سووشون سوزان

1402/06/24

از فکر اینکه بالاخره دارم صدای دریا رو می‌شنوم لبخند روی لبم میشینه. نزدیک ساحل از تاکسی پیاده میشم. دریا یه مادره که من دارم برای تو آغوشش بودن له له می‌زنم. قلبم توی سینه تند میزنه درست مثل وقتی که بعد مدت‌های طولانی انتظار، معشوقتو می‌بینی و برای پر کشیدن به سمتش بال هاتو باز می‌کنی. سعی می‌کنم همه انرژی وجودمو توی پاهام بریزم تا از خنکای بادی که لباسمو به رقص در می‌اره نلرزم. بوی دریا همیشه آرامش داره، یه آرامش ابدی که بهت تلقین می‌کنه زندگی جریان داره. یه آرامشی که دوست داره تو رو توی خودش فرو ببره و محو کنه. انگار اصلا از اول هم وجود نداشتی. انگار فقط یه شخصیت بودی توی داستان پری‌ها. از اون داستان‌هایی که مامان‌ها آخر شب برای بچه هاشون تعریف میکنن.
قرص هارو آروم آروم می‌خورم و دستی به موهام می‌کشم. زیر لب زمزمه می‌کنم: دیدی اومدم عزیزم؟ دیدی من سرقولم موندم؟ بهت گفته بودم که وفاداری به عهد خیلی مهمه. و بعد سرخوشانه می‌زنم زیر خنده. قهقهه زدن زیر آسمون خدا وقتی موجای دریاش دارن با تمام قدرت به‌هم کوبیده می‌شن خیلی حال می‌ده. ببین سیاوش! دارم پا برهنه روی شن‌ها راه می‌رم. مگه همیشه نمی‌گفتی که پا برهنه راه رفتن توی طبیعت سترن آسیب دیده رو درمون می‌کنه. ببین من دارم همه وجودمو درمون می‌کنم، همه قلبمو بند می‌زنم تا به تو برسم.


آبان ١۴٠٠

_کسخلی دیگه! کسخل بودن که شاخ و دم نداره

محکم با مشتم به بازوش کوبیدم و قهقهم به آسمون رسید. یه لحظه نگاهم به نگاهش گره خورد. دلم نمیخواست باورم شه که من داشتم عاشق اون پسر سرتق و لجباز میشم. چند وقتی بود که آرامشم از میش‌ی چشماش جاری می‌شد و به قلبم می‌رسید. هربار که می‌دیدمش تو دلم می‌گفتم خدایا مرسی که سیاوشو قسمت من کردی و اجازه دادی که از زندگی لذت ببرم.

_تو فکری سوزان

+نه فقط یه لحظه ذهنم درگیر شد
کوله‌های طبیعت گردیمون رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم.
سیاوش عاشق طبیعت بود، یه دیوونه همیشه خدا مسافر. از هیچ فرصتی واسه اینکه بریم کنار رودخونه و چشمه و هرجایی که بشه نفسی تازه کرد نمی‌گذشت. تصور اینکه تونستم مخ خفن‌ترین پسر دانشکده رو بزنم تا منو تو تنهاییاش راه بده قند تو دلم آب می‌کرد. سرخوشانه صدای موزیک رو بلند کردم و با تکون دادن اعضای بدنم نشون می‌دادم که چقدر واسه کمپ رفتن ذوق دارم. سیاوش مغرور تر از همیشه به جلو خیره شده بود و از مسخره بازی‌های من لبخند محوی رو لبش بود.

+اینقدر فرمون رو سفت گرفتی یه وقت ماشین از دستت در نره مهندس

_جای این مسخره بازیا یه میوه بده بخوریم

یه تکه نارنگی تو دهنش چپوندم و همچنان با آهنگ همراهی کردم.


آبان١٣٩٨
با ذوق و شوقی که مدت‌ها تو دلم حس نکرده بودم داشتم برای آنا از پسری که تازه باهاش آشنا شده‌بودم می‌گفتم. بی توجه به من تو شلوغی بیش از اندازه جمعیت خیابون هارو پشت هم رد می‌کرد و از این مغازه به اون مغازه سرک می‌کشید. باید برای رد شدن و دیدن ویترین موبایل‌فروشی‌ها به مردم تنه می‌زدیم و هر ازگاهی لمس شدن کوتاه بدنمون توسط پسرای رهگذر رو تحمل می‌کردیم.

+میشه آروم تر راه بریم؟ اینجوری که نمیتونی کیس موبایلی که میخوای رو پیدا کنیم. باید همه مغازه هارو خوب ببینی احمق

_خودم می‌دونم از کجا باید بخرم

+پس چرا از اول همونجا نرفتیم؟ میدونی از کجا داری منو پیاده می‌بری؟
_دوست نداری برگرد

مثل همیشه سعی داشت با دستور دادن و بی توجهی هاش قدرتشو نشون بده. هرروز با خودم فکر می‌کردم چرا اینقدر باید آنا رو دوست داشته باشم؟ آیا این واقعاً دوست داشتنه یا صرفا وابستگی من رو نشون می‌ده؟ اصلا من از اینکه آنا دیگه دوستم نباشه می‌ترسم یا ترس واقعیم از تنهایی نشآت می‌گیره؟

بالاخره مغازه مورد نظرشو پیدا کرد و برای دقایقی مشغول گفت و گو با فروشنده دماغ عملی شد که خیلی با ناز و ادا صحبت می‌کرد. سعی داشتم روی نیکمت های مبل مانندی که توی مغازه گذاشته بودن خودمو سرگرم کنم تا آنا کارهاشو انجام بده.
با صداهای زیادی که از بیرون میومد نظرمون به خیابون جلب شد. باورکردنی نبود اما در عرض فقط چند دقیقه جمعیت زیادی داشتن به‌سمت جایی که بودیم و می‌دون اصلی شهر محسوب می‌شد تجمع می‌کردن.
زیاد طول نکشید که یه دختر از مجسمه نصب شده وسط می‌دون بالا رفت و روسریشو در آورد. همه موبایل به‌دست دورش ایستاده بودن و منتظر بودن اتفاق خاصی بیفته. باید به‌سرعت از اون همهمه و شلوغی شهر می‌رفتیم تا مشکلی برامون پیش نیاد.

+آنا بهتره سریع‌تر بریم

_ولی گوشیم داره فلش میشه سوزان، چند دقیقه تحمل‌کن.

شعارهای تند و تیز مردم شروع شد. نیروهای مسلح که نقاب‌های سیاه روی سرشون کشیده بودن دور مردم رو گرفتن و سعی می‌کردن همه رو به آرامش دعوت کنن. ملت عصبانی و برانگیخته از بالا رفتن قیمت بنزین شعار می‌دادن و آرزو می‌کردن رضا شاه برگرده. پسر مغازه‌دار ازمون اجازه خواست تا اگه مشکلی نباشه در مغازه رو ببنده و کرکره رو پایین بیاره.

+مشکلی نداره این تجمع که خیلی طولانی نمیشه ماهم میتونیم یکم اینجا بمونیم تا کارمون تموم شه.

با نگاهم نگرانیمو به آنا نشون می‌دادم و حس می‌کردم که حال اونم بهتر از من نیست. حالا که کرکره مغازه بسته‌بود فرصت اینو داشتم که بدون نگرانی به بیرون خیره شم و خیابون رو ببینم. تو دلم تجمع مردم رو تحسین می‌کردم و از شهامتی که برای اعتراض داشتن لذت می‌بردم. چند دقیقه بعد دیگه اینترنت آنتن نمی‌داد و کلا اتصال شبکه‌های موبایلی برای چندین روز متوالی قطع شد. وقتی فلش کردن موبایل آنا تموم شد اونم به من ملحق شد و پشت شیشه مغازه ایستاد.

_عه اینکه بابامه

+کدوم؟ اونی که باتوم دستشه؟

_آره دیگه همون پیرهن سبزه

صدای تپش قلبم سکوت چند ثانیه‌ای بین من و آنا رو شکست. نمیتونستم پوزخندم رو پنهون کنم. اصلا نمیتونستم با نیش و کنایه صحبت نکنم و بهش نفهمونم که چقدر از شغل باباش انزجار دارم. همیشه با خودم فکر می‌کردم که چجوری ممکنه یه نفر نونشو تو خون مردم بزنه و به زن و بچش بده. یا اینکه چطور ممکنه آنا و خواهر و برادر هاش افتخار کنن که پدرشون از چنین راهی کسب درآمد می‌کنه. خیلی آشکارتر از دفعات قبل که به شغل پدرش و حساب بانکی که به دریا وصل بود اشاره می‌کرد پکر شدم. هر دفعه با شنیدنش همه معادلات ذهنیم به‌هم می‌ریخت و برای یکی دو روز از آنا متنفر بودم. با خودم می‌گفتم تو و امثال تو باید از این دسته آدمایی که حقتون رو خوردن متنفر باشین اما نمی‌دونم چرا نمیتونستم به‌سادگی قید رفاقت و وجود آنا تو زندگیم رو بزنم.


اسفند ١۴٠٠
سکس توی طبیعت از اون آرزوهایی بود که غول چراغ جادوی من قرار بود برام فراهم کنه. با شیطنت تمام یه نگاه به خودم توی آینه انداختم. بیشتر از همیشه آرایش کرده بودم و سعی داشتم جذاب‌ترین صورتمو برای سیاوش نمایان کنم. قبل از اینکه وارد اتاق خوابش بشه و دوباره ساز چرا هنوز حاضر نیستیشو کوک کنه مانتوم رو روی نیم تنه کوتاه و سکسی که تنم بود پوشیدم. زنجیر جذابی که به شکمم بسته بودم از زیر مانتو می‌درخشید. یه شال فرمالیته دور گردنم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

+کاپتان مسافر کویر شما آمادست.

_صبر کن با بچه‌ها تماس بگیرم ببینم اونا هم آماده هستن یا نه

آروم خودمو بهش نزدیک کردم و سعی کردم نامحسوس لمسش کنم.

_چیه باز حشری شدی؟

+تو از کجا میدونی من حشریم؟

_از اینکه نفسات صدا دار میشه

+از فکر اینکه قراره منو ببری تو کویر بکنی خیس خیسم

لبخند همیشگیشو و زد و بدون توجه به من مشغول بستن زیپ کولش شد.
_سوزان یادت نره کرم ضدآفتابت رو برداری.

سرمو کج کردم و سعی کردم با دلبری بهش خیره شم.

_اینجوری به من نگاه نکن. اون رژ قرمزتو زدی منم نمیخوام قبل رفتن همه صورتم سرخ شه.

+نمیشهههه خودم پاک می‌کنم واست

قبل از اینکه مقاومت کنه لب پایینش رو به دندون کشیدم و همه وجودم سرشار از لذت شد. برجستگی کیرشو روی شکمم احساس کردم و نفسام بین خوردن لباش تندتر شد. همیشه وقتی حشری بود چشماش با من حرف می‌زد. اصلا میش‌ی چشماش تو موقع حشریت رقیق و عسلی می‌شد. انگار که حاضر بود تا من توی شیرنی وجودش غرق شم و لذت ببرم. با دستش آروم سینه راستمو و فشار داد و دست دیگشو روی برجستگی کونم گذاشت.

_سوزان برام بخور

+کی بود می‌گفت عجله کن باید قبل از تاریک شدن هوا برسیم.

کش دار و با حجم زیادی شهوت ادامه‌داد:

_میرسیییییم. فعلا یکم برام بخور.

با مانتو و شال جلو پاهاش زانو زدم. اختلاف قدیمون باعث می‌شد که خوردن کیرش تو این پوزیشن چندان راحت نباشه اما به هرحال من عاشق خوردن کیرش بودم! هیچ‌چیز و هیچ‌کسی نمیتونست لذت بلعیدن و میک زدن اون شیء دوست داشتنی رو از بین ببره. شلوارکشو در آوردم و یه گوشه پرت کردم. کیرشو توی مشتم گرفتم و آروم بالای رونشو بوسیدم. تند تند نفس کشیدنش رو احساس می‌کردم. موهامو توی دستش گرفت و سرمو بالا آورد تا کیرشو تا آخر توی حلقم فرو کنه. بعد مدت‌ها تمرین یاد گرفته بودم تا آخرین میلی‌متر از کیر خوشمزشو تو دهنم جا بدم. احساس اینکه الان ازم راضیه و دارم نهایت لذت رو بهش می‌دم با هیچی قابل معاوضه نبود. تو چشماش خیره شده‌بودم و با یشترین شدت ممکن براش ساک می‌زدم. آب دهنم به‌شدت به اطراف می‌ریخت و سینه لباسمو خیس کرده بود. سرمو روی کیرش فشار می‌داد و تا به مرحله خفگی و عوق زدن نمی‌رسیدم ول نمی‌کرد. من عاشقش بودم! من عاشق ذره به ذره وجود سیاوش بودم. چشمامو بسته بودم و داشتم از حرکت سریع کیرش تو دهنم لذت می‌بردم. میدونستم وقتی نزدیک انزالش باشه سرعتشو بالا می‌بره. موهامو محکم‌تر کشید و تو دهنم با قدرت تلنبه می‌زد. بعد از بیش از 10 دقیقه با نعره‌های سکسی همه آبشو تو دهنم خالی کرد. هنوز نفس نفس می‌زد و با یه لبخند محو زیر لب گفت: آخییش
کیرشو دوباره تو دهنم کردم و با کشیدن پوستش سعی کردم آخرین قطره آبشو هم بیرون بکشم و بمکم. با عجله نگاهی به ساعتش کرد و ادامه‌داد: سوزان خیلی دیر شد، اونجا از خجالتت در میام.


شهریور ١۴٠٢
بین درک احساسات متناقضی که دارم معلقم. ونوس برگشتی بندهای دست و پای منو به دستش گرفته و من مثل یه عروسک براش نقش بازی می‌کنم. به آسمون خیره میشم و با خودم تکرار می‌کنم سیاوش اگه صدامو می‌شنوی بهم یه علامت بده. بوی دریا ریه هامو پر کرده اما میتونم صدای قهقه های سیاوشو از لا به لای صدای موج‌ها تشخیص بدم. یه ستاره تو آسمون چشم میزنه. نمی‌دونم چقدر طول میکشه تا قرص‌ها شروع به اثر کنن اما می‌دونم که وقت زیادی برام نمونده. بالاخره می‌رسم و پامو توی آب فرو می‌برم. نمیتونم جلوی لبخند هیستریکمو بگیرم و از فکر اینکه هورااااا سوزان تو بالاخره موفق شدی ذوق نکنم. وسط قهقهه‌های بلندم اشکام آروم روی گونم جاری میشه. انگشای دست و پام از شدت سرما بی حس می‌شن و قلب داغمو توی جسم سردم نگه میدارن. میدونی سیاوش، امشب میتونست مراسم ازدواج من و تو باشه! اما حالا من اینجا تنهایی باهات ازدواج می‌کنم. یه ستاره دیگه تو آسمون چشمک میزنه. شدت اشک امونمو می‌بره و کیپ شدن بینیم بهم اجازه نمی‌ده که نفس بکشم. با پشت دستم صورتمو تمیز می‌کنم و به مسیر پیش روم ادامه می‌دم. آب تا بالای زانوهام رسیده و دیگه چیزی نمونده. با صدای آروم با خودم ادامه می‌دم: ببین عزیزم من پیرهنتو پوشیدم. همون پیرهنی که خودم برات خریده‌بودم و از دیدن تنت تو این لباس به مرز جنون می‌رسیدم. پاشیده شدن قطره‌های آب روی لباسم باعث میشه که لکه‌های خون روی پیرهن کمرنگ‌تر شه. اما هیشکی نمیتونه خون سیاوشو از من بگیره. خون سیاوش توی قلب منه، توی وجود منه، روح منه، اصلا من خود سیاوشم و سیاوش خود منه.


خرداد١۴٠١
مست و پاره رسیدیم خونه. هرروز با خودم فکر می‌کردم روزایی که کنار سیاوشم از گذشت عمرم محسوب نمیشه. من تک تک ثانیه هارو زندگی می‌کنم. تو مهمونی وقتی اسما زن دوستش پشتش به ما بود و داشت غذا می‌کشید دستمو گذاشتم روی کیرش. لاس زدن با دوست پسرت زمانی که نمیتونه باهات راحت باشه لذت وصف ناشدنی داره. با ناز و عشوه باهاش حرف می‌زدم و سعی می‌کردم به اوج تحریک برسونمش.

_الان اسما میفهمه راست کردم سوزان

+هوووم خب راست نکن

_بالاخره که خونه می‌ریم جنده خانم! اون وقت پارت می‌کنم.

از همونجا به دلم صابون می‌زدم که قراره منو از هر دو طرف گشاد کنه. حالا ایستاده‌بود جلوم و مثل یه گرگ زخم خورده به گوسفند کوچولو و چرب و نرمش خیره شده بود. با صدای بمش زیر گوشم گفت:

_سوزان لباساتو در بیار

+جان؟ متوجه نشدم

_لخت شو برام

دلم برای این همه سکسی بودنش لرزید اما به روی خودم نیاوردم. لبخندمو خوردم و با یه نگاه سرد و خشک شلوارمو کشیدم پایین و دکمه‌های شومیزم رو باز کردم. انتظار داشتم منو بغل بزنه، از تک پله وسط سالنش بالا بره و روی تشک توی اتاق ترتیبمو بده. اما سیاوش با خشونت زیاد منو روی میز ناهارخوری کوچیک توی سالنش خوابوند و تو یه لحظه شرتمو از پاهام بیرون کشید. بدون هماهنگی با من داشت یکی دیگه از فانتزی‌های سکسیمو اجرا می‌کرد و منو بیشتر از قبل دیوونه خودش می‌کرد. پاهامو به‌سمت خودش کشید تا جایی که نصف کمرم توی هوا قرار گرفت و بدون هیچ مقدمه‌ای شروع کرد به تلنبه زدن توی کسم. با هر بار ورود و خروج کیرش من تشنه‌تر می‌شدم و هر ثانیه آرزو می‌کردم کاش همیشه مشغول دادن به سیاوش بمونم.
سکس برای من لذت خالص بود. تحریک عصب‌های واژنم رو حس می‌کردم. دوست داشتم بهش بگم که من جنده مطلق خودشم و دوست دارم که از صبح تا شب فقط به اون کس بدم اما اونقدر سریع و محکم تلنبه می‌زد که فقط صداهای نامفهومی از من شنیده می‌شد. میز کوچیک ناهارخوری محکم به زمین می‌خورد و برخوردش با سرامیک‌ها سر و صدای بلندی راه انداخته‌بود.

+سیاوش همسایه!

_گور بابای همسایه. بذار همسایه بفهمه دارم دوست دخترمو جر می‌دم. بذار بدونه که دارم اینجوری تورو می‌گام.

آه و نالم در اومده بود و داشتم زیر کیر سیاوش داد می‌زدم. آروم دستشو روی دهنم گذاشت و همزمان پاهامو بالا برد تا بتونه عمیق‌تر توی کسم بکوبه. بعد از چند دقیقه از پوزیشن خسته شد و بدون هیچ حرفی دستمو گرفت تا روی مبل خم بشم و دوباره بهش بدم. روی مبل سیاوش نشستم و بدنم رو روی کمر مبل انداختم. میدونستم که قرار گرفتن تو اون پوزیشن براش به‌شدت جذابه.

_جوووون قربون سوراخ کون تنگت برم من

یه دست سیاوش داشت سوراخ کنمو می‌مالید و یه دست دیگش روی کسم بود و داشت چوچولمو به آرومی ماساژ می‌داد. کونمو عقب‌تر دادم و سعی کردم با تکون دادن بدنم بیشتر به گاییدنم ترغیبش کنم. وقتی احساس کرد سوراخ کونم بی حس شده و کمی آمادگی داره با صدایی که به‌شدت بم بود گفت: سوزان بیا یکم بخورش تا بگامت
کاندوم رو از روی کیرش در آورد. این وقتا برای چند لحظه طعم لاتکس کاندوم احساس می‌شد. من براش می‌خوردم تا توی کونم ارضا شه. اصلا مگه من کاری مهمتر از به‌دست آوردن رضایت سیاوش داشتم؟ وقتی کیرش خوب راست شد خودشو عقب کشید و منو به پوزیشن قبل برگردوند. دیدن خودم توی آینه نصب شده روی دیوار هال به‌شدت تحریک کننده بود. رو زانوهام خم شده‌بودم و داشتم به کسی که عاشقش بودم کون می‌دادم. سیاوش اخم کرده بود و با تمرکز سعی داشت که همزمان هم لذت ببره و هم آسیبی به من نرسونه. کونم کم کم جا باز می‌کرد و از گاییده شدن لذت می‌بردم.

+سیاوش محکم‌تر

_پاره میش‌ی

+این سوسول بازیا چیه؟ بگا منو

_که بگامت آره؟

محکم کیرشو تا ته فرو می‌کرد توی رودم. درد لذت بخش شهوت ناکی تو کمرم می‌پیچید و دوست داشتم بیشتر و بیشتر ادامه پیدا کنه. سرعتشو کم کم بیشتر می‌کرد میدونستم که قراره جر بخورم و منو به‌طرز وحشت ناکی پاره کنه اما با همه وجودم ازش لذت می‌بردم. هرچی سرعت گاییدنش بیشتر می‌شد آه و ناله‌های من بالاتر می‌رفت تا اینکه با نعره‌های همیشگیش همه آبشو توی کونم خالی کرد. برای چند ثانیه منو توی بغلش گرفته‌بود و وزنش داشت نفسم رو می‌برید که خودش متوجه شد و با بوسیدن شونه چپم از روی من بلند شد.
_مرسی عزیزم. خیلی حال داد

جوابی جز با عشق نگاه کردنش نداشتم. دستمال خونی که خودمو باهاش پاک کردمو دور انداختم و برای نق زدن به سیاوش بابت دردهایی که چند روز آینده می‌کشیدم خودمو آماده کردم.


آبان١۴٠١
بهش گفتم نرو. بهش گفتم سیاوش من توی دنیایی به این بزرگی فقط دلم به تو خوشه. خندید و گفت وظیفمونه مقابل ظلم وایسیم سوزان.
24 ساعت از اینکه هرچی به سیاوش زنگ می‌زدم خاموش بود می‌گذشت. توانایی غذا خوردن، خوابیدن و حتی نفس کشیدنم داشت کم کم سلب می‌شد. همیشه با خودم فکر می‌کردم اگه اتفاقی برای سیاوش بیفته من نمیتونم به نفس کشیدن ادامه بدم. اما نمیدونستم یه روزی میاد که اتفاق، من و سیاوشو تو خودش حل می‌کنه. داشتم از فکر اینکه چه بلایی ممکنه سر سیاوش اومده باشه به جنون می‌رسیدم. برای بار سوم جلو خونش رفتم و دستمو ممتد روی زنگش گذاشتم. هیچ فایده‌ای نداشت و نمیدونتسم برای آروم کردن خودم باید چه کاری انجام بدم. ماشینش رو به روی خونه پارک شده بود. چند تا ویدئو و یوتیوب دیدم و تونستم با یه تکه سیم خشک و گیره توی موهام در ماشین‌رو باز کنم. کلید یدک در خونه توی داشبرد بود و میتونستم از اون طریق بفهمم آیا سیاوش خونه هست یا نه. کلید رو روی در انداختم و از نبودن سیاوش ناامید تر از قبل شدم. قبل از اون تو دلم دعا می‌کردم سیاوش خونه باشه و به هر دلیل احمقانه‌ای برای قهر با من گوشیشو جواب نده. اما نبود! سیاوش من اونجا و توی خونش نبود.

فردای اون روز همه بیمارستان‌ها، کلانتری‌ها و هرجایی که به ذهنمون می‌رسید رو با دوستاش گشتیم اما سیاوش من جوری محو شده بود که انگار اصلا از ابتدا وجود نداشت. نمیتونستم حال بدمو کنترل کنم و به‌جز گریه کردن کاری از دستم بر نمیومد. قبل از پخش هرسری اخبار از کشته شده‌های جدید قلبم تو حلقم می اومد. مامان سیاوش روزی 10 بار با من تماس می‌گرفت و با گریه و زاری مطمئن می‌شد که من هم مثل خودش خبر جدیدی از پسرش ندارم. اونقدر ناخنمو جویده بودم که طعم خون زیرشو توی دهنم احساس می‌کردم. هربار که موبایلم زنگ می‌خورد شبیه دیوونه‌ها روش می‌افتادم و منتظر بودم صدای گرم سیاوش تو گوشم بپیچه و بگه سوزان نگران نباش من خوبم.
تنها راهی که برای پایان دادن به عذاب ذهنیم داشتم این بود که با آنا تماس بگیرم و ازش بخوام تا به‌وسیله باباش مطمئن شه که سیاوشو دست‌گیر نکردن. نمیدونستم دیدن دوباره آنا میتونه چه احساساتی رو تو قلب شکسته من بیدار کنه. همون قدری که ازش متنفر بودم میتونستم دوستش داشته باشم. اما قطعا خبر گرفتن از سیاوش به تحمل کردن همه احساسات ضد و نقیض دیدن دوباره آنا می‌ارزید. بعد از چند تا بوق آنا گوشیشو جواب داد:
+سلام

_به به سوزان خانم چه عجب خبری از ما گرفتین

+خوبی؟ امیدوارم حالت خوب باشه

_ممنونم. تو چطوری؟

+از صدام مشخص نیست که تو چه وضعیت بگاایی هستم؟

_اما من رفیقی نیستم که تو بگایی تو رو تنها بذارم

ته قلبم یه نور کوچولو شروع کرد به چشمک زدن. وقتی نبودن و گم شدن سیاوش رو برای آنا تعریف کردم بهم قول داد که به‌سرعت از طریق پدرش پیگیر شه و آمار اینو در بیاره که سیاوش توی اعتراض‌های سه روز پیش دستگیر شده یا نه.
دو سه ساعت بعد موبایلم زنگ خورد و شماره ناشناسی انتظار جواب دادن منو می‌کشید. روی صفحه به‌جای نمایش شماره unknown caller نوشته‌بود و من نمیدونستم که باید انتظار شنیدن چه خبری رو از تماس گیرنده ناشناسم داشته باشم.

+سلام، بفرمایید

_سلام دخترم. عزیزی هستم پدر آنا

+بله بله سلام حاج‌آقا خوبین شما؟ خانواده خوبن؟

_ممنونم دختر جان. آنا باهام در مورد مشکل نامزدت صحبت کرد. مشخصات کاملش رو بده تا من بتونم تو همه واحدها استعلام بگیرم.

بدون فکر کردن اسم و فامیل، کد ملی و چند تا عکس سیاوشو به تلگرامش ارسال کردم و بی‌صبر تر از قبل خیره به موبایلم موندم بلکه خبری از حاج عزیزی بشه. دم دمای غروب وقتی که چشمام داشت از شدت بی خوابی سه روزه می‌سوخت با صدای زنگ خوردن موبایلم به خودم اومدم.

_سوزان جان سلام دخترم بهتری؟

+سلام حاجی. نه واقعا حالم خوب نیست. خبری از سیاوش شده؟

_ببین من همه واحد هارو گشتم. متاسفانه نامزدت سه روز پیش تو درگیری‌ها مجروح و دستگیر شده. الان هول نکن و بد به دلت راه نده.

نفسم به شماره افتاده‌بود. حس می‌کردم رو هوا شناورم و دیگه جسممو احساس نمی‌کردم. نمیدونستم چجوری بدنم رو کنترل کنم که پس نیفتم و بتونم ادامه حرف‌های حاجی رو بشنوم.

_سوزان می‌شنوی چی می‌گم؟

+نه. ببخشید صداتون واضح نمیاد

_می‌گم یه آژانس بگیر و بیا به آدرس‌ی که الان بهت می‌گم

+باشه الان خودمو میرسونم

لباس پوشیدن برای رفتن از خونه و دیدن سیاوش سخت‌ترین کار ممکن بود. انگار زمان کش میومد و من از سیاوشم قدم به قدم دورتر می‌شدم. به هر سختی بود لباس پوشیدم و بعد از کلی فحش دادن به راننده اسنپ هایی که درخواست منو قبول نمی‌کردن از در خونه بیرون زدم. من می‌رفتم که سیاوشم رو نجات بدم. سیاوش که نه! من داشتم به‌سمت دفتر حاجی می‌رفتم تا روح و تنم رو نجات بدم.
بعد از ده دقیقه عذاب‌آور به یه ساختمون بدون تابلو خیلی بزرگ رسیدم که قدم به قدم روی دیوارهاش دوربین‌های بزرگ نصب شده بود. انتظار داشتم جلوی درش سربازهای نگهبان داشته باشن اما در به کلی بسته‌بود و خبری از نگهبانی نبود. به تلگرام حاجی پیام دادم که رسیدم و منتظر تماسش شدم. چند ثانیه بعد موبایلم با همون نوشته ناشناس زنگ خورد

+سلام حاجی من جلو اون ساختمونی هستم که آدرس دادین

_برو جلو در وایسا

دقیقا رو به روی در بزرگ ایستادم و در باز شد. موبایل رو هنوز روی گوشم نگه داشته بودم و منتظر بودم تا بهم بگه باید دقیقا کجا برم.

_بیا توی اولین ساختمونی که مبینی

+همین ساختمون که شیشه هاش آبیه؟

_آره بیا تو
با سرعت قدم بر می‌داشتم و به نفس نفس افتاده‌بودم. یه محوطه سرسبز و اداری طور پشت اون در بزرگ قرار داشت. مجمسه برنزی چند تا آدم با لباس نظامی هم به‌صورت تندیس بین چمن‌ها نصب شده بود.

+من الان توی ساختمونم

_با آسانسور بیا طبقه 5

طبقه 5 یه راهرو خالی و روشن انتظار من رو می‌کشید. فقط دوتا اتاق تو اون طبقه وجود داشت. قبل از اینکه بخوام از حاجی بپرسم که باید به‌سمت کدوم اتاق برم در اتاق سمت راستی باز شد و حاجی عباسی با چشمای درشت سبزش به من نگاه کرد.

_خوش اومدی سوزان جان. بیا تو

نمیتونستم از چهرش چیزی بخونم. شایدم اونقدر حال روحیم خراب بود که انرژی توجه کردن به میمیک صورت حاجی رو نداشتم.

+حاج‌آقا ترو خدا بگین که من باید چیکار کنم؟

هنوز جمله رو تموم نکرده بودم که بغضم ترکید و سینم شروع کرد به سوختن. ندیدن سیاوش داشت منو ذره ذره آب می‌کرد.

_ببین سوزان جان، آقا سیاوش شما 3 شب پیش وقتی که تیر خورده دستگیر شده
درد گلوله توی تن سیاوش رو روی مغز استخونم حس می‌کردم. شوکه و با استیصال به چشمای سبز و درشت پیره مرد خیره شده‌بودم و داشتم برای نجات جون عزیزترین شخص زندگیم بهش التماس می‌کردم. حاجی بدن لاغرش رو روی صندلی گرون قیمتش تکونی داد و یدونه از مهره‌های تسبیح توی دستش رو جا به‌جا کرد.

_ببین دختر جان، کمک کردن به سیاوش خیلی کار سختیه. اگه بتونه با اون جراحات توی بازداشتگاه جون سالم به در ببره دادگاه براش حکم مفسد فی العرض صادر می‌کنه. این پسر کله‌خر خیابونو بسته بوده و باعث شده که معترضین یکی از مامور های موتور سوار مارو دوره کنن و پلیس بیچاره رو تا سرحد مرگ کتک بزنن.

+حاجی ترو جون بچه هاتون هرکاری میتونین انجام بدین. من حاضرم هرکاری بکنم اما سیاوشم برگرده.

اتاق حاجی و مبلمانش دور سرم می‌چرخید. من به هر قیمتی سیاوشم، آرامش همه وجودمو می‌خواستم.

_من میتونم کمکت کنم اما باید توهم بهم کمک کنی

+هرکاری لازم باشه انجام می‌دم

به انگشتر عقیق توی دست چپش که جای حلقه ازدواج پوشیده‌بود نگاه کردم. نگین انگشتر پر از دعاهای عربی بود و تو دلم خدارو رو به همون دعاها قسم دادم که سیاوش رو صحیح و سالم به من برگردونه.

_سوزان تو حاضری در ازای آزادی سیاوشت صیغه کسی که می‌گم بشی؟
گوشم از شنیدن درخواستش سوت کشید. انگار که حاجی منو از بالای پرتگاه به پایین هل داده‌بود و الان داشت از دیدن سقوطم لذت می‌برد.

+ولی سیاوش…

کیفمو از روی پام برداشتم. لبمو با زبونم خیس کردم و می‌خواستم بدون ادامه دادن حرفم از اون ساختمون لعنتی فرار کنم.

_راهی به‌جز این نداری سوزان. تو دختر جوون و خوشگلی هستی. تو یه شب میتونی جون عشق زندگیتو نجات بدی دختر

پشتم به حاجی بود و نمی‌خواستم رو به‌روش ضعف نشون بدم. من باید چیکار می‌کردم؟ حفظ شرافتم یا نجات جون سیاوش؟ کدومش میتونست مهمتر باشه؟


دو روز بعد
زیر لباسم شورت و سوتین نپوشیدم. نمی‌خواستم دست اون کثافتا به شورت و سوتین‌هایی برسه که با عشق برای سیاوش خریده‌بودم. موهامو پشتم بستم و بدون هیچ آرایشی راهی آدرسی شدم که حاجی دوباره ارسال کرده بود. اینبار آدرس یه آپارتمان مسکونی تو یه محله لاکچری شهر بود. زنگ واحد 7 رو زدم و در به‌سرعت باز شد. به دیوار آسانسور تکیه داده بودم و احساس می‌کردم که دارم با پای خودم به قربانی گاه می‌رم. با ایستادن آسانسور تو دلم گفتم سیاوش منو ببخش و قطره اشکم روی مانتوم چکید.
در واحد حاجی باز بود. با دستم در رو هل دادم و دنبال خودش گشتم. حاجی آخر راهرویی که به در ورودی ختم می‌شد ایستاده‌بود و به‌سمت من میومد.

_خوش اومدی سوزان جان. بیا تو تعارف نکن

ازش متنفر بودم. حالا می‌دیدم که سال‌ها در موردش اشتباه نمی‌کردم و این آدم کثافت‌تر از تصورات هر شخصی بود. تو دلم به حماقت آنا پوزخندی زدم. بیچاره نمیدونست که باباش برای کمک به دوستش درخواست سکس کرده. بدون اینکه بهم تعارفی کنه روی مبل جلوی تلوزیون نشستم. چند ثانیه بعد با یه سینی که دوتا لیوان شربت موهیتو داخلش بود به من نزدیک شد.
_بفرمایید سوزان جان.

اونقدر گریه کرده بودم که دیگه صدایی برام باقی نمونه بود. با صدای خیلی کمی گفتم: میل ندارم.

خوابیدن زیر حاجی عذاب علیم بود. درد بود، رنج بود، زجری بود که مثل یه خنجر تو قلبم فرو می‌رفت. کسم اون قدری خشک بود که احساس می‌کردم با هربار داخل کردن و درآوردن کیرش یه زخم جدید تو بدنم ایجاد میشه. پیرمرد چندش همه وزنش رو روی من انداخته‌بود و با گفتن جووون جووون های ممتد سعی می‌کرد از من بیشتر کام بگیره. زمان به‌طرز افتضاحی نمی‌گذشت و نمیدونستم چقدر دیگه باید تحملش کنم تا دست از سرم برداره. وقتی بعد یه ربع بالاخره آبش اومد نیشش تا بناگوش باز شده بود به‌سمت دستشویی رفت تا خودشو تمیز کنه.
وقتی از دستشویی برگشت و منو با لباس‌های تنم دید اخماش تو هم رفت.

_چرا لباساتو پوشیدی سوزان جان

+بازم میخواین؟

_فعلا که نه. دیگه نمیتونم اما خب میموندی با هم ناهار بخوریم

+مرسی باید برم. حاجی جون بچه هاتون مشکل منو حل کنین.

باز بغضم ترکید و با همون اشک‌هایی که اجازه نمی‌دادن جایی رو ببینم از خونه خارج شدم. تا شب 5 بار حموم رفتم و هربار بیشتر از قبل خودمو سابیدم اما حس اینکه کثیف و چندشم منو ول نمی‌کرد. ساعت 9 شب اخبار من و تو پخش شد و من مثل هرشب منتظر هر خبری از اعتراضات بودم. با دیدن عکس سیاوش قلبم تو سینه ایستاد. نمیتونستم معنی جملاتی که اخبارگو می‌گفت رو درک کنم. سعی می‌کردم چشمامو بمالم و از دیدن تصویر چیزی متوجه شم اما هرچی بیشتر سعی می‌کردم همه چی برام گنگ‌تر و نامفهوم‌تر بود. بدون فکر کردن به هیچی به مامان سیاوش زنگ زدم. بعد از چند تا بوق صدای جیغ زدن‌های ممتد تو گوشم پیچید. من باورم نمی‌شد! باورم نمی‌شد که سیاوش منو کشتن…


شهریور ١۴٠٢
دلم برای دکترم و همه بیمارای تیمارستان تنگ میشه. اونا هم کسایی هستن که به لیست دوست داشتنی‌های دنیا اضافشون کردم. همه توی تیمارستان باهام خداحافظی میکنن و آرزو میکنن با پیدا کردن عشق جدید بتونم از زندگی کردن با فکر سیاوش دست بردارم. برای بار هزارم فیلم شلیک حاجی به سیاوش رو که چندماه بعد رسانه‌ها پخش کردن توی موبایلم پلی کردم و برای ادامه دادن زندگیم مصمم‌تر شدم. بدون مقدمه به آنا زنگ زدم

+سلام آنا خوبی؟

_سلام عزیزم تو چطوری بهتره حالت؟

+آره الان تازه مرخص شدم. دوست داشتم ببینمت یه دوری بزنیم یکم حال و هوام عوض شه

موقع رفتن آنا از خونم ظرف حلوا رو به دستش دادم. میدونستم باباش عاشق حلواست.

+آنا اینو ببر خونه نذری درست کردم به نیت اینکه خدا قلب همه رو آروم کنه
_مرسی عزیزم لطف کردی. باشه حتما مامان بابام کلی خوشحال می‌شن از حلوا

برای آخرین‌بار تو چشماش خیره شدم. احساس من به آنا مخلوطی از عشق و نفرت بود اما انتقام سیاوش اجازه نمی‌داد هیچ عشقی تو دلم جایی داشته باشه. به آرومی دسته‌کلید آنا رو از کیفش بیرون کشیدم و زیر دستمال آشپزخونه قایم کردم. نیم ساعت بعد وقتی مطمئن شدم که آنا فاصله زیادی گرفته دوباره باهاش تماس گرفتم

+سلام عزیزم ببخشید دوباره مزاحمت شدم

_نه دختر این چه حرفیه، چی شده؟

+زنگ زدم بگم کلیدت از کیفت افتاده. اگه میخوای الان برسونم دستت.

_عهه اصلا متوجش نشدم. نه بذار پیشت بمونه فردا صبح میام ازت میگیرم.
+باشه عزیزم پس فعلا

_فعلا

با خودم زمزمه کردم دیگه قرار نیست کلیدت رو پس بگیری. همه شب تا صبح رو با بیشترین سطح استرس گذروندم. برای 11 صبح یه بلیط اتوبوس به بوشهر گرفتم و دوتا از قرصایی که تو حلوا ریخته بودم رو توی کیفم انداختم. چند بار با آنا تماس گرفتم اما جواب نمی‌داد. ماشین‌رو روشن کردم و به‌سمت خونشون حرکت کردم. باید تیر آخر رو می‌زدم. با موبایل حاجی تماس گرفتم، اونم جواب نداد. موبایل مامان آنا هم کلا خاموش بود. همه جرعت وجودمو جمع کردم و با دسته کلیدی که توی دستای لرزونم بود در اصلی آپارتمانشون رو باز کردم. سعی کردم با بیشترین سرعت ممکن خودمو به طبقه 6 برسونم که با بیست لیتری‌های بنزین توی دستم با همسایه‌ای مواجه نشم. زنگ در رو به صدا در آوردم. چندین بار زنگ زدم اما هیچ صدایی از خونه نمیومد. با استرس بیشتری نسبت به باز کردن در پایین ساختمون، در واحدشون رو باز کردم. نمیتونستم قدم از قدم بردارم. مستقیم به‌سمت اتاق آنا رفتم و دستمو روی نبضش گذاشتم. نبضش به‌شدت ضعیف می‌زد. حاجی و زنش توی اتاقشون خواب بودن. نگاهی به پشت سرم و آنا انداختم و با چکیدن اشکم با همه خاطراتمون خداحافظی کردم. در بطری هارو باز کردم و با دقت زیادی همه خونه رو خیس از بنزین کردم. آخرین جرعه‌های بنزین رو دور تشک تخت حاجی و زنش ریختم و برای آخرین‌بار به خودم امید دادم که دارم بهترین کار ممکن رو انجام می‌دم. جلو در ورودی ایستادم فندک اتمی رو روشن کردم و وسط سالن بزرگ انداختم. یدونه دیگه رو هم روشن کردم و با قدرت تمام پرت کردم تا به راهرو اتاق‌ها برسه. حتما آنا منو برای کشتنش میبخشه! آنا نباید زنده میموند. اصلا آنا میتونه با عذاب وجدان همه نون‌هایی حرومی که خورده زندگی کنه؟ پامو از تو ساختمون بیرون گزاشتم و به‌سمت ترمینال حرکت کردم. همه طول راه به این فکر می‌کردم که چه حسی دارم. من در برابر کشتن حاجی و زن و بچش بی حس بودم! یه بی حسی مطلق اندام منو در بر گرفته‌بود. تنها سوالی که به ذهنم می‌رسید این بود که الان سیاوش راضیه؟ پیرهن خونی سیاوش تنها چیزی بود که می‌خواستم تا آخر باهام باشه. پیرهنی که بعدها از طریق مردم حاضر تو اعتراض‌ها به‌دست مادرش رسیده‌بود و اونم اجازه داد که من برای خودم نگهش دارم حالا تن من بود. وقتی به بوشهر رسیدم یه ویدئو از خودم ضبط کردم و برای تمام شبکه‌های خبری ارسال کردم. قطعا تا زمان پخشش زمان زیادی داشتم و نگرانی از بابتش وجود نداشت. تو ویدئو گفتم که من حاجی عباسی و خانوادش رو مسموم کردم و آتیش زدم و اصلا از کاری که کردم پشیمون نیستم. قبل از رسیدن به دریا تیترهای بی بی سی رو چک کردم. آتش سوی منزل مسکونی سردار عباسی و کشته شدن 3 نفر در این حادثه. من موفق شده‌بودم! ونوس کازیمی من و همه چیزو به آتیش کشیده‌بود وحالا می‌خواستم این آتیش رو برای همیشه خاموش کنم.


آبان١۴٠١
روی پاش نشسته بودم و برام از اتحاد و برابری می‌گفت. از اینکه نباید اجازه بدیم حکومت مارو ساکت نگه داره و سرکوب کنه. از اینکه جون ما چه ارزشی داره وقتی هوای آزادی برای نفس کشیدن نداریم و من با عشق نگاهش می‌کردم.

+میشه جون منو قسم بخوری که توی اعتراض‌ها نمیری؟

_اگه بهم کون بدی امشب نمیرم

+سیاوش مسخره بازی در نیار دارم جدی باهات صحبت می‌کنم

_منم جدی کون میخوام

چند دقیقه بعد لیدوکایین به‌دست جلوش ایستادم و براش قر دادم. دستمو گرفت و به‌سمت تشک توی اتاق خوابش برد. روی زمین دراز کشید و اجازه داد که من با شورت براش برقصم و عشوه بیام.

_دختر دیوونم کردی بیا دیگه

+سیاوش قول بده که منو فراموش نمی‌کنی

_نه من از فردا صبح یادم نمیاد که تو کی هستی

+زهرمار

_چرا همیشه وسط سکس یادت میاد که این حرفارو بزنی؟

+چون سکس با تو بهترین حس دنیارو بهم می‌ده

سیاوش من رو روی تشک خوابوند دستامو محکم نگه داشت و با پایین کشیدن شرتم سرشو سمت کسم برد. وقتی کسمو میخورد احساس میکردم که روحم از تنم فاصله میگیره و قراره از شدت لذت بمیرم. زبونشو تو سراخ کسم میچرخوند و اجازه میداد با ناله هام به ضربه هاش ریتم بدم. همزمان با لیسیدن سوراخم دستشو به سینه هام میرسوند و نوکشون رو با شدت زیادی فشار میداد. دستمو گذاشته بودم روی سرش و با فشار دستم ازش میخواستم که همه کسمو تو دهنش جا بده. موهای نرم و کم پشتش رو نوازش میکردم و از حس لیسیده شدن چوچولم روی ابرا بودم. با تند شدن حرکت زبون سیاوش به نقطه ارضا نزدیک میشدم و بیشتر از قبل دستمو تو موهاش فرو میکردم.
+سیاوش محکم تر بخور
سرشو یکم بالا آورد و از پایین به چشمای خمارم نگاه کرد. همه زبونشو توی کسم فرو کرد و با انگشتش بالای کسمو محکم میمالید. برای چند ثانیه با بیشترین صدای ممکن آه و ناله کردم و با لرزش شدید تو دهنش ارضا شدم.

_ارضا شدی؟

نگاهش کردم و دوتایی با هم پقی زدیم زیر خنده


زمان حال
آب تا بالای گردنم رو گرفته و من دارم خودمو به‌دست موج‌های سرنوشت می‌سپارم.
میدونی سیاوش؟ تو یه دریا به من بدهکار بودی. هربار تنها دریا رفتی و منو با خودت نبردی. حالا من اینجام که به تو ملحق شم. تا دوباره تو آغوش بگیرمت و بتونم لمست کنم. بهت می‌گفتم اگه یه روزی دیگه پیش هم نباشیم چی؟ می‌گفتی حداقلش میدونیم که این زمان لذت بخش رو با هم گذروندیم. سیاوش پیرهنت دیگه رنگ خون نداره، دریا همشو شست و برد. من امیدوارم که بتونه با دل منم همین کارو کنه. آب بالا و بالاتر میاد و ریه منو می‌گیره. با فکر کردن به اینکه یه احمقی که شنا بلد نیست میخواد با موج‌ها همراه شه همه درد و رنج هارو فراموش می‌کنم. برای آخرین‌بار زمزمه می‌کنم سیاوش دل کندن از تو شبیه جون دادن بودن، من انتقامتو گرفتم و حالا جونمو هم می‌دم. آب همه ریمو می‌گیره و من از یادها محو میشم.

تیتر بی بی سی: سوزان، دختری که خانواده قاتل نامزد خود را در آتش انتقام سوزاند!

نوشته: لیدی لیبرا


👍 21
👎 5
8001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

947567
2023-09-15 15:03:23 +0330 +0330

بعد 12ساعت آپ شده…

0 ❤️

947570
2023-09-15 16:05:50 +0330 +0330

سلام به نویسنده محترم.
طبق روال همیشه‌ام، از بخش اشکالات املائی و نگارشی شروع می‌کنم. قطعا اگه این داستان من بود، حداقل یک‌بار بازخوانی و ویرایش مجدد می‌کردم، قبل از ارسال داستانم به سپیده. پیرنگ داستان جدیده و گریزی زدین به اعتراضات اخیر، این محتوا حیفه که اشکالات گاه و بی‌گاه نگارشی و املائی داشته باشه.
چینش جملات زیاد خوشایند نبود؛ مثلا اون فاصله‌های بی‌مورد بین دیالوگا واقعا لزومی نداشت!
دوست عزیزم چرا “نقطه”، وقتی جمله‌‌ات تموم شده بود نذاشته بودی؟ اینا همش ناشی از عجله‌ برای فرستادن داستانه.
در این بخش اگر بی‌دقتی نمی‌کردی و دچار شتاب‌زدگی در فرستادن داستان نمی‌شدی، داستان بهتر از الانش می‌شد.
“شخصیت پردازی”، “فضاسازی” و “توصیفات” همه از نقاط مثبت داستان‌تون بودن.
اما نقطه منفی‌ای که تو ذوقم زد عدم وجود “تعلیق” بود‌. ببنید خب ما با اتفاقات، کشتار‌ها و دستگیری‌های اخیر، از فساد حاکم در پشت پرده، آشنایی داریم و داستان وقتی می‌پردازه به این موضوعات باتوجه به دیتا‌های قبلی که تو ذهنمون هست پس ما می‌دونیم که قراره با همچین حوادثی تو داستان روبرو بشیم.
شما می‌تونستید در یک بخش تعلیق بوجود بیارید، که اونم نحوه انتقام و برخورد سوزان با حادثه رخ داده بود. منتهی به‌جای این که بخواید از این بخش نهایت استفاده رو کنید و یه جورایی مخاطب رو خمار نگه دارید که بفهمه در انتها قراره سوزان چه تصمیمی بگیره، در ابتدا و مقدمه داستان تمام کارت‌ها‌رو رو کردین و ما با علم بر این که قراره به سیاوش اتفاقی بیوفته و سوزان خودش رو بکشه، شروع کردیم به خوندن داستان. در واقع داستانی رو خوندیم که برامون “شو” شده بود.
چند مورد نقاط منفی در “منطق” داستان هم شاهد بودیم که مهم‌تریناش رو میگم:
۱. موقع سکس با حاجی، تأکید کرده‌ بودین که طرف پیرمرده.
برای کنترل شورش‌ها و اعتراضات و کشت و کشتار، معمولا نمیان یکی مثل حاجی رو بفرستن تو خیابون! مسلح‌ها اکثرا جوون و خوش قد و هیکلن و قوی هستن،مخصوصا برای ضرب شتم و…
پس وجود حاجی اونم با باتوم و وقتی خودتونم تأکید کردین پیرمرده، کمی منطقی نبود.
۲.افشا شدن قاتل سیاوش(حاجی عزیزی) کمی اغراق شده و دور از منطق بود. درسته در اعتراضات اخیر خیلی‌ از مردم با تیر مستقیم تو خیابون کشته شدن و فیلم‌شون هم گاها توسط خودشون یا مردم گرفته و پخش شده بود؛ اما ایا هویت یکی از اون قاتلا مشخص شد؟ خیر.همه اون آتش به اختیار‌ها با لباس مبدل و ناشناس بودن و مثل حاجی عزیزی که مشخصه مقام مهمی داره، نبودن. شاید هم ادم مهمی بودن ولی خب افشای هویت نشدن!
۳.بریده شده از داستان: “عزیزی هستم پدر آنا”،“خیره به موبایلم موندم بلکه خبری از حاج عزیزی بشه.”
اینجا اسم پدر آنا، حاج عزیزی هست درسته؟
بریده شده از داستان: “اتاق سمت راستی باز شد و حاجی عباسی با چشمای درشت سبزش”
پس اینجا چرا یهو حاجی عباسی میشه؟
“اروتیک‌”
اروتیک رو نسبتا خوب نوشته بودین، اما چند‌تا ایراد می‌تونم بهش وارد کنم. اولیش این بود که دیالوگ‌های بخش اروتیک یک مقدار زیادی و اضافه‌گویی بودن؛ یعنی بدون وجود بعضی دیالوگ‌ها که یکم شلوغ کاری بودن هم می‌تونستید با همون توصیف و فضاسازی، به بهترین شکل احساسات‌ سکسی شخصیت‌هارو به ما منتقل کنین.
و دومیش وجود چند اشکال علمی و فنی هم در بخش اروتیک بود،
مثل:“محکم کیرشو تا ته فرو می‌کرد توی رودم.”
چرا روده؟ چرا مقعد نه؟! نویسنده عزیز این کیر هستا نه لوله کولونوسکوپی!
مثل: “میک زدن اون شیء دوست داشتنی رو از بین ببره.”
شیء؟ مگه کیر پلاستکیه که شیء باشه اخه! حتی به کیر پلاستیکی هم شیء نمیگیم دیگه، دیلدو میگیم‌‌.
“پیرنگ و ایده”
“جلب نظر خواننده از طریق دردهای جامعه” از جمله تم داستان‌هایی هست که چهار خط هم در مورد اینا نوشته بشه، خواننده احساساتش درگیر میشه، دلش می‌سوزه و…
من نمیگم پیرنگ بد بود، هرگز! شخصا تشکر می‌کنم ازتون که واقعیت‌های رخ داده تو حکومت رو در قالب داستان، به تصویر کشیدین؛ اما خب باید به این هم اشاره کنم که گریزی رندانه زدین و سعی نکردین پیرنگ خلاقی رو خودتون خلق کنید.
“شعارزدگی”
از این بخش هم نمی‌شد چشم پوشی کرد. چرا داستان گرفتار شعارزدگی شد؟ به خاطر این‌که حرفای سیاوش، "باید برای ازادی بجنگیم و…” و حرفای سوزان به هنگام خودکشی، مستقیم‌گویی بود. یعنی به‌جای این که این حرف‌هارو با رفتار و اعمال شخصیت به مخاطب برسونید، حرفای شخصیت‌ها رو مستقیم کرده بودین تو چشم ما!
مثلا این که ما بعدا متوجه می‌شدیم سیاوش چه مقاومت و اعتراضاتی کرده، برای پی‌بردن به شجاعت و مردانگی سیاوش و عدم سکوتش در برابر ظلم کافی بود و نیازی به جملات شعاری نبود.
در نهایت؛
تبریک لیمویی میگم بابت جرئت و شرکتتون در جشنواره. خوشحال شدم که داستان‌تون رو خوندم.

پفک نمکی: من ناامید شده بودم از آپلود داستان دیگه!

5 ❤️

947572
2023-09-15 16:17:37 +0330 +0330
  1. کات‌ کردن‌های توی داستان به‌خودی خود بد نیست اما در ذهن داشتن تعداد زیادی از زمان‌های وقوع ماجراهای داستان برای خواننده سخته. توی بخش قابل توجهی از فلش بک‌ها پرداختی به خط سیر اصلی داستان وجود نداشت و یعنی اگه حذف میشدن، چیزی از ماجرای اصلی داستان کم نمیشد. اما این حس رو میداد که این‌ها نوشته شدن تا اروتیک رو جا بدن تو داستان.

  2. پرداخت به شخصیت سیاوش از پسری که جذابه و عاشق سکسه و چندتا دیالوگ تکراری درمورد آزادی بالاتر نرفت. جشنواره یه بستری هست که قشر خاکستری و حتی دشمنای آزادی هم اینجا دنبالش می‌کنن (دیدم که میگم) و اینجا میشه ذات و منش آزادی خواهان رو به تصویر کشید، مخصوصا برای قشر خاکستری.

  3. پیرنگ کمی یکنواخت بود و اوج و فرود خیلی غیرقابل پیشبینی نبودن و لذا خواننده قبل از اینکه ماجرای هر بخش رو بخونه اون رو توی ذهنش حدس زده بود. مطمئنا رعایت کردن این نکات کار آسونی نیست ولی فکر می‌کنم پتانسیل نویسنده از این سطح بالاتره و تو داستان‌های بعدیش خیلی بهتر می‌تونه بنویسه.

با نزدیک شدن به سالگرد مهسا امینی، خوندن این داستان دلیل نفی چیزی بود که می‌گفت شهوانی فقط یه سایت سکسیه. شهوانی سکسیه چون جاییه که آزادی بیان داریم. جاییه که می‌تونیم نشون بدیم حتی مردم توی اندک بستر پورنویی که دارن هم، لابه‌لای افکار اروتیکشون به آزادی فکر می‌کنن. شهوانی جاییه که نشون میده مردمی که از نظر یه عده‌ی دیگه فاسد هستن، حتی توی امیال جنسیشون هم آرمان‌ها و اخلاقیاتشون رو فراموش نمی‌کنن. برخلاف عده‌ای که توی امیال جنسیشون حتی عقاید چرند خودشون رو هم ول می‌کنن و اخبارش هربار می‌پیچه.
اینجور داستانا میشه دلیل نفی «مردم از انقلاب فقط آزادی جنسی می‌خوان». اینجا آزادی جنسی داریم اما آزادی‌ای که مدنظرمونه صرفا این نیست، لذا اینجا، با وجود آزادی جنسی، آزادی حقیقی رو صدا می‌کنیم.

4 ❤️

947579
2023-09-15 17:55:07 +0330 +0330

به نویسنده‌ محترم:
ممنون از زمانی که برای نگارش داستان گذاشتین و پرداختن به مسائل اجتماعی و شرکت در جشنواره

نکات مثبت:
پی‌رنگ خوب
شخصیت پردازی قابل قبول

نکات منفی:
منطق داستان
ایرادات نگارشی
توصیفات اروتیک

پی رنگ خوبی انتخاب شده و پرداختن به موضوع اجتماعی، باعث جذابیت و اثر گذاری بیشتر داستان شده‌.
مواردی منطق داستان رو با ایراد مواجه می‌کنه:
سوزان اکانت تلگرام حاجی رو از کجا آورد؟ از همان شماره ناشناسی که اصلا مشخص نبود؟ اگر حاجی با اون مقام امنیتی عضو تلگرام بوده و خودش شمارهَ‌ش رو به سوزان داده چرا بهِ‌ش اشاره نشد؟
دومین ایراد در منطق داستان شروع نقشه‌ی انتقام سوزان هست. یک خانواده با بستر امنیتی و اتفاقی که پیش آمده و سابقه‌ی بستری تيمارستان سوزان، چطور به راحتی می‌تونه حلوای نذری قبول کنه که بستر ساز انتقام بشه؟
چرا “حاجی عزیزی” در بخشی از داستان به “حاجی عباسی” تغییر پیدا می‌کنه. این ایراد و ایرادات نگارشی فراوان نشان از کم توجهی نویسنده به بازخوانی و ویرایش متن دارد.
اروتیک خوب اما توصیفات اروتیک به اندازه نبود. توصیف خوب در اروتیک باعث میشه مخاطب همراه با خواندن اروتیک لذت ببره و بیشتر با قلم نویسنده همراه بشه. نه صرفا اروتیک متن، بیانِ یک الگوی اروتیک تکرار شونده باشه.
توصیفات حسی سوزان به سیاوش و ترکیب آن با دریا زیبا و دوست داشتنی است و بسیار از آن لذت بردم.

براتون آرزوی موفقیت دارم
قلمت خنیاگر اندیشهَ‌ت 🌺🌺

5 ❤️

947581
2023-09-15 18:18:45 +0330 +0330

یکی از دوستان گرامی زیر یک داستان از سایت حرف قشنگی زد: “مقدمه ی داستان، دو سه پاراگراف اول، اگر توی جذب مخاطب و درگیر کردنش با یه بخشی از داستان که باعث کنجکاوی و ادامه دادنش بشه، موفق عمل نکنه، قافیه رو باخته.” البته من مثل ایشون سختگیری نمیکنم و انتظار رو حداقل تا یک سوم ابتدای داستان باقی نگه میدارم. اما این داستان، سووشون سوزان، حتی تا نیمه هم توی این امر موفق نبود. دوست ندارم صفت های کسل کننده یا ملال انگیز رو براش به کار ببرم، اما داستانی هم نبود که توی هیچ بخشی ازش، حس کنم که دلم میخواد بدونم باقیش چی میشه.
شاید دلیلش زیاده گویی از احساسات و توصیفات در عوض پیشبرد خط داستانی باشد. شاید دلیلش این باشه که خط زمانی داستان در گذشته، نامنظم روایت میشه درحالی که هیچ دلیل واضحی برای این تکنیک دیده نمیشه و صدالبته هیچ نتیجه ای بجز بیخود پیچیده نشون دادن داستان ندارد (و از این نیز نگذریم که اجرای این تکنیک هم بسیار ساده انجام شده). شاید هم بخاطر سکانس های اروتیک هات ولی زیاد و نه چندان جا افتاده اش باشد …
ولی به نظر خودم اصلی ترین دلیل این عدم ایجاد اشتیاق، اینه که هرچقدر توی داستان جلوتر میریم، بهتر متوجه میشیم که داستان در حال گول زدنمونه؛ که خیلی خیلی ساده تر از اون چیزیه که نشون میده؛ که وانمود میکند به چند وجهی و چند لایه بودن درصورتی که اینطور نیست.
با این حال، داستانی هم نبود که خواننده رو از خواندنش پشیمون کنه. یه داستان زمینی (بجز اسامی شخصیت ها) که دست روی داغی میذاره که همگیمون یه روزی یه بخش هرچند کوچکی ازش رو حس کردیم. و چقدر هم خوب این کار رو میکنه.

5 ❤️

947662
2023-09-16 03:38:34 +0330 +0330

خیلی غمگین بود 😞 😎

3 ❤️

947686
2023-09-16 07:14:05 +0330 +0330

با عذرخواهی از نویسنده‌ی محترم برای انتشار دیرهنگام داستانش !
داستان‌های جشنواره طبق روال همیشه، هر شب برای ادمین ارسال میشه. متاسفانه در هنگام ارسال این داستان، ادمین آنلاین نشدند و چند ساعت دیرتر داستان منتشر شد 🙏
دختر صحرا
کلا جز ایراد گرفتن مطلب دیگه ای به ذهنت نمی‌رسه نه؟ یکم خوش بین تر به زندگی و اتفاقات اطرافت نگاه کنی بد نیستا! اینجوری خودت فقط اذیت میشی عزیزم 🙂
موفق باشی!

5 ❤️

947920
2023-09-17 15:44:04 +0330 +0330

ایراد داشت ولی دوسش داشتم . مرسی عزیزم 👏 👌 ❤️ 😘

2 ❤️