شوگر ددی (٢)

1401/11/14

...قسمت قبل

با اعصاب داغونی غریدم.
_خفه شو…که کل عمرم بترسم که دست پلیس بیوفتم؟
_من حواسم بود.
پوزخندی زدم.
_گمشو امیر، تو کونتم نمیتونی بشوری، پیش من حرف از حواس جمع نزن و…
با تقه ای که به در خورد، حرفم رو قطع کردم و گفتم:
_بله؟
_میتونم بیام داخل؟
نفسی کشیدم، کیان بود.
بیتوجه به سوال امیر که میپرسید کیه، گفتم:
_تا شب تو کارتم باشن وگرنه میدونی که چیکار میتونم باهات بکنم.
تماس رو قطع کردم که در باز شد و کیان اومد تو، با دیدنم لبخندی زد.
_نخوابیدی؟ کلافه نفس کشیدم که به سمت کمدش رفت. درش رو باز کرد و پیراهن و شلواری دراورد. تیشرتش رو دراورد و نگاه من مات عضله های کمرش شد. به طرفم برگشت و با دیدن نگاهم لبخند زد.
_نگاه میکنی؟
پلک زدم. _اره.
خندید و پیراهن رو پوشید شلوارش رو هم دراورد. _با کی اون قدر عصبانی حرف میزدی؟ یعنی حرف هامون رو شنیده؟
شونه بالا انداختم، خب اصلا مهم نبود، جریانات زندگی من به هیچ کسی ربطی نداشت، من ادم آزادی بودم و ترسیدن ازقضاوت توی قاموس من، معنایی نداشت.
_کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم ادم تو زرد و خرابیه که قصد داره پولی که با زحمت گیر اوردم و با بهونه ی خونه خریدن برای خودمون رو بکشه بالا.
متعجب بهم زل زد، شاید توقع این رو که اینجوری بهش توضیح بدم عجیب بود.
_خب شاید واقعا بخواد برای آیندتون این کار رو بکنه.
پوزخندی زدم.
_آینده ی چی، اون فقط فکر خودشه، قرارمون خونه خریدن بود، ماشین خرید…کلی تو بورس شرکت کرد و تهش هیچی…من خودم خونه دارم ولی اون قولش رو فراموش کرد.
کنارم روی تخت نشست.
_حالا پول هات چی؟
نگاه مرموزانه ای به چشم هاش دادم.
_از حلقومش میکشمشون، نه که برام مهم باشه، ولی باید بنشونمش سرجاش.
به طرفم خم شد.
_میتونی رو کمک منم حساب کنی عسل بانو
نیشخندی زدم که لب هام رو محکم بوسید و رفت.
آهی کشیدم و چشم هام رو برای خواب بستم که گوشیم دوباره زنگ خورد، لعنتی گفتم و برشداشتم.
با دیدن اسم روی صفحه، غرق در شادی جواب دادم و با لحن ملوسی گفتم:
_سلام احمد جونم، حالت خوبه پیرمرد؟ قهقهه ای زد و گفت: _خوبم دختر، کجایی نیستی؟
احمد از مشتری های دائم من بود، البته مشتری سکس نه، مشتری ماساژ.…
عاشق این بود من ماساژش بدم و در قبالش پول خوبی هم میگرفتم….
_والا تن و بدنم درد میکنه عسل.
لبخندی روی لبم نشست و با لحن وسوسه انگیزی گفتم:
_بیام دردتو خوب کنم عزیزم؟
_اره بیا.
باشه ای گفتم و قطع کردم، از روی تخت بلند شدم و همون لباس های دیشبم رو تن کردم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها سرازیر شدم که صابر و دوست دخترش رو توس سالن درحال لب گیری دیدم و نیشخندی روی لب هام نشست.
چه خوش اشتها… از کنارشون رد شدم که جفتشون نگاهی بهم انداختن…
چشمکی زدم و از عمارت خارج شدم. سر کوچه دستم رو برای ماشینی بلند کردم و سوار شدم.
آدرس رو که دادم، نگاهم میخ ماشین آشنایی شد که سر کوچه ایستاده بود.
ماشین امیر بود.
اینجا چیکار میکرد؟
دنبال من راه افتاده بود یعنی؟ مسخره، با دیدنش که از مغازه ی لباس فروشی سر نبش خارج شد، لب هام رو بهم فشردم.
شانس من این همه جا الا و بلا باید از اینجا میخرید. نفس کلافه ای کشیدم و سرجام نشست، دست هام رو توی هم با
اخم فرو کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. تاکسی حرکت کرد و در جهت مخالفش دور زد و رفت. نفس راحتی کشیدم.
بعد مدتی به خونه ی احمد رسیدیم بر خلاف تمام پولدارا، احمد عاشق خونه ی نقلی کوچیک بود.
دستم رو روی زنگ بلبلی گذاشتم که در با صدای تیکی باز شد و پا به حیاط گذاشتم، حیاط بزرگ و سرسبزی که روح رو جلا میداد و من همیشه توی رویاهام دلم همچین خونه ای میخواست.
احمد رو دیدم که با شلوارک دم در ایستاده بودم، با این که سنش بالا بود ولی به شدت جذاب بود.
با دیدنم دست هاش رو باز کرد.
_سلام عسلم.
لبخندی زدم که من رو داخل بغلش کشید و بوسه ای به سرم زد.
_بیا تو.
پا به داخل گذاشتم که به طرف تخت گوشه ی سالن رفت و روش دراز کشید.
_از کی تاحالا تخت توی سالن گذاشتی؟
شونه ای بالا انداخت.
_حال میده. پوفی کردم، این مرد مدل دیگه ای بود و با همه فرق میکرد، به
سمتش رفتم و مانتوم رو از تن کندم که نگاهش میخ گردنم شد.
_کی با لباش کبودت کرده؟
خندیدم و روغن مخصوص ماساژ رو از کشو دراوردم.
_یکی…
_زود تند سریع تعریف کن برام، دوست دارم بدونم.
بیشتر خندیدم و دست های روغنی شدم رو روی کمرش کشیدم تا اول گرم بشه و بعد ماساژ اصلی رو شروع کنم.
_خب برام تعریف کن، این کیه؟ لب هام رو گاز گرفتم.
_یه اقایی بود رفیقم بود، بعد پسرش از خارج برگشت، اونم ازم خواست با پسرش بخوابم تا بهم پول بده….
تکونی خورد، دست هام رو برداشتم روغن رو این بار روی تنش خالی کردم.
_چقدر پول حالا؟
لب هام رو بهم فشردم و فکر کردم.
_۴۰۰ میل.
سوتی زد که خندیدم و مشتی به کمرش زدم که آخش بلند شد.
_نزن دختر من یه پیرمرد از کار افتادم دردم میگیره.
پوزخندی زدم، پیر؟ اینا که پیر نمیشدن فقط سنشون بالا میرفت، هرچی میخواستن در اختیارشون بود و نداری و اجبار فقط یه جک بزرگ بود.
_ساکت شدی؟ دیگه چیزی نگفتم، فکرم رفت پی امیر و این که میخواد چیکار
کنه، آیا پول هارو بهم میده؟ بعد از ماساژ، اصرار کرد برای عصرونه بمونم ولی من رد کردم،
دلیلشم این بود که باید برای مهمونی آماده میشدم.
پول هایی که بهم داد رو توی کیفم انداختم و از سر کوچه ماشینی گرفتم و به عمارت صابر برگشتم.
_برگشتی؟
نگاهم رو به سمت صابر که تنها روی مبل نشسته بود دوختم.
_اره.
سرش رو تکون داد و به مبل کناریش اشاره کرد که آروم و بی صدا روش نشستم، خم شد و دستمو گرفت و توی چشم هام نگاه کرد.
_قراره بریم سفر و میخوام که باشی.
نفس کلافه ای کشیدم.
_صابر دانشگاه دارم، من نمی تونم که…
وسط حرفم پرید و گفت:
_چهار روزه هفته تعطیله، سه روزشو نرو فکر نکنم اتفاق خاصی بیوفته.
اون فکر نمیکرد اتفاق خاصی بیوفته ولی من اگ نمیرفتم دانشگاه اخطار میخوردم، همین جوریش هم اخطار هام زیاد بود و جای اضافه ای برای بیشترش نداشتم.
_نمیتونم، اخطار و غیبت زیاد داشتم. نفسی کشید. _من درستش میکنم، تو برو برای مهمونیت آماده شو.
بلند شدم و از پله ها بالا رفتم، واقعا میخواست چطوری درستش کنه، بره دانشگاه بگه سلام، پسر من عسل رو میکنه و به همین الان عسل باید باهامون بیاد سفر؟
پوزخندی زدم، در حموم رو باز کردم و خودم رو گربه شور کردم، بعد از بیرون اومدنم نگاهی به ساعت انداختم، هنوز زود بود.
پشت میز نشستم و با حوصله موهام رو فر کردم. در باز شد و کیان درحالی که با تلفنش صحبت میکرد داخل شد و
در رو بست.
نگاهی بهم کرد و لبخندی زد که چشم هام رو براش لوچ کردم.
بابلیس رو روی میز گذاشتم و شروع کردم آرایش کردن.
یه آرایش قرمز و مشکی…
به شدت من رو خفن و سکسی میکرد اون هم با اون لباس جذابم.
_آرایشت یکم زیاد نیست؟
چشم نازک کردم و بهش خیره شدم.
_نه خوبه، کجاش غلیظه؟
خم شدو دستش رو روی لبم کشید و به رد قرمز روشمونده خیره شد.
_اینجاش. لب هام رو بهم مالیدم که دستش رو پشت گردنم گذاشت و سرش
رو نزدیک کرد که همون موقع در زده شد و ازم فاصله گرفت.
_بله؟ _پدرتون گفتن برید پایین.
کیان نگاهی بهم کرد و نفس حرصی کشید و از اتاق خارج شد.
لاک رو برداشتم و آروم روی ناخونام کشیدم.
بعد از رفتن کیان، خودم رو کامل آماده کردم، چشمکی به خودم توی آیینه زدم و با برداشتن شنل مشکیم از اتاق بیرون زدم، توی راه پله، با دیدن مهتاب آماده کنار کیان، آبرویی بالا انداختم.
کیان با دیدنم پشت سرش رو خاروند.
_من میخواستم یعنی یه ساعت دیگه بریم.
_بیخود، باز مثل اون بار دیر میرسیم.
سرم رو کج کردم، مگه کیان خارج نبود پس کی مهتاب اونو دیده؟
شونه ای بالا انداختم، به من چه.
مهتاب رو به کیان گفت:
_حرف اضافه نزن و برو آماده شو، زود باش تا وحشی نشدم.
کیان خندید و به سمت اتاق رفت منم روی مبل نشستم که مهتاب خودش رو کنارم ول دادم.
نگاهی بهم انداخت و پرسید.
_میتونم بپرسم چندسالته؟
_من؟بیست و سه.
با تعجب سرش رو عقب برد.
_وای اصلا بهت نمیاد، من ۲۱ سالمه.
این بار من سکته زدم، مهتاب بهش میخورد ۲۷ یا ۲۸ باشه…
۲۱ براش خیلی کم بود و چرا این دختر با صابر دوست بود اون هم سکس….
به طرفش مایل شدم و پرسیدم.
_چرا با صابر دوستی؟ شونه ای بالا انداخت.
_پول.
_راه های زیادی برای پول دراوردن هست.
اره جون خودم، مثلا من خودم از چه راهی پول درمیارم؟
پوزخندی روی لبش نشست.
_بس کن، من و تو کاملا شبیه همیم، من با سکس پول درمیارم و توهم دقیقا مثل من، اشتباه میگم؟ دهنم با این حرفش بسته شد، به شکل خیلی عمیقی راست میگفت.
_صابر هم خوبه، مهربونه و…
شونه ای بالا انداخت.
_تونستم بسازم باهاش.
نگاهم رو با ناراحتی به زیر انداختم که دستش روی دستم نشست و آروم دستم رو فشرد.
_این زندگیه ماست و ما بهش محکومیم، فکر کردی من خیلی خوشم میاد، با یکی که هم سن پدربزرگمه باشم؟ تو این سن اوپن باشم و نگران آینده نباشم؟یا دربرابر سکس پول بگیرم…
آهی کشیدم، همه ی حرف هاش راست بود.
_کیان برای کصت باهاته، توهم برای پولش، این رو همیشه یادت باشه، عاشق نشو.
دهن باز کردم چیزی بگم که کیان لباس پوشیده از بالا اومد و دهنم بسته شد.
_بعدا حرف میزنیم. لبخندی بهش زدم که کیان مقابلمون ایستاد.
_بریم؟
از جامون بلند شدیم و همراهش از عمارت خارج شدیم، نگاهی به سرتاپای مهتاب کردم ولی چیزی از لباسش اصلا معلوم نبود، شنلی مثل من رو خودش انداخته بود و فقط تونستم آرایش محو صورتش
رو ببینم.
_مهتاب، عسل زیاد آرایش نکرده؟
مهتاب نگاهی به کیان و بعد من انداخت و گفت:
_خب کرده باشه به تو چه بشر، هنوز یاد نگرفتی تو این امور دخالت نکنی؟چقدر یادت بدم اخه……
دستش رو بلند کرد و در برابر نگاه متعجب من تو سرش کوبید.
کیان قطعا چندسالی از مهتاب بزرگ تر بود و چرا اینقدر صمیمی
بودن.
_شما قبلا همو میشناختین؟
با این سوالم نگاه مشکوکی باهم ردوبدل کردن، البته شاید در نظر شخص دیگه ای نگاه معمولی باشه ولی در نظر من نه.…
_آره من یه سر رفتم آمریکا. ابرویی بالا انداختم، کسی که به خاطر پول با یه پیرمرد میخوابه
چطوری دلش میاد اون پول هارو بده برای سفر آمریکا؟ البته شاید هم صابر هزینه هاشو داده… با این حال من نتونستم حرفاش رو قبول کنم. زیادی مشکوک بودن.
_تو چطوری با صابر آشنا شدی؟
خب با این سوالشون واقعا معذب شدم، بگم اومدم تا مخش رو بزنم و در ازای ساک زدن ازش پول بگیرم؟
دهن باز کردم که دستی دور شونم حلقه شد و پشت بندش بوسهای روی موهام نشست و بعد صدای صابر اومد که گفت:
_عسل دختر دوست مرحوم منه، خیلی برام عزیزه.
با این حرف خیلی چیزا روشن شد.…
این که کیان نمیدونست من در قبال خوابیدن باهاش پول میگیرم.
دو این که صابر نمیخواست چیزی درمورد نحوه آشناییمون به اونا چیزی بگه.
این هم سوالی بود که مغزم رو درگیر خودش کرد ولی فعلا نمیتونستم بپرسم نه در حالی که مهتاب و کیان حظور داشتن.
_حالا برید به مهمونیتون برسید، ایستادید اینجا جلسه ی بیست سوالی راه انداختید.
با این حرفش کیان به سمت ماشینش رفت، من و مهتابم دنبالش
رفتیم ولی در لحظه ی آخر دیدم که چشمکی بهم زد.
لب هام رو بهم فشردم و چیزی نگفتم تا به وقتش بفهمم، بفهمم که اینجا چه خبره.
من دختر خنگی نبودم منتها چند روزی بود که پی فهمیدن چیزی نمیرفتم و الان…
مغزم شروع به کار کردن کرد. توی ماشین، حرفی بینمون ردوبدل نشد تنها نگاه های معنی دار
کیان و مهتاب، مثل جریان من و امیر…
وقتی که تقریبا لو رفتیم، همچین نگاه هایی به هم میکردیم، یک نوع حرف زدن بود که فقط دو فردی که باهم برنامه ای داشتن میفهمیدن.
_یه آهنگ بذار کیان. این رو مهتاب گفت و بعدش کیان دست به سمت سیستم ماشینش
برد و آهنگ آرومی گذاشت. سرم رو به سمت شیشه چرخوندم و بیرون رو نگاه کردم.
نکنه دوباره توی معما افتاده بودم؟
ناله ای کردم و سرم و آروم به شیشه کوبیدم، زندگی من خودش یه پا تراژدی کامل بود و من نیازی به معمای دیگه ای نداشتم.
با توقف ماشین دست از این فکر ها برداشتم و پیاده شدم، کنار کیان و مهتاب ایستادم و به طرف در رودی ویلای بزرگ روبه رومون قدم برداشتیم.
کیان کارتی از توی جیبش دراورد و به نگهبان دم در نشون داد. نگهبان در رو باز کرد و وارد شدیم گه نگاهمون خیره ی جمعیت
زیاد داخل ویلا شد و دهن من یکی از شدت تعجب باز موند.
_چه خبره؟
مهتاب پوزخندی زد و گفت:
_این خلوت ترین مهمونیه که من میرم، سرم رو تکون دادم که دست کیان پشت کمرم نشست و من رو به جلو هدایت کرد.
_بریم که من خیلی وقته بچه هارو ندیدم.
مهتاب خندید.
_بچه ها هم دلتنگت بودنا، اونم زیاد.
دوست های مشترک داشتن؟ چرا آدم باید با دوست دختر پدرش در این حد صمیمی باشه؟
شونه بالا انداختم که به اکیپی رسیدیم، اکیپی شامل سه تا پسر و چهارتا دختر، دخترا که همه لنگ و سینه انداخته بودن و پسرا، همه جذاب و از تیپاشون پولداری معلوم بود.
یکی از پسرا دستش رو پشت کمر کیان گذاشت و گفت: _لعنتی کیا خیلی وقت بود ندیده بودمت، لعنتی دلم برات تنگ
شده بود، سفر خوش گذشت؟
سفر؟ کیان که سفر نرفته بود خود رئیس گفت که زندگی اصلیش اون وره و الان من بای. بشنوم که همش قصه بوده؟دستم رو روی سرم گذاشتم، همه چی داشت زیادی توی هم فرو میرفت.
_ایشون کی باشن؟ یکی از دخترا که لبخند شیرینی روی لب هاش بود این رو پرسید
که کیان گفت:
_دوست معمولی.
خب راستش ناراحت…نشدم. اون می.تونست هرچیزی که بخواد به دست میاره. دختر دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: _شیرین هستم عزیزم، خوشوقتم. دستم رو فشردم.
_عسل، منم همینطور گلم.
دستم رو کشید و منو کنار خودش کشوند و شروع کرد حرف زدن از چیزهای مختلفی که من جوابش رو می دادم ولی حواسم به مهتاب و کیان بود.
که چطور نگاهی بهم انداختن و گوشهای خزیدن. _کجایی؟
نگاهم رو به شیرین دوختم.
_جانم؟
خنثی نگاهم کرد که گفتم:
_همینجا عزیزم، من اولین باره میام مهمونی یکم عجیبه.
خب البته راست هم گفتم من تاحالا مهمونی نرفته بودم و نمیدونستم چطوریه…نگاهم رو چرخوندم که دیدم مهتاب و کیان در حال رقصیدن هستن، لبم رو زیر دندون کشیدم، یه چیزی زیادی عجیب بود، روم رو به سمت شیرینی که از قصد من رو به حرف گرفته بود برگردوندم و مشغول حرف زدن درمورد موضوع های کلیشه ایش شدیم، دختر خوبی بود ولی خوب دروغ نمیگفت.
_عزیزم سرویس بهداشتی کجاست؟ این رو گفتم تا صداش رو قطع کنم، زیادی داشت حرف میزد و سر
من به شدت درد گرفته بود.
_داخل ساختمون.
از جام بلند شدم و به طرف ساختمون رفتم، نگاهم رو چرخوندم که میخ مهتاب بود که با انگشت، محتویات یک لیوان رو هم میزد….
این دیگه چه کاری بود؟ روم رو برگردوندم و وارد ساختمون شدم، به دنبال سرویس بهداشتی، همه جارو گشتم و بالاخره طبقه ی بالا توی راهرو پیداش کرد.
وارد که شدم، با دیدن پسر قدبلند و هیکلی و جذاب، یکه خوردم، مگه این جا سرویس خانم ها نبود؟
شونه ای بالا انداختم، مهم هم نبود، من داشتم میترکیدم، بی توجه به نگاهش وارد دستشویی شدم و کارم رو کردم، بعد از رسیدن به آرامش بیرون رفتم که دیدم هنوز اینجاست، ابروهام از تعجب بالا
رفت، این چرا هنوز اینجا بود؟
دست هام رو شستم و توی آیینه نگاهی به خودم انداختم.
از دستشویی بیرون زدم و از ساختمون خارج شدم که شیرین رو تو حلق پسری در حال رقصیدن دیدم، پوزخندی زدم که همون موقع مهتاب به طرفم اومد و لیوان توی دستش رو به طرفم گرفت که لبخند عمیقی زدم و از دستش گرفتم ولی چشمم به ناخونش خورد….
لاک نداشت… نگاهی به لیوان انداخت که گفت: _آب پرتقال دوست نداری؟
رو بهش گفتم: _چرا اتفاقا دوست دارم ولی نفسم هنوز از پله ها جا نیومده.
آهایی گفت که همون موقع دست دختری روی شونش قرار گرفت، روش رو که برگردوند لیوان رو پشت سرم بردم و چپش کردم که یکم ازش به پشت پاهام پاشید ولی اهمیت ندادم.
لیوان رو جلو اوردم و نزدیک لبام گرفتم که مهتاب برگشت و نگاهی به لیوان انداخت.
_همش رو خوردی؟ سرم رو تکون دادم.
_نوش جان، لیوانت رو بده ببرم.
لیوان رو به دستش دادم که رفت و من تازه حواسم به کاری که کردم جلب شد، نکنه کسی دیده؟
نگاهم رو چرخوندم که همون پسر توی دستشویی رو دیدم که بهم خیره بود.
لبخند ملوسی زدم که نگاهش رو گرفت. نگاه مهتاب همش روی من بود و من باید یه حرکتی میزدم…
اگه فرض بر این بذارم که چیزی توی نوشدنیم ریخته پس الان باید ادای آدم های گیج رو دربیارم.
روی صندلی نشستم و چشم هام رو خمار کردم. بعد دقیقه ای وانمود کردم که سرم درد میکنه و همون موقعش
مهتاب پیشم نشست.
_عسل حالت خوبه؟
آخی گفتم.
_وای سرم خیلی درد داره، منگ شدم.
بازوم رو گرفت و من رو با خودش هم قدم کرد.
_به کیان میگم که بریم. حرفی نزدم که خود کیان اومد.
_چی شده؟
_عسل حالش خوب نیست.
کیان بدون هیچ حرفی جلوتر از ما به طرف ماشینش رفت.
اونقدر این حال بد من رو جدی گرفتن که مطمئن شدم، اینجا چیزی لق میزد منتها دلیلشون برای اوردن من به بهمونی و سعی تو بیهوش کردن من و برگشتنمون چی بود؟
پشت نشستم و دراز کشیدم و مهتاب کنارم نشست، زیادی داشتن طبیعی بازی میکردن، پلک هام رو بستم ولی تو لحظه ی اخر، برقی چشمم رو زد و نگاهم خیره ی انگشت مهتاب شد.
توی انگشتش، انگشتر مشکی رنگ اسپورتی بود انگشتری که موقع اومدن نبود چون مهتاب توی عمارت دستم رو گرفت.
کیان هم انگشتر نداشت و اگه هم داشته بود سایز مهتاب نمیشد.
یعنی برای گرفتن انگشتر اومده بودن؟
عجب!
با رسیدنمون به عمارت، من بیشتر ادای حال بد رو دراوردم، جوری که کیان بلندم کرد و داخل برد، من چشم هام رو بسته بودم که صدای صابر اومد.
_عسل چشه؟چرا بلندش کردی؟
_مشروب زیاد خورد.
جلوی خودم رو گرفتم تا چشم هام رو باز نکنم، من مشروب نخورده بودم جز اونی که مهتاب بهم داد و ریختمش که اون آبمیوه بود.
_ببرش بالا کیان، من لباسمو عوض منم میام پیشش. صدای پاشنه ی کفش مهتاب اومد که میرفت.
_بهت گفته بودم مواظبش باش.
_نمیتونم که بهش بگم چیکار کنه چیکار نکنه.
تکون خورد که آروم لای پلک هام رو باز کردم که نگاه صابر رو روی خودم دیدم و دوباره بستمشون.
از پله ها بالا رفت و من رو به اتاق برد و روی تخت گذاشت،تکونی خوردم که پتو رو روی تنم کشید.
نفس هام رو منظم کردم که در با صدای قیژی باز شد.
_خوابه کیان؟
_آره.
_خوبه.
_نترس با اون موادی که بهش دادی، حتما خوابیده.
پس درست حدس زده بودم، اینجا یه ماجرایی بود که گفته نمیشد و من فهمیدمش، این رو هم حدس میزدم که صابر پای من رو به این ماجرا کشیده بود.
با صدای بسته شدن در، یکم توی اون حالت موندم و بعد، از روی تخت بلند شدم، نمیدونستم برم بیرون یا نه، زوده یا دیر ولی…
با باز شدن در از جام پریدم که صابر داخل شد، با دیدنش نفس راحتی کشیدم.
_نتونست بیهوشت کنه؟
_تو از کجا فهمیدی؟
لیوان توی دستش رو روی میز گذاشت.
_چون منم نتونست بیهوش کنه.
ابرویی بالا انداختم که نزدیکم شد و روی تخت نشست، دستم رو گرفت.
منتظری برات توضیح بدم درسته؟
سرم تو تکون دادم که گفت:
_طولانیه و الان نمیتونم، فردا میگم.
باشه ای گفتم که بلند شد و رفت ولی من نتونستم بخوابم، بدجور کنجکاو شده بودم.
از اتاق بیرون رفتم و توی راهرو سرک کشیدم، چیزی نبود ولی…ته راهرو برق چیزی نظرم رو جلب کرد، آروم رفتم جلو و نور گوشیم رو زدم و برشداشتم.
انگشت ظریف با ردیف نگین. نگاهی به بالای راهرو انداختم و آروم قدم هام رو برداشتم، ترس
داشت بهم غلبه میکرد ولی بالا رفتم. به راهروی بالا که رسیدم، نور گوشی رو چرخوندم که راهروی
کوتاهی دیدم که فقط یک در توش بود. آروم به سمتش رفتم و پشتش ایستادم.
گوشم رو به در چسبوندم که صدایی مثل بالا پایین رفتن تخت و آه و ناله ی کوتاه شنیدم.
با فکر کردن و حدس زدن اتفاق توی اتاق دهنم عین غار باز موند. کی تو این اتاق بود؟ صابر و مهتاب یا…کیان و مهتاب؟دستم رو
دستگیره نشست و خیلی آروم اون رو پایین دادم که در باز شد.
لای در رو آروم باز کردم و با دیدن دو تنی که روی تخت تو هم میلولیدن، چشم هام گرد شد.
این…هیکل مال کیان بود نه مال صابر… قدم به عقب گذاشتم و همونجوری که اومده بودم، برگشتم، به اتاق
رفتم و توی اتاق شروع به قدم زدن کردم. چرا باید کیان با مهتاب بخوابه…
غیر از این چرا برای یه همخوابی من رو بردن مهمونی که اونجا بیهوشم کنن…
اون انگشتره، مهتاب از کجا اون مواد روی ناخون هاش رو اورده؟ داشتم دیوونه میشدم نه این که کارهاشون من رو ناراحت کرده
نه…
اصلا مهم نبودن، سوال من این بود که چرا اصلا این کارهارو میکنن…مهتاب اگه کیان رو میشناخت و آمریکا هم رفته یود چرا با صابر دوست شده بود؟
و چرا کیان از همخوابی مهتاب و پدرش معترض نبود….
خدای من!
مغزم ازشدت سوال داشت میترکید.
برای یه لحظه حس کردم صدایی شنیدم، خیلی سریع روی تخت پریدم و پتو رو روی سرم کشیدم و چشم هام رو بستم که بعد چند ثانیه، صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم.
و بعد تخت بالا پایین شد و دستی دور کمرم حلقه شد که از بوش فهمیدم کیانه ولی بوی زنونه ای قاطیش بود که خب مال کسی جز مهتاب نبود.
سعی کردم نفس هام رو تنظیم کنم، الان وقتش نبود که بفهمه، اول من میفهمیدم.
چشم هام رو محکم تر روی هم فشار دادم تا خوابم ببره ولی نمیشد، پس تکون ریزی خوردم و ناله کردم.
_عسل؟ حالت خوبه؟
دست روی سرم گذاشتم و نالیدم:
_کیان…سرم.
دست روی سرم گذاشت و گفت:
_چیزی نیست زود خوب میشی، الان برات قرص میارم.
دستش رو گرفتم و کشیدم، همین مونده بود برام قرص بیاره.
_قرص نمیخورم من، برو بیرون فقط، حالت تهوع دارم دوست ندارم وقتی بالا میارم اینجا باشی.
باشهای گفت و خیلی بیتفاوت رفت که پوزخندی زدم، رگ آمریکایی داشت دیگه.
کم کم خوابم گرفت و خوابیدم، صبح با صدای چیزی بیدار شدم که کیان رو در حال لباس پوشیدن دیدم.
سرآستین های کتش رو بست و نگاهش رو سمتم چرخوند که با دیدن چشم های باز لبخندی زد.
_سلام خانم، حالت بهتره؟
سر تکون دادم و از روی تخت بلند شدم، تو دستشویی صورتم رو
شستم و امیدوار بودم که مهتاب هم نباشه تا من بتونم با صابر صحبت کنم.
بعد از رفتن کیان، از اتاق بیرون زدم و از پله ها پایین رفتم که صابر رو نشسته روی مبل دیدم.
_منتظرت بودم، بیا کسی نیست.
به سمتش رفتم و خودم رو روی مبل پرت کردم.
_اینجا چه خبره؟
خونسرد به خوندن روزنامه ی توی دستش ادامه داد.
_چه خبری میخوای باشه؟
_من دیشب توی طبقه ی سوم دیدم کیا…
وسط حرفم پرید.
_سکس میکردن.
نگاه عصبانی بهش انداختم، پس میدونست و اینقدر خونسرد بود، با عصبانیت غریدم.
_میدونستی و کاری نکردی؟
روزنامش رو تا زد.
_چیکار کنم؟ به دوست دخترم بگم با پسرم نخواب؟ دهنم از شدت تعجب باز موند، چی میگفت؟
_اون چیزی که میخوای رو بهت نمیگم عسل،چون ازت مطمئن نیستم، فقط در این حد بدون که…
_که مهتاب رو دوتایی میگایید درسته؟ روزنامه رو پرت کرد روی میز.
_چرا دختری که با پسرم دست به یکی کردن تا پول منو بالا بکشن نکنم؟
این حرفش فقط باعث شد گیج تر بشم
_اگه اون دنبال پولته خب چرا اینجاست؟ و اگه میدونی چرا بهشون
نمیگی… دستم رو گرفت.
_اونا چیزی از من دارن که تا پسش نگیرم نمیتونم کاری کنم و اون چیز رو…
با پیچیدن صدای زنگ گوشیش ساکت شد، گوشیش رو از روی میز برداشت و با دست بهم اشاره کرد که برو، خشمگین از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.این وضع دیگه داشت خیلی مسخره
میشد. صابر با کسی دوسته که با پسرش میخوابه و خودش هم میدونه و
با این حال من رو اورده…
_عسل، یکی دم در کارت داره.
اخم هام رو توی هم کشیدم و نگاهی بهش انداختم، کی میاد اینجا؟
شونه بالا انداختم و از ساختمون خارج شدم، مقابل در که رسیدم، با دیدن امیر نفس کلافه ای کشیدم.
چطوری منو پیدا کرده بود این بشر؟ در رو کردم که به سرعت داخل شد و مچ دستم رو گرفت.
_مدارکا کجان عسل؟ چرا اوردیشون اینجا؟
_از کجا میدونی اوردم اینجا؟ حالت خوبه؟
سرش رو بین دستاش گرفت و نالید، عقب عقب رفت و گفت:
_همش دارن تهدیدم میکنن که اگه بهشون پول ندم، مدارکو پخش میکنن، عسل من هیچ پولی ندارم دیگه.
نیشخندی زدم و فکرم پی سیمکارت جدیدم رفت که چند روزی بود باهاش امیر رو اذیت میکردم.شونه بالا انداختم و گفتم:
_مدارک رو شاید کس دیگه ای هم داره، من به کسی ندادم، درضمن من پولم رو گرفتم حالا وقتشه بقیه هم بگیرن.
از چشم هاش آتیش میبارید و پلکش میپرید، امیر بود دیگه، عاشق پول و حالا که همه چیش داشت گرفته میشد، عصبی بود.
_اون مدارک رو بهم بده وگرنه بلای بدی سرت میارم، میدونم همه ی اینا زیر سر توئه، تو به اون عوضی که حتی نمیدونم کیه دادی.
خیلی سعی کردم که نخندم ولی نشد و خنده ی آرومی سر دادم.
_خب اگه من داده باشم به اون که الان مدرکی ندارم، حالت خوبه؟اره من دادم و پیشم نیستن حالا هری.
روم رو برگردونم که با صدای دادش نیشخندی زدم.
_یه بلایی سرت بیارم عسل که حتی فرصت گه خوردن هم نداشته باشی.
انگشت فاکم رو بلند کردم و به طرفش گرفتم، آدم ابله، وارد سالن شدم و مستقیم از پله ها بالا رفتم، در کمد رو باز کردم و کوله ی مشکی بزرگ ته کمد که مال کیان بود رو برداشتم، همه ی وسایلم رو اونجا ریختم و بعد از لباس پوشیدن رفتم، صابر با دیدنم با تعجب
گفت:
_کجا داری میری عسل؟
_خونه، نکنه انتظار داشتی همین جا بمونم؟
بهت زده از جاش بلند شد و نزدیکم ایستاد، کوله رو گرفت و کشید که رهاش نکردم.
_تو نمیشه الان بری، من بهت بابتش پول دادم.
بازوم رو از بین دستش کشیدم و مشتی تخت سینش زدم که صورتش تو هم رفت و عقب رفت، اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_پولی که بهم دادی بابت خوابیدن با پسرت بود نه چیز دیگه ای که حالا حرفش رو میزنی، تو اصلا چیزی در مورد گاییده شدن دوست دخترت توسط پسرت نگفته بودی، میدونستی همچین
آدمیه و منو زیرخوابش کردی که چی بشه؟ روم رو برگردوندم که دوباره بازوم رو گرفت و کشید که کلافه روم
رو برگردوندم و با اعصاب داغونی گفتم: _چیه؟ چه حرفی برای گفتن داری؟
_اون پولی که من بهت دادم ارزشش از یه تیکه پوست توی واژن تو بیشتره.
دندون هام رو روی هم فشار دادم و از عمارت خارج شدم. در رو محکم به هم کوبیدم و با عصبانیت قدم رو تا سرکوچه کشوندم، فکرم اصلا کار نمی.کرد و قفل قفل بودم، ماشینی گرفتم و آدرس خونه رو دادم که گوشیم زنگ خورد و اسم امیر روی صفحه تقش بست.
_چی میخوای؟
حرف هام رو بهت زدم حالا گمشو….
_اون…کار توئه مگه نه؟ که منو بترسونی؟ یا کار کس دیگست عسل مدارک دادی کسی…
پوفی کردم و با اعصاب خوردی فریاد زدم.
_نه احمق کار خودمه خواستم ازت پول بکشم، عجب خری هستی خب توی مدارک اسم منم هست، اندازه ی تو گیر نمیوفتم ولی هستم، حالا هم گمشو.
تماس رو قطع کردم و مقابل در خونه پیاده شدم، کلید توی قفل انداختم که همون موقع ماشینی با سرعت مقابل در ایستاد، با حدس این که کیه، کیف رو همون دم در رها کردم و با توپ پر به
سمتش رفتم. امیر با عصبانیت از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد، بازوم رو
گرفت و تکون وحشت ناکی بهم داد و با لحن خیلی بدی بهم گفت: _تو بودی، توی اشغال چند روزه برای من خواب و خوراک نذاشتی،
آدمت میکنم عسل….
زدم تخت سینش که قدمی به عقب رفت و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_بکش عقب بابا، خر کی باشی منو آدم کنی تو، تو خودت لازمه ادم شی.
دندون هاش رو با حرص روی هم فشار داد، دردی توی بازوم حس کردم ولی بی توجه بهش سعی کردم خودم رو عقب بکشم که محکم تر منو گرفت.
_چرا، این کارارو می کنی ما که باهم دیگه خوب بودیم عسل.
پوزخندی زدم و آروم گفتم:
_خوب؟ این که تو از من سواستفاذه میکردی و هر روز مینداختیم تو بغل این پیرمرد و اون پیرمرد و بعد همه ی پولارو میبردی اسمش خوب بود؟
مشتش رو کنار گوشم به دیوار زد که جیغی کشیدم ولی کم نیوردم، اون حق نداشت اینجوری با من رفتار کنه قلم پاش رو
خورد میکردم مرتیکه، پام رو به ساق پاش کوبیدم که آخی گفت و خم شد.
هلش داد و خودم روم رو برگردوندم و وارد خونه شدم، خواستم در رو ببندم که در رو هل داد و داخل شد.
_عسل عزیزم فقط مدارک رو بهم بده، همین، دیگه هیچی ازت نمیخوام.
نفسی کشیدم و لبخندی زدم.
_همه ی پولای تو حساب رو بهم بده تا منم مدارکتو بهت بدم،چطوره؟
از شدت درموندگی داشت دیوونه میشد، نه میتونست پولاشو بده و نه میتونست بیخیال مدارک بشه، نگاهی به اطراف و به خونه انداخت و گفت:
_توی اون عمارت میتونی زندگی کنی نه؟
شونه هامو بالا انداختم و با حالت کاملا ریلکسی گفتم:_آره میتونم چطور؟اصلا به تو چه ربطی داره؟
سری تکون داد و از خونه خارج شد که شونه ای بالا انداختم ولی بعدش دستم روی معده ی دردناکم مشت شد، مثل تمام موقع هایی که عصبانی میشدم درد گرفته بود، وارد سالن شدم و کیف رو روی مبل پرت کردم و خودم روی مبل روبه روش دراز کشیدم، هوفی کردم که گوشیم زنگ خورد، از توی جیبم درش اوردم که
اسم کیان رو روی صفحه دیدم و نچی کردم، اینم سیریش شده.
_سلام کیان، خوبی؟
_سلام نه خوب نیستم، کجا رفتی یهو؟
کفش هام رو از پاک دراوردم
_خب اومدم خونه دیگه، تا ابد که اونجا نمیمونم.
از روی مبل بلند شدم و دکمه ی شلوار تنگم رو که اذیتم میکرد رو باز کردم.
_خب باید به من میگفتی و چرا نمیتونی اینجا بمونی مگه تو خونه چی داری؟ تازه ما برنامه ی سفر هم ریختیم، من و تو و مهتاب میریم.
پوزخندی روی لبم نشست، آره من و تو و مهتاب چون صابر اجازه نمیده تنها برن، سعی کردم تمسخر توی صدام رو حذف کنم.
_من که گفتم سفر نه، آخه درس دارم، امتحانام داره شروع میشه نمیتونم کلاس هام رو به خاطر سفر از دست بدم.
با زیاد شدن درد توی معدم لبم رو گاز گرفتم و به طرف اتاق خوابم رفتم و از توی کشوی کنار تخت، قرص معده رو دراوردم.
_خب باشه میموندی، الان من تنهام، مهتاب هم خیلی از تو خوشش اومده و الان خیلی ناراحته.
دوست داشتم بلند قهقهه بزنم، نه مهتاب ناراحته چون به بهانه ی من نمیتونی ببریش بیرون.
_کیان من باید برم فعلا، کاری نداری؟
بدون این که بهش اجازه بدم حرفی بزنه، به طرف میز تحریر توی اتاقم رفتم،در کمد کوچیک چسبیده بهش رو با کلید توی دستبندم باز کردم و قفل گاوصندوق رو زدم.
برگه ها و عکس های داخلش رو نگاه کردم و با لذت بهشون خیره شدم، خب این ها چیزایی نبود که امیر فکر میکرد اینا چیزایی بدتر بودن، مدارکی که باعث میشد امیر قشنگ به زمین کوبیده شه، اول که اینا رسید دستم، فکر نمیکردم به دردم بخورن، حتی یه بار به سرم زد که بندازمشون ولی نگهشون داشتم.
عکس هارو دونه دونه نگاه کردم و آروم خندیدم، من آدم خبیثی نبودم ولی از همه ی آدما نقطه ضعفی داشته باشم، دستی به موهام کشیدم و از روی تخت بلند شدم، مدارک رو روی میز گذاشتم و
روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو برای کمی خواب بستم.
خوابم برده بود و داشتم…یه خواب عجیب میدیدم، خوابی که توش صدای کوبیده شده چیزی بود، با حس دست کسی روی تنم چشم باز کردم که با حس دود اطرافم چشم بستم، نفسی گرفتم ولی به
سرفه افتادم. _عسل…بلند شو همه جا آتیشه،الان خفه میشی.
صدای کیان بود، ولی چی داشت میگفت؟ آتیش؟ با پاشیده شدن آب روی صورتم جیغی کشیدم و نشستم که مبهوت در اتاق شدم، دری که پشتش آتیش زبونه میکشید.
_عسل بلند شو، باید بریم الان آتیش همه جارو میگیره. با این حرفش تکونی به خودم دادم و به سمت کمدم رفتم.
_چیکار میکنی الان وقت لباس برداشتنه دختره ی خنگ؟
بی توجه به حرف هاش وسایل رو کنار زدم و ساک ته کمد رو که همیشه آماده گذاشته بودم رو برداشتم که کمرم از پشت گرفته شد و همراه ساک تو هوا معلق شدم که همون موقع چشمم به
مدارک روی میز افتاد.
_کیان…کیان مدارک کیان بیارشون.
به طرف پنجره رفت که همون موقع شونش رو گاز گرفتم که دادی زد و منو زمین گذاشت، بی توجه به آتیش درحال شعله ور توی اتاق به سمت میز دویدم و عکس و برگه هارو برداشتم و پیش کیان
برگشتم که با دست پس گردنی بهم زد.
_دختره ی احمق، این که کاریه. جوابش رو ندارم چون اصلا جوابی نداشتم، نفسم تنگ بود و قلبم
تند میزد و پردازش این اتفاق هنوز دور از باور من بود. من رو از پنجره رد کرد و خودش هم بیرون اومد و بعد دستم رو
گرفت و کشید و عقب برد اما من چشم هام خیره ی خونه م بود.
_الان آتیش نشانی میاد، حالت خوب تو.
توی خیابون ایستاده بودیم و من نگاهم به آتیشی بود که به دست آتیش نشان ها خاموش میشد، میخواستم بعدش برم داخل و ببینم چه اتفاقی افتاده…بغض کرده جلو رفت که بازوم کشیده شد.
_نرو خطرناکه. نگاهم رو به سمت کیان چرخوندم و گفتم:
_ولی خونه ام سوخت، بازوم رو ول کن میخوام برم ببینم چیزی ازش مونده….
در جوابم محکم بغلم کرد و منو به خودش چسبوند که تقلا کردم از بغلش بیرون بیام ولی محکم تر منو گرفت،مشتم رو به کمرش زدم، کاش ولم میکرد.
_بابا ولم کن برم ببینم خونه ی بیصاحابم چی شده. جفت بازوهام رو گرفت و تکونی بهم داد و توی صورتم با خشم غرید.
_سوخت، همه جاش سوخت و تو اگه الان زنده ای به خاطر منه وگرنه خودتم الان اون داخل مرده بودی عسل پس دهنت رو ببند قبل این که من برات نبستمش.
از صدای بلندش برای اولین بار بغض کردم،مشتی به سینش زدم و ازش جدا شدم و لب جدول نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم، همه چیم سوخته بود، با این که پول خرید خونه داشتم ولی وسایلم رو جون کندم تا خریدم، کلی اذیت شدم…تحقیر شدم،
این رسمش نبود که یهو از دستشون بدم.
ایستادم و دستم رو روی صورتم کشیدم، کیف افتاده روی زمین رو برداشتم و روی شونم انداختم، دیگه باید میرفتم، آهی کشیدم، دوباره عسل بدبخت بیخانمان، راست میگفتن هر یتیمی تا آخر عمرش یتیمه، سر تکون دادم و روم رو برگردوندم که این بار کیفم کشیده شد و به بدنه ی ماشین کوبیده شدم. _عجب زبون نفهمی عسل، سوار شو.
اخمی بهش کردم و گفتم: _بابا ولم کن عجب سیریشی هستی خو نمیخوام و…
با کنده شدنم از سطح زمین جیغی کشیدم که منو تو ماشین پرت کرد و در رو بست، دستم رو به سمت دستگیره دراز کردم و کشیدم که قفل بود.حرصی دوباره جیغی کشیدم و خودم رو به صندلی
کوبیدم که خودشم سوار شد و ماشین رو به حرکت دراورد.
_خب خونه خاموش میشه بعدش چی میشه؟ نباید قفلش کنم وچیزی، پیادم کن.
بی توجه به رانندگی ادامه داد، دوست داشتم بازم اعتراض کنم ولی سرم به شدت درد گرفته بود، ناله کردم و روی صندلی خوابیدم.
هرچی بیشتر میگذشت من حالت تهوعم بیشتر میشد، دستم روی شکمم بود و نگاه خمار و خستم به دیوار بود.با توقف ماشین نشستم و دستم روی معدم مشت شد، خیلی درد میکرد ولی فشار حالت تهوع بیشتر بود، دوست داشتم رو تک تک کله های نگهبانا بالا بیارم.
_تو باغ بالا بیاری تنبیهی.
چشم غره ای بهش رفتم و با قدم های نامتعادل به سمت عمارتی که از من هم کثیف تر بود رفتم و واردش شدم که صابر با دیدنم اخم هاش رو توی هم کشید و مهتاب رو از روی پاش هل داد.چطور میتونست با این واقعیت این که مهتاب با پسرش هم میخوابه تحملش کنه و نازش کنه، این واقعا خیلی عجیب بود و من
نمیتونستم باورش کنم ولی… این مدل صابر بود، کص از هرچیزی براش با اهمیت تر بود….
_چی شده؟ شماها چرا اینجورید اخه.
دستم رو گرفت و به سمت مبل کشید و منو پیش خودش نشوند، دستم رو که یکم هنگام برداشتن مدارک سوخته بود رو بلند کرد و آروم بررسیش کرد که آخی گفتم.
_مهتاب، جعبه ی کمگ های اولیه، زود باش بیار.
دستم رو از دستش کشیدم و اشک های جمع شده توی چشم هام رو کنترل کردم، از روی مبل بلند شدم و با دو از پله ها بالا رفتم، در اتاق رو باز کردم و وارد شدم، به در تکیه دادم و گریه کردم، دست هام رو روی صورتم گذاشتم و همون جا سر خوردم، حقیقت این که من کسی رو نداشتم دوباره داشت رو سرم کوبیده میشد، اون قدر بدبخت بودم که کیان، کسی که برای پول لنگامو براش
دادم بالا منو نجات بده و…
امیر! اون آتیش زد تا مدارک رو بسوزونه، ما از بچگی باهم بودیم، یعنی اینقدر بی ارزش بودم؟
درسته دعوا کردیم درسته که من حرصش دادم ولی اون توی این چندسال پای من رو تو هرچی کار
کثیف برای پول باز کرده بود و من خسته شده بودم، چقدر بدوم دنبال پیرمردا؟حقم یکی مثل کیان نبود؟ البته اینم گه دراورد که با دوست دختر پدرش میخوابید و صابر هم میدونست.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم دیگه گریه نکنم، به هرحال اتفاقی بود که افتاده…با پولای صابر خونه
میخریدم.
تقه ای به در خورد که از پشت در بلند شدم، مهتاب داخل شد، نگاه نفرت انگیزی بهش انداختم و رو برگردوندم، روی تخت نشستم که کنارم نشست و دستم رو گرفت و شروع به گذاشتن پماد روش
کرد، بعد هم باند رو دورش پیچید.
_میتونم بفهمم که چقدر ناراحتی، منم یه بار دزد خونمون رو زد و هرچی داشتیم برد، ماهم فقیر بودیم و پدر من خیلی گریه میکرد، همه چیزمون رو از دست دادیم و اون جا بود که من صابر
رو شناختم و بهمون کمک کرد.
حرفی نزدم تا خزعبلاتش رو کامل بگه و بره، اصلا حوصلش رو
نداشتم و فقط میخواستم امشب تموم شه تا فردا برم و دیگه هیچ
وقت این جماعت رو نبینم، دستم رو ول کرد و نگاهی بهم انداخت.
_حالت بهتره؟
سرم رو تکون دادم و دعا کردم که بره بیرون ولی بدترش بهم نزدیک تر شد و دستش رو دور شونه ام انداخت، دوست نداشتم قضاوتش کنم چون منم یکی مثل اون بودم تقریبا ولی مهتاب واقعا
نفرت انگیز بود، تک خنده ای کردم.
_به چی میخندی؟
هنوز اشکات خشک نشده دختر.
_برو بیرون.
بی حرف بلند شد و رفت که نفس راحتی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم، نگاهم رو به سقف دوختم که دوباره در باز شد.
_عسل. چشم هام رو با عصبانیت بستم، کیان بود، تخت تکون خورد و بعد
دست هایی دور کمرم حلقه شدن و لب هاش رو شقیقه ام نشست.
_حالت خوبه عزیزم؟
تکونی خوردم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی دست هاش رو
دورم محکم تر کرد، دستش زیر پیراهنم رفت و پوست شکمم رو
لمس کرد که لرزیدم، من اعصابم داغون بود و این به من دست میزد.
_دلت میخواد یه دور سکس وحشی بریم حالت خوب شه؟
همون جوری که دوسش داری انجامش میدم، وحشی جوری که صدای جیغات تا پایین برسه.
چشم هام رو بستم و حرفی نزدم که دوباره مهتاب اومد و من نگاه با غیضش رو به من و کیان دیدم، لیوان آبی روی میز گذاشت که بدون فکر برشداشتم و سر کشیدم تا بلکه یکم از گر گرفتگیم کم
کنه، به تاج تخت تکیه دادم و کلافه گفتم:
_کیان لطفا تنهام بذارم من حالم خوب نیست و شماها هی یکیتون میاد، من فقط میخوام تنها باشم همین، این موضوع درکش چقدر برای شما سخته؟
حرفی نزد و به جاش رفت، من که میدونم الان یهو در باز میشه و صابر میاد داخل، شانس ندارم که! کل عمرم تنها بودم و هیچکس
دورم نبود ولی الان که میخوام تنها باشم، نمیذارن….
صدایی از درونم میگفت که نگرانتم ولی من این نگرانی رو
نخوام باید کی رو ببینم؟ سر تکون دادم که با حس گیجی، دراز کشیدم و چشم هام روی هم افتاد، نگاهم میخ لیوان آب شد و لعنتی به مهتاب فرستادم، سعی کردم چشم هام رو باز نگه دارم
ولی نشد و خوابیدم.
با حس حرکت دستی روی موهام از خواب بیدار شدم که صابر رو بالای سرم دیدم.
_اون رفیق بچگیت بد ضربه ای بهت زد مگه نه؟
یکم نگاهش کردم تا بتونم حرفش رو پردازش کنم و وقتی فهمیدم چی داره میگه رو برگردوندم.
_عسل، فراموش کن اونو، من میتونم برات یه خونه ی بهتر بخرم ولی مساله اینجاست که تو باید کاری که بهت گفتم رو انجام بدی.
جوابش رو ندادم که بازوم رو گرفت و من رو مقابل خودش قرار داد و عمیق بهم نگاه کرد.
_کاری که میگم انجام میدی.
_انجام ندم؟
_تو دوست داری فیلم سکست با پسرم به دست دانشگاهت برسه؟
یا گزارش تماسمون که در مقابل پول زیرخواب شدی.
با این حرفش روح از تنم پر کشید، من چطوری بهش اعتماد کرده بودم و اون چطوری همه چیز رو خراب کرده بود، اومدنم به اینجا و خوابیدن با کیان همش یه نقشه بود.
_من نمیخوام این کار رو بکنم ولی اگه تو کاری که میگم انجام ندی، شک نکن که نابودت میکنم عسل، پس مثل آدم گوش بده.
_تو فیلم رابطه ی مارو داری؟
نیشخند کثیفی زد و دستش رو روی رون پام گذاشت که لرزیدم و خودم رو جمع کردم که گفت: _من از اون نظرها بهت ندارم عسل، ولی کاری که میگم رو بدون چون و چراباید انجام بدی، هرکاری که من میگم وگرنه نابودی…
پوزخندی بهش زدم، واقعا فکر میکرد میتونه منو بترسونه؟ خب اره چون من واقعا از این حرف هاش ترسیده بودم اگه واقعا فیلم داشته باشه چی؟ نشون دانشگاه بده من بدبخت میشم.
_ببین صابر باید برای من تعریف کنی، که چه اتفاقی افتاده تا من بتونم کمکت کنم اینجوری اصلا نمیتونم، متوجه میشی چی میگم؟
نگاهی بهم انداخت و دستش رو از روی رونم برداشت که نفسی کشیدم، اصلا خوشم نمیومد کسی ازم سواستفاده کنه و حالا که صابر این کار رو کرده بود به شدت ازش متنفر شده بودم.
_من موقعی مهتاب رو دیدم که خونوادش داشتن بی خونه میشدن، دلم سوخت و بهشون کمک کردم ولی مهتاب…خودش به من چسبید، اون قدر سر راهم سبز شد که به خودم اومدم و دیدم توی تختمه، خونوادش فهمیدن و طردش کردن که من پیش خودم اوردمش.
با دقت به حرف هاش گوش میدادم تا بتونم درست و کامل بفهمم، این قضیه خیلی حساس شده بود و من باید یه جوری خودم رو
ازش بیرون میکشیدم حالا هرطوری که شده.
_خب بعدش چی شد؟
_بعدش شد زیرخواب من، حقیقتش رو بخوای من خیلی باهاش حال میکنم اون تنگ و داغه، پوزیشن هاش هم که…
دوست داشتم بزنمش، من اینجا از شدت استرس در حال سکته کردن بودم و این داشت از گرم وداغ بودن دوست دختر جندش حرف میزد.
_ول کن این حرف هارو، منم میدونم تنگه که اون جوری میکنی توش.
نیشخندی زد.
_حسودی نکن، بعدش کیانوش از خارج اومد و همدیگه رو دیدن، مهتاب معمولا تو خونه بود و طبیعتا حوصلش سر میرفت، من یه اشتباهی کردم و اونم این بود که اجازه دادم این دوتا باهم برن
بیرون.
دست هام رو تکیه کردم و به تاج تخت تکیه دادم، تقصیر خودش بود پس، کصشو در اختیار آزاد پسرش گذاشته بود، مهتاب کص صابر بود و صابر اونو داده بود به کیان حشری.
_هرشب بیرون بودن و روحیه ی مهتاب خیلی عوض شده بود، تا این که یک شب وقتی خواب بودم، نمیدونم برا چی بیدار شدم و دیدم مهتاب نیست، دستشویی خالی بود و نگرانش شدم به خاطر همین رفتم ببینم کیانوش ازش خبر نداره که صداهایی از اتاق شنیدم. حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم، بد توش فرو کرده بودن، بدبخت صابر، از کی خورده بود.
_کیانوش بعدش رفت آمریکا و مهتاب منزوی شد، اونقدری که نگرانش شدم و فرستادمش پیش کیانوش، میدونستم قراره سکس کنن ولی برام مهم نبود، ولی وقتی مهتاب برگشت عوض شده بود.
_میدونی صابر تو واقعا آدم خنگ و بی فکری هستی، کی میذاره دوست دخترش با پسرش بخوابه؟
دست هاش رو توی موهای نداشتش فرو کرد که پوزخندی زدم و نگاهش میخ من شد.
_مسخرم نکن عسل من مهتاب رو فقط برای سکس میخواستم و حتی اگه به سرایدار خونمون هم میداد برام مهم نبود ولی این که با پسرم دست به یکی کنه، این برای من خیلی زور بود.
با نیشخند به سمتش خم شدم و گفتم:
_صابر…قبول کم زورت اومده از این که دیگه اونقدر جذاب نیستی که دخترا برات له له بزنن، یه دوست دختر داشتی که اونم ولت کرد، اوخی.
داشت عصبانی میشد و منم همین رو میخواستم حالا که بهش فکر میکنم میبینم پخش شدن فیلم هام برام واقعا مهم نبود، من یه یتیم بی خانواده بودم مثلا چه اتفاقی قرار بود بیوفته؟
_رو اعصاب من نرو عسل، میدونم هدفت از این حرفا اینه که دست از سرت بردارم ولی من ازت مدرک خوبی دارم که باهاش تورو تو چنگم بگیرم.
ابرویی بالا انداختم و آروم خندیدم، دست دراز کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم، دوتا تماس بی پاسخ از امیر، به حساب اینم بعد میرسم.
_خب باشه رو کن؟ چه ضربه ای میخوای بهم بزنی با این؟ از دانشگاه اخراج میشم؟ خب بشم…منتها این جا من از تو به دلیل حتک حیثیت شکایت میکنم.
بازوم رو کشید و تکونی بهم داد.
_تو زنا کردی.
_توهم با مهتاب شب و صبح تو همید، شما زنا محسوب نمیشید؟ چوب خط گناه جفتمون به یه اندازه پر شده اگه تو بخوای به من ضربه بزنی من تورو میکوبم زمین صابر…چون من چیزی برای از
دست دادن ندارم ولی تو… نگاهم رو دورتادور اتاق چرخوندم و بعد یقش رو بین انگشتام گرفتم….
_ولی تو خیلی چیزا داری، پا روی دم من نذار که بد میکوبمت و میدونی که این کارو میکنم.
اون با عصبانیت به من زل زده بود و من با تهدیدی که خودم میدونستم تو خالیه، من فقط زبون بودم و به وقتش، از همه بی عرضه تر میشدم، چون که من پشتوانه ای نداشتم…
کسی که از من حمایت کنه، کسی نبود دلم بهش گرم باشه…
_۲۰۰ تا دیگه بهت میدم این کار رو برام انجام میدی. دیگه داشت اعصاب منو بهم میزد، فکر میکرد من هالوام.
_صابر آدم خر گیر اوردی؟ مگه چقدر میخوان ازت پول بکشن که تو بخوای به من ۲۰۰ میل بدی؟ نصف پولات که برای منه، اینجا یه چیزی میلنگه و تو نمیگی، درضمن ۲۰۰ تا برای تحمل دروغا
و دورویی های خودت و پسرت کمه.
یقش رو ول کردم و خودم به تاج تخت تکیه دادم، از روی تخت بلند شد و توی اتاق رژه زد، پس درست حدس زده بودم، اینجا چیزی بود که صابر به من نمیگفت.
_میخوام شرکت کیان رو تا مرز ورشکستگی ببرم چون از وقتی که اومده کار من کساده.
ابرویی بالا انداختم، پس درواقع پدر به پسر میخواست بزنه اون هم به خاطر یه کص…آروم خندیدم و درحالی که شونه هام میلرزید گفتم:
_صابر، شرکت کیان به تو چه اصلا، تو کار و اعتبار خودتو داری و کیان تازه اومده تو کار، اگه قراره با شرکت کیان اعتبار تو پایین بیاد خب پس برینم تو کار و اعتبارت.
بیشتر خندیدم که روم خم شد، از شدت عصبانیت صورتش سرخ سرخ بود، همین رو میخواستم، اونقدر عصبی شه که چرت و پرت ببافه و من صداش رو کامل ظبط کنم.
_من رقیب توی کارم نمیخوام بخصوص اگه اون شخص پسر من باشه.
سر تکون دادم و دستم رو زیر چونم گذاشتم، درسته کیان لاشی بود که دوست دختر صابر رو میکرد ولی صابر لاشی تر بود که
میخواست کار و آینده ی پسرش رو خراب کنه، البته جریان مهمونی مهتاب و کیان هم کمی مشکوک بود و من باید میفهمیدم جریان چیه.
_۳۰۰ تا بده و باقیش رو بذار بر عهده ی خودم.
کلافه نفس کشید و بعد سرش رو تکون داد، وقتی از اتاق بیرون رفت، من سوت زنان بدون ذره ای ناراحتی به خاطر سوختن خونه ام به سمت اتاق مهتاب رفتم که اون رو دراز کشیده روی تخت
دیدم، با دیدنم لبخندی زد و گفت: _حالت بهتره عزیزم؟ سر تکون دادم و کنارش نشستم که دستم رو گرفت: _اینجا بمون پیش ما، لازم نی… انگشتم رو روی لبش گذاشتم و ساکتش کردم.
_هیس…من میخوام حرف بزنم و تو ساکت میشی. یکه خورده سرش رو عقب برد که گفتم:
_من میدونم هم با کیان میخوابی و هم با صابر، پس الان باید همه چیز رو برای من توضیح بدی…
چشم هاش گشاد شد و دهنش از تعجب باز موند، واکنشش یکم غیر عادی بود.
_من چرا باید با کیان بخوابم؟
_خودم اون شب توی اتاق طبقه ی سوم صداتونو شنیدم، در رو هم باز کردم و کیان رو دیدم.
با این حرفم خیلی بیشتر تعجب کرد ولی من که گولش رو نمیخوردم این دختر، قطعا این وسط یه کاره ای بود.
_میدونم تو نوشیدنیم خواب آور بوده.
با این حرف تعجبش از بین رفت و نفس کلافه ای کشید.
_پس فهمیدی من چه هرزه ایم؟
_توضیح بده.
_من…عاشق کیان شدم و اون هم من رو دوست داره، بیهوش کردن
اون شب هم به خاطر این بود که بعد برگشتنش صابر همش دور
ور من بود و تورو هم اورده بود که پیش کیان باشی، خب دلمون تنگ شده بود.
نچی کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_داری دروغ میگی مهتاب، تو و کیان یه نقشه ای دارید .
_من خر نیستم که هم تو هم صابر سعی کنید سرم روبا اینحرف ها و بهونه هاتون شیره بمالید، بهم بگو جریانتون چیه وگرنه من سکس کردنتون رو به صابر میگنم.
با استرس دستم رو چنگ زد و گفت: _نگو بهش همه چی خراب میشه لطفا،
من…من نیاز دارم اینجا بمونم چون جایی برای رفتن ندارم پس لطفا بذار بمونم.
سرم رو بین دست هام گرفتم، هرکدومشون یه زری میزد و من بینشون گیر کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.
_من عاشق کیان شدم و بعدش کیان…خب میدونی که شرکت داره
ولی صابر موش میدونه بینمون ماهم خواستیم…
حرفش رو خودم ادامه دادم و گفتم:
_اون رو تا مرز ورشکستگی ببرید.
_نه خواستیم لوش بدیم چون صابر قاطی اجناسش مواد مخدر داره و کیان به خاطر همین راهش رو از پدرش جدا کرد چون نمیتونست بمونه.
این داستان دیگه داشت برگریزون میشد،گور بابای ۲۰۰ میلیون، از اینجا میرفتم، مهتاب در حال زر زدن رو ول کردم و به اتاق برگشتم، وسایل رو برداشتم و رفتم.
طبقه ی اول توی سالن صابر با دیدنم با چشم هاش برام خط و نشون کشید که گفتم:
_میرم تا یه جایی و برمیگردم فقط میخوام یکم تنها باشم. کیان به سمتم اومد و مقابلم ایستاد که سرم رو بلند کردم تا راحت تر ببینمش.
_تنهایی همراه با کیف.
پوزخندی زدم و سر تکون دادم، کنارش زدم و از خونه بیرون زدم،
توی خیابون راه میرفتم، سر چهارراه ایستادم و همین که خواستم‌ قدم از قدم بردارم دست هایی دور کمرم پیچید و و من رو داخل ماشین گذاشتن.جیغی کشیدم چه با تودهنی محکمی خوردم لال شدم و مزه ی خون رو توی دهنم حس کردم، مرتیکه ی وحشی.
_شما کی هستید چرا منو دزدیدید؟
من هیچی ندارم واقعا فقط ولم کنید.
_ما از شما پولی نخواستیم.
دهنم با دیدتش باز موند، این چطور اومده اینجا و درمورد دزدیدن من صحبت کنه، اخم هاش دقیقا مثل اون روز توهم رفت، سوزشی کنار لبم بود.
_ساکت شو، این جا فقط ما حرف میزنیم و تو جواب میدی وگرنه بد بلایی سرت میارم خوشکله.
لال شدم، البته این حرف رو پسر راننده گفت ولی اونی که پیشم نشسته و دستش روی رونمه همه چی رو میدونه، باور نمی کردم پسری رو ببینم که توی پارتی توی دستشویی ببینمش اون هم
اینطوری که من رو دزدیده…

_تو همون پسری هستی که توی پارتی دیدمش؟
چشم غره ای بهم رفت که فهمیدم خودشه.
_چرا منو دزدیدی؟
دست هاش رو دورم پیچید و سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم لب زد.
_صدات دربیاد کشتمت، فهمیدی؟
کاری که میگم رو بدون چون و چرا باید انجام بدی وگرنه بدبختت میکنم.
حرصی مشتی به شکمش زدم و جیغی کشیدم، این روزا هرکی بهم میرسید میخواست یه بلایی سر من بیاره، محکم تر من رو بین دستاش محصور کرد و گفت:
_تندتر برو، زود باش.
سرعت ماشین زیاد شد و دست و پا زدن های منم همینطور، دیگه
بس بود هرچقدر بقیه برای من تعیین تکلیف کردن.
_کجا منو میبری؟ نگه دار ببینم.
_مثل آدم باش تا حرفم رو بزنم سلیطه.
با دادش خفه شد مکه ولم کرد و دست تو موهاش فروکردو بعد ماشین متوقف شد، نگاهی به اطراف کردم که دیدم دم در عمارت بزرگی هستیم، نکنه منو اورده اینجا بهم تجاوز کنه؟
ترسیده به در چسبیدم که مچ دستم رو گرفت و منو بیرون کشید، دهن باز کردم جیغ بزنم که دستش رو مقابل دهنم گذاشت، دست و پا زدم ولی اون بلندم کرد و منو داخل عمارت برد، توی سالن بزرگ و شیکش
من رو روی مبل پرت کرد و نگاهش رو بهم دوخت.
_کاری که بهت میگم بدون چون و چرا انجام میدی وگرنه…
بلند شدم و سینه به سینش ایستادم و با خشم گفتم:
_وگرنه چی؟ نابودم میکنی…زمینم میزنی…بهم تجاوز میکنی؟ کدومش؟
نیشخندی زد و از روی میز عکس هایی برداشت و جلوی چشم هام گرفت که قالب تهی کردم، عکس های من و امیر بود ولی با دیدن این که گریم داشتم یکم آروم شدم.
_این من نیستم…دختره اصلا قیافش مشخص نیس
پوزخندی زد و عکس دوم رو جلوی چشم هام گذاشت که این بار ناباور عقب عقب رفتم.
_اگه تو بلدی جوری گریم کنی که کسی تشخیصت نده منم میتونم جوری فتوشاپ کنم که کسی تشخیص نده.
پسره ی آشغال، صورتم رو روی عکس خودم فتوشاپ کرده بود، حیف اون همه زحمت برای گریم، اخم هام رو توی هم کشیدم، میدونستم مقاومت بیشتر از این جایز نیست.
_اینارو از کجا اوردی؟
فقط پیش من بودن.
خم شد و آروم دم گوشم گفت:
_پول میتونه خیلی کارها انجام بده عزیزم، حالا به حرفم گوش میکنی یا بقیه ی عمرت رو توی زندان میگذرونی.
سرم رو عقب کشیدم و با حرص غریدم _به همه میگم فتوشاپه.
_وقتی پلیس دوست خودم باشه کاری نمیتونی بکنی، حالا هم دهنت رو ببند.
دهن باز کردم که انگشت شستش رو روی لبم گذاشت و فشار داد.
_به عمارت صابر برمیگردی، مثل آدم زندگی میکنی تا من بیام…
سر تکون دادم تا انگشتش رو برداره که برداشت و گفتم:
_تا دلیلش رو بهم نگی نمیتونم.
_چیزی که مال منه پیش اوناس.
چشم غره ای بهش رفتم، همشون این حرف رو میزدن که چیزی که مال اوناس دست اون یکیه.
_اونا هم همینو میگم، دوتا مرد سر یه کص دعوا میکنن لابد توهم عاشق سینه چاکه کص مهتابی.
چشم هاش از تعجب گرد شد و عقب رفت، اعصابم به شدت داغون شده بود و نمیفهمیدم دارم چی میگم، هرکدومشون یه گهی پیش همدیگه داشتن و میخواستن از من استفاده کنن که اون چیز رو
بیارم.
_پیششون سفته دارم دختر بیار.
_خب سفته هاتو چرا من باید بیارم.
نگاهش رو به چشمام دوخت، جذاب وحشی. _چون اگه نیاری عکس هات رو پخش میکنم اون موقع همه
میفهمن عسل خانم از خونه ی خود صابر دزدی کرده.
نفسم توی سینه حبس شد، نمیدونستم که فهمیده…خود امیر هم یادش رفته بود که ما از صابر دزدی کردیم و هنوز یک چیزش پیش من بود.
_از کجا فهمیدی ما…رفتیم تو اون خونه؟
_چون که اون عموی منه.
پوکر فیس بهش زل زدم وگفتم:
_چرا همتون فامیلی کون هم میذارید؟
این کارتون دلیل خاصی داره؟
با کف دست به پیشونیش کوبید و روم خم شد اون قدر که بوی عطر حال به هم زنش تو بینیم پیچید.
_یه بار دیگه حرف بی ادبی بزنی…
_چیکار میکنی؟ لابد توهم یه چیزی میذاری پیش من بمونه؟ خایه هاتو مثلا…
تنم از عصبانیت داشت میترکید و این احمق تو بد موقعیتی داشت با من حرف میزد، دردی توی پایین تنه و شکمم پیچیده بود که میدونستم مال پریودیه و من تو این زمان سگ میشم فقط امیدوار
بودم که الان روی مبل سفید خوشکلش پریود نشم.
_چی از صابر دزدیدی؟
توی فکر فرو رفتم، به همون روزی که با امیر تصمیم گرفتیم از یکی از تاجرا دزدی کنیم و اون خونه ی صابر رو نشونم داد،توی شبی که هیچ کس نبود و خب ما رفتیم داخل…امیر از سالن یک سری چیزها برداشت و من…از اتاق خواب صابر کیف سامسونتش رو برداشتم.یادمه امیر نگران دوربین ها نبود چون نگهبان عمارت دوستش بود و بعدش فیلم اون لحظه هارو پاک کرد و کپیش رو
به خودمون داد که من دزدکی ازش چندتا اسکرین شات گرفتم.
_امیر مجسمه و اینا برداشت و من یه کیف که توش دلار و چندتا بسته بود.
روی مبل مقابلم نشست که من خیسی رو زیرم حس کردم و ناخودآگاه نیشخند زدم، پریود شده بودم اون هم روی مبل این خوشکل خان.
_چندتا بسته چی؟
چشم هام رو با ناز روی هم گذاشتم و گفتم:
_چندتا بسته کاندوم.
مشتش رو به میز کوبید و به طرفم اومد و از روی مبل بلندم کرد و بعد نگاهش میخ مبل شد.
_دختره ی…
نگاهش میخ مبل بود و من واقعا درد داشتم، همیشه اینجوری بودم موقعی که خیلی بهم فشار میومد پریود میشدم حتی شده ماهی دوبار ولی فعلا این مهم نبود هرچند قبلا خیلی ازش خجالت میکشیدم ولی این بار نه…
این بار به خودم افتخار میکردم که تونستم مبل سفیدش رو کثیف کنم با این که این کار به شدت
چندش بود….
ادامه دارد….

نوشته: Mr.kiing


👍 12
👎 1
34401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

913492
2023-02-03 11:00:59 +0330 +0330

حاجی دمت گرم , بعد مدت ها داریم یه داستان درست و درمون میخونیم

1 ❤️