پرستار بچه (۲)

1402/02/21

...قسمت قبل

آفتاب که به صورتم خورد بیدار شدم. غلت زدم و خمیازه کشیدم. ساعتو نگاه کردم ۷ صبح بود. حس خیلی خوبی داشتم. خواب خوبی کرده بودم و سرحال بودم. بلند شدم نشستم و خودمو کش آوردم. اینجا بود که اتفاقات دیشب یادم اومد و حس خوبم کلا پرید.
من اسمم سروشه و ۱۸ سالمه. زیاد رشد نکردم و قدم ۱۵۲ سانته و خب وزنمم زیاد نیست و به ۵۰ کیلو نمیرسه. پدر و مادرم بهم اعتماد ندارن که خونه تنهام بذارن که خب تقصیر خودمه و با توجه به کارهایی که قبلا کردم به پدر و مادرم حق میدم بهم اعتماد نکنن. خلاصه که سالهاست گیر پرستارهای بچه افتادم، زن های میانسالی که میومدن و منم بلایی سرشون میاوردم که دیگه این طرفا پیداشون نشه. اما دیشب فرق داشت. پرستار دیشب اسمش ستاره بود، فقط ۴ سال ازم بزرگتر بود و وحشتناک خوشگل بود ولی قد بلند، واقعا قد بلند با جثه خیلی بزرگتر از من. فکر میکردم میتونم مثل بقیه باهاش رفتار کنم تا بره پی کارش ولی تو عمرم اینقدر در اشتباه نبودم. اون از جثه و قدرتش استفاده کرد و منو طوری تنبیه و کنترل کرد که تا قبل از اون تصورش هم نمیکردم. حتی فکر کردن به اون شب هم بهم حس تحقیر میداد. اون شب لعنتی و همه کارهایی که باهام کرد. میخواستم برم شهوانی زیر داستان ها فحش بنویسم تا خالی بشم ولی اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. پیش خودم فکر کردم یعنی بقیه اونایی که میان فحش میدن هم مثل منن؟ اونام تحقیر شدن؟ خب وقتی زیر یه داستان فحش میدن و بعد دوباره میرن قسمت دومش هم میخونن و زیر اونم فحش میدن حتما مثل من عقده ای و تحقیر شدن دیگه. وگرنه کسی که از قسمت اول خوشش نیاد خب قسمت دوم رو اصلا باز نمیکنه بخونه. از تخت اومدم پایین و رفتم دستشویی. مسواک زدم، دوش گرفتم، لباسامو عوض کردم و رفتم پایین. مامانم داشت صبحونه درست میکرد و گفت: “صبح بخیر عزیزم” منم گفتم “صبح بخیر مامان” با چهره ای مه انگار تعجب کرده بود ازم پرسید “همه چی رو به راهه؟” جواب دادم “آره، چرا نباشه؟!” با لبخند گفت “آخه هیچ وقت اینطوری جواب نمیدادی، نمیدونم شاید ستاره تاثیر خوبی روت گذاشته” حتی شنیدن اسمش هم باعث شد حالم بد بشه. اصلا نمیخواستم دوباره ببینمش. مامانم صبحونه رو اورد و گفتم “ممنون بابت صبحونه مامان” “اوه، تو واقعا امروز یه چیزیت شده، ولی هر چی که هست من عاشقشم، همینطوری بمون پسرم” اینو با خنده گفت و بغلم کرد. منم بغلش کردم. محکم تو بغلش فشارم داد و بعد رفت. بعد صبحونه برگشتم تو اتاقم و وسایلمو آماده کردم تا برم مدرسه. توی مدرسه اصلا حواسم نبود و تو هپروت بودم که بهترین دوستم سامان صدام زد و پرسید چی شده. منم پیچوندمش و گفتم چیزی نیست اما قانع نشد و دعوتم کرد بعد مدرسه بریم یه پیتزا بخوریم. منم پیش خودم گفتم فکر بدی نیست. شاید یه کم وقت گذروندن با دوستم کمک کنه اون دختره رو فراموش کنم. بعد مدرسه رفتیم پیتزا خوردیم و گفتیم و خندیدیم و کم کم داشتم اون شب لعنتی رو فراموش میکردم. بعدش سامان گفت که بریم خونشون و پلی استیشن بازی کنیم چون پدر و مادرش نیستن و فقط خواهر کوچولوش و پرستار پیرش اونجان. منم گفتم عالیه بزن بریم. سامان درو باز کرد و منم پشت سرش رفتم داخل. سریع دوید رفت بالا سمت اتاقش. منم کفشامو درآوردم و خواستم برم بالا که یه صدای آشنا شنیدم که باعث شد همونجا خشکم بزنه “سامان تویی؟” رفتم جلوتر که صاحب صدا رو ببینم که با ستاره رو به رو شدم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود. هر دو خشکمون زده بود ولی اون زودتر به خودش مسلط شد و راه افتاد طرف من “سروش؟ اینجا چیکار میکنی؟” من که هنوز شوکه بودم چیزی نگفتم. دوباره گفت: “سلاااام، تو اینجا چیکار میکنی؟” خوشبختانه سامان همین لحظه برگشت پایین و ازش پرسید “هی، تو کی هستی؟” . “اوه من پرستار خواهرتم، پرستار همیشگیش نمیتونست بیاد پس مامانت به من زنگ زد تا به جای اون بیام” . “آهان خوبه، این دوست من سروشه، ما بالا تو اتاق من هستیم” . “که اینطور، خب سلام سروش” . “بیا بالا دیگه چرا وایسادی؟” سامان اینو گفت و بازومو تکون داد که مثلا بهم بگه چقدر عجیب رفتار میکنم.

از زاویه دید ستاره
چقدر دنیا کوچیکه. اون آخرین کسی بود که انتظار دیدنشو داشتم. شب قبل رو نمیتونستم فراموش کنم. یه بخشی از وجودم احساس بدی داشت از اینکه زیاده روی کردم ولی یه بخش از وجودم عاشقش بود. عاشق کنترلی که روی سروش داشتم. منظورم اینه اون ۱۸ سالش بود ولی من کاملا تحت کنترل درش آورده بودم مثل یه بچه کوچولو حتی بیشتر! حالا اون اینجاست.
خلاصه یه کم گذشت و بیخیال شدم. من پرستار اونا نبودم، من برای دختر کوچیکه اومده بودم.

از زاویه دید سروش
نمیدونستم چیکار کنم. سامان خوشحال بود که بالاخره یه پرستار جوون و خوشگل اومده خونشون. روحشم خبر نداشت که اون چه کارهایی از عهده اش بر میاد. یه کم بعد سامان گفت بریم پایین یه چیزی بخوریم. من که اصلا نمیخواستم برم پایین گفتم نه ولی سامان بیخیال نشد و رفتیم تو آشپزخونه و مدام میپرسید که چه مرگم شده؟
ستاره داشت تلویزیون میدید که احتمالا صدامونو از آشپزخونه شنید و بعد چند لحظه اومد و پرسید: “شما پسرا خوبین؟ چیزی میخواین براتون بیارم؟” سامان جواب داد “نه ممنون خودمون ردیفش میکنیم” ستاره گفت: “خب برای شام پیتزا سفارش میدم خوبه؟ تو پیتزا دوست داری سروش؟” این آخری رو با لبخند ازم پرسید. منم با سر گفتم آره.

چند دقیقه بعد صدای رعد و برق اومد و بارون شدیدی شروع شد. داشتیم بارون رو تماشا میکردیم که گوشی سامان زنگ خورد. مادرش بود و میگفت که ماشینش خراب شده و گذاشتتش تعمیرگاه و از سامان خواست که بره بیارش خونه.

از زاویه دید ستاره
مادر بچه ها زنگ زد بهم گفت که ماشینش خراب شده و دیر میرسه و اینکه میخواد به پسرش سامان زنگ بزنه تا بیاد دنبالش. بهش گفتم هیچ مشکلی نیست و خداحافظی کردیم. بعد به این فکر افتادم که شاید بتونم از این فرصت استفاده کنم و سروش رو تنها پیش خودم اینجا گیر بندازم. میدونستم که ماشینی که خونه مونده فقط دو تا صندلی داره. فقط باید نقشه مو با دقت جلو ببرم. گوشیمو برداشتم و به مادر سروش زنگ زدم که خب واقعا از شنیدن صدام خوشحال شد. بهش گفتم که سروش اینجاست و بارون هم شدیده، پس سروش اینجا پیش من میمونه و شب که کارم تموم شد خودم میرسونمش خونه. اونم موافقت کرد و قسمت اول نقشه ام عالی پیش رفت. بچه ها اومدن پایین و سامان بهم گفت که میخواد بره دنبال مامانش. منم گفتم: “ولی ماشین تو که فقط برای دو نفر جا داره. اگه هر دو برین اون وقت مامانت کجا میخواد بشینه؟” سامان گفت: “اوه خدایا حق با توئه، خب سروش من اول تو رو میرسونم بعد میرم ولی تا خونه شما هم نیم ساعت راهه و مسیرم دور میشه…” داشتن فکر میکردن که چیکار کنن که من گفتم: “سروش من به مامانت زنگ زدم و اون قبول کرد که بهترین راه اینه که تو تا قطع شدن بارون اینجا بمونی و من سر راهم میتونم تو رو هم برسونم خونتون” سروش چهره اش رفت تو هم و سریع گفت “نه نیاز نیست، من خودم عه…” نتونست جملشو تموم کنه و سامان گفت: “این فکر خیلی خوبیه، تو همینجا بمون و بازی کن تا من برم و بیام، من دو ساعته برمیگردم. اینجا رو خونه خودت بدون. ستاره تو پیتزا میگیری درسته؟” جواب دادم: “معلومه که میگیرم” سامان هم گفت “عالیه، پس تو اینجا خوش بگذرون” اینو گفت و سریع رفت.

از زاویه دید سروش
ترسیده بودم. بدترین کابوس من داشت به واقعیت تبدیل میشد. سامان رفت و منو با ستاره تنها گذاشت. همونجا کنار در خشکم زده بود. ستاره اومد نزدیک و جلوم وایساد. انقدر درشت بود که تقریبا کل دیدم رو گرفت و به سختی می‌تونستم اطرافشو ببینم. من بین اون و در گیر افتاده بودم. چند قدم جلو اومد و منم به صورت غریزی چند قدم رفتم عقب تا خوردم به در. حالا دیگه واقعا گیر افتاده بودم و جلوش احساس کوچیک بودن و بیچاره بودن میکردم. به سختی به سینه اش میرسیدم و راحت ۴۰ کیلو ازم سنگینتر بود. بهم گفت: “خب انگار فقط من و تو موندیم نه؟” از ترس خشکم زده بود و نمیدونستم چی بگم. بعد خم شد و با یه دستش هر دو تا دستمو گرفت و اون یکی دستش رو هم گذاشت روی شونه ام و گفت: " سروش ما میتونیم خوش بگذرونیم، اصلا مجبور نیستیم کارهای دیشب رو تکرار کنیم، البته تا وقتی که تو پسر خوبی باشی، فهمیدی چی گفتم؟" آروم با سر گفتم آره. “آفرین پسر خوب، من امروز برای پرستاری از خواهر دوستت اومدم اینجا ولی وقتی با مامانت حرف میزدم از خواست که وقتی اینجایی مراقب تو هم باشم، پس من الان پرستار تو هم هستم.” باورم نمیشد که مامانم این کارو کرده، اون برای من تو خونه یه نفر دیگه پرستار گذاشته. “پس وقتی بهت دستوری میدم انتظار دارم که اطاعت کنی، فهمیدی؟” بازم آروم با سر گفتم آره. “خوبه، حالا من مطمئنم که تکالیف مدرسه ات هنوز مونده. پس کیفتو بیار روی میز آشپزخونه تا کارمونو شروع کنیم” دستامو ازاد کرد ولی اون یکی دستشو روی شونه ام نگه داشت و همینطوری باهم رفتیم تو آشپزخونه. بعد دستشو برداشت و منم نشستم و کیفمو باز کردم و وسایلمو درآوردم و شروع کردم به انجام تکالیفم. ستاره چند دقیقه منو همینطور تماشا کرد.

از زاویه دید ستاره
من تماشاش میکردم و باورم نمیشد که اون ۱۸ سالشه و سال آخر دبیرستانه. مثل یه بچه کوچیک داشت مشقاشو مینوشت. رفتم که نظافت کنم و در همین حال اون بخش وجودم که عاشق کنترل کردن سروش بود همینطور قویتر میشد. میدونستم که اگه بتونم عصبیش کنم تا واکنش بدی نشون بده دوباره میتونم کنترلش رو به اوج برسونم. نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه کودک و کنترل رو گذاشتم تو جیبم و گفتم: “هی سروش، چرا نمیای یه استراحت کوچیک بکنی و یه کم تلویزیون ببینی؟ امروز حرف گوش کن بودی و لیاقتشو داری” اومد و در دورترین نقطه مبل نسبت به من نشست. نگاهش به تلویزیون افتاد و بدش اومد و گفت “کنترل کجاست؟” گفتم “نمیدونم” چند دقیقه نگاه کرد و بعد گوشیشو درآورد و رفت تو گوشی. آروم رفتم نزدیک و گوشیشو قاپیدم. داد زد “هی داری چه…” بقیه جملشو خورد و نگفت. من گفتم: “سروش تو هنوز وقت تکالیفته، من فقط بهت استراحت کوچیک دادم. از گوشی خبری نیست تا وقتی که تکالیفت تموم شه” حالا می‌تونستم خشمو تو صورتش ببینم که داشت منفجر میشد.

پسر بیچاره بدنش پر از خشم بود ولی میترسید که بریزه بیرون. این لحظه خیلی برام هیجان انگیز بود چون می‌تونستم اوج قدرت و کنترل و ترسی که روی این بچه داشتمو ببینم.

از زاویه دید سروش
دوباره داشت همون کارو میکرد. داشت بهم دستور میداد و کنترلم میکرد. تو اوج عصبانیت بودم ولی نمیتونستم بریزم بیرون. چون میدونستم بعدش چی میشه. احساس خشم هی قویتر میشد و من راهی برای بروز دادن این احساسات نداشتم. ناگهان نمیدونم چی شد که چشمام خیس شد و اشکام سرازیر شد. میخواستم جلوشو بگیرم ولی نتونستم و زدم زیر گریه. چهره اش با دیدن گریه ام عوض شد انگار دلش برام سوخت. منم سرمو انداختم پایین و گریه کردم.

از زاویه دید ستاره
داشتم نگاش میکردم و پسر بیچاره یهو زد زیر گریه. انگار که کنترلی رو گریه اش نداشته باشه. من دوباره خوردش کردم. به نظرم احساساتش خیلی شدید بوده و اونم که میترسیده بریزه بیرون، باعث شده نهایتا اون احساسات به صورت اشک بریزه بیرون. از شدت خجالت سرشو انداخت پایین و گریه کرد. احساس بدی بهم دست داد. من نمیخواستم اینطوری بشکنمش فقط میخواستم عصبانیش کنم تا یه چیزی بگه. دستمو گذاشتم رو شونه اش و نوازشش کردم و گفتم:“گریه نکن عزیزم چیزی نیست” این باعث شد گریه اش شدیدتر بشه. یه صندلی یک نفره اون طرف دیدم و با یه دست پشتش و یه دست زیر زانوهاش بلندش کردم و وایسادم. وقتی میبردمش سمت اون صندلی کوچکترین تقلایی نکرد. نشستم و همونطوری نشوندمش رو پاهام و سرشو گذاشتم رو شونه ام. اونم کاملا راحت نشست. انگار خودش هم دوست داشت که آرومش کنم. میخواستم ببینم این احساسشو تا کجا میتونم پیش ببرم. پس همینطور که تکونش میدادم دستمو بردم زیر چونه اش و سرشو آوردم بالا و پرسیدم: “چرا گریه کردی عسلم؟” جواب نداد و سعی کرد دوباره سرشو بندازه پایین ولی من نذاشتم “سروش به من نگاه کن” اینو گفتم و دوباره پرسیدم “چرا گریه کردی؟”

از زاویه دید سروش
جواب دادم: “نمیدونم” نمیدونستم چی بگم. من دوباره تو بغلش بودم اون داشت مثل یه بچه آرومم میکرد. “بگو سروش جان، مشکلی نیست، میتونی به ستاره بگی” اینو در حالی که دستمو ناز میکرد گفت. “عصبانی بودم و داشتم تمام سعیمو میکردم که خشممو کنترل کنم و بعدش نمیدونم چی شد که گریه کردم” اینو با خجالت گفتم. "پس تو نمیدونستی چطور احساساتتو کنترل کنی و بعد اشکت سرازیر شد درسته؟ " اینو پرسید و آروم با سر گفتم آره. “خب سروش جان، من خوشحالم که تونستی خشمتو کنترل کنی و پرخاش نکنی، تو داری یاد میگیری” اینو گفت و منو محکم به خودش فشار داد و گفت: “ستاره بهت افتخار میکنه”
این بار فرق میکرد. داشتم یه جورایی لذت میبردم از اینکه داره تو بغلش آرومم میکنه. نزدیک بودن بهشو دوست داشتم. ستاره واقعا زیبا بود. اون طوری داشت تکونم میداد انگار هیچ وزنی ندارم.
بعد چند دقیقه بلند شد و منو هم همونطوری که بودم بلند کرد اما فقط با یه دستش. سرم روی شونه اش بود و دستشو شبیه یه سبد کرده بود. پاهای منو هم آورده بود بالا نزدیک سینه ام و یه جورایی منو تا کرده بود. من دقیقا توی سبدی که با یه دستش درست کرده بود جا شده بودم. همونطوری حرکت کرد و با دست آزادش تلویزیون رو خاموش کرد و بعد گوشیشو برداشت. بعد همونطوری منو برد تو آشپزخونه. واقعا از قدرت بدنیش حیرت کردم.

از زاویه دید ستاره
امروز هیچ تقلایی نمیکرد. میخواستم بدونم تا کجا میتونم پیش ببرمش. بردمش تو آشپزخونه و گذاشتمش روی پیشخون و گفتم: “خیلی خب عسلم، همینجا بمون تا برم بچه رو بیارم، وقت شیر خوردنشه” رفتم بچه رو برداشتم و آوردم و بعد بطری رو برداشتم و گذاشتمش روی میز آشپزخونه. سروش هنوز روی پیشخون نشسته بود، از اونجا تکون نخورده بود. با بچه تو بغلم رفتم طرف سروش. دست آزادمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم “بیا تو بغلم” و بلندش کردم. اونم همکاری کرد و پاهاشو دورم حلقه کرد. رفتم کنار صندلی و سروش رو گذاشتم زمین. روی یکی از صندلی ها نشستم و به سروش گفتم: “بیا اینجا عزیزم” همزمان با این جمله با دستم زدم روی ران چپم. اومد نزدیک و خودشو کشید بالا و روی پای چپم نشست. با دست آزادم پاهاشو آوردم بالا و حرکتش دادم تا به بغل بشینه رو پاهام. بعد بچه رو گذاشتم روی پاهای سروش. دست چپمو دور کمر سروش حلقه کردم و با همون دست بچه رو گرفتم تا تکون نخوره. بعد با دست راستم بطری شیر رو برداشتم و گذاشتمش تو دهن بچه. بچه سریع شروع به خوردن شیر کرد و من داشتم سروشو نگاه میکردم که خیره شده بود به بچه که داشت شیر میخورد.

از زاویه دید سروش
تو این مرحله دیگه ستاره عملا داشت مثل یه نی نی باهام رفتار میکرد. دیگه حتی اینو پنهان نمیکرد. منو مثل یه بچه رو پاهاش نشونده بود ولی نمیدونم چرا دیگه مشکلی با این قضیه نداشتم. باورم نمیشد ولی در واقع داشتم لذت میبردم. وقتی داشت به بچه شیر میداد احساس میکردم که منم میخوام. نمیتونستم چشامو از بطری شیر بردارم. بچه سیر شد ولی بطری هنوز کلی شیر داشت. بعد دیدم که ستاره بطری رو آورد طرف دهن من.

از زاویه دید ستاره
“میخوای یه کم بچشی آقا کوچولو؟” اینو پرسیدم و سروش جوابی نداد فقط به بطری خیره شد. باورم نمیشد که اینقدر اونو تحت کنترل خودم درآوردم و اصلا نمیتونستم متوقف بشم و باید میدیدم که تا کجا میتونم پیش برم. یه کم به خودم فشارش دادم و بطری رو بردم سمت دهنش و با کمال تعجب دیدم که بطری رو گرفت و شروع کرد به مکیدن. بدنم از هیجان داغ شده بود. آروم دختر بچه رو گذاشتم تو گهواره که نزدیکم رو زمین بود و تمام تمرکزم رو گذاشتم روی سروش. “بخور عزیزم، مامان ستاره میخواد ببینه که همه شو میخوری” خودم از حرفام و لحنم خنده ام گرفته بود ولی به روی خودم نمیاوردم. شیر رو که تا آخر خورد یه نگاه به ساعت انداختم دیدم از وقتی که سامان رفته ۳ ساعت گذشته و هر لحظه ممکنه برسن.
بلند شدم وایسادم و سروش هنوز رو دستام تو بغلم بود و سرش رو شونه ام بود. سرشو بردم عقب تا بهم نگاه کنه. “خب دوستت و مامانش به زودی میرسن خونه. چطوره بری وسایلتو جمع کنی تا به محض اینکه رسیدن من تو رو ببرم خونتون؟ فکر خوبیه؟” با سر گفت آره. “پسر خوب، حالا زود برو وسایلتو جمع کن” اینو گفتم و گذاشتمش زمین و چرخوندمش و یه ضربه به باسنش زدم که بجنبه. اونم سریع رفت سراغ وسایلش.
از زاویه دید سروش
رفتم وسایلمو جمع کردم و احساس ناراحتی کردم. ناراحت بودم که منو گذاشته زمین. زود دلم برای بغلش تنگ شد. خدایا چه مرگم شده بود، چرا همچین چیزیو میخواستم. نمیدونم واقعا خوشم اومده بود که مثل بچه باهام رفتار کنه یا اینکه فقط دوست داشتم نزدیکش باشم. آخه اون مثل یه مدل بود بی نهایت خوشگل و بی نهایت خوشتیپ و قوی، یکی مثل من تو دنیای واقعی هیچ شانسی نداشت که با اون بگرده، چه برسه به اینکه بغلش کنه.
سامان و مادرش برگشتن و مادرش از ستاره تشکر کرد و بعد راه افتادیم سمت ماشین ستاره. توی راه ساکت بودیم و حرفی نزدیم. وقتی رسیدیم آروم ماشینو پارک کرد.

از زاویه دید ستاره
میدونستم که خوشش اومده، و میخواستم بدونه که اینو میدونم. ماشینو پارک کردم ولی قفل در رو باز نکردم‌. کمربند رو باز کرد و میخواست بره که دستمو گذاشتم رو شونه اش “عجله نکن، باهات کار دارم… ببینم تو از اتفاقی که امروز افتاد لذت بردی؟” بعد سوالم ترس رو تو چشاش دیدم، احساس کردم میخواد از ماشین بزنه بیرون که بازوشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و نشوندمش رو پاهام. شروع کرد به تقلا که محکم گرفتمش و صبر کردم تا انرژیش تموم شد. شیشه های ماشینم کاملا دودی بود و هیچ کس ما رو نمیدید. چونه اشو گرفتم تا به من نگاه کنه “من میدونم که لذت بردی سروش، اعتراف کن، چیزی برای خجالت وجود نداره” احساس کردم که اصلا راحت نیست ولی برام مهم نبود. من میخواستمش، دروازه جدیدی به روی چشمام باز شده بود. نمیدونم که دوستش داشتم یا عاشقش بودم یا فقط عاشق کنترلی که روش داشتم بودم. اما من میخواستمش. “گوش کن مجبور نیستی اعتراف کنی، ولی من میدونم که لذت بردی و میدونم که بازم میخوای” تو چشاش نگاه کردم و گفتم “پس دفعه بعد که خواستی لذت ببری، میدونی چطور پیدام کنی.” بعد سرمو بردم نزدیکش و در گوشش زمزمه کردم “بذار مامان هر چی که بچه کوچولوش میخواد رو بهش بده” شروع کرد به تقلا که محکم گرفتمش و فشارش دادم، با تمام قدرتم فشارش دادم. کاملا ترسیده بود. “تو نمیدونی داری چیو از دست میدی، مامان ستاره میتونه یه دنیای جدید رو به روت باز کنه. میفهمی چی میگم؟” همچنان با تمام زورم گرفته بودمش و داشت برای نفس کشیدن تقلا میکرد و تو همون حال با حرکت سر گفت آره. بهش گفتم “نه، بگو بله مامان” یه لحظه خشکش زد و بعد با آروم ترین صدای ممکن گفت “بله مامان” شنیدن این دو کلمه لذت عجیبی بهم داد، بدجوری میخواستم اینو بشنوم. “آفرین پسر خوب، حالا بدو خونه” و درو باز کردم و پیاده شد و داشت میرفت که داد زدم “سروش یادت نره، مامان منتظره” بعد یه لبخند زدم و رفتم.
بدنم میلرزید. تو عمرم چنین احساسی نداشتم. من این بچه رو میخواستم، میخواستم اونو مال خودم کنم و قصد داشتم این کارم بکنم. این حس چی بود، عشق، محبت، سلطه، نمیدونستم و برام هم مهم نبود. من اونو میخواستم و باید به دستش میاوردم.

ادامه...

نوشته: بیبی سیتر


👍 51
👎 7
75201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

927427
2023-05-11 00:57:45 +0330 +0330

یکمی خشونت داستانت بیشتر کن.

1 ❤️

927429
2023-05-11 01:10:28 +0330 +0330

اولا زیادی چرت نوشتی و معلوم زیادی زورت میاد از انتقاد و نقد شدن ؟! خب ننویس تخمی تخیلی ، داستان نخوندم همون اولش خوندم اومدم بجوابمت حتما مثل قبلی چرت .
دوماً اینجا شبی صدتا داستان نمیاد که …
سوما داستانهای خوب وقتی نوشته میشه یکی مثل تو هم که از فشار زیادی که بهت وارد شده آمدی تخلیه و دیگه جا واسه نقد ، کصشعر گفتی و کصشعر بشنوی رو هم نداری حتی تو هم از داستان خوب تعریف می‌کنی ، پس داستان خوب لایک بالا و نقد خوب داره ، عده کمی از داستان خوب خورده میگیرن ولی مال تو زیادی محقر و حقیر بیبی جان .

2 ❤️

927437
2023-05-11 01:36:10 +0330 +0330

یه ذره دارک شد داستان ادامه بده

1 ❤️

927443
2023-05-11 02:21:04 +0330 +0330

ادامه بده داستانت قشنگه

1 ❤️

927449
2023-05-11 02:46:21 +0330 +0330

اول داستانتو خوندم ینی پاره شدم از خنده 😂😂

0 ❤️

927459
2023-05-11 03:42:02 +0330 +0330

نه عزیزم کسایی که میان فش میدن میخوان به نویسنده های کسشعر برینن کص نگو فش نشنو یه اصل بسیار بسیار ساده
کم نیستن نویستن نویسنده هایی که زیر داستانشون پره تعریف و تمجیده

0 ❤️

927480
2023-05-11 07:45:49 +0330 +0330

خیلی جالب بود و متمایز با تمام داستان‌های دیگر مهمتر اینکه هرلحظه راغبتر میشی برای ادامه داستان، براوور

0 ❤️

927489
2023-05-11 08:43:40 +0330 +0330

جالب بود زیاد احساسی مینویسی که خوشم میاد و کش دادن داستانت هم حذابه فقط اگه میتونی طولانی ترش کن داستان رو و بحثای سکسی تری داشته باش

0 ❤️

927490
2023-05-11 08:44:28 +0330 +0330

ادامه بده حتما

1 ❤️

927499
2023-05-11 10:24:21 +0330 +0330

زیبا بود ولی از دید سروش ننویس خواهشا داستانو خراب میکنه
زود بنویس منتظرم

0 ❤️

927508
2023-05-11 12:21:06 +0330 +0330

بیگ لایک

0 ❤️

927512
2023-05-11 12:54:21 +0330 +0330

بیبی سیتر عزیز قلمت نو آوری تازه ای توی این سایت داشت و این قابل تحسینه اما باید روی این قلم کار بشه … اگر صلاح میدونی به من پیامی بده تا روی قلمت و پرده های ایده پردازیت کار کنیم … من نویسنده کتاب هستم مطمعن باش سواد خوبی رو بهت منتقل میکنم

0 ❤️

927520
2023-05-11 15:12:30 +0330 +0330

جدید و جالب

0 ❤️

927527
2023-05-11 16:44:22 +0330 +0330

خشونت رو بیشتر کن،
لیس زدن جوراب رو توی داستان قبلی نوشته بودی ولی توی این داستان چیزی از پا و جوراب نبود. لیس زدن پا رو اضافه کن🦶🏻👠
حتی اگه پگینگ (گاییدن کون سروش با دیلدو توسط ستاره) رو به داستان اضافه کنی خیلی خوب میشه🍆🍑

0 ❤️

927542
2023-05-11 20:15:51 +0330 +0330

داستان فوق العادیه ننیدونم ورا اما باهاش ارتباط برقرار مردم منتظر ادامشم

0 ❤️

927559
2023-05-12 00:27:18 +0330 +0330

داستانت قشنگه ولی ارباب بودنم اضافه کن و ب گوخوریه گوخورا توجه نکن هرجور بنویسی بقول خودت یسری عقده ای عقب افتتده ذهنی هستن ک بیان زر بزنن چون اینقد گاون قسمت تگ داستانو نمیفهمن سلیقت نیس نیا نخون و گو زیادی نخور

0 ❤️

927606
2023-05-12 08:41:32 +0330 +0330

دمت گرم ستاره جون،بیا جیگره منم شو

0 ❤️

927636
2023-05-12 12:40:03 +0330 +0330

درون هر زنی یه کس زندگی میکنه که دوست داره به من بده.تو همون زن هستی معطل نکن.فقط یه پیام بده بقیش با من… 😍 🌹 😏

0 ❤️

928004
2023-05-14 18:37:13 +0330 +0330

داستان فوقولاده فوقو لاده جذاب داره پیش میره با قسمت اخرش عشق کردم خیلی خوبی دمت گرم همینطوری قوی ادامه بده❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️👌👌💯💯💯

0 ❤️

928005
2023-05-14 18:39:50 +0330 +0330

هیچوقت با هیچ داستانی نتونسته بودم انقد فاز مثبت و ارتباط بگیرم
مرسی که انقد خفنی❤️❤️❤️❤️❤️

0 ❤️

928230
2023-05-16 01:37:18 +0330 +0330

قسمت جدید میخوایمممممم کجابییییی

0 ❤️

928294
2023-05-16 09:41:51 +0330 +0330

داستان خوبی خوشم اومده قسمت بعد هم بنویسید .
اینم بگم خیلی هم باگ داره این باگ ها درست کنید داستان بهتری خواهید داشت

0 ❤️

929621
2023-05-24 11:23:49 +0330 +0330

لطفا ادامه بده تو نمیدونی من چقدر از این مدل داستانا که زنا قوین و پسرهارو بچه میکنن دوست دارم

0 ❤️