آشنایی من و فرناز و تریسام (۴)

1401/07/23

...قسمت قبل

همین اول بازم لازم میدونم از همه اونایی که داستانو خوندن و نظر دادن تشکر کنم . حتی از اونایی که دیس کردن یا نظر منفی دادن. سعی میکنم در این قسمت برسم به سکس سه نفره من با فرناز و فرزاد…

در قسمت سوم تا اینجا نوشتم که کنار اتوبان و تو ماشین؛ هردومون ارضا شدیم. من با مالش کوس فرناز اونو ارضا کردم و فرناز هم کاندومی رو که از قبل تو ماشین گذاشته بودم سوار کیرم کرد و اونقدر با کیرم بازی کرد که آبم اومد.
حالا ادامه ماجرا… وقتی راه افتادیم هر دومون خسته بودیم. من پاهام نا نداشت. ولی خستگی خیلی دلچسبی هم بود. تا باشه از این خستگیها. به هر حال… از اونجایی که معتقدم ارضا شدن نباید پایان یک سکس باشه و مرد نباید بعد از ارضا شدن خودش یا بعد از ارضا کردن پارتنرش دیگه توجهی بهش نداشته باشه؛ بنابراین هر وقت ارضا میشم دوس دارم مدت زمانی رو کنار پارتنرم باشم. بغلش کنم. ببوسمش. کمی باهاش حرف بزنم. نوازشش کنم و… اما چون تو ماشین امکان اینها وجود نداشت؛ من دوباره دست فرناز رو گرفته بودم و نوازشش میکردم و رانندگی میکردم. از همه جا حرف زدیم. دوباره گوشیشو برداشت و انگار بصورت نوشتاری داشت با فرزاد حرف میزد. اینو بعدا فهمیدم که به وقتش میگم. حدودای ۱۲ شب بود که رسیدیم ورودی شهر. از فرناز پرسیدم کجا باید پیاده بشی؟ گفت ترمینال. چون فرزاد میاد ترمینال دنبالم. گفتم زمانی رو که گفتی فرزاد اونجا باشه تنظیم کن چند دقیقه با فاصله باشه و ما زودتر برسیم که یه وقت فرزاد ما رو نبینه. گفت حواسم هست. رسیدیم ورودی ترمینال. ازش برای بار چندم تشکر کردم. دستشو بوسیدم و خداخافظی کردم و پیاده شد. من راه افتادم به سمت خونه. این شکل ارتباطمون برای حدودا دو ماه دیگه چند بار هم تکرار شد. درست به همین شکل و در این مقاطع زمانی. یعنی آخر هفته که برم دنبالش و ببرم پیش همسرش. اینم بگم رفتن دنبال فرناز با علاقه و گاها با اصرار من بود. هر بار هم تو ماشین عشقبازی میکردیم و من از فرناز در مورد سکس سه نفره میپرسیدم و… که در نهایت هر دومون ارضا میشدیم.تا اینکه یک بار من دو بار تو ماشین ارضا شدم. و وقتی فرناز رو رسوندم به خاطر اینکه خیلی خسته بودم؛ بدون اینکه چیزی هم به فرناز بگم رفتم یه هتل گرفتم که برنگردم. چون خیلی خسته بودم.ساعتی نشده بود رو تخت بودم و کم کم میخواستم گوشی رو خاموش کنم که دیدم یه اس اومد. باز کردم دیدم از فرناز هست. ولی وقتی خوندم برق از چشام پرید. انگار تموم خستگیم از تنم در رفت. لرز افتاد به جونم. دیدم نوشته : ( سلام آقا رضا. من فرزاد هستم. شوهر فرناز. گوش کن. همین اول بگم که فرناز نباید هیچوقت بفهمه که من به تو پیام دادم‌. هیچوقت. حالا بخواب فردا باهات کار دارم. بازم تاکید میکنم که هیچوقت فرناز ندونه من با تو تماس گرفته ام.) اینو که خوندم هزار فکر اومد کله ام. مهمترینشم این بود که گفتم انگار فرزاد یواشکی از ارتباط من و فرناز خبر داره و حالا وقتش رسیده که اخاذی کنه. هر چی لذت برده بودم همش کوفتم شد. خدایا من چیکار کنم؟ چی میخواد بشه؟ صبح شد. اما مارگزیده خوابش برده بود منو نه. چشم رو چشم نزاشته بودم. ثانیه ها انگار خیلی بسختی میرفتن. هرطور شده بود؛ شد ساعت ۱۰ اینا. گفتم اگه شب فرناز خوابیده باشه و شوهرش گوشیشو برداشته باشه و بدون اطلاع فرناز به من اس بده؛ حالا دیگه حتما بیدار شده. پس بزار یه اس بهش بدم ببینم اصلا در جریان هست یا نه؟ و قضیه چیه؟ به فرناز اس دادم و سلام و احوالپرسی و نوشتم فرناز شب یکی با گوشی تو به من اس داده میگه شوهر فرنازم. تو میدونی و در جریانی؟ بلافاصله نوشت : ( آقا رضا مگه نگفتم نباید فرناز بفهمه من باهات تماس گرفتم؟ پس خودت باعث شدی. دیگه از دست من ناراحت نشی.) باز صلاح اینو دونستم جوابی ندم تا ببینم چی میشه. بلند شدمو هتلو تحویل دادم و زدم بیرون و خیابونای شهر رو دور زدن. داشتم میمردم. فکر اینکه ازم سواستفاده شده و اینکه فرناز هم ممکنه با فرزاد همدست باشه دیوونم میکرد. تو همین افکار بودم که دیدم دوباره پیام اومد. باز کردم دیدم نوشته سلام رضا. فرناز هستم‌. فرزاد کی بهت پیام داده و…؟ نوشتم اگه خودتی زنگ بزن. زنگ زد دیدم فرنازه. قضیه رو توضیح دادم و گفتم تو رو خدا بگو داستان چیه؟ من از شب پلک رو هم نزاشتم. گفت من خبر ندارم فرزاد پی ام داده. گفتم خب من الان دارم میگم. من نگرانم. هدفتون چیه؟ انگار من تو این قضیه بازیچه شما شده ام. باورش برام خیلی سخته تو هم باهاش همدستی کنی. وقتی همه حرفامو شنید گفت نگران نباش. هیچ اتفاقی نمیوفته. بعدا سر فرصت میگم بهت. جالب اینکه من از ترس داشتم میمردم ولی فرناز انگار نه انگار. خیلی عادی داشت حرف میزد. گفتم فرناز تا تو بگی من مردم. گفت اصلا نگران نباش و فرزاد اگه باز بهت پیام داد جوابشو نده تا خودم باهات تماس بگیرم. با این حرفاش کمی از نگرانیم برطرف شد. اما با این رفتارشون حس بدی هم بهم دست داده بود. حتی آرامشی که از لحن گفتار فرناز هویدا بود منو بیشتر عصبیم میکرد. چطور ممکنه موضوعی که اینقدر منو ناراحت کرده برا فرناز عادی باشه. حتی معذرت خواهی هم نکرد. چاره ای جز این نداشتم که باید خودمو بسپارم به دست زمان‌. به ذهنم رسید برنگردم و بمونم و از فرناز بخوام باهم برگردیم. فکر کردم اگر قبول کنه؛ مسیر؛ بهترین فرصته برا فهمیدن ته این قضیه… بلافاصله به فرناز زنگ زدم و پیشنهادمو بهش دادم. گفت نمیشه. چون فرزاد خودش برام بلیط اتوبوس میگیره. خودشم میرسونه ترمینال. گفتم شده پلیس راه پیاده شو باهم بریم. گفت پس صبر کن تا یه ساعت دیگه خبرت کنم. بعد نیم ساعت خبر داد که اوکی شد. قرارمون این شد که سوار اتوبوس بشه و پلیس راه پیاده بشه و بیاد که باهم برگردیم. البته روز بعدش و عصر هنگام‌. زمان قرارمون رسید و تو پلیس راه منتظر شدم و اومد. باهم راه افتادیم. و اولین چیزی که در موردش سر صحبت رو باز کردم همین موضوع بود.گفت ببین رضا. فرزاد مرد خیلی خوب و دوس داشتنیه. و شخصیت خیلی آرومی هم داره. واسه همین بود بهت گفتم اصلا نگران نباش. چون میدونم آزارش به کسی نمیرسه. مخصوصا به تو. اگه روزی باهاش آشنا بشی خودتم به این تعریف من پی میبری. گفتم خب… ادامه داد که ما هیچوقت هیچی رو از هم مخفی نکردیم. ممکنه مدتی نگیم. ولی باید یه جا به همدیگه اطلاع بدیم‌. من دیشب موضوع آشنایی ام با تو رو به فرزاد گفتم. نمیخواستم روزی بفهمه که دیر شده باشه و فکر کنه من همیشه ارتباطاتی داشتم که بهش نگفتم. در مورد شخصیت تو ازم پرسید. هر شناختی که ازت داشتم بهش گفتم. اگه مایل باشی میتونی اصلا ببینیش و کلا باهاش دوستی کنی. بستگی به علاقه خودت داره. دیشب هم به من نگفته گوشیمو برداشته و بهت پیام داده. اونم دلیل داره که اجازه بده بعدا سر یه فرصت دیگه بهت بگم. اما اصلا نگران نباش. وقتی هم فهمیدم به تو پیام داده ازش خواستم دیگه باهات تماس نگیره. پرسیدم حالا که ارتباطمون رو فهمید چرا باز با اتوبوس اومدی؟ گفت حدس زدم به همان دلیل که بهت اس داده نزاره باهات بیام. بعد گفت رضا یه چیزی. پرسیدم چی؟ هر چی هست راحت بگو. گفت فرزاد اینجا تو کارش یه مقدار مشکلات داره که در تخصص تویه. تو که شغلتو گفتی به ذهنم رسید میتونی در مورد تخصصت به فرزاد کمک کنی؟ گفتم مطمئنی از دستم برمیاد؟ گفت آره. گفتم پسمن حرفی ندارم. گفت پس اگه اجازه بدی من بگم فرزاد فردا پس فردا بهت زنگ بزنه و باهات صحبت کنه. زنگ هم زد؛ انگار اصلا بهت پیامی نداده. بیخیال اون موضوع شو. گفتم تا کی؟ آخه برام جای سواله؟ گفت فعلا صبر کن. حرفاش کمی آرومم کرد ولی نه کامل. خلاصه رسیدیم به شهر فرناز و هیچ اتفاقی هم تو ماشین نیوفتاد. چون تو مسیر و اومدنی؛ هم دوتامونم ارضا شده بودیم. هم میدونستم فرناز با فرزاد سکس داشته و هم این قضیه تماس پیامکی شب قبل فرزاد حالمو بدجور گرفته بود که هیچ حسی نمونده بود. مسیرمون کلا سپری شد به صحبت های کلی و فوقش کمی ابراز علاقه و محبت و عشقبازی با چند تا بوس. خداحافظی کردم و مسیر شهر خودمو پیش گرفتم. دو سه روز به همین منوال گذشت تا اینکه فرزاد زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی و بدون اینکه انگار بین ما قبلا پیامکی رد و بدل شده در مورد مشکلات کاریش از من نظر خواست‌. خیلی راحت هم گفت خب شمارتون رو خانمم داد. فرناز گفت مرد خوبی هستید و قابل اعتماد و… منم خیلی عادی تشکر کردم و تا جایی که میشد راهنمایی و اعلام کمک کردم. قرار شد چند تا کار فیزیکی هم براش انجام بدم. بخاطر همین قرار حضوری هم گذاشتیم که چند روز بعد همدیگه رو ببینیم. موعد قرارمون که رسید دیدم فرزاد مردیه که رفتارش خیلی مرموزانه است. خیلی آروم رفتار میکنه. ولی همین رفتار آروم بیش از حدشم آدمو نگران میکنه. نشست تو ماشین و راه افتادیم. ازم تشکر کرد. اجازه خواست سیگاری روشن کنه. شروع کرد از مشکلات کاریش گفتن. مدام هم سیگار پشت سیگار. تا جایی که میشد راهنماییش کردم و در طول چند هفته چند تا کار مهم هم براش انجام دادم. همین باعث شد ارتباطم با فرناز و فرزاد بیشتر و بیشتر بشه. فرناز هم در تماس هایی که داشتیم؛ بارها بخاطر کمکم ازم تشکر میکرد. با این ارتباط؛ با فرزاد هم تقریبا بنای یه دوستی ریخته شده شد. از شخیصتش هم یه مقدار شناخت پیدا کردم. در خلال همین ارتباطات بود که یه روز فرزاد گفت آقا رضا اگه موافق باشید برنامه یه مسافرت کوتاه بزاریم. اولش فکر کردم منظورش دوتامونیم. پرسیدم خب کجا؟ چجوری؟ چند نفره؟ چه مدت؟ گفت سه تامون. من و فرناز و شما. بریم شمال و یه شب یه ویلا اجاره کنیم و یه مقدار از مشکلاتش زندگی دور باشیم. گفتم هر طور شما بگید. قرار شد دفعه بعد که فرناز میاد پیش فرزاد؛ منم بیام که از همونجا بریم شمال. دو هفته بعد باز من رفتم دنبال فرناز ولی سه شنبه نه؛ پنجشنبه. رسوندمش پیش فرزاد و منتظر فرداش شدم که چهارشنبه با ماشین من بریم شمال. هوا تقریبا سرد شده بود. ظهر بود که دم در خونه فرزاد منتظر بودم . دوستیمون بیشتر شکل گرفته بود که آدرس خونشونم داده بودن. اومدن و فرزاد نشست جلو و فرناز هم پشت. بهشون گفتم اگر مایلید من پشت بشینم شما زن و شوهر جلو باشید که قبول نکردن. بیشتر صحبت های تو راه مربوط شد به مشکلات کاری فرزاد و یافتن راه چاره. رسیدیم اولین شهر شمال‌. انتخابمونم همونجا بود. فرزاد گفت ویلاها ممکنه امن نباشن و ممکنه دوربین مخفی داشته باشن. به فکر هتل باشیم بهتره. گفتم آقا اینکه بدتر‌. هتل مدرک محرمیت میخواد. گفت نه فکر نکنم. تو این فکر بودیم که دیدیم این آقا فرزاد اصلا مدرک شناسایی خودشم نیاورده. حالا دیگه هتل میگه از کجا معلوم شما زن و شوهرید؟ رفتیم اولین هتل گفتن نمیشه. دومین هتل گفت نمیشه. تا اینکه یه هتل گفت باید برید اماکن ازشون نامه بیارید. رفتیم اماکن گفتن باید برید کلانتری. رفتیم کلانتری. این دو تا آقا خانمِ زن و شوهر هم رفتن داخل. اینجور وقتا؛ معمولا و جداگونه از زن و شوهرا چند تا سوال میرسن. مثلا اسم عمه خانمت چی هست. یا همسرت چند تا خاله داره. اسم خاله وسطی رو بگو و از اینجور سوال ها. یک ربع گذشته بود دیدم اومدن. ولی هر دوتاشونم میخندن. نشستن. پرسیدم فرزاد شیری یا روباه؟ برگه رو نشونم داد که شیییییر. گفتم حالا چرا میخندیدید؟ گفت اسم مامان فرناز رو پرسید یادم نیومد… با تعجب کردم و منم خنده ام گرفتم. به فرناز گفتم جدی میگه؟ با خنده گفت آره بابا. فرزاد کاراش همیشه همینه. فرزاد گفت فرناز بخدا یادم رفت چیکار کنم. حالا فرناز؛ هم کمی ناراحت بود که چرا اسم مامان من یادت رفته؟ و هم اینکه الان مامورا فکر میکنن ما زن و شوهر نیستیم و این اسم ها رو از قبل یاد گرفتیم. گفتم آقا اسم مادر خانمتو نمیدونی واقعا؟ گفت بخدا یادم نیومد. گفتم پس چی شد؟ رفت سراغ سوال بعدی؟گفت نه. آخرش گفتم اولین زن شهیده اسلام. گفت تا اینو گفتم یکی از مامورا گفت آقا ول کن. کیه حالا اسم اولین زن شهید اسلام رو بدونه. حالا دیگه هر سه تامون باهم زدیم زیر خنده. گفتم من جای مامورا بودم برگه رو اصلا نمیدادم. برو دعا کن نخواسته تو این هوای سرد زمستونی بیرون بمونیم. راه افتادیم و حالا با خیال راحت رفتیم سمت هتل. از شانس ما؛ پذیرش که یه پسر کوچیکی بود؛ بخاطر من که نامحرم بودم حساسیت نشون نداشت و پذیرش کرد و کلید اتاق رو داد. وسایل رو بردیم داخل و رفتیم بیرون برا شام. بعد شام هم برگشتیم هتل و دورهم نشستیم برای میوه و چای.
تا اینجای داستان رو داشته باشید… من نظرم اینه بخاطر اینکه داستان خسته کننده نباشه؛ بقیه رو در قسمت بعدی بگم. چون طولانی هست. اما ارسال قسمت بعدی رو زودتر انجام میدم که وقفه زیادی نیوفته. پس تا قسمت بعد…🌹🙏

ادامه...

نوشته: رضا


👍 12
👎 2
26301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

899100
2022-10-16 04:38:40 +0330 +0330

خیلی کم بود

1 ❤️

899102
2022-10-16 05:17:15 +0330 +0330

خیلی خوب بود

1 ❤️

899120
2022-10-16 10:01:23 +0330 +0330

خوب بود فقط خیلی زود ادامه بده

1 ❤️

899122
2022-10-16 10:04:11 +0330 +0330

کاش من هم میتونستم نفر سوم بودن رو تجربه کنم. تهرانم.

1 ❤️

899141
2022-10-16 19:06:46 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

900848
2022-10-30 10:44:26 +0330 +0330

خیلی خوب و عالی

0 ❤️

929494
2023-05-23 21:04:35 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها