چرا وابسته ات شدم ؟! (۲)

1402/06/19

...قسمت قبل

صدای گوشی افکارمو بهم ریخت.یه حس درونی بهم میگفت صباس.آره خودش بود.بدون هیچ تاملی جواب دادم.نذاشتم حرف بزنه،خودم شروع کردم.
+کجایی تو دختر هیچ میدونی من تو این مدت چقدر نگرانت بودم؟
_ببخش توروخدا،بزار توضیح بدم‌ واست.
+میشنوم،امیدوارم قانع کننده باشه.
_نیما توروخدا کمکم کن.دوستت برگشته همه چی رو خراب کرده .تشنه انتقامه.جلوشو نگیری هم من هم تورو آتیش میزنه.
+بنال ببینم چی میگی دیگه .
هق هق های پشت تلفنش اعصاب و روان نیما رو بهم میریخت.
_امیر تهدیدم کرده اگه همه چی بین منو تو تموم نشه آبرومو ببره .احتمالا میخواد عکسامو پخش کنه.نمیدونم همچین گوهی میخواد بخوره دیگه.کار دیگه ای که نمیتونه کنه.
تمام حدس های نیما به یک راه ختم می شد .امیر میخواد انتقام بگیره .انتقام عقده های بچگیش.انتقام توجه ای که همه دخترا به نیما میکردن و به امیر بی اهمیتی.زیر زبونش کلمه ی حرومزاده رو زمزمه میکرد.
باز صبا ادامه داد:
_نیما تو رو خدا کاری نکن فقط.اگه امیر باخبر بشه که تو فهمیدی آبرو واسم نمیزاره.قبل از هر تصمیمی لطفا به عواقبش فکر کن .
مغز نیما از جمله های کسشر و کلیشه ای صبا پر بود.تنها چیزی که الان آرومش میکرد،ریختن خون امیر بود .ولی باید به صبا ،دردونه ی زندگیشم فکر میکرد.
+باشه.من این مادرجنده به گوه خوردن نندازم نیما نیستم.
فحش مادر!خط قرمزارو دونه دونه رد میکرد.براش مهم نبود.به تنها چیزی که فکر میکرد صبا و خودش بود.خوب میدونست وارد بازی ای شده که حتی برنده شدن داخلش هم باخت محسوب میشه.چندین سال رفاقت زیر سوال رفته بود فقط به خاطر یه دختر.نیما و امیر هر دو آگاه بودن که صبا هرزه ای بیش نیست.فقط نیما وابسته ی صبا شده بود و امیر تونسته بود خودشو از اون جادوگر دور نگه داره.
صدای تیک تاک ساعت دیواری خلوت نیمارو بهم زده بود.عادت داشت وقتی بر به مشکلی میخوره،ذهنشو از همه جا دور نگه داره و کمی صبر کنه تا آروم بشه و بعد تصمیم بگیره.
به دوراهی عشق و رفاقت ثانیه به ثانیه نردیکتر میشد.باید انتخاب میکرد.کم بقیه رو نصیحت نکرده بود که وقتی به این دوراهی برخورد میکنن چیکار کنن ولی خودش تنو بدنش میلرزید.مطمئن بود که اگه بخواد میتونه همه چیو به روال سابقش برگردونه.نه صبایی باشه نه اعصاب خوردی.ساعت از دستش در رفته بود.ساعت سه شب بود که هنوز به دیوار پوچ اتاقش زل زده بود.نمیتونست انتخاب کنه.بالاخره از تختش که آرزو میکرد قبرش باشه بلند شد.در یخچالو باز کرد.یدونه قرص ملاتونین از جلدش برداشت و خورد که راحت بخوابه.
بیدار که شد اولین کاری که کرد روشن کردن گوشیش بود.ساعت از دوازده گذشته بود.امروز انگار مصمم تر بود که باید صبا رو انتخاب کنه.دختری که باهاش بهترین لحظات زندگیشو تجربه کرد.جر و بحث کم نکرده بود با صبا ولی ترجیح میداد توی اون لحظه فقط به خاطرات شیرین فکر کنه.باید نقشه ای میکشید که صبارو از دست رفیق سابقش در امان نگه داره.تیکه های پازل نقشه اش خوب کنار هم چفت میشدن.نقشه ای بدون نقص.تصمیم گرفت از این نقشه ش هیچی به صبا نگه اینطوری برا خودشم بهتر بود.دستو صورتشو شست.لباساشو به سرعت تنش کرد.ماشینو از پارکینگ بیرون زد و به سمت کافه رفت.امیدوار بود امیر اونجا نباشه که بتونه حرفاشو راحت با حامد بزنه.امیر اونجا نبود.حامد روی صندلی قهوه ای رنگی که نزدیک به بار بود مثل همیشه لم داده بود و قلیان میکشید.سمت حامد رفت نزدیک که شد حامد بلند شدو هم دیگرو بغل کردن.
+چخبر آقا نیما از این طرفا
_میدونی که دیگه درگیرم.اوضاع چطوره اینجا خوش میگذره بدون من؟
+میبینی که تنها نشستم ولی فکر کنم به شما بیشتر خوش گذشته.سفر پیش یار چسبید؟
_بد نبود.بشین مفصله داستانش.
اون چند روزی که با صبا بود رو با جزئیات کامل تعریف کرد بجز لحظه ای که امیر بهش زنگ زده بود.اونقدری به حامد اعتماد داشت که پرسید ازش:
_داداش راستی امیر زنگ زد بهم.فهمیده بود شیرازم.
+خب
_خب چیه.تنها کسی که میدونست تو بودی و خونوادم.
+من نگفتم به روح ستایش
ستایش خواهر حامد بود.آبجیش که تو هفت سالگی ماشین بهش زده بود .خدارو قسم دروغ میخورد ولی وقتی اسم ستایش میومد راهی جز باور کردن حرفاش نداشت.فکرشو درگیر کسی که به امیر گفته بود نکرد.چیزی که الان مهم بود انتقام از امیر بود.بی معطلی سر بحث اصلی رفت.
_حامد خوب گوش کن.امیر زنگ زده به صبا.تهدیدش کرده که عکساشو پخش میکنه.اینارو بهت میگم چون تنها کسی هستی که میدونم امیر بهت اطمینان کامل داره.یه برنامه دارم اگه مو به مو اجرا بشه نه آسیبی به صبا میرسه نه خود امیر.
+زشته بخدا این کارا.ما نون و نمک همو خوردیم.یه دختر ارزششو داره واقعا؟صد تا دیگه تو شهر خودمون بخوای واست صف میکنم ول کن اونو .
_من کاری به امیر نداشتم رفاقتم سرجاش بود ولی اون بود که پاشو از گلیمش دراز تر کرد.میخواد عکسای یه دخترو پخش کنه میفهمی؟ما کی تو مراممون این کارا بود؟اصلا صبا نه هر دختر دیگه ای هم بود باید جلوشو می گرفتیم.
با زبانی که داشت تونسته بود حامدو سمت خودش بکشه.سیاست رو خوب بلد بود.مادرش اولین کسی بود که به سیاست نیما اشاره کرده بود.بچه که بود چرچیل کوچولو صداش میکرد.
حامد نفس عمیقی کشید و با کمی مکث گفت:
+داداش رفاقت و عشق هردو مقدسن.بخاطر مقدس بودنشونم شده کاری نکنی جبران نشه.
_خیالت راحت.حالا میزاری نقشمو بگم؟
+بفرما
_امیر تنها کاری که میتونه کنه پخش کردن عکسای صباس.ما باید عکسارو از گوشی امیر پاک کنیم.
+بیشتر توضیح بده.
_امیر به تو هنوز اعتماد داره.کاری که میگم رو انجام بده فقط.یه روز که دیدیش یه برنامه واسش میفرستی بدون اینکه خودش بفهمه.برنامه که نصب شه گوشیش از کار میفته و صفحش دیگه روشن نمیشه.همون موقع میگی که یه آشنا داری میدان مصدق.یه تعمیرکار گوشی هست اسمش سامانه.بهتون میگه که یه ساعتی زمان میخواد درست بشه.سامان نود های صبارو پاک میکنه و برنامه رو حذف میکنه و گوشیو بهتون میده.نظرت؟
+نظرم مهمه مگه ،حله دیگه.
_دم معرفتت گرم .فقط پسورد گوشی امیر رو داری دیگه؟
+تاریخ تولد صبا دیگه.
_عوض نکرده یعنی؟
+نه بابا هول تر این حرفاس.
قرار شد فردا حامد به بهونه ی پیست رفتن امیرو بیاره بیرون و کاری که بایدو انجام بده.
نیما کوتاه نیومده بود .حس انتقام وجودشو پر کرده بود.روز به روز خطرناک تر میشد.با این کاراش اعتماد به نفسش که آمیخته با حس عذاب وجدان هم بود بیشتر میشد.تلگرامشو باز کرد سلامی که صبا دو شب پیش واسش فرستاده بود رو سین کرد.وقتی کلمات تایپ میکرد دستاش می لرزید ولی تا اخرشو نوشت.(صبا اگه میخوای آبروت نره باید امیر رو جذب خودت کنی باز.طوری رفتار کن که آره با من دیگه تموم شده رابطت.عاشق امیر شو.میدونم سخته واست ولی هرچیزی تاوان خودشو داره)
تنها دختری که صادقانه عاشقش بود رو داشت دو دستی تقدیم به امیری که بیشتر شبیه گرگ زخمی شده بود میکرد، ولی اطمینان داشت که رابطه ی تموم شده دیگه هیچوقت مثل سابق نمیشه.به ساعت نکشید که صبا زنگ زد.با صدای لرزان ولی نازش سلامی گرم کرد.
+سلام حاج نیما،حال شما؟
_سلام عزیز دل،فداتشم تو خوبی؟
+قربونت برم .پیامت چی بود داده بودی ؟
_گفتم دیگه کاری که باید کنیو .البته من هیچ اصراری ندارم هر طور خودت مایلی.
+راه دیگه ای هست جز این راهی که تو میگی.
_من که راهی پیدا نکردم خیلی فکر کردم ولی تهش هر راهی به بن بست میخورد.
+دوباره اخلاقای تخمیشو باید تحمل کنم.تهش یا خودمو میکشم یا اینو.
نیما با لبخندی دروغین سعی کرد همه چیو تخت کنترلش نشون بده.
_عزیزم تازه همو پیدا کردیم.صبا نکن شر میشه.
+اوکی.تو ناراحت نمیشی من با امیر دوباره حرف بزنم؟
_مجبورم،میفهمی.آرامش تو از هر چیزی واسم مهم تره حتی اگه بخاطرش قید عشقمو بزنم.
+من برم آماده شم نیم ساعت دیگه تایم لیزر دارم.
_برو دردت.مراقبت کن.
+چشم،توم مراقبت کن .فعلا.
_خدافظ
دروغ واسه نیما عادی شده بود.کارگردانی بهش مزه کرده بود.یه کارگردان که هر لحظه فیلمنامه رو تغییر میداد.خودشم میدونست که اجازه ی لاس زدن صبا با امیر امضایی روی پایان عشقشه.لاس زدنی که اضافی بود.نقشه اصلی این بود که نود های صبا پخش نشه.نیازی نبود که آبروی امیر رو بخواد ببره.

  • داستان از زبان (امیر) روایت میشود:

ذره ذره ی وجودم از وقتی که شنیدم نیما دروغ گفته و شمال نرفته،آتیش میگرفت.کم بی معرفتی از دوستام ندیده بودم ولی این کار نیما منو داخل برزخی گذاشته بود که حتی فکر کردن بهش آزارم میداد.نیما مثل عروسکی
شده بود که اون جنده کوچولو باهاش بازی میکرد.سیگارمو روشن کردم و سعی کردم این شب کیری رو هرچی زودتر بگذرونم ولی افکار منفی کاملا تسخیرم کرده بودن.کلمات و سوالات چرت از ذهنم عبور میکردن.
چرا باید نیما اینکارو با من کنه ؟اصلا چطوری به خودش اجازه داده؟
کرم از خود درخته؛صبا از همون اولشم جنده ای بیش نبود !
مقصر خود منم که این دوتارو با هم آشنا کردم .لعنت بهم!
بی اراده روی کاناپه داخل سالن پذیرایی خوابم برد.بیدار که شدم خون جلوی چشمامو گرفته بود.انتقام و نفرت قوی ترین حس های درونمو تشکیل می دادند .جبران تنها راهی بود که همه ی فکرام بهش ختم میشدن .وقتی که بیش از حد احساس تنهایی میکردم به عکسای قدیمی یه نگاه مینداختم تا خاطرات التیام بخش روحم باشن .ترک عادت نکردم و گالری آیفونمو باز کردم.دو دقیقه ای طول کشید که به اولین عکسا رسیدم.۲۰۱۷.از عکسا متوجه شدم که تازه با نیما و حامد آشنا شده بودم .عکسارو پایین میکشیدم.تک تک لحظات برام یادآور روزهای خوشی بود که الان جاشو به تلخی داده بود.از تولد و مهمونی ها بگیر تا باشگاه و کار.داخل همه ی تصویرا بیشتر روی نیما زوم میشدم.بغض خاصی گلومو خفه میکرد.۲۰۲۰رسید.لبخندی معنادار روی لبم نقش بست.مشخص بود که صبا دیر اعتماد میکرد.شیش ماهی طول کشید که عکسای با شال و مقنعه ی دانشگاهش جاش رو به عکسای با دکلته داده بود.چشمم به نود های صبا خورد.هنوز هم چشممو نمیتونستم از اون ممه های خوش فرم ۷۵ صبا بردارم.هنوزم دیوونش بودم. اما واقعیت با آرزوهام فرسنگ ها فاصله داشت.آره نیما از من به آغوش گرم صبا نزدیکتر بود.مشتامو گره کردم.دندونامو ناخودآگاه روی هم فشردم .این همون چیزی بود که میخواستم.آبروی صبا بهترین وسیله برای انتقام بود.توی قمار یاد گرفته بودم که برگ برندم رو تا لحظه ی آخر رو نکنم اما این بار فرق میکرد.تمام برگ های برنده جز این یکی دست نیما بود.از روی کاناپه بلند شد.آبی به صورتش زد و سه تا تخم مرغ برای صبحانه آب پز کرد.تموم مدت فکرش درگیر این بود که باید چیکار کنه که هم نیما بسوزه هم صبا.گام اول این بود که نزاره نیما و صبا بیشتر از این باهم خوشبگذرونن‌.
شماره صبا رو گرفت.صدای بوق های تلفن اعصابشو بهم میریخت.
+سلام
_سلام چطوری ص…؟
صبا نزاشت کامل اسمشو صدا بزنه.وسط حرفش پرید که نشون بده اشتیاقی برای صبحت نداره .
+امیر زود بگو کار دارم.
_خوب به خودت رسیدی،نه؟
آگاهی امیر باعث تعجب صبا شده بود.زنگ امیر اتفاقی موقعی بود که صبا داشت آماده میشد که با نیما بره خرید.خودشو هرطوری شده جمع کرد و گفت:
+تازه بیدار شدم.یه ساعت دیگه وقت آرایشگاه دارم.اگه بزاری حاضر شم ممنون میشم.
_عه.آرایشگاه داری.فکر کنم نیما اومده اونجا تخت جمشید رو ببینه پس نه شمارو!
صبا دیگه راه طفره رفتن نداشت.همه چیز رو امیر میدونست .
+حالا گندش نکن.اومده اینجا همو ببینیم برا آشنایی بیشتر نه چیز خاصی.اصلا بتوچه؟باید به تو هم جواب پس بدم من؟
_صداتو نبر بالا واسه کسی که نود هاتو هنوز داره.بهتر بگم رو نود هات جق میزنه.
صدای خنده های امیر بعد از اتمام حرفش مثل تیری قلب صبارو نصف میکرد.
+زنگ نزدی که اینو بگی.آشغال زر بزن ببینم حرف حسابت چیه.
_خوشگله ببین من دوست ندارم اذیتت کنم و حرفمم دوبار تکرار نمیکنم.از هر راهی بلدی نیمارو میپیچونی و بهتر بگم دیگه باهاش نمیری بیرون تا خودش برگرده کرمانشاه .
+اگه حرفتو گوش ندم چی میشه ؟
_عکسات همه جا پخش میشه.ماشالا اندامتم خوب هست که زود معروف شی.
صبا گوشیو قطع کرد.گریه هاش بند نمیومد ولی راهی نداشت و باید به حرف امیر گوش‌ میداد .زجه میزد که نیمارو ببینه و حداقل از همه چیز با خبرش کنه ولی مجبور بود که به حرف اون هیولا گوش بده.به یک دقیقه نرسید که به امیر زنگ زد.
+باشه امیر باشه.
_بفهمم بهش چیزی گفتی یا رفتی دیدنش کاری که دوست نداریو انجام میدم .
+گفتم باشه.نفهمی؟
_نفهم تویی جنده کوچولو.بای بای.
امیر تا جایی که میدونست نقشه ش درست پیش رفت.نیما بعد برگشتش دل و دماغ هیچ کاریو نداشت.همین براش کافی بود.یه ضربه روحی بد به نیما و همچنین دیدن اشک های صبا آرومش میکرد.مثل یه قاتل روانی که با ریختن خون آروم میشد امیر هم با انتقام گرفتن آروم شد.دیگه نه کاری با نیما داشت نه با صبا.هردوتا واسش مرده بودن.اما غافل از این بود که نیما پسری نیست که پا پس بکشه،پسری نیست که جواب کار امیرو نده.

  • ادامه ی داستان از زبان (صبا):

حرفای نیمارو خوب شنیده بودم.بعد از کارایی که امیر باهام کرده بود،دوست نداشتم دوباره باهاش ارتباط بگیرم.برخلاف میلم آهنگ دلم بدجوری تنگ شده برات از شایان یو رو‌ واسش فرستادم .یادمه قدیما هر وقت دعوامون میشد سعی می کردیم حرف دلمونو با اهنگ به هم انتقال بدیم .ولی اینبار قضیه فرق میکرد .من میخواستم فقط بحثو با این عوضی باز کنم.در کمال تعجبم زود سین زد.دوباره عاشق کردن پسری که بهتر از هرکس دیگه ای میشناختمش کار سختی برام نبود .چند روزی طول کشید که چتای اولیه ی سرد به چتای صمیمی و تا صبح حرف زدن جاشو بده.دو سه هفته ای همینطوری گذاشت.روز به روز تنفرم نسبت بهش بیشتر میشد.نیما سعی میکرد منو هر طوری که بلده دلداری بده ولی حس زنونه ام بهم کمک میکرد که بفهمم حرفاش از ته دل نیست.چاره ای جز اعتماد بهش نداشتم.همین که هنوز نود هایی که فرستاده بودم پخش نشده یعنی راهو درست رفتمو حرفای نیما درسته.نیما بهم گفته بود هر کاری که لازمه با امیر انجام بده که اعتمادش برگرده بهت و مثل سابق شه باهات.تازه از دانشگاه برگشته بودم.گفتم پیامامو بخونمو یه چرتی بزنم ولی پیام امیر که پین شده بود چشامو باز کرد.
(سلام.میدونم خسته ای فرشته ی من.میخوام یه خبر بدم بهت که از خوشحالی بال دراری)
پیامو باز کردم با یه گیف جوابشو دادم که نشون بدم تمایلی برای ادامه بحث ندارم ولی حرف خودشو ادامه داد.
(بله بالاخره اینجابت امیر سعادتی عازم شیراز میشوم)
هیچی بدتر از این نمیشد.این لجنو نمیتونستم تو چت تحمل کنم حالا چه برسه بخوام ببینمش.فورا به نیما زنگ زدم .جریانو بهش گفتم .از حرفاش میشد فهمید که ناراحت شده ولی راضی بود که من امیر رو ببینم.اوکی‌رو به امیر دادم.چند روز نگذشت که اومد به دیدنم.اون با کلی شوق و ذوق به دیدن من بی حس اومد.دستی به سر و روم کشیدم.خیلی به خودم نرسیدم ولی طوریم نبود که بد تیپ باشم.قرار شد با ماشین بیاد دو کوچه بالاتر از کوچه ی ما.هوای گرم تابستونی،کلافگی من،حس عذاب وجدانی که به سراغم میومد و از همه مهمتر حس شیشمم که اصلا به این قرار حس خوبی نشون نمیداد،فضارو واسم تلخ کرده بود.از لحظه ای که در خونمون رو بستم استرسم بیشتر شد.هر لحظه که به ماشین امیر نزدیکتر میشدم قدم هام لرزون تر میشد.نزدیک ماشین که شدم امیر شیشه شو داد پایینو با خنده ی شیطنت آمیزی گفت:صبا یکی از دوستام باهامه یجایی میرسونمش بعد میریم میچرخیم مشکلی نیست؟
تو دلم غوغا بود،همش مشکل بود حتی بودنش تو شهر ما چه برسه بخواد باهم بریم بیرون ولی راه برگشت نداشتم.با خوشرویی هر چی تموم تر جوابشو دادم:نه این چه حرفیه.
وارد ماشین که شدم بوی تند عطر که فکر منم از دوست امیر بود توجهمو جلب کرد.
+امیر تو عطر زدی یا دوستت؟
دوست امیر برگشت گفت:
_من زدم صبا خانوم.
درست می دیدم.چشمام بهم دروغ نمیگفتن.حامد بود.دو سه ثانیه چشم تو چشم شدیم.ترس و دلهره بیشتر وجودمو فرا گرفت.جوری که انگار تازه حرف زدنو یاد گرفتم با تته پته کردن گفتم:
+خیلی قیافتون آشناست،حامدین شما؟
_بله.فکر کنم ناراحت شدین.
+ناراحت نه.بیشتر شوکه شدم .
_با امیر جان یه سر اومدیم شیراز گفتم حیفه شما رو زیارت نکنم و برگردم.
لال شده بودم با تکون دادن سرم گفتگو رو تموم کردم.پنج دقیقه ای گذشت و داشتیم از شیراز کم کم خارج میشیدیم.دستو پامو گم کرده بودم .تو همین حین امیر زد بغل.حامد اومد در عقبو باز کرد کمی جمع تر نشستم.کنارم نشست.این کارش مهد تاییدی روی ترسم بود.خواستم از ماشین پیاده شم.که دستمو محکم گرفت.امیر با صدایی خش دار و بلند گفت:جنده خانوم بشین که کار داریم باهات.
خواستم هر طوری شده به پدرم اطلاع بدم ولی حامد کنارم بود.هر چقدر تونستم جیغ زدم ولی هربار حامد محکم تر میکوبید تو گوشم.خسته شده بودم از این همه فریادهای بی تاثیر.ده دقیقه رفتیم که قشنگ به خارج شهر رسیدیم.در یه باغ بزرگ باز شد.حامد تهدیدم کرد که اگه یه کلمه حرف بزنم سالم برنمیگردم خونه.بهم هشدار داد که آروم بیام داخل خونه.کاری که گفتو انجام دادم.واردخونه شدیم.هر چیزی میشد اسمشو گذاشت جز خونه.بلافاصله حامد هولم داد طوری که زمین افتادم.لابه لای حرفاشون فهمیدم میخوان بهم تجاوز کنن.زار زار گریه میکردم ولی خبری از رحم نبود.حرص و انتقام هر دوشونو گرفته بود.امیر دوربین گوشیشو روشن کرد و گرفت سمتم.
+صبا صالحی هستن جنده ی شیراز عاقبت خیانت همینیه که میبینید.
حامد یه ماسک مشکی روی سرش کشید طوری که فقط چشماش معلوم بود.شلوارشو در آورد.کیرش که هنوز شل بود رو میتونستم از روی شرت ببینم.سمتم اومد.هر چقدر مقاومت کردم زورم بهش نمیرسید.لباسامو کامل از تنم در آورد.خودشو پرت کرد روم و تا جایی که میتونست لبامو خورد.قطره های اشک از چشمام پایین میومد.امیری که یه روزی ادعا میکرد عاشقمه این کارو باهام کنه.دیگه کار از مقاومت گذشته بود.چشمامو بستم که حداقل کمتر زجر بکشم.تن ظریف من در مقابل جثه ی بزرگ اون مثل شیر و آهو بودن.اون دنبال شکارش و من دنبال فرار.ولی آخر شیر پیروز شد.بعد از لبام به گردنم رسید.انقدری مک زد که خمار شده بودم.حس تجاوز کم کم جاشو داشت به لذت میداد.سینه هامو چنگ میزد و به آرامی با نوکشون بازی میکرد.زیر سینه هام رو یه لیس عمیق زد و شروع کرد سراغ نافم.سعی میکردم واکنشی نشون ندم ولی تحریک شده بودم.دور تا دور نافمو با ظرافت هرچه تموم تر خورد.خوب کارشو بلد بود مشخص بود معاشقه ی اولش نبوده.پاهامو از هم باز کرد.پشت رانمو تا جایی که میتونست با دستاش چنگ میزد و اطراف کصم را غرق در لیس زدنای خودش کرد.به کصم که کمی خیس شده بود رسید.سه چهار دقیقه ای زبونشو از بالا تا پایین کصم میکشید.هیچوقت فکر نمیکردم اولین سکسم اینطوری پیش بره.دوربینی روم که داره فیلم میگیره.رفیق عشقم که داره کصمو میخوره.فکر کردن بهش آدمو عذاب میده.عذاب کشیدن من دقیقا همون چیزی بود که امیر میخواست.لیس زدنش که تموم شد بعد از چند ثانیه دوتا شونمو محکم با دستاش گرفت.سر کیرش زو که سفت ترین چیزی بود تا حالا حس کرده به آرومی روی کصم بالا و پایین میکرد.طاقت نیاورد.با دستاش کیرشو تنظیم کرد و با یه فشار تا نصفه داخل کصم کرد.ناخواسته آه بلندی کشیدم.صدای امیر که میگفت جنده داره حال میاد رو شنیدم ولی ترجیح دادم اهمیتی ندم.سوزش خاصی درون کصم حس میکردم چشامو باز کردم تن سنگین حامدو روی خودم دیدم یه نگاه به کیرش انداختم که خون دورشو گرفته بود.کیرشو از داخل کصم در آورد.با دستمای که از امیر گرفت کیرشو تمیز کرد .پاهامو از هم بیشتر باز کرد.دستشو سمت دهنم آورد.تف کردم داخل دستشو تف رو به سر کیرش زد.کارشو کرده بود.از یه دختر نجیب یه زن جنده ساخته بود.فقط مونده بود ارضا شدن خودش.کیرشو بدون هیچ رحمی داخل کونم کرد.ناله هام زیاد شد.نمیتونستم تحمل کنم و هربار سرعت تلمبه هاش بیشتر میشد.از نعره هایی که زد فهمیدم ارضا شده.آبشو کامل داخل کونم ریخت.چند دقیقه روی زمین دراز کشیدم و به سقف خونه نگاه میکردم.گریه هام بند نمیومد.هرچیزی که از نجابتم تو این بیست سال حفظ کرده بودم همش یک ساعته به باد رفت.با صدای امیر به خودم اومدم.
+زنیکه پاشو لباساتو بپوش فعلا کارم با تو و اون نیمای تخم حروم مونده.
لبخندی زدم و میدونستم دیگه کاری دردناک تر از این وجود نداره باهام انجام بدن.

نوشته: عاشق سابق


👍 3
👎 3
7801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید