عضوهای خونی (۱)

1402/09/04

✍️ سخن‌ نویسنده:
1- تا آخرین لحظه هیچ تصمیمی برای نگارش و انتشار این داستان نداشتم، یه مرتبه زد به سرم تا یه مجموعه داستان دیگه رو شروع کنم و خب طبق معمول، پایانش با خداست :) البته کامنت‌های زیر “قلب سیاه” روی تصمیمم بی‌تأثیر نبود.
2- محتوای داستان مطابق با تگ‌ها، تابو شکنی و محارمه و حتی نسبت به مجموعه دگرگونی حاوی کثافت‌کاری‌های خیلی بیشتریه (هنوز روی مقدار کثافت‌کاری‌ها به نتیجه مشخصی نرسیدم، خودتون توی کامنت‌ها اعلام کنید در چه حد باشه.) پس لطفا و خواهشاً، ازتون می‌خوام اگه به این سبک علاقه ندارید و یا تا بحال نخوندین، همین الان صفحه این داستان رو ببندین و برین سراغ زندگیتون.
3- به این داستان به چشم یه داستان سکسی که تو پنج دقیقه سر و تهش رو هم بیارید و تمومش کنید نگاه نکنید، بهش به چشم یه رمان نگاه کنید. با حوصله بخونید و سرسری رد نشید. تلاش کردم شخصیت پردازی درستی داشته باشم تا با شخصیت‌ها ارتباط بگیرید، امیدوارم موفق بوده باشم.


با صدای زنگ موبایل، سرعت ماشین رو پایین آوردم و همون‌طور که از آیینه‌های بغل مراقب اطرافم بودم، ماشین رو به حاشیه خیابون هدایت، و بعد به صفحه گوشی نگاه کردم. همزمان که با احتیاط و سرعت پایین می‌روندم، تماس رو برقرار کردم و گوشی رو گذاشتم روی هولدر:
-چی میگی هومن؟
صدای همیشه شوخ و بشاشش از اون طرف خط اومد:
-درود بر آقای عصا قورت داده! شد تو یه بار مثل آدم اول سلام کنی؟ اصلا سلام بلدی؟
دنده رو عوض کردم و با بی‌حوصلگی جواب دادم:
-سلام بلدم ولی حال و حوصله حاشیه رو ندارم.
-از نظر تو ادب داشتن حاشیه ست؟
-ول کن هومن، قفلی نزن حوصله ندارم!
فهمید رو مود نیستم، یه راست رفت سر اصل مطلب.
-خونه‌ خالیه؟
یکم فکر کردم و گفتم:
-خالی که خالیه، ولی ساعت نُه خدیجه میره یه دستی به سر و روی خونه بکشه.
خدیجه نظافتچی خونه بود. هومن گفت:
-ای تو روحش! نمیشه کنسلش کنی؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
-تا الان راه افتاده.
-خودت کجایی الان؟
-تو شهرم. دارم میرم انزلی.
مطابق معمول همیشه، سوال اضافی نپرسید و گفت:
-ای بابا. نمیشه نری؟!
گفتم:
-چطور؟
-مکان می‌خوام. ابلفظلی فوری فوتیه! یه جوری اوکی کن برام. حالا خونه‌ا‌م نبود عیب نداره، یه دخمه‌ای چیزی، اصلا ماشینم باشه اوکیم، فقط یه چیزی باشه!! سریع جمعش می‌کنم. تأخیری نخوردم جون داداش!
درخواستش رو رد کردم و گفتم:
-اصلا راه نداره. همین الانشم دیرم شده.
-کاوه لاشی بازی در نیار دیگه. یه بار یه چیزی ازت خواستما!
یه بار نبود. همیشه ازم یه چیزی می‌خواست! گفتم:
-میگم نمیشه.
-نادان میگم حالم خرابه. چنان زده بالا که خداشاهده الان وسط خیابون می‌کشم پایین!
پوزخند زدم و گفتم:
-گمشو بابا!
-باور نمی‌کنی؟ حالا صبر کن.
صدای خش‌خشی اومد و بعد، صدای دختری رو شنیدم که با لحنی خجالت زده می‌گفت:
-روانی چیکار میکنی وسط خیابون؟ نکن زشته!
فکرشم نمی‌کردم واقعا بخواد وسط خیابون شلوارشو پایین بکشه. با چشمای گرد شده، بلند گفتم:
-هومن خیلی کصخلی!
صداش رو شنیدم که می‌گفت:
-چیه فکر کردی شوخی می‌کنم؟
-ماشین خودت چی پس؟
-تعمیرگاهه بابا.
راست می‌گفت. فراموش کرده بودم. یه پراید اسقاطی داشت که هفته‌ای چهار روز کف مکانیکی خوابیده بود. انگار چاره‌ای نبود. سری تکون دادم و گفتم:
-خب میگی چیکار کنم الان؟
-یه توک پا بیا دنبال من و دختره، یه جای خلوت پنج دقیقه‌ای کارمون تموم میشه. بعدم برمون گردو… .
پریدم میون حرفش.
-میگم همین الانشم دیرم شده. چرا در مقابل فهمیدن مقاومت می‌کنی؟
شاید برای اولین‌بار تو دوران رفاقتمون یه سوال خصوصی پرسید:
-خیله خب، سگ خورد! تو یه جای خلوت نگه دار، بعدش خودمون برمی‌گردیم. مهم انجام عملیاته! حالا انزلی می‌خوای بری چیکار؟
جواب دادم:
-خواهرم برگشته، بابام به خاطر برگشتنش یه مهمونی ترتیب داده که باید باشم.
-گلاره؟…یعنی چیز…منظورم اینه که گلاره خانوم برگشته؟! بابا دم تو گرم. یه تعارفم نمی‌زنی به رفیقت دیگه!
احساس کردم تو همون لحظه داره تو ذهن کثیفش عکس‌های گلاره رو متصور میشه. می‌دونستم تو اینستاگرام فالوش داره و حتی عکس‌هاش رو لایک می‌کنه. با این وجود گفتم:
-لیست مهمونا رو شخصا خود بابام تدارک دیده. من تا دیشب اصلا خبر نداشتم گلاره داره برمی‌گرده.
-باشه بابا شوخی کردم. تو امروز کار منو راه بنداز، تا ابد مدیونتم. جون تو بد تو کفم! الان هرکی از کنارم رد میشه به جلوی شلوارم نگاه می‌کنه.
پرسیدم:
-دختره کی هست حالا؟ عسله؟
خندید و گفت:
-پرای عسل رو که دو هفته ست وا کردم بابا. کون لق عسل، خیلی رو مخ بود. گیر سپیچ می‌داد همش. جدی جدی فکر کرده بود می‌خوام بگیرمش! ولی جون تو این یکی خیلی اسبه. البته اسب نه، آهوئه! از این ظریف مریفا. پدسگ خیلی نازه. شبیه فنچاست!
دوست دختر و سکس پارتنر‌های رنگارنگ و متنوع، جزو جدایی ناپذیر از زندگی هومن به شمار می‌اومد. با اینکه وضع مالی خوبی نداشت و با بیست و هفت سال سن، هنوز تو خونه پدر و مادرش زندگی می‌کرد، اما تو زبون بازی و ایجاد رابطه با جنس مخالف یه استاد حاذق و متبحر بود، درست برخلاف من. سری تکون دادم و در جواب این همه توصیفات جذاب از اون دختر ناشناس، فقط لب زدم:
-مبارکت باشه. آدرس بده خودمو برسونم.


نیم ساعت بعد، کنار خیابون هومن و اون دختر غریبه رو سوار کردم. به محض نشستن، کوچکترین توجهی به ظاهر دختره نکردم و فقط در جواب وراجی‌های هومن سر تکون دادم. سرم درد می‌کرد و مسیر طولانی‌ای در پیش داشتم. هومن جلو نشسته بود و با من حرف می‌زد، منم با تکون سر جوابش رو می‌دادم. دختره خیلی ساکت بود و اصلا حرف نمیزد. حتی سلامم نکرده‌ بود! احتمالا جنده‌ای چیزی بود و بعد تموم شدن کارش با هومن و گرفتن مزد، می‌رفت و دیگه هیچکدوم همدیگه رو نمی‌دیدیم. انداختم تو اتوبان و اونقدر گاز دادم تا کم‌کم جمعیت و ساختمون‌ها کم و کمتر شد، تا جایی که احساس کردم به مکان مناسبش رسیدیم. یه جاده خاکی و به نظر متروکه بغل مسیر بود. وارد جاده شدیم و یه مقدار جلوتر ماشین رو نگه داشتم. درحالی که از ماشین پیاده می‌شدم، گفتم:
-فقط سریع باشین!
هومن با خنده و درحالی که داشت با دمش گردو می‌شکست، پیاده شد و درحالی که در عقب رو باز می‌کرد و سوار میشد، گفت:
-می‌دونی که خروسم. سه سوته قال قضیه رو می‌کنم!
داشت خالی می‌بست. می‌دونستم زودانزالی نداره، اینو از آه و ناله‌های شبانه و طولانی دخترای رنگاوارنگی که می‌آورد تو خونه‌‌ام فهمیده بودم. یه اتاق خواب از خونه خودم دربست در اختیارش بود و گاهی اوقات، شب‌هایی که از شرکت برمی‌گشتم خونه هومن با یکی از اون دخترا مشغول شب زنده‌داری بود و چون خبر نداشتن من اومدم خونه، صداشون رو پایین نمی‌آوردن. منم بعد از یه دوش کوتاه، بدون جلب توجه می‌رفتم اتاق خودم و از خستگی بیهوش می‌شدم. سر همین چیزا، این اتفاقات بین من و هومن تا یه حدی عادی شده بود. از ماشین فاصله گرفتم و سیگاری آتیش زدم. دست چپم رو وارد جیب شلوارم کردم و درحالی که از دور به حرکت ماشین‌ها چشم دوخته بودم، منتظر موندم کارشون تموم شه تا منم زودتر به ادامه سفرم برسم. به آسمون نگاه کردم. از یه ساعت پیش سیاه‌تر به نظر می‌رسید. سیگار دوم که تموم شد، خیسی اولین قطره بارون رو روی گونه‌ام احساس کردم و چند ثانیه بیشتر نگذشت که بارون شدت گرفت و باد لباس رو به بدنم چسبوند. احساس سرما تو وجودم پیچید. به شکل عجیبی یه دفعه همه چیز بهم ریخت. اصلاً شرايط جالبی نبود. به پشت سر و مزدای مشکی رنگم نگاه کردم. شیشه‌ها دودی بود و چیزی دیده نمیشد. یه دفعه هومن سرش رو از شیشه عقب بیرون کشید و داد زد:
-کاوه بیا تو ماشین!
امکان نداشت! این دیگه زیاده روی بود اما…با استیصال چند ثانیه ایستادم و به دور و برم نگاه کردم. تا چشم کار می‌کرد زمین بایر بود و هیچ سر پناهی دیده نمیشد. نمی‌خواستم برم تو ماشین اما سرما و ریزش بارون واقعا داشت اذیتم می‌کرد، به ویژه که فقط یه لایه پیرهن داشتم. مطمئن بودم اگه تا چند دقیقه دیگه تو این شرایط می‌موندم، قطعا سرما مي‌خوردم. بالاجبار، درحالی که از این وضعیت ناراضی و حتی عصبانی بودم، به سمت ماشین برگشتم و سریع پشت فرمون نشستم. نگاهم رو از شیشه جلو به بیرون دوختم و صدای هومن، درحال ملچ و ملوچ کردن و بوسه گرفتن از دختره به گوشم رسید.

  • بیا تو…دیگه! نمی‌بینی…چه بارونی میاد؟!
    هیچ حرفی نزدم. پیرهن سفیدم یکم خیس شده و موهام نم گرفته بود. یه دفعه انعکاس تصویر هیکل هومن، درحالی که روی دختره دراز کشیده بود روی شیشه جلو به نمایش در اومد. هومن ژاکتش رو درآورده بود و هیکل سبزه و کمی پشمالوش دیده می‌شد، اما از دختره فقط مانتوی زرد رنگی تو ذهنم موند که دکمه‌های جلوش کاملا باز شده بود. چشم دزدیدم، اما خب گوشام صداها رو به خوبی درک می‌کرد! صدای خش خش و جا به جایی، صدای سگک کمربند و پایین اومدن شلوار هومن و بعد از اون، صدای بم شده خود هومن که سعی کرد تا حد امکان آروم زمزمه کنه: «اوف…چقدر خیسه!»اما نتونست، چیزهایی بود که به وضوح می‌تونستم بشنوم. دستی به لبم کشیدم و سعی کردم بی‌توجه باشم. هومن انگار نه انگار که یه نفر دیگه‌ام تو ماشینه، از اندام دختره تعریف می‌کرد و قربون صدقه‌اش می‌رفت. خودم رو که جای هومن می‌ذاشتم، اول از همه هیچوقت نمی‌گذاشتم کار به اینجا برسه، و دوم اینکه اونقدر معذب میشدم که اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم، چه برسه برم تو حس و با شهوت از دختره تعریف کنم. از طرفی مطمئنا دختره‌ جنده بود که حضور من براش اهمیتی نداشت، چون می‌دونست بعد این قرار نیست ما رو ببینه. یه لحظه صدایی از بغل گوشم اومد. سرم رو که چرخوندم، یه سوتین بنفش بالای تکیه‌گاه صندلی افتاده بود. چشم‌هام تا انتها گشاد شدن. از سایزش حدس میزدم سینه‌های دختره ظریف و کوچولو باشه. آب دهنم رو قورت دادم و همونطور که نگاهم رو می‌گرفتم، ناخواسته چشمم به همون سمت افتاد. بالا تنه دختره رو ندیدم، اما مطمئن بودم هنوز مانتوش تنش بود و فقط سوتینش باز شده بود. پایین تنه‌اش اما کاملا لُخت بود و درحالی که پاهاش رو جمع کرده بود، هومن بین پاهاش دراز کشیده و درحالی که یقه لباس دختره رو پایین می‌داد، سرش رو تو سینه‌های دختره فرو کرده بود. نگاهم رو گرفتم، اما تصویر پاهای دختره هنوز جلوی چشمم بود. پاهای ظریف و لاغرش فوق‌العاده صاف و صیغلی به نظر می‌رسید. پوستش سفید نبود و به برنزه میزد اما حتی منی که سلیقه‌ام پوست سفید بود، لطافت پوست این دختره توجهم رو جلب کرد. بعید می‌دونستم جنده‌ها چنین پوستی داشته باشن! لعنتی زیر لب گفتم و تلاش کردم فکرم رو به مسائل دیگه منعطف کنم تا جلوی برآمدگی جلوی شلوارم رو بگیرم، اما نمیشد، نه وقتی که اول صدای آه غلیظ دختره و بعد، صدای تلمبه‌های ریز و بوسه‌های بعدش اومد. نمی‌دونم تو اون لحظه حشری شده بودم یا واقعا ناله‌های دختره این‌قدر شهوانی و تحریک کننده به گوش می‌رسید؟ صداش نازک بود و لطافت دخترونه خودش رو داشت. جنس صداش‌هم خیلی دوست داشتنی بود. بدنش که عالی بود، صداش‌هم همین‌طور، با این اوصاف احتمالا چهره زیبایی‌ داشت، به خصوص با تعریف‌های که هومن کرده بود. حالا همچین دختری تو فاصله کمتر از یک‌متری من داشت گاییده میشد و به وضوح مشخص بود داره لذت می‌بره. کی می‌تونست جای من باشه و تحریک نشه؟ مطمئن بودم هیچکس. اونقدر حشری بودم که بدون فکر و توجه به عواقب احتمالیش، درحالی که قلبم توی دهنم بود گوشیم رو از جیبم در آوردم و دوربین سلفیش رو باز کردم. زدم روی ضبط فیلم و صفحه گوشی رو به طرف پشت گرفتم. فقط امیدوار بودم اون دو نفر اونقدر غرق سکس شده باشن که متوجه گوشی نشن. خیلی زودتر از چیزی که خودم فکر می‌کردم، ترس به جرعت و شهوتم غلبه کرد و فیلم رو قطع کردم. با خودم فکر کردم که دارم دقیقا چه گهی می‌خورم؟ اینی که این پشته رفیقمه، نباید لاشی باشم. نتیجه‌ این کارم یه فیلم سیزده ثانیه‌ای بود که همون لحظه حذفش کردم. گوشی رو گذاشتم تو جیبم و دیگه صداهای پشت سرم تحریکم نمی‌کرد، حتی فریاد بلند هومن وقتی داشت ارضا میشد. فقط یه سوال برام پیش اومده بود که وقتی هومن شیشه ماشین رو داد پایین و کاندوم مستعمل گره خورده رو از پنجره انداخت بیرون، به جوابم رسیدم. اونا مشغول پوشیدن لباس و درست کردن سر و وضعشون شدن و من تو سکوت ماشین رو به راه انداختم. جاده گِل شده بود و گند می‌خورد به ماشین، و همین اعصابم رو بيشتر متشنج می‌کرد. نرسیده به اتوبان ماشین رو نگه داشتم. هومن اونقدر من رو می‌شناختت که از سکوتم بفهمه اعصابم سر جاش نیست، پس ننه غریبم بازی در نیاورد که زیر بارون برسونمش و بدون حرف پیاده شد. لحظه آخر، چشمم از آیینه عقب به صورت دختره افتاد. با توجه به اینکه خیلی راحت حاضر شده بود جلوی چشمای یه غریبه با یه نفر دیگه رابطه جنسی داشته باشه، حدس میزدم یه آرایش غلیظ داشته باشه و چهره‌اش شبیه به زن‌هایی باشه که گوشه خیابون منتظر مشتریان، اما کاملا برخلاف تصوراتم بود. یک چهره بی‌بی فیس و بدون آرایش، حتی یه رژ لب! اجزای صورتش خیلی ظریف و مینیاتوری بودن. این دختر همه جوره توجهم رو جلب کرد. واقعا برام عجیب بود هومن همچین لعبتی رو از کجا گیر آورده؟ سکس با چنین فرشته‌ای قطعا واسه هر مردی یه رویا بود، و بین این همه مرد، هومن آس و پاس بهش رسیده بود!

همونطور که انتظار می‌رفت، به خاطر عشق و حالِ هومن دیر به مقصد رسیدم و خب، رفاقت این دردسرها روهم داشت! ویلا تو یه منطقه ساحلیِ خوش منظره و خوش آب و هوا بود. بعد از عبور از کوه‌های پوشیده از درخت، وارد یه سرازیری شدم که ابتدا جنگل‌های سرسبز و پرطراوت، بعد خط باریک ساحلی با ماسه‌های سفید و بعد از اون، آبی ِ دریای بی‌انتها یه تصویر بهشتی رو ایجاد کرده بود. مطمئن بودم اگه عکس این منظره رو نشون هومن می‌دادم، باور نمی‌کرد اینجا کشور خودمون باشه. جالب اینجا بود که این فقط یکی از ویلاهای تفریحی خانواده ما بود، فقط یه انعکاس کوچیک از ثروت پدرم. ساختمون دوبلکس در حد فاصل جنگل و ساحل قرار داشت. مدل‌های مختلف ماشین مهمون‌ها پشت ویلا پارک شده بودند و با فاصله زیاد از اون‌ها، ویلاهای مجاور قرار داشت. تو این منطقه خبری از خیابون‌های منظم و آسفالت شده و پیاده رو‌های تر و تمیز نبود، اما برخلاف تصور باعث شده بود محیط بکرتر و دست نخورده‌تر به نظر بیاد. تو این کشور آدم‌های زیادی نمی‌تونستن تو همچین موقعیت مکانی ملک داشته باشن، اما خوشبختانه پدر من یکی از همین آدما به حساب می‌اومد. صاحب کارخونه تولید “مواد آرایشی بهداشتی” بود که تو کشور حرف اول رو میزد و تو خاورمیانه حرف زیادی برای گفتن داشت و با توجه به میزان مصرف مواد آرایشی تو ایران، سود فوق العاده بالایی‌ نصیبمون میشد. چند سالی میشد که بعد از اخذ مدرک، تو شرکت دست راست پدرم بودم، اما هنوز همه کاره خودش بود. خانواده کوچیکی بودیم. مادرم وقتی بچه بودیم فوت کرد و به خاطر یه سری اختلافات خانوادگی ارتباطی با خانواده مادری نداشتیم. گلاره چند سالی میشد مهاجرت کرده بود و دو ماه پیش خبرش بهم رسید که با یه پسر دو رگه انگیسی ایرانی نامزد کرده. جشن الانم به همین مناسبت بود، هرچند اگه به من بود هیچوقت تو این جشن حاضر نمی‌شدم. وقتی وارد حیاط شدم، پیشخدمت سینی پر از جام‌های شراب قرمز رو مقابلم گرفت. در جواب این خوش‌خدمتی بهش انعامی دادم و با دست سینی رو رد کردم. محوطه پر بود از آدم‌های غالبا شناس. جالب بود که برخلاف تهران، اینجا خبری از بارون نبود. جایی که همیشه بارون می‌بارید، خبری از بارون نبود! هوا ملایم بود و همه تو حیاط بودن. زن و مرد با گیلاس‌های تا نصفه پر، می‌گفتن و می‌خندیدن و از شراب‌های چندین و چندساله و خوردنی‌های متنوعی که کلی پول خرجشون شده بود لذت می‌بردن. پدرم طبق معمول با یه ظاهر اتو کشیده که خیلی شبیه “کورلئونه” تو گادفادر میشد، روی ایوون ایستاده بود و چند تا از شریک‌هاش به همراه خاقانی، یعنی وکیلش دور و برش بودن. پدرم سبیل کلفت و صورت و هیکل پری داشت. واقعا پدر بودن بهش میومد، حیف که اخلاق خشکی داشت! با اینکه بی‌حوصله بودم و فکرم هنوز از اتفاقی که با هومن و اون دختره تجربه کرده بودم مشغول بود، با چند نفر دست دادم و بهشون خوشامد گفتم. یه لحظه که چرخیدم، یه دفعه هانیه جلوم سبز شد و سعی کرد خیلی متین و باوقار رفتار کنه. دستش رو آورد جلو و گفت:
-سلام، خوبی کاوه؟ چرا انقدر دیر اومدی؟ میگم دایی سنگ تموم گذاشته ها! نه؟
در جواب این همه پرحرفی، بهش خندیدم. لباس سبز تنش خیلی مناسب سنش نبود. شونه‌های استخونیش کاملا لخت و دامنش تا زانوهاش بود. حتی با آرایش بازم خیلی بچه میزد. فک کنم پونزده سالش بود. کلا برام بامزه بود! ابروهای هشتی و پوست مهتابی رنگی داشت. موهای مشکی سرش رو شبیه آفریقایی‌ها یه مدل عجیب و در عین‌حال جالبی بافته بود که سفیدی پوست کف سرش به صورت خط‌های منظم دیده می‌شد. به هرحال بچه‌های نسل جدید این مدلی بودن. جای اینکه بهش دست بدم و جواب حرفش رو بدم، لپش رو کشیدم و گفتم:
-چطوری کوچولو؟!
ابروهای هشتی دخترونه‌اش رو توهم کشید و با اخم گفت:
-من کوچولو نیستم.
دوباره خندیدم و گفتم:
-باشه کوچولو، مامانت کجاست؟
با دست به سمتی اشاره کرد. وقتی حرف نمیزد یعنی قهر کرده بود. از این که جدیش نمی‌گرفتم ناراحت شده بود. چشم از صورت مثلا ناراحتش برداشتم و به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم. عمه توران، مثل همیشه مجلس رو بدست گرفته بود و داشت برای بقیه سخنرانی می‌کرد. البته سخنرانی که چه عرض کنم، بیشتر داشت النگوها و جواهرات سر و گردنش رو به رخ بقیه می‌کشید. به رسم احترام، هانیه رو رها کردم و به سمت عمه رفتم. پرستو، دختر بزرگش که سه‌ چهار سالی میشد ازدواج کرده بود‌هم تو جمع‌شون بود. با نگاه به شکم پرستو که حتی از رو لباس حاملگی‌هم مشخص بود فهمیدم چیزی تا به دنیا اومدن پسرش باقی نمونده. یه پسر چهارساله دیگه‌ام داشت که احتمالا الان همراه پدرش بود. با همه‌شون احوال پرسی کردم و کمی بعد ازشون جدا شدم. من پسر بهزاد طاهری بودم، باید خودم رو نشون می‌دادم، باید به همه ثابت می‌کردم که منم هستم! وارث اون شرکت کسی نبود به جز خودم. نه گلاره، و نه هیچکدوم از اون سهام‌دار‌ها. به سمتی که سرمایه‌گذار‌های شرکت جمع شده بودن رفتم تا عرض اندام کنم. با همه دست دادم و درحالی که نگاهم به دنبال گلاره بود، چند کلمه‌ای باها‌شون صحبت کردم. طبق معمول سرِ کار و شرکت و نقشه‌هاشون برای واردات مواد اولیه و همچنین صادرات به ترکیه و امارات حرف میزدن. در مورد واردات مواد اولیه زیاد تخصصی نداشتم و همه چیز دست خود پدرم بود، پس آهسته بغل گوش پدرم گفتم:
-گلاره کجاست؟
نگاه سرزنشگرش رو روی خودم احساس کردم.
-هنوز ندیدیش؟
سکوتم جوابش رو داد. همیشه هوای گلاره رو بیشتر از من داشت و باعث می‌شد احساس حسادت کنم!
-گفته بودم زود خودت رو برسون.
کوتاه گفتم:
-مشکلی پیش اومد که باید حلش می‌کردم.
خوشبختانه سوالی در مورد مشکلم نپرسید. مدتی سکوت کرد و در نهایت گفت:
-تو ساحله.
سر تکون دادم و ازشون جدا شدم. خب مگه چه اشکالی داشت که نرفته بودم گلاره رو ببینم؟ نا سلامتی من یه سال ازش بزرگتر بودم! از در پشتی ویلا که رو به ساحل بود بیرون اومدم و با دیدن جمعیت، ابروهام بالا پرید. بیشتر از جمعیتی که تو حیاط بود، تو ساحل مشغول پرسه بودن. هانیه راست می‌گفت، پدرم به معنای واقعی کلمه برای گلاره سنگ تموم گذاشته بود. هومن بدبختم حق داشت. انگار فقط جای اون خالی بود! نگاهم از پشت روی اندام زنونه آشنایی خیره موند که یه دکلته بنفش ملایم، به زیبایی اون اندام رو قاب گرفته بود. تشخیص گلاره، با وجود عکسهایی که برای مجله‌های مختلف منتشر می‌کرد اصلا سخت نبود. بغلش یه مرد نه چندان قد بلند با موهای بور ایستاده بود و با دو تا دختر که احتمالا از دوست‌های گلاره بودن، مشغول صحبت بودن. مرد هیکل کاملا معمولی داشت. بی‌نگاه به اون دوتا دختر، جلوی گلاره ایستادم و نگاه گلاره و پسره از روی اون دوتا دختر برداشته و روی من ثابت شد. موهای مش کرده‌یِ قهوه‌ای تیره و استخونی رنگ بلندش تا روی کمرش ریخته بود. قهوه‌ای تیره، رنگ طبیعی موهاش بود و قسمت انتهایی موهاش که به رنگ سفید استخونی میزد، کمی حالت فر داشت. مژه‌های بلند و ریمیل کشیده‌اش چشم‌هاش رو خیلی خاص جلوه می‌داد و به خاطر دامن نه چندان بلند لباسش، یه مقدار از حروف ژاپنی که به صورت عمودی روی رون پاش تتو کرده بود قابل مشاهده بود. اصلا تتو‌هاش رو دوست نداشتم. چند هزار یا حتی چند میلیون نفر این تتو‌ها رو دیده بودن؟ یا مثلا ناخن‌های بلند مانیکور شده‌اش که فُرم بادامی و صورتی رنگ بودن چه معنی داشت؟ انگاری از هر چیزی که زیبایی یک زن رو افزایش می‌داد، تو ظاهرش استفاده کرده بود و مشکل من اینجا بود که گلاره هیچ نیازی به این ادا و اصول‌ها نداشت. تنها نکته‌ای که باعث می‌شد کمی امیدوار بمونم، این بود که تو هیچکدوم زیاده‌روی نکرده بود و به هیچ عنوان این فکر که: " دختره همه جاش عملیه" به ذهن کسی خطور نمی‌کرد، بالعکس تنها تحسین بود که تو نگاه‌ها دیده میشد. ابروهای پهنش که تازگی مد شده بود از دیدن ناگهانیم بالا پرید و من زودتر گفتم:
-سلام، آبجی!
خوب می‌دونستم چقدر از لفظ آبجی بدش میاد، با این وجود ظاهرا اهمیتی به حرفم نشون نداد و گفت:
-واو! کاوه! چقدر فرق کردی.
کج خندی زدم و گفتم:
-توام…میشه گفت خوشگل شدی!
خوشگل که شده بود، خیلیم خوشگل شده بود اما…من چهره بیست سالگیش رو به این چهره زنونه جذاب ترجیح می‌دادم. وقتی که هنوز از ایران نرفته بود. با اینکه خیلی تفاوتی نکرده بود، اما می‌تونستم بفهمم که بینیش رو عمل کرده. من اجزای صورتش رو کاملا حفظ بودم.
-عزیزم، معرفی نمیکنی؟
نگاهم رو به پسره دادم که با یه لهجه غلیظ به سختی فارسی حرف می‌زد. پوست به شدت سفید به همراه ریش زرد کم پشتی داشت و قدش از من کوتاه‌تر بود. به نظر می‌اومد شبیه به خیلی از انگلیسی‌های دیگه، با کوچکترین هیجانی صورتش قرمز میشد. ظاهر خوبی داشت، اما از چشم‌های رنگیش خوشم نمی‌اومد.
-برادرم کاوه. کاوه، نامزدم الکس!
با نگاهی تحقیر آمیز و از بالا به پایین، به الکس نگاه کردم و دستم رو جلو بردم:
-خوشوقتم، الکس! می‌دونستی تو ایران خیلی‌ها اسم سگ‌هاشون رو الکس می‌ذارن؟!
از نوع نگاهم تعجب کرد اما بروز نداد و به جای اینکه از حرفم ناراحت بشه، اون رو تعریف و تمجید قلمداد کرد و دستم رو فشرد. دیدم که گلاره به خاطر توهین به نامزدش اخم وحشتناکی بهم کرد، اما اهمیت ندادم. الکس گفت:
-جدی؟! منم از دیدنت خوشوقتم. خواهرت خیلی ازت تعریف می‌کنه. اون خیلی دوستت داره!
یک لحظه نزدیک بود به خنده بیفتم. گلاره از من تعریف می‌کرد؟ به شوخی گفتم:
-جدی؟ شاید اون موقع سرش به جایی خورده بود.
با خنده الکس، من‌هم به خنده افتادم و گلاره خیره نگاهم کرد. تلاش کردم نگاهم به یقه باز لباسش نیفته، اعصابم رو بهم می‌ریخت. حقیقت این بود که امکان نداشت مردی از رو به رو به بدنش نگاه کنه، و توجه اون مرد به‌ سینه‌هاش جلب نشه. نمی‌خواستم جلوی چشم جماعت یه آدم غیرتی و بسته به چشم بیام. گلاره از این اخلاقم خبر داشت که از پوشیدن لباس باز بیزارم و مطمئن بودم برای در آوردن حرص من این لباس رو پوشیده بود، هرچند بدتر از این لباس رو قبلا بارها پوشیده و همه دنیا دیده بودنش. الکس دست دور گلاره پیچید و اونو به خودش چسبوند. از گوشه چشم دیدم که چطور همون دست رفت پایین و از روی لباس روی برجستگی باسنش نشست، بعد گونه‌اش رو بوسید و گفت:
-گلاره یه فرشته کامله که مستقیما از بهشت به اینجا اومده. امکان نداره از برادرش خوشش نیاد. این‌طور نیست گلاره؟
یه چشم‌های سبز گلاره نگاه کردم. لبخند کوتاهی زد و گفت:
-البته، من عاشق کاوه‌ام!
گفتم:
-آره واقعا، عشق خواهر و برادری موج میزنه. فقط حیف که قرار نیست همدیگه رو زیاد ببینیم.
دیدم که لبخند پیروزی بخشی زد.
-اتفاقا برعکس! قراره از این به بعد هم رو زیاد ببينيم. من و الکس تصمیم گرفتیم واسه همیشه به ایران نقل مکان کنیم.
چیزی که شنیدم رو باور نمی‌کردم. خنده ناباوری کردم و گفتم:
-شوخی می‌کنی دیگه؟
الکس به حرف اومد:
-یک ماه پیش بود که باهم به این نتیجه رسیدیم. خودمم دوست دارم کشور پدریم رو بیشتر بشناسم. این فوق‌العاده نیست کاوه؟
نگاه پر حرفم رو از چشم‌های فاتح گلاره جدا کردم و سرم رو تکون دادم.
-صد البته! خبر خوشحال کننده‌ای بود. اگه میشه منو ببخشید، باید به مهمونها برسم.
بی‌اهمیت به واکنششون خیلی زود ازشون جدا شدم. لعنت بهش! قرار نبود گلاره برگرده. اون برای من و جایگاهم یه تهدید بزرگ بود. می‌دونستم پدرم می‌خواد گلاره رو نزدیک خودش نگه داره و برای این‌کار، حاضره حتی شرکت رو دو دستی تقدیمش کنه! اون همیشه گلاره رو به من ترجیح می‌داد. با فکری مشغول برگشتم به ویلا تا یه فکری به حال این وضعیت افتضاح کنم. یادم افتاد دو ماه پیش چندتا بطری عرق سگی که از هومن گرفته بودم، تو انباریِ مخفی کرده بودم تا هر وقت نیاز شد ازشون فیض ببرم، مثل الان که اعصابم متشنج شده بود. همیشه عرق سگی رو به شراب‌های اصل و کهنه ترجیح می‌دادم. بدون جلب توجه، از لابلای جمعیت عبور کردم و به فضای خالی سمت راست ویلا رسیدم. برخلاف محوطه اصلی، حیاط پشتی و سمت چپ ویلا که برای عبور و مرور استفاده میشد، اینجا کاملا خلوت بود، به خصوص که یه مقدار شلوغ پلوغ بود و باغبون‌هم زیاد به درخت‌ها و باغچه‌هاش نرسیده بود. پس می‌تونستم با آسودگی مست کنم، بدون اینکه کسی مزاحمم بشه. به سمت اتاقکی که حکم انبار رو داشت رفتم و یک دفعه با شنیدن سر و صدا از توی اتاقک، قدم‌هام شل شد. یه صدای دخترونه و آشنا که تموم تلاشش رو می‌کرد تا زیاد از حد بالا نره، می‌گفت:
-اینجا؟ اونم الان؟ دیوونه کلی آدم اون بیرونه.
و بعد، صدای خروسک بسته یه پسر که حدس می‌زدم سن و سالی نداشته باشه:
-پس کجا؟ هانیه؟ عزیز دلم؟ بخدا زود تموم میشه.
با شنیدن اسم هانیه، کنجکاویم بیشتر از قبل شد. پاورچین پاورچین به پشت در نیمه باز انباری رسیدم و نامحسوس به داخل سرک کشیدم. یه پسر شاید هفده ساله و هانیه‌‌ی حتی کم سن و سال‌تر از اون، وسط انباری مقابل همدیگه ایستاده بودن. با کمی دقت پسره رو شناختم. اسم کوچیکش رو یادم نبود اما می‌دونستم پسر “هدایتی”، یکی از سهام دارای اصلی شرکت بود. در حقیقت هدایتی بعد از پدرم، بیشترین سهام رو تو شرکت داشت. درست همون لحظه، هانیه با چهره‌ای ظاهرا ناراضی نوچی گفت و بعد، با کلی ناز و غمزه ناشیانه دامن لباس سبزش رو کنار زد و روی دو زانو نشست. پسره از این بچه خوشگلا بود که موهای دور سرش رو سایه انداخته بود و موهای وسط رو فر کرده بود. به محض دیدن حرکت هانیه، دکمه شلوارش رو باز کرد و تا زانو کشید پایین. من همسن پسره بودم حتی درک درستی از رابطه جنسی نداشتم، اما این داشت بدون ترس و بی‌پرده، تو یه مهمونی شلوغ با جنس مخالف سکس می‌کرد! شیطون از ناکجا آباد اومد و رفت تو جلدم. گوشیم رو در آوردم و از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم. چهره دوتاییشون به خوبی مشخص بود. تو ناخودآگاهم احساس کردم که این عکس‌ها یه روزی به کارم میاد. پاهای پسره شبیه به دخترها، کاملا بدون مو بود. کیر باریکی داشت و شاید یازده دوازده سانتی میشد. هانیه با نارضایتی و بی‌میلی کیر نيمه شق پسره رو تو دست گرفت و بعد از کمی مالیدن، سرش رو جلو برد و مقابل نگاهِ مات من وارد دهنش کرد. محض اطمینان چندتا عکس دیگه گرفتم و گوشی رو گذاشتم تو جیبم. فکر نمی‌کردم موضوع انقدر جدی باشه. پای دختر عمه‌ام وسط بود. یه لحظه خواستم قدم بذارم جلو و جلوی این اتفاق رو بگیرم، اما خودمم نمی‌دونم چی شد و چرا پشیمون شدم. پسره دستی به موهای هانیه کشید و جونی گفت. به چهره‌ هانیه نگاه کردم که در کمال ناباوری، درحال ساک زدن کیر یه پسر بود. عمه می‌دونست دخترش داره چه غلطی میکنه؟ بعد از یه مدت نه چندان طولانی، دیگه نارضایتی تو صورتش دیده نمیشد. یواش یواش کف دو تا دست‌هاش رو روی رون‌های پسره گذاشت و تند تند سرش رو عقب جلو کرد. مشخصا بار اولش نبود، هرچند چندان حرفه‌ای‌هم نبود. نگاهم به جلوی شلوارم افتاد و یه لحظه از خودم خجالت کشیدم. کیرم داشت شلوارم رو پاره می‌کرد، اونم به خاطر ساک زدن دختر عمه پونزده سالم برای دوست پسرش! واقعا باید خجالت زده می‌شدم، اما دروغ چرا؟ شهوتی‌هم شده بودم. تصویر ساک زدن یه دختر نوجوون مثل هانیه، قطعا می‌تونست هرکسی رو شهوتی کنه. صدای میو میوی گربه‌ای که از بغل پام رد میشد، آب سردی شد که روی بدنم ریخت. وقتی نگاهم رو از گربه لعنتی جدا کردم و سرم رو به سمت اون دو نفر چرخوندم، پسره و هانیه با ترس و حیرت به من نگاه می‌کردن. منم دست و پام رو گم کردم و موندم چی بگم. پسره سریع شلوارش رو کشید بالا. هانیه کف دستش رو روی دهنش کشید و با تته پته گفت:
-کاوه، تو…تو… .
پسره با سرعت جت جلو اومد و خواست از بغلم رد بشه. سریع و بی‌اختیار مچ دستش رو گرفتم. زل زدم تو چشم‌های ترسیده‌اش. الان باید چیکار می‌کردم؟ سرش داد می‌زدم که چرا با دختر عمه‌ام ریخته روهم؟ اما من از این اخلاق‌ها نداشتم. لابد خود هانیه راضی بوده! پسره تکونی به دستش داد: ولم کن!!
نگاه هاج و واجم رو ازش گرفتم و دستش رو رها کردم. قبل از اینکه خیلی دور بشه، با صدای بلند گفتم:
-می‌دونم بابات کیه!
حتی پشت سرشم نگاه نکرد. مثل سگ ترسیده بود. پسره که رفت، رو کردم به هانیه و گفتم:
-عمه می‌دونه؟
یه دفعه زد زیر گریه و اومد جلو. از بازوم گرفت و ملتمس گفت:
-نه تو رو خدا، کاوه غلط کردم! نگی به کسی که بدبخت میشم.
سری تکون دادم و گفتم: واسه این کارا خیلی بچه‌ای، می‌دونی کی بود پسره؟
-آره، معلومه که می‌دونم! بخدا هرکاری بگی می‌کنم، فقط کسی از این جریان بویی نبره.
متفکر گفتم: هرکاری؟
مکثی کرد و نگاهش رو ازم دزدید:
-هرکاری.
یکم به هانیه و چهره‌اش نگاه کردم. دختر خوشگلی بود و مطمئنا در آینده خوشگلترم میشد. راه افتادم تا برم، صداش رو از پشت سرم شنیدم:

  • واقعا به کسی نمیگی؟
    لحنش پر از تعجب بود. انگار باورش نمیشد به این راحتی دست از سرش برداشته باشم. گفتم:
    -مطمئن نباش!

شب شده بود. قرار بر این بود برگردم تهران، اما با اصرار پدر مجبور به موندن شدم. قلبش سر ناسازگاری داشت و نمی‌تونستم سر هر چیز پیش پا افتاده‌ای باهاش بحث و مجادله کنم. عمه و دوتا دخترش، یعنی پرستو و هانیه‌هم پیشمون موندن اما من هیچ اثری از هانیه نمی‌دیدم! احتمالا تا یه مدت جلوم آفتابی نمیشد. توی پذیرایی نشسته بودیم و در کمال تعجب، کسی که مجلس رو بدست گرفته و مشغول سخنرانی بود، الکس بود! یه فرد دورگه، بین چندتا ایرانی داشت جولان می‌داد. اصلا باب میلم نبود و بدتر از اون این بود که همه از حرف‌هایی که می‌زد می‌خندیدن و سرگرم شده بودن. با اون لهجه مزخرف بریتانیاییش از خاطرات مسافرت‌های بی‌شمارش به شهر‌های مختلف اروپا تعریف می‌کرد. جالب اینجا بود که تو اکثر خاطراتش، بدون اینکه در نظر بگیره گلاره یه دختر ایرانیه و ممکنه سخت ناراحت بشه، از دوست‌دخترهای متنوع و رنگارنش می‌گفت. جوری که من دستگیرم شد، تو هر خاطره دوست دخترش با قبلی فرق می‌کرد و مشخص بود پسر اهل دلیه! مطمئن بودم هرکی جای گلاره بود بلند میشد و با قهر میرفت، اما تنها عکس العمل گلاره خندیدن بود. از وراجی‌های الکس سردرد گرفتم و بی‌سر و صدا از جام بلند شدم. تنها کسی که تو اون مجلس نگاهش با من بلند شد، گلاره بود. یه رکابی سفید و شلوار راسته آبی روشن پوشیده بود که فیت بدنش بود. اخمی کرد و با اشاره پرسید:«کجا؟»بهش پوزخند زدم. جدی فکر کرده بود رابطه ما هنوز مثل قبله که از تمام لحظات خصوصیمون باخبر باشیم؟ یه زمانی باهم مثل دو تا دوست و حتی نزدیک‌تر بودیم، اما گذشت اون دوران! بدون اینکه جوابشو بدم از پله‌ها رفتم بالا و روی تختم دراز کشیدم. مشغول مطالعه کتاب شدم تا زبانم یه مقدار تقویت شه، یادگیری زبان برای انجام معاملات با شرکت‌های خارجی خیلی مهم بود، اما اونقدر وقت آزاد نداشتم تا کامل یاد بگیرم. اونقدر غرق مطالعه شدم که وقتی به خودم اومدم ساعت از یک نيمه شب گذشته بود. چشم‌هام رو با خستگی مالیدم و کتاب رو گذاشتم کنار. دستم رو دراز کردم تا آباژور رو خاموش کنم اما با شنیدن یه صدا، دستم میونه راه متوقف شد. صدا دقیقا از اتاق بغلی، یعنی اتاقی که تاج تخت من به دیوارش تکیه داده شده بود می‌اومد. با کنجکاوی منتظر موندم ببینم صدای چی بود. صدای صحبت می‌اومد، اما کلمات ناواضح بود. خیلی زود تُن خاص صدای الکس رو تشخیص دادم و لابه‌لاش، صدای زنونه‌ای که قطعا متعلق به گلاره بود به گوشم رسید. اول صداشون از دور می‌اومد، انگار اون طرف اتاق بودن. اما صداها رفته رفته نزدیک‌تر شد. با فهمیدن اینکه چیز خاصی نیست و یه اتفاق کاملا نرمال زن و شوهریه، هومی گفتم و بعد از خاموش کردن آباژور روی تخت دراز کشیدم. همچنان صدای صحبت می‌اومد و گهگداری خنده و حتی قهقهه. خیلی تلاش کردم تا بفهمم دارن راجع به چی صحبت می‌کنن اما با چیزی که شنیدم، مات و مبهوت به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم. باورم نمیشد این اتفاق داره تو این لحظه می‌افته! به بنا و پیمانکاری که با این همه خرج، دیوارها رو انقدر نازک ساخته بودند لعنت فرستادم. از چند ثانیه پیش صداها از شکل و شمایل گفت و گو خارج، و شبیه به آه و ناله شده بودن. تشخیص اتفاقی که داشت می‌افتاد سخت نبود. گلاره و نامزدش، مشغول سکس بودن! گهگداری بر اثر جا به جایی، صدای قیژ‌ تخت انگار درست از بغل گوشم می‌اومد. متوجه شدم اون طرف دیوار و تو نقطه عکس تخت خودم، تخت‌خواب اون‌ها قرار داره. دیوار به دیوار، درست چفت همدیگه! دیگه سعی نکردم به صداها دقت کنم، برعکس حواسم رو پرت کردم تا چیزی نشنوم. اما اوضاع حتی بدتر شد. رفته رفته نه تنها صداها قطع نشد، بلکه بلند و بلندتر شدن. تا جایی که فریاد گلاره رو که با صدای نازک شده‌ای می‌گفت: «!FUCK, I love it» شنیدم. حدس می‌زدم الکس داره برای گلاره می‌خوره. دیده بودم گاهی اوقات باهمدیگه انگلیسی حرف میزنن، اما انگلیسی حرف زدنشون توی سکس…دیوونه کننده بود. یعنی الان به جز من، صدا به گوش بقیه‌هم می‌رسید؟ امیدوار بودم نرسه، چون من به جای گلاره و اون پسره خجالت زده می‌شدم. با حرص دستی به صورتم کشیدم و سرم رو کامل زیر پتو بردم. جنس ناله‌های گلاره کاملا اغواگرایانه و تحریک کننده بود، جوری که انگار یه زن جا افتاده‌ی کاربلد مشغول کاره. تو اون لحظات احساسات غریب و ناآشنایی رو تجربه می‌کردم. وقتی وسط ناله‌ها، صدای شالاپ و شلوپ تلمبه رو شنیدم، کاملا مطمئن شدم که هرکی طبقه بالاست داره این صدا رو می‌شنوه. بدجوری عصبانی بودم، از الکسِ لعنتی، از گلاره و حتی از بابا که با اصرارش باعث شده بود من امشب تو این خونه بمونم. اما بیشتر از همه از خودم. باورم نمیشد صدایی که از رابطه جنسی خواهرم و شوهرش تولید میشد، من رو تحریک کنه. با خشونت بالش رو چنگ زدم و سرم رو زیرش فرو کردم. صداها خیلی کمتر شد، اما نه کاملا. سعی کردم خودم رو قانع کنم. چیز عجیبی نبود، یه اتفاق عادی رخ داده بود. همه آدمها از شنیدن صدای سکس دیگران تحریک می‌شدن، این یه چیز طبیعی بود. خیلی راحت داشتم خودم رو گول می‌زدم. اما خب از همین صداها، یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم. اونم این بود که انصافا الکس بلد بود چجوری گلاره رو سیر کنه، چون از شدت و نوع صداها فهمیدم مشغول تجربه یه سکس خیلی داغن. یه لحظه تو ذهنم بدن‌های لختشون رو تو آغوش همدیگه تصور کردم و خیلی زودتر از اینکه تصورم کامل بشه، سرم رو محکم به اطراف تکون دادم. دیگه یواش یواش داشتم خُل میشدم! اینجوری فایده نداشت. پتو رو از رو خودم کنار زدم و از جا بلند شدم. اگه چند ثانیه دیگه میموندم قطعا یه کاری دست خودم می‌دادم. بی سر و صدا از اتاق بیرون اومدم. صداشون با همون شدتی که توی اتاق من می‌اومد، توی راهرو‌هم می‌پیچید. در یکی از اتاق‌های رو به رو، که تراسش رو به دریا بود باز بود. وارد اتاق شدم و به تراسش رفتم تا یه هوایی به کله‌ام بخوره. تو این لحظه یه دوش آب سرد جواب بود، اما حس و حالش رو نداشتم. وارد تراس که شدم، رو به روم تصویر انعکاس نور مهتاب روی امواج دریا، یه منظره فوق‌العاده رو ساخته بود. قطعا این می‌تونست من رو آروم کنه.
-توام بی‌خوابی زده به کله‌ات؟
وحشت زده از جا پریدم و به سمتی که صدا می‌اومد نگاه کردم. انتظار دیدن هرکسی رو داشتم، به جز پرستو! روی صندلی نشسته بود و یه پتو انداخته بود روی شونه‌‌هاش. نفسم رو فوت کردم:
-ترسوندیم پرستو. نصف شبی اینجا چی می‌خوای؟ اتفاقی افتاده؟
سرش رو بالا انداخت و با بالا اومدن دستش، متوجه سیگار لای انگشتاش شدم. با تعجب گفتم:
-واسه جنین مضره، اگه نمی‌دونستی بدون!
پوزخند تلخی زد و گفت:
-دست بردار کاوه. نصفه شبی حوصله داریا.
از جوابش تعجب کردم. ظاهرش چندان سر حال نبود. حالا که دقت می‌کردم، مدتی میشد که پرستو دیگه مثل قبل سرزنده و سرحال نبود. بعد از کمی این پا و اون پا کردن، حرکت کردم و روی صندلی خالی کنارش نشستم. مدتی به سکوت گذشت و گفت:
-سر و صداشون نذاشت بخوابی؟
سرم رو به سمت صورتش چرخوندم. شالش رفته بود عقب و موهای رنگ شده‌ کوتاهش آزادانه روی شونه‌‌هاش ریخته بود. چهره‌اش دقیقا مدل جا افتاده و زنونه‌ی هانیه بود. سه سال ازم بزرگتر بود و با پسر یه کارخونه‌دار ازدواج کرده بود. متوجه منظورش شدم و ناخواسته خجالت کشیدم. مشخص بود داره در مورد چی حرف میزنه. کامی از سیگارش گرفت و دودش رو تو هوا پخش کرد:
-امشب برای اون دوتا شب خاطره انگیزیه. یه حسی بهم می‌گفت این پسر‌ه‌ی دورگه کمر سفتی داره، اما نه در این حد!
انتظار این حرف رو نداشتم. اول تعجب کردم و بعد، کوتاه خندیدم. حرفش خنده‌دار بود اما نمی‌دونستم دقیقا باید چه عکس‌العملی نشون بدم. موضوع درباره خواهرم بود، پس گفتم:
-چی بگم والا.
-خوش بحال گلاره ست. هم از زندگیش لذت می‌بره، هم پز اینو میده که شوهرش خارجیه! گلاره کلا دختر خوش شانسیه. بعد فوت زندایی همه چیز بر وفق مرادش شد. برادر و پدر خوبی پشتشن و همیشه حمایتش می‌کنن. خدا بهش یه موهبت داد و به خاطر اندامش رفت مدلینگ شد، به هرحال توی کارشم خیلی موفقه. بعد اونم یه شوهر گیرش اومد که همه جوره تأمینش می‌کنه. لذتی که گلاره داره از زندگیش می‌بره، ماها تو خوابمونم نمی‌بینیم.
تا به حال از این بُعد به زندگی گلاره نگاه نکرده بودم. پرستو حرف قشنگی زد. بعد فوت مادرمون، همه چیز برای گلاره مهیا بود. هیچ کم و کسری نداشت و بابا تموم سعیش رو کرد تا نبود مامان روی گلاره اثر منفی نذاره. سری تکون دادم و گفتم:
-باباها همیشه هوای دخترشون رو بیشتر دارن.
لبخند کوچیکی زد و خیلی زود لبخندش رنگ باخت. کمی نگاهش کردم و گفتم:
-خوبی پرستو؟
بالاخره نگاهش رو از منظره رو به رو برداشت و به من داد. مدتی به چشم‌هام نگاه کرد و در کمال ناباوری، چشم‌هاش پر آب شد. با چونه لرزون لب زد:
-خسته‌ام.
فکرشم نمی‌کردم یه سوال ساده باعث این وضعیت بشه! تو جام جا به جا شدم و گفتم:
-از چی؟
کمی روی صندلی کج شد و سرش رو روی لبه صندلی گذاشت. با لحن مغمومی گفت:
-از زندگی. از اینکه خودم رو وقف بچه‌داری کردم و تهش هیچی به هیچی. این زندگی نبود که من می‌خواستم. قرار نبود همه چیز انقدر سریع کسل کننده بشه.
گفتم:
-پس چرا ازدواج کردی؟
قطره‌ای اشک روی گونه‌اش ریخت و گفت‌:
-اشتباه کردم. همه‌اش به خاطر خیالات دخترونه بود. نباید انقدر سریع خامِ قیافه مهرزاد می‌شدم. چند سال پیش خواستم برای طلاق اقدام کنم اما همون موقع حامله شدم و به خاطر بچه از تصمیمم منصرف شدم. دیگه نمیشه. من پاسوز شدم و هیچ کاری ازم برنمیاد.
تحت تأثیر حرف‌هاش و غم تو صداش، دستم رو جلو بردم و با حالت نوازش گونه روی موهای سرش کشیدم. دلم براش می‌سوخت. حقش این نبود. گفتم‌:
-می‌تونی از بچه‌هات بگذری و طلاق بگیری؟
بینیش رو بالا کشید و گفت:
-هرگز. دلم نمی‌خواد بدون پدر بزرگ
بشن. خودم دردش رو کشیدم.
حالا دستش رو انداخته بود پشت صندلی من و سرش رو روی بازوش گذاشته بود. سیگاری که بی‌هدف درحال سوختن بود رو از لای انگشت‌هاش برداشتم و پک محکمی بهش زدم. دودش رو فوت کردم تو هوا و گفتم:
-پس سعی کن هر آرزویی که داری تو همین دوران متأهلیت بهش برسی، هرکاری حسرتش به دلت مونده رو انجام بده، چون بعدش دیگه فرصتی نداری.
_بعضیاش شدنی نیست.
-اگه بخوای میشه. یادت نره آدمیزاد فقط یکبار زندگی می‌کنه. تأکید می‌کنم، فقط یکبار!
-تو که این اعتقاد رو داری، چرا خودت بهش عمل نمی‌کنی؟
اخمی از سر دقت به ابروهام افتاد و پرسیدم:
-منظورت چیه؟
-نه دوست دختری داری، نه اهل مهمونی و پارتی هستی. رفیق بازم تا جایی که می‌دونم نیستی. نه ظاهر بدی داری و نه بی‌پولی که بگیم دخترا بهت پا نمیدن! چجوری اعتقاد داری که آدمیزاد فقط یکبار زندگی میکنه؟
این حرفش مثل یه بمب ترکید و از درون تکونم داد. هیچوقت بهش فکر نکرده بودم. من آدمی نبودم که خیلی راحت با بقیه ارتباط بگیرم. واقعا چرا؟ چرا این همه مدت خودم رو عذاب می‌دادم؟ تنهای جوابی که ازم بیرون اومد، یه«نمی‌دونم»بزرگ بود. شاید چون مدلم این بود. واقعا نمی‌دونستم. مدتی به سکوت گذشت و بعد، پرستو سرش رو از روی بازوش برداشت و مشغول پاک کردن اشک‌هاش شد.
-ببخشید، نمی‌دونم یه دفعه‌ای چم شد.
-مشکلی نیست. می‌تونی بهم اعتماد کنی.
لبخند قشنگی بهم زد و گفت:
-تو همیشه برام دوست خوبی بودی کاوه. مرسی که پای درد و دلم نشستی، فراموش نمی‌کنم.
لبخندش رو بدون جواب نذاشتم. بلند شد و پتو رو دور خودش پیچید.
-من دیگه میرم بخوابم. احتمالا تا الان کار اون دوتا پرنده عاشقم تموم شده باشه! باز خوبه فقط ما دو نفر طبقه بالاییم و بقیه صداشون رو نشنیدن.
پرسیدم:
-پس هانیه کجاست؟
-پیش مادرم.
سرم رو بالا و پایین کردم.
-شبت خوش کاوه.
براش دست تکون دادم و گفتم:
-مراقب کوچولوت باش.
و رفتنش رو تماشا کردم. پرستو بعد از چند متر راه رفتن پتو رو از دورش باز کرد. زیرش یه سارافون کرمی پوشیده بود. از اون نما که نگاه می‌کردم، باسنش موقع قدم برداشتن به لباسش می‌چسبید و فرمش تا حدودی مشخص میشد. نسبت به هیکلش، بزرگ بود! می‌تونستم بگم که هیکل خوبی داره. با وجود یه‌بار زایمان و بچه‌ای که تو شکمش بود، هیکلش به اون صورت بهم نریخته بود و بالعکس، یه حالت جا افتاده به خودش گرفته بود. پس امشب فقط من و پرستو، و اون دو نفر طبقه بالا ساکن بودیم. خوبیش این بود که حداقل آبروریزی امشب بین ما چهارتا می‌موند. البته فقط امیدوار بودم!


روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم و به طبقه پایین رفتم، همه بیدار بودن و پشت میز صبحونه نشسته بودن. دیشب از فکر مشغولی دیر خوابیدم و همین دلیل دیر بیدار شدنم بود. سر میز صبحونه، نگاهم بی‌اختیار روی الکس و گلاره می‌چرخید. گلاره خیلی سر حال به نظر می‌رسید. سر حالی بعد از یه شب پر ماجرا! به هرحال، رابطه خوب و منظم خیلی تو روحیه تأثیر داشت. دو تا جای کبودی روی گردنش بدجوری بهم دهن کجی می‌کرد. دیرتر از همه صبحونه‌ام رو تموم کردم و وقتی بشقابم و برداشتم تا به آشپزخونه ببرم، صدای پرستو از داخل آشپزخونه باعث شد پشت ورودی گوش وایستم.
-دیشب جنجال به پا کردینا!
گلاره با کمی تعجب گفت:
-جنجال؟ منظورت چیه؟
-واقعا فکر کردی ما نفهمیدیم با آقا الکستون چه قیل و قالی راه انداخته بودین؟
-ای وای! یعنی انقدر صدامون بلند بود؟
-دیوونه صداتون کل خونه رو برداشته بود. حتی کاوه‌ام صداتون رو شنید.
گلاره با لحنی خجالت زده گفت:
-جدی میگی پرستو؟ همه‌اش تقصیر الکس بود. خدا بگم چیکارش نکنه. چه آبرو ریزی شد!
پرستو گفت:
-برو شیطون! همه تقصیرا رو گردن الکس ننداز. والا با این سینه‌هایی که تو داری چشم همه رو از کاسه در میاری! خب الکس بیچاره معلومه نمیتونه مقاومت کنه. ولی جدی سر و صداتون خیلی بلند بود. انگار بهتون خیلی خوش می‌گذشت!
گلاره خنده کوتاهی کرد و آروم گفت:
-آره، شب خوبی بود.
صدایی شبیه اسپنک زدن اومد و پرستو گفت:
-آره خب، جوری که تو خودتو شبیه باربی‌ها کردی، هرشب باید واست شب خوبی باشه!
جفتشون باهم ریز خنديدن و قبل از اینکه از آشپزخونه خارج بشن، سریع خودم رو عقب کشیدم و تظاهر کردم صداشون رو نشنیدم. وقتی فهمیدم متوجه من نشدن، نفس راحتی کشیدم و به آشپزخونه رفتم. جالب بود، حتی پرستوهم متوجه زیبایی گلاره شده بود.
با یه خداحافظی مختصر از همه خداحافظی کردم و طرفای ساعت 11 رسیدم تهران. بدون اینکه حتی لباس‌هام رو عوض کنم، مستقیم به شرکت رفتم و سرم رو با کارهای روزمره گرم کردم. شرکت بزرگی بود و اداره‌اش اراده‌ی آهنین می‌خواست. تولید رو به رشدی داشتیم و خب کیفیت محصولاتمونم بالا بود. مهم‌ترین دلیل برتریمون این بود که برخلاف بقیه شرکت‌های رقیب که برای تهیه مواد اولیه مشکل تحریم و واردات داشتن، ما به راحتی مرغوب‌ترین مواد اولیه رو بدون دردسر از روسیه وارد می‌کردیم. البته کل این پروسه زیر نظر مستقیم پدرم بود و هنوز از طرز کارش سر در نیاورده بودم. این کارش دقیقا مثل چاشنی سرآشپز بود که باعث می‌شد غذاش بی‌نظیر باشه. اینجا سرآشپز پدرم بود و چاشنی، راه وارد کردن مواد اولیه!
ساعت حدودای 9 شب بود که احساس خستگی کردم و بالاخره بیخیال کار شدم. کل روز خودم رو تو کار غرق کرده بودم تا اتفاقات سمی و عجیب دیشب برام یادآوری نشه. اگه ممکن بود، حاضر بودم با شوک الکتریکی تمام دیشب رو از ذهنم پاک کنم. چهل دقیقه بعد به خونه که تو طبقه پنجم یه آپارتمان بیست طبقه بود رسیدم. خونه زیاد شیکی نبود، ولی نکته مثبتش اینجا بود که مال خودم بود و خودم پولش رو داده بودم، نه پدرم! اگه بابا می‌خواست برام خونه بخره، قطعا به کمتر از پنت‌هوس راضی نمیشد، اما خودم احساس خوبی نداشتم. دلم نمی‌خواست متکی باشم. پشت در مشکی خونه ایستادم و خواستم دسته کلیدم رو در بیارم، اما متوجه نوری که از زیر در به بیرون راهرو می‌تابید شدم. فهمیدم هومن خونه ست. در زدم و منتظر باز شدن در موندم. به خاطر مشکلات مالی نمی‌تونست برای خودش خونه بخره و اکثر اوقات خونه من پلاس بود. فرق چندانی با همخونه نداشتیم. منم با این قضیه مشکلی نداشتم و از اینکه از تنهایی در می‌اومدم راضی بودم. در ازاش هومن خرج و مخارج خونه رو می‌داد و آشپزی می‌کرد. در کمال ناباوری، دست‌پختش حرف نداشت! همیشه به شوخی می‌گفت: «اگه یه روز خواستی زن بگیری بیا منو بگیر. دست‌پختم که خوبه، ادا و اصولم که ندارم. تختتم همیشه گرم نگه‌ می‌دارم تا یه وقت زبونم لال چشت به دخترای دیگه نیفته!» منم جواب می‌دادم: «سگ تو رو نمی‌کنه!» این شوخ طبعیش رو دوست داشتم. دقیقا نقطه مقابل خودم بود. همونطور که توی فکر بودم، در باز شد. منتظر چهره پر ریش و مردونه هومن شدم اما، نگاهم تو یه چهره بِیبی فیس دخترونه قفل شد و مات موندم. صورت گرد سفید، لاغر، قد کوتاه و ریزه میزه. چرا انقدر آشنا بود برام؟ یه شومیز پوشیده بود که از شدت گشادی به تنش زار میزد، اما شلوار پاش چسبون بود و فرم پاهاش رو به خوبی به نمایش می‌گذاشت. با کمی خجالت سلام کرد و من گفتم:
-شما؟!
قبل از اینکه حرفی بزنه، صدای هومن از پشت سرش اومد:
-کیه تِرمه؟ کاوه ست؟
پس اسمش ترمه بود. با ورود من به داخل، ترمه به اجبار از جلوی در کنار رفت. در رو پشت سرم بستم و به هومن نگاه کردم که با یه شلوارک و رکابی چند متر دورتر از ما ایستاده بود. با دیدنم لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
-بَه! داش کاوه چطوره؟ سفر به خیر! خوش گذشت؟
بی‌اهمیت به حرف‌هاش، آروم جوری که دختره نشنوه لب زدم:
-این کیه تو خونه؟
اونم به سوالم اهمیت نداد و گفت:
-ترمه یه آبمیوه بیار برای کاوه، خسته ست بچم!
محکم و مصمم گفتم:
-نمی‌خوام!
ترمه وسط راه ایستاد و نگاه مستاصلش بین من و هومن به گردش در اومد. نگاهم برای چند ثانیه روی خال روی چونه‌‌اش خیره موند. هومن خیلی خونسرد گفت:
-چرت و پرت میگه. برای من بیار.
به محض اینکه ترمه وارد آشپزخونه شد، نزدیک هومن شدم و با اخم گفتم:
-میگم این کیه دوباره تو خونه راه دادی؟
-هیس بابا می‌شنوه ناراحت میشه. ترمه دوست دخترمه، همون دختره دیروزیه ست!
با همون اخم رو صورتم، سرم رو سوالی تکون دادم:
-کدوم دختره دیروزیه؟
-بابا چقدر پرتی تو! همونی که دیروز باهم سوار ماشینت شدیم. یعنی جدی نشناختیش؟
یه دفعه تو ذهنم یه جرقه خورد. دیشب اونقدر اتفاقات عجیب و غریب برام افتاد که جریان هومن و دختره و سکسشون توی ماشین رو کاملا از یاد برده بودم. باورم نمیشد این دختره همون باشه. چقدر خوشگل بود! دیروز زیاد به قیافه‌اش توجه نکردم و خیلی زود صورتش از یادم رفت. زیر لب گفتم:
-گفتم چقدر آشناست… .
هومن به نشونه تأسف سر تکون داد.
-خاک تو سرت! هرکی ترمه رو بار اول ببینه محاله فراموشش کنه. موندم تو توی شرتت چی داری که جلوی جنس مخالف انقدر بی‌خیالی؟
درست وسط صحبتش، ترمه از آشپزخونه خارج شد ولی هومن جمله‌اش رو قطع نکرد و بدون خجالت حرفش رو تا آخر زد. مطمئنا ترمه حرفهاش رو شنید اما به روی خودش نیاورد. نگاهم این‌بار یه جور دیگه‌ای روی ترمه نشست. اين‌بار با این آگاهی که من، شاهد رابطه جنسیشون بودم! انگار با این حقیقت که من شاهد چنین اتفاقی بودم، جو بینمون یه مرتبه سنگین شد. هومن این رو به خوبی حس کرد و برای اینکه سکوت رو بشکنه، دستش رو دور کمر ترمه پیچید و با همدیگه روی کاناپه شیری رنگ وسط سالن نشستن.
-خب، تعریف کن بزرگمرد! آب و هوای شمال چجوری بود؟
دقیقا نمی‌دونستم تو این لحظه باید چه برخوردی داشته باشم و چطور رفتار کنم. واقعا چیزی بین ما عادی نبود که بخوام عادی باشم. همه چیز خجالت‌آور و معذب کننده بود. لعنت به هومن که باعث این شرایط بود. بعد از یه مکث طولانی، به سمت اتاقم رفتم و همونطور که دکمه‌های یقه پیرهنم رو باز می‌کردم، گفتم:
-بد نبود!
وارد اتاقم شدم و مشغول تعویض لباس شدم. جدا از شرایط و جو بینمون، بار اولی نبود که هومن دختر می‌آورد خونه، از این کارها زیاد می‌کرد و بهش عادت داشتم، اما امشب یه مقدار عصبانی شدم، عصبانيتی که بی‌ربط به شب گذشته نبود. با تیشرت ساده و شلوار راحتی از اتاق بیرون اومدم. اهل رژیم و باشگاه نبودم، اما خوشبختانه بدن پُری داشتم و نیاز چندانی به بدنسازی نداشتم. تو اون وقت شب هوس قهوه داشتم. برای خودم قهوه درست کردم و به سالن برگشتم. تلویزیون روشن بود و صداش بلند. ترمه بغل هومن خیلی کوچیک به نظر می‌رسید. هومن هیکل درشت و تقریبا روی فرمی داشت و قدش‌هم نسبتا بلند بود، اما خب، نه به اندازه من! رنگ پوست هومن تیره بود و همیشه یه ریش یکدست مشکی داشت، من اما از ریش و سبیل بدم. میومد و همیشه شیش‌تيغ می‌کردم. بی‌ سر و صدا روی مبل تکی نشستم و مشغول نوشیدن از فنجون قهوه شدم. با یه نگاه دقیق متوجه شدم خونه خیلی مرتب شده. حدس می‌زدم کار دختره باشه، اما مطمئن نبودم. هومن و ترمه مشغول صحبت و خنده بودن و حرف‌هایی میزدن که واقعا برام مهم نبود چی میگن. گهگداری بین حرفهاشون بوسه‌ای رد و بدل میشد که خب، من بدتر از ایناش رو از هومن دیده بودم! با توجه به اتفاقاتی که تو ماشین افتاد و چیزایی که من دیدم، نمی‌تونستم در حضور دختره راحت حرف بزنم. یه جوری بود برام. هومن همیشه از دخترا به عنوان دستمال کاغذی استفاده می‌کرد و وقتی با یه دختر می‌خوابید، من بار دوم اون دختر رو دور و بر هومن نمی‌دیدم، اما این یکی جزو گونه‌های نادر به حساب می‌اومد که هومن رسما اون رو به عنوان دوست دخترش معرفی کرده بود. یه لحظه این به فکرم رسید که نکنه هومن عاشق دختره شده باشه، بعد به حرفم پوزخند زدم. کدوم آدم عاشقی، عشقش رو جلوی رفیقش می‌کنه؟ نه، این غیر ممکن بود. شاید دلیلش این بود که دختره اونقدر همه چی تمومه و هیکل و قیافه درستی داره که هومن نتونسته بیخیالش بشه و در حقیقت قلب نه، بلکه زیر شکمش به دختره میل داره، این یکی منطقی‌تر بود! فکرام که ته کشید، صدای ناله زنونه‌ گلاره تو سرم تداعی شد و در عرض چند ثانیه بهم ریختم. صورتم رو با دست پوشوندم. نمی‌خواستم بهش فکر کنم اما نمی‌شد. سرم رو که بالا گرفتم، هومن و ترمه رفته بودن تو همدیگه و از هم لب می‌گرفتن. کاملا رفته بودن تو حس و دست راست ترمه روی رون چپ هومن بود و دست چپ هومن، خیلی نامحسوس داشت به سمت کمر ترمه می‌رفت. گفتم:
-هومن.
اصلا نشنید چی گفتم. بار دوم بلند گفتم:
-هومن!
اینبار شنید و با نارضایتی لب‌هاش رو از لب‌های ترمه جدا کرد. جفتشون نگاهم کردن. ترمه با چشم‌های خمار و هومن، عصبانی!
-چیه؟!
-عرق تو بساطت داری؟
خیلی سریع، عصبانیت از نگاهش پر کشید. زیاد اهل مست کردن نبودم و فقط تو مناسبت‌های خاص می‌خوردم، و وقت‌هایی که واقعا لازم داشتم! و هومن این رو به خوبی فهمید.
-چی شده؟ چرا قیافه‌ات اینجوری شد یه دفعه؟
یک کلام گفتم:
-نپرس!
از جاش بلند شد و همونطور که از کنارم رد میشد، گفت:
-واقعا اینم سواله تو می‌پرسی؟ من همیشه تو بساطم عرق دارم! به من میگن ساقی کل تهرون.
حتی نفهمیدم به کدوم قسمت از خونه رفت. وقتی برگشت، دوتا بطری عرق سگی و یکم خرت و پرت دیگه دستش بود. جالب بود، از وجودشون تو خونه خودم خبر نداشتم! جلو پای کاناپه‌ای که چند دقیقه قبل روش نشسته بود، بغل پاهای ترمه روی چهار زانو نشست. منم به تبعیت از مبل تکی پایین اومدم و روی فرش نشستم. گفتم:
-قاطی که نداره؟
چپ‌ چپ نگاهم کرد و همین برای من کافی بود. از جنس ناخالصی دار می‌ترسیدم.
دستم که به سمت بطری دراز شد، به پشت دستم کوبید:
-کجا با این عجله؟ نکنه انتظار داری جنس به این مرغوبی رو بدم تنها کوفت کنی؟ ماهم هستیم!
اشاره‌اش به خودش و ترمه بود. ترمه گفت:
-پایه‌ام!
فکر کنم برای اولین‌بار بود که صداش رو می‌شنیدم یا به عبارت بهتر، به صداش توجه می‌کردم. صدای نازک و لطیفی داشت. انگار تمام وجودش، حتی صداش با ظرافت بود!
-تو ستونی عسلم، پایه چیه؟
ترمه به این چرب زبونی‌ خندید و پایین مبل، چفت هومن نشست. من فقط منتظر بودم تا هومن پیک رو پر کنه. مشغول شد و یه ته پیک برام ریخت. با اخم لیوان رو جلوش گرفتم و گفتم:
-بیشتر بریز!
دلم فقط مستی و فراموشی می‌خواست. هومن خیره نگاهم کرد و یک سوم پیک رو پر کرد. یک ضرب بالا رفتم و چهره‌ام از شدت سوزش درهم شد. هومن لیوان مزه که حدس میزدم انرژی زا بود رو جلوم گرفت، دستش رو پس زدم و پیک خالی رو روی فرش کوبیدم:
-بریز!
مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت:
-چه مرگته تو؟ با خونوادت دعوات شده؟
بدون اینکه به چشم‌هاش نگاه کنم، به پیکم اشاره کردم.
-گفتم بریز!
به جهنمی گفت و دوباره پیکم رو پر کرد. برای خودش و دختره‌ام ریخت ولی من به تنهایی اندازه دو نفرشون یا حتی بیشتر ازشون می‌خوردم. بعد از حدود یک ربع بیست دقیقه یواش یواش اون احساسی که دنبالش بودم بهم دست داد. حس ناب سرخوشی!
بالاخره دهن وا کردم و گفتم:
-دمت گرم هومن. جنس خوبیه.
صداش رو شنیدم که گفت: دیدی بهت گفتم؟ دیدی نطقش وا شد؟ این تا وقتی مست نکنه با یه مَن عسلم نمیشه خوردش، وقتی مست می‌کنه میشه هلو!
صدای خنده ریز ترمه رو شنیدم و نگاهم روش نشست. پرسیدم:
-چند سالته؟
سرش رو برگردوند و وقتی نگاهم رو دید، متوجه شد مخاطب قرارش دادم.
-یعنی شما واقعا نمی‌دونی این سوال رو از دخترا بپرسی؟
رک و پوست کنده گفتم:
-بعید می‌دونم تو دختر باشی!
هومن به سرفه افتاد و برام چشم و ابرو اومد و ترمه، بدون واکنش فقط نگاهم کرد. انگاری ناراحت شده بود. منم پر رو زل زدم بهش و هومن گفت:
-کاوه، داداش گلم، اولا ترمه جان بیست و یک سالشه، دوما یکم رعایت کن لطفا!
-دقیقا چی رو رعایت کنم؟ مگه شما دو تا جلوی من رعایت کردین؟!
عرق کم‌کم اثرش رو داشت می‌ذاشت و من هرچی به ذهنم می‌رسید می‌گفتم. هومن گفت:
-آهان! داری جریان دیروز رو میگی؟ بیخیال بابا، من رو که می‌شناسی، ترمه‌ام جای خواهرت!
حرفش کاملا به شوخی و بدون قصد و غرض بود، اما من بازم یاد گلاره و صداهای دیشب افتادم و دوباره اعصابم بهم ریخت. بطری عرق رو از دستش گرفتم و خودم برای خودم پر کردم.
-تو نگفته بودی قراره دختره بشه دوست دخترت و حتی پاش به خونه‌م باز بشه. قرار بود کارتون که انجام شد، ما رو به خیر و شما رو به سلامت!
هومن با بیخیالی مخصوص خودش گفت:
-باز تو قفلی زدی؟ بابا چیه مگه؟ زده بود بالا مکان نداشتیم، مجبور شدیم جلوی تو انجامش بدیم. فکر کنم خیلی دلت می‌خواست زیر بارون خیس بشی نه؟
حرفی نزدم، خودش ادامه داد:
-هرچی بود گذشت، چرا خودمون رو عذاب بدیم؟ تو رو نمی‌دونم ولی من و ترمه هیچ مشکلی با این قضیه نداریم، تازه این وروجک انقدر سکسیه که اگه مجبور بشیم دوباره انجامش می‌دیم، مگه نه ترمه؟
ترمه با لحنی که از اثرات مستی کش می‌اومد خنده‌ای کرد و گفت:
-انقدر سوءاستفادگر نباش دیگه!
هومن چشم درشت کرد:
-یعنی چی؟ می‌خوای بگی من این کار رو نمی‌کنم؟
-نه، جرعتشو نداری.
-میخوای بهت ثابت کنم؟
-مثلا می‌خوای چیکار… .
قبل از اینکه جمله‌اش کامل بشه، هومن صورتش رو جلو برد و لب‌هاش رو بوسید. ترمه با خنده خودش رو عقب کشید:
-نکن دیوونه!
اما هومن کارش رو تکرار کرد. تکیه‌‌ام رو به مبل تکی دادم و درحالی که چشم‌هام رو از شدت مستی به سختی باز نگه داشته بودم، زل زدم بهشون. قضیه از اون چیزی که فکر می‌کردم خیلی زودتر جدی شد، اونم درست از اونجایی که ترمه دیگه سرش رو عقب نکشید و بالعکس، دست‌هاش رو دور گردن هومن پیچید و باهاش همراهی کرد. خیلی شتاب زده عمل می‌کردن و جوری بهم چسبیده بودن که مطمئن بودم حضور من رو به کل فراموش کردن. اثرات عرق بود. جدی بودن رابطه‌ای که داشت بینشون شکل می‌گرفت، باعث شد هومن رو صدا بزنم.
-هومن؟
جوابی نیومد. دوباره صدا زدم و بازم جوابی نیومد. اصلا صدام رو نمیشنید. انگار نه انگار که منم بودم! واقعا هومن داشت به حرفش عمل می‌کرد. یه مرتبه ترمه همون پایین مبل روی پاهای هومن نشست و صدای ملچ و ملوچ بوسه‌هاشون یه حس آشنا رو درونم بیدار کرد. آب دهنم رو قورت دادم. باید از جام بلند می‌شدم، می‌خواستم از جام بلند بشم اما اونقدر سیاه‌مست بودم که می‌ترسیدم بخورم زمین. یه دفعه هومن با چاشنی خشونت، دست انداخت و شومیز ترمه رو از تنش درآورد. کمر لختش که فقط بند سوتین روش دیده می‌شد نمایان شد. یه کمر باریک و برنزه و سکسی. یه سوتین بنفش‌هم پوشیده بود. باید از جام بلند می‌شدم. همه چیز داشت خیلی سریع پیش می‌رفت. هومن واقعا گاهی شورش رو در می‌آورد. دست هومن به سمت بند سوتین ترمه رفت. ترمه شونه‌هاش رو جمع کرد تا هومن راحت‌تر سوتینش رو باز کنه و من، بالاخره عزمم رو جزم کردم و با کمک مبل روی دوپا ایستادم. بلند که شدم، احساس کردم خونه دور سرم می‌چرخه. هومن با خشونت به کمر ترمه چنگ می‌کشید. سعی کردم تمرکز کنم و مسیر حموم یادم بیاد. با احتیاط حرکت کردم و خودم رو به حموم که داخل آشپزخونه بود رسوندم. لباسهام رو نصفه و نیمه کندم و دوش آب سرد رو باز کردم. وقتی زیر دوش ایستادم، احساس کردم از حرارت بدنم، قطره‌های آب می‌جوشه و بخار میشه. میل شدیدی به ور رفتن با خودم داشتم اما، سرکوبش کردم و وقتی احساس کردم زمان مناسبش از راه رسیده، از زیر دوش بیرون اومدم. حالم کمی بهتر شده بود و مثل قبل منگ نبودم. روبدوشامبر رو تنم کردم و وقتی بیرون اومدم، متوجه غیبت هومن و ترمه شدم. با دیدن در بسته اتاقشون فهمیدم کارشون به کجا کشیده. به سر و وضع بهم ریخته خونه نگاه کردم. پیک‌ها و مزه‌ها به همراه بطری عرق روی فرش بود. نفسم رو رها کردم و راه افتادم به سمت اتاقم. امیدوار بودم ترمه خونه رو مرتب کنه!


ادامه...

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.‌]

نوشته: کنستانتین


👍 128
👎 4
124601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

959499
2023-11-25 19:18:21 +0330 +0330

فوق العاده اس منتظر ادامه اش هستیم

4 ❤️

959502
2023-11-25 20:37:44 +0330 +0330

عالییی

2 ❤️

959505
2023-11-25 20:59:10 +0330 +0330

بابا دمت گرم ایول داری

2 ❤️

959509
2023-11-25 21:23:42 +0330 +0330

فک کنم اولین باره دارم دارم توی سایت کامنت میزارم
خواستم تشکر کنم
خیلی خیلی عالی بود
همه قسمتاش چه سکسش چه بقیه قسمتای داستانت

قَلَمِت گرم

1 ❤️

959511
2023-11-25 21:29:20 +0330 +0330

شروع پر قدرتی داشتی ایول

1 ❤️

959516
2023-11-25 22:31:27 +0330 +0330

جناب کنستانتین عزیز امیدوارم حال دلت خوب باشه.
پر قدرت ادامه بده 💪💪

1 ❤️

959525
2023-11-25 23:18:05 +0330 +0330

داستان خوبی هست ادامه بده گلم ، فقط ماه نامه نشه ، کثافت کاری هم اگه به عن و شاش خوری و شکنجه و تحقیر زیادی نکشه خوب ، طولانی بودنش هم وقتی خوب باشه کسل کننده نیست و یک شب جای خوندن داستانهای چرت و پرت جبران می‌کنه ، خشن و هارد باشه خوب در حد روانی و … نباشه .
فعلا که خوب بود تا بعد .

1 ❤️

959526
2023-11-25 23:22:30 +0330 +0330

بازم یه شاهکار دیگه از جناب کنستانتین

1 ❤️

959537
2023-11-26 00:17:58 +0330 +0330

😍😍😍😍😍

1 ❤️

959554
2023-11-26 00:54:39 +0330 +0330

مثل همیشه عالی

1 ❤️

959556
2023-11-26 01:05:25 +0330 +0330

عالییییییی

1 ❤️

959561
2023-11-26 01:13:46 +0330 +0330

اولین کامنتم تو این سایته
باید بگم که تا اینجاش عالی بود

1 ❤️

959593
2023-11-26 08:24:00 +0330 +0330

❤️ ❤️ ❤️ ❤️

1 ❤️

959615
2023-11-26 12:00:11 +0330 +0330

نوشته کنستانتین باشه و عالی نباشه ؟؟ اصلا مگه داریم

دمت‌گرم ادامه بده

1 ❤️

959627
2023-11-26 14:26:46 +0330 +0330

دمت گرم جالب بود

1 ❤️

959647
2023-11-26 16:37:36 +0330 +0330

عالی و فوق العاده منتظر بقیه قسمتها هستیم

1 ❤️

959653
2023-11-26 17:33:16 +0330 +0330

آخیش . بعد این همه جفنگیات یه داستان خوب

1 ❤️

959660
2023-11-26 19:23:27 +0330 +0330

خیلی عالی جان مازود بزود قسمتاش روبده بیرون خیلی به پسره حسودیم شد

1 ❤️

959662
2023-11-26 20:54:20 +0330 +0330

ببند کون خرو
حدیث ام کلثوم نخون برامون

1 ❤️

959663
2023-11-26 20:59:50 +0330 +0330

عالی بود دمت گرم 👍👍👍👍👍

1 ❤️

959754
2023-11-27 10:38:02 +0330 +0330

محشر

1 ❤️

959819
2023-11-27 23:11:47 +0330 +0330

نخونده لایک داداشم ، یا بهتره بگم استاد 😂
سید عشق منی تو یکی داستانات گادن گااد
ببین بزن لیمیت کثیف کاری هایی رو هم که وجود نداره رو بردار
قشنگ سادیسمیش کن 😂 فقط هم به سبک خودت
فقط همه میدونیم مشغله و درگیری زیاده ، ولی لطفاً زود بزار هرقسمت رو 🤌❤️ بازم دم خودت و مغزت گرم

1 ❤️

959835
2023-11-28 00:23:47 +0330 +0330

حاجی چرا این غم آشناست ؟!
چرا من گریه ام گرفت…!
تک تک سکانس ها برام تداعی شدن
این غم توی تمام داستان هات رو دوست دارم
اولش یکم کلیشه ای طور شد (پسر پولدار و مهمونی پولداری و…)
ولی ادامه اش … بی نظیر❤️

2 ❤️

959836
2023-11-28 00:26:00 +0330 +0330

اصلا اون نمیدونم بزرگی که گفتی خود داستانه !

1 ❤️

959842
2023-11-28 00:41:58 +0330 +0330

سلام کنستانتین
داستان های زیادی و میخونم داستان شما رو هم خوندم جالب بود.
از قسمت سیاه مست خودت خوشم نیامد دوست دارم نقش اول داستان یه همه چی تموم باشه ، که همیشه امکان نداره ، در کل عالی بود خوب میشه اگه زود به زود اپلود شه ، یا همه ی داستان و بنویسین تدریجی ارسال کنین

1 ❤️

960009
2023-11-29 16:28:30 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

960093
2023-11-30 05:43:56 +0330 +0330

قطعاً بهترین نویسنده شهوانی، بی‌نظیر، آگاه به احساسات شهوانی انسانی و اجتماعی، دایره لغات گسترده، ادامه بده لطفاً

1 ❤️

960136
2023-11-30 13:22:54 +0330 +0330

قلب سیاه ادامه نداشت؟

1 ❤️

960144
2023-11-30 14:41:21 +0330 +0330

قلمت خیلی خوبه پسر امیدوارم موفق شی

1 ❤️

960239
2023-12-01 06:19:58 +0330 +0330

سلام
خانمی هست که دنبال ازدواج با یه مرد کاکولد باشه؟

0 ❤️

960283
2023-12-01 16:12:26 +0330 +0330

یک هفته داستان منتشر شده و خبری از منتقدین مشهور نیست !
و لطفاً قسمت بعدی رو بده بیرون

1 ❤️

960399
2023-12-02 10:34:12 +0330 +0330

یکمی فضای خانوادگی داستان شبیه رمانای دخترونه ایه ک وقتی بچه بودیم میخوندیم.از واقعیت زیاد دور نشو.در کل عالی بود

1 ❤️

960569
2023-12-03 12:35:36 +0330 +0330

آخه مگه تو بد هم داری پسر؟؟؟
خواستنی هستی!

1 ❤️

960605
2023-12-03 16:45:52 +0330 +0330

منتظر قسمت بعدیم 👍

1 ❤️

960667
2023-12-04 04:57:16 +0330 +0330

مثل همیشه عالی هستی دمت گرم

1 ❤️

960676
2023-12-04 07:22:28 +0330 +0330

مثل همیشه عالی بود. منتظر ادامه داستانت هستم. خسته نباشی

1 ❤️

960681
2023-12-04 08:05:30 +0330 +0330

داستانت خیلی خوبه داستانهای قبلیت رو هم همشون رو خوندم و دوست داشتم 🌷
با کثافت کاری اصلا نیستم و امیدوارم داستانت مثل اینایی که تو این سایت چرت پرت خراب نشه ( البته با احترام کامل به نویسنده های خوب اینجا‌❤)
فقط خیلی زمان ارسال داستانهات طولانیه
لطفا زودتر بفرست
ممنونم ❤

1 ❤️

960743
2023-12-04 19:19:37 +0330 +0330

چرا قلب سیاه که شاهکاری واقعا خارقالعاده هست باید پایان باز داشته باشه ؛ از نظر من میتونه شروعی برای یک ماجراجویی دیگه باشه…با احترام امید به تحقق

0 ❤️

960991
2023-12-06 17:49:59 +0330 +0330

خیلی عالی بود

0 ❤️

961283
2023-12-08 17:45:43 +0330 +0330

بسیار عالی

0 ❤️

961285
2023-12-08 18:05:03 +0330 +0330

توی کارت بهترینی همیشه به نوشتن ادامه بده
و اینکه گفتی چجور دوست دارین باشه پر هیجان و غیر قابل پیشیینی😍

0 ❤️

961602
2023-12-10 20:11:44 +0330 +0330

سلام
قلم بی نظیری دارین، همه اجزای داستان چه از نظر شخصیت پردازی و چه روانی و مسیر روایی داستان بی نقص و عالی هست ، به شدت مجذوب توانایی قلم و فن نگارش شما شدم ،، امیدوارم فاصله زمانی قسمتها اینقدر زیاد نباشه که حس و تمرکز خواننده بهم بخوره ،، بسیار ممنونم از داستان زیبای شما

0 ❤️

962342
2023-12-15 08:00:44 +0330 +0330

خیلی خوبه که شخصیت اصلی داستان آدم خودداری هست، زود تسلیم شهوت نمیشه، فیلم گوشیشو پاک میکنه، خوب بود که عرق خوره بهانه ای نشد وارد سکس هومن و ترمه بشه، خوب بود که تا ته سکس خواهرش نموند گوش کنه
خیلی خوب بود که دخترای داستان نمی‌گفتن بیا جرم بده 😅
فقط کاش پسره رو سکس خواهرش حشری نمیشد …
در کل قلم خوب و روونی داری

0 ❤️

966656
2024-01-14 18:41:32 +0330 +0330

سلام و درود. داستان عالی بود ممنون از قلمت❤
سری داستان های پیش درآمد تا قلب سیاه رو از هفته‌ی پیش شروع و امروز تمومش کردم. خیلی خوب بود.

امیدوارم این داستان هم به خوبی ادامه پیدا کنه و هنوز هم امیدوارم یه قسمت دیگه در ادامه‌ی قلب سیاه بنویسی با موضوع انتقامشون😁
ممنون بازم

0 ❤️

976171
2024-03-22 12:10:30 +0330 +0330

مجدد
از شما تشکر می کنم

عالی هستی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها