هرچقدر فرار کنی بازم سرت میاد

1397/09/22

سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه.
من بعداز خواندن خاطرات دوستان تصمیم گرفتم دوتا از خاطرات کوتاه اما جالب خودم رو در دوران نوجوانی که در یکیش قسر دررفتم اما در یکی دیگر از این ماجراها توی تله گیر کردم رو برای شما بنویسم و ارسال کنم، این دوتا خاطره برای سن شانزده و هجده سالگیم هست. امیدوارم خوشتون بیاید.

خاطره اول در سن شانزده سالگی:

پدر من شغلی آزاد اما پردرامد داشت، برای همین در یک بازده زمانی پول اضافه ای داشت که نمیدانست با ان چی کار کنه، برای همین به پیشنهاد یکی از دوستانش یک مینی بوس ایوکو خرید و به دست یک راننده داد تا در خط مینی سیتی تجریش کار کنه.
دوستانی که در این منطقه زندگی میکنند میدانند که یک شهربازی کوچک اما بسیار زیبا و به نسبت خودش و در زمان خودش مجهز بود و هر نوجوان و جوانی رو به طرف خودش میکشید.
در تابستان من به خاطره اینکه هم بیکار بودم و عشق شهربازی مینی سیتی رو داشتم به پدرم اصرار میکردم که من با راننده برم و حواسم به درآمد آن باشه تا نکنه دخل رو کمتر از آنچه هست به پدرم تحویل بده!
البته این بهانه ای بود که یکی درمیان سرویسهایی که راننده به تجریش میره رو بپیچونم و به شهربازی برم و به دنبال عشق و حال خودم باشم.
بعد از اینکه مسافرای تجریش کم میشد راننده برای درآمد بیشتر یکی دوتا سرویس آخر شب که مسافر لواسان زیاد بود و ماشین کم بود میرفت. گاهی این سرویس ها تا دوازده یک شب هم طول میکشید. راننده از حضور من بدش می آمد و من رو یک مزاحم میدانست، برای همین همیشه با من بد خلقی میکرد و زیر لب غر میزد.
یک شب برای اینکه من رو اذیت کنه که دنبالش نرم و پشیمانم کنه همون بالای مینی سیتی پیادم کرد و به دروغ گفت من از اینجا می خواهم بروم خانه یکی از فامیلهایم تا خانمم و بچه هایم رو ببرم خانه و خودت از اینجا برو خانه خودتون.
من به خاطره اینکه کم نیارم گفتم مشکلی نیست و چه بهتر آخر شب هست و هوا خنک جون میده برای پیادهروی و با اعتماد به نفس پیاده شدم و به سمت خانه راه افتادم، فاصله من تا منزل حدود نیم ساعت پیاده بود.
توی سرپایینی بلوار نیروی زمینی برای خودم زده بودم زیر آواز و حالی میکردم که نگو.
وسطهای بلوار نیروی زمینی بودم که دیدم یک موتور سوار کمی جلوتر از من ترمز کرد و ایستاد، همین طور که بهش نزدیک شدم به من گفت که کجا میری داداش برسونمت،
گفتم نه داداش ممنون من دوست دارم پیادهروی کنم و منزل هم نزدیک هست،
گفت: نه چه مزاحمتی بیا سوار شو میرسونمت با هم صحبت میکنیم منم میرم خانه و تنها دارم این راه رو میرم چه بهتر که یک هم صحبت داشته باشم.
از من انکار از اون اصرار!
بالاخره تسلیم شدم و سوار موتورش شدم که ای کاش سوار نمیشدم!
از وقتی که سوار شدم شروع کرد با دنده یک و با سرعت پنج تا رانندگی کردن.
تا اینجای داستان مشکلی نبود، مشکل از آنجایی شروع شد که یواش یواش شروع کرد خودش رو به عقب کشوندن و من همش خودم رو میبردم به عقب تا جایی که احساس کردم رفتم روی چراغ موتور و الانه که از پشت بی افتم زمین!
برگشت گفت: چرا خودت رو میکشی عقب، بیا جلوتر نترس چیزی نیست.
در یک حرکت جالب و حیرت انگیز بلند شد و روی دو جاپایی ایستاد تا من خودم رو بکشم جلو و همین جلو کشیدن همانا و یک دفعه نشستن روی پام همانا، و باسنشو مالیدن رو کیرم!
من گفتم: داداش چیکار میکنی؟ چرا این حرکات رو انجام میدی؟
گفت: مشکلی نیست ناراحت نباش بزار من کارم رو بکنم.
گفتم: بابا الان یکی از بغل ما رد میشه می بینه.
گفت: نه بابا الان کسی توی خیابونا نیست.
توی همین گیرو دار من به نزدیک خونمون رسیده بودم و خوشحال از اینکه از این مخمصه خلاص میشم.
برگشتم بهش گفتم داداش من رسیدم به خونمون و پیاده میشم، البته کمی زودتر گفتم پیاده میشم که خونه رو پیدا نکنه که دردسر نشه.
درعین ناباوری یکدفعه شروع کرد گاز دادن و سرعتش رو زیاد کرد.
من شروع کردم به فشار دادن بازوهاش و مشت زدن بهش که وایسا من پیاده میشم، چون توی محل بودم میترسیدم داد و بیداد بکنم نکنه آشنایی ببینه و آبروم بره!
شما تصور کنید توی چه وضعیتی بودم، نمیدونی چه بلایی قراره سرت بیاد و هزارتا فکر جور واجور دیگه.
یک کم که از محل دور شدیم و خیالم راحت شد شروع کردم به سروصدا کردن و مشتهایم رو محکم تر میزدم که ناگهان پیچید توی یک کوچه باریک و تاریک.
گفت: بابا چه خبرته؟ من کاریت ندارم فقط من رو با پشتم ارضا کن!
گفتم: یعنی چی؟ من از این کارها بدم میاد و تاحالا این کار رو انجام ندادم.
گفت: کاری نداره، نیاز نیست تو کاری انجام بدی فقط بزار من خودم همه کارها رو انجام میدم فقط تو صدات درنیاد.
من از این جمله اش ترسیدم و با خودم گفتم، این به بهانه اینکه می خواهد به من کون بده کون من بزاره، اینجاست که باید گفت: بابا جون دیگه کون رو به باد دادی رفت به خاطره مینی سیتی!
برای همین تمام زورم رو جمع کردم و در یک حرکت انفجاری با دوتا دستام زدم توی سینش و پرتش کردم و یک لقد به موتورش زدم که بیافته زمین تا زمان برای فرار داشته باشم.
دوتا پا داشتم دوتا دیگه قرض کردم و از اون مهلکه فرار کردم.
وقتی از کوچه پس کوچه ها خودم رو به نزدیک خونه رسوندم یک نفس راحت کشیدم و خیالم راحت شد که دیگه دستش به من نمیرسه تازه به این فکر افتادم که به خاطره سرگرم شدن توی مینی سیتی و عشق و حال داشتم کونم رو به باد میدادم، کلی خندیدم و توبه کردم که دیگه هوس پیادهروی نیمه شب نکنم


و اما خاطره دوم برای هجده سالگی:

دو سه سالی بود که محل ما رو گاز کشی کرده بودن و اون زمان مردم به جای اینکه آب گرم کن خونه رو کلا عوض کنند و گازی بخرند، همون آب گرم کن های نفتی رو با نصب چند وصیله گازی میکردند و این شروع دردسر بود!
تا زمانی که کلا از کار می افتاد.
آب گرم کن ما هم دیگه عمر خودش رو کرد و قرار شد که کلا عوضش کنیم و امان از بد قولی بعضی از این لوازم خانگی فروشی ها. دو سه روزی بود که فروشنده ما رو سرکار گذاشته بود و اگر هم فروشنده آب گرم کن رو می آورد حداقل یک روز هم تاسیساتی ما رو سرکار میزاشت برای نصب آن، برای همین دیگه کلافه شده بودم و دلم یک حمام گرم می خواست.
برای همین سر ظهر ساکم رو بستم و به سمت حمام عمومی محل رفتم.
و اشتباه دوم من از همین جا شروع شد!
به جای اینکه به نمره برم یکدفعه هوس کردم به بخش عمومی حمام برم،
بعد از درآوردن لباس و برداشتن لیف و صابون و بقیه وسیله های مورد نیاز وارد حمام عمومی شدم و دیدم به جز خودم و یک مرد حدودا سی / سی و پنج ساله دیگر کسی توی حمام نیست!
بی توجه وسط حمام نشستم و شروع به شستن خودم شدم. از همون ابتدا نگاه سنگین اون مرد رو روی خودم احساس کردم و متوجه شدم که همش به من نگاه میکنه. لازم هست که توضیح بدم که من همیشه بدنم کم مو بوده و همین الان هم واقعا خیلی بدنم مو کم داره.خودم رو به بیخیالی زدم و به کارم ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه دو نفر دیگه وارد حمام شدند، من دیگه داشت کارم تموم میشد و با لیف و با زحمت زیاد پشتم رو میکشیدم که اون مرد اولی اومد و گفت، بزار من پشتت رو بکشم، اینجوری تمیز نمیشه! و سختت هست.
اولش با همون تعارف های معمول گذشت و بعد شروع کرد خیلی حرفه ای پشتم رو لیف کشیدن، باید اعتراف کنم که اون لحظه واقعا خیلی خوشم اومد و حال کردم که اینجوری داره برام لیف میزنه.
بعد یکی دو دقیقه ازش تشکر کردم و لیف رو گرفتم و آماده شدم برم زیر دوش و آب بکشم برم بیرون.
وسایلم رو که جمع کردم اومد نزدیکم و گفت، میشه شما هم پشت من رو لیف بکشید؟
از آنجایی که این زحمت رو برایم کشیده بود بیدرنگ لیفش رو ازش گرفتم و مشغول شدم.
انگار نمیخواست این کار تموم بشه و همش میگفت یک کم دیگه برایم لیف بکش!
گفتم دیگه خسته شدم و باید من رو ببخشید باید برم،
به من گفت اگر ممکنه با هم بریم زیر دوش و اونجا یک کم دیگه برایم لیف بکش،
من نمیدونستم چی بگم ناچاری قبول کردم و دوتایی رفتیم داخل دوش و در رو بست و این تازه شروع کار اون با من بود!
همون طور که پشتش به من بود شروع کرد کونش رو به عقب حول دادن و کونش رو به من میچسباند.
بازهم تاریخ برایم تکرار شده بود و چه تکرار تلخی!
اینبار در جایی تنگ و کوچک! در یک حرکت جالب و عجیب شرتش رو درآورد و از من خواست روی باسنش رو هم لیف بکشم، قشنگ چاک کونش رو باز کرده بود و دستم رو حول میداد لای پاش. با صدایی آروم ازش خواستم که این کار رو تموم کنه، اما اصلا به حرف من گوش نمیداد و ناگهان دستش رو آورد روی کیر من گذاشت و دید که ناخداگاه کیرم نیمخیز شده و با لبخند گفت، تو که بدت نیومده! بهش گفتم که این راست کردن ناخداگاه هست و دست من نیست.
اونجا بود که به خودم گفتم دیگر باید تسلیم سرنوشت شد و هر چه پیش آید خوش آید!
اون مرد وقتی مخالفتی از من ندید دستش رو آورد و شرت من رو پایین کشید و شروع به مالیدن کیر من کرد.
کیرم دیگه کاملا راست شده بود، لیف رو از من گرفت و انداخت روی زمین خودش رو آب کشید تا کاملا تمیز شد، پیش خودم گفتم که الان میگه برگرد کونت بزارم، اما ناگهان خودش برگشت و دوباره قنبل کرد و از دهانش یک کم تف به دستش زد و آورد مالید به سر کیرم و خودش هدایت کرد توی سوراخ کونش و به راحتی تمام وارد کونش شد! من خیلی تعجب کردم که چجوری انقدر راحت کیرم وارد کونش شد! البته کیرم خیلی بزرگ نبود در حد حدودا سیزده / چهارده سانت.
یواش و با صدای ملایم به من گفت شروع کن به عقب و جلو کردن و دستم رو گرفت گذاشت رو کیرش و به من فهماند برایش جلق بزنم.
کل این ماجرا ها چهار / پنج دقیقه بیشتر طول نکشید. به خاطره هیجان و استرس من همون دو سه دقیقه اول ارضا شدم و آبم رو توی سوراخش خالی کردم اما به تلمبه زدنم و همزمان جلق زدن برای اون مرد ادامه دادم تا اون هم ارضا شد و آبش با فشار بیرون پاچید.
بعد ارضا شدن خیلی سریع خودم رو آب کشیدم و با عجله از دوش بیرون آمدم و بدون اینکه کلامی بین ما ردو بدل بشه از حموم زدم بیرون. با عجله لباسهایم رو پوشیدم و رفتم خونه.
تا مدت ها به این ماجرا فکر میکردم و برایم قابل هضم نبود که چرا من این کار رو انجام دادم و میترسیدم مریضی چیزی بگیرم.
ببخشید نوشتن این دو خاطره ام طولانی شد و سعی کردم کمتر غلط املایی داشته باشم. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

نوشته: دهه پنجاهی


👍 7
👎 8
22997 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

735404
2018-12-13 21:11:25 +0330 +0330

بالاخره کونتو بر باد دادی والا بازم سرت میاد نمی نوشتی عمو…!!!

0 ❤️

735435
2018-12-13 22:25:03 +0330 +0330

جقی بودی که دو سه دیقه اول ارضا شدی دیگه

2 ❤️

735439
2018-12-13 22:29:57 +0330 +0330

من اون مینی سیتی که گفتی رو خیلی دوست داشتم و کلی خاطره توش دارم، اما حیف که بسته شد.
چقدر جای خوبی بود برای دختر بازی توی زمان خودش.
امشب چه خاطره هایی برایم زنده شد!
اما راجبه داستان باید بگم که، من همش میگفتم که این روزها چقدر کونی زیاد شده! اما با خوندن این داستان به این نتیجه رسیدم که کونی بودن توی رگ و ریشه این مملکت بوده از قدیم و ایام مثل چیزهای دیگه که هیچ جای دیگه بجز ایران پیدا نمیشه!
پس از این به بعد به دوستان کونی خرده نمیگیرم و میگم که از کون دادنتون نهایت لذت رو ببرید.

2 ❤️

735511
2018-12-14 12:05:03 +0330 +0330

حاجی من داشتم فکر میکردم کردنت
بعد که خوندم فهمیدم تو کردی
ملت داغون هستن ها!
بر حال کن دیگه چرا نادم و پشیمونی!

0 ❤️

735540
2018-12-14 18:26:22 +0330 +0330

هم محلیم منو بردی به خاطرات محلمون

0 ❤️

735583
2018-12-14 22:38:11 +0330 +0330

بچه‌کوونی گووه زیادی نخور
راستشو بگو چند بار کوونت گذاشتن

0 ❤️

735620
2018-12-15 06:11:06 +0330 +0330

اصلاً تو خوشكل همه ادم و عالم دوست دارن بتو كون بدهند ،،خرخودتي از پونزده سالگي همه خودشونو بتو ميماليدن؟؟؟چرا كون دادناتو تعريف نكردي واسمون؟؟شاعر ميگه
گرخواهي كني بچه اي را راضي
اول بكن با دودولش بازي
و دراخر بازم خرخودتي

0 ❤️

946955
2023-09-12 13:26:15 +0330 +0330

وای اگه من بودم با این خاطره ها جق میزدم و افسوس میخوردم که چرا دو تا کیرو از دست دادم

0 ❤️