کتری برقی رو رشن کردم و تا آب جوش بیاد رفتم اتاق خودمو لباس راحتی پوشیدم. مژگان هم رفته بود سرویس بهداشتی. تو اشپزخونه داشتم چای رو آماده میکردم و تو این فکربودم که خب شکر خدا تازه خرید بودم و همه چی هست تو خونه و شام امشب رو از بیرون بگیرم و واسه فردا خودم غذا درست کنم که با صدای مژگان که گفت دیگه چه خبرا ؟ به خودم اومدم.
-سلامتیت. خبر خاصی نبوده روزمرگی های معمول . شما چه خبرا؟ رفتی که رفتی و حاجی حاجی مکه؟؟
جدا ناراحت شدم … با اینکه خودم 27 سالم بود و مستقل بودم کاملا که بابام فوت کرد ولی هم بخاطر علاقه شدیدی که بهش داشتم و هم بخاطر رنج و عذابی که بواسطه دیالیز شدن می کشید ، مردن بابام همه زندگی و روح و روانم رو درب و داغون کرد، واسه همین احساس همدردی داشتم باهاش …
واسه اینکه یه کم فضا از حالت غمبار بودنش دربیاد گفتم : عههههههههه شماها کی هستین دیگه… عجب ترفندی زدین که یه وقت پول خرج نکنین ها… شک ندارم خونواده های نیازمند هم جیب مبارک جفتتون بوده…بعدشم من شنیده بودم هزینه مراسم عزا و هفت و چهلم اموات رو میدن واسه کارای خیر…
+ای کوفت بگیری که دست از متلک پروندنت برنمیداری …این شد 2 تا . یادم میمونه ها…
شکلاتی که داشتم میخوردم با شنیدن این حرف پرید تو گلوم و چشام چار تا شد!!! عه عهه جدا شدین؟ به همین راحتی؟ عموتو چیکار کردین؟؟
اون شب کلی حرف زدیم و واسه شام هم زنگ زدم از بیرون غذا آوردن و خوردیم و مژگان که خسته بود رو راهنمایی کردم اتاق پسرم ، یه روتختی و پتوی نو هم بهش دادم که رو تخت پسرم بخوابه. خودمم رفتم تو هال و پای تلویزیون و صداشو کم کردم و روی کاناپه دراز کشیدم…به حرفای مژگان و اتفاقاتی که براش افتاده بود فکر میکردم که خوابم برد…
صبح با شنیدن صدای مژگان که میگفت پاشو دیگه چقد میخوابی ، مثلا مهمون داریا بیدار شدم. سلام صبح به خیر گفتم که جواب داد ظهر بخیر!!! نگاه به ساعت کردم که دیدم ساعت ده نیمه !!!
کاری رو که گفت کردم و بعد از اینکه موهامو خشک کردم وارد آشپزخونه شدم که با دیدن میز صبحونه آماده جا خوردم…مژگان که گویا خیلی زودتر از من بیدار شده بود صبحونه مفصلی آماده کرده بود… راستش یه حس خوب عجیبی بهم دست داد…سالها بود همچین چیزی ندیده بودم… همیشه باید صبحونه پسرم رو آماده میکردم و میفرستادمش مدرسه … سالها بود که مرد خونه نبودم و حالا مژگان با چیدن سور و سات صبحونه ، حسی دلچسب و ناااب رو بهم هدیه داده بود… چیزی که شاید واسه بقیه مردها عادی باشه ولی برای من موهبت بود…
بعد از صبحونه رفتیم تو هال و باز سر حرف باز شد… اینبار هر دو با فاصله کم روی یه کاناپه نشسته بودیم…دروغ چرا …سنسورهای بدنم داشتن پالس میفرستادن… میشد حدس زد مژگان هم همین حال رو داره…چون جفتمون تقریبا ساکت شده بودیم و زیرچشمی ، جوری که اون یکی نفهمه ، همدیگه رو زیر نظر داشتیم…که چقدر هم اون یکی نفهمیده بود!!!
چند دقیقه ای که گذشت و حالا رو به هم چرخیده بودیم… نگاهم به ساقهای سفید و خوش تراش مژگان بود و داشتم سانت سانت اسکن میکردم و میومدم بالا… به چشماش که رسیدم دیدم با لبخند خیلی کوچیکی ، خیره شده بهم…دیگه نه من صبر داشتم و نه اون…همزمان دستامون رو برای بغل کردن هم باز کردیم…
نمیفهمیدیم داریم چیکار میکنیم و کجای سر و صورت همو میبوسیم…حرص و ولع و عطش شدیدی جفتمون رو بی اختیار کرده بود…لبهای همو میمکیدیم و در همون حال دستهای جفتمون تن همدیگه رو کشف میکرد…دستاشو آورد پایین و لبه تیشرتم رو گرفت و از تنم درآورد. خودم رو سپردم بهش… لبهای ناز و مخملیش رو روی گردنم و کم کم روی سینه هام سر میداد و بوسه های ریز ریز میزد ، زبون میزد به سینه هام…همه تنم مور مور میشد…منم دست بردم و بالاتنه اش رو لخت کردم …تو بغل گرفتمش و از پشت سوتینش رو باز کردم ، با عجله از دستش درآورد و پرت کرد کنار…تماس پوست لطیفش با تنم حسی رویایی درونم بوجود آورده بود…لاله گوشش رو با لبم گرفتم … به تنش دست میکشیدم و گردن و بالای سینه های سفتش رو می بوسیدم و با نوک زبونم لیس های کوچیک میزدم…سینه هاش قشنگ تو دستام جا میشد و این باعث رضایتم بود ، با ملایمت فشارشون میدادم …خم شدم و لبهای بیقرارم رو به سینه هاش رسوندم…با اولین مک زدنم آهی کشید که ضربان تند قلبم رو شدیدتر کرد…اونقدر آه می کشید و به تنش پیچ و تاب میداد که میخواستم زمان متوقف بشه و صدای هوس آلودش رو تا ابد گوش کنم…با فشار کم دستش به سینه ام ، روی کاناپه خوابوندم و به آرومی و با ناز شلوارک و شورتم رو درآورد… دستش رو به همه ی پاهام می کشید …حس میکردم آلتم از انتظار لمس شدن ، الانه که بترکه…چه انتظار دلنشین و خاصی…بالاخره با دست گرفتش و به نرمی بالا پایین کرد…ماهها بود سکس نداشتم و طاقت هیجان بیشتر رو نداشتم… واسه همین وقتی لبهای گرم و زبون خیسش رو دور آلتم گذاشت و تا نصف تو دهانش کرد ، همه تنم از لذتی به یادموندنی لرزید…گفتم مژگان نمیتونم تحمل کنم… وقتی نگاهش رو به صورتم انداخت دیدن چهره قشنگش و چشمای درشتش و صحنه مک زدنش باعث شد آب کمرم حرکت کنه…آبی که انگار از تک تک سلولهای بدنم درمیومد… دلم میخواست همونجا توی دهنش خالی کنم و حس بینظیرم رو خراب نکنم ولی نمیدونستم دوست داره یا نه …به هر زحمتی بود تکونی خوردم و همونطور که خودمو کشیدم عقب ، با دستم هم سرش رو دور کردم …با فشار زیادی آبم بیرون پرید که با دستش آلتم رو بالا و پایین کرد …اونقدری که اون حالت عجیب قلقلک مانند سر آلت بهم دست داد و ازش خواستم ادامه نده…
تقریبا دو شبانه روز موند پیشم…تو این دو شبانه روز کارهایی میکرد که خیلی حال میکردم…اینکه مثلا وقتی خوابم برده بود ، اومد پتو انداخت روم یا محبتهای این شکلی که قبلا هم گفتم شاید واسه بقیه مردها خیلی عادی و پیش پاافتاده باشه ولی واسه من که فقط پدر بودم و مرد یه زن بودن رو فراموش کرده بودم از هر قند وعسلی شیرین تر بود…
خواهرم که فکر کرده بود مهمون خاص و یهویی من ، ممکنه نشونه ای از تصمیم به ازدواج مجدد من باشه هم ، زنگ زد و واسه یه ناهار دعوت کرد که مژگان با نهایت احترام به فرصتی دیگه موکول کرد… تقریبا مطمین بودم مژگان میتونه همسر خوبی باشه برام ولی احساس میکردم وجود فرزندم از نظر اون مانع محسوب بشه…شایدم اختلاف سنی زیادمون مانع دیگه ای بود… هر چی بود تردید مطرح کردن یا نکردن موضوع مدتها پس از رفتن مژگان هم باهام بود…تردیدی که با ارسال تلگرامی کارت دعوت ازدواجش ، دیگه محلی از اعراب نداشت ولی افسوسی همیشگی رو برای من باقی گذاشت…
نوشته: جغد تنها
لایک دوم از طرف من کارتون بسیار زیبا و لطیف بود و قابل تحسین امیدوارم بازهم کارهای دیگه ای ازتون بخونم احسنت به قلم فوقالعادتون
عالی بود جغد تنهای عزیز،خیلی خوب حس و حال خودت و مژگان رو شرح دادی.امیدوارم بازم برامون بنویسی. ?
چقدر دیر آپ شد قسمت آخر در حدی که اسم رو که دیدم چند لحظه مکث کردم یادم بیاد کدوم بود.
نگارشتون که جای حرفی نداره جناب جغد تنها موضوع شاید درنگاه اول ساده و کلیشه ای باشه اما به نظر من این هنر دست نویسندس که ازش یه اثر خوب خلق کنه.که صد البته شما در پردازش همچین موضوعی تبحرتون رو نشون دادید…در کنار تمام اینها پایان جالبی هم براش رقم زدید چیزی که خواننده رو غافلگیر میکنه و این داستان رو زیباتر کرده بود لایک رو تقدیم میکنم به شرطی که بزودی شاهد داستان دیگه ای ازتون باشیم
اوا کامنتم کو؟ :-| لایک ۱۳ برای من بود جغد تنهای عزیز…
لذت بردم…ساده و روان در عین حال جذاب…? پس آخر این تردید…رفتن و ازدواج مژگان بود…
:) بازم بنویسین ?
Mrs_secret این 2 تا حساب میشه برام
Minaaaaaaa عزیز، خیر ، تو همین قسمت ذکر شده که جدا شدن
شاه ایکس جان ، یه دنیا ممنونم ازت، شما که اینجور بگی باعث افتخاره برام
شاهزاده بزرگوار ، خوشحالم پسندیدین. ممنونم.
PayamSE جان ، خیلی بمن لطف دارین، انشالله ، چشم.
sepide58 عزیز , butterflyir گرامی خیلی وقته که قسمت آخر رو ارسال کرده بودم ولی کم لطفی ادمین بود دیگه. از دقت نظرتون هم بینهایت سپاسگزارم. شرمنده ی لطف خودتون کردین منو.
آرش عزیز ، جدا خوشحالم که دوست داشتین. بعله دیگه ، مژگان هم پرید دیگه…
هورنی گرل نازنین ، افتخاریه برام که داستانمو دنبال کردین… جذابیت از خودتونه ! از رزتون هم ممنون… ببخشیدا من هنوز تو نمیتونم باور کنم شما با 19 سال سن ، اونقدر عالی مینویسین. مطمین هستید جای 9 و 1 عوض نشده؟!!!
ای بابا، جغد جوون، منم نفر سوم کامنت گذاشتم و لایک دادماا خخخ
منو جا گذاشتی اون بالا
داستان و قلمت دوس دارم، بازم بنویس.
شرمنده که میگم،
ایییی تو روحت… جغد تنها، آخرش تردید،کار دستت داد، 17، 18 سال درس نخوندی این سالهای آخری هم روش… با این توضیحات و توصیف اخلاقی که از مژگان کردی، بگم که وسواسي فکری داشتی.
…
بعدش، استاد من این قسمت متوجه نشدم
هدایت کرد و گفت لطفا آروووم فرو کن…میخام رو در رو بیایم ها …با هم…
جناب رابین هود منظورش اینه که میخواسته همزمان با ارگاسم برسن از شما بعید بود از این سویا بدی . در ضمن دانشگاه که جای درس خوندن نیست!! ? ?
آه از این افسوسها … وقتی کارت دعوت ازدواجش دستت میرسه بهترین و بدترین حسها رو داری خوشحالی که اون خوشحاله و ناراحتی برا دل خودت … داغونم کردی جغد تنها
ولی داستانت لایک داشت.
shahx-1
باور کن نمیدونستم چجوری. سوتی بود ?
رابین هود عزیز ، یه معذرت خواهی بزرگ بهت بدهکارم که منتظر شدم نظرتونو بدین بعد با توجه به نظرتون پاسخ بدم . هیچ عمد و سو نیتی در کار نبوده و من همینجا عذر میخام ازتون.
در مورد سوالتون هم پوزیشن عوض شده بود و مژگان میخواست موقع ارگاسم همزمان ، چهره به چهره باشه با برهان.
پوریا جان ، ناراحت شدم از اینکه خاطرات ناخوشایندی براتون یادآوری شد. از لطفی که به حقیر داشتین ممنونم. امیدوارم افسوسهای شما جاشون رو به شادی و کامیابی بدن.
شاه ایکس جان ، عجب نکته ای اشاره کردی ها …واقعا دانشگاه جای درس خوندنه مگه؟؟!!! خخخخخخخخخخخ
خيلي خوب بود. داستانت رنگ و بوي داستانهاي نويسنده ي عزيز اساطيرو ميداد كه خيلي وقته ديگه چيزي ازش نخوندنم. موفق باشي بازم بنويس
جغد عزیز، از دقت و توجه ات ممنونم، قلمت مانا و پایدار باد. کاش، بعد چند سال، بازم مژگان بیاد طرفت. ?
بعضي موقع ها چيزاي كوچيك خيلي واسه آدم لذت بخشه ، مثل همونايي ك شما اشاره كرديد ، مثل صبحانه اي ك با عشق آماده شده يا وقتي پتو رو ميكشه روت و ميبيني حواسش بهت هست ، خيلي خوب بود ، خسته نباشيد باز هم دست به قلم بشيد لطفا
دانیال عزیز ، ممنونم ازت… من نابلد کجا و اساطیر کجا…
یاس سفید عزیز …به شخصه فک میکنم اصل زندگی همین چیزاست…به هر حال من که محرومم ازش …انشالله خدا نصیب شما بکنه
ایول بزرگوار…باور نمیکنید چندبار خوندم کامنت بسیار انرژی بخشتون رو… الان میتونم بگم راضیم از خودم که داستانم باعث شده ایول روزشو خوب شروع کنه…بینهایت از بزرگواری و بنده نوازیتون ممنونم. منت گذاشتین سرم و افتخار دادین بهم. خیلی خیلی خیلی ممنون.
درود، بد بود، نبود؟ بعد میخونم، جغد عزیز