خودمو نمیشناسم (۱)

1402/12/13

سلام
میخوام شما دوستان عزیزم رو با یه خاطره که بهار امسال اتفاق افتاد چند دقیقه ای با خودم همراه کنم
اسمم رضاست ۲۰ سالمه دانشجوی ترم چهار رشته روانشناسی یکی از دانشگاه های تهران شیرازیم و تک فرزند خانواده پدر و مادرم جفتشون شاغلن و تو رشته هنر فعالیت میکنن
از بچگی عاشق فروید بودم و نظریاتش در مورد غریزه جنسی.
واسه همینم تموم تلاشم رو میکردم صحت نظریاتش تو مسائل روانشناسی رو تجربه کنم.چون پدر و مادرم از قشر روشنفکر و امروزی اجتماع بودن و منو از لحاظ روابط اجتماعی خیلی آزاد گذاشته بودن و از طرفی با کسایی مراوده داشتن که همفکر و مسلک خودشون بودن همیشه روابط اجتماعی خوبی داشتم تا قبل دانشگاه میتونم بگم روابط جنسی کاملا آزادی با دخترا رو تجربه کرده بودم چند تا رابطه رو تجربه کرده بودم و فکر میکردم تا حد زیادی خودم رو میشناسم به شدت اهل تنوع جنسی با دخترا بودم و اگر دختری نمیتونست از لحاظ جنسی ارضام کنه خیلی زود ازش فاصله می گرفتم.یه جورایی به این نتیجه رسیده بودم که رابطه جنسی ملاک تمام عیار من برای برقراری با جنس مونث جامعه هست.
ولی همیشه یه سوال ذهنم رو مشغول میکرد که چه چیزی به غیر از سکس میتونه تو روابط من تاثیر گذار باشه یا واقعا عشق چه معنی ومفهومی داره.از طرفی همیشه فکر میکردم که من آدمی با سطح فکری بالا خاص و تا اندازه بسیار زیادی قوی و با اعتماد به نفسم و به شدت حس برتری طلبی داشتم از اینکه دخترایی رو کردم که جواب سلام خیلی از دوستام و پسرای دیگه رو هم نمیدن احساس برتری فوق العاده ای داشتم
من همیشه دوست داشتم تو راس هر کاری باشم و همه به عنوان بهترین ازم یاد کنن
ولی امسال بهار یه اتفاقی برام افتاد که کل فلسفه شناختی که از خودم برای خودم ساخته بودم رو ویرون کرد
پدر بزرگ مادریه من از نوادگان یکی از خان های روستاهای اطراف شیراز هستن و واسه همین هنوز یه مقداری از مراتع و دام های اون منطقه از طریق ارث پدریشون بهشون رسیده و اون رو اداره میکنن.
ما هم تا تو فصل بهار برا گذراندن اوقات فراغتمون اونجا میریم چند روزی البته من از ۱۶ سالگی اصلا اونجا نمیرفتم و فکر میکردم حیف وقت آدمه که اونجا تلف بشه ولی امسال هم چون میخواستم یکم از فضای دانشگاه دور بشم و هم چون دختر همکار بابام، پری باهامون میومدن و منم میخواستم مخش رو بزنم گفتم برم.
تو طول کل سفر همش به این فکر میکردم که چطور وقتی مخش رو زدم بکنمش و کجا ببرمش ولی غافل از اینکه چیزای مهیج تری در انتظارم بود
وقتی رسیدیم اونجا با همکار بابام سارا خانم مامان پری که پارسال از شوهرش طلاق گرفت رفتیم تو یکی از خونه ویلاهای پدربزرگم
بابام اصرار داشت که اونا تو ویلا تنها بمونن ولی سارا میگفت به خاطر وضعیت روحیه پری و البته خودش بهتره با خانواده ما یه جا بمونن
من با پری دو سالی بود که آشنایی داشتم ولی بیشتر مثل یه خواهر که برام جذابیت سکسی نداشت بهش نگاه میکردم تا پارسال فهمیدم با یه پسر تو رابطه بوده که همو خیلی میخوان و قراره ازدواج کنن والانم نامزد کردن شاید آدم مریضی باشم ولی دلم میخواست با یه دختر عاشق سکس کنم تا ببینم واقعا عشقی که من درکش نمیکنم و همه میگن از غریزه بالاتره چقدر میتونه جلو پری رو بگیره و مانع از رابطش بشه
شب که شد به سارا گفتم من با پری میریم بیرون یکم بچرخیم تا با محیط بیشتر آشنا شیم تو راه از پری در مورد نامزدش سوال کردم و اینکه چطور همو پیدا کردن و اینجور چرت و پرتا از حرف زدنش معلوم بود چقدر دوسش داره هر چی اون از عشق بی انتهاش به نامزدش میگفت من حس سکس کردن با یه عاشق بیشتر از پیش تو وجودم فوران میکرد ظاهرش برام بی معنی شده بود اندامش به چشمم نمیومد (با اینکه تو هر دو مورد واقعا عالیه)
انگار میخواستم با حسش سکس کنم میخواستم کیرم رو بکنم تو قلبش داشتم یه معنی جدید رو تجربه میکردم اون از من در مورد روابط تو دانشگاه سوال کرد و اینکه الان با کیم
راستش خواستم بگم با چند نفری هستم و از لحاظ جنسی تامینم که البته واقعا هم همین جور بود(قبلا با پری در مورد احساسم حرف زده بودم و اون میدونست که تنها اولویتم سکسه)ولی پیش خودم گفتم بیام و یه بار معکوس رفتار کنم از موضع قدرت وارد نشم از خودم ضعف نشون بدم ببینم واکنش یه عاشق که فکر میکنه الان تو موضع قدرته چیه
با یه نفس عمیق و یه بغضی که قرار نیست بغض بودن خودش رو فریاد بزنه گفتم: هیچ!تنهام پری بدجوری تنهام خوشبحالت که نامزد کردی و یکی رو داری که بهش تکیه کنی
جواب پری فوق العاده بود همون چیزی که از یه عاشق پیشه که فک میکنه عشق واقعی رو پیدا کرده توقع داشتم
پری:(با یه لحن همدردانه و البته دلسوزانه که بوی تعفن غرور از پشتش مشام آدم رو اذیت میکنه)ای بابا اشکال نداره رضا جون مطمئنم خدا یکیو رو هم واسه تو کنار گذاشته نگران نباش (بعدش یه خنده محبت آمیز که قشنگ حس برتری پنداری از درونش تراوش میکرد)
همه چی عالی بود یه عاشق مغرور خود برتر بین و صد البته یه پسر مغرور شکست خورده که همیشه به خاطر طرز فکرش بهش خورده میگرفتی و الان موقع چیه نصیحت (دروازه دیکته برتری شخصیت فرد نصیحت کننده به طرف نصیحت شونده)
پری داشت پرواز میکرد بالاخره تونسته بود پیروز نبرد فکریمون بشه که احساس بالاتر از غریزست و چه عالی که مصداق بارز این پیروزی خودش و من بودیم.
نصایح شروع شد و من فقط گوش میکردم یه لایه اشک در حال سرریز دور چشمام جمع کرده بودم هر بار که باهاش چشم تو چشم میشدم برق برتر بودن رو تو چشماش میدیدم دیگه از عشق به نامزدش حرف نمیزد همش شده بود تعریف از خودش و اینکه چند تا پسر رو رد کرده تا به قول خودش کائنات عشق حقیقی رو بهش هدیه بده.
من باید الان چیکار میکردم به نظرم اومد الان موقع باد کردن شخصیت پری رسیده
یه تجربه تو زندگیم میگه برا زمین زدن کسی اول باید از زمین بلندش کنی
شروع کردم به تحقیر افکار خودم و تکریم افکار پری و اینکه خوشبحالش که همچین نامزدی گیرش اومده که لیاقت اونو داره و ازش در مورد افکار اون پرسیدم که چقدر باید متعالی باشه که تونسته نظر پری رو جلب کنه
پری تو اوج بود و خودش رو برتر میدونست و برا اثبات این برتری حاضر نبود شریکی هم سطحش خودش داشته باشه.
طبیعی بود.
به نظرتون چی گفت؟
پری:خب بردیام پسر خیلی روشنفکریه و از خانواده تحصیل کرده ولی خب فک کنم هنوز یه ذره جای کار داره
(من که له بودم پری هم تو اوج پس اشکالی نداشت بردیا یکم از مرتبه پری پایینتر بیاد به هر حال از من خیلی بالاتر بود)
دیدم همچنان یه عاشق پاک باخته اول عاشق خودشه بعد دیگری و این اصل غریزه خودشیفتگیه
کسی که از همه بهتره این حق رو برای خودش قائله که از بین افراد پایین دست یکی رو برا خودش گلچین کنه و لازمم نیست که نسبت به کسی که تو سطح پایین تری از خودشه وفادار بمونه چون ممکنه سطح اونم پایین بیاره.
عالی بود عالی حالا باید پری رو تو حال خودش رها میکردم که از خودش بعد از کلی تعریف تمجید از شخصیتش بپرسه چرا باید با یکی پایینتر از خودش بمونه؟
شب گذشته بود به پری گفتم بهتره بریم خونه ممکنه نگرانمون بشن ولی اون هنوز میخواست حرف بزنه
نباید میذاشتم کل حرفاشو به من بزنه باید یه بخشیش رو با خودش تحلیل میکرد. بی درنگ گفتم:پری خیلی به هم ریختم بذاریم برا فردا که بتونم نظراتت رو بهتر درک کنم.
رفتیم.
صبح زود پا شدم یکم بدوم.آخه از بچگی عاشق ورزش بودم.
بابام یه ظرف بهم داد و گفت که از یکی از چوپونا برا صبحونه شیر تازه بگیرم و آدرس جایی که باید برمم بهم گفت
رفتم در یه اتاق (آغل) بزرگ که گوسفندها رو اونجا نگه میداشتن یه مرد تقریبا ۴۰ ساله رو اونجا دیدم که مشغول دوشیدن شیر گوسفندا بود بهش سلام کردم با یه لحن تمسخر آمیز جواب داد ولی سرش رو بلند نکرد وقتی اومد سطل رو بگیره جا خورد یه پسر شهری به قول خودشون سوسول با یه شلوارک چسبون و با رکابی و البته با یه صورت بند انداخته و ابروی برداشته و در مقایسه با خوشون سفیدتر از برف!
تا حالا کسی اینجوری بهم نگاه نکرده بود به معنای حقیقیه کلمه یه نگاه جنسی به تمام معنا؛ شهوت خالص
با نگاهش میخواست بهم تجاوز کنه حس عجیبی بود جوری به پاهام به صورتم به باسنم نگاه میکرد که انگار به آدمی که داشته از تشنگی می مرده یه لیوان آب نشون میدن …
ادامه دارد در صورت تمایل شما دوستان

نوشته: فرویدیسم


👍 9
👎 5
6801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

973624
2024-03-04 03:13:20 +0330 +0330

با کمال احترام ، متوجه هدف و قصد اصلی نویسنده برای طرح این نوع داستان هستم و میدونم که قصد داره که حرفای روشنفکرانه خودشو در مورد روابط بین ادمها در قالب روانشناسانه و فلسفی مطرح کنه اما میخوام بگم که قطعا این فرم داستانها مخاطب خاص و معدود خودشو داره اگر قصدت دیده شدن داستاتنته بدون این موضوع براورده نمیشه چون جذابیتهای عمومی سکس و شهوت رو نداره برای عموم مخاطبان و کاربران…واس همون منتظر دیسهای فراوان باش

0 ❤️

973625
2024-03-04 03:14:21 +0330 +0330

حیف وقت ، حیف نت!
به هر حال زحمت کشیدی و با توجه به شخصیتت الان منتظری همه به به و چه چه کنن ، ولی.خیلی ها مثل من از آدم خود گوزپندار و اثرش خوششون نمیاد ، ضمن اینکه این باید تگ گی هم می‌داشت ، برای همین گفتم حیف وقت و حیف نت ، هیچوقت نگاهی که یه مرد با عشق به یه مرد دیگه می‌کنه درک نکردم و خیلی هم متنفرم از شنیدن همچین خزعبلاتی!

0 ❤️

973729
2024-03-04 23:03:06 +0330 +0330

همین جوری ادامه بده خیلی جالب بود سبک نوشتارت بنظرم ولی زیاد توو فلسفه درک طرف مقابل شخصیت اصلی نبر داستان رو

0 ❤️