با تو می‌مانم

1402/06/16

**توجه! این داستان دارای صحنه‌های خشونت آمیز است و برای افراد زیر ۱۸ سال و کسانی که بیماری قلبی دارند مناسب نمی‌باشد! لطفا مراقب خود باشید
لازم به ذکر است این داستان واقعی نبوده و تماما تراوشات ذهن مریض نویسنده است و هرگونه شباهت اسمی کاملا تصادفی بوده است.
**

آنچه گذشت: هنگامی که سعید به خرید رفته بود، پروانه به ساک زدن برای همکار سعید( پوریا) مشغول شد و وقتی سعید رسید و پروانه را در آن حال دید، تصمیم به جدا شدن از او گرفت اما با اصرار های فراوان پروانه، سعید به تنبیه و بخشیدن پروانه راضی شد و الان چند ساعت از آن اتفاق می‌گذرد، سعید بیرون رفته و تنبیه پروانه هنوز تمام نشده است. وضعیت پروانه از بالا تا پایین: دهان پر از مو و بسته شده با چسب -ممه‌های بسته شده به هم با یک چنگال دو سر بینشان ، در سوراخ هر ممه یک میخ و در هاله هر کدام ۱۰ سوزن فرو رفته است -روی شکم با دو رنگ شمع( سیاه و قرمز) نوشته شده DOG -سوراخ ناف پر شده با شمع سیاه، دور آن ۱۰ سوزن فرو رفته است -درون کص ۱۲ عدد مداد رنگی و یک دمبل ۵ کیلویی و اطراف آن ۲۵ سوزن فرو رفته است -کمر پر از جای شلاق است – کون سالم باقی مانده است

بالاخره برگشت. یک کیسه سیاه در دستش بود. حدس می‌زدم وسیله تنبیه نیست چون همین الان هم هرچه می‌خواست را داشت. دهانم با موهایم بسته شده بود و نمی‌توانستم ازش بپرسم، فقط نگاه می‌کردم. بدون کمترین نگاه به من، از کنارم رد شد و رفت توی اتاق و چند لحظه بعد بدون کیسه بیرون آمد. نزدیکم شد، خودم را سفت کردم و تمام تلاشم برای نگه داشتن اشک‌هایم در پشت پلک چشمانم را کردم و موفق هم بودم. بغض خفه کننده‌ای در گلویم بود اما بروزش نمی‌دادم. می‌دانستم این تنبیه لعنتی هر چقدر هم طول بکشد، آخرش با بخشش تمام خواهد شد پس تحمل می‌کردم.
ناگهان گفت: خوش می‌گذره؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
گفت: خوبه! هنوز خیلی از تنبیهت مونده. بهتره که خوش بگذره!
آرام آرام سمتم آمد. صدای برخورد کفش‌هایش به کف زمین حسی بین ترس و لذت به من القا می‌کرد. ترس برای نزدیک تر شدن درد و لذت برای نزدیک شدن پایان خوش! به چشمانم زل زده بود و نزدیک تر می‌شد. دستی به سر کچلم کشید و پشت سرم ایستاد. دو انگشتش را روی درز کونم از پایین تا بالا و از بالا تا پایین کشید. گفت: خوشگل خانوم، نوبت کونت رسیده.
چشم‌هایم را محکم بستم و منتظر درد ماندم. اما اتفاقی نیفتاد! یک دفعه فریاد زد: اه! یادم رفت.
صدایش خیلی بلند بود. کمی ترسیدم. خیلی سریع رفت تو اتاق و ایندفعه با کیسه بیرون آمد. انگار آب یخ رویم ریخته باشند. همان‌طور که گفته بود، برایش برنامه داشت!
پشت سرم ایستاد. نفسش را حس می‌کردم. مشخص بود هنوز ذره‌ای از خشمش کم نشده بود.
گفت: شاید باورش برات سخت باشه؛ اما امروز رو مرخصی گرفتم. بعد از کمی مکث ادامه داد: می‌دونم داری تو دلت چی می‌گی! فک کن برای سفر دونفره مرخصی نگرفتم اما برای تنبیهت گرفتم.
خندید و ادامه داد: هعیییییی. امیدوارم درک کنی که این موضوع چقد برام مهمه و دیگه تکرارش نکنی.
حق داشت. چند بار بهش گفته بودم که مرخصی بگیرد تا با هم یک مسافرت چند روزه برویم اما هر بار گفته بود نمی‌تواند. فکر کنم اولین باری بود که علت مرخصی‌اش چیزی غیر از کار بود. هم باعث خوشحالی بود که بالاخره به خاطر من مرخصی گرفته بود و هم باعث ناراحتی که کار زشت من باعث این تصمیم شده بود.
تو دلم گفتم: چشم عزیزم. تو فقط من رو ببخش، من قول میدم جلوی هیچ کس غیر خودت لخت نشم.
با کیسه روبرویم ایستاد. یک کارتن از داخل کیسه سیاه درآورد و بعد کیسه را ول کرد. ذوق را برای باز کردن کارتن در چشمانش می‌دیدم. از داخل کارتن که ارتفاعش تا زانوهای من می‌رسید، چند بسته و کارتن دیگر درآورد. از دور خیلی واضح نبود اما مشخص بود داخل هر کدام وسیله‌ای برای تنبیه است. کمی ترسیده بودم.
گفت: همه اینا رو میخوام روت امتحان کنم. دوتا راه داریم؛ اول اینکه خودم ترتیبش رو انتخاب کنم و دوم اینکه خودت ترتیبش رو انتخاب کنی. درسته که حرف نمی‌تونی بزنی اما مشخصه دلت می‌خواد خودت ترتیب رو انتخاب کنی.
کاملا برعکس بود. دوست داشتم خودش همه را انجام بدهد و تمام بشود. کارتن اصلی را برداشت و برعکس، مانند میز یک قدم جلو تر از من گذاشت و بعد تمام محتویات کارتن را، طوری که من بتوانم عکس‌هایشان را ببینم به طور ماهرانه‌ای روی کارتن چید. بعضی‌هاشان خیلی وحشتناک به نظر می‌آمدند.
گفت: خوب! دهنت رو باز میکنم؛ فقط برای اینکه انتخابت رو بشنوم. حق داری جیغ بزنی و گریه کنی اما اگه یه کلمه اضافه حرف بزنی، زبونتو میبُرم. فهمیدی؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. نزدیک شد و چسب روی دهانم را محکم کَند. خیلی دردم گرفت اما به روی خودم نیاوردم. گفت: موهات جاشون خوبه! با همونا هم می‌تونی حرف بزنی. ولی فک کنم مزه‌ش رفته. بذار برات مزه دارش کنم عزیزم.
موهایم را با دستکش از داخل دهانم درآورد و دوباره چند ثانیه داخل کاسه توالت فرنگی خیساند و مجددا داخل دهانم گذاشت. نزدیک بود بالا بیاورم.
گفت: خوب خانومی! انتخاب اولت چیه؟
به همه نظاره کردم، نمی‌خواستم هیچ‌کدام را انتخاب کنم. با خودم گفتم: الان که انرژیش بیشتره آسونا رو انتخاب می‌کنم و سختا رو می‌ذارم برای وقتی که خسته شد.

اگه دوست داشتید بگید که ادامه بدم …

نوشته: زودیاک

بی دی اس ام


👍 6
👎 2
14701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

946256
2023-09-08 00:43:53 +0330 +0330

ننویس دیگه مجلوق کوس ندیده بدبخت ببینم راست میگی مهم برات نظرات

1 ❤️

946258
2023-09-08 00:45:55 +0330 +0330

چکیده بود کلا؟

0 ❤️

946310
2023-09-08 13:44:31 +0330 +0330

ادامه بده سریع و بیشتر بنویس

0 ❤️

946328
2023-09-08 17:20:18 +0330 +0330

عالی

0 ❤️