دختر پسرنما (٣)

1401/11/18

...قسمت قبل

نگاهمو کشیدم سمت جایی که انگشتشو گرفته بود یه ویلای سفید رنگ بزرگ روی یه تپه بود .
همین طور که داشتم نگاه میکردم چشمم خورد به آب، که خیابون بهش منتهی میشد با
هیجان گفتم:اونجا رو! خم شدم سمت شیشه دستاموگذاشتم رو داشبورد ماشین و
گفتم:همش آبه! مهران که از عکس العمن من خندش گرفته بود گفت:از ویلا راحت میرسیم
به ساحل! بعد پیچید تو یه کوچه خالی!
یه کم سربالایی رفتیم. مهران پارک کرد رو به روی در
سیاه رنگ ویلاش و از ماشین پیاده شد.
تنها ویلای رو تپه مال اون بود اون طرف کوچه هم
دوباره کوه بود و درخت. منم از ماشین پیاده شدم مهران داشت درو باز میکرد رو به من کرد
و گفت:برو تو ماشین!همون طور که به اطراف نگاه کردم گفتم:مثه خواب میمونه!
با خنده درو باز کرد و گفت:بفرمایید!
داخلو نگاه کردم. از تو حیاط میشد از بالا کامل دریا رو دید.
دویدم تو بالای پله ها ایستادم مهران رفت سمت ماشین تا سوار شد.از هیجان سرمو گرفتم
بالا و با صدای بلندی جیغ زدم. مهران که ماشینو اورده بود داخل با تعجب پیاده شد و گفت:چی شد؟ همون طور با صدای بلند گفتم:این خیلی عالیه! محشره …
بدون توجه به صورت بهت زده مهران یه نگاه به ساختمون ویلا که چند تا پله بالا تر از حیاط بود انداختم یه ساختمون یه طبقه اما خیلی بزرگ بود دوتا رو به رو یه شیشه بزرگ بود اما داخل معلوم نبود.از پله ها رفتم بالا جلوی خونه یه استخر بود یه نگاه بهش کردم و منتظر شدم تا مهران هم بیاد همون طور که سرش تو صندوق عقب بود گفت:بیا حداقل لباساتو بردار! یاد
لباسایی افتادم که زیر مانتوم قایم کرده بودم بدو بدو برگشتم پایین چند تا شونو انداختم
دورگردنم و رو شونم بقیه رو هم جمع کردم دو تو دستم دیگه نمیشد جلومو ببینم. به مهران نگاه کردم خیلی شیک و باکلاس یه چمدون کوچیک از صندوق عقب در اورد به من نگاهی کرد وگفت:میتونی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با احتیاط در حال که از گوشه لباسام جلو رو نگاه میکردم دنبال مهران راه افتادم.
ایستاده بودم تا مهران در ورودی رو باز کنه تازه داشتم سرما رو حس میکردم.
خودمو جمع کردم تو لباسا و گفتم:اگه بابات بیاد اینجا؟ درو بازکرد وگفت:اون از اینجا اصلا خبر نداره! قبل از این که تعارف کنه رفت تو.منم دنبالش رفتم درو بست . گفتم:یعنی نمیدونه همچین ویلایی داری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد به راهروی سمت چپ اشاره کرد وگفت:سومين در اتاق مهمانه برو وسایلتو بذار اونجا! رفتم سمت اتاقا!
درو با پام باز کردم همین که وارد اتاق شدم لباسا رو ریختم رو زمین!
یه نگاه بهشون کردم و گفتم:اخیش! دستمو زدم به کمرم به اتاق نگاه کردم یه تخت
خواب وسط اتاق بود کنارش یه کمد تو دیوار زده بوده رو به روم هم پنجره بود .
لباسا رو با پا شوت کردم سمت تخت و از اتاق رفتم بیرون. همین که از راهرو خارج شدم
تازه چشمم خورد به فضای داخل ویلا! یه اشپزخونه تماما چوبی رو به روم بود وسط هال
هم یه دست مبل مخمل زرشکی رنگ چیده بودن یه فرش همرنگشون هم رو زمین پهن
بود.
رو به روش یه تلوزیون دو برابر چیزی که مهران تو خونش داشت بود.
مهرانو دیدم که نشسته بود رو به روی شومینه سنکی و داشت روشنتش میکرد بیشتر فضای خالی
زمین کاملا فرش شده بود.
از سقف بلندش هم چهار تا لوس اویزون بود. دستامو زدم به کمرمو رفتم سمت اشپزخونه چند تا بطری عجیب غریب گوشه اپن اشپزخونه بود.
رفتم سمتشونوگفتم:اینا چیه؟
بعد یکیشو برداشتم.
مهران همون طور که مشغول شومینه بود گفت:اینا واسه تو خوب نیس دست نزن!
بدون توجه به حرفش در بطری که دستم بود باز کردم و سرمو بردم جلو بوی تند الکل زد تو دماغم! سریــــع سرمو بردم عقب و گفتم:اه این چیه؟ مهران اومد سمتم بطری رو ازم گرفت و گفت:مگه نمیگم دست نزن؟اینا مشروبه به درد تو نمیخوره!
با کنجکاوی گفتم:این که میگن مشروب مشروب اینه؟
بطری رو ازش گرفتم و گفتم:امید میگفت خیلی خوشمزس!
خواستم ازش بخورم که بطری رو با شتاب کشید وگفت:اون غلط کرد با تو! مگه تو نماز نمیخونی؟نمیدونی حرامه نمازات باطل میشه؟
اینقدر دربارش تو رستوران شنیده بودم که یادم رفته بود یه روزی تو احکام خونده بودم خوردنش حرامه. لبامو جمع کردم در بطری رو دادم دستش چشم غره ای به من رفت و بعد از بستن درش گذاشتش سر جاش .
گفتم:خودت چرا میخوری؟
دستمو کشید و از اشپزخونه بیرون اورد و گفت:من فرق دارم تازه من همیشه نمیخورم فقط تو مهمونی اونم کم!
من:مگه کم و زیاد داره؟
دستمو ول کرد و با جدیت گفت:اینقد سوال نکن. شونه هامو انداختم بالا رو رفتم سمت پنجره .
.
مهران :
نشسته بودم رو مبل شماره گلسا رو گرفتم بعد از چند تا زنگ برداشت
_:جانم؟ پوزخند زدم. فکر میکرد با یه جونم و عزیزم باز خر میشدم؟
گفتم:گلسا من تا یه هفته نیستم منشیم هم نمیاد! _:منشیتم نمیاد؟
من:نه نمیاد!
_:پس کارای من چی؟
من:نمیدونم تا وقتی من نباشم اونم کارشو شروع نمیکنه!
به اقا حسن بگو بیاد کمکت !
:_اونوقت چرا؟ من:چراش به خودم مربوطه!
هفته دیگه با هم میایم
_:نترس نمیخورمش!
من:از تو بعید نیست از حسودی اونم بخوری!
_:اخه من به چیه اون دختره حسودی کنم اونم یکیه مثه بقیه کسایی که اوردی.
من:مطمئن باش این یکی خیلی فرق داره.
با حرص گفت:خب ؟همین؟
من:نکنه میخواست زنگ بزنم بگم دوست دارم؟ میتونستم قرمزی صورتشو کاملا تصور کنم. گفت:خداحافظ بدون این که جوابشو بدم قطع کردم. یه نگاه به آوا انداختم.رو به روی تلوزیون روی مبل سه نفره نشسته بود پاهاشو جمع کرده بود تو بغلش و سرشوگذاشته بود روشون و با دقت به فیلم ترسناکی که داشت از ماهواره پخش میشد نگاه میکرد. انگار تو جاش خشکش زده بود .
رفتم کنارش نشستم تکیه داده به مبل و دستمو از پشت سرش گذاشتم رو مبل! اصلا متوجه من نشد.سرمو نزدیک بردم و گفتم:نمیترسی؟
یه دفعه از جا پرید. خندم گرفت.
کوسنو برداشت اروم زد تو سرم و گفت:تو کی نشستی اینجا؟
من:اینقد ترسیده بودی که منو ندیدی.
چشم غره ای به من رفت و باز به تلوزیون خیره شد همون طورکه فیلمور نگاه میکرد گفت:فیلمش به اندازه تنها خوابیدن تو بیابون رو به روی یه سری ساختمون ميونه نیمه ساخته ترسناک نیست.
همون لحظه سر یکی از دخترایی که تو فیلم بود متلاشی شد.صورتشو به حالت چندش جمع کرد. من:مطمئنی میخوای ببینیش؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
دوباره محو فیلم شد. نگاهش کردم عادت نداشتم کنار دختری بشینم و اینقدر نسبت بهم بی تفاوت باشه هر چند اوا برعکس همه دخترایی که دورو برم بودن کاملا به من بی تفاوت بود ولی اون لحظه دلم میخواست اذیتش کنم.
دستمو بردم جلو گوششو کشیدم.
عکس العملی نشون نداد…
خودمو کشیدم.طرفش همچنان غرق فیلم بود.
یه نگاه به نیمرخش کردم. نمیدونم چرا از نیمرخ اینقدر جذاب میشد؟!همون طور بهش خیره شدم چشمم از روی موهاش پایین رفت نور تلوزیون
تو چشماش افتاده بود انگار یه چراغ قوه رو تو تاریکی روشن کرده باشن .
به گونش نگاه کردم گونه کوچیکش رو صورتش استخونیش واقعا بهش می اومد.
بعدم به لبهاش نگاه کردم که از نیمرخ قلوه ای تر بودن. به کل یادم رفت میخواستم چ کارکنم. پشت انگشت اشاره و وسطیمو بردم سمت صورتش و نرم کشیدم رو گونش .
غرید :نکن!
بدون توجه به حرفش اروم دستمو از رو گونم کشیدم سمت لباش!دستمو پس زد وگفت:اذیت نکن!
مسیر دستمو عوض کردم انگشتامو فرو بردم تو موهای بالای گوششو اون یه نیمچه مویی که داشت دادم عقب و باز بهش خیره شدم صورتش انگار داشت میدرخشید.
انگشتمو کشیدم پشت گوشش.
برگشت سمتم و با حرص گفت:چرا نمیذاری
فیلممو…
تن صداش رفته رفته پایین اومد و قطع شد.
یه ذره تو چشمای من که بهش خیره
شده بودم نگاه کرد اب دهنمو قورت دادم و به لباش خیره شدم.
با ترس نگاهم کرد و گفت:چته؟
دوباره به خودم اومدم.دستمو با کلافکی کشیدم رو صورتمو گفتم:هیچ!
یه ذره ازم فاصله گرفت وگفت:واسه هیچ اینجوری زل زدی به من؟
نگاهمو ازش گرفتم کننرل رو برداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم و گفتم:خوشم نمیاد همسفرم بشینه فقط فیلم نگاه کنه!
لباشو جمع کرد و ابروهاشو داد بالا وگفت:خب چ کارکنم پس؟
از جام بلند شدم نگاهمو کامل ازش گرفتم و گفتم:چه میدونم!
تو خونه هم فقط میشینی جلوی تلوزیون؟
من جای تو حوصلم سر رفت!
پوفی کرد و گفت:اخه تفریحات تو به من نمیخوره! بعد با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:تا حالا با یه دختر اینقدر عادی مسافرت نیومدی نه؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:محض اطلاعت من با هیچ دختری مسافرت نرفتم!
شونه هاشو انداخت بالا. گفتم:اینم یادت باشه من هرکاری دلم بخواد انجام میدم اگه تا حالا کاری به کارت نداشتم بدون که از این به بعدم ندارم!
رفتم سمت راهرو وگفتم:من میرم واسه شام یه چیزی بخرم! دوباره صدای تلوزیون بلند شد. گفت:باشه یه چیزی بخر واسه فردا بشه غذا درست
کرد.
جوابشو ندادم رفتم تو اتاق و درو بستم!
رفتم سمت کمد و نفسمو با حرص بیرون دادم. دیگه بد جور داشت میرفت رو اعصابم.
چرا باید به یه دختر بچه جذب بشم و بعد بذارم اینجوری تحقیرم کنه؟
منی که با یه اشاره هر کسی که میخواستم به دست می اوردم.
اصلا اگه بهش نزدیک شم چی؟چی کار میخواست بکنه؟
در برابر من بی دفاع بود.
بعد از اونم کسی رو نداشت که بخواد باعث دردسرم بشه. ‌
اصلا میتونستم تا هر وقت بخوام باهاش باشم اونم نمیتونست اعتراضی بکنه…
دوباره از اتاق بیرون اومدم.
نگاهش کردم هنوز نشسته بود روی مبل نفسمو فوت کردم و رفتم سمتش
درست بالای سرش قرارگرفته بودم همین طورکه داشتم فکر میکردم چطوری باید ارومش
کنم بهش خیره شدم.
سرشو اورد بالا و گفت:باز میخوای اذیت کنی؟
به چشمای معصومش نگاه کردم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم:نه اومدم ببینم چ میخوری؟
سرشو تکیه داد به پشت مبل وهمون طورکه منونگاه میکردگفت:فرقی نداره .
من:باشه! اینوگفتم و خودممو به سرعت ازش دورکردم. ایستادم تو حیاط. مشتموکوبیدم
رو ماشین.
فکر تجاوز به سرم نزده بود که حالا زد.
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
باید جلوی خودمو میگرفتم نه به خاطر اون به خاطر خودمم که شده باید دور آوا رو خط
میکشیدم .
این چند وقت اونقد به رابطه داشتن با دخيا عادت کرده بودم که دیگه
نمیتونستم عادی برخورد کنم!
حوصله نداشتم برم رستوران دم اولین فست فودی که دیدم
ایستادم و دوتا پیتزا خریدم. و بعد هم یه ذره خرت و پرت برای غذای فردا.
یه کم معتلش کردم تا حالم خوب بشه و بعد برگردم.
وارد خونه شدم همون موقع بود که فیلم تموم شد.
محکم درو بستم دوباره از ترس از جاش پرید! دستشو گرفت رو قلبش و گفت:چرا اینجوری میکنی؟
خندیدم و رفتم سمت شومینه به پیتزاهایی که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:چی خریدی؟ خریدامو گذاشتم تو اشپز خونه و با جعبه های پیتزا و نوشابه نشستم رو به روی
شومینه وگفتم:پیتزا! دستموگرفتم جلوی اتیش وگفتم:بیرون خیلی سرده!
پاشد اومد نشست رو به روی من سریــــع یکی از جعبه ها روکشید سمت خودش. سرشو به دو طرف
تکون داد و گفت:به به به!اخرین باری که پیتزا خوردم دوسال پیش بود اونم نه کامل یه قاچ!
در جعبه رو باز کرد همون طور که با لذت به پیتزا ها خیره شده بود گفت:چه بویی داره!
خندیدم وگفتم:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه چی هست حالا! از جاش بلند شد
وگفت:این یکی عکس گرفي داره!
دستشوکشیدم دوباره نشست گفتم:من گوش
دارم!بشین راحت غذاتو بخور یه تیکه از پیتزا رو برداشت یه گاز کوچیک ازش زد چشماشو
بست با تمام احساش که داشت گفت:خوشمزس! چشماشو بازکرد مات این لذت بردنش شده بودم.
با هیجان سسشو خالی کرد روش و این دفعه با ولع شروع کرد به خوردن!
غش غش زدم زیر خنده!
با لب و لوچه اویزون نگاهی به من کرد و گفت:چیه؟
به جعبه دست نخورده من نگاه کرد و گفت:نمیخوری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:دختره خوب!
یه خانوم هیچوقت با هول غذاشو نمیخوره!
لقمه ای که تو دهنش بود قورت داد وگفت:چطوری
میخوره؟
یه تیکه از پیتزامو برداشتم و گفتم:اینجوری نگاه کن! یه ذره سس زدم روش و
گفتم:اولا که سس زیادی باعث میشه صورتت سسی بشه این هم منظره خوبی نیست!
بعد به گوشه لبش که سسی شده بود اشاره کردم! با انگشتش پاکش کرد.گفتم:بعدم اگه سسی بشه با دستمال باید پاکش کنی!
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:اینجا دستمال نیست !
من:باید همراهت باشه! شونه هاشو انداخت بالا و با دقت نگاهم کرد گفتم:اولا که گازاتو بزرگ نمیگیری بعدم نجویده قورتش نمیدی!
سرشو تکون داد و سعی کرد بعدی رو با اداب
بخوره!
منم مشغول شدم همون طور زیر چشمی نگاهش میکردم.
چطور میشد به یه دختر بچه دست درازی کرد.
بعد از این ک همه پیتزاشو خورد با ارنجش لبشو پاک کرد دستشوگرفتم وگفتم:نه دیگه نشد!
دیگه این کارو نکنیا!
شقیقشو خاروند وگفت:یهو بگو برم بمیرم دیگه! من:اینا مردن نیست باید یاد بگیری جلو یه نفر این کارو نکنی میگن دختره چقد بی ادبه!
نفس عمیقی کشید و گفت:باشه چشم!
به جعبش نگاه کرد وگفت:ببین اینقد خوشمزه بود که یادم رفت عکس بگیرم!
گوشیمو اوردم ب ريون وگفتم:من یکی دارم بردار باهاش عکس بگیر! خندید وگفت:باشه!
نشست رو سکوی کنار شومینه و اخرین تیکه پیتزامو گرفت دستش رو به روش نشستم تا
عکس بگیریم!
با دست زدم و گفت: خودت هم بیا!
نشستم کنارش و شروع ب عکس گرفتن کردم…
عکس سریــــع پیتزارو رو گاز زد و گفت:دهنی شد دیگه این مال من!
خندیدم و پیتزارو رو از دستش کشیدم و گفتم:هیچم دهنی نشد سرشو اورد جلو زبونشو چسبوند به پیتزا. با حرص
گرفتمش سمتشوگفتم:بیا!
همون طورکه میخندید پیتزا رو از دستم گرفت!
دو تیکش کرد و گفت:بیا بخور!
با چندش نگاهش کردم!
قیافشو مظلوم کرد و گفت:به جون خودم اینجاشو زبون نزدم!
با اکراه ازش گرفتم!
خندید وگفت:باورکن سالمه.
سرمو تکون دادم و همشو جا دادم تو دهنم!
شاید اون خوشمزه ترین تیکه ای بود که خوردم!
رو کردم بهش و گفتم:فردا
می ريمت شهرو ببینی.
با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت:ممنونم! من:بابت چی؟
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:بابت این همه هیجان!
سرشو گرفت بالا و گفت:این تیکه از زندگیم
به عنوان تنها خاطره خوبی که دارم همیشه تو ذهنم میمونه!
قلبم با این حرفش فشرده شد.
حق اون نبود که چنین زندگی داشته باشه.
خیلیا بودن که اگه تو شرایط ر آوا قرار داشتن
نه تنها دلمو به درد نمی اوردن بلکه حس میکردم واقعا حقشونه اما این دختر مگه چ کار
کرده بود که تو این سن باید اینقدر زجر میکشید….

ی ذره نگاهم کرد وگفت:میشه یه لحظه فکر کنی من پسرم؟
با تعجب گفتم:چطور؟
_:میخوام یه دقیقه رفیقمو بغل کنم!
لرزش تلخی که تو صداش بود حس بدی بهم میداد. برای این که جو رو عوض کنم گفتم:حالا چرا پسر؟دختر باش نمیشه؟
تک خنده ای کرد و گفت:نه! دوست ندارم با اون حس بغلم کنی.
دستامو باز کردم.اومد جلو خودشو تو بغلم جا کرد!
سرشو گذاشت رو شونم منم متقابلا همین کارو کردم.
او لحظه واقعا هیچ حسی به جز ارامش دادن بهش نداشتم.
سرشو چند بار رو شونم تکون داد بعد کم کم طرز نفس کشیدنش تغییر کرد.
فهمیدم داره گریه میکنه !
خواستم بکشمش عقب حقله دستشو محکم
ترکردو سرشو فرو برد تو لباسم!
حتی نمیتونستم درست درک کنم که این دختر چ کشیده تا باهاش ابراز هم دردی کنم.
هیچ صدایی ازش در نمی اومد فقط بدنش اروم میلرزید.
از فکری که قبل از رفتنم کرده بودم پشیمون و خجالت زده شده بودم.بغضمو قورت دادم و سرمو
بردم طرف صورتش و گفتم:حالت خوبه؟
لباسمو تو مشتش گرفت و سرشو به علامت
مثبت تکون داد.
دستمو کشیدم رو سرش و گفتم:گریه کن تا سبک ش! انگار که یه عمر منتظر چنین حرف بوده باشه , نفس عمیف کشید و شدت گریش بیشتر شد.
من:همه چی تموم شد .
دیگه لازم نیس ناراحت باش خب؟
سرشو تکون داد!
من:من مواظبتم!
با صدای گرفته ای گفت:میدونم!
من:افرین دختره خوب!دیگه لازم نیست گریه کنی. خواستم بکشمش عقب ولی فایده بود. من:آوا؟ جواب نداد گریه هاش به هق هق تبدیل شده بود. دیگه تلاش واسه اروم کردنش نکردم شاید واقعا نیاز داشت که گریه کنه تا اروم شه دستامو دورکمرش حقله کردم و خیلی نرم موهاشو بوسیدم. اونقدر گریه کرد تا بالاخره خوابش برد!
بلندش کردم و بردمش تو اتاقش در اتاقو که باز کردم دیدم همه وسایلشو پخش کرده وسط اتاق! خوابوندمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش نشستم کنار تخت دماغش و گونه هاش از بس گریه کرده بود قرمز شده بودن.اشکاشو پاک کردمو بهش نگاه کردم. به جای اینکه سعی کنم کمکش کنم به چه چیزایی که فکرنکرده بودم اهی کشیدم و ازجام
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون! رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت و شماره ثمین رو گرفتم
. خیلی زنگ خود تا جواب بده.
_:الو؟
صداش خوابالود بود به ساعت مچ رو دستم نگاه کردم تازه یازده و نیم بود.گفتم:پولتو میری از همون کسی میگیری که براش خبر بردی دیگه هم خونه من نمیای!فهمیدی؟
_:مهران من…
من:حرف نباشه بیخود خودتو توجیه نکن یه ریال پولم نمیتونی از من بگیری
_:امیر مجبورم کرد بگم اون دختره رو دیدم
من:امیر ازکجا خبر داشت اصلا دختری پیش من زندگ میکنه یا نه؟!
_:باور کن من خبر ندارم فقط از روز اول که اومدم بهم گفت… ادامه حرفشو نزد.
با تعجب گفتم:چ گفت؟
_:هیچ ولی باور کن من سر خود حرف نزدم. من:گفتم چ گفت؟ ساکت شد.
با صدای بلندی گفتم:میگی یا نه؟
_:باشه … باشه اروم باش میگم!فقط تورو خدا بهش نگو از من شنیدی.
من:د یالا بگو ببینم چ گفته!
_:روز اول بهم گفت وقتی میام خونت حواسم به تلفنا و رفت و امدات باشه اگه دختری رو دیدم بهش بگم!من:چی گفتی؟
من:یعنی تورو فرستاده جاسوسی
با لحن تهدید امیزی گفتم:یه کلمه هم با کسی درباره این تماس حرف نمیزنی فهمیدی؟
_:اگه بگم سر خودم میره! مطمي باش نمیگم! من:ول به هر حال من بهت پول نمیدم!
تا یاد بگیری خیانت کار نباشی!
همین که خواست جوابمو بده گوشی رو قطع کردم. با عصبانیت شماره امیرو گرفتم ولی قبل از این که زنگ بخوره پشیمون شدم.
باید میفهمیدم چرا واسه من بپا گذاشته!
رابطه داشتن من با یه دختر چه فرقی برای اون
داشت؟
یعنی بخاطر این لود که پول منو از دست نده؟
نه بیشتر از من مشتری داشت تازه اینقدر واسش نمی صرفم که بخواد اینکارو کنه باید میفهمیدم فقط از ثمین اینو خاسته یا نه به همه گفته!!
تو بلاک لیستمو بازکردم شماره مهسا رو از توش پیدا کردم و بهش زنگ زدم هنوز یه زنگ نخورده بود که جواب داد:الو؟مهران عشقم خودتی؟
پوفی کردم و گفتم:خودمم!
_:میدونستم دلت برام تنگ میشه عزیزم وای نمیدونی من چ کشیدم!
همون لحظه صدای مردی پیچید توگوشی:با کی حرف میزنی؟بیا دیگه!
پوزخندی زدم و گفتم:ا چ !چقدر زجر کشیدی!
گفت:اخه…من …
من:بسه بسه من اگه میخواستم گول یکی مثه تورو بخورم خیلی وقت پیش میخوردم.
حالا گوشتو بده من ببین چی میگم .
یه سوال ازت میپرسم درست و راست جوابمو میدی و گرنه بلایی سرت میارم که خودتم نفهمید از کجا خوردی!
_:چیزی شده؟
من:اره شده!
تو بابت خبر بردن از خونه من واسه امیر پول میگرفتی؟
ساکت شد.
من:چ شد؟!
_:نه! از لحنش معلوم بود دروغ میگه!
با حرص گفتم:گفتم راستشو بگو!
:باور کن نمیدونم از چ حرف میزنی! پس واسه چی پول زده بود حسابت.
حرفشو خورد:تورو خدا
مهران اگه امیر بفهمه منو میکشه!
من:مطمئن باش اگه حرف نزنی خودم اول
میکشمت!
_:باشه میگم!فقط قول بده امیر چیزی نفهمه! من:نمیفهمه! صدای پسره بلند شد:مهسا!
_:الان میام دو دقیقه صبر کن عزیزم.
صداشو اورد پایین وگفت:بهم گفته بود
باید همه چیزو بهش بگم و نذارم دختری بهت نزدیک شه!
من:چند وقت؟
_:چ؟
من:چندوقت بود اینو بهت گفته بود؟
_:از همون روز اول!
باز صدای نکره مرده بلند شد:میای یا من بیام؟ من:برو دیگه!
_:ببخشید عزیزم!
من:فکر نکن خبریه زنگ زدم .خدافظ !
گوشی رو قطع کردم اصلا سردرنمی اوردم چه خريه؟ !
.
آوا :
چشمامو باز کردم نمیدونستم چند وقته خوابیدم .
نشستم سر جام یاد دیشب افتادم. نفسمو دادم بیرون و لبخند زدم انگار یه بار بزرگ رو از
دوشم برداشتن.
یه نگاه به اطرافم کردم من کی اومدم تو اتاق؟
یه ذره با خودم فکر کردم شاید چیزی یادم بیاد .
یه دفعه محکم زدم رو پیشونیم وگفتم:وای مهران! یه گوشه از پیشونیم درد شدیدی احساس کردم انگشتموکشیدم دیدم جوش زدم!پوفی کردم و از جام بلند شدم.
اگه کارمو رو یه منظور دیگه میگرفت چی؟
عجب حماقتی کرده بودم اون پسره چطوری میخواست احساس یه دخترو درک کنه ؟!
شاید این کارو میذاشت به حساب علاقه . ‌
باید هر جور شده بهش می فهموندم که بغل کردنش بی منظور بوده.
یه نگاه به لباسام که روی زمین ریخته بود انداختم باید جمعشوم میکردم ولی اصلا حوصلشو نداشتم. یه نگاه به لباسام کردم خوب بود .
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت دستشویی. صورتمو شستم و ی نگاه به جوش بزرگ که رو پیشونیم بود انداختم چیزی واسه فشار دادن نداشت و اگر نه تا الان دخلشو اورده بودم.
وارد پذیرایی شدم نمیخواستم دیگه حرف از دیشب زده بشه!
کمرمو صاف کردم یه ذره به اطراف نگاه کردم ولی خبری از مهران نبود خواستم برم بیرون که صدایی از پشت سرم گفت:بیدار شدی؟!
برگشتم سمت مهران که ایستاده بود تو اشپزخونه. لبخند محوی زدم و گفتم:اره! دستی تو موهام کشیدم تا مرتبشون کنم و رفتم سمتش! لیوان
چای که دستش بود گذاشت رو میز و خودشم نشست و گفت:خوب خوابیدی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره!
تکیه داد به صندل وگفت:بیا بخور! ‌
نشستم روی صندلی زیر چشمی نگاهش کردم فکرش مشغول بود نگران به نظر میرسید یعنی ربطی به دیشب داشت؟
یه لقمه کره مربا برای خودم گرفتم.
همچنان یه جای دیگه سیر میکرد جرات نداشتم
ازش چیزی بپرسم میترسیدم بحث دیشبو وسط بکشه.
سریــــع غذامو خوردمو از جام بلند شدم اون همچنان تو فکر بود.
بیخیال از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقم تا وسایلمو مرتب کنم. داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که مهران اومد تو اتاق و گفت:میخوای بریم لب دریا؟
لبخندی زدم و گفتم:خیلی دلم میخواد از نزدیک ببینمش!
زیپ کاپشنشو بالا کشید و گفت:حیف هوا سرده و اگر نه میرفتیم تو اب!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:به
هر حال که من شنا بلد نیستم!
سرشو تکون داد وگفت:خب یه چیزی بپوش بیا بریم!
نگاهش کردم هنوز چهرش همون طوری بود دیگه کنجکاوی بهم غلبه کرد گفتم:اتفاقی
افتاده؟
_:نه!
من:انگار افتاده!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:چیز مهمی نیست !
پالتوی کرم رنگ کوتاهی که مهران خریده بود تنم کردم و یه شال پیچیدم دور سرم! خندید و
گفت:بازم که اینجوری شال سرت کردی!
من:مگه نمیگی سرده؟
دستم گذاشتم روگوشامو و
گفتم:من به اینا احتیاج دارم!
خندید و سرشو تکون داد و گفت:بیا بریم! دنبالش راه افتادم.همون طور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم:چقد اینجا می مونیم؟
_:نمیدونم! تا وقتی دوستم زنگ بزنه و بگه همه چ مرتبه!
شونه هامو انداختم بالا دستامو فروکردم تو جیبم و
از پله ها پایین رفتم .
به ساحل که رسیدیم دوباره هیجان دیروز اومد سراغم دویدم و خودم رسوندم لب اب!
یه نگاه به جلو کردم با این که دیدن اون همه اب منو میترسوند ولی در عین حال بهم ارامش میداد. موجا درست تا نزدیک پام می اومدن و برمیگشتن. برگشتم سمت مهران دیدم عقب ایستاده و با اخم داره با تلفن حرف میزنه!
دوباره روموکردم سمت اب!پامو اروم بردم جلو و از پنجه جلوی کفشمو زدم به اب! ولی قانع نشدم کفشمو در اوردم و این دفعه انگشتامو زدم به اب !اونقدر سرد بود که تا مغز استخونم لرزید ولی اهمیت ندادم اون یکی کفشمم در اوردم پاچه های شلوارمو تا کردم و رفتم جلو ول نه زیاد
فقط تا مچ پام تو اب بود. با هر موجی که میزد سرما رو بیشتر احساس میکردم .
تو حس و حال خودم بودم که مهران صدام زد:آوا بیا این طرف!
من:نه خیلی کیف میده!
_:سرما میخوری!
من:زیاد که جلو نرفتم!
همون لحظه یه موج زد و پاهام تا زانو خیس شد.
از ترسم برگشتم عقب مهران اومد نزدیک و دسمو گرفت و منو کشید عقب و گفت:میخوای
مریض شی؟
کفشامو برداشتم و گفتم:نمیشم!
کفشامو پام کردم و گفتم:اینجا خیلی قشنگه!
زیه نفس عمیق کشیدم مهران گفت:باید تابستون یا بهار بیای!
خندیدم و گفتم:به همین الانشم راضیم!
حصیری که دنبال خودش اورده بود روی پله ها پهن کرد ونشست روش منم رفتم و کنارش نشستم رومو کردم به دریا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:زیاد اینجا میای؟
_:واسه تعطیلات عید با دوستام میام!
بهش نگاه کردم و گفتم:پس خونوادت چی؟
_:یعنی چی چی؟
من:خب عیدا ادم باید پیش خونوادش باشه! لبخندی زد وگفت:زندگی من از اونا جداست!
من:چرا؟ لبخندی زد و گفت:خب من …سالمه!
فکر کنم این کافی باشه تا بخوای از
خونوادت جدا شی و یه زندگی مستقل داشته باشی! من:به من ربطی نداره اما به نظرم یه کم
زیادی ازشون جدا نشدی؟
_:چطور؟ ‌
من:از صحبتای اون روزت با بابات فهمیدم ارتباط
خوبی باهاش نداری!
بعدم این که اونا حتی خبر ندارن پسرشون اینجا یه ویلا داره!دوست داری درباره کارایی که میکنی بهشون چیزی بگی… حتی تعطیلاتتم باهاشون نمی زگذرونی!
لبخندی زد و رو کرد به منو و گفت:میدونی من ذاتا ادمیم که خوشم نمیاد چیزی بهم تحمیل
بشه یا این که بخوان محدودم کنن یا حتی محبت بیجا بهم داشته باشن طوری که بشه
دخالت تو زندگیم .
چون من تک فرزندم مامانم خوشش میاد لوسم کنه و تمام ارزوهاشو به وسیله من بر اورده کنه ولی من خوشم نمیاد.
من:بهت امر و نهی میکنن؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:میخان مجبورم کنن با دختر خالم ازدواج کنم!منم اونو دوست ندارم تا وقتی که یا اون ازدواج کنه یا مامان و بابام دست از این حرفشون بکشن منم خودمو ازشون دور نگه میدارم. ‌
من:خب تو ازکجا میدونی شاید خوشبخت بشی باهاش پوزخندی زد و گفت:اولا که من قصد ازدواج ندارم دوما اگه داشته باشم عمرا دختر خالمو انتخاب کنم!
من:چرا؟
_:چون چیزایی ازش میدونم که اگه تو هم جای من بودی اونو انتخاب نمیکردی.
نگاهش کردم. گفت:بگذریم دستامو از پشت تکیه دادم رو زمیم وگفتم:خب چرا بهشون نمیگی که اون به دردت نمیخوره؟
خندید وگفت:فکر میکنی نگفتم؟
اگه تو خونه ما یکی بگه بالای چشم نادیا خانوم ابروئه چنان موضع میگیرن که فکر میکنی چیزی که چشمات دیده هم اشتباه بوده!
کاش یه بچه دیگه هم داشتن تا دست از سر من یکی بر میداشتن.
اهی کشیدم و گفتم:اگه مامان منم یه پسر داشت…
حرفمو ادامه ندادم باز رومو کردم رو به دریا این جمله خیلی ادامه داشت اگه مامانم یه پسر داشت من هیچوقت یه پسر بزرگ نمیشدم هیچوقت اواره نمیشدم هیچوقت لازم نبود از جامعه فرار کنم شاید یه ادم مهم میشدم میتونستم درس بخونم و به ارزوهام فکر کنم .
ازدواج کنم و بچه داشته باشم.
مهران انگار که ذهن منو خونده باشه گفت:فکر کنم اگه پسر داشتن اصلا تورو به دنیا م اوردن؟
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم . نیشخند زد. سرمو تکون دادم و گفتم:اگه من به دنیا نمی اومدم هیچ از امورات دنیا کم نمیشد.
قطره های بارون کم کم صورتمو خیس کرد…
مهران هم از جاش بلند شد وگفت:بیخیال!
هر چقدرم زندگی سخت باشه هیچکس ارزو
نمیکنه ای کاش به دنیا نمی اومد.
چشمکی زد و گفت:زندگی از هر دختری وسوسه انگیز تره!
از جام بلند شدم وگفتم:تو ام با این ذهن منحرفت . اصلا دنیا رو زیر سوال میبری!
حصیرو از رو زمين برداشتم و راه افتادیم سمت ویلا!
رفتم تو اشپزخونه تا یه چیزی واسه ظهر درست
کنم. مهران گفت:مگه اشپزی هم بلدی؟
من:اینم سواله؟
اگه بلد نبودم که میمردم از گرسنگی!
تکیه داد به کابینتا و گفت:راست میگی خب!
رفتم سراغ برنجا که تلفنش زنگ خورد.
_:اوه به به اقای خبرچین!
از لحنش معلوم بود عصبیه ولی داره خودشو کنترل
میکنه.
_:حواست به زبونت باشه که کجا ازش حرف در میره چون ممکنه دفعه بعدی خودم بیام بیخ تا بیخ ببرمش …
_:باشه بابا مهم نیست وقتی یه حرفی بی پایه و اساس باشه هر چقدرم بگرده اخرش معلوم میشه صحنه سازی بودم!
_:به اقارو یعنی تو هم باورت نمیشه طرف پسر بوده؟
خب برو خودت ببین!
_:حالا اصلا چه فرقی به حال تو داره؟
_:معلومه که دیگه نمیخوامش! دختره دروغ گو معلوم نیست چه فکری با خودش کرده و این داستانا رو سر هم کرده!
یه ذره فکر کرد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم خیلی زود یکی دیگه رو برام پیدا کن!
میخوام زودتر از سر این دختره خلاص شم.راستی پول هم بهش نمیدم به خودشم گفتم .
_:همین که گفتم ناراحتی خودت بهش پول
بده!
دیگه هم نبینم یکی مثه این بفرستی که فکرکرده خیلی زرنگه و منو احمق فرض کنه والا
دیگه با تو هم طرف حساب نمیشم!
چقد راحت درباره دخترا حرف میزد انگار داشتن کالا مبادله میکردن.
کارای مهران خیلی ضد و نقیض بود اصلا بهش نمی اومد همچین ادمی باشه صد در صد چیزی که من ازش میدیدم کاملا با چیزی که دخترای دیگه میدیدن فرق داشت … .
:_من دیگه کار دارم این صغرا کبرا ها رو واسه من نچین یکی دیگه رو پیدا میکنی هیچ پولی هم به ثمین نمیدم!خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و با حرص گفت:فکر کرده من احمقم!خیلی زودتر از اون که فکر کنی میفهمم چه غلطی داری میکنی اقا امیر.
این امیر اصلا به نظرم ادم جالبی نبود وقتی به من که فکر میکرد پسرم اون جوری نگاه میکرد معلوم بود چقدر وضعش خرابه.
رفیق ناباب که میگفتن همین بود مطمئن بودم مهرانو اون کشیده تو خط این جورکارا!
نفسشو با حرص فوت کرد گفتم:چیزی شده؟ دستشو کشید تو موهاش و گفت:مشکل
روی مشکل!
من:بگو شاید بتونم کمکت کنم!
سرشو تکون داد وگفت:امیر واسه تو خطر ناکه نمیخوام درگیر بشی و یه مشکلی این وسط واست پیش بیاد.
من:اصلا این امیر کی هست؟
پوزخندی زد وگفت:عامل اصلی منحرف شدن من!یکی که قبلا فکر میکردم دوستمه ولی حالا میفهمم یه کاسش زیر نیم کاسش بوده از اول!
پس حدسم درست بود.
گفتم:پس چرا دورشو خط نمیکشی؟
_:چون داغ بودم حالیم نبود ولی حالا چشمام تازه باز شده.
اول حسابشو میرسم بعدا ولش میکنم.
سرمو تکون دادم و گفتم:پس موضوع کینه های شتری پسرونس خندید وگفت:این اصطلاحاتو ازکجا میاری؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:از دورو بریام شنیدم!
فقط مواظب باش این جور مواقع یکی از دو طرف زیر اون یکی له میشه!
سرشو تکون داد و اومد جلو وگفت:فعلا تا اینجام میخوام بیخیالش بشم تا فکرم باز شه!
خب ببینم ناهار چ میخوای بهمون بدی؟
روز اونجا موندیم چون هوا خوب نبود نتونستیم زیاد بیرون بریم ولی با این حال تو این چند روز خیلی احساس خوبی داشتم حس میکردم میتونم به مهران اعتماد کنم حالا دیگه نگرانی بابت اون نداشتم.
داشتم لباسامو جمع میکردم که مهران وارد اتاق شد با دیدن چمدون بزرگ که تو دستش بود لباسا رو زمیپ گذاشتم چمدونوگذاشت رو تخت وگفت:نمیشه اینجوری بیاریشون!
نگاهی به چمدون کردم و گفتم:از کجا اوردی؟ زیپشو باز کرد و گفت:خریدم!
یه ذره نگاهش کردم و گفتم:چقد شد؟
لبخندی زد و گفت:کادوئه!
صورتمو جمع کردم و گفتم:چقدشد؟
نمیخواستم روز به روز بیشي بهش بدهکار بشم!
یه دفعه گفت:اها راست یه چیزی!
نگاهش کردم کیف پولشو از تو جیبش بیرون کشید و گفت:موتورت به فروش رفت.
خندیدم خدایا کاش یه چیزی دیگه ازت میخواستم. چند تا تراول پنجاه تومنی بیرون کشید نشمردمشون بعد گرفت طرفمو گفت:چون قدیمی بود زیاد نخریدنش ولی بازم خوبه!
نیشم باز شد. خدایا کاش یه چیزی دیگه ازت میخواستم.
بعد با خودم فکرکردم چی مهم تر از پول اونم واسه سیر کردن شکم.
گفتم:به کدوم بدبختی انداختینش؟
با خنده گفتم:من اون موتورو خبلب خاستم بفروشمش ولی خریدار پیدا نشد
لبخند محوی زد اصلا تعجب نکرده بود.
تراولا رو از دستش گرفتم پول چمدونو ازش جدا کردم و بهش پس دادم.
وسایلمو جمع کردم و سوار ماشین شدیم.
تکیه دادم به صندلی و گفتم:خیلی بهم خوش گذشت!
لبخندی زد و گفت:ما که جایی نرفتیم !
در حال که روبه رومو نگاه میکردم شروع کردم به شمردن با انگشتام وگفتم:یه روز رفتیم ساحل!
یه روز رفتیم جنگل!
یه روز ناهار رفتیم رستوران!
یه روز تمر و لواشک خوردیم!
یه شب پیتزا خوردیم!از همه مهمتر من اومدم شمال رفتم تو یه ویلای گرون قیمت چند روز زندگی کردم.
لبخندی زد وگفت:تجربه خوبی بود!
روکردم بهش وگفتم:فکر نمیکردم چنین ادمی باشی!
_:چه ادم؟
من:ارومو متین!
_:لطف داری!
من:تعریف نبود حقیقتوگفتم!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم!تو از اون ادمایی نیستی که چاپلوسی کني!
نیشخندی زدم و گفتم:یه جوری میگی انگار از ادمای چاپلوس بدت میاد!
_:خب بدم میاد!
من:خالی نبند هیچکس از این که دیگران ازش تعریف کنن بدش نمیاد!
لبخندی زد و گفت:میدونی از حرف زدنت خوشم میاد!
من:چرا؟
_:خب نه تنها هیچ دختری بلکه هیچ پسری رو هم ندیدم که اینقدر درباره هر مسئله ای رک و دقیق حرف بزنه!
از همه مهم تر بدونه که چ میخواد بگه !
شونه هامو انداختم بالا وگفتم:خب اینقدر بیکار بودم که بشینم به حرف زدن فکرکنم!
لبخندی زد وگفت:بعضی وقتا خوبه با هم هم صحبت بشیم هوم؟
لبخندی زدم و گفتم:اگه خونت شومینه داشت از اون چای های داغ با بیسکوییت هم داشتی هر شب
مب اومدم برات حرف میزدم!
لبخندی زد و گفت:خونمم شومینه داره! من:دیدمش ولی ازش استفاده نمیکنی!
_:چرا ولی گاهی اوقات!
رو کرد به منو گفت:با این که سنت به من نمیخوره اما رفتارت جوریه که فکر میکنم ما دوستای خوبی برای هم میشیم!
لبخندی زدم و گفتم:رفقای خوبی!
نیشخندی زد و گفت:یه چیزی بهت میگم البته رو منظور بد نگیریا!
ولی تو اونقدر دختر قوی هستی که به خودم حتی اجازه نمیدم بهت نظر داشته باشم.
سرمو تکون دادم و گفتم:چرا منظور بد؟!
تازه فکر کنم اینجوری حس بهتری بهت دارم !
لبخندی زد و ضبطو روشن کرد یه اهنگ با یه ریتم اروم شروع شد و بعد خواننده شروع کرد به
خارجی خوندن!
با این که چیزی نمیفهمیدم ولی از اهنگ خوشم اومده بود سرمو تکیه دادم
به صندلی و به بیرون خیره شدم با صدای اهنگ و تکونای ماشین و جای گرم و نرمم خیلی
زود خوابم برد.
.
مهران:
یه نگاه به اوا کردم .
خوابش برده بود.
وقتی میخوابید با نمک تر میشد همون طور که اهنگو گوش میدادم نفس عمیقی کشیدم و چشممو از آوا گرفتم و به جاده خیره شدم

… .
‏You make me feel like I هر وقت با تو تنهامWhenever I’m alone with you Whenever I’m alone باعث میشی حس کنم دوباره جوون شدمam young again with you
هر وقت با تو تنهام You make me feel like I am fun again باعث میشی
دوباره حس شادابی کنم However far away I will always love you هرچقدر ازت دور باشم بازم دوستت خواهم داشت However long I stay I will always love you تا هروقت زنده ام دوستت خواهم داشت Whatever words I say I will always
‏love you
با هر کلمه ای که میگم همیشه عاشقت میمونم will always love you همیشه عاشقت میمونم Whenever I’m alone with you هر وقت با تو تنهام You make me feel
‏Whenever I’m alone باعث میشی حس کنم دوباره آزاد شدمlike I am free again with youهر وقت با تو تنهام You make me feel like I am clean again باعث میشی حس کنم دوباره پاکم …
‏( adeleتکیه ای از اهنگ )love song

  • ماشینو تو حیاط پارک کردم شونه آوا رو تکون دادم و گفتم:پاشو دیگه چقد میخوابی؟!
    با چشمای نیمه باز گفت:ها؟
    در ماشینو باز کردم و گفتم:رسیدیم!
    سرمایی که از بیرون تو ماشین نفوذ کرد باعث شد چشماشو باز کنه!
    از ماشین پیاده شدم و درو بستم علی ایستاده بود رو به روی من همون طور که با کنجکاوی به اوا نگاه میکرد گفت:پس اون دختره دردسازه اینه!
    به اوا نگاه کردم داشت لباساشو مرتب میکرد.
    علی ادامه داد:فکر نمیکردم ریزه پسند باشی! دستموگذاشتم پشت کمرشوگفتم:من باهاش کاری ندارم خندید و گفت:بله نداری!
    من:فقط دارم بهش کمک میکنم! ‌
    نیشخندی زد و گفت:لابد محض رضای خدا؟ من:این همه خلاف رضای خدا کار کردم گفتم یه بار محض رضاش باشم شاید یه گوشه بهشت جامون داد.
    آوا از ماشین پیاده شد.
    چشمای خواب الودشو مالید و رو کرد به علی و گفت:سلام!
    به علی نگاه کردم نگاهش رو استخون ترقوه آوا که از یقش معلوم بود خشک شده بود.
    به آوا اشاره کردم و گفتم:شالت افتاده!
    خیلی زود منظورموگرفت یه نگاه به چشمای خیره علی کرد و شالشو پیچید دور یقه و سرش!
    علی که دیگه جلوی دیدش گرفته بود به خودش اومد دستشو درازکرد سمت آوا وگفت:سلام!
    من علی ام. آوا یه نگاه غضبناک به دستش انداخت و بدون این که دستشو بگیره گفت:منم اوام!!!
    خوشم اومد که با یه حرکت از طرف مقابل سریــــع میشناختش.
    علی که حسابي جا خورده بود یه کم عقب کشید و گفت:خوشبختم!
    آوا سرشو تکون داد و گفت:منم همينطور!
    بعد رو کرد به منو گفت:میشه چمدونمو بدی؟میخوام برم بالا!دکمه صندوق عقبو
    زدم باز شد گفتم:برو بردار! رفت عقب ماشين!
    علی سری تکون داد وگفت:اووف چه بد اخلاق! من:مگه تو ندید بدیدی زل زدی تو یقه دختره؟
    یه تای ابروشو داد بالا وگفت:حالا که کاری به کارش نداری اینه وقتي کاری به کارش داشته باش چ میشه! یه چشم غره غضبناک تحویلش دادم!
    زد رو شونمو گفت:خب دیگه من ميرم!
    لبخندی زدم و گفتم:باشه فقط این چند روز بیا و برو ممکنه بابام هنوز مشکوک باشه!
    _:باشه !
    باهاش دست دادم و گفتم:خیلی لطف کردی.
    زیر چشمی نگاهی به اوا کرد و گفت:امیدوارم ارزششو داشته باشه!
    اوا با چمدون اومد سمت ما علی بهش گفت:خداحافظ آوا خانوم!
    اوا سرشو تکون داد و هیچ نگفت!
    بعد با هم رفتیم سمت در باهاش خداحافظي کردم و درو بستم !
    اوا داشت ميرفت بالا!یه نگاه بهش کردم و رفتم تا چمدون خودمو بردارم!
    وارد خونه که شدم صدای زنگ تلفنم در اومد امير بود جواب دادم:سلام!
    _:سلام! رسیدی؟
    من:اره رسیدم!چ شد میاریش؟
    _:اره شب منتظرم باش! منتظرم!لبخند زدم پس بالاخره کارم شروع شد.گفتم:باشه
    من:خب دیگه من خستم میخوام برم استراحت کنم شب میبینمت!
    _:اوكي خدافظ !
    گوش رو قطع کردم و رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت تخت خوابم !
    بالاخره از رخت خواب دل کندم و از جام بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم هفت و نیم بود رفتم تو حموم و یه دوش اب گرم گرفتم و سریــــع بيرون اومدم. باید به آوا میگفتم چراغای بالا رو خواموش کنه که امير نخواد پا پیچ بشه که بالا رو ببینه. لباسامو پوشیدم از خونه
    اومدم بيرون همين که خواستم از پله ها بالا برم در خونه باز شد آوا و وارد حیاط شد.
    با دیدن من لبخندی زد وگفت:سلام !
    سه تا پله ای که بالا رفته بودم برگشتم و گفتم کجا بودی؟ خریداشو بالا گرفت و گفت:پي… ناني… شاید…پي آبي… غذايي… خوردني با خنده گفتم:سهرابي شدی واسه خودت!میخواستي بدی من برات میگرفتم خودت چرا رفتي؟
    دست و پاشو کج کرد و گفت:مگه خودم اینجوریم؟ بعد اومد بالا و گفت:داشت ميرفت بالا؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:اومدم بگم شب چراغاتو روشن نکن یا حداقل چرا اتاقتو روشن کن که معلوم نباشه! پلاستیکاشو تو دستش جا به جا کرد وگفت:چطور؟
    من:امير قراره بیاد نمیخوام بفهمه تو بالايي!
    نفسشو فوت کرد و گفت:معظلی شده این دوستت! من:یه مدت دیگه از دستش راحت میشم.
    _:باشه خیالت راحت من غذامو که درست کردم چراغا رو میبندم .
    من:شرمنده ها!
    لبخندی زد وگفت:اختیار داری خونه خودته.
    تازه من به تاریکی عادت دارم.
    خریداش اشاره کرد وگفت:من دیگه برم !
    من:باشه برو! بازم ممنون!
    سرشو تکون داد و رفت بالا. برگشتم تو خونه برای خودم ماکاراني درست کردم و بعدم خونه رو مرتب کردم . دو هفته مش رحیم تموم شده بود ولي هنوز برنگشته بود سرکارش باید باهاش تماس میگرفتم خونرو گند داشت برميداشت.
    خودمو با تلوزیون سرگرم کرده بودم که زنگ در به صدا در اومد.
    رفتم پشت ایفون اميرو ديد در رو باز کردم
    و رفتم سمت ورودی امير وارد حیاط شد طبق چيزي که انتظار داشتم طبقه بالا رو نگاه کرد
    نمیدونم آوا چراغاشو خاموش کرده بود یا نه که امير گفت:کسی بالا نیست؟
    یه نگاه به پله ها کردم و گفتم: ارمان؟نميدوني! سرشو تكون داد و گفن: من باید برم !
    اينم از ترلان! همون موقع یه دختري از در وارد شد.یه نگاه سر تا پاش انداختم الحق که خوش هیکل بود.
    من:ازمایشاتو بیار بالا!
    امير چند تا برگه داد دستش دختره اومد بالا!صورتشو نگاه کردم پوست گندمي و صافي داشت گونه هاشو کاشته بود ول همونم بهش مي اومد و چشماشم مشکی بود همون چيزي که قبلا از امير خواسته بودم با این که چشماش خیلی درشت تر از
    آوا بود و مژه های فوقالعاده پر و فری داشت و یه خط چشم قشنگ هم چاشنیشون کرده بود ولي اصلا جذابیت چشمای اوا رو نداشت.
    بینیشم عمل کرده بود لباش نازک بود ولي با رژ و خط لب بزرگشون کرده بود.
    برگه ها رو از دستش گرفتم وگفتم برو تو.
    یه نگاه به امير کردم داشت بالا رو نگاه میکرد گفتم:چرا واستادی؟
    از حرفم تعجب کرد لابد نقشه کشیده بود من که رفتم تو بره بالا!رفتم پایين اونم رفت
    سمت در.
    گفتم:خدافظ!
    سرشو تکون داد و رفت درو خودم بستم که
    مطمئن بشم رفته وباخیال راحت رفتم تو خونه.
    به ازمایشا یه نگاه کردم و در رو بستم ترلان لم داده بود روی مبل وشالشو دراورده بود. با لحن.خشکی گفتم:چندسالته؟
    !همونطور که دکمه های پالتوشو باز میکرد گفت من:اتاقم اونجاست! بعد به راهرو اشاره کردم و گفتم:برو تا منم بیام! پشت چشمي نازك كرد و گفت : باشه ! منتظرم ! برگه هارو گذاشتم روي ميز چند دقيقه صبر كردم و بعد وارد اتاق شدم.
    یه تاپ دکلته به رنگ صورتي کثیف با شلوار لي تنش بود جلوی اینه ایستاده بود و داشت موهاشو درست میکرد. با دیدن من تو اینه برگشت موهاشو از تو صورتش کنار زد و با لبخند گفت:فکر نمیکردم اینقد خوشتیپ باشي!بي تفاوت نگاهش کردم و گفتم:امير بهت نگفته من از رژ لب بدم میاد.
    انگشتشو کشید رو لبش و گفت:واقعا؟
    مشکلی نیست الان پاکش میکنم!
    بعد رفت سمت کیفش!گذاشتم هرکاری میخواد بکنه خودمم دراز کشیدم رو تخت.
    خودش اومد سمتم ! دستاشو گذاشت رو شونم وگفت:به نظرت من چطورم!
    نیشخندی زدم وگفتم:خیلی خوب! خندید.
    فقط لبخند زدم. صورتشو اورد جلو تا ببوسمش حالا وقت عملی کردن نقشه بود یه دستمو حلقه کردم دور کمرش تا بعدا نتونه فرار کنه بعد اروم دستمو کشیدم تو موهاش با ذوق لباشو رو لبام گذاشت اروم اروم دستمو زبالا بردم یه تیکه از موهاشوگرفتم وکشیدم.
    دستاشو حلقه کرد دور گردنم انگار به انداز کافي محکم نبود با تمام توانم موهاشو کشیدم حس کردم تمام موهايي كه توي دستم بود از سرش كنده شد.اخي گفت و خودشو عقب کشیدو گفت:عزیزم میخوای کچلم کني؟
    یادم رفته بود اینا به خشونت عادت دارن!
    پهلوشو چنگ زدم یه تیکه دیگه از موهاشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. دردش گرفته بود سرمو بردم سمت گوشش و با لحن تهدید اميزي گفتم:از امير چقد پول گرفتي؟
    از حرفم شکه شد. بالاخره ترسي که میخواستم تو چهرش دیدم.
    با تعجب گفت:چرا باید از اون پول بگيرم؟
    دستمو کشیدم رو بازوش بعد با تمام توان به بازوش چنگ زدم ناله ای کرد وگفت:کدوم پول؟!
    با عصبانیت گفتم:همون پولي که بابت جاسوسي کردن گرفتي!
    با ترس گفت:من… من پول نگرفتم!
    ناخونمو فرو کردم تو پوستش و گفتم:یا راستشو میکی یا فردا زنده از این در بيرون نميري .
    :_دستمو شکستي! فشار دستمو بیشتر کردم وگفتم:میگی یا نه؟
    سرشو تکون داد و گفت:میگم میگم دستمو ول کن! بازوشو رها کردم خودشو عقب کشید و شروع کرد به مالیدن بازوش!
    موهاشو گرفتم و گفتم:بنال!
    از چيزي که گفت باعث شد موهاشو بیشتر بکشم!
    برش گردوندم افتاد رو تخت رفتم بالا بين پاهاشو با پاهام قفل کردم دستم و گذاشتم رو
    گلوش و گفتم:میگی یا… با بغض گفت:میگم … فشار دستمو رو گلوش زیاد کردم . سرخ شده بود. دست و پا ميزد ولي بي فایده بود.
    بالاخره تسلیم شد . ولش کردم به سرفه افتاده
    بودگفتم:زودباش!
    بهم پول داد وگفت مراقبت باشم تلفناتو چک کنم و یه سری به طبقه دوم درحال که صداش میلرزید گفت: بزنم!
    من:دنبال چيه؟
    با ترس نگاهم کرد با فریاد گفتم:گفتم واسه چي بری بالا؟
    اشک از چشماش جاری شد گفت:که ببینم دختري اون بالا هست يا نه !كشيدمش بالا و گفتم: ديگه چي؟
    زل زد تو چشمام و گفت: ديگه همين ب خدا! من:چرا بهت گفته این کارو بکني؟
    با گریه گفت:نمیدونم!
    فریاد زدم تو صورتش :به من دروغ نگو!
    همون طورکه میلرزید گفت:به خدا راست میگم!
    با تمام زورم هلش دادم رو تخت و با غضب نگاهش کردم .
    همون طور که اشکاش سرایز بود گفت:به خدا من هیچ کارم! انگشتمو به نشونه تهدید بالا بردم و گفتم:فقط به یه شرط کاری به کارت ندارم! زل زد تو چشمامو گفت:هر چ باشه قبوله!
    پوزخندی زدم و گفتم:من دوبرابر پولي که باید بدم رو بهت میدم در عوضش تو هم
    اون چيزايي رو به امير میگی که من میخوام!فهمیدی؟ تند تند سرشو تکون داد. رفتم سمتش و
    گفتم:فقط اگه بفهمم امير چيزي از این موضوع فهمیده زندت نمیذارم!
    دوباره سرشو تکون داد .
    نگاهی سرتا پاش انداختم و گفتم:حالا خوب گوش کي ببين چي بهت میگم مو به موشو به
    امير میگی!از اینجا هم بلند شو لازم نیست باهام رابطه داشته باشي!
    از جاش بلند شد تاپشو صاف کرد و موهاشو بست و نشست!
    نشستم رو به روشو گفتم:فردا که رفتي گزارشتو به امير بدی بهش میگی که دیشب یه پسر دیگه هم تو خونه بوده و اسمش ارمان بوده…
    همه چيزو براش گفتم و بعدم فرستادمش که تو حال بخوابه!
    باید اول موضوع آوا رو حل میکردم و بعد هم کاری میکردم که امير فکر کنه به ترلان علاقه مند شدم تا ببینم عکس العملش چیه؟! صبح خودم ترلان رو رسوندم خونش و رفتم سر کار.
    .
    آوا
    با رفتن مهران فهمیدم ازاد شدم.
    دیشب امیرو از پشت پنجره دیدم خیلی مطمئن بودم که
    منو تو تاریکی نمیبینه ول نگاه خیرش به پنجره عصبیم میکرد. میدونستم باید از دستش فرار کنم چون اصلا ادم درستی نبود ولی این که چرا مهران میخواست منو از دست اون که دوستش هم بود قایم کنه برام عجیب بود چون در برابر علی زیاد حساسیت به خرج نداده بود. بعد از ناهار خونه رو جمع و جور کردم و اماده شدم تا برم مطب! کیلیدا رو برداشتم با تمام سلیقه ای که تونستم به خرج بدم یه پالتوی مشکی با شلوارکتون و شال زرشکی پوشیدم با موهامم که کاری نمیتونستم بکنم و از خونه اومدم بیرون!
    راهو همون دفعه یاد گرفته بودم با اتوبوس رفتم . وارد ساختمون شدم نگهبان با دیدن من سری تکون داد و گفت:سلام خانوم کریمی!
    تا حالاکسی اینقد تحویلم نگرفته بود.
    اصلا منوازکجا میشناخت. لبخندی زدم وگفتم:سلام آقا خسته نباشید.
    اونم انگار از من بیشتد کیف کرده
    بود با ذوق گفت:اینجا منو اقا حسن صدا میکنن! اسمشو شنیده بودم مهران اون روز
    داشت دربارش با علی حرف میزد.
    رفتم جلو و گفتم:از اشناییتون خوشبختم. با مهربونی
    نگاهم کرد و گفت:منم همین طور انگار این دفعه اقا مهران تو انتخاب منشی سنگ تموم
    گذاشته اگه میدونستم به حرفم گوش میکنه زود تر بهش میگفتم که یه دختر عاقل رو بیاره سر کار! ابروهامو دادم بالا. خندید و گفت:واقعا خانومی! ماشالا ماشالا! از لفظ خانوم که به کار برد واقعا خوشحال شدم پس داشتم کارمو درست انجام میدادم.سرمو تکون دادم و گفتم:ممنون شما لطف دارین.
    _:برو دختر برو به کارت برس مزاحمت نمیشم. چشمی گفتم و سوار اسانسور شدم.
    درو باز کردم هنوز کسی نیومده بود .
    نشستم پشت میز دستامو تو هم قفل کردم و کشیدم جلو صدای تق تق انگشتام در اومد
    چون کسی نبود از فرصت استفاده کردم و اون شال اعصاب خورد کن رو از سرم در اوردم
    بعد سر رسیدا رو بیرون کشیدم و همون طور که مهران بهم گفته بود لیست بیمارا رو
    نوشتم. کارم تموم شده بود یه نگاه به ساعت کردم یه کم زود راه افتاده بودم کیفمو گذاشتم تو کمد خالی زیر میز بعد شروع کردم به گشتن توی کشو ها! چیز زیادی نبود. یه ربــع دیگه هم گذشت ول نه
    خبری ازگلسا شد نه مهران بی خیال صندلیموکشیدم عقب و پاهاموگذاشتم رو میز و تکیه دادم به صندل اون لحظه احساس میکردم مدیر یه شرکتم که پشت میزش با خیال راحت لم
    داده و بدون این که بخواد به خودش زحمت بده میلیون میلیون پول به حسابش واریز میشه.
    داشتم تو خیال میلیاردریم عشق میکردم که یهوو صدای باز شدن در اومد.
    قبل از این که ببینم کیه از هولم از رو صندل افتادم. با خودم گفتم :لگنم شکست . بیخیال شدم همون زیر شالمو سرم کردم و اومدم بالا دیدم مهران ایستاده و بهم میخنده.
    اخمی کردم و گفتم : خب بگو تویی! خندید و گفت:خوب خوش میگذرونیا! از جام بلند شدم و پالتومو تکوندم و در حالی که صندلیمو صاف میکردم گفتم:خب کارامو انجام دادم. نشستم سر جامو به برگه ها اشاره کردم. برگه ها رو برداشت سرشو تکون داد وگفت:خوبه افرین! نگاهش کردم وگفتم:همیشه دیر میای؟مریض نیومد؟ لبخندی زد وگفت:نه امروزکارم یه کم طول کشید
    من میرم اتاقم کاری داشتی خبرم کن!
    سرمو تکون دادم .اشاره کرد به سرمو گفت:شالتم سرت کن یادت باشه اینجا خونه نیست تو هم دیگه پسر نیستی به حسن اقا بگو بیسکوییت بگیره برات! راستی شماره نگهبانی ستاره…
    من:باشه! شالمو سرم کردم و نشستم مهرانم رفت تو اتاقش .
    داشتم پوشه های بیمارا رو بیرون می اوردم که نخوام دنبالشون بگردم که صدای گلسا رو شنیدم:به به خانوم منشی افتخار دادین مطبو مشرف کردین. میدونستم توپش حسابی پره ولی از این که زیادی باهاش در بیفتم هم خوشم نمی اومد اگه اون احترتممو نگه میداشت منم کاری به کارش نداشتم. رو کردم بهش و با لبخند گفتم:سلام! ببخشید نیومدم دستور دکتر بود و اگر نه زودتر خدمت میرسیدم
    از عکس العمل من تعجب کرده بود….

گفت:چی؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:هیچ من فقط سلام کردم.
سرشو تکون داد و گفت:سلام! بعد پوزخندی زد و گفت:خوبه
من:چی؟
پوف کرد و گفت:هیچی! به کارت برس.
بعد رفت سمت اتاقش.
من:چشم خانوم دکتر چیزی لازم داشتين خبرم کنید رو پاشنه چرخید سمتم با چشمای کرد نگاهم کرد. خنده ای کرد و
گفت:باشه!
بعد اروم سرشو کج کرد و با لبخند رفت سمت اتاقش. خنده ای کردم و سرمو
تکون دادم. اخر ساعت بود . داشتم وسایلمو جمع میکردم که گلسا و مهران هم زمان از
اتاقاشون بیرون اومدن مهران رو به من کرد وگفت:پایین منتظرم عزیزم.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
وقتی مهران رفت منم کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم گلسا ایستاد رو به رومو
گفت:شماها واقعا با هم دوستین؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. یه تای ابروشو داد بالا وگفت:چند وقته؟
من:یه ماه!
پوزخندی زد وگفت:میدونی قبلا هم دوست دختر
داشته!
من:اره!
_:میدونی زیاد بودن؟
من:اره! لباشو جمع کرد و گفت:میدونی باهاشون
رابطه داشته؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
حرصش گرفته بود. گفت:میدونستی منم
باهاش بودم؟
خندیدم در اصل من هیچ از مهران نمیدونستم ولی نمیشد به اون چیزی بگم.
گفتم:من همه چیزو میدونم!
حالا اگه میشه بذار برم!
راهمو سد کرد و گفت:تورو هم
بازی میده گولشو نخور!
نگاهش کردم و گفتم:من واسش فرق دارم عزیزم. پوزخندی زد و گفت:به همه اینو میگه!
نگاهش کردم و گفتم:ولی اون خودش اینو به من نگفته من اینو بهش گفتم. پوفی کرد وگفت:چه از خود راضی!
تو اصلا چند کلاس سواد داری؟ !
خندیدم و گفتم:نمیخوام بهت بر بخوره ولی من فقط تا سوم راهنمایی درس خوندم ولی خیلی چیزا دارم که مهرانو واسم نگه میداره برعکس تو!
با غیض گفت:دختره بی سواد پس
معلومه یکی ازهمون بی سرو پاهايی!
بدون من خیلی سرتر ازتوام توهیچ چیزیت بهتر
از من نیست.
من:اگه نبود تو رو ول نمیکرد و بیاد با من!
با سیلی که زد توگوشم یه طرف صورتم داغ شد.
با عصبانیت نگاهش کردم یقشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم از زورم تعجب کرده بود زل زدم تو چشماش و گفتم : دیگه نبینم ازین غلطا کنی!با تمام زورم هولش دادم سمت در!
از شدت ضربه افتاد رو زمین پامو گذاشتم روکفشش و محکم فشار دادم و
از مطب رفتم بیرون همون طور که میرفتم سمت اسانسور فریاد زد:دختره وحشی مطمئن باش جواب این کارتو میدم.
خندیدم و سوار اسانسور شدم….
سوار ماش ري مهران شدم و درو محکم بستم. مهران با تعجب برگشت سمت من وگفت:دره
ها!
من:باشه ببخشید.
_:اوهو چه عصبی!
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:نگفته بودی این
دختره وحشیه!
ماشینو از پارک در اورد و گفت:کی؟
من:گلسا! رو کردم بهش و گفتم:ببین سره
صورت نازنینم چه بلایی اورده!
نگاهم کرد و با تعجب گفت:زد تو صورتت؟
من:البته منم از خجالتش در اومدم ولی قرار نبود دیگه به خاطرت کتک بخورم!
_:نمیدونستم…
حرفشو قطع کردم و گفتم:اگه اینقد دوست داره خب چرا تو پسش میزنی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:فکر میکنی دوسم داره؟ من:اگه نداشت منو میزد؟
خندید و گفت:تو هم زدیش یعنی دوسم داری؟ مشت زدم تو بازوشو گفتم:نه خیرم منظورم این نبود. تو اینه خودشو نگاه کرد
و گفت:چرا؟من که خیلی خوشتیپم! خوش اخلاقم! پولدارم! دکترم.
من:ببین زیر بغلت بیشتر از دوتا هندونه جا نمیشه ها! لبخندی زد و گفت:فردا حسابشو میرسم! من:خودم رسیدم .
:_میدونم یه بارم من میرسم!
شونه هامو انداختم بالا وگفتم:خود دانی!
_:راستی واسه روز اول کارت عال بود!
چقدرم که این حسن اقا تعریفتو کرد چ کارکردی؟ خندیدم و گفتم:هیچ فقط جواب سلامشو دادم. _:خب خیلیا اینقد بی فرهنگن که همین کارو هم
نمیکنن!
مراجعه کننده ها هم راضی بودن درکل که اگه اینجوری پیش بری حقوقتو زیاد
میکنم! دستامو زدم به هموگفتم:راست میگی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:یه
منشی داشتم فوق لیسانس داشت ولی اصلا بلد نبود با مراجعه کننده ها درست حرف بزنه
همه از دستش شاکی بودن برعکس امروز هرکی می اومد تو اتاق اول میگفت اقای مجد این
منشی جدیدتون خیلی بهتر از قبلیه خوب شد عوضش کردین.
با رضایت لبخند زدم. ادامه داد:به نظرم این نشون میده هوشت خوبه!راستی تو چرا درستو ادامه نمیدی؟
خندیدم و گفتم:چطوری ادامه میدادم؟
من همین که نون شبمو در بیارم باید کلاهمو سه متر بندازم بالا!
_:حالا که کار داری خونه هم داری روزا هم که بیکاری . میخوای کمکت کنم؟
خندیدم و گفتم:انگار تو بیشتر از من مشتاقی! _:چرا که نه! به نظرم تو حیفی!
من:اینقد ازم تعریف نکن من بی جنبم! خندیدوگفت:باشه! ولی بهش فکرکن!
من:نمیشه!
_:چرا نمیشه؟
من:چون من با شناسنامه دومم مدرسه رفتم!
با تعجب گفت:یعنی به اسم ارمان؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:یعنی همین یه ذره سوادمم هیچ جا حساب نیست. _:شاید بشه یه کاریش کرد!
من:من تو فکرش نیستم!
_:خودم واست یه فکری میکنم.
من:گیر دادیا!
_:حوصله نداری؟
من:نوچ!
_:میخوای من درست بدم؟
ابروهامو دادم بالا وگفتم:الان مثلا میخوای خرم کنی؟موردی به غیر از خودت نبود؟
بادی به غب غبش داد و گفت:کی از من بهتر؟ من:نه نمیخوام !
:_من منشی بی سواد نمیخوام!
خیلی بهم برخورد با حرص گفتم:خب اگه میخوای میرم!
_:نه خیر تا خسارت منو ندادی هیچ جا نمیری! دوباره داشت بد جنس میشد . با غیض
گفتم:مرده شور اون خسارتو ببرن!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:فردا میرم ببینم میشه کاری کرد واست یا نه!
من:عجب گیری کردیما!
_:انگار یادت رفته ازت قول گرفتم هر کاری
خواستم انجام بدی؟!
من:باشه باشه بسه دیگه خوشت میاد اذیت کنی؟
به هر حال من مطمئنم نمیتونم از سوابق تحصیلیم استفاده کنم.
چشمکی زد و گفت:اون با من! صورتمو
جمع کردموگفتم:برو بابا! لبخند شیطنت امیزی زد وگفت:وقت اخم میکنی ادم دلش میخواد قورتت بده!
دستموگذاشتم رو صورتم وگفتم:خب دیگه صورتمو نبین! میخندم جذابم گریه کنم جذابم اخم کنم بازم جذابم! نیم نگاهی به من کرد وگفت:اگر در دیده مجنون نشینی به غیر از خود لیلی نبینی. من:وای جونم لابد تو مجنونی و من لیلی!
جدی شد و گفت:چرا که نه؟
من یه پسرم این عادیه که به یه دختر علاقه من بشم؟
من:اخه به من؟
امکان نداره!
_:چرا نداره؟
به نظرم تو واقعا جذابی!
اب دهنمو قورت دادم.
اگه واقعا از من خوشش اومده باشه چی؟
کارم زار بود مطمئنا که منو واسه زندگی نمیخواست!
یعنی میخواست منو بازی بده؟
اگه یه شب که من خوابم اومد تو خونم چی؟
اگه باز به زور بردم تو خونش؟!
با نگرانی گفتم:جدی که نمیگی نه؟
با این حرفم غش غش زد زیر خنده!
هنوز با نگرانی نگاهش میکردم.
گونمو با دوتا انگشتش کشید و گفت:همه دخترا از
چنین حرفی خوشحال میشن تو چرا ناراحت؟
بابا شوخی کردم تو همون دوستمی یه ذره
فکرکرد وگفت:به قول خودت رفیق!
با بغض گفتم:اونایی که خوشحال میشن یه جام
دارن که اگه اذیت شدن بهشون پناه ببرن!
دیگه از این شوخیا با من نکن!
وقتی دید واقعا ناراحتم گفت:باشه ببخشید اشتباه کردم!
اهی کشیدم و گفتم:دیگه تمومش کن!
رومو کردم سمت شیشه و از قصد طوری که بشنوه گفتم:اول باید به خاطرش کتک بخورم بعدم باید
بشینم اقا مسخرم کنه!
_:شنیدم چی گفتی؟
زبونمو واسش در اوردم و گفتم:شنیدی که شنیدی! خندید و گفت:میخوای جای سیلیشو بوس کنم خوب شه! دیگه جوش اوردم .
دستمو به حالت تهدید بالا اوردم وگفتم:جرات داری یه بار دیگه از این حرفا به من بزن!
نیشخند زد بعد لباشو غنچه کرد و گفت:بوس بوس بوس!
دندونامو رو هم فشردم و انگشتمو فرو کردم تو پهلوش!
ولی زیاد عمیق نشد چون میترسیدم کنترل ماشین از دستش در بره!
_:دارم رانندگ میکنم!
دست به سینه نشستم و گفتم:تقصیر خودته! _:حالا یه سوال جدی میپرسم واقعا به ازدواج فکر میکنی؟
من:بس کن تو رو جون خودت !
_:نه
جدی میگم!
من:نه خیر فکر نمیکنم!
_:چرا؟ من:دلیلشو یه بارگفتم:متاسفانه یه
خوشبختانه زندگیم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده! _:ولی تو حق داری که…
من:ببین این بحث مسخره رو ادامه نده لطفا! روموکردم اون طرف مهران هم ساکت شد.
چرا این سوالا رو ازم میپرسید؟
چرا میخواست ذهنمو درگیر خودش کنه؟
یعنی این ادم وجدان نداشت؟
من شده بودم وسیله سرگرمیش؟
چشمامو بستم یه لحظه فکر این به سرم خطور کرد که منو مهران با هم ازدواج کنیم ول خیلی سریــــع این فکرو از ذهنم پاک کردم.
زیر چشمی نگاهش کردم. پسره پر رو!
الهی بمیری!عمرا اگه من با این کارا خر بشم !
.
مهران
سرش رو به شیشه بود همون طورکه رانندگی میکردم زیر چشمی میپاییدمش.
وقتی اینجوری درباره خودش حرف میزد دلم میگرفت!
میخواستم یه کاری براش بکنم ول چه کاری از دستم بر می اومد؟!
نمیتونستم خونوادشو بهش بدم.
کاش باهاش شوخی نمیکردم.
یه لحظه با خودم فکرکردم شوخی چرا؟
اگه جدی میشد چی؟من نسبت به اون یه حسایی داشتم اونم که تنها بود شاید اصلا به خاطر این سر ‌راهم سبز شد که بتونم
کمکش کنم و همراهش باشم اگه باهاش ازدواج میکردم…
از فکر خودم خندم گرفت اخه مگه ازدواج الکیه؟اصلا مگه امکان داره؟
حمایت کردن ازش یه بحث جدا بود.
شاید میش قیمش بشم این فکر از قبلی هم احمقانه تر بود.
اعصابم ریخته بود به هم چطوری باید کمکش میکردم؟
گفتم:آوا؟ نگاهم نکرد .
من:اوا خانوم!بازم سکوت!
من: آوا کوچولو!
برگشت سمتم و گفت:کوچولو خودتی !
من: من کجا با این سن و هیکل کوچولو ام؟
_:به سن نیست به عقله!
خندیدم.
نفسشو با حرص داد بیرون.
من:ببخشید دیگه!
رسیدیم به خونه. هنوز هیچ نگفته بود گفتم:بخشیدی؟
رو کرد سمت منو گفت:چرا اذیتم میکنی؟
اونقدر مظلوم این حرفو زد که دلم سوخت. گفتم:منظوری نداشتم. گفت:اگه منم مثه دخترای دیگه بهت پا بدم اونوقت باحالم نه؟
با جدیت گفتم:نه اصلا!
اگه مثه اونا بودی نمی اوردمت تو خونم!
یه ذره نگاهم کرد بعد گفت:باشه!
بعد در ماشینو باز کرد و رفت پایین!
بازم حرف بدی زدم؟
نه اون زیادی حساس بود و اگر نه این حرف که زدم بد نبود!
از قدمایی که رو پله ها برمیداشت معلوم بود عصبیه….
واسه این که از دلش در بیارم از ماشین پیاده شدم وگفتم:آوا؟ دستاشو مشت کرد و ایستاد.
من:شام بیا پایین!
_:خودم شام دارم!
من:پس من میام!
پوفی کرد وگفت:هرکار دوست داری بکن !
خندیدم و زیر لب گفتم:آی قربون این قلب کوچولوی مهربونت .
از این حرف خودم خندم گرفت با خنده وارد خونه شدم. ساعت هشت و نیم بود از جام بلند شدم تا برم بالا نمیدونستم کار درستیه یا نه ول خب به از هیچ بود.
پله ها رو یکی یکی طی کردم و رسیدم دم خونش! طبق معمول پرده ها رو کشیده بود و داخل خونه معلوم نبود. تقه ای به در زدم و گفتم:همسایه؟ چند ثانیه بعد درو برام باز کرد .
لبخندی زدم و گفتم:سلام !

هنوز اخماش تو هم بود سرشو تکون داد و از کنار در عقب رفت.
یه نگاه داخل خونه
انداختم برعکس خونه من از تمیزی برق میزد.
تازه یادم افتاد به مش رحیم زنگ نزدم.
نشستم روی مبل رفت برام چای اورد و باز رفت تو اشپزخونه.
چای رو برداشتم و گفتم:الان یعنی چشم دیدن منو نداری دیگه؟
اهی کشید و هیچ نگفت از روی مبل بلند شدم داشت واسه خودش ظرف اماده میکرد.
گفتم:دختر تو چقد کینه ای ببخشید دیگه!
روکرد به منو گفت:به نظرت اگه میخواستم نبخشم الان اینجا بودی؟
من:خب نه!
سرشو تکون داد و
گفت:خب پس اینقد رو اعصاب نباش!
بعد یه سفره کوچیک از تو کشو در اورد و از
اشيخونه اومد بیرون! یه نگاه به من کرد و گفت:بندازم رو زمین یا میز؟
من:رو زمین!
لبخندی زد و سرشو تکون داد.
کبابا ای که درست کرده بود با نون و ماست و اب اورد و گذاشت تو سفره. خودش نشست و گفت:سرورم اگه میشه افتخار بدین بیاین بخورین!
رفتم نشستم رو به روش و گفتم:قیافش که خوبه! چشماشو تو حدقه چرخوند و
گفت:دستپخت خوبم قبلا بهت ثابت شده! من:البته! بعد یه کباب برداشتم. اونم شروع به
خوردن کرد وگفت:میشه درباره گلسا بهم بگی؟ سرمو تکون دادم وگفتم:چ بگم؟
_:از این شروع کردم:با گلسا تو بیمارستان اشنا شدم.
اون اول دختری بود که باهاش دوست شدم یا
بهتر بگم وارد زندگیم شد.حدود شش ماه با هم دوست بودیم حتی تصمیم داشتیم با خونواده هامونم موضوعو در میون بذاریم. تا این که یه شب اومد خونم و اون شب با هم بودیم همون موقع فهمیدم گلسا دختر نیست…
برام بهونه اورد که ناخواسته بوده و بهش تجاوز شده و منم باور کردم .
من واقعا دوستش داشتم برام مهم نبود که چه اتفاقی واسش اوفتاده
چ جوری با هم اشنا شدین. اخه بهش گفتم همه چیزو راجع بهتون میدونم میترسم ی سوال بپرسه ضایع بشم!
لبخندی زد وگفت:باشه بهت میگم!
بعد صدامو صاف کردم و خودمو موظف میدونستم که بیش ري بهش توجه کنم و هواشو داشته باشم.اما یه روز شنیدم که تلفتی داشت با یه پسر درباره منو پولم حرف میرد و بهش میگفت
هر وقت بتونه ازم پول میگیره تا بده به اون طوری گفت انگار تمام این مدت بودنش با من
یه نقشه بوده.به روی خودم نیاوردم ولی زیر نظر گرفتمش با کمک همین دوستم علی
فهمیدم که طرف دوست پسر قبلیشه موقعی که با هم بودن ازش فیلم گرفته و حالا ازش باج
میخواد.
گلسا واسه این که با من باشه با یه تیر دو نشون میزد هم ایندشو تامین میکرد و
ازدواج موفقی داشت هم شر دوست پسرشوکم میکرد.
میتونست از پدرش پول بگیره و بعدم عمل کنه ولی این که چرا این راهو انتخاب کرد هیچوقت نفهمیدم. موقعی که با هم دوست بودیم دو دونگ از
مطبو به اسمش زدم بعد از این که بهش گفتم موضوعو میدونم کلی برام بهونه اورد وقتی کل
ماجرا روگفتم دیگه نتونست اعتراضی کنه ولی موند تو مطب میخواست لج منو در بیاره با این که میدونست تقصیر خودش بوده ولی میخواست ازم انتقام بگیره برای همین ازم دور نمیشد.
خیلی به هم ریخته بودم موضوعو به بابام گفتم ولی این اوضاعو بهتر ک نکرد هیچ بدترم کرد مخصوصا وقتی به گوش خاله و دختر خالم رسید.
میدونی مامانای ما سر خود از اول اسم ما رو رو هم گذاشته بودن و این برای نادیا یه جور خیانت محسوب میشد.
همون موقع بود که من خونمو از خانوادم جدا کردم و تصمیم گرفتم مشکلمو خودم حل کنم. بی خیال گلسا شدم فقط برای اذیت کردنش نشون میدادم که با منشیام سر و سری دارم بعد از اون به یه ماه نمیکشید که منشیه با پای خودش میرفت.
تو همون بحثا بودیم که با امیر اشنا شدم جون ازگلسا رو دست خورده بودم پیشنهاد امیر رو برای امتحان کردن دخترای دیگه قبول کردم.
بعدش دیگه شده بود عادت…
همین بعدشم که زندگ ادامه داشت و همچنان من با گلسا درگیریم.
_:تو که ی بار رو دست خوردی چطور به من اعتماد کردی؟
دماغشو کشیدم و گفتم:تو فرق داری!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:از کجا میدونی من فرق دارم!
شاید منم خودمو قالب کردم کاری کردم بیاریم تو این خونه که بخوام خرت کنم و کاری کنم عاشقم شی بعدا پولتو بالا بکشم.
هوم؟!
سرمو کج کردم و گفتم:نه!اینجوری نیست!
کسی که اعتراف میکنه یعنی این کاره نیست. چشماشو ریز کرد و خندید و گفت:نه خوشم اومد انگار مثه خودم ادم شناسی!
من:اره یه جورایی گلسا مجبورم کرد ادم شناس بشم.
دستاشو زد به همو گفت:خوبه پس دارم براش! من:ببینم میتونی بیرونش کنی یا نه!
اگه بتونی یه جایزه خوب پیش من داری.
_:چ مثلا؟
من:وقتی این کارو کردی بهت میگم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:باشه !
یه لقمه دیگه خورد و گفت:اگه خونوادت درباره من چیزی بفهمن اونوقت چی؟
برات دردسر میشه؟
من:خب موضوع تو با گلسا فرق داره ولی واسه اونا قابل درک نیست واسه همین از
دست بابا فراریت دادم .
_ : سرم که بلایی نمیارن؟
خندیدم و گفتم:نترس مگه من مردم ؟
با قدر دانی نگاهم کرد و گفت:میدونی من تا حالا رفیقی به خوبی تو نداشتم.
من:میدونی منم همینطور!
از حرفم خوشحال شد وگفت:پس شامتو بخور رفیق گوشت بشه به تنت .
بعد از این که غذا خوردیم رفتم پایین شماره مش رحیمو گرفتم کسی جواب نداد. شماره
خونشونو گرفتم بعد از کلی معطلی بالاخره جوابمو دادن :بله؟
من:سلام منزل اقای فرهمند؟
_:بله بفرمایید. طرف یه خانوم بود صداش خیلی گرفته بود گفتم:من با مش رحیم کار داشتم!
با گریه گفت:مش رحیم فوت کردن!
از چیزی که شنیدم هنگ کردم .
با تعجب گفتم:چی؟کی؟چطور؟
یه نفس عمیق کشید و گفت:دو شب پیش تو خونه گاز گرفتشون!
من:گرفتشون؟
_:خودشو همسرش!
ببخشید اقا شما؟
من:مش رحیم برای من کار میکردن!
_:اه اقای دکتر شمایید ببخشید نشناختم!
فردا مراسم سومشونه.
من:چطور به من خبری ندادین؟
_:اینقدر اتفاقی بود که گیج شده بودیم.
بیچاره دخترش عروسی بهش زهر شد.
من:میشه بهم ادرس بدین؟
ادرسو بهم داد باید حتما میرفتم.
بعد از این که تسلیت گفتم گوشی رو قطع کردم برای رسیدن به سمنان باید زودتر حرکت میکردم. لباسای مشکیمو پوشیدم و یه مقدار پول با خودم برداشتم . از خونه اومدم بیرون باز رفتم بالا و در زدم. اوا اومد دم در .
من:من باید برم جایی ممکنه تا فردا شب نیام.
میتونی تنها تو خونه بمونی؟
با تعجب نگاهی سر تا پای من انداخت گفت:چیزی شده؟
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم:مش رحیم مرده! _:کی؟
من:مش رحیم سرایدار خونه!
با ناراحتی گفت:کی اینجوری شده؟چطوری؟ من:نمیدونم میگن دو روز پیش خودشو زنشوگازگرفته!
آوا دستشو گذاشت رو صورتش وگفت:واقعا؟ من:اره!
_:اخ! خدا بیامرزتش.
من:انشا ا…
_:این وقت شب کجا میری؟
من:باید برم سمنان به خونوادش سر بزنم شاید کمکی پولی چیزی لازم داشته باشن .
یه نگاهی به من کرد و بعد با رضایت لبخند زد و گفت:باشه برو به سلامت! بعد دستشو زد
پشت شونم.
من:نمیترسی تنهایی؟
خندید و گفت:چی میگی؟
اینجا زیادی واسه من امنه!
برو من حواسم به خونه هست.
اینو که گفت کلیدای پایینو بهش دادم و گفتم:اگه چیزی خواستی برو پایین!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
من:من دیگه میرم خداحافظ!
رفتم سمت پله ها که گفت:مهران! برگشتم سمتش چشماشو سریــــع بست و باز کرد یه لبخند زد و
گفت:مراقب خودت باش!
خندیدم وگفتم:تو هم همینطور!
واقعا با این حرفش حس خوبی بهم دست داد.
خیلی وقت بود کسی بهم این حرفو نزده بود.
وقتی از یه نفر میشنوی که ازت میخواد مراقب خودت باشی احساس مهم بودن میکنی.
به تعبیر بچگونه خودم….
خندیدم و رفتم سوار ماشین شدم .
.
آوا:
با رفتن مهران منم رفتم تو خونه!
تلوزیون رو روشن کردم و نشستم پای فیلم سینمايي .
نفهمیدم كي جلوی تلوزیون خوابم برده بود.
غير مهران کسی نمیتونست باشه.
با صدای در از جا پریدم.
به ساعت نگاه کردم رفتم دم در تا درو باز کردم .
خشکم زد.امير با خنده گفت:میدونستم یه دختري اینجاست.
بعد یه نگاه سر تا پای من کرد و خندید.
گفتم:تو اینجا چ کار میکني؟ جوابمو نداد.
خواست بیاد جلو مانعش شدم پوزخندی زد و گفت:تو آوايي مگه نه!
نباید ازش میترسيدم.
من قبلا هم با پسرا درگير شده بودم پس اگه میخواست کاری کنه از پسش بر مي اومدم.
جستش هم زیاد بزرگ نبود .سرمو گرفتم بالا و زل زدم تو چشماشوگفتم:گيريم که باشم خب که چي؟ یه ذره تو صورتم دقیق شد و گفت:چهرت خیلی اشناس!
من:فکرنکنم توزندگیم با بي سروپاهايي مثله توسرکارداشتم!
_:اوهو انگار تو منو خیلی خوب میشناسي. من:چشمامو ریز کردم و گفتم:خیلی خوب!
خندید وگفت:حالا یادم اون پسره پیک موتوریه. عجب حافظه ای داشت زد زیر خنده و گفت:گفتم واسه یه پسر زیادی ظریفي!
باز هیکلمو بر انداز کرد .
با حرص گفتم:چشات در نیاد!
خندید و گفت:زیادی زبون داری کوچولو خواست بیاد جلو خودمو کشیدم عقب! خندید و گفت:از چي!ميترسي! پوزخندی زدم و گفتم:هه حتما از تو؟! یه قدم اومد جلو وگفت:من یه کم ترسناکم! صاف ایستادم سر جام نباید میذاشتم بیاد تو خونه گفتم:اره خب اول با گوریل اشتباهت گرفتم.
با حرص گفت:خودم زبونتو واست کوتاه میکنم! من:عددی نیستي!
به سمتم حمله ور شد درو محکم کوبیدم تو صورتش صدای خورد شدن شیشه های در رو شنیدم! شیشه ها روکنار زد و اومد تو از پیشونیش خون م اومد
اومد جلو و گفت:چه غلطی کردی؟
من:غلط کردن کاره توئه! خيز برداشت سمتم ولي عقب نرفتم رفتارم بدتر عصبیش میکرد اگه اعصابش خورد میشد کمتر حرکاتش تمرکز داشت.
گفت:دختره سرتق یه کار نکن همینجا کارتو یه سره کنم!
من:مواظب باش کار خودت یه سره نشه!
با یه حرکت اومد جلو تا به خودم به جنبم دستاشو قفل کرد دورم صورتش باهام هیچ فاصله ای نداشت خندید وگفت:فکر میکردم سخت تر از اینا باید گيرت بندازم! با حرص گفتم:فکر نکن خیلی موفق بودی! دستموکشیدم بالا و با تمام توانم زدم تو چونش! ولم کرد و چند قدم رفت عقب! این دفعه من بودم که به سمتش حمله ور شدم با مشت چند بار زدم تو شکمش. زورش زیاد نبود حداقل اندازه مهران نبود از پسش بر مي
اومدم همين حس بهم اعتماد به نفس میداد! خواستم یکی دیگه بزنمش که منوگرفت و با
زانوش زد تو شکمم و گفت:گربه کوچولوی وحشی خودم رامت میکنم!
در حال که دلمو گرفته بودم گفتم:اتفاقا تخصص منم تو رام کردن سگای هاره!
خواست بیاد جلو یه دفعه بلند شدم و باز با مشت زدم تو فکش! مچ دستم درد گرفت خون از صورتش پاشید هولش دادم سمت در و گفتم:گورتو گم کن! _:تا حساب تورو نرسم هیچ جا نميرم!
خواست دوباره بگيرتم که ایندفعه زدم وسط پاش! دیگه جونش داشت در مي اومد بعيد میدونستم کل زندگیش از یه دختر اینجوری کتک خورده باشه.
در حال که خون صورتشو پاک میکرد گفت:کارم باهات تموم نشده.
هولش دادم سمت شیشه ها سکندری خورد ول خودشو نگه داشت ایستادم تا از خونه رفت بيرون. خوشحال از این که تونستم از پس خودم بر بیام کلیدای خونه مهرانو برداشتم و رفتم تو خونش اونجا جام امن تر بود حداقل از حیاط راهی به توی خونه نبود….
درو چند تا قفل زدم و چراغای خونه رو روشن کردم….

عجب جمعه بازاری شده بود. روی ميز پر از پوست تخمه بود تو اشپزخونه هم پر از ظرف
رو زمين هم ریخت و پاش بود.
بیخیال خونه شدم باید به مهران زنگ میدم و موضوعو میگفتم. رفتم سراغ تلفن و شماره مهرانو گرفتم.
_:الو؟
من:سلام!
_:سلام اوا تويي؟
من:اره !
_:خونه مني؟
من:اوهوم!تو کجايي؟
_:من گرمسارم!هوا زیاد خوب نیست نمی تونم تند برم. من:اها! حالا اصلاگرمسار کجا بود؟
موضوع مهمی نبودکه بخوام بپرسم
_:چ شده این وقت شب زنگ زدی؟دلت برام تنگ شده؟
خندیدم گفتم:نچايي یه وقت!
_:نه لباس گرم پوشیدم حالا بگو چ شده؟
من:ببين نمیخوام نگرانت کنم اما امير اومده بود اینجا!
_:چي؟امير؟تورو دید؟
من:اره دید!
_:چطور دیدت؟رفتیم دم در؟
من:اومده بود بالا نمیدونم چطوری اومده بود تو حیاط!حالا کجاس؟تو خونس؟اذیتت که نکرد. من:من از پس خودم بر میام نگران نباش .
حداقل تا وقتي فکش خوب شه این طرفا نمیاد . زنگ زدم بهت که بدوني یه وقت دوباره چيزي به بابات نگه؟! من حریف بابت نمیشم.
:میدونست من خونه نیستم؟
من:نمیدونم ولي اگه نمیدونست که نمی اومد بالا !
: اونم تورو زد؟
خندیدم و گفتم:نه فقط ایستاد تماشا کرد چه جوری ميزنمش!
_:خوبي؟
من:وای گفتم که خوبم!الانم اومدم پایين چون شیشه بالا شکست.
_:باشه تو خونه بمون.
کسی اگه حتي تو حیاط هم اومد درو باز نکن.
من الان بر میگردم.
من:نه… حرفمو قطع کرد وگفت:تو اميرو نمیشناسي!
حتما خیلی هم عصبیش کردی.تازه اگه الان حقشوکف دستش نذارم پر رو میشه .
من:پس مش رحیم؟
_:اون بیچاره دیگه مرده با رفتن من زنده نمیشه فوقش برای خونوادش پول میفرستم!
الانم برو دزد گير خونمو روشن کن.
من:بلد نیستم که!
_:برو تو راهروی ورودی!
کاری که گفت کردم گفتم:خب؟
اونجا یه جعبه سیاه رنگه!
دیدمش کنار جا کیلیدی بود گفتم:خب؟ گفت:رمزشو بزن کاری که گفت کردم به دفعه درش باز شد .
گفت:باز شد؟
من:اره!
_:خب یه چراغ قرمز داره یه کلید کنارش!
من :اره دیدم!
_:اونو بزن! زدم.
گفت:کلیده سبز شد؟
من:اره!
_:خب کسی بخواد از پنجره ها یا در بیاد تو میفهمی فقط از خونه من بيرون نميري باشه؟ من:باشه
_:افرین!
من دارم بر میگردم دو سه ساعت دیگه ميرسم.
تا اون موقع مواظب خودت باش.
من:تند نروني!
خندید و گفت:نه!
ازش خداحافظي کردم و گوشي رو قطع کردم مطمئنا از ترس خوابم نمی برد. واسه این که بیکار نمونم شروع کردم به جمع کردن خونه !
*
مهران :
چشمام از خواب دیگه جایی رو نمیدی اگه نرسیده بودم خونه حتما حالا دیگه تصادف میکردم.
ماشینو پارک کردم تو حیاط یه نگاه به خونه انداختم چراغای خونه روشن بود با این حال گفتم شاید اوا خواب باشه کلیدو انداختم تو در اروم درو باز کردم. رفتم سمت دزد گیر خاموشش کردم چون با این که با کلید درو باز کرده بودم با بسته شدن در صداش در می اومد.
یه نگاه به اطراف کردم. همه چی تمیز شده بود .
خندیدم و رفتم جلو دیدم اوا رو مبل خوابش برده! یه نگاه به ساعت کردم اروم زدم زو شونه اوا یه دفعه از جا پرید گارد گرفت و گفت:برو عقب.
من:اوا منم نترس!
چشماشو به سختی باز کرد و گفت:ترسیدما!
من:نترس!پاشو برو تو اتاق من بخواب خسته شدی! سرشو تکون داد وگفت:من اینجا راحتم!
خندید وگفت:توکه از من خسته تری! من:مرسی بابت خونه!
سرشو تکون داد وگفت:باشه برو بخواب دیگه بذار منم بخوابم!
من:بذار ببینم چیزیت نشده!
دستشو گذاشت رو شونم و گفت:نه نشده زد تو شکمم ولی الان درد نداره
من:تو دندت که نزد!
سرشو به علامت منفی تکون داد از جاش بلند شد منو هول داد و گفت:برو بخواب خب!
چشمام از بیداری درد گرفته بود. رفتم سمت اتاق براش یه پتو بردم دیدم باز خوابیده .
پتو رو انداختم روش و رفتم تو اتاق و رو تختم ولو شدم .
با تکونایی که روی شونم حس میکردم از خواب بیدار شدم.
سرمو اوردم بالا آوا نشسته بود بالا سرم و شونمو با شدت تکون میادا!
دستشو پس زدم و گفتم:چیه؟
گوش تلفن رو گرفت سمتم و گفت:از بیمارستان زنگ زدن! گوشی رو ازش گرفتم و با صدای خوابالودی گفتم:بله؟
_:سلام اقای مجد خوب هستین؟
خواهرتون گفتن امروز نمیاین درسته!
با حرص گفتم:وقتی خواهرم گفته یعنی نمیام دیگه!برام مرخصی رد کنید.
خودشم فهمید چه سوال احمقانه ای
پرسیده گفت:باشه ببخشید مزاحمتون شدم. من:خدافظ! گوشی رو قطع کردم و دادم دست آوا. خنده گفتم:خواهرم؟!
_:خب چی بهش میگفتم؟!
من:باشه خواهرم !ساعت چنده؟
_:هشت و نیم!
بالشتوگذاشتم رو سرم وگفتم:زنیکه احمق حالا حتما باید از خودم میپرسید؟
اوا از جاش بلند شد مچ دستشو گرفتم و سرمو از زیر بالشت بیرون اوردم .
دیدم با تعجب نگاهم میکنه گفتم:امیر بهت چی گفت؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:ازم پرسید اوائم یا نه! از جام بلند شدم و گفتم:نپرسید چرا
اینجايی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد وگفت:شاید میخواسته بپرسه وقت نشد.
من:حالا که تورو دیده باید همه چیزو به تو هم بگم که حواست باشه! نشست رو تخت و
گفت:چی؟
چهار زانو نشستم سر جام موهامو با دستم صاف کردم و گفتم:ببین امیر داره جاسوسی منو میکنه نمیدونم چرا ولی انگار واسه اینه که میخواد ببینه من با دختری رفت و امد دارم یا نه!
میخوام دلیلشو بفهمم اول میخواستم ترلان واسم نقش بازی کنه ولی حالا که به تو شک کرده فکر کنم بهتره که خودمون واسش نقش بازی کنیم میخوام فکر کنه ما با هم دوستیم .
میتونی کمکم کنی؟
لباشو جمع کرد و گفت:یعنی واسه اونم نقش بازی کنیم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
اب دهنشو قورت داد وگفت:اگه به بابات بگه چی؟ من:خب بگه!واسه اونا هم نقش بازی میکنیم! سرشو تکون داد وگفت:دیوونه شدی؟
من از بابات میترسم!
لبخندی زدم و گفتم:نترس من هواتو دارم
_:اخه این کارا چیه؟
چرا رک و رو راست باهاشون حرف نمیزنی؟
من:فکر میکنی اونوقت راستشو بهم میگه؟
_:خب نه!
من:با این حال من مجبورت نمیکنم.
اگه فکر میکنی نمیتونی! ‌
سرشو تکون داد وگفت:میتونم!
لبخند زدم گفتم:تو مواظب من باش منم کمکت میکنم!
دستمو بردم جلو و گفتم:قبوله! ‌
دستمو گرفت وگفت:منم قبول !
از جاش بلند شد وگفت:ببینم نمیخوای به مهمونت صبحونه بدی؟ ‌
من:خونه خودته!
دست به سینه ایستاد وگفت:یعنی خودم بایدکارکنم دیگه؟
با خنده از جام بلند شدم و گفتم:نه بیا بریم بهت صبحونه بدم مهمون!
با هم رفتیم سمت اشپز خونه.
همون طور که پشت سرم می اومد گفت:حالا چ بهش میکی؟
من:به کی؟
از اپن اویزون شد و گفت:به امیر دیگه!
شیرو از تو یخچال بیرون اوردم و گفتم:اول باید ببینم واسه چی اومده تو خونه؟ !
نون و پنیر رو هم گذاشتم رو میز.
آوا اومد نشست پشت میز و گفت:دلم میخواست
بکشمش!
دوتا لیوان گذاشتم سر میز و نشستم و گفتم:مطمئن باش اگه من اینجا بودم مرده
بود!
خندید و گفت:تو اگه بودی که نمی اومد تو خونه! شونه هامو انداختم بالا گفت:راست میگی
میتونی بگی بیان شیشه بالا رو درست کنن؟
من:اره میگم برات حفاظ هم بذارن!
_:ایول دستت درد نکنه!
لبخند زدم .
بعد از صبحونه زنگ زدم به امیر ول جوابمو نداد میدونستم جواب نمیده چه جوابی داشت که بهم بده!؟
با این کارش همه چیزو به نفع من تموم کرده
بود!
زنگ زدم شیشه بر اومد و شیشه در رو عوض کرد بعد هم رفتم دنبال حفاظ برای در و پنجره ها!داشتم برمیگشتم خونه که امیر خودش زنگ زد! ماشینو پارک کردم گوشه خیابون
و جواب دادم قبل از این که فرصت بدم چیزی بگه گفتم:نمیدونستم دزدم شدی!
_:سلام عرض شد اقا!
من:هه! با لحن مسخره ای گفتم:علیک سلام به دوست عزیزم به دزد خونم.
و با خشم ادامه دادم:با چه رویی زنگ زدی به من هان؟
_:بس کن من نیومده بودم دزدی!
دختره زده فک منو شکونده اونوقت تو…
حرفشو قطع کردم وگفتم:دختره خوب
کاری کرد نکنه میخواستی بشینه نگات کنه هر غلطی دلت خواست بکنی؟
نگران این باش که دست من بهت برسه اونوقت فکت که هیچ یه استخون سالم تو بدنت نمیذارم! _:اروم باش!حالا که چیزی نشده!
من:نکنه باید به دوست دختر من تجاوز میکردی تا اتفاقی بیفته هان؟
_:که اون خاله ریزه دوست دخترته!
دوست دخترت تو خونه همسایت چی کار میکرد؟نکنه دوست دختر دوتاتونه؟
مثه ترلان که دوتایی تقسیمش کردین.
من:خوبه خبرارو زود به گوشت میرسونن! جاسوسات واقعا کارشونو بلدن!
صداش عوض شد با نگران گفت:جاسوس؟
من:اره جاسوس!
فکرکردی اینقدر احمقم که نفهمم به اون دخترا پول میدی تا واست از من خبر بیارن؟
خنده عصبی کرد وگفت:اخه من چرا باید این کارو بکنم!
پول میدی که رفت و اومدای منو چک کنی؟
من:بخام از خودت میپرسم!چرا به دخيا
:دیوونه شدی؟من هیچوقت چنین کاری نمیکنم! من:که نمیکنی!
با تردید گفت:نه!
من:ببین من احمق نیستم!
دیگه نمیخوام نه ریخت تورو نه ریخت هیچ کدوم از
اون دخترای هرزه رو ببینم!
مطمئن باش اگه بازم دورو بر خونه من یا آوا بپلکی کاری میکنم تمام عمرت از زنده بودن پشیمون شی !
خواستم گوش رو قطع کنم که گفت:مهران… مهران صبر کن! پوفی کردم وگفتم:چه مرگته؟ :میخوای به خاطر یه دختره دوستیمونو به هم بزنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:دوستی؟منو تو هیچ دوستی با هم نداریم!تو فقط واسه من حکم یه واسطه رو داشتی همین.تازه اینو توگوشت فروکن اون دختر عشق منه میخوام باهاش ازدواج کنم.
ببینم نکنه مشکلی داری؟
:نه …نه اصلا به من چه ولی به نظرم اون کیس مناسبی واسه تو نیست
من:اوه نمیدونستم باید واسه تصمیم گرفتن واسه زندگیم با تو مشورت کنم!
با صدای بلندی گفتم:ببین شرتو از زندگي منو آوا کم میکني و اگر نه شرتو از این زندگي خودم کم میکنم! بعد گوشي رو قطع کردم.
به اندازه کافي ترسونده بودمش!
من همیشه جلوی امير طوری رفتار میکردم که مرموز و ترسناک به نظر بیام چون میدونستم با کاری که اون داره اگه بخوام بهش رو بدم برای خودم بد میشه. گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم تو جیبم و با یه لبخند رضایتمند ماشینو به حرکت در اوردم .
غذا گرفتم و رفتم خونه ! اوا نشسته بود جلوی تلوزیون با دیدن من از جاش بلند شد وگفت:سلام ! من:سلام .
: چ شد؟
من:هیچ عصر میان !
: مگه نمیخوایم بریم مطب؟
من:خب ما ميريم!اونا هم میان کارشونو انجام میدن و ميرن !
: یعني خونتو میدی دست غریبه و ميري؟
نترس اشنائن زیاد سفارش داشتیم براشون ادمای قابل اعتمادین.بیا بریم غذا بخوریم ! شونه هاشو انداخت بالا و دنبال من اومد تو اشپزخونه.
بعد از ناهار با هم رفتیم مطب .
گلسا هنوز نیومده بود . اوا رفت سر کارش منم رفتم تو اتاقم میدونستم بیمار اولم تو اموزش و پرورش کار میکنه باید ازش درباره مشکل اوا کمک میگرفتم. ساعت یه ربــع به چهار
بود به آوا گفتم برام چاي بیاره همون موقع مريضي که منتظرش بودم اومد تو….
داشتم معاینش میکردم که در زدن میدونستم اواس گفتم بیاد تو! در باز شد اوا با یه سيني چاي و بیسکوییت اومد داخل.
یه نگاه به مرده کرد و گفت:چاییتونو اوردم!
اشاره کردم به ميز.
یه نگاه به مرده کردم وگفتم:تا چند هفته دیگه داروهاتونو قطع میکنم.
تشکرکرد.
اوا سيني رو گذاشت روی ميز خواست بره که گفتم:خانوم کریمی! برگشت سمتم! به حیدري
اشاره کردم و گفتم:ایشون اقای حیدری هستن! سرشو تکون داد.
رو کردم به حیدری و گفتم:این همون خانومیه که قبلا دربارش باهاتون صحبت کردم.
حیدری نگاهی سر تا پای اوا انداخت و سرشو تکون داد….
لبخندی به اوا زدم و گفتم:اقای حیدری تو اموزش و پرورش کار میکنن.
من باهاشون حرف زدم میتونن برات مدارگ که نیاز داری رو اماده کي فقط باید چند تا امتحان بدی! انگار تازه فهمیده بود چه خبره تمام نگراني که تو چشماش موج ميزد با
یه نفس عمیق ریخت بريون وگفت:چه امتحاني؟ حیدری روکرد بهشوگفت:چون مدرک
برای سوم راهنماییه زیاد دردسر نداره من همه کاراشو براتون انجام میدم فقط شما باید تا
خرداد امتحانای سوم راهنمايي رو دوباره بدین.
تنها کاری که باید بکني اینه که مدارك که به
اقای دکتر گفتمو اماده کني و بعدم بیاین امتحان بدین!
اوا سرشو تکون داد وگفت:باشه مشکلی نیست! حیدری ادامه داد:اگه میخواین سریــــع دیپلموتو بگيري توصیه میکنم به جای این که هر سال رو امتحان بدین برین یکی از این موئسسه هايي که وابسته به اموزشو پرورشن!
اینجوری به جای این که مجبور باشي هر چهار سال دبيرستانو امتحان بدین فقط یه امتحان ازتون میگيرن.
رو کردم به حیدریو گفتم:اگه بخواد دیپلم تجربي بگيره چي؟
از حرف خودم خندم گرفت خودم بریدم و دوختم بعدم براش رشته انتخاب کردم.
حیدری سرشو تکون داد و گفت:مدرکايي که میدن مختلفه تجربي هم میتونن بگيرن هر چند فني راحت تره!
اوا سرشو تکون داد و ممنون!
لبخندی زد وگفت:تصمیم درستي گرفتید امیدوارم
بتوني راحت این عقب افتادگي چند ساله رو جبران کني!
اوا لبخند ملیح تحویلش داد و گفت:مرسي!
بعد روکرد به منوگفت:اگه با من کاری ندارین برم! سرمو تکون دادم و گفتم:بفرمایید!
دوباره از حیدری تشکرکرد و رفت بيرون!
نمیدونم چرا اصلا مشتاق به نظر نمی رسید.
اخرین مریضمم كه رفت!کش و قوسي به بندم دادم و از جام بلند شدم روپوشمو در اوردم و ساعتو کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بيرون! اوا داشت ميزشو مرتب میکرد.
لبخندی زدم وگفتم:بریم؟
در حال که پرونده ها رو سرجاش میذاشت گفت:اینا رو مرتب کنم ميريم!
همون موقع گلسا از اتاقش اومد بيرون یه نگاه به من که بالای سر اوا ایستاده بودم کرد و با نازگفت:دارین ميرين دكتر؟اخه اينم سوال بود؟ابرومو دادم بالا و گفتم: بله! چشمكي زد و گفت:باشه!
با تعجب نگاهش کردم اوا با اشاره به من گفت:این چشه؟
خندم گرفت!اینبار
گلسا با تعجب به خندیدن من نگاه کرد و گفت:چيزي شده؟
قبل از این که من جواب بدم اوا
برگشت طرفشو گفت:نه خانوم دکتر چيزي نشده دیگه کاری با من ندارین؟منم میخوام برم!
یه سمت صورتشو جمع کرد ایشی گفت :نه کاری ندارم! راستي من فردا نمیام!
اوا گفت: باشه ! پشتشو کرد بهش طوری که صورتش سمت من بود بعد گفت : ایشالا دیگه ا ز این در تو نیای .نکبت!
از رفتار اوا حسابي خندم گرفته بود.نمیدونستم بینشون چ شده که اوا اینجوری توپش پر بود گلسا رو کرد به منو گفت:اخه فردا یه روز خاصه! میخواستم بگم
خب به من چه ولي میدونستم منتظر یه چيز دیگس واسه همين گفتم:چطور؟
با ناز گفت:یادت نمیاد؟
بعد زیر چشمی به اوا نگاه کرد اوا بي تفاوت داشت کیفشو در مي اورد.
من:نه!
انگار گلسا بیشتر حرصش گرفته بود
گفت:فردا تولدمه!
من:اها از اون لحاظ!
نیم نگاهی به اوا کرد و گفت:میخواستم دعوتت کنم!میای؟
انچنان میای رو با ناز و کش دار گفت که اوا برگشت سمش. ب
ا این رفتار زنندش گاهی وقتا شک میکردم واقعا تخصص داشته باشه.
با خودم فکرکردم چطور یه مدت دوسش داشتم. همون موقع اوا از جاش بلند شد دستمو انداختم دور شونه اوا و گفتم:البته!
رو کردم به اوا و گفتم:دوس داری بریم؟ اوا در حالي که سعی میکرد ادای گلسا رو در بیاره گفت:من هر جا تو باشي دوست دارم برم!
به زور خندمو جمع کردم اوا هم داشت لبشو میگزيد.
رو کردم به گلسا که داشت با اکراه به اوا نگاه میکرد لابد انتظار داشت تنهايي برم. از طرز نگاهش به اوا معلوم بود داشت به خودش فوحش میدادکه چرا اصلا چنين پیشنهادی داده!
روکردم بهش وگفتم:خب چه
ساعتي باید بیایم؟کجا؟
باغمون!میدني كه کجاست؟لباشو جمع کرد دیگه اثری از اون ناز و اداها نبود یه بار باهاش رفته بودم ول یادم نمی اومد گفتم:نه!
_:واست اس ام اس میکنم !
سرمو تکون دادم وگفتم :باشه! روکردم به اوا وگفتم:بریم !
لبخندی زد و سرشو تکون داد دستشو گرفتم و با هم از مطب بيرون رفتیم و سوار اسانسور شدیم. همينطىر که در اسانسور بسته شد اوا زد زیر خنده وگفت:خیلی باهات حال کردم ایول
خوب حالشو گرفتي !
نیشخندی زدم و گفتم:تو هم خوب بلدی نقش بازی کنیا! چشمکی زد و گفت:کجاشو
دیدی!
دستاشو زد به هموگفت:امروز از ماهوارت یه برنامه دیدم ادا و اصول دخترونه یاد گرفتم!
دستشو اورد بالا رو ارنجشو به طرف بيرون خم کردو کیفشو انداخت تو گودی
دستش.بعد لباشو جمع کرد و گفت:مثلا اینجوری باید کیفتو بگيري و راه بری تا خانوم به
نظر برسي!
کیفشو داد رو شونش و گفت:یا اگه اینجوری باشه باید دستتو نرم بگيري رو کیفت!
خندیدم و گفتم:افرین! اینا رو از کجا یاد گرفتي! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:یه
شبکه ای یه برنامه داشت اسمش بود چگونه جذاب باشیم…
جداب به نظر برسیم یه همچين چيزي!
یه نگاه به چشمای خندونش کردم و تو دلم گفتم :همين جوری به اندازه کافي جذاب هستي!
در اسانسور باز شد. من:خواستم برم جلو دستشو گرفت جلومو گفت:تازه خانوما مقدمن!
خندیدم ایستادم عقب دستمو دراز کردم و گفتم:بفرمایيد مادمازل خندید و از اسانسور بيرون رفت منم دنبالش راه افتادم.
با هم سوار ماشين شدیم .
از پارکینگ که اومدم بيرون اوا برگشت سمت منو گفت:من تا حالا جشن تولد نرفتم!
همون طور که نگاهم رو به جلو بود گفتم:خب حالا ميري ميبيني!
دستاشو زد به همو گفت:شنیدم تولدای ادم پولدارا خیلی باحاله!
من:كي بهت گفته؟
اوا:یکی از بچه های رستوران! اسمش رضا بود گفت یه بار دامادشون بردتش تولد پسر عموش دامادشون پولدار بود خواهرش واسش کار میکرده بعد گرفتتش! میگفت همه دخترو پسرا لباسای گرون قیمت میپوشن خوردنیای خوشمزه
میخورن دو نفری ميرقصن…عين خارجیا!
لبخندی زدم و گفتم:تو بلدی برقصي؟
لباشو جمع کرد و گفت:نه!
من:خب پس اول باید بریم واست یه لباس درست و حسابي بخریم بعدم باید رقصیدن یادت بدم!
_:حالا حتما باید رقصید؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:میخوام حسابي حال گلسا رو بگيريم!
_:اره اره این یکی رو هستم!
من:چي شده اینقد حرصي شدی از دستش!؟
اوا با غیض گفت:دختره پر رو به من میگه گه گوگه گوگو! یه نگاه به دهن کج شدش انداختم و با خنده و گفتم:میشه ترجمه کني؟ نیشخندی زد و گفت:بهم میگه دختره دهاتي!دختره بیسواد! دختره پر رو…با خودش میگه ها ولي وقتي دورو برشم یه جوری میگه بشنوم! بعدم فکر کرده من کلفتشم میگه برام چاي بیار بردم براش بعدا عمدا زد زیرش ریخت مجبور شدم جلوی مریضش بشینم خورده شیشه ها رو جمع کنم حالا تا اینجا مشکلی نیست هی میگه زود باش کارتو بکن برو بيرون من مریض دارم!
خدا رو شکر لیوانش شکست که نخوام باز براش چاي بريزم واگرنه چاي روداغ داغ مريیختم توصورتش.
خندیدم و گفتم:بد خشنیا!
لبخندی زد و گفت:خشن نیستم از این که بي دلیل تحقير شم بدم میاد!
دست به سینه نشست و گفت:حالا نقطه ضعفشو پیدا کردم چنان حالشو بگيرم
که بفهمه با كي طرفه.
من:نقطه ضفش چیه؟ لبخندی زد و گفت:تويي! خندیدم و گفتم:خوبه پس این وسط من خوش به حالم میشه!
اخمی کرد و گفت:باز داری اذیت میکنیا!
من:بابا من که چيزي نگفتم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:به هر حال! با هم
رفتیم تا برای آوا لباس بخریم. وارد یه مغازه شدیم. تا به حال برای خرید لباس مهموني نرفته
بودم ولي میدونستم فرم لباسا چه جوریه رفتم سمت یه پيراهن کوتاه بيروني که بالا تنش دوتا بند میخورد یه خط با نگين هم بالای سینش بود پایینش هم کوتاه بود داشتم فکر میکردم با چکمه و ساپورت مشکلی قشنگ میشه که آوا گفت:حوله حموم بگيرم دورم از این سنگين
تره!
من:چرا؟بهت میاد!
بعد لباسو با کاور گرفتم رو به روش .
دستشو کشید پایين و گفت:من اینو نمیپوشم !
من:پس چي میخوای؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم ولي ترجیح میدم تا اخر عمر گلسا بهم تیکه بندازه تا این که یه تیکه پارچه بکشم دور بدنم و برم جلوی بقیه !
لباسوگذاشتم سر جاشوگفت:خیلی خب باشه بیا بریم ببینم لباس پوشیده چي داره .
اخمی کرد و گفت:میگن مردان غيرتمند ایراني!نمونه بارزش تويي .
بعد چشم غره ای به من رفت و رفت سراغ فروشنده .
از انتخابم پشیمون شدم یه لحظه تصورش کردم که وسط جمع با چنين لباش بخواد ظاهر
بشه خودمم حرصم گرفت بیشتر دلم میخواست خودم تو اون لباس ببینمش اصلا حواسم
به مهمون نبود.رفتم سمتش داشت قفسه ها رو دید ميزد رو کردم به فروشنده و
گفتم:ببخشید اقا یه بلوز و دامن مجلسی میخواستیم !
فروشنده روکرد به آوا وگفت:واسه ایشون؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم اوا اومد کنارم ایستاد فروشنده گفت:چه مدل میخواین؟
قبل از این که دهنمو باز کنم اوا گفت:میخوام بلوزش استين دار باشه!با یه دامن ساده .
فروشنده سری تکون داد وگفت:چند لحظه !
بعد چند مدل بلوز جلومون باز کرد همشون استیناشون سه ربــع بود ولي مدلای قشنگی
داشتن هر دوتا داشتیم نگاه میکردیم که با هم دست گذاشتیم رو بلوز سورمه ای رنگی که
یقه چين دار داشتو دکمه هاش به سمت راست متمایل بود دم استیناش هم دوتا دکمه
لبخند زدم فروشنده گفت:این با یه دامن راسته مشکی قشنگ میشه بعد یه دامن مشکی
جلومون بازکرد ساده ساده بود فقط دوتا جیب کنارش داشت که روش دکمه میخورد.
اوا همونو انتخاب کرد و رفت تو اتاق پرو !
فروشنده همون طورکه داشت بلوزا رو جمع میکردگفت:فکرکنم لباسا به هیکل ظریف خانومتون خیلی بیاد .
چشم غره ای بهش رفتم اونم خفه شد.
چند دقیقه بعد اوا از اتاق پرو صدام کرد.
رفتم دم دروگفتم:ببینم !
قبل از این که درو بازکنه گفت:من خجالت میکشم مهران !
خندم گرفت از اینکه احساساتشو راحت میگفت خوشم مي اومدگفتم:بازکن درو ببینمت !
اروم درو باز کرد یه نگاه سر تا پاش کردم لباسا کیپ تنش بود.دامنه با این که ساده بود ول تو تنش عالي به نظر ميرسيد زانوهاشو به هم چسبوند وگفت:خیلی دخترونس! نمیشه شلوار بپوشم؟
روکرد به منوگفتم:همينه!
من:همين خوبه !
نگاهی به من کرد و گفت:میگم خوب نیست !
سرمو بردم جلو و گفتم:خیلی خوشگل شدی !

اخمی کرد وگفت:نمیخوام. این بده….
من:من میخوام اینو برات بخرم!
حالا خودت میخوای یه چيز دیگه بخری خود داني . با ناراحتي گفت:نمیخوام تو چشم باشم !
من:تو چشم که هستي ماشالا هزار ماشالا ولي نه از اون نظر که تو فکرته از نظر وقار و
خانومي !
لبخندی زد وگفت:ای زبون باز! بروگمشو بيرون چشاتم ببند .
خندیدم وگفتم:همين؟
شونه هاشو بالا انداخت وگفت:اینجوری لباس میپوشن؟
من:باور کن دختراي دیگه اینقد لباساشون جلف هست که کسی غير از من نگات نکنه !
هلم داد و گفت:برو بيرون!هري !
خندیدم سرمو از تو اتاق پرو بيرون اوردم و رو کردم به پسره و گفتم:اقا همینا رو می بريم !
از مغازه بيرون اومدیم.آوا پاکت لباسو تو دستش جا به جا کرد و گفت:چقد شد؟
من:خوشت میاد هی قیمت از من بيش؟
_:خب باید بهت پس بدم!
من:لازم نکرده! لباسا
روگرفت سمتم وگفت:اصلانمیخوامشون! !پوفي کردم وگفتم:باشه بابا بهت میگم!
نصف قیمتو بهش گفتم ولي خوشبختانه راضي شد.رو کرد به منو گفت:خودت چيزي
نمیخوای؟ لبخندی زدم و گفتم:نه من لباس زیاد دارم! بیا بریم کفش بخریم! _:نه من کلی
کفش دارم!
من:خب باشه دیگه چيزی لازم نداری؟
سرشو به علامت منفي تکون داد یه ذره
نگاهش کردم فهمیدم چ کم داره گفتم:دنبالم بیا! رفتیم تو یه مغازه لوازم ارایشی از اونجايي که نه من ازشون سر در مي اوردم نه آوا یه ست کامل براش خریدم بعدم رفتیم براش زیورالات خریدیم! فقط مونده بود کادوی گلسا!یه ذره دور مغازه ها چرخ زدیم نمیخواستم چيزي بخرم که به نظرش مهم برسه.
در اخرمن براش یه مجسمه معمولي خریدم از طرف آوا هم یه کیف.
سوار ماشين شدیم آوا یه نگاه به لوازم ارایشش انداخت و گفت:بلدی با اینا کار کني ؟
من:ازکجا باید بلد باشم؟ یکی از رژا رو برداشت و تو اینه شروع کرد به رژ زدن!
بعد از چند ثانیه لباشو رو هم فشار داد بعد گوشه های لبشو پاک کرد و با رضایت گفت:آسونه!
رو کرد به منوگفت:ببين خوبه!
زیر چشمی نگاهش کردم خراب کاری کرده بود ولي رنگ صورتي پر رنگ خیلی بهش مي اومد!
سرمو تکون دادم :اره بهت میاد!
جعبشو بست و گفت:بقیش واسه تو خونه!
رسیدیم خونه کار حفاظا و شیشه تموم شده بود . اوا ازم تشکرکرد و از
ماشين پیاده شد خواست بره بالا که گفتم:قرار بود تمرین کنیم! رو کرد به منو گفت:چي؟
لبخندی زدم وگفتم:رقص دیگه!
شونشو انداخت بالا وگفت:من بد رقصما!
خندیدم و گفتم:راه مي اوفتي!
_:باشه!
خوشحال شدم با هم وارد خونه شدیم درو بستم و گفتم:تا من شام سفارش میدم برو لباستو عوض کن! با تعجب گفت:لباسمو؟
من:اره دیگه لباس مهمونیتو بپوش!
_:نه نمیخواد! چه کاریه؟
من:میخوام حس مهموني بگيري!
برو منم عوض میکنم لباسمو!
_:دستشو مشت کرد و اروم زد روی سرم و گفتم:كرم داریا!
مچ دستشو گرفتم وگفتم:برو!
:کجا برم؟
من:تو اتاقم !
سرشو تکون داد و رفت سمت اتاق منم زنگ زدم رستوران . از اتاق که اومد بيرون منو هم مجبور کرد که برم لباسمو عوض کنم.
یه پيراهن مردونه سورمه ای با شلوار مشکی پوشیدم که باهاش ست بشم لپ تاپمو برداشتم و از اتاق اومدم بيرون! وگفتم:پاشو ببینم! از رو مبل بلند شد یه نگاه به من کرد و لبخند زد و گفت:دو قلو های افسانه ای شدیم! خندیدم و گفتم:اوهوم!خوبه؟ بعد دستامو باز کردم و اروم دور خودم تاب خوردم! چشمکی زد و گفت:تنهايي بيرون نریا! من:چرا؟
خندید وگفت:بچه های محل دزدن !
ابروهامو دادم بالا و گفتم:عشقتو میدزدن؟
صورتشو جمع کرد و گفت:اصل مطلبو بگير
میخواستم بگم خوب شدی نه این که عشقتم! بینیشو کشیدم و گفتم:باشه! من لپ تاپو
باز کردم و گفتم:خب اول باید ببینیم چند مرده حلاجي! یه اهنگ شاد گذاشتم همين که
سروع کرد به حرکت دادن دستاش فهمیدم چقد وضعش خرابه ولي به روی خودم نیاوردم.
نشستم رو مبل و در حال که سعی میکردم نخندم به حرکاتش نگاه میکردم. پاهاشو یکی در
میون عقب می برد و خیلی خشک دستاشو تکون میداد گاهی وقتا واسه خالي نبودن عریضه یه
قر ناقصي هم به کمر میداد. اهنگ که تموم شد با اعتماد به نفس ایستاد و گفت:چطور
بود؟ دیگه نتونستم جلوی خندمو بگيرم.همون طور که میخندیدم بهش نگاه کردم و
گفتم:عالي بود!
دستاشو گذاشت رو صورتشو گفت گند زدم؟
با خنده گفتم:اینجوری رو دستم میموني دختر كي میاد تورو بگيره اخه؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت:دلشونم بخواد!مثه ماه ميرقصم.
خندیدم و گفتم:بله بله…
اینو نگی چ بگی! برام شکلک در اورد و
گفت:خب چ کارکنم؟از كي یاد میگرفتم؟! اینوکه گفت باز لحنش عوض شد و دوباره
رفت تو لاک افسردگیش و گفت:من نه وقت شادی کردن داشتم نه رقص یاد گرفي. وقت
اینجوری حرف ميزد انگار یکی قلبمو تو مشتش فشار میداد. خواستم یه چيزي بهش بگم که
صدای زنگ در بلند شد از جام بلند شدم و گفتم:خودم یادت میدم! بعد رفتم سمت در!
غذا رو گرفتم و برگشتم تو خونه آوا داشت مثلا با خودش تمرين میکرد غذا ها رو گذاشتم رو
زمين و گفتم:اینجوری فایده نداره پاشو ببینم . اهنگ مورد علاقمو پلی کردم و دستشو گرفتم
وبلندشکردم فرشته ی نازکوچولو چشمات قشنگه مي دونم دلم مي خواد اینو بدوني به پای چشمات مي مونم عاشقتم همه مي دونن تو قلبمی خوب مي دونم مهربوني کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم
عسل خانوم دل تنگ شماست عسل خانوم شیطون و بلاست عسل خانوم خوشگل و دلرباس عسل خانوم الهی بمريم برات به چشم من خيره نشو پاشو زود حرفي بزن خاطر خواهتم بانوی من به دلم یه سری بزن برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم تو عشق زیبای من دل به تو بستم عسل خانوم دل تنگ شماست عسل خانوم شیطون و بلاست عسل خانوم خوشگل و دلرباس عسل خانوم الهی بميريم برات … دوتا دستاشو گرفته بودم و این طرف و اون طرف تکون میدادم .
همون طور که همراهیم میکرد با خنده گفت:خوب بلدیا ! لبخند زدم و گفتم : تو هم خوب یاد ميگيري!
: یاد کجا بود؟دستمو ول کني دیگه نمیتونم !
من:باشه همیشه دستتو میگيرم !
لبخند زد و سرشوگرفت پایين تا حرکت دستامو یاد بگيره .حسی که به آوا داشتم تا به حال
به هیچ دختري نداشتم برام مهم نبود که باهاش باشم یا نه فقط میخواستم هر لحظه کنارم باشه …
اهنگ تموم شد. ایستاد عقب و برام دست زد خندیدم و گفتم:خب حالا یه مدل دیگه ! یه اهنگ دیگه گذاشتم وگفتم خب حالا اصل کاری . ابروهاشو داد بالا گفتم:رقص دو نفره!نمیخوای یاد بگيري؟
لباشو جمع کرد یه ذره نگاهم کرد بعد گفت:باشه ! رفتم جلو و گفتم:تو ایران رقص دو نفره یعني این ! ایستادم رو به روشو دستاشو گرفتم و کشیدم دور گردنم .
دستمو حقله کردم دورکمرشوگفتم:حالا با ریتم اهنگ باید تکون بخوریم !
در حال که سعی میکرد فاصلشو باهام حفظ کنه گفت:همين؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم! اروم با ریتم اهنگ شروع به رقصیدن کردیم

.
‏I could never miss your love Warm as a Miami day Oh yeah … I could never get enough wetter than an ocean wave Oh yeah …
‏Now one is the key Two is the door Three is the path that Will lead us to four Five is the time you kidnap my mind And to extasy
‏Lost inside your love Believe me And if I don`t come up Then leave me Inside your love forever
‏Lost inside your love

آوا حسابی رفته بود تو حس رقص الان یه فرصت بود حقله دستمو محکم تر کردم تا بیشتر سمتم کشیده بشه!
سرشو اورد بالا وگفت:فکر میکردم خیلی سخت باشه! ‌
تازه متوجه فاصله کمش با من شد.
خواست خودشو عقب بکشه که گفتم:باید اینجوری
باشه! ‌
_:اخه من… ‌
من:بابا جون مدل رقصش اینجوریه!
اولش یه کم معذب بود ول کم کم
براش عادی شد اهنگ دوباره از اول پلی شد سرمو بردم پایین و دم گوشش گفتم:خوب یاد
گرفتیا! سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:دیگه بسه! من:یه دور دیگه هم برقصیم!
هیچ نگفت فقط همراهیم کرد.
دستمو روکمرش حرکت دادم سرشوگذاشت رو سینم و اروم گفت:مهران؟ نا خود اگاه گفتم:جانم؟
:_هیچوقت هیچ حسی به جز دلسوزی بهم نداشته باش!
منظورشو نفهمیدم گفتم:واسه چی؟
این دفعه با بغض گفت:اخه اونجوری ازت میترسم! من:به من نگاه کن!
سرشو اورد بالا گفتم:من ترس دارم؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:هیچ وقت سعی نکن بازیم بدی!
اینبار دستمو دور شونه هاش حلقه کردم و گفتم:این کارو نمیکنم مطمئن باش!
_:اما حس میکنم تو میخوای… زل زدم تو چشماشو گفتم:ببین یه چیزی بهت میگم میخوام
همیشه یادت باشه!نمیدونم تو چطور اومدی تو زندگیم ولی از همون لحظه اول که دیدمت باهمه دخترایی که تا حالا دیدم فرق داشتی و داری پس مطمئن باش هیچوقت مثل اونا باهات رفتار نمیکنم نه حسی که به اونا داشتم به تو دارم…
هر چی باشه واقعیه!
از این حرفم خجالت کشید اولین بار بود که سرخ شدن گونه هاشو میدیدم!
اروم خودشو از من جدا کرد وگفت:بسه دیگه!
و طرف شونه هاشوگرفتم وگفتم:و یه چیز دیگه! سرش پایین بود! با دستم چونشوگرفتم و سرشو اوردم بالا وگفتم:تا وقتی پیش منی از هیچکس و هیچ چیز نترس چون من پشتتم!
تازه برات هیچ خطری هم ندارم خب؟
مثه دختر بچه ها سرشو تند تند تکون داد!
لبخندی زدم و سرمو بهش نزدیک کردم یه بوس از پیشونیش کردم تمام سعیمو
کردم که پدرانه باشه تا بهش اطمینان بده. ‌
بعد از خودم جداش کردم .
برای عوض کردم جو گفتم :خب نمیخوای از اولین رقصت و اولین دامنت عکس بگیری؟
اونم با خوشحال پیشنهادمو قبول کرد این دفعه رفتم دوربینمو اوردم . گذاشتمش روی
پایش و تنظیمش کردم بعد با آوا نشستیم روی مبل دستمو انداختم دور شونش . بر خلاف انتظارم سرشو گذاشت رو شونم وقتی برای هیچ عکس العملی نبود رو کردم به دوربین و
عکس گرفته شد.
آوا رو کرد به منو گفت:بیار ببینیمش!
از جام بلند شدم دوربینو برداشتم و دوباره نشستم پیش اوا!
اوا با ذوق گفت:وای چقد لباسامون به هم میان! لبخندی زدم و گفتم:اره خودمونم به هم میایم!
آوا با تعجب برگشت سمتم!تازه فهمیدم چه گندی زدم. باید یه جوری جمع و جورش میکردم دوربینو ازش گرفتم و گفتم:اینجوری هیچکس تو مهمونی بهمون شک نمیکنه!
آوا که خیالش راحت شده بود گفت:اره!
دوربینو خاموش کردم وگفتم:خب دیگه بهتره شاممونو بخوریم !
با هم غذامونو خوردیم تمام مدت حواسم به آوا بود دوباره حسی که شمال پیدا کرده بودم
تو وجودم زنده شده بود.
اگه آوا یه دختر معمولی بود مطئنا باهاش دوست میشدم.‌
شایدم یه چیزی بیشتر از دوست!
آوا داشت لقمه های اخر تو ظرفشو میخورد در حال که من هنوز به نصفه هم نرسیده بودم سرشو بلند کرد نگاهش تو نگاه خیره من قفل شد.
چند ثانیه به هم خیره شدیم حرکاتم دیگه دست خودم نبود اروم سرمو جلو بردم اونم هیچ حرکتی نمیکرد
. لبخندی زدم و نزدیک تر رفتم نمیدونم از تعجب بود یا چیز دیگه به هر حال انگار سر جاش خشکش زده بود.نگاهمو از چشماش مشکیش گرفتم و به لباش خیره شدم.خاستم برم جلو که یه دفعه خودشو عقب کشید با دست پاچکی از جاش بلند شد و گفت:بهتره من دیگه برم!
زاینو که گفت منم به خودم اومدم . خواستم یه چیزی بگم که دیدم از جلوی چشمم غیب
شد . فقط صداشو شنیدم که گفت:خدافظ!
بعد در بسته شد. دستمو کشیدم تو صورتم
همین چند دقیقه پیش داشتم بهش اطمینان میدادم که خطری از جانب من براش نیست
حالا داشتم چ کار میکردم! بلند شدم و رفتم تو اتاق خواستم حولمو بردارم که دیدم کیف و لباساش هنوز تو اتاقن! لبخند زدم و جمعشون کردم کلیدش حتما توکیفش بود. همون
موقع دوباره درو زد با وسایلشو رفتم دم در بدون این که نگاهم کنه گفت:کیفمو…
از حرکاتش کاملا معلوم بود دستپاچس.
وسایلشو گرفتم سمتش و گفتم:یادت رفت ببری! بدون این که بهم نگاه کنه اونا رو از دستم گرفت و گفت:ممنون!
بعد با شتاب از پله ها بالا رفت.وقتی تو پیچ پله نا پدید شد لبخندی زدم و رفتم تو خونه!
.
آوا:
در خونه رو قفل کردم و تکیه دادم بهش چند تا نفس عمیق کشیدم تا ظربان قلبم منظم بشه! خدایا اون چش شده بود؟
حالا اون به کنار من چرا هول کردم؟!
چرا نتونستم همون اول از جام بلند شم؟
دستامو مشت کردم و چند باز اروم زدم به سرم!نمیدونستم اینقد بی جنبه شدم.
اون پسر بود کنترل بعضی چیزا دست خودش نبود ول من چی؟
راست راست داشتم جلوش وا میدادم.
یه نگاه به اطرافم کردم کاش اینجا نمی اومدم همون خونه خودم بهتر بود.
اینجوری هیچوقت مهرانو نمیدیدم. اهی کشیدم و گفتم:حالا چطور دیگه تو چشماش نگاه کنم؟
رفتم سمت اتاق خواب لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت تکیه دادم به بالشت و پاهامو تو بغلم جمع کردم.دیگه نمیخواستم باهاش برقصم هیچوقت دیگه نباید بغلم میکرد ارامشی که هیچوقت نداشتم تو اغوش اون بود نباید بهش عادت میکردم اینجوری زندگیم خراب میشد. پوزخندی زدم .
زندگی؟چه زندگی؟اصلا مگه من چیزی به اسم زندگی داشتم؟این که صبح تا شب کار کنی تا با
شکم گرسنه سرتو رو بالشت نذاری که فردا بتونی باز کار کنی اسمش زندگی بود؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا قبل از این که اتفاقی بینمون بیفته منو بکش.
اون نمیتونه جلوی خودشو بگیره،میدونم داره تمام سعیشو میکنه ول به هر حال اون مرده یه کاری کن من بهش عادت نکنم.اصلا چرا باید نجاتم میداد چرا منو اورد تو خونش چرا اینقدر باهام مهربونه؟!
اهی کشیدم و گفتم:خدایا دیگه بس نیست؟
همون لحظه یادم اومد که نمازمو نخوندم.
از جام بلند شدم وضو گرفتم و چادرمو سرم کردم و رفتم سراغ سجادم.اصلا نفهمیدم چی دارم
میخونم همش گریه کردم.دلم خیلی شور میزد یا به خاطر هیچ جوابی واسه رفتار خودم پیدا نکردم! همون حال و هوای نماز وگریه بهم ارامش داد!
از جام بلند شدم و درازکشیدم رو تخت .
باید رفتارمو عوض میکردم این تقصیر خودم بود که بهش اجازه دادم اینقدر بهم نزدیک بشه.
حالا فهمیده بودم نه تنها اون بلکه خودمم جنبه ندارم که کسی حریم تنهاییمو زیر پا بذاره.
من تنها بودم تا اخر عمرم باید تنها میموندم اون فقط یه نفر بود که میاد و میره عادت کردن بهش حماقت محض بود.
من برای اون یه تفریــــح بودم نباید میذاشتم مثه یه اسباب بازی باهام رفتارکنه .
با صدای تق تقی که به شیشه میخورد از خواب بیدار شدم رفتم سمت پنجره همون لحظه یاکریمی که پشت شیشه بود پرواز کرد و رفت.
رفتم تو اشپز خونه.برای خودم چای گذاشتم و نون و خامه برداشتم و رفتم نشستم کنار بخاری!
غذامو خوردم و از جام بلند شدم رفتم سر یخچال یه ذره از برنجایی که از قبل تو یخچال بود رو برداشتم و رفتم سمت در . در خونه رو که باز کردم دیدم یه یادداشت چسبیده به در روش نوشته بود:زودتر برو مطب قرارا رو از ساعت شیش و نیم به بعد کنسل کن.
کاغذو کندم و تا کردم گذاشتم تو جیب شلوارم و برنجایی که تو دستم بود پاشیدم پای پنجره تا پرنده ها بخورن و برگشتم توخونه نشستم روی مبل کاغذو باز کردم یه ذره نگاهش کردم چرا در نزده بود؟یه نگاه به نوشته ها کردم و دست خط افتضاح دکتریش.لبخند زدم هیچ مردی تا به حال اینقد برام دوست داشتنی نبوده چرا به اون یه حس دیگه داشتم من بین مردا بزرگ شده بودم نباید اینجوری میشد.
ورقو که تو دستم بود مچاله کردم و انداختم رو به روم. ظهر شده بود ناهارمو خوردم و لباسامو پوشیدم و رفتم مطب تا کارامو انجام بدم مهرانم اومد. میخواستم عادی رفتار کنم .سر خودمو گرم کردم به کاغذا مهران اومد بالا سرمو گفت:سلام! بدون این که سرمو بیارم بالا گفتم:سلام!قرارا رو کنسل کردم …
همون طور سر جاش ایستاده بود گفت:خوبه باید زود بریم خونه که اماده بشیم!
تو همون حالت موندم و گفتم:باشه! ‌
_:اووم میگم آوا؟
اینبار سرمو بردم بالا و گفتم:بله؟
لبخندی زد و گفت:هیچ من میرم تو اتاقم برام قهوه بیار اگه میشه!
من:باشه میارم!
لبخند دیگه ای بهم زد و رفت تو اتاقش!
از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه قهوشو اماده کردم و رفتم تو اتاق داشت روپوششو میپوشید . بدون هیچ حرف رفتم جلو و قهوشو گذاشتم رو میز خواستم برم بیرون که گفت:چیزی شده؟
من:نه!
یه ذره به صورتم نگاه کرد و گفت:ولی یه جوری شدی!
لبامو جمع کردم و گفتم:نه نشدم!
سرشو تکون داد وگفت:بابت دیشب…
حرفشو قطع کردم وگفتم:بیا دربارش حرف نزنیم!
لبخندی زد وگفت:باشه!
دیگه چیزی نگفتم از اتاق اومدم بیرون!
تا وقت کار تموم شد دیگه ندیدمش داشتم میزمو جمع میکردم که اخرین بیمارشم از اتاقش رفت بیرون!
چند دقیقه بعد مهرانم اومد بیرون!
_:خب اگه کارت تموم شد بریم دیگه! کیفمو برداشتم و گفتم:تموم شد!
تا خونه با هم هیچ حرفی نزدیم از اون جو سنگین بدم می اومد ول ترجیح میدادم حرفی زده
نشه!
مهران ماشینو دم در پارک کرد وگفت:دیگه نمیارمش داخل! من:باشه! درو بازکردم
خواستم برم پایین که یه چیزی یادم اومد رو کردم به مهران و گفتم:من ارایش کردن بلند
نیستم! لبخندی زد و گفت:اماده میشم میام بالا یه کاریش میکنیم! سرمو تکون دادم و از
ماین پیاده شدم. رفتم خونه بلوزمو پوشیدم و روشم پالتومو تنم کردم شلوارکتون
مشکیمم پوشیدم کفشای عروسکی که روزی که ارایشگاه رفته بودم رو هم برداشتم و دامنمو
گذاشتم توکیفم!
همون موقع مهران در زد درو براش بازکردم اومد داخل لباسای دیشبشو به اظافه یه کت مشکی پوشیده بود موهاشو هم داده بود بالا.الحق که خوشتیپ بود. یه نگاه
به من کرد و گفت:اماده ای! به صورتم اشاره کردم و گفتم:نه! نشست روی مبل و
گفت:لوازم ارایشتو بیار ببینم! بالاخره با کمک همدیگه و مطالبی که تو لپ تاپش از اینترنت
در اورد بعد از نیم ساعت یه خط چشم درست و حسابی پشت چشمم کشیدیم!
از بس پاکش کرده بودم پلکم میسوخت!
یه کم ریمل و رژ وکرم هم زدم بعد هم مهران موهامو با ژل حالت داد و یه تل پاپیون دار سورمه ای که دیشب خریده بودیم هم زد تو موهام! به همین بسنده کردیم و بعد از بستن گردنبند و ساعت و شالم راه افتادیم .
مهران بیرون شهر رو به روی یه باغ ماشینو پارک کرد همه جا تاریک بود از ماشين پیاده شدم
و کیف کادو پیچ شده گلسا رو تو بغلم فشردم! منتظر شدم تا مهران پیاده شه بعد با هم
رفتیم سمت در! ایستادیم مهران در زد چند ثانیه بعد در باز شد. پشت در یه دنیای دیگه
بود جمعیت زیادی ته باغ بودن تو هر ثانیه پرتو نوری که فلش میزد گم میشدن و دوباره
پیداشون میشد صدای اهنگ زیاد نبود بیشتر صدای همهمه می اومد!
حس بدی داشتم مهران داشت با پسری که درو برامون بازکرده بود خوشو بش میکرد رفتم ایستادم
کنارش!بالاخره حرفش تموم شد پسره روکرد به منوگفت:خوشبختم اوا خانوم! سرمو تکون
دادم ولی حرفی نزدم.
مهران متوجه استرس من شده بود دستموگرفت حقله کرد دور بازوشو منوکشید سمت جمعیت!
اون وسط بعضیا با مهران سلام علیک میکردن مهران هم منو یکی یکی بهشو معرف میکرد ولی من بیشتر حواسم به دختر و پسرایی بود که داشتن جیک تو جیک هم میرقصیدن.
رقصشون اصلا شبیه چیزی که دیشب مهران بهم یاد داده بود نبود.اغلب دخيا پشتشونوکرده بودن به پسراو از پشت در حال که به هم چسبیده بودن و
سرشون تو هم بود میرقصیدن!
بعضیا هم که اصلا تو حال خودشون نبودن فقط چند نفر بینشون بودن که داشتن مثه ادم میرقصیدن.
با صدای مهران به خودم اومدم!
تولدت مبارک گلسا جون!
نگاهمو از بقیه گرفتم و توجهمو دادم به گلسا یه لباس عین همون که مهران ازم
خواسه بود بخرم پوشیده بود فقط همون دوتا بند بالا رو هم نداشت موهاشو یه جوری
عجیب و غریب بالا برده بود طوری که از هر طرف سیخ شده بود بیرون عین این که یه
دسته گل درست کرده باش.
یه جفت کفش پاشنه بلند هم پاش کرده بود طوری که با اون قدش و اون پاشنه ها ين که بیشتر شبیه میخ بودن تا پاشنه باید تو اسمون دنبالش
میگشتی!ارایشش هم که کامل کامل بود عین یه عروس تمام وکمال! لبخندی بهش زدم و
گفتم:تولدت مبارک!
برعکس استقبال گرمش از مهران با اکراه نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:ممنون! ‌
کادومو گرفتم سمتش و گفتم:ناقابله! ‌
لبخند مصنوعی زد و گفت:لطف کردی!
مهران به من اشاره کرد وگفت:آوا میخواد لباسشو عوض کنه!
گلسا به یکی از دخترایی که کنارش بود گفت:ارام!بیا ایشونو ببر لباساشو عوض کنه!
دختره اومد سمت من و گفت:بیا عزیزم!
به مهران نگاه کردم و گفتم:تو نمیای؟
این حرفم گلسا رو به خنده وا داشت!گفت:نترس نمیدزدنش!
مهران لبخندی زد و گفت:چرا دنبالت میام! خندیدم . گلسا که حسابی ضایع شده بود از نزدیک ما کنار رفت.
دنبال دختره راه افتادیم ما رو برد تو خونه
کوچیکی که تو باغ بود و گفت:میتونی بری تو بقیه دخترا هم دارن لباس عوض میکنن !
مهران رو کرد به منو گفت:من همین جا منتظرم! سریــــع رفتم تو چند نفر دیگه هم داخل
بودن بدون توجه به اونا سریــــع لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون. مهران لباسا و کیفمو گرفت بعد با هم رفتیم سمت صندلیایی که گوشه باغ چیده بودن !
همین که خواستیم بشینیم یه نفر مهرانو صدا زد!هر دو برگشتیم سمت صدا.
پسری که داشت به ما نزدیک میشد گفت:به به درود بر پزشک بزرگ!
مهران با خنده گفت:درود بر پزشک کوچک !
تو کجا اینجا کجا? پسره با مهران دست داد و گفت:تولد نوه عممه!‌
تو چی? مهران گفت:گلسا و من تو یه مطب کار میکنیم!
اهانی گفت بعد به من اشاره کرد و گفت:معرفی نمیکنی?
مهران سرشو تکون داد دستشو انداخت دور شونموگفت:ایشون عزیز من اواست!
بعد به پسره اشاره کرد و به من گفت:حسن تو بیمارستان کاراموزه بعد از این
دوره پزشکی عمومی میگیره!
سرمو تکون دادم وگفتم :خوشبختم!
تعظیمی کرد و گفت:همچنین بانو!
خندیدم مهران سرشو کج کرد و اروم تو گوشم گفت:این یه کم دیوونس!
بعد روکرد به حسن وگفت:خب بهتر نیست بشینیم? حسن یه نگاهی به من کرد و
گفت:اخه نمیخوام مزاحم بشم!
مهران گفت:نه بابا این چه حرفیه؟
بعد به من نگاه کرد منم موافقتمو با یه لبخند اعلام کردم. همگی دور میز نشستیم حسن نگاهی به من کرد و به مهران
گفت:نمیدونستم دوست دختر داری!
مهران دست منو تو دستش گرفت و هر دو رو
گذاشت روی میز و گفت:خب حالا میدونی!
از اون گذشته منو اوا حدودا یه ماهه که با هم اشنا شدیم! حسن زد رو میز گفت :ولی ماشالا خوب به هم میاین!
لبخندی زدم و گفتم :ممنون شما لطف دارین.
حسن سرشو تکون داد بعد از شربتی که سر میز بود یه لیوان نصفه ریخت اول گرفت سمت من و گفت:بفرمایید! قبل از این که من چیزی بگم مهران
گفت:آوا مشروب نمیخوره!
با تعجب گفتم:اینا مشروبه؟
مهران سرشو به علامت مثبت
تکون داد گفتم:چه جالب!سر همه میزام هست? _:اره. حسن گفت:اولین باره میای چنین
تولدی!
من:بله !
سرشو تکون داد و گفت:البته تولد که نه یه پا عروسیه واسه خودش!
دختره بیچاره عقده ای شده تو این سن هیچکی واسش عروسی نگرفته خودش دست به کار شده! مهران با خنده گفت:نه بابا همیشه همین جوری بوده!
حسن:قبلا ما رو دعوت نمیکرد ولی الان هر کسی
رو تونسته خبر کرده!
مهران شونه هاشو انداخت بالا!
همون موقع گلسا اومد طرفمون با
حسن سلام و علیک کرد بعد گفت:مهران چرا نشستی؟نمیخوای یه کم واسه ما برقصی یا شاید آوا اجازه نمیده؟
مهران گفت:ما تازه رسیدیم واسه همین نشستیم. گلسا دستشو به سمت مهران درازکرد وگفت:حالا افتخار نمیدی یه دور با صاحب مجلس برقصی? اینوکه گفت نفسمو با حرص دادم بیرون دختره پرو رو .اصلا دلم نمیخواست با مهران برقصه هر چند ربطی به من نداشت که مهران چ کار میکنه ول فعلا این من بودم که به عنوان همراه مهران اومده بودم! قبل از این که مهران چیزی بگه حس کردم که متوجه عصبانیت من شده بود
روکرد به گلسا و گفت: نه دیگه گلساجون اونایی که تکن باهم جفتا هم با هم.
قبل از این که اجازه اظهار نظر به گلسا بده از جاش بلند شد و گفت:حالا
پرنسس به ما افتخار رقص میده؟
گلسا با اکراه دست تو دست حسن گذاشت و گفت:چرا که نه! بعد روکرد به مهران وگفت:ولی یه دورم باید با هم برقصیما!
فکر نکنم آوا جون ناراحت بشه!
بعد بدون این که منتظر جواب باشه پشت چشمی نازک کرد و رفت! مهران خندید و گفت:خوبه حسن اینجا بود !
لبخند زدم یعنی اگه اون نبود باهاش میرقصیدی?سرمو تکون دادم اصلا به من چه چرا دارم به این چیزا فکر می کنم؟! مهران زد به بازوموگفت:
میخوای برقصیم؟
من:میشه نریم؟
_:چرا؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم: همینجوری!
یه ذره نگاهم کرد وگفت:تو از ظهر یه جوری شدی!چیزی شده؟اگه که مشکلی داری بهم بگو!
من:نه چیزی نیست!
_:اگه راست میکی پاشو بریم برقصیم!
پوفی کردم و از جام بلند شدم
مهران لبخندی زد و دستمو گرفت و کشید وسط جمعیت در حال رقصیدن .
خودش دستامو گذاشت رو شونش و دستشو حلقه کرد دور کمرم! یه نگاه به دختر و پسرایی
کردم که دورو برمون بودن !
هرکسی سرش به کار خودش گرم بود .
مهران سرشو اورد پایین و گفت:حسابی حرص گلسا رو در اوردیما!
من:کو؟
_:پشت سرته….

ادامه...

نوشته: Mr.kiing


👍 21
👎 5
15801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

913943
2023-02-07 02:38:08 +0330 +0330

درود👍🏻

2 ❤️

913944
2023-02-07 02:42:28 +0330 +0330

تنها داستانی که بی نظیره ❤️

4 ❤️

913969
2023-02-07 05:01:28 +0330 +0330

عالی بود عزیزم فقط لطفا ادامه اش رو زود بزار بی صبرانه منتظریم

1 ❤️

913971
2023-02-07 05:26:12 +0330 +0330

داستان جالبیه.خسته نباشی

1 ❤️

914007
2023-02-07 11:13:21 +0330 +0330

خسته نباشی عالی بود

1 ❤️

914038
2023-02-07 14:39:34 +0330 +0330
  • آقای کینگ
    لطف کن این طومار هایی که میزاری رو چند قسمت کن.گاییدیا.فکرکن بابت ارسال باید پول میدادی😄شاید یه طور دیگه ارسال کنی!
1 ❤️

914086
2023-02-07 22:22:16 +0330 +0330

لطفا رمان کس دیگه رو بدون اجازه اونم توی سایت سکسی منتشر نکنین…

1 ❤️

914088
2023-02-07 22:36:14 +0330 +0330

نیم ساعت اکامت ساختم بیام بگم ادامشو بزار

1 ❤️

914127
2023-02-08 02:09:33 +0330 +0330

خیلی خیلی ممنون از داستانت. لطفا اگه کسی نظر منفی داد هم به نوشتن داستانت ادامه بده. درسته سکسی نبود اما به شدت گیرا بود. منتظر قسمت یا قسمتهای بعدی هستیم 🙏🙏❤️❤️

1 ❤️

914154
2023-02-08 07:39:11 +0330 +0330

عالیه👍👍👍

1 ❤️

914242
2023-02-08 19:20:08 +0330 +0330

دمت گرم…👏👍

1 ❤️

914280
2023-02-09 00:13:58 +0330 +0330

داستانت خیلی خیلی خوبه
نظرات منفی هم به خاطر اینه داستان چیز های جنسی نداره
اگه ممکنه تو قسمت آخر حداقل اضافه کن 😂🤚🏻
هرچند که امید وارم زود به زود قسمت های بعدی رو بزاری و فقط به چند قسمت بسنده نکنی❤️

1 ❤️

914370
2023-02-09 15:52:56 +0330 +0330

داستان خوبیه، فقط خواهش دارم قبل انتشار بازنویسی کن. ممنونم ازت

0 ❤️