عشق ممنوع سکس نافرجام

1401/03/07

همیشه زوج های عاشق رو‌ که می‌دیدم براشون خوشحال بودم مسرور میشدم و دوست داشتم همه آدمای دنیا عاشق باشن و به عشقشون محبت کنند.
فیلمهای عاشقانه که می‌دیدم خود به خود اشکم در میومد به عنوان یه پسر که داشتم به سن ازدواج میرسیدم آرزوی همچین زندگی داشتم
ذوق شعر و نقاشی و خطاطی داشتم
برای خودم دفتری از شعر و خوشنویسی و نقاشی داشتم و خودمو با همون سرگرم کرده بودم انگار احساساتم رو توی اون برگه های سفید خالی میکردم
اما یه چهره از یه دختر می‌کشیدم که شبیه هیچ کس که می‌شناختم نبود ولی من عاشقش بودم
همونی که دوستش داشتم همونی که ساعتها باهاش حرف میزدم ابروهای کشیده چشمان آبی روشن موهای بور بلند.یه عشق انتزاعی و یه شخصیت خودساخته و کلی مبالغه.با خودم میگفتم همچین دختری نیست پس نیازی به خساست خرج دادن توی خواسته هم نیست هر چی توی ذهن و دلم بود روی کاغذ پیاده میکردم
سالها گذشت و هیچ کس وارد زندگی من نشد خودمو محبوس کرده بودم توی چهار دیواری قلب عاشقم .عشقی که مگر فقط خدا برای داشتنش دست به کار میشد
غروب کار تعطیل شد و برف شروع به باریدن کرد خدایا شکرت من عاشق برف بودم میخواستم تا صبح باریدن برف رو تماشا کنم ولی مسیر دور بود و اگه عجله نمی‌کردم ممکن بود همه جا قفل بشه .
سال ۹۶برف بی سابقه ای بود انگار اون اتفاق ها داشت جفت میشد تا من عشقی رو‌ که سالها منتظر بودم ببینم
سوار ماشین شدم برف روی زمین داشت پا می‌گرفت .صدای زمین خوردن یه عابر رو شنیدم نگاش کردم یه خانم بود بلند شد و دوباره زمین خورد
نزدیک شدم گفتم خانم میتونید راه برید
گفت نمی‌دونم چرا تعادل ندارم ترسیدم همش زمین میخورم
خیلی به چهرش توجه نکردم گفتم بذارین کمکتون کنم خیس شد تمام لباساتو
کیفشو گرفتم با دستم‌استین مانتوشو گرفتم بازم داشت زمین میخورد محبور شدم بازوشو با اون دستم بگیرم از روی جدول رده کردم یه لحظه چشمام بهش افتاد دست و‌پام بی حس شد
خدایا این خانم همون عشق خیالی من بود
ذره ای تفاوت با نقاشی های من نداشت
متوجه نگاه سنگین من شد خودشو جمع کرد گفت چیزی شده .ممنونم آقا کمک کردین خودم میتونم برم
تمام بدنم قفل شده بود یه کلمه حرف نمیتونستم بزنم
داشتم رفتنش رو تماشا می‌کردم
هی دورتر میشد گاهی به عقب نگاه میکرد تا یه ماشین پیدا بشه سوارش کنه ولی هیچ ماشینی انگار قرار نبود از اونجا رد بشه
تپش قلبم کمی بهتر شد و به خودم اومدم سوار ماشین شدم رفتم سمتش پیاده شدم گفتم خانم نگاه کرد گفت اینجا ماشین نیست کمی میلرزید با لرزش اون از سرما دل من بیشتر میلرزید بغض کردم دلم میخواست بغلش کنم گرم بشه
انگار هزارسال میشناسمش
انگار هزار سال عاشق و معشوق بودیم
گفتم سوار ماشین بشین من بخاری روشن کنم
با کمی مکث انگار چاره ای نداشت سوار شد منم بخاری روشن کردم گفتم خونتون کجاست و آدرس داد و من راه افتادم
یه کم که گذشت گفت من واقعا مزاحمتون شدم شرمنده
گفتم دشمنتون این حرفو نزنید
انگار راحت شده بود و کمی گرم شده بود بدنش
پرسید محل کارتون اونجا بود گفتم بله میخواستم برم خونه.
وای ترو خدا ببخشید از کار و زندگی انداختمون الان همسرتون بنده خدا منتظره
گفتم همسر ندارم با خانواده زندگی میکنم
گفت مرد محترم و خوبی هستین خدا براتون خیر بخواد
منم جوابی جز نظر لطفتونه نداشتم
تمام اون لحظه های که با هم بودیم مثل باد و‌رویا گذشت
رسیدم دم خونشون
گفت خیلی لطف کردین این کارت کنه اگر مسافرت خواستین تشریف ببرید میتونید از آژانس ما بلیط تهیه کنید
چقدر خوشحال شدم که ابن آخرین دیدارنبود
به سمت خونمون که خارج از تهران بود حرکت کردم ولی دیر کرده بودم و راهها قفل شده بود تا صبح تو ماشین موندم و‌اون شب خونه نرفتم
تمام شب با فکرش هم خوشحال بودم و هم غمگین
به نظر میومد چند سالی از من بزرگتر باشه شایدم متاهل بود
بدجوری دلمو باخته بودم و اصلا یه لحظه تاب نداشتم ولی نمیتونستم هم چیزی بگم اگه شوهر داشت چی تمام عمرمو باید حسرت بکشم
خدایا این چه تقدیری بود چرا اصلا سر راهم قرارش دادی چیو خواستی ثابت کنی اینکه وقتی یکی رو تو ذهنت بسازی پس حتما هست .
هیچ وقت به خودم اجازه ندادم بهش زنگ بزنم یا برم دم آژانسشون
سعی کردم کمتر بهش فکر کنم ولی اصلا نمیشد
آدرس اینستاشو پیدا کردم
درخواست دادم و قبول کرد
دنیا اونجا رو سرم خراب شد که یه پسر هشت نه ساله تو پیجش بود شبیه خودش و تمام پست هاش خودشو پسرش بودن
ولی عکسی از همسر نمی‌دیدم
تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم دیگه ولی قلبم حالیش نبود به خودم امید دادم که از همسرش جدا شده و بازم میشه بهش رسید
چند ماهی گذشت و کارم شده بود هر روز و هر شب دیدن استوری ها و پست هاش
منم در حد یه کامنت خیلی رسمی و محترمانه حرفی برای ریپلای نداشتم
تکنولوژی جای خودشو به دفتر شعر و نقاشی من داده بود
از کجا به کجا رسیدیم ولی حسم عوض نشده بود
یه شب پست غمگینی گذاشته بود و پشت سر هم استوری های که نشون میداد خیلی ناراحته
نتونستم خودمو کنترل کنم گفتم چیزی شده
انگار منتظر بود
گفت خیلی دلم گرفته حال دلم خوش نیست
دلم لرزید بغض کردم گفتم چرا آخه چیزی شده
گفت تو یه غریبه ای و من خیلی دلم پره تو سو‌استفاده نمیکنی و بعدم خیلی آدم خوبی هستی مشخصه میتونم بهت اعتماد کنم
گفتم حتما همینطوره نگران نباش هر چی تو دلته بگو من سراپا گوشم
گفت با شوهرم دعوام شده نمیخواد درست بشه چند خطی داشت می‌نوشت ولی من گوشی از دستم به سمت پایین رفت و قلبم داشت از جاش کنده میشد
دریایی از اشک جلو چشمم ظاهر شد و حالت تهوع بهم داد
نگین همچنان داشت می‌نوشت ولی وقتی جوابی از من دریافت نکرده بود چند بار پرسیده بود هستین
چیزی شده . آخرش نوشته بود ببخشید انگار نباید حرف میزدم اصلا برای کسی اهمیت نداره .
نمیدونست من دارم پرپر میشم و توان اینکه بهش جواب بدم ندارم
اون شب من چیزی نگفتم فرداش پیام دادم گفتم ببخشید من حالم بد شد نتونستم جواب بدم و آروم بشین
انگار متوجه شد گفت چرا حالتون بد شد من باعث شدم ببخشید فک نمی‌کردم انقد احساساتی باشین
ولی این شروع بازکردن درد دل های نگین پیش من بود و کلی از زندگیش می‌گفت و من باهاش همدردی می کردم بهم می‌گفت تو منو آروم میکنی
و دردام فراموش میشن .همسرش اعتیاد داشت و شبا این و پسرش رو تنها میذاشت .بی توجهی به پسرش باعث شده بود نگین از همسرش سرد بشه و می‌گفت باعث همه مشکلات ما اعتیاد و اون نمیخواد ترک کنه
هر کاری لازم بوده کردم برای ترکش ولی ما براش مهم نیستیم .می‌گفت دوستای شوهرم بهم نظر دارن و هر وقت میارشون خونه من مجبور میشم برم خونه مادرم تا برن ولی یه جوری شماره منو پیدا میکنن و مزاحمم میشن .و اینا همش به خاطر هادی اشغال که دیگران باید به زنش نظر داشته باشن
نگین می‌گفت خیلی تنهام خیلی احساس تنهایی میکنم و شوهرم همدم و همرازم نیست .بهم توجه نمیکنه به هیچ کدوم از نیازهای من توجه نمیکنه .مجبور شدم برای خرج دانشگاه و لوازم شخصیم برم سرکار
چت کردن ما شده بود هر روز
ولی نه حرفی از احساساتم بهش میزدم و نه ازش میخواستم بیاد بیرون ببینمش
بعد چند وقت ازم خواست بیام ببینمش میخواست راجع به یه کاری باهام مشورت کنه ولی گویا بهانه بود و خودش میخواست منو ببینه
دل تو دلم نبود که دوباره میبینمش
ولی محمد مواظب باش اون متاهله نکنه پات بلغزه نکنه دلت بلرزه
جوری رفتار کنی که شایسته نیست
وقتی اومد دیوانه وار محو اون همه زیبایی شدم
لباس صورتی روشن با یه شال سفید یه باد ملایم که شالشو تکون میداد .موهای بورش از زیر شال توی باد انگار زیباترین رقص عالم بود
کمی خودمو جمع کردم تا نشست تو ماشین رفتیم یه جا نهار خوردیم و صحبت کردیم من بدون اینکه بخواد راجع به کار توضیح بده گفتم اگه شما تأیید می‌کنی من هم حرفی ندارم
خندید گفت پس نیازی به دیدار حضوری نبود
گفتم بد نشد سعادت داشتیم یه بار دیگه شمارو از نزدیک دیدیم
نگاهش بهم یه جوری بود یه برقی توی چشمش بود که خودمم داشتم اصلا نمیتونم وصفش کنم چه حسی اون روز بینمون داشت شکل می‌گرفت
روزهای بعدی شکل حرف زدنامون توی چت کردن کمی تغییر کرده بود و از کلمات عزیزم و الهی بمیرم و این کلمات احساسی استفاده میشد
زنگ میزدیم گاهی و خیلی با احتیاط توی الفاظ صحبت میکردیم
یه جوری بهم عادت کرده بود و باید هر روز زنگ میزد دیگه
هفته ای یکی دوبار میرفتیم بیرون در حد شام و نهایتا بام تهران و جاهایی که میشد دو سه ساعت رفت و برگشت .بهم می‌گفت محمد کنارت آرومم از وقتی اومدی تو زندگیم آرومم دیگه تو خونه دعوا نمیکنم و به هادی هم زیاد گیر نمیدم
هواسم بیشتر به پسرمه و براشون غذا درست میکنم
نمی‌دونستم خوشحال باشم براش یا ناراحت برای خودم
چنان بهم وابسته شدیم که خیلی راحت راجع به هر موضوعی باهم حرف میزدیم و‌انگار دیگه هر کاری میخواست انجام بده باید با من مشورت می‌کرد
اره نگین هم دلشو باخته بود
یه شب بهش گفتم نگین یه چیزی بهت نشون بدم .دفتر شعر و نقاشی هامو بهش دادم
وقتی تطابق چهره خودشو با نقاشیها دید گفت چقدر نقاشیت خوبه ولی من همچین عکسی ندارم چطور اینو کشیدی
گفتم نگین تاریخ دفتر رو نگاه کن اینا مال پانزده سال پیشه
همینطوری خشکش زد گفت محمد دروغ نگو
گفتم دروغ نمیگم چندتا شاهد بیارم که این دفتر مال قبله و من همیشه توی ذهنم عاشق تو بودم
تنها حرفی که از دهنش درومد گفت میدی ببرم خونه نگاه کنم و بخونم
گفتم باشه .
بعد چند ساعت خبری ازش نبود و آنلاین هم نشد
دیدم پیام داد گفت همین الان بیا پیشم بدو
رفتم اومد گفت زود باش برو یه جای دیگه اینجا نمون
تا رفتم کوچه بعدی پرید تو بغلم گفت محمد حالا فهمیدم اون شب تو برف چرا اونجوری شدی وای خدا مگه داریم من جای تو بودم دور از جونت سکته میکردم
چطور عشقتو این همه سال ازم مخفی کردی
گفتم نگین تو متاهلی
انگار دیوونه شده بود گفت واسه همینه که عاشقتم مرد
همینطوری موندم
گفتم چی
گفت هیچی بعد خودشو جمع کرد و نشست سر جاش
ولی لمس صورتش بهم و گرمی آغوشش هنوز توی بدنم بود
گفت ببخشید هیجانی شدم
دیگه حرفامو زدم و اونم گوش داد.هیییی نگین بعد این همه سال پیدات کردم اونم اینجوری
اشکاش درومد و بهم گفت محمد تو چقدر صبوری
پیاده شد و رفت از اون.روز دیگه مکالمات ما شکل عاشقانه و احساسی خاصی به خودش گرفت
یه روز خیلی دلم گرفته بود بهش گفتم دلم میخواست تو بغلت گریه میکردم
گفت عشقم چرا که نه میام پیشت
یعنی من نگین رو بغل کنم
وای خدا اون که متاهل این گناهه ‌.خدایا اگه گناهه چرا گذاشتیش سر راهم
مغزم و قلبم تو یه جنگ تمام عیار بودن به خودم اومدم دیدم نگین زنگ زد کجایی گفتم دم‌در
گفت اومدم
قلبم داشت از شدت هیجان منفجر میشد
نشست تو ماشین گفت چته عزیز دلم چی شده بیا بغلم گفتم نگین خیلی خستم از زندگی از همه چی
سرمو کشید تو بغلش گفت نگران عمرم من کنارتم
گفتم نگین چطوری کنارمی من دارم عذاب میکشم تو مال من نیستی
گفت مگه فقط تو کاغذباید مال تو باشم
قلبم مال توعه
گفتم نگین این که قلبت مال منه ولی تو خونه یه مرد دیگه زندگی می‌کنی برام خیلی سنگینه
از طرفی انقد عاشقتم که نمبتونم یه روز نبینمت وقتی هم از پیشت میرم همش دلتنگتم
از طرفی هم نمبتونم با این کنار بیام که زن کسی هستی
قبلترش بهم گفته بودی دوستش نداری و میخوای جدا شی ولی من نمی‌خوام از همسرت جدا شی
کمک کن ترک کنه مگه نگفتی عاشقش بودی با عشق ازدواج کردی
الان هم کمک کن برگرده به زندگی
گفت ده ساله می‌خوام برگرده همه کلاسی بردمش
چند بار کمپ بردم
ماشینش فروختم که نتونه بره پی مواد ولی هر کاری کردم نشد
برادر زاده مادرمه هر چی میگم. طلاق می‌خوام بگیرم میزنن تو سرم
شوهرم یه دندون سالم نداره
معلوم نیست کجا ها با کی می‌ره هزارتا مریضی داره
ماهی یه بار هم مبخواد بهم نزدیک بشه نمیذارم
و دوباره کلی گریه کرد که بهت سیاه و ناچاری خودش
دلم آتیش بود نمی‌دونستم چی بگم
فقط میگفتم جدا شو یا زندگیت رو بساز
مدتی از این بغل کردن های ما گذشت و بوسیدن پیشونی و لپ های نگین به گاهی بوسیدن کنار لبش تبدیل شده بود
ساعت یک شب تنها بودم تو خونمون پدرم اینا رفته بودن مسافرت
پیام اومد رو گوشیم محمد کجایی به دادم برس
گفتم نگین چی شده
گفت با هادی دعوام شده از خونه زدم بیرون سر کوچه ام
دیگه نمیتونستم بگم چرا نمیری خونه مادرت
سریع رفتم سوارش کردم گفتم ببرمت کجا
گفت محمد می‌خوام پیش تو باشم می‌خوام ندونه کجام ببینم غیرت داره اصلا دنبالم بگرده
گفتم نگین بریم‌ بریم بام بریم جاده اصلا کجا بریم دلت باز بشه
گفت بریم خونه تون مگه تنها نیستی حوصله بیرون ندارم
گفتم هستم بریم
تو خونه رسیدم کمی راجع به اتفاق شب و دعوا حرف زد
بعد گفتم بخواب عشقم ساعت سه شده
گفت دیدی بی غیرت بیشرفه
نه بهم زنگ زده نه به مادرم اینا زنگ زده
هیچ کس سراغی ازم نمی‌گیره دوباره گریه کرد رفتم کنارش بغلش کردم گفتم دردت بجونم گریه نکن من اینجام تو بغلم آروم شو
بعدش رفتم تشک آوردم براش انداختم
بهش گفتم لباس نداری بپوشی میخوای با شلوار جین بخوابی
میخوای از لباس های دخترا برات بیارم
گفت نه درست نیست
زیر پتو لباسام در میارم
برقا خاموش کردم
دراز کشیدیم من پشتم بهش کردم تا لباسهاش در آورد گذاشت کنار
ولی نه من خوابم میبرد نه اون
چندبار گفت محمد گفتم جان
با اه و حسرت گفت هیچی
گفتم نگینم چیزی میخوای بگی
گفت کاش شوهر نداشتم زنت میشدم الان تو بغلت می‌خوابیدم
گفتم میخوای دستمو بذارم زیر سرت
سرشو تکون داد گفت اهوم
اومد رو دستم ولی زیر پتوی خودش بود
چندتا از کنار صورتم منو بوسید
و دستش رو آورد زیر پتوی من رو سینم گذاشت
گرمم شده بود قلبم تند میزد
گفت عشقم چرا عرق کردی چرا قلبت تند میزنه
گفتم چیزی نیست تو کنارمی هیجانم رفته بالا
گفت میخوای برم اونور گفتم نه باورم نمیشه کنارم خوابیدی
یعنی خدا خواست تو امشب کنارم باشی .اصلا نمی‌دونستم چی درسته چی غلط
برگشتم سمتش پتوی خودمو انداختم کنار و رفتم زیر پتوی اون
پاهامو گذاشتم بین پاهاش که فقط یه شورت پاش بود
حرارت بین پاهاش انقد زیاد بود که پام به شدت عرق میکرد
خندید گفت مثلا زمستونه چرا انقد گرمه
گفتم حرارت عشق انگار
خودشو محکم بهم چسبوند ولی روی اینکه پتو رو بزنیم کنار نداشتیم هیچ کدوم
باید تو داغی اون عشق میسوختیم
دیگه جایی برای نبوسیدن لبهاش نبود
بوسیدن تا خوردن لبها و دستم رو سینه هاش بود و بردم زیر تاپ و لمسشون کردم
یه صدای توی گوشم نجوا میکرد محمد داری چکار می‌کنی
از یه طرف نگین داشت خودشو محکم بهم میچسبوندو تسلیم شده بود
میدونستم اگه هر کاری هم کنم باهام همراهی می‌کنه ولی از بعدش چه حسی بهم خواهد داشت خبر نداشتم
سینه هاشو در آوردم و بی اختیار سراغ سینه ش رفتم زیر پتو و شروع کردم به خوردن دستم رو گرفت برد لای پاش و از روی شورت لمسش کردم
خیس و داغ شده بود
کمی مالیدم از روی شورت دستشو برد از روی شکم من تا پایین گفت محمدم چقد بزرگ و سفته وای خدا می‌خوام مال من بشی تو واسه همیشه
یه لحظه اونجا بی حرکت موندم گفتم دستشویی دارم برم و‌بیام با سرش تکون داد گفت اممم برو
بدنم از فشار شهوت مور مور میشد
تو آینه دستشویی به خودم نگاه کردم چشمام از بی خوابی و شهوت خون بود
رگای شقیقه سرم باد کرده بود
زیر چشمام رو گونه هام قرمز بود
کمی تو دستشویی موندم و اب به سرو صورتم زدم
رفتم اینستا دیدم همکارم انلاینه
بهش پیام دادم پنج دقیقه دیگه بهم زنگ بزن بگو یه اتفاقی تو کارگاه افتاده برو
این اتفاق افتاد و من از خونه در اومدم
نگین رو توی اون خال گذاشتم و از اون اتفاق که بینمون افتاده بود داشتم خودمو سرزنش میکردم
اگر نگین متاهل نبود حتما این کارو میکردم ولی چنان فشاری روم بود که تا صبح فقط داشتم قدم میزدم
صبح رفتم خونه نگین خواب بودم ولی لباس تنش بود
انگار اونم فهمیده بود کارمون اشتباه بوده
موندم تا بیدار شد بردمش خونشون
شوهرش صبح رفته بود سرکار بدون اینکه از این سراغی بگیره
شایدم فک کرده بود رفته آژانس خوابیده
اون روز حرفی راجع به اتفاق شب نزدیم
روز بعدش گفتم نگین اگه قراره این اتفاق بینمون بیفته بهتره دیگه هم رو نبینیم
قبول کردنش برای هر دو مون سخت و سنگین بود
ولی قرار بود از اون خونه برن
گفتم این برامون می‌تونه کمک بزرگی باشه
خط هامون عوض کردیم
روزی که نگین از اون خونه.رفت همه وجود من رفت
دیگه تو اون آژانس هم نمیره
خودش گفت نمیرم دیگه اونجا هم نرو دنبالم نگرد
نمی‌دونم دست تقدیر بازم یه روز یه جا من و نگین رو بهم برسونه یا تقدیر این چنین بود که گذشت
من موندم و کلی خاطره و کلی عکس واقعی که کنار نقاشیها توی دفترم موند
برای همتون زندگی شاد و پر از عشق و دلخوشی ارزو میکنم
شرمنده طولانی شد

نوشته: محمد


👍 32
👎 3
16201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

876407
2022-05-28 01:32:11 +0430 +0430

واقعی به نظر میاد
اولین لایک

2 ❤️

876411
2022-05-28 01:42:54 +0430 +0430

دمت گرم
خیلی قشنگ نوشتی
باعث شد یچیزایی برام تداعی بشه
کاریم ک کردی مردونگی بود

3 ❤️

876415
2022-05-28 01:58:28 +0430 +0430

داستان یا خاطره خوب بود ، دوست داشتم ، من هم احساسات فراوانی دارم و با دیدن فیلم عاشقانه اشک میریزم و شاید کمی مثل شما نه انقدر دراماتیک منتظر یه عشقم که تو زندگیم بوجود بیاد ولی هیچکس به یه آدم ساده و بی پول دل نمیبنده که بخواد عشق خودش و نشون بده ،
به امید وصال همه ی عشاق دنیا …

5 ❤️

876421
2022-05-28 02:17:35 +0430 +0430

به نظر میاد واقعی باشه
دمت گرم پسر هر کسی نمیتونه اینجوری خودشو کنترل کنه💚

3 ❤️

876423
2022-05-28 02:21:18 +0430 +0430

تو خودت و گول نزن از یک طرف میری اینستا طرف و پیدا میکنی درخواست میدی اون قبول میکنه و میری میاری خونه تحریک میکنی طرف و بعد میگی این کارو کردی لعنت بتو که زندگی این و خودت خراب کردی

2 ❤️

876436
2022-05-28 02:59:36 +0430 +0430

عشق چرت پرت به ریک:
what people calls “love” is just a chemical reaction that compels animals to breed

2 ❤️

876469
2022-05-28 07:33:53 +0430 +0430

خب بره طلاق بگیره این چه کاریه!!

2 ❤️

876474
2022-05-28 08:43:16 +0430 +0430

اسکل اینجا سایت شهوانی حداقل باید 5دست تا صبح کس و کونش صفا میدادی

1 ❤️

876488
2022-05-28 10:50:13 +0430 +0430

آفرین هم متن هم نوشتن هم موضوع عالی
و از همه مهمتر غیرت و و و. نکردن به ممنوعه ها
هزار افرین

1 ❤️

876518
2022-05-28 17:18:58 +0430 +0430

زیبا بود و پر از عشق و محبت و مردونگیت که تونستی جلوی خودت بگیری و دست بهش نزنی .افرین 👏

2 ❤️

876525
2022-05-28 19:24:30 +0430 +0430

اومدیم بخونیم حالی بکنیم اشک امونمون نداد و حس و حالی پیدا کردیم
درسته اینجا همه دنبال شهوترانی هستن اما داستانای مثل این داستان حس خوبی میده، خیلی خوب و قشنگ نوشته بودی،
تجربه شخصیمه که زیبایی عشق به اینه که بلاعوض باشه، عوضشو کائنات با اتفاقای قشنگ تو زندگی میده، مطمئن باش

3 ❤️

876526
2022-05-28 19:37:43 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود
ولی اگه میکردیش و جرش می‌دادی
کوس و گونو یکی میکردی خیلی جذابتر میشد

3 ❤️

876536
2022-05-28 21:17:17 +0430 +0430

بالاخره یکی هم پیدا. شد تا بتونه یه داستان بدرد بخور بنویسه
مرسی از نوشته های زیبات 🙏

5 ❤️

876548
2022-05-29 00:15:08 +0430 +0430

چقدر قشنگ بود

4 ❤️

876686
2022-05-30 00:01:07 +0430 +0430

مردک کسخل

اول باید همون شب محکم میکردیش. بعدشم کمک میکردی طلاق بگیره و باهاش ازدواج میکردی

نامرد

1 ❤️

876733
2022-05-30 05:18:25 +0430 +0430

عالی قلمتو دوس داشتم بازم بنویس

4 ❤️

877701
2022-06-04 20:01:12 +0430 +0430

بسیار زیبا بود و لذت بردم آفرین بر تو

5 ❤️

926779
2023-05-07 07:50:41 +0330 +0330

مشخص بود داستان واقعی بود و خیلی زیبا نوشته بودی

1 ❤️