سوبِر (۱)

1402/06/29

سلام به همه
اول بگم این خاطره واقعی نیست بلکه کصشره و از خودم درش اوردم پس فقط اگه بیکاری بخون بعد نیای شر و ور تحویل من بدی تو کامتا. دوم خشونت های توی داستانو سر یکی درنیارید طرف حتی اگه برده شما هم باشه آدمه اگه توی سکس هرکاری میکنه بعدش باید بوسش کنید و از این کس کلک بازیا. سوم داستان محتوا و درون مایه اش همجنسگرایی داره بدت میاد هرچه سریع تر فرار کن. و چهارم این اولین داستان منه که می نویسمش :))) و به صورت کلی ایده اش رو از متن یک آهنگ برداشتم؛ پس لطفا اگه نظری داشتید بگید(فقط اون عزیزانی که داستانو خوندن بگن نه شما عتیقه هایی همین مقدمشم یه خط درمیون خوندید) خب بسه بریم سراغ داستان:

با شنیدن صدای کلید و تقه در چشمامو باز کردم دستام و پاهامو تکون نمیتونستم بدم برام عجیب بود تازه انگاری عقلم داشت میومد سر جاش. داخل یه اتاق تماما قرمز بودم دستام به سقف بسته شده بود و پاهام به زمین.انگار هیچی تنم نبود یه باز خنک باعث شده بود تمام بدنم از سرما دون دون بشه انگار مال کولر گازی بود نگاه تارم داشت جلب میشد به یه چیزی که جلوم وایساده بود با کمی دقت فهمیدم آدمه؛ تو حال و هوای دیگه ای بودم تنها حسی که داشتم حس خجالت بود از طرف مقابل که من لختم باهاش کنار نیومده بودم. انگار اون هم متوجه شده بود که از بدنم در مقابل اون شرمسارم؛ با لحن بلند و با صدای بمش گفت: چته توله خجالت میکشی از من؟. اومد نزدیکم و انگشت اشارشو از نوک پام اروم به بالا می کشید. حس قلقلک بهم دست میداد و ناخودآگاه لبخند روی صورتم ظاهر شد. یهو گردنم رو با دستش گرفت، حس خفگی بهم دست داده بود در گوشم اروم یه چیزی زمزمه کرد که نمی فهمیدم چی بود …فهمیدی؟؟
من تمام چیزی که حس میکردم کمبود اکسیژن بود اما هنوز توان حرف زدن نداشتم. فقط با ناله هایی سعی میکردم بهش بفهمونم که نیاز دارم دستشو برداره. خوشبختانه این کارو کرد و یکدفعه آزادی رو توی دستام حس میکردم اما دوباره دستام رو بهم بست و من روی زمین رها شدم. صدای کشیده شدن یک شی آهنی روی زمین میومد. بهم گفت این غذاته توله ریختمش توی ظرف غذای سگ باید عین سگ با قلاده سعی کنی بخوریش آب هم بغلش گذاشتم برات. این هم هدیه من بهت: که یکدفعه متوجه شدم روی بدنم اب یخ ریختن. عین کسی که تازه از اون دنیا برگشته تازه متوجه دور و برم شدم. کمی به چهره اش دقت میکردم. نشونه ها بهم حس آشنایی میدادند. انگار این فرد رو قبلا یه جا دیده بودم؛ دیدمش،، خودشه،خودش بود … و یک دفعه برگشت و از اتاق بیرون رفت.

با صدای سر و صدای مامانم بیدار شدم: پاشو دیگه نیکان بسه چقد میخوابی! بخوای انقدر بخوابی به اتوبوست نمیرسیا تا تهران هم راه زیاده. از تختم بلند شدم و یه نگاه به کف اتاقم انداختم؛ کلی به هم ریخته بود کمی ناراحت بودم از اینکه برای همیشه دارم اصفهان، شهرمو برای همیشه ترک میکنم. انگار هرچقدر هم که وسایلتو بچپونی تو یه چمدون باز یه تیکه از جونت توی شهرت میمونه. تموم خاطرات بچگی، دوستام همکلاسی هام که با اینکه گی بودم ولی هیچ وقت نه بهشون حس داشتم نه بهشون اجازه داده بودم حتی بهم دست بزنند. بعد خوردن صبحانه که مامانم از زیر قرآن ردم کرد. سر بابام داد زد که پاشو بیا این بچه رو برسون ترمینال تا دیرش نشده، بابام هم گفت: کاش انقد رو پسرت حساس بودی یک درصدش رو روی منم بودی. کتونی هامو پوشیدم و از پله ها به زور پایین میرفتم چون چمدونم خیلی سنگین بود، اما نمی خواستم بابام برام بیارتش. بعد حدود یک ربع راه رسیدیم و زمان اون بود که با بابام خداحافظی کنم. ازش بابت تمام زحماتش تشکر کردم و جوابش بهم آرزوی موفق شدنم بود و بهم گفت دفعه بعدی که خواستی بیای با عروسمون بیا. منم به ظاهر خندیدم و یه چشم سرسری گفتم . سوار اتوبوس شدم و آماده رسیدن به تهران. به خانوادم گفته بودم که سوییت خیلی کوچیک گرفتم اما دروغ بود من در واقع داشتم میرفتم که پیش مهران زندگی کنم.
مهران دوست پسرم بود ۲۵ ساله و با قدی حدود ۱۸۰ و هیکلی متوسط بدنساز نبود اما شکم نداشت ظاهر صورتش معمولی بود اما به شدت خوش اخلاق و ارون بود.با هم توی مجازی آشنا شدیم. با اینکه رابطمون لانگ دیستنس بود اما بهم علاقه داشتیم اما رابطمون هیچوقت فراتر از سکس چت و تماس تصویری نرفته بود و مهران هم دنبال بهانه برای رسیدن به من بود؛ این شد عامل اینکه مهران توی شرکتی که کار میکرد یه کار برای من پیدا کنه.

مهران پیام داد: نیکان تو زبان انگلیسی درس میدادی؟
+اره چطور؟
-شرکتی که من توش کار میکنم دنبال یک دستیار و مترجم انگلیسی هستن! حقوقش هم خیلی خوبه .
+یعنی دقیقا باید چکار کنم؟
-هیچی باید نامه هایی که صادر کننده های کشور خارجی میزنه رو ترجمه کنی و برای رئیس ببری و برعکس پیام رئیسو به اونا بدی
+نمیدونم والا چی بگم بعد باید پاشم بیام تهران؟
-نه پس از دور ترجمه میکنی؛ پاشو بیا هم حقوقش خوبه هم تو رزومت قویه بابا سریع کارو میگیری ناسلامتی از ۱۵ سالگی زبان درس میدی. بیا تازه پیش هم زندگی میکنیم! مگه این چیزی نبود که دوست داشتی؟
(مهران راست میگفت همیشه فانتزیم این بود من زن خونه می بودم و شوهر داشتم، من براش غذا می پختم ، کیک میپختم و اون هم میشد مرد خونه خرید می کرد، بهم حس امنیت میداد، و روم حتی غیرتی میشد)
+باشه مهران فکرامو میکنم بهت خبر میدم.
همیشه بدم میومد از تدریس زبان اونم به بچه های ۷ ۸ ساله، اصلا اعصابم نمیکشید و فکر میکردم موقعیت خوبی باشه. شب وقتی به مامان بابام گفتم با واکنش بدی روبه رو شدم مثل : (تو تا سر کوچه نمیتونی بری میخوای بری تهران؟) یا (سربازیت چی میشه؟ میدونی چهار ماه دیگه کنکور داری؟ ) اما من برام مهم نبود. نه کار برام مهم بود نه حرف های مامان بابام نه تدریس زبان و نه چیز دیگه؛ تنها چیزی که دوست داشتم به خاطرش برم خود مهران بود. گفتم : بسه دیگه میخوام رو پای خودم وایسم و تصمیمم رو گرفتم و این کاریه که میخوام بکنم. بعدش رفتم تو اتاقم و درو بستم؛ صدایی در نمیومد فکر کنم فهمیده بودن تصمیم من جدیه. به مهران پیام دادم: سلام عشقم، بابت اون کار اوکی اش کن. تصمیمم رو گرفتم و جوابم مثبته.
-سلام خوبی؟ ایول این شد حرف حساب بالاخره میای پیش خودم عروسک!!

*آقا ! آقا! پاشید نزدیک تهرانیم!
+اخ اخ خیلی ممنون
یه نگاه به ساعت کردم ساعت ۲ بود به مهران پیام دادم: من تا نیم ساعت دیگه میرسم تو کجایی؟
-منتظر شاهزاده که تشریف فرما بشن.
+خیلی ممنون ازت که هستی مهران❤️
-برس حالا راه برای جبرانش زیاده

از اتوبوس پیاده شدم و بعد چند دقیقه راننده چمدونم رو بهم تحویل داد. وارد سالن اصلی ترمینال شدم. شکلش یه جوری بود انگار ساختمونش دایره ای بود اما بر خلاف بیرون که سرد بود داخل نسبتا هوای مطلوبی داشت. یک پیام بهم رسید: پشت سرتو نگاه کن خوشگله !!
سریع برگشتم و خودش بود! مهرانم ! نفسم! سریع دویدم و بغلش کردم. بوی خیلی خوبی میداد و توی اون کت کرم رنگ بی نظیر به نظر میومد.
-اوهو اوهو؛ درسته دلت تنگ شده اما ایرانه عزیز دلم نه خارج فکر بد میکنن
+دلم برات یه ذره شده بود.
ـ دل منم، چمدونتو بده تا بریم سوار ماشین شیم.

در صندوق رو زد. ماشینش شاسی بلند بود. مهران آدمی بود که از نوجوانی روی پای خودش وایساده بود. تا جایی که برای من تعریف کرده بود میگفت پدر و مادرش توی یک تصادف مردن اون هم وقتی مهران ۱۳ سالش بود. از همون موقع با مادربزرگش زندگی میکرد و اون هم بعد چند سال فوت میکنه اما به مرور کار کرده و وضعش رو سر و سامون داده تا جایی که من تنها فرد توی زندگی مهران بودم. از اینکه میدونستم یک نفر خیلی منو دوست داره ذوق میکردم اما خب بابت تنهاییش ناراحت بودم و همیشه میگفتم کاش خانوادش هم بودن. توی ماشین دستمو گرفته بود و می بوسید. مدام میگفت خیلی خوشحاله که رسیدم. بعد مدت کمی رسیدیم به یک خیابون که پر از رستوران و جگرکی بود. مهران نگه داشت و گفت باید یه چیزی بخوریم تا ته دل بگیریم چون قراره بهت شهرو نشون بدم. من بهش گفتم خستم و بهتره شب بریم بیرون و اون هم قبول کرد. بعد غذا به طرف خونه مهران راه افتادیم. خونه اش توی یک ساختمون بلند بود و طبقه ۶ ام. خونه اش نقلی بود. پر از گل و گیاه و مبل های قدیمی. حس خونه های دهه هفتاد رو میداد اما یکم مدرنتر. کلا مهران اهل تجملات نبود و من هم از این ویژگی اش خیلی خوشم میومد چون منم همین سبک ها رو دوست داشتم. کل خونه رو بهم نشون داد اتاق خواب، اتاق کارش، جای حموم و دستشویی و آشپزخانه.
ـ نیکان من دارم میرم بیرون کار دارم، چیزی نمیخوای؟
+نه ممنون ، منم وسایلمو یه گوشه بزارم و یه چرتی بزنم. کلید ببر پشت در نمونی
ـ باشه ،فعلا.
صدای بسته شدن در رو شنیدم. اصلا حوصله باز کردن چمدون رو نداشتم، انگار این تو اتوبوس نشستن یه سال از عمر ادم کم میکنه. یه نگاه به کشوی مهران کردم و یه شلوار راحتی و تیشرت برداشتم برا خودم. میدونستم روی وسایلش خیلی حساسه. اما گفتم مطمئنم اوکیه با این قضیه و گرفتم خوابیدم.
حس عجیبی سراغم اومد، انگار من رو دارن جابجا میکنن ولی من اصلا نمیتونستم تکون بخورم…

ادامه…

(الان که این یه تیکه رو نوشتم ساعت ۳ نصفه شبه و به شدت خسته شدم و خوابم میاد و اصلا حال چک کردن غلط املایی ندارم شرمنده. توی خیلی از داستان ها دیدم که طرف قسمت بعدی رو میزاره ته داستان اگه کسی بلد بود بهم بگه توروخدا. امیدوارم تا اینجا خوشتون اومده باشه نظراتتون رو بهم بگید که تک تک میخونم در ضمن باز میگم که این اولین داستان منه و ایده اش یک اهنگ هست اگر پیشنهادی انتقادی داشتید حتما بهم بگید و ادمین جان لطفا داستان رو انگولک نکن و سریع بزار تا نظراتو بخونم برای پارت بعدی)
آرزوی موفقیت برای همگی دارم.🩷🩷🩷
شبگرد.

نوشته: shabgard0511


👍 17
👎 0
13101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

948539
2023-09-21 00:24:17 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی ولی شِت… خیلی شبیه داستانی که دارم مینویسم. مجبورم یکم عوضش کنم 😭
اما خب Great minds think alike! 😁 بقیه ش هم لطفا بنویس.
(فکر کنم اگه اسم داستانت یکی باشه، ادمین قسمت بعدی و قبلی رو اضافه میکنه.)

1 ❤️

948541
2023-09-21 00:28:13 +0330 +0330

برای گذاشتن ادامه داستان کافیه اسم داستان رو بنویسی و عدد اون پارت رو بزاری ؛ ادمین خودش لینک می‌کنه :(سوبِر(۲))
فعلا منتظر ادامه ام و نقد یا نظر خاصی ندارم
در کل 👍🏻 تقدیمت شد 🌿

2 ❤️

948552
2023-09-21 01:05:49 +0330 +0330

چهارچوبه قشنگی داره قلمتم خوبه هرچند از داستانای ارباب برده ای خوشم نمیاد ولی منتظر ادامشم ببینم چی میشه

3 ❤️

948553
2023-09-21 01:08:08 +0330 +0330

میخوره داستان جالبی باشه، و خوب پیشنهاد شخصی من اینه که داستان رو توی یه صفحه یادداشت از گوشی تایپ کن تا مثل الان بخاطر خستگی یا هر چیز دیگه مجبور نشی سریع پستش کنی ، من خودم یه پارت عجله ای پست کردم بعدش خیلی پشیمون شدم

3 ❤️

948736
2023-09-22 01:02:25 +0330 +0330

خب دوستان خیلی ممنون که نظر دادید😁😁. واقعیتش فکر میکردم خیلی هیت بگیرم و گفتم دیگه نمی نویسم ولی از همین که چند نفر هم خوششون اومده چند دقیقه فقط تو دستشویی از ذوق بالا پایین میکردم😂. فکر کنم برای همین یه قسمت نزدیک دوساعت وقت گزاشتم. خیلی ایراد داشتم اول کاری مثلا داستان رو توی خود وبسایت نوشتم و پیش نویس نداشتم و یا سایت خیلی داغونه مثلا با هر کلیک پنجره جدید تبلیغاتی وا میشه که داستانم دوباره پاک میشد و من هی مجبور بودم هر دقیقه از کلش کپی بگیرم…

ولی خیلی ممنونم ازتون قول میدم قسمت بعدی هم طولانی تر و هم پر و پیمون تر باشه 🥰

1 ❤️

951019
2023-10-04 00:29:04 +0330 +0330

دهنت سرویس‌ شبگرد
خیلی میشه رو داستانت حساب کرد
مدت زیادی که داستانهای سایتو نمیخونم چون اکثرا بی محتوی و شدیدا رو باد معده نگاشته میشن (البته نه همشون)
واقعا نمخواستم داستانو تا انتها ادامه بدم.، پی نوشت داستان انقدر بااحترام و‌انقدر ساده نوشته شده بود که میخواستم بدون خوندن متن ازت تشکر کنم
ولی اونجا‌ک نوشته بودی (فقط عزیزانی که داستانو تا انتها خوندن نظر بدن)
مجبور شدم بیام تا انتها
واقعا عرضششو داشت
لطفا ادامه بده

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها