عشق یا رویا (۱)

1402/11/17

این ماجرا برمیگرده به ۱۲ سال قبل، زمانی که ۱۷ سالم بود و تازه وارد دانشگاه شدم. ترم اول با آشنا شدن با بچه ها گذشت و این که تو یک شهر دیگه قبول شده بودم و طول کشید تا جا بیوفتم. دو تا دوست پیدا کرده بودم که باهم میرفتیم غذا میخوردیم و گشت و گذار میکردیم. با یکیشون خیلی صمیمی شده بودم جوری که به خودم اومدم و دیدم صبح تا شب دارم بهش مسیج میدم و همش بهش فکر میکنم، اسمش نازنین بود؛ نه خیلی خوشگل ولی به دل من خیلی نشسته بود. انگار معتادش شده بودم هر جا میرفتیم همه نگاهم به اون بود مثل جنون. ترم دوم شروع شده بود و من بدون اینکه بفهمم بهش نزدیکه. شده بودم وقتی تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم بدون اختیار دم گوشش نفس می‌کشیدم.
تعطیلات عید که برگشته بودم تهران ساعت ‌واسم خیلی دیر می گذشت انگار یکی به زور عقربه ها رو نگه داشته بود که تکون نخورن. همش به نازنین فکر میکردم. خیلی دوست داشتم حسم رو بهش بگم اما نمیدونستم درسته یا غلط، اینکه بعد از گفتنش چه برخوردی میخواد با من بکنه؟ نکنه ازم فاصله بگیره؟ وای نه دیوونه میشم!
دلم زدم به دریا، یک روز اواسط اردیبهشت بود شکوفه ها داشتن از درخت می‌ریختن پایین و منم زیرش دراز کشیده بودم.
من… من بهت تمایل دارم، دستام از استرس می‌لرزید به سختی تایپ کردم و واسش فرستادم. قلبم تند تند می‌تپید صدای زنگ اس ام اس بعد از چند دقیقه اومد ولی جرات نداشتم نگاه کنم.
منم بهت تمایل دارم مهسا…
این تازه شروع ماجرا بود، ماجرایی که به درست یا غلط بودنش فکر نمی‌کردم. فقط میخواستم پیش برم چون نازنین جزئی از وجودم شده بود…
هر لحظه بهش فکر میکردم اون موهای فر با رنگ خرمایی، چشماش که واسم مثل اقیانوس شده بود و انگار توش غرق شده بودم.
اولین بار تو یکی از پس کوچه های شهر من لمس کرد و لبامو بوسید، اولین بارم بود انگار تمام بدنم بی حس شده بود فقط میخواستم ادامه بدم میخواستم بدنم تمام بدنش لمس کنه، میخواستم تمام وجودش مال من باشه.
تصمیم گرفتیم یک روز دانشگاه رو بپیچونیم و بریم هتل! مشکلی نبود ، جفتمون دختر بودیم و منم کارت شناسایی خودم میدادم چون از تهران اومده بودم گیر نمیدادن و عصر هم قرار بود اونجا رو تحویل بدیم.
حس ترس و اضطراب کل وجودم گرفته بود، به این فکر میکردم که بعدش قراره چی بشه… خودش شروع کرد، لباش چسبوند به لبام و آروم آروم لباسام در می‌آورد… محکم بغلم کرد انقدر تپش قلبم شدید بود که بدنش به لرزش افتاد…
هنوز ازش خجالت میکشیدم زود رفتم زیر پتو، خندش گرفته بود اونم اومد پیش من دراز کشید. پشتم بهش بود، شروع کرد به نوازش موهام.
نازنین! من میترسم…
از چی؟ من اینجام ؟
از اینکه یه روزی نباشی…
نترس مهسا من همیشه کنارتم…
برگشتم به سمتش، بدن جفتمون داشت آتیش میگرفت
شروع کردن به بوسیدن گردنش، چشمانش خمار شده بود، دستش برد سمت سینه های من و شروع کرد به مالیدن.
دیگه تحمل نداشتم اومدم روش و با شهوت گردنش و لباش میخوردم. لباساش دونه دونه در اوردم و شروع کردن به لیسیدن بدنش از گردن تا پایین.
دوست داشتم زمان یخ بزنه و تا ابد تو همون لحظه بمونم…

ادامه دارد…

نوشته: ماهی


👍 15
👎 3
14801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

969894
2024-02-07 00:22:46 +0330 +0330

ادمین خان حالا ما هیچی خودت چی یعنی با این اوهام خودتو خالی میکنی و جق میزنی اصلا باعث تکون خوردنش هم میشه

1 ❤️

971784
2024-02-19 12:10:38 +0330 +0330

وجدانا یه سوال میپرسم هرکسی جواب میده حتی بخودش حقیقت را بگه تو اوج علاقه داشتن به کسی و عاشق شخصی شدن چند نفر بودن که لحن حرف و صحبتهاشون اینطوری بوده که من بهت تمایل دارم خب داری که داشته باش خدایی نمایشنامه های شکسپیر هم اینطوری نیست

0 ❤️

973726
2024-03-04 22:47:10 +0330 +0330

کیرم تو کوصت با این کوصشعرت

0 ❤️