افسون چشمانش (۲)

1401/10/12

...قسمت قبل

از فردای اون روز کارمون هر روز تکرار شد. 8 صبح خونه من بود و تا 6 بعداز ظهر که آژانس میگرفتم و میرفت. مغازه را هم سپرده بودم به یکی از دوستان که بازنشسته بود و خیالم راحت بود. مریم حتی حاضر نمیشد که برسونمش خونه و میگفت بمون خونه و استراحت کن که فردا کلی کار داریم. هر روزمون هم با روز قبل متفاوت بود. تو هر جایی که امکانش بود سکس میکردیم. از اتاق پذیرایی تا آشپزخونه و حمام.
پنجمین روز که از در اومد تو قیافه اش پکر بود. رفتم بغلش کنم که منو پس زد و رفت رو کاناپه نشست. هرچی فکر میکردم کاری نکرده بودم تا ناراحت بشه. ازش پرسیدم چای یا قهوه؟ نگاهی بهم کرد و گفت: کسکش خان من چای و قهوه میخوام چکار ؟ رفتم طرفش و گفتم : چت شده ؟ مگه شوهر ننتو دیدی؟ بلند شد و اومد طرفم و داد زد : من کیر میخوام! میفهمی میخوام سه روز تموم نفستو بگیرم و دهنتو با کسم بگام!!!
زد زیر خنده و بغلم کرد. فکر کردم کسخل شده یا چیزی مصرف کرده اما منو بوسید و گفت: کمال تو دوبی حالش بد شده و بردنش تو سی سی یو! تا چند روز دیگه هم نمیاد و من پیش تو میمونم!
اصلاً ذره ای نگرانی تو وجودش نبود. خیلی ساده گرفته بود قضیه را. گفتم: لااقل زنگ بزن حالشو بپرس. گفت: دیشب شهرزاد بهم گفت و منم داستان خودمون را بهش گفتم!!!
دلم هری ریخت چون شهرزاد را میشناختم و اینکه اون بدونه برام مشکل بود. چند بار با کمال اومده بود مغازه و حتی وقتی داشتم سفر چند روزه میرفتم کمال اونو فرستاد تا مغازم بسته نباشه. گرچه شش سالی ازم کوچکتر بود اما همیشه حس خوبی بهش داشتم و برام عزیز بود. وقتی هم با امیر حسین ازدواج کرد اولین جایی که آوردش مغازه من بود. پسر خوبی بود و دوسال ازش بزرگتر بود.
مریم هم کل این داستان هفته های اخیر را براش تعریف کرده بود و نکته جالبش موافقت شهرزاد با معشوقه شدن من برای زن باباش بود!!! مثل دخترهای ده ساله با ذوق و شوق برام تعریف میکرد که چطور جریان بین ما را براش تعریف کرده و شهرزاد هم بهش گفته : خوبه! آدم مطمئنی هست و مشکلی پیدا نمیکنی!!!
در کیفش را باز کرد و کیسه کوچکی را بهم داد. بازش که کردم شیره تریاک بود. گفتم این دیگه چیه آوردی؟ خندید و بغلم کرد و گفت : میخوام دوتایی با هم بکشیم که بریم آسمون. میدونستم شوهر شهرزاد کرمانی هست و تو خونوادشون این مسئله عادیه و حدس میزدم شهرزاد بهش داده باشه.
بغلم کرد و باز زبونهامون تو هم گره خورد. سریعتر از چیزی که فکرشو میکردم لخت شدیم و رو کاناپه به عشقبازی مشغول شدیم. دیگه سه روز پیش هم بودیم و عجله در کار نبود. این بار اون بود که از سر تا پای منو میبوسید و لیس میزد. نوک سینه هام را آروم گاز میگرفت و با دستش کیرم را میمالید.
تمام مدت ذهنم پیش شهرزاد بود و واسه همین کیرم راست نمیشد. از طرفی مونده بودم اگر باهاش روبرو بشم عکس العملش چیه و از طرفی برام عزیز بود و نمیخواستم فکر کنه با نامادریش رو هم ریختم و زندگی پدرش را از بین بردم. یکربعی گذشته بود که مریم متوجه شد و گفت: چت شده چرا اینقدر بیحالی؟ موضوع را بهش گفتم و بلند شد رفت سمت اوپن آشپزخونه. کیفش را برداشت و موبایلش را در آورد و اومد تو بغلم. شماره گرفت و اصلا فکر نمیکردم به شهرزاد زنگ زده باشه. کمی صحبت که کرد گوشی را داد به من و گفت: شهرزاد باهات کار داره!!!
خشکم زده بود. دهنم خشک شد و گوشی را گذاشت رو اسپیکر که صدای شهرزاد اومد: سلام عمو محسن بی معرفت! دیگه حالی از من نمیپرسی؟ سلام و احوالپرسی که کردم خودش متوجه شد و گفت: نگران نباش من خودم از مریم خواستم و چه بهتر که با تو دوست شده!!!
بعد شروع کرد که من بودم که مریم را تشویق به ازدواج با پدرم کردم و تا وقتی خودم ازدواج کردم درک نکردم که داشتن یک رابطه قوی چقدر تو زندگی موثره. گفت میدونم تو اهل عشق و عاشقی نیستی و اگر که بودی اون همه ایما و اشاره های من که شیفته اخلاقت شده بودم باعث میشد با هم زندگی کنیم. کلی به حرفهاش گوش دادم و مریم هم تو این مدت تو بغلم بود و مدام منو میبوسید. یک ربعی حرف زدیم و خیالم راحت شد. آخرین حرفش این بود:
عشقش مال بابام و نیازهای روحی و جسمیش با تو!!!
باورم نمیشد این حرفها از دهن شهرزاد بیرون بیاد. دیده بودم و تجربشو داشتم که دوست دخترم منو با مادر بیوه اش آشنا کنه و حتی زمینه سکس من و مادرش را بچینه اما این یکی نوبر بود. مریم میخندید و گفت: شاه میبخشه و شاهقلی نمی بخشه؟ بلند شد و رفت سمت آشپزخونه و برای جفتمون چای نبات درست کرد و اومد کنارم. به اندازه یک عدس از شیره را جدا کرد و گذاشت دهنش و بقیه را داد دستم. دو برابرش را کندم و انداختم بالا. نگاهی بهم کرد و خندید و گفت: انگار بدت نیومده؟ گفتم امروز کار زیادی در پیش داریم.
بغلم کرد و از لیوان خودش جرعه ای چای بهم داد و گفت: از دیشب خودمو آماده کردم. گفتم : مگه تا حالا آماده نبودی؟ باز چای بهم داد و گفت: امروز میخوام بهت کون بدم!!! بغلش کردم و گفتم: من که دلم نمیاد تو درد بکشی. دستی به بازوهام کشید و گفت: میدونم تو هوامو داری اما باورت نمیشه برای اولین باره میخوام بدم.
بوسیدمش و گفتم هرچی تو بخوای. خودم هم بدم نمیومد اون کون جذاب را بکنم و وقتی گفت مرجان با دوست پسرش هر بار قرار داره هم از جلو میکنه و هم از عقب. خندیدم و گفتم : پس واسه همونه کونش اینقدر طاقچه شده؟ نشست و گفت: واااا !!! مگه کون بزرگ میشه؟ بوسیدمش و گفتم نه بابا. زیاده روی نکنی چیزی نمیشه.
بغلم کرد و گفت: مرجان میگه دفعه اول و دوم سخته ولی وقتی انجام بشه لذتش از کس دادن بیشتره. با سینه اش بازی میکردم و گفتم: اون کونی شده. وگرنه اون عسلی که از کس تو میاد را ول کنم و بشینم گوه بخورم؟
دیگه از خنده ولو شد رو من و تازه بعد اون چای اثر شیره داشت بالا میزد. بلند شدم و رفتم از اتاق کارم بسته کاندوم و لوبریکانت را برداشتم و از تو کشو آشپزخونه پلاگی را که مال دوست دختر سابقم بود و با خودش نبرده بود برداشتم. بار اول بود که لوبریکانت میدید و مدام میپرسید: این عوارض نداره منو اذیت کنه؟ واسش توضیح دادم و قانع شد.
روی تخت دراز کشیده بودیم و پلاگ را دست گرفته و میخندید: اینو میخوای بکنی تو کونم؟ چرا اینقدر پله پله هستش؟ هی سوال میکرد تا بهش گفتم : این مرحله به مرحله میره تو و کمی بازت میکنه درد نکشی. میخوای برم شیشه نوشابه بیارم که یک مرحله داره!!! خندید و گفت: کیر خودت هم دست کمی از شیشه نوشابه نداره !
با خنده و شوخی دمر خوابوندم و از پس گردنش شروع به لیسیدن کردم. لعنتی چنان پوست لطیف و خوشبویی داشت که سیر نمیشدم. رسیدم به چاک کونش و از بالا با زبون شروع کردم به ضربه زدن .کونش را میبرد بالا تا راحتتر زبونم به سوراخش برسه. در همین میون آروم گفت: مرجان دیشب یادم داد چطوری خالیش کنم و صبح برات آمادش کردم. حتی دیشب شام نخوردم که راحتتر باشم.
با این حرفش انگار آتیش تو جونم انداخت و گفتم: ایشالا محبت مرجان جونو با کیرم جواب بدم. کونشو بالاتر آورد و زبونم که به سوراخش خورد نفس عمیقی کشید. سوراخی تمیز و صورتی بدون کوچکترین مو یا جوشی. رفتم وسط پاهاش و دستم را بردم زیر و بغل لگنش را گرفتم جوری که دیگه راحت میتونستم براش بخورم.
با هر زبونی که به سوراخ کونش میزدم جمع میشد و نفس عمیقی میکشید. انقدر خوردم که نوک زبونم تو میرفت و با انگشت شروع کردم. دو بند انگشتم را فرو کرده و سوراخش را از داخل ماساژ میدادم. بیشتر از ده دقیقه بود این کار را میکردم و از کسش مثل چشمه آب میومد. از همون آب برای راحت کردن کار استفاده کردم و پلاگ را تا دو تا شیارش فرو کردم. تا اینجاش دردی براش نداشت و لوبریکانت را روی پلاگ و سوراخ کونش ریختم.
به هیجان اومده بود و مدام اسمم را صدا میکرد. محسن خیلی خوبی ، محسن داری کونمو میکنی؟ محسن زودتر کیر داغتو بکن تو کونم… میدونستم شیره رو اونم اثر گذاشته و داره گرمتر میشه. کم کم تا ته فرو کرده بودم و فقط انتهای پلاگ بیرون بود. برش گردوندم و شروع کردم به خوردن کسش. زبونمو تا جایی که میشد تو میکردم و تمام صورتم از آب کسش خیس بود.
کیرم به نهایت شقی رسیده بود و وسط پاهاش را گرفتم و آوردمش لب تخت. به حالت داگی نشوندم و این بار بدون فرصت نفس کشیدن تا خایه هامو فرو کردم تو کسش . دیدن پلاگ تو کونش بیشتر تحریکم میکرد و با هر ضربه من پلاگ انگار میخواست بیرون بپره. همزمانش کرده بودم و با عقب و جلو کردن کیرم اون را هم بیرون کشیده و دوباره میکردم تو.
دیگه وقتش شده بود و کاندوم را روی کیرم کشیدم و لوبریکانت را روش ریختم . پلاگ را در آوردم و بلافاصله کیرم را کردم تو. میدونستم نمیشه همه را فرو کنم چون حتماً جر میخورد. نصف کیرمو فرو کرده بودم که مدام داد میزد: وااای چه سفت و داغه. منم قربون صدقش میرفتم و از گرمی کونش میگفتم. کم کم دردش شروع شد و عوض شکایت کردن میخندید و به مرجان فحش میداد. منم خنده ام گرفته بود و تشویقش میکردم که دمت گرم خوب طاقت آوردی!
دو سه بار عقب جلو کردم و دادش رفت هوا که : دارم منفجر میشم! انگار هرچی تو رودمه داره از گلوم بیرون میزنه!!! میخندیدیم و کم کم بقیه کیرم را فرو میکردم. آروم ازش خواستم تو همون حالت رو تخت دراز بکشه و بالش را زیر شکمش بذاره. دیگه داشت لحاف زیرش را گاز میگرفت و هرچی میگفتم واسه امروز کافیه گوش نمیداد و میگفت دردش کم شده کارتو بکن.
برخلاف اینکه بار اولش بود اما عالی عمل میکرد. لیز بودن کاندوم و سفتی کیرم کمک بزرگی به انجام کارمون بود. بعد از چند دقیقه دیگه داشت لذت میبرد و شروع به بیان کلمات سکسی کرد. تو این میون دستم را بردم و از زیر کسش را که تو دستم گرفتم و فشار دادم جیغش هوا رفت و تمام بدنش به لرزش افتاد. ارضا شده بود و التماس میکرد محکمتر فشار بدم و عقب و جلو کنم. نفسش بند اومده بود و هق هق میکرد. آروم از تو کونش بیرون کشیدم که صدای گوشنواز گوزیدنش عیش جفتمون را بهم زد و با خنده روی تخت ولو شدیم.
مدام عذر خواهی میکرد و هرچی میگفتم طبیعیه و ناراحت نباش زیر بار نمیرفت و چشمهاش را گرفته و سرش را تکون میداد. بغلش کردم و گفتم: قربونت برم که خجالتی هستی اما این همون گوز بعد از کردنه که خیلی معروفه. بچه بازها میگن این گوزو چون بو نداره میشه با لب بخوریش! غش غش میخندید و محکم فشارم میداد.
کاندوم را از سر کیرم در آورد و افتاد به ساک زدن. این ساک زدن با دفعات قبل خیلی فرق داشت و میدونستم مرجان بهش یاد داده چون مریم ساده تر از چیزی بود که فکرش را میکردم. لیسیدن سوراخ کونم و زبون توش کردن ایده جدیدش بود و داشت لذت میبرد. منم داشتم تو آسمون سیر میکردم. اما آبم قصد نداشت به این راحتی بیاد.
دیگه صحبت کردن از خواهرش و بیان اسم دوستاش که نمیشناختم برام عادی شده بود غافل از اینکه مریم خانوم من تمایل شدیدی هم به جنس خودش داشت.
اون شب از خستگی خوابش برد و تو فکر این بودم که سه روز توی خونه نشستن خسته کننده هست و باید از این فرصت برای یک سفر کوتاه استفاده کنیم. صبح که بیدار شد باز هم تو بغلم رفت و بعد از یک سکس صبحگاهی پیشنهاد سفر را بهش دادم. خوشحال شد و از اونجایی که شب قبل با کمال صحبت کرده و خیالش را راحت کرده بود برنامه شمال و ویلای یکی از دوستانم را ردیف کردم. اما تو چشمهاش یک نگرانی و عصبی بودن خاصی را حس میکردم. مدام بهم میگفت میخوای زنگ بزنم و مرجان را هم ببریم؟
میدونستم اومدن مرجان در نهایتش به جای خوبی ختم نمیشه و ممکنه مریم را از دست بدم و خیلی راحت بهش گفتم. از طرفی شوهر مرجان مدتی بود بهش شک کرده بود و اگر زیر نظر داشتش واسه ما هم بد میشد. ثانیا چون ویلای کمال نمیرفتیم دیگه شک اندر شک میشد.
راضیش کردم بیخیال مرجان بشه و خودمون بریم. رفتیم حمام و باز هم تو حمام ول کن نبود و تو جکوزی به هم پیچیدیم. بعد از دوساعت حمام کردن کم کم آماده سفر شدیم. به اندازه دو روز ساکش را بسته بود و تو ماشینش گذاشته بود. خواست تا با ماشین خودش که شاسی بود بریم. هنوز در خونه را نبسته بودم که هی این پا و اون پا میکرد. یکباره گفت: میخوام یکی از دوستام را با خودمون ببریم.
من که داشتم کلافه میشدم و بیشتر واسه این بود که اگر آدم ناجوری به پستمون میخورد بعدها مشکل پیدا میکردیم گفتم: مریم جون، من فقط نگران اینم که بعدها واست مشکل پیش نیاد وگرنه اگر ده تا زن همراهمون باشه تو واسه من عزیزی. واقعا هم همینطور بود. مگه از یک زن چی میخوای؟ زیبایی و هیکل که داشت. مهربونی و معرفت هم داشت. تو سکس هم نهایتش بود.
برگشت تو خونه و موبایلش را در آورد و گفت: نگران نباش. میدونم چکار میکنم. خودم میخوام بیاد و عواقبش با خودم!!! خندیدم و گفتم: مگه عواقب داره؟ بغلم کرد و گفت: وقتی دیدیش متوجه میشی. اینکه دوستش 45 سالشه و چند ساله از شوهرش جدا شده و با دخترش که 22 سالشه زندگی میکنه. آلبوم موبایلش را باز کرد و عکسشو نشونم داد.
در نهایت بیشتر از 35 ساله نمیخورد ولی بسیار زیبا با چشمهایی درشت مثل آهو. رفت تو اتاق و باهاش صحبت کرد و بعد ده دقیقه اومد بیرون. مثل دختر بچه ها ذوق کرده بود و بغلم کرد و گفت: تا یکساعت دیگه حاضر میشه. تا بریم کلید ویلا را از دوستت بگیریم اونم آمادست.
نشوندمش روی کاناپه و آروم بوسیدمش. تو بغلم جا خوش کرده بود که گفتم: چیزی بگم دلخور نمیشی؟ تو چشمام نگاه کرد و گفت: اصلاً . تا ازش پرسیدم : باهاش رابطه داری؟ زد زیر خنده و گفت: خوشم میاد رک حرفتو میزنی. آره اما نه زیاد. بعضی وقتها. خودت که عکسشو دیدی.
دوباره بوسیدمش اما طولانی تر و گفتم: نمیترسی تو شمال مسئله ای پیش بیاد؟ بغلم کرد و گفت: از نظر من چون موقتیه مشکلی نداره. اما اگه دوست نداری بگم نیاد. بازوش را فشار دادم و گفتم: اگه تو لذت میبری من حرفی ندارم اما یادت باشه هیچی نمیتونه رابطه ما را خراب کنه. حتی اگه … انگشتش را رو لبم گذاشت و گفت: هیسسس… خودم خواستم و مرسی که قبول کردی و دوباره لبهامون گره خورد.
برام تعریف کرد که پنج ساله که باهاش از تو باشگاه آشنا شده و با هم خیلی صمیمی هستن. از من هم براش گفته بود و داشتم فکر میکردم چه سفر پر ماجرایی در پیش داریم. کلید را که از دوستم گرفتیم خنده ای کرد و گفت: همیشه کلید میگیری؟ نگاهش کردم و گفتم: یک جورایی با هم شریکیم و ببین چقدر برام عزیزی که این کار را کردم. راستش همیشه با دوستم میرفتیم اما پیمان که مریم را تو ماشین دید بازوم را فشار داد و گفت: نوش جووونت! مشروب و تریاک هم جاش را میدونی. فریزر هم پره و من جای تو باشم یکماه از ویلا بیرون نمیام!
زیبایی مریم دست و پاشو گم کرده بود و وقت خداحافظی رفت جلو و گفت: محسن مثل برادرمه و اونجا را خونه خودش بدونید. به سرایدار زنگ زدم تا اگر چیزی خواستید براتون از بیرون بگیره و خوش باشید.
به خونه آتوسا که رسیدیم دم در منتظر بود. مریم حق داشت و اصلا به سنش نمیخورد. زنی با 160 قد و حداکثر 55 کیلو وزن با موهای مشکی بلند که باسنش میرسید. از پشت فرمون پایین اومدم و راحت دست داد و در را براش باز کردم. نگاهی به مریم که کنارش ایستاده بود کرد و گفت: عاقبت یک مرد جنتلمن دیدم!!!
زیادی رک بود و منم میترسیدم باهاش به مشکل بخورم. از چیزی که تو عکس بود بسیار زیباتر و جذابتر بود. مریم دستمو گرفت و در گوشم گفت: حالا بهم حق میدی؟ بلافاصله گفتم: نوش جونت با من راحت باش!
تو راه متوجه شدم دخترش چند روزی رفته پیش پدرش و خودش فوق لیسانس روانشناسیه. کار مشاوره میکنه و وقتی مریم میخواست با کمال ازدواج کنه تو دفتر مشاوره آشنا شدن و بعد تشویقش کرده که بیاد باشگاه. از همون اول مخالف ازدواج مریم و کمال بوده و همون زمانی که مریم منو تو خونه خودش دیده بود به آتوسا گفته بود و در اصل آتوسا محرک مریم بود تا با من رابطه داشته باشه.
تو بین مشاورهای روانشناسی این مورد را دیده بودم که به زنهای متاهل پیشنهاد داشتن دوست پسر میدن و پسر عموی خودم یکیشون بود. در نهایت هم اختلافی که ناشی از ورشکستگی پسر عموم بود اینقدر عمیق شده بود که کارشون به جدایی کشیده بود. جالب این بود که مشاور ،دوست زنش بود و بعد طلاق به یک هفته نکشیده بود که خانوم مشاور که متاهل هم بود با پسرعموم خوابیده بود!!!
وقتی براش تعریف کردم خندید و گفت: محسن جان علاقه قابل پیش بینی نیست شاید اون خانوم مشاور از قبل اختلاف بین این دو ، چشمش دنبال شوهره بوده و خودش زمینه را برای جداییشون فراهم کرده. من و شوهرسابقم بخاطر مسئله ای جدا شدیم که تو دادگاه هم نمیتونستم بیان کنم. مریم زد زیر خنده و رو به من کرد و گفت: آقای دکتر پسر باز بوده و آتوسا مچشو تو خونه با یک پسر نوجوون گرفته بوده!!!
خواستم بگم خوب خود خوارکسده اش هم که دوست داره با زن حال کنه که جلوی زبونم را گرفتم. فقط گفتم: آتوسا جان خوب هر کی علاقه ای داره و اینا باید قبل ازدواج حل و فصل بشه. با خنده و شوخی پرونده را بستم و نزدیک مرزن آباد زدم کنار تا هوایی بخوریم . مریم رفت و فلاکس چای را آورد و آتوسا هم در حالی که مانتوش را باز گذاشته بود اومد پیشم. میدونستم میخواد بدنش را به رخ بکشه واسه همین مریم که چای آورد بغلش کردم و گفتم: آدمها ممکنه دیر به هم برسن اما وقتی رسیدن دیگه نمیشه از هم جداشون کرد.
آتوسا دست مریم را گرفت و گفت: این زن لایق بهترین چیزهاست. وقتی بهم گفت از تو خوشش میاد گفتم معطل نکن و بهش ابراز کن. منم ده سال قبل از کسی خوشم میومد اما اشتباه کردم و گرچه به شوهرم شک داشتم اما بخاطر دخترم دم نیومدم و تا به خودم اومدم 45 سالم شد.
چای براش ریختم و دادم دستش و گفتم: من امروز صبح به مریم گفتم. اصلا بیشتر از 35 بهت نمیخوره.اگه دوست داشتی میتونم شناسنامتو درست کنم و آشنا دارم! خنده بلندی کرد و گفت: حدسم درست بود. خوب بلدی مخ خانومها را بزنی اما من کار راحتی نیستم.
حس کردم خودش را خیلی دست بالا گرفته واسه همین سریع جوابشو دادم: خیالت راحت! من با داشتن مریم مخ کسی را نمیزنم چون هنوز رو دستش پیدا نکردم و مطمئنم پیدا نمیشه!!!
مریم قند تو دلش آب شده بود و منو کشید کنار و گفت: داری باهاش کل کل میکنی؟ من بخاطر تو گفتم آتوسا بیاد که سه تایی خوش بگذرونیم!!! نگاهی بهش کردم و گفتم: منم بخاطر تو دیگه باهاش بحث نمیکنم اما لطفاً این روانشناس پرمدعا را تنگ من ننداز.
دیگه تو راه حرفی نزدیم و یکساعت باقی مونده را به کسشر گفتن گذروندیم. به ویلا که رسیدیم عمو رحمان دم در ایستاده بود و در را باز کرد. جفتشون از دیدن فضای سبز و بزرگی ویلا که لب دریا بود ذوق کرده بودن. عمو رحمان جلو اومد و دست داد و گفت: محسن خان ، آب هردو تا استخر تصفیه شده و آمادست. خونه هم مثل دسته گله. نان تازه و ماست و پنیر محلی هم گرفتم تو یخچاله. هر کاری هم داشتید زنگ دم شومینه را بزنید در خدمتم.
بچه ها مشغول تماشای محوطه و استخر حیاط بودن که در را باز کردم. پیمان نهایت سلیقه بود و انگار تو پنت هاوس یک برج وارد شده بودیم. استخر سرپوشیده آب گرم رو به دریا بود و هر کسی پاش به اون میرسید امکان نداشت کنار اون استخر کس نده! بارها با پیمان کنار استخر تریسام زده بودیم.
ویلا 5 تا اتاق خواب مستقل داشت که همشون حمام و دستشویی مستقل داشتن. هر کدام رفتن تو یکی از او اتاقها و منم از بوفه یک لیوان ویسکی ریختم تا خستگی راه در بره. این مدت شیره زیاد مصرف کرده بودم و بعد خوردن ویسکی خمار شدم. مریم و آتوسا تو حموم اتاقهاشون بودن و سریع یک بست شیره چسبوندم و کنار گاز مشغول شدم. میدونستم مریم از حموم بیاد فرصت بهم نمیده و سریع دوپینگ کردم و سرحال اومدم.
از قرص پیمان که از کانادا آورده بود و ابهت کیر را صدچندان میکرد یکی انداختم بالا و رفتم تو حموم پیش مریم. داشت بیرون میومد که منو دید که لخت داخل شدم. منو برد زیر دوش و خودش با شامپو بدن ماساژم داد. میدونستم میخواد از آتوسا بگه واسه همین گفتم: اگه خجالت میکشی جلو من با آتوسا باشی من میرم لب دریا . خودشو لوس کرد و گفت: نه زوده! بوسیدم و گفتم وقتی جفتتون رفتید تو حموم آتوسا یادش رفت اون باتومشو رو نذاره رو تخت و قایم کنه.
با تعجب پرسید: باتوم چیه؟ گفتم یه دیلدو به رنگ بژ. زد زیر خنده و گفت: بخدا از وقتی با تو هستم من استفاده نکردم و فقط تو اون فرو میکنم. دیلدوی تو طبیعیه و خیلی سفت تر از اون! نشست و شروع به ساک زدن کرد. مثل همیشه ساک عمیق جوری که سر کیرم را ته حلقش حس میکردم. نشسته بود و تو اوج احساس بود که در باز شد و آتوسا که حوله دور سرش پیچیده و حوله استخری به دور کمر و سینه هاش بیرون دم در ظاهر شد.
تا خواست مریم را صدا کنه با دیدن ما تو اون حالت جیغی کشید و تند و تند عذر خواهی میکرد و در را بست. من برام مهم نبود چون همه چیو میدونست اما مریم بلند شد و در حالی که میخندید داد زد: خوب دیوونه چرا فرار میکنی و از در بیرون رفت. من موندم یک کیر شق و اثر قرص و شیره که داشت بالا میزد.

ادامه دارد…

نوشته: مسحور چشماش


👍 20
👎 0
18001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

909125
2023-01-02 03:55:23 +0330 +0330

من که کیف کردم از طرز داستان نوشتنت داداش اگه واقعیه که نوش جونت اگه هم که نیست بازم دمت گرم از این جقیای کیر به دست بهتر داستان نوشتی 😂😬👌

2 ❤️

909132
2023-01-02 06:10:05 +0330 +0330

من اصولا اهل فحش دادن نیستم…
ولی یه چیزی اذیتم کرد و باید دربارش صحبت کنم…
آخه مگه ازکرمان چقدر خبر داری که میگی مصرف شیره تو خانواده های کرمانی طبیعیه؟!
کدوم شیره ای رو سراغ داری که همیشه کیرش سیخ باشه و بتونه بکنه؟
من خودم تا حالا لب به شیره و تریاک و هر کوفت دیگه نزدم…
خیلی های دیگه رو هم سراغ دارن که نمیزنن
اما جوری بکن و کمر سفت هستیم که انگاری تیر اهنه کمرمون
پس دیگه این چرت و پرتها رو بزارید کنار که کرمانیها اهل تریاک و دود و دم هستن…
ما کرمانی ها، اینجوری که فکر میکنین نیستم…

4 ❤️

909500
2023-01-05 00:22:46 +0330 +0330

هرچی فحشت دادم نمیدونم‌چرا ارسال نمیشه. حالم از اول داستانت اون طرز برخوردو نگاهت به دنیا بهم خورد که زنارواکثرا پشم پیلی میدونی . یعنی کافیه پشمو پبل باشه که بره تو دسته بدرنخورا واسه تو ،اخه تو چه انی هستی که دسته بندی میکنی مختار ان چهره… صد درصد یه قیافه کیری داری که کسی تف هم‌تو روت نمیکنه … ان‌اقا

0 ❤️

909501
2023-01-05 00:24:37 +0330 +0330

خیلینوشتمچون داستان دو بودم تو صفحه نمیومد.الان‌ارسال شد.‌ خجالت بکش که انقد مغرورانه وخودپسند دسته بندیمیکنی.ناموسن عکستو بزارپروفایل نصفه نیمه یا از استیلت بزار فقط تا همه ببینن چه انی هستی … کصکش خود شیفته

0 ❤️

909441
2023-01-05 00:53:09 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی ممنون منتظر قسمتهای بعدی هستیم

0 ❤️