مهسا، پارسا، فاطمه (۲)

1402/07/11

قسمت دوم: انتقام

...قسمت قبل
توجه! صحنه های جنسی این قسمت خیلی دیر شروع می‌شود. برای رفاه حال شما خواننده عزیز محل شروع این صحنه را مشخص نموده‌ایم. البته پیشنهاد ما این است که کل داستان را بخوانید و لذت ببرید.

من و فاطمه نوبتی رفتیم حموم و خودمون رو شستیم تا یکم از حس چندشی که داشتیم کم بشه. تو این مدت پارسا داشت همبرگر رو آماده می‌کرد. من که از حموم دراومدم رفتم کمکش و تا وقتی که فاطمه از حموم در بیاد، میز رو کامل چیده بودیم. هر سه تامون بدون یه کلمه حرف زدن شروع کردیم به خوردن. واقعا همبرگر خوشمزه‌ای بود. چند لحظه غرق طعم لذیذش شدم و همه اتفاقایی که افتاده بود یادم رفته بود. متاسفانه این حس خوب زیاد دووم نداشت و خیلی زود دوباره به همون حال مزخرف قبلی برگشتم. فاطمه که معلوم بود خیلی گشنه‌ش بود و نزدیک نصف ساندویچ شو تو همین زمان کم خورده بود گفت: پارسا! داییت چرا تحت تعقیبه؟ مگه چیکار کرده؟
قیافه پارسا یجوری شد. مشخص بود سعی میکرد که اینطوری نشه اما نمی تونست جلوی خودشو بگیره. خجالت توی چهره‌ش مشخص بود. دستمو گذاشتم رو پاش و گفتم: خودتو اذیت نکن. تقصیر تو نبوده که عزیزم!
سریع دستمو کشیدم عقب. نمیخواستم بهش بگم «عزیزم». از دهنم پرید. ولی به نظر میومد بهش حس خوبی داده چون شروع کرد به حرف زدن: چندسال پیش برای داییم پاپوش دوختن. اون موقع راننده تاکسی بود، یکی از مسافراش توی ماشینش یه بسته ۵۰ گرمی شیشه گذاشته بود. این بسته وقتی که داییم یه مسافر به فرودگاه داشت پیدا شد و همونجا سریع دستگیرش کردن. داییم حتی نمی دانست که این بسته از کی تا حالا توی ماشینشه. حکمش اعدام بود اما چند روز قبل از اجرای حکم، یه آدم که ما هنوزم نمیدونیم کیه، با ارائه یه مدرک که نگفتن چی بود، اثبات کرد که داییم بی گناهه و اون آزاد شد. بعد از یه مدت دوباره تو ماشینش یه بسته شیشه پیدا کردن و ایندفعه قرار شد دادگاهش توی تهران برگزار شه. موقع انتقالش از کرمان تا تهران، ماشینی که داییم توش بود تو خیابون چپ کرد و همه غیر از داییم مُردن. و الان پلیس ها فکر میکنن این توطئه خود داییم بوده و در واقع یه فراری محسوب میشه.
گفتم: پس چجوری رفته بود بیرون از خونه؟ نمیترسه لو بره؟
پارسا گفت: نه! هیچ کس تو تهران اون رو نمیشناسه. پلیس هم اونقدر ریسک نمیکنه که هرکسی که ماسک پوشیده رو چک کنه. در ضمن معمولا چند لایه لباس میپوشه تا هیکلش شبیه هیکل قبلش نباشه و بهش مشکوک نشن.
دلم برای دایی سوخت. بی گناه داشت می رفت بالای دار. هیچ کس باور نمی‌کرد که دایی بیگناهه. بعد از چند لحظه حس خشم جای دلسوزی رو گرفت. هرچقدر هم بقیه باهاش بد کرده باشن حق نداشت با ما اینکارو بکنه. همبرگرم تموم شده بود. از پارسا تشکر کردم و اونم یه لبخند زورکی بهم زد. نه اینکه دوست نداشت بهم لبخند بزنه! تو اون شرایط هیچکس نمیتونست لبخند بزنه. تو این فکرا بودم که یهو صدای آیفون در اومد. پارسا گفت من جواب میدم.
گفت: کیه؟ … بله خودم هستم بفرمایید … چشم الان میام … آیفون رو گذاشت سر جاش. رنگش مثل گچ سفید شده بود. مشخصا فشارش افتاده بود. از دلستری که روی میز بود یه لیوان ریختم و براش بردم. گفتم چی شده
گفت: پلیسه! میخواد راجب دایی ازم سوال کنه.
فاطمه که تا همین حالا ساکت بود گفت: وات د فاک! حالا باید چکار کنیم؟
از دست دایی عصبانی بودم. باید بخاطر کاری که با ما کرده بود مجازات می‌شد. اما اینا میخواستن برای کاری که نکرده مجازاتش کنن! نه این درست نبود.
گفتم: نجاتش میدیم! فاطمه گفت: دیوونه شدی؟! مثلا میخوای چه غلطی کنی؟؟
گفتم: پارسا که میره پایین با پلیس ها صحبت کنه، ما دایی رو میبریم خونه شما. پلیس قطعن برا گشتن خونه شما مجوز نداره و میتونیم راهش ندیم تو.
فاطمه و پارسا بهم نگاه کردن. با نگاهشون داشتن تشویقم میکردن. به پارسا گفتم باید حالشو خوب کنه و عادی صحبت کنه. گفت نمیتونم. رفتم جلو، موها و یقه لباسشو مرتب کردم، بغلش کردم و همونطوری که تو بغلم بود بهش گفتم میتونی!
جواب داده بود. یه لحظه فکر کردم: کاش عزیزم هم میگفتم! حالا ولش کن دیگه تموم شد.
بغلمو باز کردم و پارسا گفت: مرسی.
با فاطمه سریع دویدیم سمت اتاقی که دایی خوابیده بود و سعی کردیم بیدارش کنیم. بیدار که شد گفت: چی شده جنده های کوچولو؟ انقد زود دوباره گشنه‌تون شد؟
بهم برخورد. چرا باید این آدم بیشعور رو نجات میدادم؟ به من چه اصلا! این بمیره یا نمیره چه فرقی به حال من داره آخه! بعدش یاد پارسا افتادم. دوست نداشتم کاری که بهش گفتم انجام میدم رو نیمه تموم بذارم.
با ناز گفتم: نه دایی جون. پلیس اومده، پایین منتظره تا با پارسا صحبت کنه. یهو از رو تخت پرید. داد زد: آخرش لوم دادین جنده هااااااااااا؟
گفتم: نه دایی. ما میخوایم نجاتت بدیم. ما میدونیم شما بی گناهی. یکم آروم شد
پارسا اومد تو اتاق. گفت: دایی میشه کلید خونه رو بدی؟ پلیس منتظره ها!
دایی با ترس کلید و داد به پارسا. گفت: نرینی کون بچه! پارسا بدون اینکه چیزی بگه رفت.
گفتم: دایی پاشو بیا بریم خونه فاطمه اینا. پلیس اگه بخواد میتونه بیاد اینجا رو بگرده.
دایی سریع پا شد و دنبالمون اومد. ۳ نفری رفتیم خونه فاطمه اینا و منتظر موندیم تا پارسا بیاد بالا و خبر بیاره که چی شده.
وقتی رفتیم توی خونه، دایی با حالتی شبیه سرگیجه رفت و نشست رو مبل. گفتم دایی خوبی؟
جواب نداد. عمیقا تو فکر بود. بعد از چند دقیقه سرشو آورد بالا و با بغض گفت: ببخشید. ببخشید که این کارو باهاتون کردم.
فاطمه گفت: چیو ببخشیم دایی ها؟ چیو ببخشیم؟؟ مگه کاری که کردی اصلا قابل بخشیدنه که ببخشیم؟
دایی سرشو انداخت پایین. پشیمون بود. گفت: اشتباه کردم. ترسیده بودم. میترسیدم شما دوتا جنده بازی درارین و برین لوم بدین. ترسیده بودم. ترسیده بودم …
فاطمه گفت: ترسیده بودی؟ اوکی! نذاشتی بریم خونه چون ترسیده بودی. اینکه کیرتو دراوردی و گذاشتی تو دهنمون چی؟ اونم برا ترست بود؟
دایی خواست حرف بزنه که فاطمه سریعتر گفت: نگو که حشری شده بودم که همین الان آیفونو بر میدارم و به پلیسا میگم که اینجایی.
دایی ساکت شد. از جواب فاطمه خوشم اومده بود. به نظرم نیازی نبود که من دیگه حرفی بزنم. نباید عصبانی میشد. فقط باید تنبیه میشد.
بعد از چند ثانیه سکوت، دایی گفت: چکار کنم که منو ببخشین؟ هر کاری بگین انجام میدم.
گفتم: به نظر خودت قابل بخشیده شدن هستی؟ حتی اگه بمیری هم نمیشه بخشیدت!
فاطمه گفت: شاید نتونیم ببخشیمش ولی میتونیم ادبش کنیم که دیگه ازین غلطا نکنه. موافقی مهسا؟
فکر کردم. منظور فاطمه رو فهمیده بودم. ولی پارسا چی؟ اگه میومد خونه و میدید که داییش داره مثلا پای ما رو میبوسه چی میشد؟ گفتم: شاید بشه. ولی قبلش باید با پارسا هم هماهنگ کنیم. هرچی نباشه اونم آسیب دیده تو این قضایا.
فاطمه تایید کرد حرفمو. ۳تایی ساکت شدیم و منتظر پارسا موندیم. حدس میزدم دایی داره به این فکر میکنه که قراره چه بلایی سرش بیاریم. معلوم بود ترسیده.
چند دقیقه بعد …
صدای زنگ در اومد. فاطمه رفت در رو باز کرد. پارسا بود. اومد تو وگفت: رفتن.
با فاطمه جیغ خوشحالی زدیم. ناخودآگاه پریدم و پارسا رو بغل کردم. گفتم: دمت گرم آقای بازیگر!
پارسا گفت: مخلصیم.
از وقتی که رفته بود بیرون برای نون لبخندشو ندیده بودم. لبخند جذاب شو.
فاطمه گفت: پارسا! دوست داری دایی رو تنبیه کنیم که دیگه ازین کارا با کس دیگه‌ای نکنه؟
پارسا ساکت شد. به دایی نگاه کرد. مخالفتی تو چشمای دایی نبود. پارسا گفت: به نظرم باید حقشو بذاریم کف دستش.
رفت سمت دایی. دایی ترسی نداشت. یه لحظه فکر کردم خودش دوست داره این اتفاق بیفته. فدای سرم. اون مهم نبود. مهم این بود که خودم لذت میبردم.

شروع صحنه های جنسی

پارسا وقتی به دایی رسید گفت: باید هرچی ما میگیم بگی چشم! هرچی کمتر اطاعت کنی بیشتر اذیت میشی.
یه لحظه دوست داشتم خودم جای دایی میبودم. هرچی پارسا میگفت، میگفتم چشم …
فاطمه زد رو کمرم و گفت: حواست کجاست مهسا؟! بیا بریم دیگه.
رفتیم پیش دایی. پارسا بهش گفته بود لباساشو در بیاره. جلومون ۴ دست و پا مثل سگ نشست. پارسا کمربند خودشو بست دور گردن دایی. دایی گفت: هاپ هاپ
پارسا گفت: خوب بچه ها! سگمون آماده خدمته. فقط باید براش اسم انتخاب کنیم و بعدش میتونیم تنبیهش رو شروع کنیم.
فاطمه پیشنهاد داد: جسی چطوره؟
بد نبود. اما دلم یه اسم تحقیر آمیز تر میخواست. میخواستم همه چی رو به نهایتش برسونم! گفتم: به نظرم سگمون ارزش اسم داشتن نداره. همون توله سگ خالی صداش کنیم.
پارسا تایید کرد. از تایید شدن توسط پارسا لذت بردم. با خودم گفتم: باید هر کاری بکنی تا بیشتر تاییدت کنه
رفتم جلوی توله سگ وایستادم. گفتم: پاهامو ببوس حرومزاده!
شروع کرد به بوسیدن. به نظر با تجربه میومد. هر بوسی که میکرد از بوس قبلی لذت بخش تر بود. ظرفیتش خیلی بیشتر از یه بوس ساده بود. پامو کشیدم عقب: بسه توله.
به پارسا گفتم: میشه از کیرت استفاده کنم؟
دیگه خجالت نمی کشید. همه خشمی که تو این همه سال ریخته بود تو خودش، بالاخره شروع به بیرون ریختن کرده بود. گفت: بله خانوم! بفرمایید در اختیار شما.
شلوار و شرتشو کشیدم پایین. کیر قشنگی داشت. خودمو در حال خوردنش تصور کردم …
گفتم: بدو توله سگ. له له بزن برا کیر اربابت.
زبونش رو درآورد و شروع کرد به له له زدن.
گفتم: میخوایش آره؟ ها توله سگ؟ بدو بیا بخورش
دویید! با جون و دل میخورد! عجیب بود برام. کسی که تا همین چند لحظه پیش عین یه دیوونه داشت کیرشو به خورد من و فاطمه میداد از هر فیلم پورنی که دیده بودم بهتر ساک میزد!
همینطور که داشتم کیر پارسا رو به خورد توله سگ میدادم و با حرفام تحقیرش میکردم، فاطمه رفت پشت توله سگ و گفت اون کون بی ارزش تو بده بالا ببینم.
توله سگ همینطور که ساک میزد کونشو داد بالا. فاطمه یه کمربند که فکر کنم مال باباش بود آورده بود، اونو گرفت بالا و با تمام قدرت زد تو کون توله سگ. از صداش دردم گرفت. گویا توله سگ هم توقع نداشت اینقدر درد داشته باشه چون همینطور که کیر پارسا تو دهنش بود یه آه بلندی کشید که یه لحظه واقعا دلم براش سوخت.
سریع گفتم: خفه توله سگ! حقته کونده. کیر اربابتو بخور صداتم در نیاد.
فاطمه ضربه دوم، سوم، چهارم و پنجم رو هم زد. هرکدوم محکم تر از قبلی. گفت: مهسا بیا ببین چی شد!!
رفتم پشت توله سگ. پشمام ریخت. ۵تا رد قرمز، خیلی واضح روی کونش دیده میشد. از یدونه‌ش قطره های ریز خون هم بیرون اومده بود. فکر کنم ضربه آخر بود. دوباره رفتم جلوی توله سگ. موهاشو گرفتم و کشیدمش بالا تا کیر پارسا از تو دهنش در بیاد. گفتم بازم کمربند میخوای؟
از قیافه‌ش معلوم بود پشیمونه از اینکه قبول کرده. یه لحظه تصویر کون قرمزش اومد تو ذهنم. گفتم: پارسا! به نظرم بسشه دیگه فاطمه خوب زدش. پارسا گفت: هرچی شما دوتا بگین. به نظرم ارزشش اونقدری نیست که آب کیرم رو ببینه! چه برسه به اینکه بخوره!
با خودم گفتم: آره! اون مال منه! مال خود خودم. بعد بلند گفتم: فاطمه نظر تو چیه؟
به نظر میومد حالش بد شده از کاری که کرده. گفت: آره دیگه منم نمیتونم ادامه بدم.
گفتم: توله سگ پاشو لباساتو بپوش، قلاده‌ت رو هم دربیار و بده به اربابت. کلیدو ازش بگیر و برو پایین کپه مرگتو بذار.
گفت چشم و همین کارها رو انجام داد. وقتی پارسا کمربندشو پس گرفت، می خواست شلوارشو بکشه بالا. یهو گفتم: عه! نمیخوای آبتو بیاری؟ گفت: نه دیگه نیومد. از جق زدن هم بدم میاد!
با ناز گفتم: خوببببب … دوست داری مثلا من برات بیارم؟
یکم براش عشوه اومدم. اونم فکر کنم فهمیده بود که از اول که دیده بودمش منتظر همچین لحظه‌ای بودم. گفت باشه عزیزم بیا کارشو بساز.
وقتی گفت عزیزم، قند تو دلم آب شد. فکر کنم بخاطر این بود که دایی بدجوری حشریش کرده بود. خیلی یهویی باهام صمیمی شده بود. من که مشکلی باهاش نداشتم! رفتم جلوش زانو زدم و با دستام کیرشو براش مالوندم. فاطمه داشت نگاهم میکرد. گفتم: میشه یه لیوان یا کاسه برام بیاری؟ گفت: آره الان میارم
پارسا گفت: برا چی میخوای حالا؟ گفتم آخه این لباسه مال فاطمه‌س نمیخوام آبت بریزه روش. گفت: خوب میریزم تو دستشویی. گفتم: خوب نه آخه میخوام بخورم! آبکیر داییتو خوردما اینو نخورم؟
خندید. گفت: پس چرا کیرمو نمیخوری؟ گفتم: شاید مزه کیر عرقی دایی رو تونستم تحمل کنم اما مطمئنم مزه تفش رو نمیتونم تحمل کنم. گفت: اوم! راست میگی.
فاطمه یه کاسه آورد و داد بهم و گفت: کاری نداری؟ من میرم یکم میخوابم. گفتم: اوکی منم وقتی کارم تموم شد میام پیشت میخوابم. گفت باشه و رفت.
پارسا داشت شل میشد. آبش داشت میومد. همینطوری که براش میمالیدم به روزای بعد فکر میکردم … به اینکه کیرشو میخورم … لباسامو برای اولین بار جلوش در میارم … بدنمو در اختیارش میذارم … کیرشو میکنه تو کصم … تو کونم … باهم ازدواج میکنیم و بچه دار میشیم!
تو همین فکرا بودم که یهو پارسا گفت: مهسا! داره میادا حواست باشه
کاسه رو گرفتم جلوی کیرش و سرعت مالیدنشو بیشتر کردم. آبش پاشید تو کاسه. تا وقتی که کیرش تو دستم کوچیک شد مالوندنش رو ادامه دادم و وقتی مطمئن شدم دیگه آبی تو کیرش نمونده، ولش کردم، کاسه رو دو دستی آوردم جلوی صورتم و کفشو با نوک زبونم لیسیدم. یه «میو» هم کردم. پارسا خندید: پیشی خانوم دیوونه!
یه خنده ریز زدم و لیسیدن رو ادامه دادم. یکم که لیسیدم، لبه کاسه رو گذاشتم رو لبم و چشمام رو فوکوس کردم تو چشم پارسا و شروع کردم به سر کشیدن کاسه. وقتی که دیگه نمیشد سر بکشم، با چندتا لیس ته کاسه رو تمیز کردم. شلوار و شورت پارسا رو براش بالا کشیدم و کمربند رو دادم بهش. گفتم: میمونی یا میری؟ گفت: دوست دارم بمونم ولی باید برم حموم و لباسام رو عوض کنم.
گفتم: اوکی. من تا شب اینجام. اگه دوست داشتی بیا بازم. گفت: باشه ببینم چی میشه
پا شد و رفت سمت در، دنبالش رفتم تا بدرقش کنم. وقتی که رفت، در رو پشت سرش بستم و به در تکیه دادم. به اتفاقای امروز فکر کردم. به اینکه چجوری ورق برگشت. به اینکه چجوری تونستم بکارتم رو حفظ کنم و خیلی چیزای دیگه …
رفتم کاسه رو از رو زمین برداشتم، بردمش تو دستشویی و شستمش. رفتم تو آشپزخونه و کاسه رو گذاشتم توی جاظرفی و رفتم سمت اتاق فاطمه. فاطمه هنوز بیدار بود. گفتم: تشک از کجا بیارم؟
با دستش به کمد اشاره کرد و گفت تو اون کمده‌س. در کمد رو باز کردم و یه تشک و یه بالشت برای خودم برداشتم.
وقتی داشتم پهن میکردم رو زمین گفتم: چرا پتو انداختی رو خودت تو این گرما؟ گفت: عادت دارم. میشه بخوابیم دیگه؟
گفتم: آره ولی قبلش بگو برا کِی آلارم بذارم تا بیدار شیم؟ گفت: ۱ ساعت دیگه خوبه. هنوز خیلی مونده تا شب.
ساعتو نگاه کردم. وقت زیاد بود. آلارم رو تنظیم کردم و گوشی رو از خودم دور کردم و چشمامو بستم. هیچ وقت تو عمرم انقد زود خوابم نبرده بود.

اگه دوست داشتید بگید ادامه‌ش رو هم بنویسم

نوشته: زودیاک


👍 12
👎 2
18401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

951085
2023-10-04 07:54:45 +0330 +0330

ننویس دیگه مجلوق کوس ندیده

0 ❤️

951194
2023-10-04 23:41:41 +0330 +0330

اگه تو ادامش قراره دخترا برده شن بنویسن. اگه نه ،ننویس

0 ❤️

951285
2023-10-05 13:08:19 +0330 +0330

عااااالی بووود بنویس

0 ❤️

951390
2023-10-06 02:04:27 +0330 +0330

بنویس

0 ❤️