1
دفتر شماره 17 ، آره شماره 17 بود . اشتباه نمیکنم ، یعنی امکان نداره اشتباه کنم . چطور ممکنه یادم بره ؛ هنوز هم وقتی تابلوی سبز رنگ زنگ زده ی اون دفتر رو می بینم ، یاد اون اتفاق تلخ می افتم . روزی که از مهتاب جدا شدم ؛ وقتی که از دفتر بیرون اومدم ، باورم نمیشد که دیگه حلقه ی ازدواجم رو دور انگشتم ندارم و به جای اون حلقه ای که برای مهتاب خریده بودم کف دستم بود . یادمه شبی که این حلقه رو بهش دادم ، گفت فقط در صورتی قبولش میکنه که بهش قول بدم همیشه کنارش می مونم . منم قول دادم ؛ با کمال میل . ولی ای کاش من هم از اون همین قول رو گرفته بودم ؛ شاید هم باورم نمیشد که اون باعث جداییمون بشه ، شاید هم . . . مهتاب دوستم داشت و من هم بهش علاقه داشتم ، اما خب گاهی وقتا فقط دوست داشتن برای ادامه یک رابطه کافی نیست . مهتاب میخواست حسی رو تجربه کنه که شاید هیچوقت فرصت تجربه اش با من رو نداشت .
2
باید این مرحله از زندگی ام رو هم پشت سر میگذاشتم . طول کشید تا به نبود مهتاب تو زندگیم عادت کنم . تونستم فراموش کنم ، چون به خودم قبولاندم که مقصر این جدایی مهتاب بوده نه من . اما هر بار که تو گوشه ای از ذهنم خودم رو مقصر میدونستم ، سقوط این رابطه سخت آزارم میداد ؛ حتّی با اینکه تو اعماق وجودم به مقصر بودن خودم اعتقادی نداشتم . چند ماه بعد از طلاق از طریق کار با میترا آشنا شدم . اونم سابقه ی طلاق داشت ؛ تنها بعد از سه ماه زندگی مشترک . اینطور که میگفت متوجه خیانت حمید ( شوهر سابقش ) شده و درخواست طلاق داده بود و مدتی بعد هم از یکدیگر جدا شدند . حمید یکی دیگه رو دوست داشته و با اصرار خانوادش با میترا ازدواج کرده بود . از میترا خوشم اومده بود . یه زن مستقل که هم حرف زدنش و هم رفتاراش بسیار مؤدبانه بود . خیلی طول نکشید که با هم ازدواج کردیم . از اینکه اون حادثه تلخ رو پشت سر گذاشته و با مهناز ازدواج کرده بودم ، خوشحال بودم . چرا ؟ چون آدمای زیادی رو نمیشناختم که بعد از یه ازدواج نا موفّق ، بتونن خودشونو پیدا کنن و زندگیشونو سر و سامون بدن یا به قول معروف اون آدم سابق بشن . اما من ، هم دوباره خودمو پیدا کرده بودم و هم سر و سامانی به زندگیم داده بودم ، اما . . . نه ! دیگه اون آدم سابق نبودم ؛ چون اینبار با ترس زندگی میکردم . با ترس از اینکه گذشته تکرار بشه و میترا رو هم مثل مهتاب از دست بدم . حق داشتم بترسم چون . . .
3
میترا : آرمان حالا تو بگو . چی شد که از مهتاب جدا شدی ؟
_ پایان _
نوشته Zzz
خوب داستان مهتاب رو میشه فهمید،خوب خیلیا هستند که نمیتونن با این موضوع کنار بیان که بدون بچه ای از جنس خودشون به زندگی مشترک ادامه بدن.اما داستان میترا، خوب کمی عجیبه…
بهر حال،بعنوان داستان بد نبود.
لایک
دوستداشتم, نمیدونم چی داشت ولی دوستداشتم …
نوشتت دردی با ولتاژ بالا رو بهم منتقل کرد انگار دچار دلم دچار دردگرفتی شد …
خیانت - مجازات شدن بخاطر چیزی که هستی اونم 2 بار
بازم بنویس بخاطر منم شده بنویس ?
توی مستعار سازی اسم ها یه اشتباهی رخ داد توی داستانت مثل اینکه اسمه همسر دومت مهناز بوده میخواستی میترا بکنیش از دستت در رفته …
بنویسم ولی با بررسی بیشتر بنویس استعدادشو داری
1 مهناز کی بود … 2 … گوه میخوری راستش و نمی گی که تهش برینی به اعصاب من و دوستام تا سایت …3. خیلی خری خیلی ها یکمم نه خیلی
چقدر زیبا بود این داستان
به واقعیت های تلخ زندگی در قالب چند خط به بهترین نحو اشاره کردی
ممنون و موفق باشی ?
لایک ۵ بجز اون تیکهی مهناز…بقیهی داستان خوب بود…:( لایک?
سودابه خانم اون مهناز اشتباه تایپی بوده آخه کیبرد بعضی گوشی ها میاد غلط املایی بگیره بدتر اشتباه میکنه برای من پیش اومده
ولی داستانش فکر نکنم واقعی باش چون آدم طلاق بده بار دوم بیشتر تحقیق میکنه
میشه از دل موضوعات به ظاهر معمولی زندگی و جامعه داستانهای جالبی تراشید و ساخت و این هنر قلم نویسنده رو میطلبه کاری که شما انجام دادی.موضوع خیلی ساده بود اما جالب بیان شد و دلنشین بود لایک