشاره میکنیم به تیغهی چاقو. در واقع همهجای چاقو که تیز نیست، تیغهش تیزه.
اما توی ترکیب «سفتی کیر»، کیر همهجاش سفته دیگه در حالت شق. در حالت غیر شق هم که نرمه. هیچ موقع کیر جوری نیست که یه بخش سفت داشته باشه و بقیه جای کیر سفت نباشه، که اشاره کنیم به سفتی کیر. سفتی کیر دقیقا کجاش میشه؟
«مرد، دیوانه همین حلقه ابتدایی بود؛ خیس، تنگ، داغ، و موصوف هزار صفت تحریککننده دیگر؛ که از آن حلقه ابتدایی، به جان مرد سرریز میشدند.»
این جمله برای من ابهام داره. چه چیزی از ان حلقه به جان مرد سر ریز میشد؟ خیس و تنگ بودن؟ هزار صفت تحریک کننده از ان حلقه به جان مرد سر ریز میشد؟ این جمله برای من ابهام داره.
«اما حافظه دیداریاش از لیسیدن آنچه میلیسید تحریکش میکرد.»
«من از دیدن آنچه میبینم لذت میبرم»
یا:
«من از آنچه میبینم لذت میبرم»
این ترکیبی که شما استفاده میکنید برای دو فعل غیر یکسان هست. دوتا فعل نباید هر دو از مصدر لیسیدن باشن.
«مرد از دیدن آنچه زن انجام میداد لذت میبرد»
«من از خوردن آنچه مادرم پخته بود لذت بردم»
«به محض روشن شدن لامپها، تمام میل و شهوتش نم کشیده بود.»
من با فعل «نم دادن» و «نم پس ندادن» آشنا هستم. اما فعل نم کشیدن نه. از اینکه بگذریم، نمدکشیدن میل و شهوت یعنی چه؟
«زن به ضرب دندان، تکهای از چسب برید.»
ببینید، عبارت «به ضربِ فلان چیز» برای شیئی استفاده میشه که با اون «ضربه زده شود»
«شمر به ضرب دوازده خنجر سر حسین را برید»
یعنی با خنجر دوازده بار ضربه زده.
«سرباز به ضرب تیر دشمن کشته شد»
یعنی تیر و گلوله ضربه زده به سرباز»
اما به ضرب دندان، معنیای که میده این ـه که دندوناتو بیاری جلو، سرتو ببری بالا و با سرعت با دندونات برتی به نوار چسب. این چه کاریه.
«ظرافت دستش بر تارهای تنبور نشسته»
ظرافت دست یه صفت برای دسته. اما این صفت یه شیئ نیست که اینجوری میگید. ظرافت دست کجای دست میشه که روی تارها نشسته؟ شما میتونید بگید انگشتای دستش روی تارها نشست. ناخنهاش، کف دستش یا … اما یعنی چی ظرافت دستش روی تار نشست؟
یه چیز دیگه که برام سواله این ـه که صدای امین با نوار چسب که کامل خفه نمیشه، در حین اینکه سحر و کاوه داشتن سکس میکردن (بخشهای ابتدایی داستان) نمیتونست صدای از تو گلو دربیاره تا کاوه رو متوجه کنه؟
اون قسمتی که کاوه پیام داداش امین رو خوند، و متوجه شد که سحر خودشه و هوش مصنوعی کنترل سحر رو نگرفته، میشه برای من توضیح بدید چطور فهمید؟ من متوجه نشدم.
من اینطور فهمیدم که دلیل سحر برای اینکه بگه من سحر واقعی نیستم چیه؟ اینکه اگه سحر واقعی بودم الان برادر امین هم اینجا بود. حالا که کاوه فهمید که سحر برادر امین رو هم دعوت کرده، پس فهمید که سحر همش مصنوعی نیست؟
نمیدونم درست فهمیدم یا نه. اما اگر اینطوره، باز هم میشه گفت که سحر واقعی برادر امین رو دعوت کرده و بعد همش مصنوعی کنترلش رو گرفته و حالا داره نقشهی خودش رو پیاده میکنه. اینجور باز هم نمیشه برهان آورد که با دیدن پیام برادر امین بگیم که سحر هوش مصنوعی نیست
من نتونستم با داستان ارتباط برقرار کنم. عذر منو پذیرا باشید. امیدوارم که بازخوردهای خوبتری رو نسبت به داستان شما ببینم و متوجه نکات مثبت داستانت بشم. تشکر میکنم که شرکت کردی.
یک مشکل اساسی ای که با اکثر داستان های کوتاه علمی تخیلی ای که در مجلات میبینم و میخونم، دارم، اینه که توی مسائل فنی و علمی، زیادی درشون ساده انگاری میشه. ما الان توی دوران ایزاک آسیموف و آرتور سی کلارک زندگی نمیکنیم که هوش مصنوعی آنچنان رویای دوردستی باشه که هر فرضی رو درموردش بشه با برهان “از کجا میدونی اینطوری نمیشه 🤨” منطقی دونست؛ حتی این فرض که دو نفر توی یه آزمایشگاهی که بطور پیشفرض حتی برق هم ندارد، میتونند یه هوش مصنوعی شبه انسان تولید کنند!
داستان استخوان بندی بسیار محکمی دارد. از اونها که مو لای درزشون نمیرود. چهارچوب فرمی داستان دقیق طرح شده و حین روایت خیلی کم ازش تجاوز میشود. حداقل تا یک چهارم پایانی داستان اینگونه هست. و در این بین، از نظر محتوا، سیاست “یکی به نعل علمی تخیلی” و “یکی به میخ روانشناسی” زدن داستان، باعث شده که داستان از تک وجهی بودن خارج بشه (هرچند که هر دو وجه نام برده، در ساده ترین وضعیت و تعاریف ممکن قرار دارند و بدون پیش زمینه و توضیح و تفسیر خاصی، صرفا باید قبولشون کنیم)
اما بجز این، کُمِیت داستان از نظر دنیا سازی و مخصوصا شخصیت پردازی، تا حد زیادی لنگ میزنه. مثلا حذف شخصیت امین یا جابجا کردنش با مثلا دربون ساختمان، هیچ لطمه ای به هیچ کجای داستان نمیزند؛ وضع کاوه از امین بهتره، اما کاوه هم قربانی فضای سنگین و بسته و معمایی داستان شده (فضایی که نویسنده توی خلق اتمسفر مخمصه وارِ نفسگیرش کاملا موفق بوده اما نتوانسته همزمان پیشبرد داستانی رو هم درش حل کند.) درمورد شخصیت ایمان اصلا چیزی نمیگم، اما بهترین شخصیت شاید خود سحر/سایه باشد که از طریق اعمالش، درونیاتش رو نمود میدهد اما همچنان انگیزه های این شخصیت یا به شدت گنگ اند، یا تعریف نشدند یا به عهده ی قضاوت خواننده گذاشته شدند (اقرار میکنم که سواد موسیقیایی بنده زیر صفر هست. و حق دارم که اینطور فکر کنم که بسیارند کسانی مثل من. و تعریف انگیزه های فلان کاراکتر، یا هر موضوع اصلی دیگری از داستان، با استعاره های فنی [در اینجا موسیقیایی؛ که من حتی نمیدونم در چه حد حرفه ای یا مبتدیانه اند]، جامعه ی مخاطبین هدف داستان را اختصاصی میکند.)
و همه ی این ها تا قبل از یک چهارم پایانی داستان اند. پرده ی پایانی ابدا در حد و اندازه های قبل از خودش نبود. و یکی از این حالت رو به ذهن متبادر میکند که:
نکات انتهایی: استفاده ی نادرست بسیار از نقطه ویرگول - استعاره به عنکبوت و مگس، بدیهی و اضافه مینمود - اشاره ی فرامتنی ای که نویسنده به دیوار چهارم داستانی کرد، به نظر من حالت کلاهِ روی کلاه داشت. یه زرنگی بی دلیل که به نیت عمق دادن و تفکر برانگیز تر کردن داستان انجام شده، اما اول به علت سادگی بینهایتش و دوم بخاطر بدون توضیح بودنش، اصلا توی متن داستان ننشسته
خیلی داستان خوبی بود، پر از ایده های ناب و قشنگ. بنظرم داستانتو برای “اسپایک جونز” بفرست احتمالا بتونه فیلم خوبی ازش بسازه.
به نویسنده محترم:
ممنون از زمانی که برای نگارش داستان گذاشتی و شرکت در جشنواره
نکات مثبت:
پیرنگ خوب
فضاسازی خیلی خوب
شخصیت پردازی خوب
نکات منفی:
لحن داستان
ایراد در منطق داستان
توصیفات اغراق آمیز
مولفههایی از داستان خیلی خوب روشون کار شده و نکات منفی هم وجود داره که به داستان آسیب وارد کرده.
پیرنگ هدفمند و فضا سازی دو رکن مثبت و خیلی خوب این داستان هستند که در کنار شخصیت پردازی قابل قبول،مخاطب رو با خط داستان همراه میکنه.
اما لحن داستان و توصیفات اغراق آمیز و استفاده بیش از اندازه از استعاره باعث شده خیلی از بخشهای داستان با عامهی مخاطب ارتباط برقرار نکنه و متن رو در خیلی جاها اغراق آمیز جلوه بده.
در لایه های زیرین داستان و در نیت نویسنده و روح داستان چیزی در جریان هست که برای من حقیقتاً جذاب بود و اون هم "تقابل میان سنت و مدرنیته " هست؛ تقابل استاد شجریان و محسن نامج؛ قداست ساز تنبور و زن برهنه و آغشته به شهوت و انقام که ساز رو در دست میگیره و همزمان با شکستن فسیلهای سنت به دنبال جهانی نو هست. این زن این تغییر را انجام میدهد. آیا ذهن نویسنده به دنبال پرداختن به مسائل اجتماعی هم هست؟
پاسخ من بله هست و من چنین تفسیر و برداشتی از داستان شما داشتم.
امین، منطق ایراد دار داستان است. چطور به آزمایشگاه کشیده شده و در تمام مدت قبل از خواب و یا در زمان خواب، کاوه متوجه حضور امین و به بند کشیده شدن توسط سحر نشده.
حداقل اگر این رو در نظر بگیریم به بند کشیده شدن کاری پر زحمت و پر سر و صداست!
اروتیک داستان دو پهلو است. هم میشه بگیم خوب بود در جاهایی که توصیفات ساده بودن و گاهی همراه با توصیفات اغراق آمیز و استعاره! قلم نویسنده در اروتیک هم تکنیک زده شده و شاید عامهپسند هم نباشه.
براتون آرزوی موفقیت دارم
قلمت خنیاگر اندیشهَت
🌹🌹
سلام…مرسی که نظراتتونو میگین…
پایه بعضی از نقدها از جایی شروع میشه که بر این ایده نوشته میشن که به نظرشون اومده که طرف، سحر بوده. تا اواخر کار ما یک حجم عظیمی دیتا داشتیم که ثابت میکرد طرف، سحره. از اون طرف یک حجم عظیمی دیتا تو منطق داستان میگفت که این سحر نیست. پایانبندی کار هم به همین صورته. حتی ته داستان 5تا علامت تعجب وجود داشته که انگاری تو چت سایت، بیشتر از 3تا پشت سر هم ارسال نمیشه؛ چون حتی با سپیده هم صحبتش رو کرده بودم که حواست به اون 5تا علامت تعجب آخر کار باشه.
یعنی منی که اینو نوشتم نمیدونم که بالاخره سحره یا سایه. اون بیهوش شدن رو شما میتونید از شدت فشار سحر بگیرید اما از طرفی میتونید از منظر سایه بودنش هم ارتباطات منطقی توی داستان براش پیدا کنید.
یعنی با اون 5تا علامت تعجب(که ته داستان منتشر شده 3تا شده) خود من میتونم منتظر باشم که سایه بیاد سراغم. جدیا!
و اما درباره her. فیلم رو دیدم اما شاید 5 سال پیش. چیزی از دیالوگهاش یادم نمیاد ولی خب مثل اینه که بگین من یه شخصیتی دارم که داشته تو آب غرق میشده و وقتی بالا میاد نفس نفس میزنه و این اتفاق شبیه فلان چیز هست. در حالی که سیر طبیعی همشون همینه دیگه. بدیهتا یه موجودی اگه بخواد جسم دار بشه میخواد چک کنه که اینا چجوری هستن.
من بلیدرانر2 درباره اون دستیار مجازی طرف تو ذهنم بوده تا her.
و اینکه کل این داستان رو در نقد به یک چیز نوشتم. تنها ابزار انتقام در یک داستان اروتیک، سکس نیست و حتی سکسی که از سر انتقام انجام بشه هم اروتیک ننوشتم. یعنی خود من اگه بخوام از کسی انتقام بگیرم؛ حتی اگه رابطه جنسی هم داشتیم قبلا؛ از طریق فشارهای ذهنی و روانی اینچنینی میشده؛ نه اینکه بگیرم بکنمش؛ یا بهش جلو چشماش خیانت کنم یا… میخواستم پیشاپیش نقدی بکنم به داستانا و یه چیز بگم؛ اینکه در داستانها این موضوع قابل پیشبینی و صد البته قابل گریزه.
امید
از منظر سحر بودن شخصیت؛ امین داره تقاص دید زدن یواشکیشو پس میده(مسئله دوربینا و میاد پایین که به دست زدن سحر به کامپیوترا واکنش بده و مشخص میشه که داشته دید میزده)
از منظر سایه هم که خب دیگه امین باعث و بانی وجود سایهس دیگه
اینکه چطور صدای شجریان با صدای نامجو اشتباه میشه دقیقا سر بزنگاه شک؛ و همتای این سواله:«چطور آدم زنش رو با مخلوقش اشتباه میگیره؟»
یه سری ندونستن ها از سر آگاهیه.
یعنی خودم به شخصه بسیار تلاش کردم که هر دلیلی واسه سحر بودن شخصیتم وجود داره؛ یه همتا واسه سایه بودنش هم وجود داشته باشه. به این صورت میتونم داستان رو با منطق هر دو حالت ممکن بخونم برای خودم. بعلاوه اگر با منطق سایه بودن این موجود پیش بریم؛ دیوار چهارم رو شکسته و دست بالایی روی داستانم داره که خود من نویسنده رو هم میتونه گول بزنه و مثلا همین امشب بیاد سراغم. نمیدونم شاید هم دارم مغزمو از دست میدم. ولی فکر میکنم این دوتا دلیلیه که باعث شده از بین داستانام توی سایت؛ اینو بیشتر دوست داشته باشم.
آرش عزیز
این داستان رو نگه دار
اروتیکش رو حذف کن
یکم بهش بپرداز و جای دیگه منتشرش کن
موفق باشی
در بیشر بخشهای داستان قدرت تخیل و استفهام خواننده دچار گنگی و ابهام میشد و جای خودشو به سردرگمی میداد، استعاره عنکبوت و دو مگس بد نبود ولی پایان باز داستان بدترین جای ممکن انجام شد. اروتیک داستان فدای خشونت سهمگین و فضای ابهامآمیزی شد که هرگز تلاشی برای رفع ابهام صورت نگرفت،
شاید بهتر باشه دست از نوشتن این سبک برداری و با توجه به قدرت قلمت بری تو سبک رئال.
به هرحال جسارتت قابل تحسینه، موفق باشی.
God_of_crush
اتفاقا حواسم بود ۵ تا علامت تعجب گذاشتم اما نه برای داورها اومد نه اینجا! موقع تایپ بود اما وقت ارسال ٣ تا بیشتر ارسال نمیشه .
بهرحال من وظیفمو انجام دادم مشکل از سایته گویا🙏❤️
آره متوجه شدم که مشکل از سایته…
شکایتی ندارم…
مرسی از زحماتت
سلام …
با تقدیر از وقتی که برای نگارش گذاشتین
ایده داستان رو دوست داشتم لحن کتابیش به دلم ننشست
و اینکه کاش داستان به سرانجامی تلخ تر برای کاوه تموم میشد
بد نبود ولی اقتباس کردن از فیلم یا داستان دیگران، ایرادی نیست که به خاطرش نویسنده امتیاز از دست بده یا دیسلایک بگیره . اقتباس عالی خودش یه هنره 👏 🌹 🌹
سلام به نویسنده محترم.
“اشکالات املائی و نگارشی”
روان بودن داستان، نظم و چیدمان پاراگرافها، علائم نگارشی صحیح و بهجا، نبود غلط املائی نوید این رو میده که شما بارها ویرایش و بازخوانی کردین؛ تبریک میگم.
“تعلیق”
به واسطه تم تخیلی و معمایی که داستانتون داشت یه برگ برنده دستتون بود تا با متوصل شدن به جریان “توهم بودن یا نبودن” یه تعلیق خوب بوجود بیارید و مخاطب رو تا انتهای داستان بکشونید. در بخش تعلیق عملکرد خوبی داشتین.
“فضاسازی و توصیفات”
در این بخش هم شاهد قلم خوبتون بودیم؛ مخصوصا فضاسازی خیلی لذت بخش بود؛ خودم رو کامل در اون محیط تصور کردم.
“اروتیک”
بزرگترین نقطه ضعفتون همینجاست دوست عزیزم.
نمیتونم اون جملات آغشته به اروتیک رو به عنوان اروتیک خوب قبول کنم؛ اونم از شمایی که دقت کافی به همهجا کرده بودین.
فکر کنم خودتونم خوب میدونید که خوندن سکس دو شخصیتی که مخاطب هیچ آشنایی باهاشون نداره و عملا شخصیت پردازی خوبی براشون نشده، جذابیت چندانی نداره؛ مگر این که واقعا توصیفات اروتیک بینقض باشه.شما هم در این راستا تلاش کرده بودین تا قبل از رسیدن به بخش اروتیک، مقداری شخصیت پردازی کنید برامون با استفاده از پرشهای زمانی و با توصیفات لابهلای بخش اروتیک؛ اما دقیقا آسیب رو همینجا زدین به اروتیک. تا میخواستم منِ مخاطب خودم رو در جریان اروتیک بذارم شروع میکردین به پرش زمانی و شخصیت پردازی و دیالوگهای متعدد بیربط به فضای اروتیک!
اینجا ذهن من تمام و کمال درگیر اروتیک نمیشد، بلکه سعی میکرد دیتاهایی که وسط سکس این دو بزرگوار به من میدادین رو سیو کنه.
پارت دوم یعنی سکس سحر با امین، اصلا نمیشه گفت اروتیک بود! دو جملهای که اروتیک چپونده شده بود توش و سعی کرده بودین سکسشون رو توصیف کنین و بعد پرداخته بودین به قضیه عنکبوت و مگسها و پیامک ایمان و…
“منطق داستان”
در دو بخش، داستان از چارچوب منطق خارج شد.
۱)بخشی که سحر امین رو به صندلی بسته بود.
چطور ممکنه یک زن ظریف اندام، مردی رو اینطور راحت از پا دربیاره و روی صندلی قفلش کنه؛ اونم وقتی که چند متر اونورتر کاوه، همسرش، در خواب هست!
۲)در بخش پایانی اشاره کردین به سحری که درگیر اختلال چندشخصیتی بود و یه جورایی غش کرد و بیهوش شد.
فکر کنم تحقیق کافی در این زمینه نکردین. افراد مبتلا به اختلالات چند شخصیت، عموما به راحتی و حتی باچیزای کوچیک عصبی میشن و هنگام عصبانیت رفتارهای ناسالمی رو انجام میدن؛ از جمله اقداماتی که میتونه باعث آسیب جسمی به خودشون یا دیگران یا از بین رفتن روابط بشه.
خودمونی بگم: انتظار داشتم وقتی سحر دچار این حالت شد، همون تیکههای فسیل رو بکنه تو کون کاوه نه که یهو بیهوش بشه :)
“گره گشایی و بخش پایانی”
بالاتر هم گفتم که شما تونستید تعلیق خوبی بهکار بگیرید و مخاطب رو تا انتها بکشونید اما بهتر بود گرهگشایی خوبی در پایان داستان خلق میکردین.
داستانهای گنگ و معمایی، مثل داستان شما، بهتره که تا یهجایی گنگ و معمایی باقی بمونن؛ یعنی مخاطب در ابتدای داستان نفهمه که چی به چیه، بعد به مرور بهش اطلاعات تزریق بشه و آخر داستان با یه پایان معنادار روبرو بشه و بگه “واووو”.
متأسفانه بخش پایانی برای من و احتمالا جمع کثیری از مخاطبین، به قدری گنگ بود که بعدِ اتمام اولیه، مجبور شدم مجددا بخونم بخش پایانی رو تا بتونم به نتیجهی بهتری برسم.
و اما میرسیم به “پیرنگ” و نکته مهمی که میخوام بگم!
پیرنگ جذاب بود، اما جدید نبود حداقل نه برای من که جزو کسایی هستم که فیلم زیبای “Her 2013” رو تماشا کردم.
وقتی داستان وارد محور جانبخشی به سیستمعامل(سایه) شد، اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود: “این سناریو چقدر آشنا هست”.
گذشت تا رسیدم به این بخش: “خیلی دوست داشتم بدونم داشتن بدن چجوریه…خیلی دوست داشتم بدونم سکس واقعی چجوریه.…”
و اینجا بود که متوجه شباهت بسیار زیاد این جمله با جملهی سامنتا شدم و حس کردم از بخش کوچیکی از فیلمنامه her الهام گرفتین و اقتباس داشتین.
طبیعیه که حتی اگه این فیلم رو دیده باشید، بخوایید بگید من ندیدم و خلاقیت خودم بود، در این صورت من هیچجوره نمیتونم صداقت شما رو بسجنم؛ اما اخلاقی بود که اگه اقتباسی کردین و الهام گرفتین، در انتهای داستان بهش اشاره کنید.
از نظر من بازآفرینی یا اقتباسی که هنرمند بتونه با الهام از اثر اصلی، یه اثر زیبا و جذاب بسازه، هیچ اشکالی نداره بلکه خوب هم هست؛ لذا این بخش رو جزو نقد بهحساب نیارید، صرفا صحبتی دوستانه بود.🌹
در نهایت؛
تبریک لیمویی میگم بابت جرئت و شرکتتون در جشنواره، خوشحال شدم که داستانتون رو خوندم.