تهمینه (۲)

1401/09/08

...قسمت قبل

دل!
بقیه ی کارت هارو پخش کردم. از نزدیکای ظهر فکر تهمینه حتی برای یک ثانیه هم بی خیالم نمیشه. علاوه بر دلتنگی ویرانکننده ای که داشتم، واقعا نگرانش بودم. از وقتی بابا مرد شیرازه ی خونه از هم پاشید. دقیقا همون موقعی که تازه زندگی روی خوشش رو بهمون نشون داده بود، من به عشقه زندگیم رسیده بودم و درس مورد علاقه ام رو با اشتیاق فراوان میخوندم، زد و بابا تصادف کرد و بعد از اینکه یکی دو ماه تو کما بود به فجیح ترین شکل ممکن مرد. تازه اون موقع بود که فهمیدم می گن مرد ستون خونه اس یعنی چی. من که هویچ بودم اما تهمینه واقعا خانوم شده بود. برعکس دوران لوس بچگیش طی این سه سال واقعا به یک الهای زیبایی با کمالات تبدیل شده بود. قد کشیده بود و ترکیب قیافه ی بهشتیش با قد بلنده ش می تونست به اون لقب حوری رو اعطا کنه. علاوه بر ظاهر، رفتارش 180 درجه تغییر کرده بود. اون دختر نق نقوای که حوصله ی دیدن افراد غریبه رو نداشت کاملا مرده بود و به جاش یک خانوم اجتماعی مودب متولد شده بود. کسی که ظاهری وصف ناپذیر داره، و مثل یه زن 40 ساله مستقل رفتار میکنه، در حالی که فقط 21و نیم سال داره. کد بانویی که تقریبا مسولیت همه ی کار های خونه قدیمیمون تو سید خندان رو بر عهده داشت. از تمیز کردن حیاط گرفته تا پخت و پز و مهم تر از همه، نگهداری از مامان. اینکه یه روزی بیماری مامان تشدید بشه و مجبور بشه تحت نظر باشه امری غیر قابل انکار بود و این رو از سال ها قبل همه می دونستیم. منتهی مرگ بابا این موضوع رو سرعت داد و خیلی زود تر از چیزی که میشد فکرش رو کرد، روزی که نباید میرسید، رسید و همه ی خوشیمونو که برای لحظه به لحظه اون کون داده بودیم رو گرفت. از وقتی بابا مرد فهمیدیم که چه چیزی رو از دست دادیم. بر خلاف اخلاق سگی که داشت، از ته دل، مرد مهربونی بود. بعد از مردنش به راحتی می شد فهمید که باغچه رو نگهداری می کرد و من خر فک میکردم خود به خود گل های در میان و فقط بابابزرگم اونا رو کاشته. توصیف فضای خونه از کلمه آرامش به غم تبدیل شده بود و همیشه مثل کاروان سرا یکی میومد یکی میرفت. نمیدونم، مثلا عمه ام میومد، خاله ام میرفت. یکی به بهونه ی اینکه پیش مامان باشه، یکی دیگه میومد که فقط ناهار بخوره. خر تو خر بود واقعا. خیلی وقتا از ته دل میخواستم در خونه رو تخته کنم و بگم ما تنهایی حالمون خیلی بهتره. کسی نیاد. اما اصلا نمی خواستم تهیمنه تو اون خونه ی بی در و پیکر، تنهایی از یه بیمار روانی مراقبت کنه. حقیقتش، هم من و هم تهمینه به مامان اصلا وابستگی عاطفی نداشتیم و بر عکس اکثر بچه های عالم، بابامونو رو با اون اخلاق سگش خیلی بیشتر دوست داشتیم. به هر حال مرده بود دیگه. الان کاری نمیتونستیم بکنیم. گاها فک می کنم عشق ممنوعه ی من و تهمینه به خاطر رفتار های عجیب و غریب پدر مادرمون باشه. شاید اگه اون ها هم عادی بودن و سعی نمی کردن تو خونه فضای پادگان طور را بندازن ماهم مثل خیلی از آدما بیشتر از اینکه خواهر برداردمونو دوست داشته باشیم، اونا رو دوست داشتیم. مسله ی مرگ بابا خیلی تو جدایی ما دخیل نبود. حتی میشه گفت وابستگیمون رو بیشتر هم کرد اما من و تهمینه رو خیلی عوض کرد. تو اون سه ماهی که بعد از مرگه بابا تو خونه بودم کاملا رفتار های اجتماعیم تغییر کرد. حوصله ی هیچ احد الناسی رو نداشتم. حتی چند بار هم با جماعت دعوام شده بود. جای من و تهمینه کاملا تو خونه عوض شده بود. اون شده بود سیاوشی که همیشه مراعات میکنه و واقعا دوست همه س، و من شده بودم تهمینه ای که همیشه باید سیاوش دنبالش باشه و کاراشو راست و ریس کنه. الان تهمینه هوای منو داشت. سه دفعه برگه های انصراف از دانشگاهمو پاره کرد و با هر جور قسم، قهر و خلاقیت های زنونه ای داشت نذاشت که از تحصیل انصراف بدم و برگردم خونه. خیلی دلیل های مختلفی بود که دیگه نخوام به اون خونه برگردم. اتفاق های جور وا جور، نبود بابا، مشکل های خودم و … اما فقط یک دلیل بود که نخوام ازش خارج بشم، اونم تهمینه بود. به هر حال من هیچ وظیفه ای جز اینکه یه پولی به حساب تهمینه بریزم رو نداشتم. اونم از من نمی گرفت. تحت یه نقشه بهش می دادم. پولو میدادم به علی که ماه ماه به بزنه به حساب تهمینه. اخه تهمینه هیچ وقت از بابا پول نمیخواست و خرجی ای که بابا ماهانه بهش میداد رو استفاده می کرد. خیلی وقتا ول خرجی میکرد و تموم می شد و از من پول میرگفت. اما دیگه دم نمیزد و نمی ذاشت بهش پول بدم. منم ماه به ماه یه مبلغی رو میریختم به حساب علی که بده به تهیمنه تحت عنوان اینکه این پول سود سپرده ی باباته. اما فک کنم میدونست که من میدم و در واقع سپرده ای در کار نیست.
آرش: سیاوش بازی کن دیگه
سرم رو آروم از پشت برگه های تو دستم بیرون اوردم و یه خشت ریز، زیر آسی که حاکم زده بود انداختم.
سیاوش: حکم چیه ؟
آرش: گیشنیز
علی: دله حکم. دله
آرش: گیشنیزه به مولا
علی: بازی کن بابا
دستم شبیه پر زاغ سیاه بود و به جز چند تا خشت ریز چیزه قرمزی نداشتم. بقیه دست و بازی کردیم.
علی: هه هه ، کت شدید
آرش: ریدی با این دست دادنت. اصلا دستت نحسه. به هرچی ورقه که میخوره کلا گوه زده میشه توش.
بی حوصله ی بقیه ی کارتارو پرت کردم و پاشدم که به اتاقم برگردم. علی و هم تیمش که اسمش یادم نیست یه دستی به هم زدن و خوشحالیشون رو از برد رو به رخمون کشیدن.
آرش: کجا میری ؟ تازه شدیم 5 به 1
سیاوش: حوصله ندارم.
علی: به من ربطی نداره. باختین
آرش خم شد و دستشو کرد تو جیب کاورش که اون گوشه در آورده بود و یه اسکاس 10 دلاری انداخت وسط. اون موقع ها دلار همچین ارزشی نداشت و همه وقتی داشتن میرفتن یه وری یه خورده دلار با خودشون می بردن که خرج کنن.
آرش: بگیر کوفتتون شه
علی: جوون. به این میگن یه بازی درست حسابی.
داشتم جلوی در کفشامو می پوشیدم که علی از ارش آروم پرسید. این چشه ؟
آرش: نمیدونم. چیزه خاصی نیست. نتونسته با تلفن حرف بزنه از اونه
علی: مگه آنتن داشتیم ؟؟
آرش: ای بابا. همه هم اینو می پرسن…چه بدونم بابا
کفشامو پوشیدم و بدون خدافظی در اومدم برم اتاق. یه ساعت بود که از شیفت خسته کننده ام خلاص شده بودم و به زور آرش رفته بودیم با بچه ها حکم بزنیم. تو راهرو میشنیدم که دارن راجب حال من حرف میزنن اما اعتنایی نمی کردم. ساعت حدوده 8 شب بود و داشتن شام می دادن. اصلا کوچک ترین میلی برای خوردن حتی یه لقمه از اون خوراک کسه شعر نداشتم. داخل آشپزخونه شدم و از روی میز ها یه نصف باگت بیات برداشتم که شب دلم ضعف کرد یه چیزی بذارم دهنم. وارد اتاق شدم و همه ی لباسامو در آوردم. اتاق های خوابگاه خدمه متفاوت بود. مال من از اون اتاق های کوچیک تک نفره بود. یه جای مستطیل شکل حدود 8 متر مربع که توش یه تخت طبقه ای داشت که زیرش میز تحریر طور بود. کف اتاق یه فرش مستطیل کوچیک بود و سمت مخالفش، یه کابین سرویس بهداشتی داشت که توش یه توالت فرنگی، یه سینک و آیینه، و بالا سرش یه شیر دوش داشت. انقد کوچیک بود که وقتی رو توالت نشستی و داری میرینی بتونی دستتو دراز کنی و دستتاتو تو سینک بشوری. بی چاره کارگر ها. دو نفره تو این اتاق ها میموندن. ته اتاق هم یه پنجره دایره داشت که سالها بود بسته مونده بود. از پله های تختم بالا رفتم و دراز کشیدم. دیدم یه چیزی زیر بالشم هست که اذیتم میکنه. وقتی دستمو دراز کردم فهمیدم یکی از مجله های پورنیه که از چین خریده بودم. پر از عکس ها تبلیغ هایی دخترای آسیایی با ممه های جوشی و صورت های گرد و چشم های بیرون زده. یکی دو صفحه شو ورق زدم. چیزی از نوشته ها نمی شد بفهمی. اکثرا چینی بودن و فقط لا به لاشون شماره و تلبلیغات قرمساق ها بود که به انگلیسی هم نوشته شده بود. دلم میخواست بعضی از خترارو لمس کنم. آخرین باری که به تن یه زن دست زده بودم مربوط به یه جنده ی روسی. همون روزی بود که با آرش تو یکی از خیابون های نینگبو قدم میزدیم. حسابی مست بودیم و داشتم به کسه شعر ها، هار هار میخندیدیم. رسیدیم به یه خیابون نزدیک هتلمون که پر بود از بار و رستوران. این وسطا به طور نامحسوس کس کش هایی هم بودن که بازارشون خیلی گرم نبود. روسپی گری تو چین غیر قانونیه ولی از کسایی که به جاهایی مثل تایلند رفتن شنیده ام که میگن فقط اسم تایلند بد در رفته، وگرنه اصل جنده خونه همین چینه. خلاصه بگذریم از این موضوع. اون شب یه کس کش اومد سمت ما و یه چیزایی بلغور کرد. بعد به سالن اشاره کرد و قیمت یه دست کس رو گفت. آرش وایستاد و ازم پرسید: سیا بریم ؟
سیاوش: آرش ولمون کن تورو خدا
آرش: بیا بریییم دیگه، ساعت 8 عه. میخوای بری کپه مرگتو بذاری از الان ؟
سیاوش: بابا جان مادرت از خر شیطون بیا پایین
آرش به حرف من امتنایی نکرده بود و داشت با طرف جونه می زد. هیش کودوم زبون مشترکی نداشتن. اما نمیدونم قضیه از چه قراره که وقتی اینجا میری بازار خرید کنی انقد سعی میکنی که بلاخره منظورتو به طرف می فهمونی. داشتم به منصرف کردن آرش فک میکردم که وقتی یه چیزیو می ذاشت تو ذهنش تقریبا غیرممکن بود اونو عوض کنی! روح آدمو می گایید ناموسا. از حق نگذریم، گذشته از اصرار آرش دیدم بدم نمیاد خودمم این رو امتحان کنم. خلاصه آرش قیمت رو کرد نصف و به من اشاره کرد که را بیوفت. با ترس لرز با آرش داشتیم پشت سر طرف راه می رفتیم که پیچید تو یه کوچه فرعی خلوت.
آرش: سیاوش خفتمون نکنن ؟
سیاوش: نمیدونم. چقد طرف ترسناکه
آرش: بیا برگردیم.
سیاوش: خیلی خیته. طرف ممکنه بیوفته دنبالمون حالمونو بگیره.
آرش: چی کار کنیم؟!
سیاوش: بیا بریم دیگه. ما که تا اینجا اومدیم. یا اونا مارو میکنن یا ما اونار. تحت هر شرایطی خاطره تولید میشه.
ارش با اینگه بچه پررویی بود اما واقعا اونم ترسیده بود.
آرش: پولامو بدم نگه داری ؟
سیاوش: مگه مامانتم پولاتو میدی به من ؟ چقد داری ؟
آرش: 83
سیاوش: به چند راضیش کردی ؟
آرش: 20. میخوای قایم کنم تو شرتم ؟
سیاوش: احمق قراره شرتتو در بیاری.
آرش: وای راس میگی. حاجی دهنت سرویس! چی کار کنیم ؟!
سیاوش: زر نزن بیا.
با یه هیجان وحشتناک توام با ترس رفتیم تو ساختمون که به یک راهروی بزرگ طولانی تنگ ختم می شد. ته راه یه چراغ ارزون سو سو میزد. کاغذ دیواری هایی که از زمان عهد بوق روی دیوار های اینجا بود نشون از اون داشت که کلی زن جوونیشون رو اینجا به گا دادن. تو راهرو این از ذهنم گذشت که این دیوار ها روزانه شاهد صدای شلپ شلوپ تقه های مرد های خشمگین و عصبانی هستن اما دم نمیزنن. خلاصه رسیدم به یه اتاق که دور تا دور کاناپه مانند گذاشته، و دقیقا 7 زن با شکل های مختلف روی اونا نشسته بودن. خیلی اهمیتی به وجود ما که مشتری باشیم نمیدادن و هرکی مشغول کس کلک بازی خودش بود. از بین اونها محصولات کشور بزرگ ترین صادر کننده ی روسپی، یا همون روسیه خودمون هم به چشم میخورد. وقتی دخترارو دیدم، ترسم کمی ریخت، مال آرش هم همینطور.
آرش: سیاوش داره میگه انتخاب کنید. کودومو ورداریم ؟
سیاوش: … نمیدونم.
اولین بارم بود که به این شدت داشتم به چشم یه مشتری به یه دختر نگا می کردم. این کار خیلی کیری تر از اون چیزی بود که می شد تصور کرد. از بین اونا که 4 تاشون آسیایی بودن، یکیشون قیافه ی خاورمیانه ای و پوست گندمی ای داشت و دوتاشونم که سفید و قد بلند بودند، یقینا روس بودن. یه چشمی گردوندم اما نمیتونستم انتخاب کنم. از همه بیشتر از اون دختر قد بلنده خوشم اومده بود. با این که از لحاظ سنی بهش میخورد ته دهه ی 30 سالگیش باشه اما واقعا بدن ورزیده ای داشت. چش تو چش شدیم باهاش یه خنده ملیحی کرد.
آرش: کودومو میخوای ؟! زود باش
سیاوش: آروم. داد نزن. (با بلند صحبت کردن آرش همه ی حواس مردم سمت ما جمع شد) من اونو میخوام. تو کودومو میخوای ؟
آرش: اون برنزهه رو. کوچولو مچوله هااا.
یه نگاهی به دختره کردم که اصلا حرف نمی زد و یه جورایی شدیدا تو استرس بود. انگارکه بار اولش بود که داشت تن فروشی می کرد.
سیاوش: خوب بگو بهش.
آرش به طرف اشاره کرد که این دوتارو می خوایم. طرف یه تشکر بابت خریدمون و پولارو گرفت. با دستش اشاره کرده به ساعت دیواری و گفت 35 دقیقه فرصت دارین. کلید اتاقا و چند تا کاندوم داد به دخترا داد که پاشدن و مارو به راهپله هدایت کردن. اتاق من شماره 5 بود و طبقه ی بالا و مال ارش طبقه ی همکف. آرش گفت: چی کار کنیم ؟
سیاوش: هیچی برو دیگه
از آرش تو راهرو جدا شدیم و داشتیم پله هارو بالا می رفتیم بدون اینکه حتی یه کلمه ای رد و بدل بشه تا اینکه تو مسیر دختره به شوخی یه درکونی آروم بهم زد و با یه لحجه ی خاص گفت: هلو فرند ! (Hello friend) وات ایز یور نیم؟ (What is your name)
سیاوش: آی ام سیاوش(I am Siavash)
کاترین: وات؟ سیاواش ؟
سیاوش: جاست کال می سیا (just call me Sia)
کاترین: اوکی سیا. آیم ام کاترین. وی آر گواینگ تو هو فان تو نایت بی بی (Ok Sia. I am Katrin. We are going to have fun tonight baby)
بدون اینکه جوابشو بدم داخل اتاق شدیم. به اندازه کافی تمیز بود اما بوی لوبریکانت همه جارو ورداشته بود. کاترین کلید رو انداخت پشت در و رفت دو زانو روی تخت نشست و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباس زنونش. رو به من کرد و گفت : تیک آف یو کلودس. (take off your cloth) من که مثل هویج داشتم نگاه می کردم متوجه حرفش با اون لهجه ی عجیبش نشدم؛ پیر هنشو که در آورد از هیجان داشتم می مردم. هی میخواستم ببینم ممه های چه شکلیه، کسش چه رنگیه، بدنش چه جوریه! خیلی حس عجیبی بود. دوباره تند تر بهم گفت: تیک دم آف (take them off) . با خجالت تی شرت و شلوارمو درآوردم. لباسامو یه گوشه گذاشتم و وقتی صورتمو به سمتش برگردوندم شرت و سوتین تنش نبود. یه جفت ممه ی نیمه سفت با نوک صورتی چرک تو مقابل چشمام بودم. از استرس داشتم می مردم. با دستش به شرتم اشاره کرد و با خنده بهم گفت که اینم در بیار. شرتمو دراوردم و دستمو گذاشتم رو کیرم. با دستش بهم گفت بیا نزدیک. نزدیک که شدم و خم شد و دولا رو تخت نشست. اولش یه دستی رو بدنم کشید و دستامو از رو کیرم کنار زد و شروع کرد به ساک زدن. لامصب احساس می کردی کیرتو کردی تو جارو برقی بس که با قدرت میک میزد. اما راستش یکمی چندشم می شد. چون معلوم نبود شبه گذشته توی این دهن چه کیر هایی رفتن و کثافت هایی رو به خودش گرفته. شاید اصلا چند دقیقه پیش این اتفاق افتاده بود. من که نمی دونستم. این باعث می شد که اصلا نتونم تمرکز کنم و بی صاحاب اصلا راست نشه. هی میخواستم کیرمو در بیارم و بگم بی خیال دستت درد نکنه و در بیام و فرار کنم. چون اون لحظه واقعا برام هیچ لذتی نداشت. به هر حال این کارو نکردم. دختره که دید فایده ای نداره همینجور که کیرم دهنش بود دستشو دراز کرد و دسته راستمو گرفت و رو ممه اش گذاشت که یعنی بیا با اینا ور برو راست شه. لمس ممه ای دیگه ای جز سینه های تهمینه برام شیرین بودن. تازه تازه داشتم فاز می گرفتم که متوجه جای چاقو یا بخیه رو کمر کاترین شدم. یه لحظه به خودم اومدم و فهمیدم من به این دختر هیچ حسی ندارم و این تهمینه نیست! فاز بازم از دستم در اومد. کاترین کیر نیمه شقم رو از دهنم در آورد و شروع کرد به جغ زدن. لامصب این کارو هم به صورت حرفه ای انجام میداد. اما من به محض اینکه صورتشو نگا می کردم کلا حسم می پرید. بعد از تقریبا 10 دیقه ساک و جغ بالاخره کیرم راست شد. کاترین دستشو دراز کرد و از روی پا تختی کاندمیو که طرف بهش داده بوده رو باز کرد. اونو به من داد و دراز کشید و پاهاشو باز کرد و یکمی هم رو کسش لوبریکانت زد. کسش سفید بود اما لب و لوچه های بزرگ مشکی داشت. خواستم از فرصت استفاده کنم و قبل اینکه کیرم دوباره بخوابه یه حرکتی زده باشم. کاندومو گذاشتم و خودمو روی کاترین انداختم. اولش یکمی مثل این فیلم سوپرا کیرمو دم در کسش مالیدم. کسش در حدی گشاد بود که با کمترین فشار کیرم رفت تو و شروع کردم به تلنبه زدن. یکمی جلو عقب کردم و متوجه شدم فایده نداره. انگار شومبول یه شخص غریبه رو بهم وصل کردن و کمترین حس رو هم نمی گیرم. تنها راه حلی که به ذهنم رسید این بود که چشمامو ببنندم و تصور کنم دارم با تهمینه سکس میکنم. دقیقا اون موقعی رو تصور کردم که تهیمنه رو خوب حشری کردم، دراز کشیده و صورت نازش سرخ شده. از لبای به هم چسبیده ی کسش مرمریش آب سفید غلیظ داره چکه میکنه و رو تخت میریزه. حالت بدنش، پیچ و خمای سینه هاش، دنده هاش و استخون برجسته ی لگنش داره بهم می فهمونه که سیاوش من تورو میخوام! وقتی کس خیسش رو با اشتها لیس میزنم صدایی که در میاره و حالت نازش رو که سرش رو محکم به بالش تکیه میده رو پیش خودم تصور کردم. دقیقا وقتی که تهمینه رو تو ذهنم موقع ارضا شدن دیدم، وقتی بدنش مثل بیمارهایی که تب و لرز گرفتن داره می لرزه، آبم اومد و به خودم اومدم. تو این مدت کاترین کوچک ترین صدا رو هم در نیاورده بود. فک کنم فهمیده بود که یه چیز دیگه تو ذهنم میگذره و نمیخواست خلوته من رو به هم بزنه. خواستم دراز بکشم بهم گفت وقتت داره تموم میشه. کاندومو دراوردم و با دستمال کاغذی خودمو تمیز کردم و بعد از پوشیدن لباسا از اتاق خارج شدم. به محض اینکه به لابی رسیدم دیدم چنتا مرد غریبه مشغول انتخاب جنس هستن و آرش اون طرف با عصبانیت کامل منتظره منه!
سیاوش: چرا انقد زود در اومدی ؟!
آرش: تو چرا انقد دیر کردی ؟! نتونستم بکنم
سیاوش: چرا ؟!
آرش: سیخ نشد! خیلی کیری بود
سیاوش: هه هه هه هه ( شروع کردم به خندیدن) پولات به گا رفت.
آرش: کیر خر. سیاوش طرف ایرانی بود!
سیاوش: یعنی چی ایرانی بود؟!
آرش: ایرانی بود دیگه. تو اتاق باهام فارسی حرف زد!
اون موقع بود که به عمق فاجعه پی بردم. حتی از ایرانم اینجا جنده داریم! آرش از من راجب سکس پرسید و براش یه چیزایی از کاترین تعریف کردم. اما قسمت اصلی که تهمینه بود رو نگفتم. کسی از رابطه ی من با تهمینه خبر نداشت. جز علی و حنانه، و مامان که وقتی فک میکردیم خوابه و با خیال راحت تو راهرو ی طبقه بالا مشغول عشق بازی بودیم، دیده بودتمون. اصلا نمیخوام اون روز رو به خاطر بیارم. برای دو سه ماهه تموم نه من و تهمینه جرعت حتی نگاه کردن به مامان رو نداشتیم. فک کنم بیای ببینی بچه هات در حال چوب کاری ان و هیچی بهشون نگی یک دلیل و اثبات محکمی برای روانپریشی ارثی باشه. بعد از دیدن ما حتی یک کلمه هم چیزی نگفت. اصلا به روش نیاورد، جوری که انگار روزی یه بار این اتفاق براش میوفته؛ بگذریم. همه ی بدنم داشت می خارید. هی فک می کردم کثیف ترین موجود جهان شدم. کثیف بودن جنده یه طرف، فکر خیانت از یک طرف دیگه داشت روحمو جر وا جر می کرد. هرچند اون موثع چند ماهی بود که تهمینه تصمیم گرفته بود به زور این رابطه رو پایان بده. قیافه ی معصوم تهمینه از جلوی چشام تکون نمی خورد. آرش یه ریز داشت غر میزد و من با عرق سردی که رو پیشونیم بود اصلا به اینکه داره چی میگه نمیتونستم تمرکز کنم. به محض اینکه به اتاقم برگشتم تو سریع ترین حالت ممکن خودمو به حمام رسوندم و مشغول شستن خودم شدم. انقد کیرمو لیف زده بودم که پوستش کنده شده بود. توی ذهنم همش داشتم نگاه گریه دار تهمینه رو نگا می کردم و از اون معذرت میخواستم. این درگیری ذهنی من برای مدت ها ادامه داشت و نهایتا با هزار بد بختی خودمو گول زدم که خیانت نبوده! من تو ذهنم با اون بودم.
با همین فکر خوابم برد. نزدیکای گرگ میش بود که به بندر رسیدیم. چمامو باز که کردم داشتم قسمت های زنگ زده ی سقف رو نگا می کردم. همین موقع بود که صدای زنگ گوشی سکوت تنهاییم رو رد هم شکست. اسمه تهمینه رو که تو گوشیم دیدم، مثل مرده ای که ایست قلبی داده باشن تکون خوردم. یکمی زود تر رسیده بودیم و مهم تر از اون این بود که تهیمنه یادش مونده بود که قراره کدوم روز برای سوخت گیری برسیم. گوشی رو بدون معطل کردن جواب دادم:
سیاوش: سلام
تهمینه: سلام. چه طوری ؟
سیاوش: خوبم تو چه طوری؟ دلم برات لک زده.
تهمینه: دله منم برات یه زره شده. خوبی واقعا ؟ یه هفته س حرف نزدیم
سیاوش: خوبم. مامان حالش چه طوره؟
تهمینه: اونم خوبه. دیروز بردمش دکتر. گفت حالش داره بهتر میشه
سیاوش: جدی ؟!
تهمینه: اره به خدا. کی می رسی سیاوش ؟
سیاوش: حدود یک هفته دیگه تهرانم ایشالا.
تهمینه: جدی ؟! فدات بشم خیلی دلم برات تنگ شده!
سیاوش: تهمینه دارم دق میکنم. دلم میخواد بغلت کنم انقد فشارت بدممم
تهمینه: فدات بشم من. برام چی خریدی ؟
سیاوش: یه چیزایی که خیلی دوست داری. بعد اینکه بغلت کردم انقد بوست کنم که لب هات باد کنه.
تهمینه: دیگه پر رو نشو دیگه. گفتم این حرفا دیگه موقوفه.
این حرف تهمینه خیلی ناراحتم کرد. واقعا زد از ذوقم و بهم یادآور اتمام یک رابطه ی عاشقونه بود.
سیاوش: …
تهیمنه: الو ؟! سیاوش !؟
سیاوش: جانم ؟
تهمینه: صدات قطع شد یه دیقه.
سیاوش: نه اینجام.
تهمینه: میگم سیاوش برام چی خریدی.
سیاوش: یه چیزایی که خیلی دوست داری.
تهمینه: سورپیریزه مثل همیشه ؟ نمیشه این بار بگی چی خریدی ؟
سیاوش: مثل همیشه اس. هیچ فرقی نمیکنه.
تهمینه: وای زود تر بیا دیگه.
سیاوش: میام…
تهمینه: چیزی شده سیاوش ؟
سیاوش: نه.
تهمینه: بگو دیگه.
سیاوش: (خواستم بحثو عوض کنم). هیچی نشده. تهمینه کارت مکالمه ات تموم نشه ؟ تو زنگ زدی ها
تهیمنه: نه نگران نباش. تازه خریدمش. از دیشب هم یکی دو بار گرفتمت.
سیاوش: باشه پس
تهمینه: نمیگی چی شده.
سیاوش: …
تهمینه: میدونم چی از ذهنت می گذره. به خدا روزی نیست منم مثل تو نباشم. دارم همه ی سعیمو میکنم که از تصمیمی که گرفتیم بر نگردم
سیاوش: این تصمیم رو تو گرفتی! من اصلا توش دخیل نیستم.
تهمینه: خیلی خوب. سرم داد نزن. کلی اینجا بد بختی دارم
سیاوش: ببخشید.
تهمینه: باشه. به قول خودت اشکالی نداره
سیاوش: (همراه با خنده) کثافت پست.
تهمینه: دیگه ما اینیم دیگه
سیاوش: تهمینه میشه… ؟
تهمینه: … ( با صدای لرزان) نگو سیاوش. حالا بیا نزدیک راجبش حرف میزنیم.
سیاوش: جدی میگی ؟!
تهمینه: اره مامانم اینجاست. بیا باهاش به حرفی بزن.
دو هزاریم افتاد که مامان اونجاست. اما حتی زره ای امید هم برای من کافی بود که از خوشحالی بال در بیارم. تهمینه تلفن رو به مامان داد و حال احوال پرسی باهاش کردم. اما انقد شوق داشتم که به مکالمه ام باهاش دقت نمی کردم. بعد از اتمام تماس سریع با بقیه ی دوستام مخصوصا علی تماس گرفتم و بعد از گرفتن احوال، یکمی باهاشون حرف زدم و تخلیه انرژی کردم. انتن که رفت انقد خوشحال بودم که بتونم مثل خری که بهش تیتاب داده باشی جفتک بندازم. با یه انرژی سرشار از ویتامین به سر شیفتم رفتم…

(( از برخی از دوستان ممنونم از اطلاعاتی رو تو قسمت قبل دادین. البته من متخصص کشتی نیستم و این داستان رو به نقل از سیاوش که مهندس کشتی سازی هستش رو نوشتم. واقعا ممنونم بابته همه ی انرژی هایی که دادین. کسایی که داستان قبلی سیاوش رو خوندن کاملا متوجه می شن. دوستان اگه میخواید بقیه ی داستان زود تر بیاد، باید داستان رو لایک کنید که جزء داستان های برتر بشه و بی نوبت بتونم پستش کنم))

ادامه...

نوشته: پرنده ی مجهول


👍 70
👎 3
80201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

904655
2022-11-29 10:55:50 +0330 +0330

مثل قسمت قبل چشم نواز

1 ❤️

904664
2022-11-29 13:43:47 +0330 +0330

داستان سیاوش رو قبلاً تو سایت لوتی خوندم و اونجا پنج قسمت داشت و آخرش با سکس کامل تموم شد. اینجا سیاوش رو سه قسمتی تموم کرد و رفته سراغ یک ادامه‌ی دیگه.

1 ❤️

904666
2022-11-29 14:01:20 +0330 +0330

خیلی فشرده بود.

1 ❤️

904670
2022-11-29 14:54:39 +0330 +0330

دوستان داخل پیام های شهوانی خیلی چیز های دیگه مطرح میشه که مجبور شدم ببندمش. سعی میکنم به همه ی ایمیل ها پاسخ بدم.

والا من داستان رو داخل سایت دیگه ای نذاشتم. نمیدونم چه جوری از یک سایت دیگه سر در آورده. به هر حال داخل این سایت هم 5 قسمت هستش. ولی دوباره چک کردم دیدم که قسمت ها از قسمت 3 به بعد متصل نیستن. دستی باید بزنی قسمت های بعدی رو بخونی.

1 ❤️

904689
2022-11-29 19:38:06 +0330 +0330

🌹 🌹 🌹 👏 👏 👏

1 ❤️

904932
2022-12-01 11:20:52 +0330 +0330

داداش اگه میشه قسمتارو زود تر بزار

1 ❤️