فرزانه (۲)

1402/03/12

...قسمت قبل

من به زندگی‌ام به صورت معمول ادامه دادم. اما الناز زندگیش رو برداشت و برد پیش فرزانه. هر وقت می‌خواستم ببینمش می‌رفتم اونجا. برای من خوب بود. فرزانه با من خوب بود. هیچ وقت سعی نکردم بفهمم خودش این کار رو کرد یا فرزانه بهش دستور داد. فرقی هم نمی‌کرد. اون دیگه مال فرزانه بود. دوست دختر من هم بود. همه کارهایی که قبلا می‌کردیم رو هم می کرد. حتی بهتر از قبل. ولی همیشه حرف فرزانه اول بود و برای همه چیز از اون اجازه می گرفت. الناز کارای خونه فرزانه رو انجام می‌داد که به زودی فهمیدم چطوری چنین خونه‌ی بزرگی داره. یعنی وقتی که با بقیه آشنا شدم. بقیه آدمایی که مثل الناز مال فرزانه شده بودن. چه به زور و چه به میل و رضای خودشون. هر چی بود به زودی بقیه آدمایی که مال فرزانه بودن هم انتقالی‌هاشون رو گرفتن و نقل مکان کردن توی اون خونه‌ی بزرگی که برای هر کدوم از خانواده‌ها یه اتاق داشت. بین آدمایی که مال فرزانه بودن، همه جور کسی بود. از معلم مدرسه بگیر تا تاجر و مدیر دولتی و زمین‌دار قدیمی و زن خانه دار. فرزانه از هر کی خوشش اومده بود یا لازمش داشت، برش داشته بود برای خودش. عین همونی که با الناز کرده بود و اون الان فقط به خاطر خدمت کردن به فرزانه و اطاعت از اون زنده است. همه اون آدما زندگیشون رو ریخته بودن پای فرزانه و اون صاحبشون بود و هر کاری دل می خواست باهاشون می کرد. فکر نکنین همه مثل ما ریزه یا معمولی بودن. بین‌شون هم آدمای گنده بود و هم آدمای کوچک اندام. اما همه شون توی یه چیز مشترک بودن: همه می خواستن مال فرزانه باشن. حتی اگه ماهی یه بار هم باهاش حرف نمی زدن. من هیچ وقت نفهمیدم چطوری این کار رو می کرد. خوشحال هم هستم که نفهمیدم. چون من رو به حال خودم گذاشته بود. به خاطر سابقه ای که با هم داشتیم گذاشته بود خودم باشم. یه بار وقتی رفتم اونجا که الناز رو ببینم و به فرزانه هم سری بزنم، دم در که رسیدم و زنگ زدم، کمی طول کشید تا در رو باز کردن. دو بار زنگ زدم. بالاخره یکی در رو باز کرد و من با زیباترین موجودی که تا حالا دیده بودم روبرو شدم. دختر جوانی که از خوش اندامی و خوشگلی انگار مدل بود و با هیکل کشیده و کفشهای پاشنه بلندی که به پا داشت، من راحت تا زیر بغلش بودم. در رو که باز کرد همین طوری به من خیره شد. طوری که انگار یه مزاحم اومده در خونه. حرف نزد. منتظر شد که من حرف بزنم. تاپ تنگ کوتاهی تنش کرده بود که پستان‌های خوشگلش رو قاب گرفته بود و شکمش هم بالای شلوار خاکستری روشن تنگ و کوتاه به سفیدی می‌زد.
درسته که از خوشگلی و باشکوهی این دختر انگشت به دهن مونده بودم. چقدر هم چهره‌ش آشنا بود. مطمئن بودم جایی دیدمش. اما این قدر تجربه داشتم که خودم رو جمع و جور کنم. حدس زدم چی شده و گفتم: «من فرهادم. فرزانه منتظرمه.» اسمی از الناز نبردم. چون خونه، خونه‌ی فرزانه بود و فهمیده بودم همه‌ی اونا آدمای اونن. این رو که گفتم قیافه اش کمی عوض شد. اما باز هم چیزی نگفت. از جلوی در رفت کنار تا من وارد بشم. بعد در رو بست و بدون یه کلمه راه افتاد. منم دنبالش افتادم و به زحمت با تند تند راه رفتن تونستم از قدمهای بلندی که با پاهای بلندش برمی داشت عقب نمونم. تحقیرآمیز بود. قشنگ معلومه داره این کار رو میکنه که من رو تحقیر کنه و کنار اون که با وقار و زیبا راه می‌رفت، شلخته و شتابزده بدو رو برم. پشت سرش و کنارش رفتم تا رسیدیم به هال پشتی خونه. اونجا کلی آدم بود و فرزانه وسط ایستاده بود. یه لباس زنونه بلند پوشیده بود که تا زیر زانوهاش می رسید. کفشای پاشنه بلندی به پا کرده بود که به پای اون معمولی به نظر می رسیدن. اما شک نداشتم خیلی بلند و بزرگن. چون سر فرزانه توی آسمونا بود. مثل همیشه و همه‌ی آدمای اونجا در مقابلش مثل بچه به نظر می رسیدن. به چشم من قدش تا سقف هم ممکن بود برسه. دختره برگشت و دستش رو گذاشت روی سینه ام و اشاره کرد همون جا بمونم. بعد خودش رفت جلو نزدیک فرزانه شد. صداش رو که شنیدم که فرزانه رو صدا کرد «ارباب» تازه شناختم کیه. یکی از بازیگرهای جدید و خوشگل بود که کلی هم سر و صدا کرده بود. یه نوجوان پونزده شونزده ساله که تازه گل کرده و معروف شده بود. قدش بلند بود و هیکلش کاملا زنانه مثل زنی ظریف که چند برابر بزرگش کرده باشند. اما کنار فرزانه مثل یه عروسک پلاستیکی به نظر می رسید. با وجود قد و بالا و اندام عالیش، که من در مقابلش هیچ بودم و احتمالا اگر توی خیابون به من بر می خورد حتی من رو نمی دید چون زیر زاویه دیدش بودم، جلوی فرزانه واقعا هیچ جلوه ای نداشت. کوچیک بود و قدش به پستان‌های فرزانه هم نمی رسید. فرزانه به سمت دختره خم شد و دختر کاملا زیر سایه اش قرار گرفت. بعد که یه لحظه حرفش رو گوش کرد به سمت من برگشت و تا من رو دید مثل همیشه یه لبخند بزرگ زد. «فرهااااد!» و حرفش رو ول کرد و قد راست کرد و برگشت به سمتم. حواسم بود که دختره مدل جا خورد. ایستاد و برگشت و به من نگاه کرد. بعد با ترس به فرزانه خیره شد. قشنگ دست و پاش به لرزه افتاد. فرزانه هم توی اون دو سه قدمی که لازم بود با اون پاها برداره که به من برسه، انگار موضوع رو فهمید. روبروم که رسید دیدم حدسم درست بوده. کفشها خیلی بلندترش کرده بودن و توی هوا بود. شکم صافش از زیر پیراهن بلند مواج جلوی چشمم بود و قوس رون و باسنش دو طرف سرم بالا می رفت. این قدر جلو اومده بود که لازم شد سرم رو تا ته عقب ببرم. اما باز نمی تونستم صورتش رو ببینم. خودش فهمید. یه کم عقب رفت و بعد تا کمر خم شد. قدش رو نصف کرد و با اون وضع هم باز هم صورتش که چند برابر صورت من بود از بالا به صورت من نزدیک شد و من رو بوسید. بعد همون طوری دستاش رو انداخت دور کمر من و قدش رو راست کرد و من رو با خودش برد بالای بالا. با یه سرعتی رفتم بالا که سرم گیج رفت و ناگهان خودم رو توی ارتفاع ترسناکی از کف زمین دیدم. سقف سالن نزدیک سرم بود. چون فرزانه بازوش رو گذاشته بود زیر باسنم و با یه دست من رو بغل کرده و به سینه اش چسبونده بود و با وجود این که همه چیزش خیلی گنده تر از من بود، سرم یک کمی بالاتر از سر اون قرار گرفته بود و سقف به طرز ناراحتی نزدیک بود. بازوش که من بهش تکیه داده بودم بازوی ظریف دخترونه‌ای بود ولی برای من اینقدر گنده بود که راحت بهش تکیه داده بودم. اما از نزدیک من پایین رو نگاه کردم. آدمای اطراف همه کوچولو و ناچیز به نظر می رسیدن. یعنی فرزانه همیشه همه رو همین طوری می بینه؟ فرزانه همون طوری که من رو بغل کرده بود، رو به همه کرد و ادامه داد: «خلاصه‌ش کنم. آخرین باری باشه می بینم سر این چیزا سر و صدا راه افتاده! فهمیدین؟» فرزانه قبلا من رو بغل کرده بود. اما جلوی اون همه آدم و به خصوص اون دختره‌ی بازیگر خوشگل خیلی برام سخت بود. انتظار نداشتم، اما همه در جواب فرزانه گفتن: «بله خانم.» و همون جا ایستادن. تازه فهمیدم جریان چیه و یک کم از ناراحتی‌م کم شد. اگه همه اینا مثل الناز شده بودن، من دیگه هیچ نگرانی بابت هیچ کدوم نداشتم. من توی بغل فرزانه، روی بازوش بودم. اونا روی زمین. اونا حتی از پاهای من هم پایین تر بودن. طوری که فرزانه من رو گرفته بود و نزدیک صورت و گردن ظریف و زیباش بودم، قد هیچ کدوم، حتی بلندترینشون به پاهام هم نمی رسید. فرزانه گفت: «خوبه. برین.» همه به سمت در سالن راه افتادن. فرزانه همون طور که من رو توی دست داشت، خم شد و دست دراز کرد و دستش رو برد لای پاهای دختر بازیگر. دختره ترسید و جیغ کوچکی کشید و کمی دست و پا زد. اما فایده نداشت. فرزانه با یه دست لای پاهاش اون رو بلند کرد و بالا آورد تا صورت‌هاشون روبروی هم قرار گرفت. توی اون فاصله نزدیک دختره با اینکه خیلی ترسیده بود، اما هنوز هم خیلی خیلی خوشگل بود. رنگش پریده بود و با دو تا دستش محکم مچ ظریف فرزانه که خیلی از مال خودش گنده تر بود رو گرفته و چسبیده بود که نیفته. صداش در اومد که: «ارباب ارباب رحم کنین. تو رو خدا رحم کنین. نمی دونستم کیه!» فرزانه به او محل نگذاشت. همان طور که تمام وزن دختر را کف دست چپش گرفته بود، رو به سمت من برگرداند و گفت: «فرهاد این بهت بی‌ادبی کرد؟» دلم از التماس‌ها و صورت ترسیده‌ی دختر به رحم اومد. گفتم: «نه بابا بدبخت چیزی نگفت. فقط نمی شناخت گفتم با تو کار دارم.» فرزانه نگاهی به من کرد و گفت: «داری براش دل می‌سوزونی… ولی باشه.» و دختر را از همان بالا ول کرد که مچاله جلوی پایش روی زمین افتاد و همان طوری ماند. فرزانه نگاهی به او کرد و گفت: «پاشو ریحانه!»
دختر به سرعت خودش را جمع و جور کرد و از جا بلند شد. جلوی فرزانه سیخ ایستاد و سرش را بالا گرفت تا به او نگاه کند. با وجود قد بلندش، طوری که فرزانه مرا گرفته بود، هنوز هم کف پاهام بالاتر از سر از ریحانه بود. فرزانه گفت: «با الناز کار داشتی؟» و چشمکی به من زد. کمی سرخ شدم و گفتم: «اومدم به تو یه سری بزنم. الناز رو هم ببینم دیگه.» فرزانه گفت: «دوست دخترت خیلی دختر زرنگ به درد بخوری شده.» و رویش را به سمت ریحانه برگرداند که همچنان صاف و سیخ و خبردار جلوش ایستاده بود و صورت زیبایش سرخ شده بود و به او گفت: «میری الناز رو میاری اتاق نشیمن جلویی.» و بدون هیچ حرف دیگری همان طور که توی یک دستش بودم و مرا به پستان‌های عظیمش چسبانده بود به سمت راهرویی چرخید که به نشیمن جلویی می‌رسید. با پاهای بلند فرزانه، ده ثانیه هم نشد که توی نشیمن بودیم. فرزانه به سمت مبل بزرگی رفت که روز اول روی آن نشسته بود. خیلی آرام بدون اینکه اصلا مشخص باشد که یک مرد بالغ را بغل گرفته، سر جایش نشست و مرا روی پاهایش گذاشت. بعد دست ظریف و زنانه اش که برای من خیلی بزرگ بود را لای موهایم کشید و گفت: «چطوری فرهاد. دلم تنگ شده بود. بذار درست ببینمت.» و انگشتش را زیر چانه ام گذاشت که سرم را بالا ببرم. چون با وجودی که روی زانوهایش نشسته بودم، هنوز هم سر او از من بالاتر بود و برای نگاه کردن در چشمهایش باید بالا رو نگاه می کردم. چشمای زیبای فرزانه پر از خنده بود. گفتم: «آره منم دلم تنگ شده بود.» مکثی کردم و بعد گفتم: «فرزانه…؟» فرزانه حالت شوخ و شنگی به خودش گرفت و گفت: «چی شده فرهاد جون؟» با تردید به او نگاه کردم. نمیدونستم پرسیدن این سوال چه تغییری توی حالش ایجاد می کنه. و وقتی یه کسی می تونه شما رو با یه دست بلند کنه و روی پاش بنشونه، بهتره قبل از دهن باز کردن حرف رو دندون بزنی. آخرش با تردید گفتم: «… اینا کی ان فرزانه؟ این آدما؟ همه شون توی این خونه با تو زندگی می کنن؟ چی شد یه دفعه؟» فرزانه زد زیر خنده. بعد نگاهی به سمت در کرد و گفت: «خب باشه. الان سریع بهت می‌گم. بعدا برات قصه‌هاشو کامل می گم. اینا مال منن فرهاد. هر کسی که لازم داشتم مال خودم کردم. با کارای مختلف. با زور. با وعده… ولی بیشتر آدما وقتی جلوم ایستادن خودشون رو باختن. بعضیا رو مجبور شدم گوشمالی بدم. ولی الان همه‌شون مال منن… یادته یکی خونه‌ی بابام رو از چنگش در آورد؟ با اون شروع کردم. الان خود اون یارو، خانواده‌اش و همه‌ی اموالش مال منن. فقط به امید اینکه سالی یه بار اجازه بدم من رو ببینن…» در همین موقع ریحانه در حالی که الناز برهنه را در دست گرفته بود، بدو بدو وارد شد. الناز دست و پا می زد. اما حریف دختر جوان تر و هیکلی تر نمی شد که او را راحت گرفته بود. داشتم شق می کردم. دیدن تصویر زنی سی ساله که توی دستهای دختری پانزده شانزده ساله تقلا می کرد نفسم را گرفت. ریحانه اصلا اهمیتی به تکان‌های الناز نمی داد و او را محکم گرفته بود. وقتی جلوی فرزانه رسید ایستاد و گفت: «ارباب آوردمش!»
الناز به محض اینکه این را شنید دست از تقلا برداشت و صورتش را که به شانه‌ی ریحانه چسبیده بود بلند کرد و من و فرزانه را دید و آرام و سریع گفت: «سلام.» فرزانه لبخندی زد و گفت: «چرا این طوری ریحانه؟ چرا نذاشتی لباس بپوشه؟» ریحانه به وضوح لرزید و دست‌هایش شل شد و الناز از دستهایش روی زمین افتاد که بلافاصله خودش را جمع و جور کرد و سر پا رو به فرزانه کنار ریحانه ایستاد. پابرهنه روی زمین قدش از شانه‌ی ظریف ریحانه کوتاه تر بود و کنار هیکل زیبایش اصلا بی ربط و اضافه به نظر می رسید. پستانهای ریحانه کنار صورتش بودند و چشمهایش از لبه‌ی یقه‌ی باز ریحانه که شکاف عمیق بین پستانهایش را نشان می داد پایین تر بودند. ریحانه با ترس گفت: «… آخه… ارباب… گفتین بیارش… فکر کردم اگر می خواستین می گفتین بهش بگو بیاد… منم برش داشتم آوردم…» فرزانه زیر خنده زد و ریحانه به وضوح آرام شد. بعد فرزانه گفت: «حالا که اینطور شد، اصلا بده اش به من.» ریحانه به سرعت اطاعت کرد و در کسری از ثانیه دوباره الناز را مثل گربه از روی زمین بلند کرد و توی بغل گرفت. جلو آمد و الناز را به سمت فرزانه دراز کرد. فرزانه دستش را جلو برد و زیر باسن الناز گذاشت و ریحانه او را رها کرد. الناز همان طور با دست و پای گره کرده به هم بدون تکان کف دست فرزانه نشسته بود. فرزانه دستش رو به سمت من آورد و گفت: «بگیر اینم دوست دخترت.» و تالاپی الناز را روی پاهای من انداخت که روی زانوهایش دراز شده بودند. الناز رو به زحمت گرفتم و مهار کردم. دست و پاش باز شد و سرش روی پای من، تنش روی پاهای بلند فرزانه دراز شد. با حیرت به ریحانه نگاه می کردم یعنی چند تا دختر مثل فرزانه بود؟ فرزانه متوجه نگاهم شد و لبخند گرمی زد. رو به من کرد و گفت: «می خوایش فرهاد؟»
به فرزانه نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم. فرزانه زد زیر خنده. «می دونستم. آب دهنت راه افتاده.» بعد پشت کمربندم را گرفت و بلند کرد و روی زمین گذاشت و گفت: «کفشات رو در بیار.» روی زمین جلوی فرزانه که نشسته بود ایستاده بودم. زانویش با کفشی که پوشیده بود تا زیر سینه‌ام بالا اومده بود. خودتون رو جای من بذارین که جلوی یه دختر هجده ساله‌ای که نشسته ایستادین و فقط زانوش تا شکم شماست. ایستاده روی زمین هم، قدم تا شونه‌ی فرزانه که روی مبل نشسته بود نمی‌رسید. فرزانه دوباره گفت: «کفشات رو در بیار.»
گفتم: «چی؟» با خنده گفت: «در بیار دیگه!» کفشهایم را در آوردم و پنج سانتی متر خیلی گرانی که به قدم اضافه می کردند را از دست دادم. کفش‌هایی با پاشنه‌ی مخفی که پنج سانتی متر یواشکی به قدم اضافه می کردند. پنج سانتی متری که بیرون خونه من رو همقد الناز می کرد و باعث می شد بتونم چشم تو چشم با بیشتر زنها بشم. فرزانه به ریحانه گفت: «ریحانه صاف بایست. مستقیم جلو رو نگاه کن.» و ریحانه اطاعت کرد. بعد به سمت من نگاه کرد و با سر اشاره‌ای به سمت ریحانه کرد. الناز با خشم به من نگاه می‌کرد. اما از ترس فرزانه جرات نکرده بود حتی از جایش تکان بخورد و همان طور لخت و عور پخش روی پاهای او ولو مانده بود. جلو رفتم و روبروی ریحانه ایستادم. درست فهمیده بودم. تا زیر بغلش هم نمی رسیدم. آن هم با کفش‌های لژ دارم. حالا که آنها را نداشتم، وقتی جلوی او ایستادم، دیدم که پستانهایش روبروی پیشانی ام هستند و برای نگاه کردن به آنها باید بالا را نگاه کنم. فرزانه گفت: «ریحانه تاپت رو در بیار.» ریحانه حتی یک لحظه هم تردید نکرد. به سرعت تاپ چسبانش را درآورد و هیکل زیبا و سفیدش را به نمایش گذاشت. سوتین به زحمت پستانهایش را مهار کرده بود. فرزانه گفت: «فرهاد برو نزدیک تر.» جلوتر رفتم. تقریبا زیر پستانهایش قرار گرفتم. ناخودآگاه به بالا نگاه کردم. از لای پستانها گردن و زیر چانه‌ی ریحانه را می دیدم که مثل برف سفید بود و رنگی از سرخی روی آن افتاده بود. ریحانه پایین را نگاه نمی کرد و من چشمهایش را نمی دیدم. احساس ریز بودن و هیچ بودن به من دست داد. فرزانه گفت: «حالا آروم فرهاد رو نگاه کن.» ریحانه کمی سرش را خم کرد. فقط کمی. بعد نگاهش را خیلی آرام به سمت پایین برگرداند تا از شکاف بین پستانهایش با من چشم در چشم شد. محو مونده بودم که فرزانه از جاش بلند شد و سر پا ایستاد. الناز از روی پاهاش سر خورد و داشت می افتاد که فرزانه با یه دست گرفتش. دوست دخترم مثل یه جونور کوچیک از دست فرزانه آویزون بود و انگشت‌های بلند و کشیده‌ی فرزانه دور کمرش حلقه شده بودن و اونم هیچ مقاومتی نمی کرد. فقط لحظه‌ای که داشت می‌افتاد از ترس جیغ کوچیکی زد. آخه روی زانوی فرزانه بود و با کفش‌هایی که فرزانه پوشیده بود، ارتفاع زانو تا زمین از یه متر بیشتر بود.
فرزانه با قدم به ما نزدیک شد و خیلی نزدیک به ما ایستاد. بعد رو برگردوند و الناز رو مثل یه تیکه پارچه رو مبل کنار انداخت. هر دو سرمون رو بالا کردیم. بدون کفشهام، سرم رو که بالا کردم دیدم اگر لباس بلند فرزانه نباشه، دارم از پایین به کسش نگاه می کنم. از همون پایین می دیدم که ریحانه‌ای که چونه اش برام مثل سقف اتاق بالاست، قدش تا شکم فرزانه میرسه و کلی بین سینه‌ی فرزانه و سر اون فاصله هست. باد ریحانه قشنگ خوابید. شک نداشتم احساسش مثل منه. مثل یه مورچه. فرزانه وقتی مطمئن شد تفاوت بین خودمون رو دیدیم، کمی عقب رفت و از بالا به هر دومون نگاه کرد و گفت: «فرهاد. از ریحانه بیا بالا.» ریحانه معلوم بود جا خورده است. ولی من به بالا رفتن از تن زنهای قد بلندتر از خودم عادت داشتم.
دستم را بالا بردم و با دو دست دو طرف سوتین ابریشمی ریحانه را گرفتم و خودم را بالا کشیدم. پستانهایش یک ذره فقط پایین آمد. اما تحمل وزنم را داشتند. فقط باید موفق می‌شدم از سد پستانها رد بشوم. خودم را بالا کشیدم و یک پای برهنه‌ام را رو شکم صاف ریحانه گذاشت. آن یکی پایم را بین کمر شلوار و شکمش گذاشتم و خودم را بالا کشیدم. دست راستم را رها کردم و دور گردن ریحانه انداختم. بعد دست چپم را. دختر از جا تکان نخورد. انگار نه انگار مردی با سه برابر سنش از بدنش آویزان شده. خودم را بالا کشیدم و نفس نفس روی شانه‌ی پهن ریحانه نشستم. تازه همسطح سینه‌ی فرزانه شده بودم. فرزانه گفت: «حالا بیا پیش من.» ریحانه به همان راحتی که الناز را بلند کرده بود، دست برد و زیر بغل‌های من را گرفت و بلند کرد و به راحتی تا بالای سرش بالا برد تا به ست فرزانه برساند. فرزانه دوباره مثل قبل بغلم کرد و با هم از بالا به ریحانه نگاه کردیم. فرزانه گفت: «فرهاد میخوایش؟ ببین چه خوشگله؟» یک لحظه تردید کردم. فرزانه ادامه داد: «نگران نباش خب. الناز رو من برمی دارم. ریحانه یه مدت میتونه مال تو باشه. حتی اگه خواستی با خودت ببرش خونه.» بعد زیر خنده زد و گفت: «یا بذار تو رو ببره با خودش خونه ات!» به فرزانه نگاه کردم. هوش کورم کرده بود. اندام ریحانه حرف نداشت. از همان بالا نگاهی به الناز انداختم که با حالتی تسلیم به سمت من نگاه می کرد. به سمت فرزانه برگشتم. گونه اش را بوسیدم و گفتم: «آره می‌خوامش.» فرزانه دو دستی سفت من را در آغوش گرفت. بعد گفت: «فقط فرهاد، حواست باشه. ریحانه بازیگر معروفیه. خیلی ضایعش نکن. یعنی سعی کن بیشتر توی خونه باهاش بازی کنی.» تعجب مرا که دید گفت: «خب مال خودته. بیرون هم خواستی هر کاری دلت خواست باهاش بکن. ولی توجه کسی بهتون جلب نشه بهتره.» بعد رو به ریحانه کرد و گفت: «ریحانه. برو مانتو بپوش و آماده شو. الان با فرهاد می‌ری.» ریحان چیزی نگفت. رفت و کمتر از ده دقیقه بعد، با لباس بیرون و کفشی پاشنه بلندتر وارد نشیمن شد و جلوی فرزانه ایستاد.
آن موقع فرزانه دوباره روی مبل نشسته بود. دامنش بالا رفته و پاهای بلند سفید عظیمش بیرون افتاده بود. الناز همچنان برهنه لای پایش روی زمین مثل گربه دراز کشیده بود و خودش را به ساق‌های فرزانه می‌مالید. من هم روی زانوی لخت فرزانه نشسته بودم و پاهایم تا نصف راه ساقهایش هم پایین نمی رفت. دستم را روی ران نرم فرزانه گذاشتم بودم و ناخودآگاه نوازشش می کردم و با هم حرف می زدیم. ریحانه که برگشت. فرزانه دوباره پشت کمربند مرا گرفت و بلند کرد و جلوی او زمین گذاشت. ریحانه مانتوی جلو باز سبز تیره‌ای پوشیده بود و زیرش تاپ یقه باز به رنگ زرد که بازی یقه‌اش خیلی بالاتر از سر من بود. با کفشهای جدیدش پایین پستانهایش هم بالای سرم بود و حتی وقتی سرم را بلند کردم فقط زیر آنها را دیدم.
فرزانه گفت: «ریحانه. با فرهاد می‌ری. تو الان مال اونی. تا وقتی من بگم.» ریحانه گفت: «چشم خانم.» و سر خم کرد و لبخندی زیبا و آسمانی به من زد.

نوشته: بیبی سیتر


👍 3
👎 0
20401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

931191
2023-06-02 23:39:13 +0330 +0330

ماکروفیلیل رو گاییدی با داستانای بی سر و تهت

0 ❤️

931216
2023-06-03 01:11:12 +0330 +0330

پرستار بچت رو کامل کن لطفا خیلی خوب بود بعد یه داستان دیگه رو ادامه بده
قبلی رو نصفه گذاشتی بعدی رو شروع کردی؟

1 ❤️

931243
2023-06-03 03:36:36 +0330 +0330

بازم این :///

1 ❤️

931268
2023-06-03 08:15:35 +0330 +0330

راستش نمیدونم چی بگم هم داستان مزخرفی نوشتی هم از اینکه اینقدر قدرت تخیلت بالاست خوشم اومده . به نظرم داستانهاتو بفروش به کمپانیهای فیلم سازی هالیوود ازش میتونند کلی فیلم فانتزی تخیلی بسازند . به هر حال من هنوز نتونستم درک کنم چطور دستهای فرزانه لطیف زنانه بود ولی در عین حال انگار بازوی یک ربات 18 متری هست که یه مرد بالغ را مثل پر کاه از زمین برمیداره یاد کارتون گوریل انگوری افتادم ((بیگلی بیگلی انگوری انگوری))

1 ❤️

931284
2023-06-03 10:15:53 +0330 +0330

سفرهای گالیور در شهر غولها

1 ❤️

932810
2023-06-13 01:45:58 +0330 +0330

این داستان کصشر خالیه

پرستار بچه رو ادامه بده

1 ❤️