دختر پسرنما (۵ و پایانی)

1401/11/24

...قسمت قبل

بهش لبخند زدم ولی همچنان حرف نمیزد.
همون موقع پدر مهران جلو اومد و گفت:تبریک
میگم دخترم! سرمو تکون دادم وگفتم:ممنون! مهران جلو اومد و دستشو دور شونه من حلقه کرد . باباش لبخندی زد و گفت:مبارکه پسرم! مهران سرشو تکون داد و گفت:ممنون! ولی مامانش همچنان عصبی بود اخر سر با اکراه یه تبریک خشک و خالی کرد . از ساختمون بیرون اومدیم مهران دست منو تو دستش محکم گرفته بود. از بین دوستان فقط علی رو میشناختم بعد از خدا حافطی کردن با اونا رفتیم سمت مامان که یه گوشه ایستاده بود.
مهران گفت:ممنون که اومدین! مامان چادرشو مرتب کرد وگفت:خواهش میکنم پسرم
وظیفم بود ایشالا که خوشبخت بشین! _:ممنون! همون موقع ماشین اژانس اومد.
مامان نگاهی به تاکسی کرد و گفت:خب دیگه من کم کم زحمتو کم میکنم! رو کرد به منو گفت:شرمنده نمیتونم زیاد بمونم تو عروسیت جبران میکنم دخترم! سرمو تکون دادم. بیشتر از این هم ازش انتظار نداشتم.دلم نمیخواست بمونه ولی همه این کاراش بهم نشون میداد ارزش من برای اون به اندازه این بود که فقط شاهد عقدم باشه و بره و این خیلی ازارم میداد.
باهاش خداحافطی کردیم و اونم سوار ماشین شد و رفت. با رفتنش انگار سبک شده بودم
اون بغض که این چند روز داشتم انگار تو گلوم اب شده بود. به مهران نگاه کردم لبخندی زد
و گفت:مامان و بابا هم رفتن! به اطراف نگاه کردم و با تعجب گفتم:کی رفتن؟ مهران شونه
هاشو بالا انداخت و گفت:تو حواست نبود! من:نمیخواستم مامانت اینقد ناراحت باشه!
مهران لبخندی زد و گفت:شاید الان ناراحت باشه ولی کم کم میفهمه چه عروس خوبی
نصیبش شده! لبخند زدم. مهران به ماشین اشاره کرد و گفت:خب ما هم بریم دیگه! با هم
رفتیم سمت ماشین مهران درو برام باز کرد با خنده نگاهش کردم و سوار شدم. ماشین تو
پارکینگ متوقف شد.کیفمو برداشتم و پیاده شدم همراه من مهران هم از ماشین پیاده شد.
یه نگاه به من کرد وگفت:خب دیگه رسیدیم! لبخندی زدم وگفتم:خب دیگه من برم! مهران یه تای ابروشو داد بالا وگفت:کجا بری؟
با تعجب به پله ها اشاره کردم وگفتم:برم بالا دیگه! یه قدم به سمتم برداشت وگفت:بری بالا؟
من:خب اره دیگه!
بهم نزدیک شد و گفت:الان وقت بالا رفتنه؟ !
هنوز نفهمیده بودم منظورش چیه . گفتم:خب اره دیگه! باید برم بالا لباسامو عوض کنم و ناهار درست کنم! به صورت خندونش نگاه کردم و گفتم:خب اگه میخوای ناهار بیا بالا!
دستشو حلقه کرد دورکمرم وگفت:شوخیت گرفته؟ !
با تعجب گفتم : شوخی؟
خندید و گفت: فکر کردی دیگه من میزارم بری اون بالا! همونطور نگاهش کردم حلقه دستشو تنگ ترکرد وگفت:من تازه بهت رسیدم فکرکردی به این راحتیا ولت میکنم! از حالت چشماش تازه فهمیدم منظورش چیه!با خجالت خودمو تو بغلش جمع کردم وگفتم:ما که هنوز عروسی نکردیم!
نفسشو با خنده بیرون داد وگفت:پس الان کجا بودیم؟
من:اخه… نذاشت حرفمو ادامه بدم لباشو گذاشت رو لبام از یه طرف هیجان زده شده بدم از یه طرف هم خجالت میکشیدم. خواستم خودمو عقب بکشم که منو از رو زمین بلند کرد. اغوشش هم مثه لباش گرمای خاصی داشت،حسی که باعث شد منم درگیر بشم دستمو اروم دور گردنش حلقه کردم . سرشو یه کم برد عقب همین که خواست یه چیزی
بگه سرمو با خجالت انداختم پایین.
منو به خودش فشرد و گفت:آی آی باز خجالتی شدی!
سرمو گذاشتم تو گودی گردنش و با صدای خفه ای گفتم:دوست دارم!
روشو کرد سمتم و گفت:من بیشتر! گرمای نفساش نفس گیر بود.لبخندی زدم و چشمامو بستم اونم راه افتاد سمت خونه!
مهران :
چشمامو باز کردم . اوا خودشو تو بغلم جمع کرده بود و خوابیده بود.هنوزم باورم نمیشد اون اینجا باشه. حسی که به اون داشتم هیچوقت تا به
حال تجربه نکرده بودم . این عشق بود که ما رو اینجا کشونده بود نه هیچ چیز دیگه همین
بود که حضور آوا روکنارم منحصر به فرد میکرد. موهاشو از رو صورتش کنار زدم هیچوقت فکر نمیکردم موی کوتاه به نظرم جذاب بیاد! یه کم جابه جا شد ولی اجازه ندادم ازم جدا شه. پیشونیشو بوسیدم بلافاصله یه بوسه هم روی گونه هاش کاشتم.دستشوگذاشت روی گونش اینبار لباشو بوسیدم. چشماشو باز کرد به چشمای سیاهش خیره شدم این نگاه مخملی دیگه مال من بود.چیزی که از روز اول درگیرم کرده بود. دستمو کشیدم روی گونش و گفتم :خوبی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و باز چشماشو بست. دستشو گرفتم و انگشتامو تو انگشتاش قفل کردم وگفتم:خوابت میاد؟ همون طورکه چشماش بسته بود
دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
خواستم جا به جا بشم ول محکم منو گرفته بود.
با خنده گفتم:زورت زیاد شده! با چشمای بسته لبخندی زد و سرشو تو سینم فشرد! با خنده گفتم:ببینم میخوای یه کاری کنی دیگه ولت نکنم؟! خنده ریزی کرد سرشو به علامت منفی تکون داد. دستمو رو بازوش حرکت دادم و گفتم:نمیخوای چشماتو باز کنی؟ ابروهاشو انداخت بالا! لبخندی زدم و گفتم:باشه! دستمو انداختم دورکمرش و محکم بغلش کردم. اول شروع کرد به خندیدن ولی کم کم ساکت شد.نگاهش کردم که ببینم دلیل ساکت شدنش چیه!داشت لباشو رو هم فشار میداد تا اونجا که میتونست حلقه دستشو تنگ کرد . با خنده گفتم:باشه تو زورت از من بیشتره! همون موقع یه قطره اشک از گوشه چشمش بیرون زد. با تعجب گفتم:اوا صورتشو رو بازوم قایم کرد.حس کردم کم کم بازوم داره خیس میشه . خواستم برش گردونم ول انگار سرجاش میخکوب شده بود. اصلا نمیفهمیدم چرا داره گریه میکنه . با لحن اروم گفتم:عزیزم چرا گریه میکنی! سرشو به عقب تکون داد یعنی هیچی! سرمو خم کردم موهاشو بوسیدم و گفتم:من اذیتت کردم؟ بازم سرشو به علامت منفی تکون داد.
من:ازدستم ناراحتی؟ یه نفس عمیق کشید و سرشو به دو طرف تکون داد. به پهلو خم شدم و اروم کشیدمش بالا. چشماش پر اشک بود بهم نگاه نمیکرد.صورتشو پاک کردم وگفتم:پس واسه چی گریه میکنی؟ هیچ نگفت فقط اینبار دسترشو دورگردنم حلقه کرد. در حال که انگشتمو زیر چشمش حرکت می دادم گفتم:از اتفاقی که افتاد ناراحتی؟آوا من دیگه شوهرتم هیچ مشکلی نیست! سرشو به علامت منفی تکون داد و با صدای گرفته ای گفت:نه! من:پس این اشکا واسه چیه؟! سرشو گذاشت روی بالشت و دستاشو باز کرد و بدون این که نگاهم کنه گفت:میترسم… میترسم تنهام بذاری !
سرشو فروکرد تو بالشت بدنش شروع کرد به لرزیدن.بغضی که تو گلوم بود فرو دادم.من چقد خودخواه بودم باید ملایم تر از این رفتار میکردم احساس شکننده اون ازارم میداد.چرا باید این همه درد رو تحمل میکرد.ظرافتش زیر این همه سختی خورد میشد ولی دیگه نباید میذاشتم این اتفاق بیفته . دستمو کشیدم زیر سرشو چروخوندمش سمت خودم. محکم بغلش کردم و گفتم:جای تو همیشه اینجاست!حتی اگه خودتم بخوای من نمیذارم از کنارم جم بخوری! یه دفعه خندش گرفت. لبخندی زدم و گفتم:حالا شد.دیگه نبینم گریه کنی! اروم شد. بوسیدمش و گرفتم:من همیشه کنارتم پس نگران هیچ نباش. با لبخند نگاهم کرد. بینیمو رو بینیش تکون دادم و گفتم:هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه!یعنی من نمیذارم! لبامو بوسید و گفت:خوشحالم که تو این دنیا فقط تورو دارم! برای عوض کردن حال و هواش گفتم:من خودم یه عالمم! خندید و گفت:ماشالا بزنم به تخته!
من:حالا تو بخواب من میرم حمام خب؟
خودشو بهم چسبوند و گفت:نه! نرو!
با شیطنت گفتم:میخوای با هم بریم!
هلم داد و گفت:پاشو…پاشو برو حمام!
خندیدم و از جام بلند شدم پتو رو کشیدم روی اوا و گفتم:بخواب! پیشونیشو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون !
ازحمام بیرون اومدم و رفتم تو اتاق خبری از آوا نبود هم رو تختی جمع شده بود. یه شلوار گرم کن و رکابی پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون. آوا تو اشپزخونه بود خدا میدونست با این حالش تو اشپزخونه چی کار میکرد لابد ضعف کرده بود.
یکی از تیشرتای منم تنش کرده بود از این کارش خوشم اومده بود. لبخندی زدم و اروم رفتم سمتش متوجه من نشده بود.
از پشت بغلش کردم همین باعث شد که جیغ بکشه. از رو زمین بلندش کردم فهمیده بود
منم ولی هنوز بین خنده هاش جیغ میزد!
من:جیغ نزن بابا! منم!
_:بذارم زمین مهران الان می افتم!
یه دور تو هوا چرخوندمش چشماشو بست و جیغ زد . گذاشتمش پایین و گفتم:تو که
اینقد ترسو نبودی! یه نفس عمیق کشید و گفت:نه وقتی یکی مثه جن از پشتم ظاهر میشه.
همون طور که پشتش به من بود دوستامو دور بازوهاش حلقه کردم و گفتم:دستت درد نکنه تا چند ساعت پیش عزیزت بودم حالا شدم جن؟!
خنده ریزی کرد و گفت:خب اون موقع یهویی ظاهر نمیشدی !
بازوهاشو محکم فشردم و گفتم:خوب شیطون شدی واسه من! دستمواروم عقب کشید و گفت:استخونام خورد شد! فشار دستمو کم کردم و گفتم:چی کار میکنی؟ به سیب زمینی که جلوش بود اشاره کرد و گفت:ناهار هیچ نخوردیم!
خندیدم و گفتم:ای شکمو گرسنته؟ سرشو کج کرد سمتم و گفت:تو گرسنت نیست؟ میدونستم سادس ولی نه تا این حد . میتونست حداقل امروز هر چقدر میخواد خودشو واسم لوس کنه! گونشو بوسیدم و گفتم:چرا هست منتها تو نباید غذا درست کنی! سیب زمینی وکارد و از دستش کشیدم و خودشو کشیدم عقب با تعجب گفت:پس کی درست کنه؟ تلفن رو برداشتمو گفتم:رستوران
واسه همین موقع هاست! به ساعت نگاه کرد و گفت:الان جایی بازه؟ ساعت چهارو نیم بود
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اره! نشست روی صندلی . همون طور که شماره رو میگرفتم رفتم نشستم کنارش و اشاره کردم که بیاد بشینه رو پام. اونم همین کارو کرد. بعد
ازسفارش غذاگوشی روگذاشتم کناروگفتم:دیگه نبینم با حال بدکارکنیا! شونشوانداخت بالا وگفت:حالم خوبه!
من:اره! واسه همینه رنگت پریده؟!
لباشو جمع کرد وگفت:اونقدرا بد نیستم!
خندیدم وگفتم:ِا ؟
متقابلا با خنده جوابمو داد:اره!
بینیشوکشیدم وگفتم:برو! از جاش بلند شد. با تعجب گفتم:کجا؟ دستشو کشید پشت گردنش و گفت:گفتی برو!
دستشو کشیدم و گفتم:بگیر بشین دختر!
گونمو بوسید. من:بعد از این که ناهار خوردیم میرم وسایلتو میارم پایین!
_:اشکال نداره؟
من:چه اشکال داشته باشه؟
_:میترسم مامانت اینا بفهمن! لبخندی زدم و گفتم:ببینم به نظرت کسی میتونه به من بگه چرا با زنت تو یه خونه زندگی میکنی؟!
لبخندی گوشه لبش نشست.اروم گفت:نه!
من:خب پس حله!
نگاهم کرد و گفت:منم یه چیزی بگم؟
من:دوتا چیز بگو! مشغول بازی با انگشتاش شد وگفت:اوم! میشه ازت یه چیزی بخوام؟
من:جون بخواه!
گفت:میشه تخت تو اتاقتو عوض کنی؟
میدونستم چرا این حرفو میزنه! بهش حق میدادم نخواد اونجا بخوابه. نمیخواستم گذشته من اذیتش کنه.به علاوه اون واسه من یه فرد متفاوت بود دلیل با من بودنش خیلی مهم تر از دلیلی بود که دخترای دیگه اینجا م اومدن. خودمم دلم میخواست این تفاوت ملموس تر باشه لبخندی زدم و گفتم:اتاقمون!
_:هان؟
من:تخت تو اتاقمون!
لبخندی زد.
ادامه دادم:اصلا همه چیزو میریزم به هم یه اتاق با سلیقه تو درست میکنیم خوبه؟
_:نه نه لازم نیست… انگشتموگذاشتم رو لبش وگفتم:تصویب شد !
با اوردن وسایل آوا تو خونه و عوض کردن دکوراسیون اتاق همه چیز تکمیل شد.اوا دیگه
رسما همسر من حساب میشد. از بیمارستان بیرون رفتم .اون روز وقت دادگاه امیر بود میدونستم دادگاه عمومیه ساعت رو یکی از صندل های ردیف اخر نشستم دادگاه خیلی شلوغ شده بود چند دقیقه بعد قاضی هم اومد و همون موقع در باز شد امیر رو با دستای بسته همراه سه تا پسر دیگه اوردن تو سالن. به پسرا نگاه کردم یکیشون رو میشناختم میدونستم به جز من که خود امیر دخترا رو برام می اورد رانندشون اونه ولی دوتای دیگه رو تا به حال ندیده بودم ولی یکیشون قیافه خیلی اشنایی داشت. امیر لاغر شده بود انگار فضای زندان بهش نساخته بود.با رضایت تکیه
دادم به صندلی. امیر رو بردن توی جایگاه علی رغم دفاع وکیلش امیر و پسرایی که دنبالش
بودن مجرم شناخته شدن نمیدونستم ایقدر زود دادگاهشون تموم میشه فکر میکردم
حداقل چند ماه طول بکشه . بعد از تموم شدن دادگاه وقتی میخواستم برم بیرون بین
جمعیت گلسا رو دیدم رفت سمت همون پسری که اشنا بود تقریبا چند قدم بیشتر باهاشون فاصله داشتم گلسا دست پسره رو گرفت و گفت:نگران نباش بابا رو راضی میکنم بیاد از اینجا درت بیاره! پسره با نا امیدی گفت:دیگه تموم شد حکمو بریدن برو به بابا بگو دلش خنک شد که واسه پسرش ده سال زندان بریدن؟! گلسا خواست چیزی بگه که سربازی که اون پسره رو گرفته بود گفت:خانوم نمیتونید با ایشون صحبت کنید بعد پسره رو از سالن بیرون برد. گلسا با کلافکی دستشو رو پیشونیش کشید یعنی اون پسر برادرش بود؟
صاف زده بودم به هدف! یه دفعه نگاهمون با هم تلافی کرد . پوزخندی زدم و سرمو براش تکون دادم جلو اومد و گفت:تو این جا چی کار میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:دادگاه عموم بود نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم !
همون موقع یه نفر بهش تنه زد این عصبانیتشو بیشتر کردبا خشم تو چشمام نگاه کرد. دستامو کردم تو جیبم و گفتم:انگار کار تو هم خیلی گیره! چشماشو زیر کرد و گفت:همه اینا زیر سر تو بود مگه نه؟ ابروهامو دادم بالا و گفتم:امیر دشمن زیاد داشت منم یکیشون ولی این دادگاه ربطی به من نداره! گلسا با حرص گفت:خب حالا منتظر چی هستی؟دادگاه تموم شد میتونی بری! خندیدم و گفتم:برای امیر بیشتر ناراحتی یا برادرت؟!
مردد نگاهم کرد. مرموزانه خندیدم وگفتم:با این که امیر به دست من زندان نرفته ولی مطمئن باش اگه تو چند روز اینده مطبو خالی نکنی از تو شکایت میکنم . پوزخندی زد وگفت:هیچ غلطی نمیتونی بکنی! دست به سینه رو به روش ایستادم و گفتم:واقعا؟امتحانش ضرر نداره ! اخماموکشیدم تو هموگفتم:تا قبل از عید بهت وقت میدم از اونجا بری! بعد بدون هیچ حرفی از سالن دادگاه بیرون رفتم. میدونستم شکایت کردن به این سادگی نیست ولی گلسا الان داغ بود میدونستم که تهدیدم کار سازه. نزدیک خونه بودم که تلفنم زنگ خورد علی بود .
من:الو؟
_:به به سلام اقا مهران این یکی فرق داره!
با خنده گفتم:علیک سلام!
_:خوبی؟
باور کن اون روز از این فرق داره هیچ نفهمیدم خوب سورپرایزمون کردی! همون طور که میخندیدم گفتم:حرفتو بزن! _:میخواستم بگم که امسال عیالوارژ قرار عید کنسله دیگه؟!
من:نه پس میخوای دست زنمو بگیرم بگم بیا بریم شمال با دخترای اونجا قرار دارم!
_:پس ما از این به بعد باید بریم رو سر یکی دیگه خراب شیم؟
من:اگه همون زن بگیری بازم قرارمون سر جاشه! _:برو بابا دلت خوشه زن کجا بود؟حالا گ ريیم بود ما که مثه تو بچه مایه دار نیستیم کی به ما زن میده؟
من:دیگه از من گفتن بود خود دانی! خندید وگفت:باشه
داداش خوش باش با خانومت! من:شک نکن خوشم! _:بپا رو دل نکنی! با خنده گفتم:کارت تموم شد؟ _:هنوز اعصاب مصاب نداریا! این دختره چطور تورو تحمل میکنه؟!
من:باز روتو زیاد کردیا!
_:اقا باشه باشه من تسلیم !
پس به بچه ها خبر بدم کنسله؟
من:اره دستت درد نکنه !
:_باشه!
دیگه کاری نداری؟
من:صبر کن !
_:چیه؟
من:بیا کلیدای ویلا رو ازم بگیر واسه
اخرین بار برین اونجا!
_:ایول! دست و دلباز شدی؟
من:به هم نریزین اونجا رو ها!
_:نه خیالت تخت از روز اولشم مرتب تر تحویلت میدیم! با خنده گفتم:خاک بر سر اویزونتون
کنن!
_:یه دوست مایه دارکه بیشي نداریم! خندیدم. _:پس عصر میام کلیدا رو ازت بگیرم….
من:نه فردا صبح بیا بیمارستان عصر خونه نیستم! _:باشه پس فردا میبینمت! من:خدافظ!
گوش رو قطع کردم و ماشینو جلوی در خونه متوقف کردم! سالای قبل با علی و یه سری از
دوستاش که میشد گفت دوستای منم حساب میشدن با یه سری دختر که اصلا نمیدونستم
ازکجا پیداشون میکنه میرفتیم شمال.
البته زیاده روی نمیکردیم جمعمون با دخيا دوستانه
بود ولی امسال نمیتونستم اوا رو ببرم اونجا باید برای عید امسال یه برنامه خوب
میچیدم!دلم برای اون دوران تنگ نمیشد الان بیشتر از اون روزای بی هدف احساس خوشبختی میکردم !
وارد خونه شدم. صدای عصبی اوا توجهمو جلب کرد. _:مگه مرض داری زنگ میزنی حرف
نمیزنی؟
… _:یه بار دیگه زنک بزن و صدات در نیاد من میدونم با تو!دیگه مزاحم نمیشی
فهمیدی؟
جمله اخرو با صدای بلند گفت:از راهرو وارد حال شدم گوشیشو با حرص پرت کرد رو مبل وگفت:مردم ازار! خواست برگرده منو دید. ابروهاشو داد بالا وگفت:سلام! کتمو در اوردم و بهش اشاره کردم وگفتم:سلام! اومد سمتم وگفت:چقد زود اومدی!
من:بده؟
کتمو از دستم گرفت و بغلم کرد و گفت:نه خیلیم خوبه! مونده بودم این دختر چطور با این که تمام عمرش مثه پسرا زندگ کرده اینقد خوب شوهر داری بلده!
موهاشو بوسیدموگفتم:سر کی داشتی داد و بیداد میکردی؟
خودشو ازم جدا کرد و گفت:چه میدونم یه مزاحمه زنگ میزنه حرف نمیزنه! اخم کردم.
چشماشو گرد کرد و گفت:باور کن نمیدونم کیه! خندیدم و گفتم:میدونم عزیزم!از اینجور مزاحما پیدا میشه جوابشو نده خودش خسته میشد! سرشو تکون داد و گفت:باشه!
من:افرین دختر خوب! لبخندی زد و گفت:ناهار بیارم؟ یه نگاه با ساعت کردم تازه یکو نیم بود گفتم:نه گرسنه نیستم! کتمو گرفت دستش و رفت تو اتاق . یه نگاه به خونه انداختم
هیچوقت اینقدر مرتب و تمیز نبود. تازه میفهمیدم چرا میگن داشتن زن تو خونه واجبه!
همین که هر روز میدونستم یکی تو خونه منتظرمه با کمال میل راه خونه رو طی میکردم وقتی
اوا تو خونه میچرخید دیگه دلم نیمخواست از در بیرون برم. بعد از عقدمون تازه فهمیده
بودم اوا از اونی که میدیدم خیلی بهتره.
اوا از اتاق بیرون اومد نشستم روی مبل کنارم نشست . دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:امروز مطب نمیریم! سرشو اورد بالا و گفت:واسه چی؟ من:مطب از یه هفته قبل از عید تا دوهفته بعدش تعطیله! سرشو تکون داد و گفت:اوهوم! نگاهش کردم و گفتم:عوضش میریم خرید!
_:خرید؟
من:خرید عید دیگه! لباشو جمع کرد و گفت:اها! من:چیزی شده؟ سرشو به علامت منفی تکون داد و
گفت:خیلی وقته نرفتم خرید عید!
من:از این به بعد همیشه میری! با ذوق دستاشو زد به همو گفت:سفره هفت سینم میچینیم؟
خندیدم و سرمو به علامت مثبت تکون دادم. خیز برداشت بالا و لبامو بوسید وگفت:خیلی دوست دارم!
من:داری شیطون میشی سر ظهر!
لباشو جمع کرد و گفت: خب باشه پسش میگیرم ! گفتم:نه دیگه واسه پس گرفي دیر شده!

آوا :
تازه از حمام ب ريون اومده بودم داشتم نشسته بودم جلوی اینه و داشتم با حوله موهامو خشک میکردم . مهران که روی تخت خوابیده بود رو از تو اینه میدیدم!احساس خوشبختی که این چند وقت کنار اون میکردم تا به حال تو زندگیم تجربه نکرده بودم ولی نمیدونستم چرا از این همه خوشبختی میترسیدم.
این مدت همه سعیمو میکردم که مهرانو از خودم راضی نگه دارم ولی میترسیدم براش تکراری
بشم. میترسیدم که همه این خوشبختی تموم شه. باز بغض گلومو گرفته بود نمیتونستم به
این چیزا فکر نکنم. من همیشه با ناراحتی و تنهایی بزرگ شده بودم این همه محبت و خوشی
با این که بهم ارامش میداد ولی همین ارامش برام غریبه بود. از جام بلند شدم و رفتم کنار
تخت نشستم گونموگذاشتم روی گونه مهران و چشمامو بستم نمیخواستم این ترس لذت
عشقمونو از بین ببره! دستشو حلقه کرد دور کمرم و با خنده گفت:به گل در اومد از حموم!
منم خندیدم. از جاش بلند شد منم نشستم سر جام.چشماشوکه خمار خواب بود بهم دوخت و گفت:چقد سفید بودی اوا من خبر نداشتم!
با مشت زدم تو بازوش و با خنده گفتم:مهران! دستشوگذاشن روی بازوشوگفت:باورکن این کیسه بکس نیست! لبموگزیدم! موهامو که هنوز یکم خیس بود زد کناروگفت:ساعت چنده؟ من:پتوروکنارزدو گفت:خب پس زود این موها رو خشک کن بریم خرید! از جام بلند شدم و دوباره رفتم سراغ حوله! مهران تو اینه به من نگاه کرد وگفت:اینجوری که خشک نمیشه! به کشو اشاره کرد و گفت:اونجا سشوار هست! سشوارو برداشتم و سر سری تو موهام کشیدم . بعد از خشک شدن موهام اماده شدیم و رفتیم بیرون !
این که برای مهران لباس انتخاب کنم واقعا برام هیجان انگیز و دوست داشتنی بود.
تازه داشتم معنی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میفهمیدم . تا قبل از مهران نه من تو
زندگی کسی دخالت میکردم نه کسی به زندگ من کاری داشت اما حالا حتی برای ساده ترین
چیز ها هم با هم شریک بودیم و تو هر اتفاقی همراه هم .این چیزی بود که بهش زندگی
میگفتند زندگی که اونقدر توش لحظه ها رو با عشقت شریک بشی تا جایی که روحتون با هم یکی بشه و من خیلی زود تونسته بودم درکش کنم. بازوی مهرانو تو بغلم گرفته بودم و با هم تو پاساژ راه میرفتیم به جعبه ها و پلاستیکای تو دستش اشاره کردم و گفتم:ما که همه چیز خریدیم! همون طور که با دقت به ویترینا نگاه میکرد گفت:نه همه
چیز! دستشو به یه سمت دراز کرد و گفت:ایناها! مسیر دستشو دنبال کردم داشت به مغازه
ای که لباس خواب داشت اشاره میکرد. تو این چند روز اخلاق مهران خوب دستم اومده
بود . هر چند به عنوان زنش انتظارات بی جایی ازم نداشت ولی چون برای من این چیزا عادی
نبود یه کم سخت بود که خودمو با شرایط وقف بدم با این حال باید همه سعیمو میکردم چون من برای مهران یکی از اون دخترایی نبودم که تو خونه میاورد و بعد از یه مدت عوضشون میکرد.من همسرش
بودم کسی که قرار بود همیشه کنارش بمونه پس باید تمام تلاشمو میکردم که عشقمون
رنگ روزمرگی به خودش نگیره. لبخندی زدم و گفتم:لباس خواب واسه من! لبخندی زد و
گفت:به نظرت من میتونم از این لباسا بپوشم!
یه لحظه قیافه مهران تو یه لباس حریر زنونه
جلوی چشمم اومد . نیشمو تا بناگوش بازکردم وگفتم:اره اتفاقا خیلی بهت میاد. دستشو
گذاشت پشت کمرم و در حال که منو به سمت مغازه هل میداد گفت:برو دختر! منم مسخره نکن! بالاخره خریدامون با یه جفت ماهی قرمز تموم شد. با هم سوار ماشین شدیم. بوی سنبلی که واسه سفره هفت سین خریده بودیم ماشینو پر کرده بود یه نفس عمیق
کشیدم تا بوشو بیشتر احساس کنم. مهران گفت:راستی بهت نگفتم چرا امروز زود اومدم.
منتظر نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده.
_:امروز دادگاه امیر بود!
من:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
من:گ دستگیر شد؟
_:بهت نگفتم؟چند وقت پیش!
ابروهامو دادم بالا و با لبخند گفتم:خیلیم خوب! ضربه شلاقو زندانو سرشو کج کرد و
گفت:بهتر این که حکمش تکیه دادم به صندلی و گفتم:خب حقش بود. یاد اون شبی افتادم
که اومده بود تو خونه. خوشحال بودم که اونجوری حقشو کف دستش گذاشتم.
مهران سرشو تکون داد و گفت : گلسا هم قراره بره! من:چطوری راضی شد؟
_:خب برمیگرده به موضوع امیر داداش گلسا هم درگیر بوده منم گفتم اگه از مطب نره از اونم
شکایت میکنم. من:خب خدا رو شکر همه چی داره درست میشه! لبخندی زد وگفت:همش
به خاطر خوش قدم عشقمه! خوش قدم من؟!تا وقتی یادم بود اطرافیانم خلاف اینو بهم
ثابت کرده بودن. اروم گفتم:امیدوارم اینجوری باشه! مهران انگار حواسش به حرف من نبود
لبخندی زد و به راهش ادامه داد. با اعلام اغاز سال نو از تلوزیون مهران با تمام توانش منو تو
بغلش فشرد. در حال که میخندیدم گفتم:آی مهران استخونامو شکست! منو بین دستاش
جا به جا کرد تا اذیت نشم.لبخند مهربونی زد و گفت:خوب شد؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:عید مبارک !
پیشونیمو بوسید و گفت:عید تو هم مبارک خانومم! دستمو دور کمرش حلقه کردم این عید
فقط عید سال نو نبود شروع زندگ جدید من کنار مهران بود اون لحظه تنها چیزی که تو
ذهنم میگذشت این بود که از خدا بخوام مهران رو همیشه کنارم نگه داره!مهران دستشو برد زیر کوسن کنار مبل و گفت:حالا وقته عیدیه! بعد یه جعبه کادو پیچ شده از زیر کوسن بیرون اورد جیغ خفیفی کشیدم و با هیجان گفتم:این مال منه؟
مهران جعبه رو داد دستم و گفت:اره! بازش کن. جعبه رو تو دستم گرفتم و صورت مهران رو غرق بوسه کردم . واسم مهم نبود که چی میتونه تو اون جعبه باشه مهم این بود که اون جعبه برای من بود.یه دفعه یاد ساعتی افتادم که براش خریده بودم خودمو ازش جدا کردم و از روی مبل بلند شدم و جعبه رو دادم دستش و گفتم:الان میام! مهران با تعجب نگاهم کرد .رفتم تو اتاق تا ساعتو از
کیفم بیرون بیارم. دیدم گوشیم چراغ م رينه وقت بازش کردم دیدم یه مسیج دارم بازم اون
مزاحم بود عجیب بود این چند وقت فقط زنگ میزد هیچ نمیگفت تا به حال واسم پیام
نفرستاده بود.وقتی پیامو باز کردم دیدم نوشته:عیدت مبارک دوست عزیز از این لحظه هات خوب لذت ببر! با تعجب به محتوی پیام نگاه کردم شاید اصلا این طرف اشتباه گرفته بود من هیچوقت دوستی نداشتم. شماره رو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود. با تعجب یه بار دیگه خودندمش و گوشی رو گذاشتم تو کیفم.
جعبه ساعتو از کیفم در اوردم و گوش رو گذاشتم سر جاش به قول مهران اگه اهمیت نمیدادم خودش بیخیال میشد. ساعتو گرفتم
پشتم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدم مهران چشم دوخته بود به راهرو با دیدن من
گفت:کجا رفتی پس؟ لبخندی زدم و گفتم:رفتم یه چیزی بیارم! بعد رفتم جلوش ایستادم
مهران یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:خب؟ ساعت تو دستمو رو به روش گرفتم و گفتم:اینم از عیدی من! مهران با تعجب به دستم نگاه کرد! ساعتو جلو تر گرفتم و گفتم : بگیرش دیگه ! مهران جعبرو باز کرد چند ثانیه ای ب ساعت نگاه کرد و بعد گفت : لا زم نبود اینو بخری! یعنی خوشش نیومده بود؟میدونستم قیمت ساعتایی که دستش میکنه خیلی بیشتر از اینه ولی من همینقدر در توانم بود.لبمو گزیدم و گفتم:خوشت نیومد؟
خندید و گفت:خوشم نیومد؟دیوونه شدی؟ من:اخه گفتی لازم نبود!
دستاموگرفت وگفت:فکرشو نمیکردم چنین کاری بکنی! لبخند محوی زدم و گفتم:ببخشید اگه یه کم ارزون قیمته! زل زد
تو چشماموگفت:این بهترین عیدیه که تا به حال گرفتم. بعدساعتو داد دستموگفتم:خودت
ببندش! لبخندی زدم و نشستم کنارش استین لباسشو بالا زد و ساعت که روش بسته بود رو
باز کرد. ساعتو بستم رو دستش. همون موقع دستمو گرفت و بوسید.دیگه طاقت نداشتم
خودمو انداختم تو بغلش . اروم تو گوشم گفت:مرسی عزیزم! با بغض گفتم:خیلی دوست دارم !
:_منم دوست دارم! دلم میخواست زمان همونجا متوقف بشه . همه این احساس خوبو مدیون مهران بودم .
خدا بالاخره صدامو شنیده بود و بهم رو کرده بود. ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود کنار در ایستاده بودم و گوشی نو ای که مهران برام خریده بود رو گرفته بودم
دستم و با دقت داشتم باهاش کار میکردم عادت نداشتم چنین گوش موبایلی دستم
بگیرم.مهران از اتاق بیرون اومد. سرمو گرفتم بالا و گفتم:بریم؟! کتشو که دستش بود پوشید و گفت:بریم! با این که میدونستم مهران عادت به دید و بازدید عید نداره ولی ازش خواسته بودم که بریم خونه پدر و مادرش دلم میخواست اونا رو هم از خودم راضی نگه دارم دوست
نداشتم مهران به خاطر من از خونوادش دور بشه بلکه باید روابطش با اونا بهتر هم میشد .
مهران جلوی یه در خاکستری رنگ نگه داشت .
هر دو از ماشین پیاده شدیم لباسمو مرتب
کردم و دسته کوتاه کیفمو بین دوتا دستم گرفتم . مهران دستشو گذاشت پشت کمرم و
گفت:بریم! به نفس عمیق کشیدم و شونه به شونه مهران رفتیم سمت در. چند ثانیه بعد از
این که زنگ زدیم بدون این که کسی جواب بده در باز شد. مهران وارد خونه شد نگاشو
دوخت به ماشین مشکی که اسمشو نمیدونستم و پشت در پارکینگ تو خونه پارک شده بود
و گفت:به به جمعشون جمعه فقط ما رو کم داشتن. بعد دستمو گرفت و درو بست
من:منظورت چیه؟ ‌
_:ارام لبخندی زد وگفت:خاله اینا اینجان! ‌
من:یعنی دختر خالتم هست؟ ‌
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
شالمو مرتب کردم مهران لبخندی زد و
گفت:نگران نباش تو از اون خیلی خوشگل تری! لبخندی محوی زدم مهران دستمو تو
دستش فشرد وگفت:خب بریم دیگه!
به اطراف نگاه کردم باغچه های بزرگ که دو طرف
راهمون بودن اونجا رو بیشتر شبیه باغ کرده بود . رسیدیم به ساختمون اصلی که مثله خونه
مهران دو طبقه بود ولی اون دو طبقه کجا و این یکی کجا بالا یه بالکن هلال داشت که با
ستونایی که جلوی خونه بود سرجاش محکم شده بود .روی پشت بوم هم یه افتاب گیر
بزرگ گنبدی شکل شیشه ای بود.
دیوارا با اجر تیره و سنگایی که به صورتی کثیف میخوردن تزئین شده بود و پنجره های مستطیل شکلش هم قاب چوبی. فاصله بین ستون با در
چوبی بزرگ که صد در صد در ورودی بود با گلدونایی که پر از گل رز بود پر شده بود.
محو تماشای اطرف بودم که یه نفر گفت:بفرمایید تو خوش امدید. دنبال صدا گشتم که یددم یه
خانوم مسن جلوی در ایستاده و به منو مهران لبخند میزنه مهران لبخندی زد و گفت:سلام
گلی خانوم ! عیدتون مبارک!
_:عید تو هم مبارک پسرم!
مهران:بچها خوبن؟چطور روز اول عید اینجایی؟….
:_راستش بچه هام قبل از عید رفتن مسافرت منم کسی رو نداشتم تو خونه پیشش بمونم
گفتم اینجا کمک دست مادرت باشم!
مهران دستشو سمت من دراز کرد و خطاب به اون گفت:آوا!همسرم!
اون زن لبخند مهربونی تو صورتم پاشید و گفت:بله ذکر و خیرشو شنیدم ماشالا هزارماشالا خیلی خانومه! مبارکتون باشه. سرمو تکون دادم و با صدای ضعیف گفتم:سلام! از جلوی در کنار رفت و گفت:سلام دخترم! بفرمایید داخل خانوم و اقا تو سالن پذیرایی منتظرن. همران مهران وارد خونه شدیم داخلم مثل بیرون خونه بزرگ و با شکوه قبل از این که یه نگاه درست و حسابی به اطرف بندازم صدای اشنای مادر مهران رو شنیدم.
_:سلام پسرم! مهران لبخندی زد وگفت:سلام مامان عیدتون مبارک مادرش مهرانو بغل کرد وگفت:چه عجب از این طرفا؟
مهران:اومدیم عید دیدنی دیگه مادر من!
مادرش لبخندی زد وگفت:خوب کاری کردی!
فکر نمیکردم امروز اینجا ببینمت!
اصلا انگار نه انگار من اونجا بودم یه قدم ازشون فاصله گرفتم.مهران تو بغلم مامانش نیم نگاهی به من کرد وگفت:خاله هم اینجاست؟
مادرش اونو از خودش جدا کرد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:اره!
همین که دیدم چشمش به من افتاد سرمو کج کردم و گفتم:سلام! عیدتون مبارک!
بازوی مهرانو گرفت و خیلی رسمی و خشک گفت:سلام! عید تو هم مبارک! لبامو با استرس یه کم روی هم فشار دادم معلوم بود که سر صلح نداره از اون ادمایی بود که تا زهرشو نمیریخت اروم نمیشد.خدا رو شکر مهران از اون بچه ننه ها نبود. مادرش نگاهی سر تا پای من کرد و بعد با لبخند رو کرد به مهران و. گفت:بریم پیش بقیه!
یه جوری میگفت انگار از مهران میخواست منو همینجا بذاره و خودش تنهایی دنبال مامانش بره! البته مهران کم لطفی نکرد کیفمو از دستمو گرفت و دستشو حلقه کرد دور شونمو گفت:بریم!
حرصو میشد تو چشمای مادرش دید همین جا جلو رفت مهران دستشو بازکرد و بهم لبخند زد . با نگران
نگاهش کردم وارد سالن پذیرایی شدیم که یه دست مبل سلطنتی زرشکی رنگ وسط سالن چیده بودن دیوارای خونه سفید بود و پرده ها هم زرشکی روی دیوار هم چند تا تابلوی نقاش با قاب طلایی همرنگ چوب مبلا نصب شده بود. به ادمایی که نشسته بودن روی مبل نگاه کردم بینشون فقط بابای مهرانو میشناختم. یه دختر جوون هم بود که با اون نفرتی که تو چشماش میدیدم مطمئن بودم همون دختر خاله مهرانه! قیافه خوبی داشت مخصوصا چشمای خاکستری رنگ درشتش خیلی به چشم می اومد ولی بینی عمل کرده و لبای پروتز شدش تو ذوق میزد ارایش غلیظش نا خود اگاه منو یاد دلقکای سیرم انداخت بی اختیار
لبخندی رو لبام نشست به تبعیت از مهران با همه سلام کردم اینطور که معلوم بود
هیچکس به جز مهران از حضور من خوشحال نبود. همین باعث میشد معذب باشم.
نشستم روی مبل تا
اونجا ک میتونستم خودمو به مهران نزدیک کرده بودم اینجوری بیشتر احساس امنیت میکردم.
دختر خاله مهران درست رو به روی من بود مادر مهران هم اومد و نشست کنار من!از یه طرف هم زنی که فهمیده بودم خاله مهرانه بهم زل زده بود حس میکردم تو میدون جنگ گیر افتادم و از همه طرف محاصره شدم .
خاله مهران گفت:مهران جا معرفی نمیکنی؟
بعد به من اشاره کرد . مهران لبخندی زد و گفت:خاله جون ایشون آواست مامان حتما براتون تعریف کرده. خالش با اکراه اگاهی به من کرد وگفت:حالا چرا اینقدر بی سر و صدا خاله؟
مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:مامان اینجوری خواسته! نادیا گفت:الان کجا زندگی میکنی آوا جون! مردد به مهران نگاه کردم. مهران دستشو دور بازوم حلقه کرده و گفت:الان پیش همیم! مامان مهران گفت:آوا طبقه بالای مهران زندگی میکنه!خونوادش تهران نیستن مهران گفت:نه مامان آوا اومده پایین تو یه خونه ایم.
رنگ مامان مهران به وضوح پرید. نادیا با حرص گفت:پس دیگه عروسی لازم نیست.
مهران گفت:شاید ما الانم زن و شوهر محسوب بشیم ولی این باعث نمیشه عروسی نگیریم.
لبمو گزیدم نمیخواستم مهران همه چیزو کامل توضیح بده.نادیا در حالی که سعی میکرد جلوی عصبانیتشو بگیره با تمسخرگفت:هر جور خودتون راحتین! تکیه
دادم به صندلی خاله مهران گفت:چندساله؟ !گفت:اختلاف سنیتون خیلی زیاده!لبامو رو هم فشردم ادامه داد:نادیا یعنی میخواست بگه دختر
من بیشتر به مهران میخوره.من با قصد صلح اومده بودم ول انگار اونا اینو نمیخواستن باید
مثله خودشون رفتار میکردم و اگر نه روکولم سوار میشدن زیر چشمی به نادیا نگاه کردم و
گفتم:بله تعریف دخترتونو شنیدم. نادیا لبخند کجی زد و گفت:نمیدونستم مهران از منم تعریف میکنه! مهران با تعجب نگاهش کرد . گفتم:از مهران زیاد چیزی نشنیدم از یکی از دوستاش شنیدم .
سرمو یه کم تکون دادم وگفتم:اسمش چ بود؟ با پوزخندی بهش خیره
شدم و گفتم:اهان انگار امیر بود. رو کردم به مهران و گفتم:درسته؟ مهران نیشخندی زد و
گفت:اره خودش بود. ابروهامو دادم بالا و به نادیا نگاه کردم رنگش پریده بود. همین واسه
خفه کردنش کافی بود ولی یه حسی قلقلکم میداد که دهن همشونو ببندم گفتم:مثه این که افتاده زندان خبر داری چرا؟خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه من از کجا باید بدونم !
من:گفتم شاید بشناسیش! خاله مهران گفت:اخه دختر من با دوستای مهران چ کار داره؟!
لابد دوستش هم از خود مهران شنیده.
مهران گفت:نه خاله با نادیا اشنایی دورادور داشته!
نادیا گفت:نه بابا فکرکنم منو با یه نادیای دیگه اشتباه گرفته مهران چشماشو ریزکرد و
گفت:نه اتفاقا میدونست که دختر خالمی!
نادیا حسابی دست پاچه شده بود ولی حس کردم
مهران داره زیاده روی میکنه همون موقع باباش گفت:مهران بیا اینطرف باهات کار دارم!
مهران جا به جا شد دیگه هیچ محافظی نداشتم باید خودم از پسشون بر می اومدم.
مامان مهران گفت:میبینی خواهر! خاله مهران به من نگاه کرد و سرشو با تاسف تکون داد. بعد
گفت:پاشیو بریم باهات یه کاری دارم.
بعد هر دو از جاشون بلند شدن و از سالن رفتن بیرون.
حداقل اگه زیر پوستی ازم بدشون می اومد راحت تر میشد تحملشون کرد ولی اینا شمشیرو از رو بسته بودن. هر چند من به این چیزا عادت داشتم خوب میدونستم باید چطور گیلیممو
از اب بیرون بکشم.با این حال اون لحظه ترجیح دادم سکوت کنم سرمو انداختم پایین و
هیچ نگفتم. نادیا از جاش بلند شد و اومد نشست کنارم با تعجب نگاهش کردم لبخندی زد
و گفت:مثه این که تو هم امیرو میشناسی! من:شناختی که نه چند بار همران مهران باهاش
برخورد داشتم . رو کلمه همراه مهران تاکید کردم. پوزخندی زد و سرشو اورد نزدیک و گفت:فکر نکن بازی رو بردی! با تعجب گفتم:بازی؟
به مهران اشاره کرد وگفت:اون مال منه!
با اخم گفتم:ببینید نادیا خانوم اولا که زندگی اگه از نظر شما بازیه از نظر خیلی مهم تره بعدم این که هر کسی به شوهر من نظر داشته باشه با من طرفه! بعد کمرمو صاف کردم که بلند تر از اون به نظر برسم! پوزخندی زد وگفت:نه خوبه افرین!زد رو شونموگفت:سرگرمی باجالی هستی عزیزم! خودمو عقب کشیدم عقب. خندید. به مهران نگاه کردم داشت زیر چشمی به ما نگاه میکرد. دختره پر رو راست راست تو چشمای من نگاه میکنه و میگه شوهرت مال منه !
بعد از دو ساعت بالاخره از دستشون راحت شدم.
با مهران داشتیم میرفتیم سمت خونه که گفت:نادیا اون موقع چی بهت میگفت؟ من:هیچ چرت و پرت! لبخندی زد وگفت:خوب جوابشونو دادی! سرمو انداختم پایینو گفتم:نمیخواستم اینجوری بشه! مامانت هنوزم عصبی بود. شونه هاشو بالا انداخت وگفت:فکرکردی از این که پسرشو مجبورکردی بره خونشون خوشحال میشه .
من:امیدوارم از من خوشش بیاد!
مهران لپمو کشید و گفت:مگه میشه خوشش
نیاد؟!بالاخره خوشش میاد! لبخند زدم. گوشی مهران زنگ خورد سرعتشوکم کرد و جواب
داد. _:بله؟
… _:سلام ! خوب هستین؟
… _:ممنون عید شما هم مبارک!
… یه نگاهی به من کرد و گفت:آوا هم خوبه سلام میرسونه! با کنجکاوی نگاهش کردم. گفت:بله همینجاست چند لحظه گوشی خدمتتون! گوشی رو گرفت طرفم و گفت:مامانته! پوفی کردم و چشمامو تو حدقه چرخوندم . مهران گوشی رو تو دستش تکون داد وگفت:بگیر دیگه! با اکراه گوشی رو گرفتم و با بیحوصلگی گفتم:الو؟
_:سلام دخترم! حرصم میگرفت وقتی بهم میگفت دخترم چطور میتونست بهم بگه دخترم وبتی حتی یه لحظه هم برام مادری نکرده بود.
خیلی سرد گفتم:سلام! خوبی؟
_:مرسی دخترم! تو چطوری؟
من:ممنون! عیدتون مبارک
_:عید تو هم مبارک نمیدونی چقدر خوشحالم که میتونم عیدو بهت تبریک بگم! لبخند تلخی زدم. یادم اومد فقط موقع عید بود که من لباس نو میپوشیدم یه دست لباس برام میخریدن طوری که زمستون و تابستونم بشه ازش استفاده کرد البته هیچوقت خودمو برای خرید نمیبردم با سلیقه خودشون یه لباس بزرگ وگشاد میگرفتن و برام م اوردن با اینحال همیشه از دیدن همون لباسایی که در برابر لباسای شهاب و بچه های دورو برم عین یه
تیکه گونی بود کلی خوشحال میشدم و ذوق میکردم. تو کل روزای عید فقط یه بار مامانم و
خواهرامو میدیدم وقتی هم می اومدن کاری به کار من نداشتن انگار نه انگار خواهرشون اونجاست و خیلی وقته ازشون دور بوده گاهی وقتا مادرم فقط دور از چشم اقاجون منو بغل میکرد و میبوسید اون بوسه ها اون روزا خوشحالم میکرد ولی حالا که بهشون فکر میکردم بی فایده بودن و پر از ترس بودنشونو خوب درک میکردم.
من:ممنون!
_:کاش می اومدی یزد خواهرات خیلی دوست دارن ببیننت !
من:واقعا؟
متوجه نیش کلامم نشد گفت:اره!
راستی بهت نگفتم:تو این چند سال سه بار خاله شدی! این که سعی میکرد منو تو چند تا کلمه تو همه چی سهیم کنه خنده دار بود.گفتم:مبارکه! _:ایشالا بچه های خودت!
از این حرفش خجالت کشیدم .نیم نگاهی به مهران کردم وگفتم:واسه ما زوده.ما هنوز عروسی نگرفتیم. _:میدونم ولی ایشالا چند تا بچه سالم خدا بهتون بده! پوزخند زدم و تو دلم گفتم:لابد همشونم پسر
باشن!
گفتم:ممنون!
_:حالا میتونید بیاین؟
به مهران نگاه کردم وگفتم:راستش نه نمیتونیم مهران مجبوره بره سرکار!
_:متوجهم بالاخره دکتره کارش سخته!
من:بله!ایشالا تو اولین فرصت میایم!
_:باشه دخترم! راستی برای عروسی تصمیم نگرفتین؟
من:نه هنوز!
_:بهتره زودتر عروسی بگیریم در دهن مردمو نمیشه بست نمیگن که اینا محرمن میگن معلوم نیست
چی شده که بدون عروسی رفتن تو یه خونه زندگی میکنن! دهن مردم ،دهن مردم اگه این
مردم نبودن زندگی بهشت بود.پوفی کردم و گفتم:باشه!
_:ایشالا هر چه زودتر تو لباس عروس ببینمت! من:ممنون!
_:خب دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم خوشحال شدم صداتو شنیدم گاهی وقتا بهم زنگ بزن!
من:باشه !
_:خدافظ دخترم
من:خدافظ گوشی رو قطع کردم
مهران گفت:اب بدنت تحلیل رفته؟ من:چی؟ لبخندی زد و گفت:زیادی خشک حرف زدی! من:انتظار داشتی از خوشحال بال دربیارم؟
_:سعی کن ببخشیشون حداقل مادرتو!
اهی کشیدم و گفتم:کاش به سادگی گفتنش بود. شونه هاشو بالا انداخت و گفت:به هر حال اگه این اتفاقا نمی افتاد ما با هم ازدواج نمیکردیم لبخندی زدم وگفتم:اره خب این یکی پیامدش عال بود! چشمکی زد و گفت:پس یه کم کوتاه بیا!
سرمو تکیه دادم به صندل و گفتم:فعلا نمیخوام به این چیزا فکرکنم .
مهران از دید و بازدید عید خوشش نمی اومد منم عادت به این کار نداشتم برای همین بعد از
خونه مادرش فقط به پدر بزرگ و مادر بزرگش سر زدیم. بعد از اون هم برای این که از
تعطیلاتمون استفاده کرده باشیم برای چند روزی رفتیم همدان .
تعطیلات عید خیلی زود برام تموم شد بعد از چند سال دوباره عیدو حس کردم .
تو مدتی که تهران بودم زورای عید نه تنها کارم کم نمیشد بلکه دوبرابر هم باید کار میکردم خیلی وقت بود نه سفره هفت سینی
دیده بودم و نه از هوای بهاری لذت برده بودم ولی این عید یه عید واقعی بود.
عصر روز چهاردهم بود که تازه رسیدیم خونه.
از مهران خواسته بودم که با ماشین بریم مسافرت چون از هواپیما میترسیدم برا همین حسابی خستش کرده بود.مهران ماشینو خاموش کرد و کش و قوسی به بدنش داد وگفت:بالاخره رسیدیم! لبخندی زدم وگفتم:سلام خونه!
مهران یه نگاهی به حیاط کرد و گفت:راست میگن هیچ جا خونه ادم نمیشه!
لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوش گذشت ممنون! مهران چشمکی زد و گفت:به من بیشتر خوش گذشت!
خندیدم.
مهران در ماشینو باز کرد و گفت: بریم که از فردا روز از نو و روزی از نو!
با هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه! چمدونو گذاشتم کنار در مهران همون طور که میرفت‌ تو اتاق دکمه های لباسشو باز کرد و گفت:من میرم بخوابم! شالمو از سرم در اوردم و نشستم رو صندلی دستامو بردم بالا و تا اونجا که میتونستم کشیدمشون. این مسافرت باعث شده بود بیشتر مهرانو بشناسم.حالا دیگه همه اخلاقاش دستم اومده بود راحت باهاشون خودمو وقف میدادم. دکمه های مانتومو باز کردم و گوشیمو که تمام طول مسافرت از ترس اون مزاحم خاموش کرده بودم از جیبم بیرون اوردم. اخرین باری که بهم مسیج داده بود دو روز بعد از رفتنمون به همدان بود وقتی بهم گفت:تعطیلات خوش بگذره مطمئن شدم که اشناست.
هنوز نمیدونستم قصدش چیه اذیت کردن من یا خراب کردن رابطه منو مهران هر چیزی که بود نمیذاشتم این کارو بکنه.بعد از این که بهش زنگ زدم بهم گفته بود تلاش نکنم
بشناسمش مشکل اینجا بود که من اصلا نمیدونستم زنه یا مرد. مانتومو تا کردم وگوشی رو گذاشتم روش واقعا خسته بودم حتی حال این که برم تو اتاقو نداشتم. همون موقع صدای مهران اومد:آوا؟ سرمو بردگردوندم گفت:گفتم میرم بخوابم! لبخندی زدم و گفتم:خوب بخوابی! اخمی کرد و گفت:نه انگار منظورمو نفهمیدی!
با تعجب نگاهش کردم !..
لبخندی زد و گفت:من بدون زنم خوابم نمیبره! خندیدم و گفتم:بالشتم یا پتو؟
تکیه داد به دیوار و گفت:نه خیر شما عروسک تو بغلمی! با خنده از جام بلند شدم و گفتم:خجالت
نمیکشی عین پسر بچه ها باید بیام بخوابونمت؟!
با هم رفتیم تو اتاق . ولی اونقدر خسته
بودم که خیلی زودتر از مهران خوابم برد.
حس کردم یه چیزی تو گوشم داره وول میخوره با
ترس چشمامو باز کردم و در حال که دستمو محکم به گوشم میزدم نیم رخ شدم مهران که
نشسته بود بالای سرم یه دفعه زد زیر خنده!
تو خوابو بیداری بودم مهران داشت
میخندید تازه متوجه شدم که موهامو گرفته و فرو کرده تو گوشم.
هنوز داشت میخندیدم با حرص گفتم:دیوونه! اینجوری ادمو از خواب بیدار میکنن همون طورکه میخندید
گفت:موهات بلند شده اوا!
بالشت رو زدم تو صورتش. بالشتو از دستم گرفت و گفت:باشه باشه من تسلیم! یه نفس عمیقی کشیدم و دوباره سر جام دراز کشیدم و چشمامو بستم حس کردم دوباره داره میاد بالای سرم چشمامو باز کردم و گفتم:اگه بخوای اذیت کنی خودت میدونی!
دراز کشید کنارم و با خنده گفت:چقدر میخوابی دختر من که از تو خسته تر بودم دیگه خوابم نمیاد! نگاهش کردم وگفتم:خب دست من نیست خوابم میاد! دستشوکشید تو موهامو گفت:میگم حالا که موهات داره بلند میشه میتونیم زودتر عرروسی بگیریم!لبخند زدم .عروس شدنو و لباس سفید پوشیدن رو دوست داشتم مثله هر دختر دیگه ای هر چند عروسی گرفتن فرقی به حال منو مهران نداشت ولی اون جشن که به عنوان جشن عروسی
بود رو دوست داشتم.
مهران گفت:سکوت علامت رضاست!
من:خب چرا راضی نباشم؟
_:والا کی از من بهتر!
با خنده گفتم:بچه پر رو!
دستشو گذاشت زیر سرشو گفت:بعد از امتحانات جشن میگیریم!
من:امتحان چی؟
_:به! دستت درد نکنه دیگه!یادت نیست باید امتحان بدی؟
تازه یادم اومد برای امتحانات پایان دوره راهنمایی ثبت نام کردم.
من:اخ! بازم درس!
اخمی کرد وگفت:نداشتیما!این که تازه اولشه! من:من اصلا حوصله درس خوندن ندارم!
جدی شد و گفت:یعنی چی که ندارم؟ از فردا کتاباتو میخرم!بعد از امتحانات بلا فاصله باید درسای دبیرستانو شروع کنی فهمیدی؟!
من:حالا چه فرقی داره!
من که دارم پیش توکار میکنم درس خوندن لازم ندارم !
مهران با جدیت تمام زل زد تو چشمامو گفت:یعنی چی؟
من:اخه سخته!
لبخندی زد و گفت:هر کار بزرگی سختی داره! من:این زیادی بزرگه!
_:لوس نشو!
اه کشیدم بغلم کرد و گفت:اگه درس بخونی بیشتر دوست دارم!
من:مگه الان نداری؟
_:چرا ول اونجوری بیشتر بهت افتخار میکنم.
بچه هامونم همین طور. با ناراحتی نگاهش کردم وگفتم:یعنی اگه اینجوری بمونم بهم افتخار نمیکي! _:منظورم این نبود! نگاهمو ازش گرفتم وگفتم:ولی
انگار همین بود.خب حقم داری! با لحن معيضانه ای گفت:آوا! راست میگفت بچه های
من دلشونو به چی خوش میکردن؟!به خاله هاشون یا دوتا مادربزرگشون که هرکدوم یه جور مایه ی عذاب بودن. شایدم به گذشته خوب مادرشون!
اصلا من چی داشتم که واسه بچه هام از بچگیام تعریف کنم!من مادر خوبی نمیشدم.
خوب بود حداقل میتونستم مامانمو بهشون نشون بدم و اون یه مدتی که تنهایی زندگ میکردمو ازشون مخفی کنم!یه لحظه خندم گرفت اصلا مگه من چند تا بچه قرار بود داشته باشم؟!
مهران راست میگفت دلم نمیخواست بچه ها بچه هایی که بعدا قرار بود مادرشون بشم جلوی دوستاشون نتونن از تحصیلات مادرشون حرف بزنن! نگاهش کردم وگفتم:باشه! لبخندی زد وگفت:اشتی؟
من:قهر نکردم!
منو بوسید و گفت:افرین خانوم کوچولوی خوش اخلاق!
لبخند زدم. _:خب حالا راستشو بگو ببینم واسه بچه داشتن نظرت عوض شد یا واسه درس خوندن!
با تعجب گفتم:مهران! چی داری میگی! دستشوگذاشت رو شکمم وگفت:خب بالاخره که باید مامان شی! از جام بلند شدم و گفتم:دیوونه شدی؟
خندید و گفت:بابا من سنی ازم گذشته پس گ قراره بابا بشم؟
با اخم گفتم:مگه نمیخوای درس بخونم!
_:صد در صد!
من:پس حرف بچه رو نزن!تازه توکه نمیخوای بچت تو عروسیت باشه!
خندید وگفت:اتفاقا فکر خوبیه! من:مهران !
دراز کشید رو تخت و با خنده گفت:باشه!صبر میکنم ولی فقط تا بعد از عروسی.
سرشو اورد بالا وگفت:چطوره اخر این هفته ترتیب جشنو بدیم!
اینبار جیغ زدم:مهران… همون طور که میخندید گفت:حرص میخوری خوشگل تر میشی!
لبامو جمع کردم با یه اخم مصنوعی از اتاق رفتم بیرون. این که چ شده که مهران به فکر بچه بیفته رو نمیدونستم فقط میدونستم الان وقتش نیست.
من هنوز برای همسر بودن ادم کاملی نبودم چه برسه به مادر شدن .
ساعت هفت صبح بود به خاطر خوابی که دیروز عصر رفته بودم بعد از نماز دیگه خوابم نبرد. از جام بلند شدم و صبحونه رو اماده کردم و مهران رو صدا زدم از امروز باید میرفت سرکار.
بعد از این که اون رفت منم یه کم خونه رو جمع و جور کردم و وسایل و لباسایی که تو
چمدون بود رو گذاشتم سر جاش!
داشتم تو اشپزخونه ناهار درست میکردم که صدای زنگ تلفنم بلند شد دیگه میدونستم کسی جز اون مزاحمه بهم زنگ نمیزنه همین که دکمه پاسخ
رو فشار دادم قطع کرد. باید سر ازکارش در می اوردم دیگه کم کم داشت اعصابمو به هم
میریخت. همون موقع مسیج داد پیامو باز کردم نوشته بود:چند روزی بود گوشیتو خاموش
کرده بود! فکر کردی دست از سرت بر میدارم اولین باری بود که جوابشو میدادم براش
فرستادم:شما؟
_:مهم نیست من کیم!
من:اتفاقا خیلی هم مهمه چرا مزاحم من میشی _:کم کم داشتم فکر میکردم دارم واسه یه روح پیام میدم!
من:ببین زندگ من خیلی خیلی خوبه!
به کوری چشم تو و هر کسی که نمیتونه ببینه!
_:بر منکرش لعنت ول یادت که نرفته تو از
کجا اومدی!اخرشم جات تو خیابونه! تنهای تنها بدون هیچ مهرانی. البته فعلا میتونی از ماه
عسل زندگیت لذت ببری!
من:به همین خیال باش!فکر نکنم ترسویی مثله تو که حتی نمیتونه خودشو نشون بده بتونه زندگ منو به هم بریزه!
_:واقعا؟مطمئنی؟
من:شک نکن! حالا هم برای بار اخر بهت میگم دیگه مزاحم من نشو! دوباره گوشیمو خاموش کردم.
یه حسی بهم میگفت یا نادیا یا گلسا پشت این مسئلن!چون اونا بودن که منو رقیب خودشون
میدونستن!گوشیموگذاشتم توخونه ورفتم مطب وقت وارد ساختمون شدم دیدم یه اقايی داره وسایل گلسا رو جمع میکنه.
گفتم:ببخشید اقا چی کار میکنید؟
بدون این که دست ازکار بکشه گفت:خانوم دکتر منو فرستادن که وسایلشونو ببرم!
با لبخند گفتم:مگه قراره از اینجا برن؟
_:بله خانوم!
سرمو تکون دادم وگفتم:باشه به کاراتون برسید.
اگه لازم بود بگین پرونده مریضاشونم بهتون تحویل میدم !
:_اگه زحمت نیست لطف میکنید خانوم!
پرونده ها رو هم دادم دست مرده.
خوشحال بودم که دیگه گلسا رو نمیبینم در عین حال که همیشه میخواست خودشو متشخص نشون
بده ولی خیلی ادرم نچسبی بود علاوه بر اون حالا که با مهران ازدواج کرده بودم دلم
نمیخواست دخترایی که بهش علاقه دارن دورو برش باشن چون میدونستم حسادت زنا از هر چیزی خطر ناک تره و نمیخواستم زندگیم به خاطر حسادت یکی مثله گلسا خراب شه !
کار کارگری که داشت وسایل گلسا رو می برد کم کم داشت تموم میشد ساعت چهار و نیم بود
مریضا هم اومده بودن ولی خبری از مهران نبود سرگرم پرونده ها بودم که یکی از بیمارا
پرسید:خانوم پس این دکتر کی میاد؟
سرمو بالا اوردم یه نگاهی به ساعت انداختم و
گفتم:سابقه نداشي که دیر بیان شاید کارشون تو بیمارستان طول کشیده.مطمئن باشید کم
کم پیداشون میشه.
مرد جوونی که تمام مدت با اخم به حرفام گوش میداد با لحن اعتراضی گفت:یعنی چی خانوم میدونی من از چند هفته پیش وقت گرفتم؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت وگفت:نیم ساعت پیش هم نوبت داشتم.
من:من واقعا متاسفم اقا باور کنید منم نمیدونم دکتر کجاست.
خانوم که بحثو شروع کرده بود گفت:یعنی یه شماره ایشون ندارین که یه تماش بگیرین بپسید کجا موندن؟
من:باشه خانوم من تماس میگیرم!
باتعجب نگاهم کرد بعد با حرص با روشو از من گرفت و خطاب به اون پسره گفت:انگار ما الافیم یعنی به فکر خودش نرسید که زنگ بزنه?
پسره سری تکون داد وگفت:چی بگم والا!
از این حرفا زیاد میشنیدم ترجیح میدادم جای ناراحت یا عصبانی شدن نشنیده بگیرمشون.گوشی تلفن رو برداشتم که شماره مهرانو بگیرم همون موقع کارگری که تو اتاق گلسا بود بیرون اومد وگفت:خانوم کار من دیگه تموم شد.
سرمو تکون دادم وگفتم خسته نباشید.
_:سلامت باشید .
خداحافظتون!
من:به سلامت.
با نگاهم بدرقش کردم تمام اثار گلسا از اونجا پاک شد حتی دفتری که توش نوبتاشو مینوشتم.
در کل حس خوبی داشتم.با
خیال راحت و اب پرتقال که رو میز بود رو برداشتم و سرکشیدم وقتی تموم شد با دیدن اون
یکی دستم روی تلفن تازه یادم اومد میخواستم به مهران زنگ بزنم .زیر چشمی به اون دو
نفری که منتظر نشسته بودن نگاه کردم چهره هر دو عصبی بود.دوباره رفتم سراغ تلفن
.هنوز شماره رو کامل نگرفته بودم که مهران از در وارد شد.
اول به من سلام کرد منم از جام
بلند شدم بعد رو کرد به اونا و گفت:سلام ببخشید دیر شد کاری پیش اومد. منتظر جواب
اونا نشد اومد سمت میز من و پلاستیک مشکی که دستش بود روگذاشت روی میز و
گفت:پدرم در اومد تا پیداشون کنم.
نمیدونستم از چی داره حرف میزنه با تعجب نگاهش کردم ولی چیزی نگفت و با اشاره به پسری که نوبتش بود رفت تو اتاق اونم دنبالش وارد اتاق
شد .
پلاستیکو باز کردم به جز من اون خانوم که نشسته بود هم با کنجکاوی داشت نگاه
میکرد.وقتی کتابای درسی رو توش دیدم بستمش و گذاشتمش تو کمد.حتی فکر سختی درس خوندن هم خستم میکرد.
سرمو اوردم بالا ولی اون زن هنوز داشت نگاه میکرد لبخندی زدمو گفتم:امان از دست این مردا!
انگار یه دفعه گل از گلش شکفت گفت:شما همسر دکتری?
لبخندی زدم وگفتم :بله یه ماهی میشه عقدکردیم. با ذوق گفت:واقعا?مبارکه.
من :ممنون.
_:ببخشید فضول میکنم شما چند وقته دکترو میشناسید? تو که میدونی این کار فضولیه
پس چرا باز انجامش میدی؟
گفتم:قبل از این که کارمو اینجا شروع کنم.
سرشو تکون داد قبل از این که فرصت کنه سوال بعدیشو بپرسه از جام بلند شدم و رفتم تو ابدارخونه.
مهران :
چون دیر رسیده بودم مجبور شدم تمام وقت تو اتاق بمونم تا وقت کم نیارم!میدونستم گلسا امروز واسه بردن وسایلش میاد دلم میخواست با چشمای خودم رفتنشو از اینجا ببینم.هر چند قرار بود فردا بیاد محضر تا رسما سهمشو بخرم و دوباره همه
ی این مطب فقط مال من بشه اما دیدنش موقع جمع کردن وسایلش یه لطف دیگه داشت.
با تموم شدن مریضا منم وسایلمو جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم!
اوا داشت چای میخورد.با دیدن من لبخند زد لیوانو از دستش گرفتم و با بیسکوییت که رو میز بود خوردمش میدونستم از این کارم خوشش میاد چون خبر داشت که من یه کم زیادی رو غذا و بهداشت
حساسم یه جوری با این کارم متوجه میشد که چقدر واسم مهمه و واقعا هم بود.
اوا فوق العاده بود مخصوصا اون نیمه ای که بعد از عقد باهاش کشف کرده بودم اون یه خانوم
تمام عیار برای من بود. لبخندی زد و از جاش بلند شد. لیوانو گذاشتم رو میز و گفتم:کتابا
یادت نره.
_:نه حواسم هست.
اینو گفت و از تو کمد برشون داشت.به اتاق سابق گلسا اشاره کردم وگفتم:وسایلشو برد?
سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:یه اقای اول
وقت اومد و بردشون تو راهرو ندیدیش?
احتمالا از اون یکی اسانسور استفاده کرده بود.برای
همین کسی رو ندیده بودم ولی جالب اینجا بود که گلسا خودش نیومده بود حتما پذیرفتن
این شکست براش سخت بود.لبخندی زدم وگفتم:خب دیگه بریم. ….
اردیبهشت یعنی دقیقا روز تولد من شروع میشد.اون یکی اتاقو واسش اماده کرده بودم تا آوا راحت بتونه درس بخونه.
با کمک اقای حیدری یه موسسه پیدا کرده بودم تا بتونم براش یه مدرک دیپلم بخرم نمیخواستم وقتش سر گرفتن دیپلم هدر بره اگه میتونست از کنکور رد بشه یعنی این که اون مدرک به اندازه کافی سندیت داره .
میدونستم از این چیزا سر در نمیاره بهش گفته بودم که یه جایی هست که فقط باید بره
امتحان بده و برگرده اونم قبول کرده بود .
آوا داشت تو اتاق درس میخوند که تلفنش زنگ خورد مجله رو کنار گذاشتم و رفتم سراغ گوشیش . پیام که اومده بود رو باز کردم.
_:سلام خانوم!اس دادم بگم سرم شلوغ بود فکر نکن دست از سرت برداشتم.
با تعجب به شماره نگاه کردم چقدر برام اشنا بود.
یه بار دیگه پیامو خوندم یادم نمی اومد این شماره کیه . گوشیمو برداشتم و لیستمو چک کردم با دیدن اسم عاطفه رو گوش جا خوردم. اون شماره آوا رو از کجا پیدا کرده بود؟ گوشی اوا رو گرفتم دستم و رفتم تو اتاق سرشو توکتابا بود .
من:آوا؟ سرشو اورد بالا و با نا امیدی گفت:سخته!
من:چی؟ رفتم نزدیک میز دیدم چهار زانو نشسته رو صندلی لبخند زدم کتاب ریاضیشو
چرخوند سمتم و به یکی از مسئله ها اشاره کرد وگفت:من ریاضیم اصلا خوب نیست.
مسئله ساده ای بود حداقل برای من ولی اون همین قدر درس خونده بود با دور بودنش از
مدرسه بعید نبود یه مسئله ریاضی سوم راهنمایی رو نتونه حل کنه. جوابو براش توضیح دادم . یه ذره نگاهم کرد سرشو تکون داد و گفت:اها!
به صورتش نگاه کردم و گفتم:یاد گرفتی؟ مدادشوکشید توموهاشوگفت:اره!گوشیش روگرفتم سمتش وگفتم:این کیه بهت اس میده؟
با تعجب گفت:کی؟
یه نگاه به صفحه کرد و پوفی کرد و گفت:این؟مزاحمه!
من:چی میگه؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چه میدونم مزاحمه
دیگه! نگاهش کردم از جاش بلند شد و دستشو دورکمرم حلقه کرد وگفت:همش میگه از زندگیت با مهران لذت ببر قراره زود تموم شه و از این حرفا! من:بیخود کرده! سرشو گرفت بالا و گفت:فکر کنم نادیاست!اخه بهش میاد! لبخند زدم میدونستم که نادیا نیست هر چند عاطفه هم کم از نادیا نداشت. اون یکی از دخترایی بود که امیر برام فرستاده بود خودش میگفت برای پول این کارو نمیکنه میگفت از این کار خوشش میاد اوایل فکر میکردم میخواد با این کار غرورشو حفظ کنه اما وقتی فهمیدم اون دختره دوست بابامه شکه شدم.
پدرش یکی از بزرگترین تاجرای تهران بود.
همون موقع بود که با وجود وابستگی زیادی که بهش پیدا کرده بودم ولش کردم اگه بابا چیزی از این موضوع میفهمید حتما منو میکشت اما از حق نگذریم
اون به معنای واقعی کلمه جذاب بود هم قیافه خوبی داشت هم هیکلش بی نقص بود از اون
گذشته خوب میدونست چطور باید با یه مرد رفتار کنه بودن با اون کاملا منو راضی میکرد
بعد از اون همیشه دنبال کسی میگشتم که حداقل یه کم شبیه اون باشه ول کسی رو پیدا
نکرده بودم. دستموکشیدم تو پیشونیم به چی داشتم فکر میکردم اونم جزوگذشته ای بود
که قبل از اوا وجود داشت و باید پاک میشد.
اوا رو بلند کردم و نشوندم روی میز و
گفتم:فردا واست یه شماره جدید میخرم!
سرشو تکون داد وگفت:باشه!خودمم خسته شدم از دستش!
من:به حرفاش توجه نکن!
لبخندی زد وگفت:نمیکنم!
دستشو دورگردنم حلقه کرد وگفت:اصلا تو دلت میاد منو ول کنی بری؟
لباشو بوسیدم وگفتم:معلومه که نه!
خندید وگفت:خب من خیالم راحته دیگه!
از روی میز بلندش کردم وگفتم:دیگه درس
بسه! سرشو به علامت تایید تکون داد همون طورکه تو بغلم بود رفتیم تو اتاق خواب.
همون طور که داشتم میبوسیدمش چشمامو باز کردم نمیدونم چرا تا نگاهش میکردم جای اون عاطفه رو میدیدم.
با تعجب نگاهش کردم دوباره متوجه چشمای سیاهش شدم خودمو عقب کشیدم با تعجب نگاهم کرد .
دستمو کشیدم رو صورتم.با تعجب گفت:چی شد؟
بدون این که نگاهش کنم خوابیدم سر جام و گفتم:ببخشید سرم درد میکنه!
از جاش بلند شد و گفت:خوبی؟
من:اره فقط بهتره بیخیال شیم.
اومد بالا سرم و گفت:باشه!اگه حالت
خوب نیست بریم دکتر.
من:نه خستم! با نگرانی گفت:سرت گیج میره؟ نگاهم کردم و لبخند زدم کشیدمش تو بغلموگفتم:نه نگران نباش! بگیر بخواب.
قبل از این که چیزی بگه
چشمامو بستم اونم حرفی نزد.
خوابم نمیبرد .دوباره فکر اون دختره افتاده بود تو سرم .افتاد. به اوا نگاه کردم این دختر چقد زود خوابش میبره.این اتفاق نبتید می افتاد حتی فکر کردن به اونم یه جور خیانت به اوا بود .
لبمو گزیدم عاطفه تنها دختری بود که گاهی دلم واسش تنگ میشد. از جام بلند شدم و نشستم لبه تخت. نیم نگاهی به اوا انداختم خم شدم و گونشو بوسیدم یه کم جا به جا شد بلند شدم و رفتم تو حمام داشتم کلافه میشدم .
وقتی از حموم بیرون اومدم دیدم اوا نشسته رو تخت ……
در حال که موهامو خشک میکردم رفتم سمتش و گفتم:بیداری!
با چشمای خواب الو نگاهم کرد و گفت:حالت خوبه؟
من:اره خوبم! رفتم حمام حالم بهتر شد.
چشمای نیمه بازشو دوخت به منو گفت:كي ساعت یک ميره حمام؟! شونمو انداختم بالا دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت:مطمئني خوبي؟ دستشو گرفتم و گفتم:اره! دراز کشید سر جاس نگاهش کردم و گفتم:نمیدوني این مزاحمه شمارتو از کجا اورده؟
موهاشو از تو صورتش کنار زد و
گفت:نه!میگم یه چيزي بیا با گوش تو زنگ بزنیم بهش ببینیم کیه! اصلا نمیخواستم بفهمه
من عاطفه رو از قبل میشناسم .
گفتم:نه نه لازم نیست! متوجه شتاب زدگي من شد با تعجب گفت :چرا؟ من:اینجوری بیشتر واسمون مزاحمت درست میکنه!
_:کسی که اینقدرخوب تورو میشناسه و شماره منو داره پس شماره تو رو هم داره.
بهش زنگ بزن شاید دست برداره من:نه لازم نیست شمارتو عوض کنم از دستش خلاص میشیم.
_:اگه باز شمارمو پیدا کرد چي؟
من:نه پیدا نمیکنه!
_:این که یه بار پیدا کرده خب دوباره هم پیدا میکنه! زنگ بزن ببين کیه خیالمون راحت شه.
عجب گيري داده بود امشب با حرص گفتم:باشه باشه فردا بهش زنگ ميزنيم بگير بخواب.
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد. پشتموکردم بهش و
گفتم:بخواب دیگه! خودم هم به هر سختي بود بالاخره خوابیدم. صبح با صدای آوا از خواب بیدار شدم
_:مهران پاشو دیرت شده! چشمامو بازکردم. اوا بالای سرم بود گفت:ساعت هفت و نیمه! از جام بلند شدم هنوز خسته بودم. دستموکشید وگفت:پاشو چايي رو ميز یخ کرد.
من:باشه!
_:حالت خوبه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم بلند شدم
و گفتم:بریم! داشتیم صبحونه میخوردیم آوا زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد سرمو
اوردم بالا و گفتم:چي پیدا کردی؟
_:ها؟ لبخندی زدم و گفتم:تو صورتم چيزي هست؟
سرشو به علامت منفي تکون داد وگفت:نه !
من:پس چي؟
_:هیچ!به نظر نگراني!
من:نگران چي؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم! شاید اون مزاحمه!
من:نه!نگراني نداره یه ادم مريضه شمارتو که عوض کردي دیگه مزاحمت نمیشه!
کاملا از لحنم معلوم بود دارم دروغ میگم.یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:میدوني کیه؟
من:نه! احتمالا همون نادیاست!
ابروهاشو داد بالا وگفت:باشه! این یعني یه کلمه از حرفامو هم باور نکرده ولي باز جای شکرش باقي بود که نیفتاده رو دنده مچ گيري.
از جام بلند شدم وگفتم:من دیگه ميرم!تو هم بشين درستو بخون! سرشو تکون داد و
گفت:باشه! ازش خداحافظي کردم و از خونه زدم بيرون. دیگه طاقتم تموم شده بود شماره
عاطفه رو گرفتم هنوز یه زنگ کامل نخورده بود که جواب داد انگار متنظر تماس من بود.
_:چه عجب بالاخره زنگ زدی!
با عصبانیت گفتم:واسه چي به زن من زنگ ميزني؟! خندید وگفت:اوه مثه اینکه توپتوحسابي پرکرده!بگوببینم چي بهت گفته؟
من:شماره اونوازکجا اوردی؟
_:اوف بس کن !میدوني چقدر دلم واست تنگ شده؟هر چقدر بهت زنگ ميزدم
جوابمو نمیدادی.
من:حتما لازم نبوده که جواب نمیدادم.
_:بد اخلاق شدی عزیزم.خانومت
خیلی اذیتت میکنه؟
من:ببين یا دیگه مزاحم زندگ من نمیشی یا هر چ دیدی از چشم خودت دیدی.
خنده مستانه ای کرد و گفت:چرا؟آوا خیلی بانمکه. دوست دارم از نزدیک ببینمش!نمیخوای ما رو با هم اشنا کني؟
من:چي از جون اوا میخوای؟
_:راستش هیچ! من فقط دلم واسه تو تنگ شده.
گفتم اگه اونو اذیت کنم بالاخره خبرش به گوشت ميرسه و زنگ ميزني!نمیدون چقدر خوشحال شدم. من:ببين نمیدونم شماره اوا رو از کجا پیدا کردی
ولي بدون با حرفای تو نه میونه منو زنم به هم ميريزع نه قراره بين منو تو اتفاقي بیفته!
تو بي ارزش تر از اوني بودی که بخوام بیشتر از اون یه مدت با خودم نگهت دارم مطمئنا میدوني واسه چي باهات بودم مگه نه؟!
_:ببینم اوا هم مثه من میتونه سر حالت بیاره! مقایسه این دو نفر واقعا سخت بود هرکدومشون یه قطب متفاوت بودن. ولي باید جلوی خودمو میگرفتم داشت از نقطه ضعفم استفاده میکرد میدونستم اومدنش بي دلیل نیست بازم یه
نقشه بود خیلی دوست داشتم بدونم از طرف كي! گفتم:ببين حرفات دیگه واسم هیچ
جذابیتي نداره. نه تنها حرفات بلکه خودتم همينطور من حتي یادم نمیاد كي
با تو بودم چه برسه به این که یادم بیاد خوب بودی یا نه!پس بهتره خودتو خسته نکني.
خیلی زود هم اوا از دستت راحت میشه مطمئن باش من ساکت نمیشینم تا یه دختر هرزه ی
سادیسمی ذهن زنمو خراب کنه.روز خوش! گوشي رو قطع کردم و انداختمش رو صندلي کنار
دستم.عاطفه واسم مهم نبود فقط یه فکرگذرا بودکه دیشب اومد ورفت.
آوا :
کتاب جغرافیا رو ورق ميزدم ولي حوصله خودنشو نداشتم . کتابو انداختم رو ميز و
گفتم:ای گندت بزنن درس ! گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن از جام بلند شدم بازم اون مزاحم بود و دوباره قبل از این که جوابشو بدم قطع کرد و دنبالش برام مسیج فرستاد.
_:شمارمو داده بودی مهران؟
لازم نبود خودش شمارمو داشت.
نمیدونستم از چي داره حرف ميزنه .
جوابي ندادم دوباره اس داد
_:ماشالا توپشم خوب پر کرده بودی.
افرین به تو میگن یه زن نمونه هیچ چيزي رو از شوهرت مخفي نمیکني!
یعني مهران بهش زنگ زده بود؟
این یعني اونو میشناخت پس چرا چ يزي به من نگفت؟
من:مزاحم من نشو! فکرکنم مهرانم همینو
ازت خواسته مگه نه؟
_:اره خب دیگه طرف حسابم خودش میشه!
راستي بهت گفت من کیم؟
من:هركي هستي باش! واسم مهم نیست
_:باشه ولي اگه خواستي ازش بپرس عاطفه کیه حتما تک تک لحظه هايي که باهم بودیمو یادشه! متوجه هستي که! لبامو رو هم فشردم میخواست منو عصبي کنه.تو این یه مورد جوابي نداشتم که بدم میدونستم مهران با دختراي زیادی بوده .
تنها کاری که از دستم بر مي اومد این بود که گوشیمو خاموش کنم و منتظر خط جدیدم بمونم !
مهران برای ناهار خونه نیومد میدونستم این روزا کارش زیاد شده لباسامو پوشیدم کتاب فارسیمو برداشتم و گذاشتم و به سمت مطب راهی شدم.
از وقتي گلسا رفته بود مطب خیلی خلوت تر شده بود. طبیعتا کار منم کمتر شده بود هنوز کسی نیومده بود داشتم کتاب میخوندم که مهران وارد شد. از دستش دلخور بودم چرا باید موضوع این دختره رو ازم مخفي میکرد؟!
کیفشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:سلام!
سرمو از رو کتاب بالا نیاوردم گفتم:سلام!
سیم کارت جدیدی که گرفته بود گذاشت جلوم و گفت:اینم خط جدیدت!
من:مرسي!
_:گفته بودم درس مهمه ولي نه اونقدرکه دیگه نگاهم نکني!
سرمو بردم بالا و بابي حوصلگ بهش نگاه کردم. لبخندی زد وگفت:چي شده باز؟!
من:چرا بهم نگفتي اون مزاحمو میشناسي؟ !
یه تای ابروشو داد بالا!
من:من که تورو میشناسم پس چرا نگفتي اونم یکی از هموناییه که…
حرفمو قطع کرد و گفت:نمیخواستم ذهنت درگير شه! من گذشته درخشاني ندارم که بخوام
تو بهش فکر کني!
سرمو انداختم پایين و گفتم:پس چرا هول کردی وقت ازت پرسیدم که میشناسیش؟ دستاشو گذاشت رو ميز و گفت:ببینم نکنه حرفاش روت اثر کرده. لبو یه طرف صورتم جمع کردم.
دوست نداشتم به دخترايي که مهران باهاشون بوده فکر کنم. این موضوع خیلی اذیتم میکرد.
خواست یه چيزي بگه که یه نفر وارد مطب شد. مهران بهش نگاه کرد وگفت:بعدا دربارش حرف ميزنيم.
بعد رفت تو اتاقش. خانوم که همراه بچش
اومده بودن با تعجب نگاهی به من کرد و اومد سمت ميز و گفت:خانوم میشه من واسه بچم
امروز وقت داشتم. به در اتاق مهران اشاره کردم وگفتم:بله بفرمایید داخل! تکیه دادم به صندل واسم مهم نبود اون دختر کیه یا چي کار با مهران داشته این ناراحتم کرده بود که چرا باهام روراست نبود. ترجیح دادم چيزي دربارش نگم اگه بینمون شکر اب میشد اون دختر به
خواستش ميرسيد. تا بعد از شام هیچ حرفي درباره اون مزاحم نزدم مهران که دید سوال نمیکنم دربارش توضیح نداد دلم میخواست این کارو بکنه! تلفن زنگ خورد مهران داشت فوتبال نگاه میکرد گوش رو برداشتم.
من:بله؟
_:سلام ! مامان مهران بود برعکس خودش
به گرم گفتم:سلام مادر جون خوب هستين؟ _:ممنون! مهران خوبه؟ میمرد میگفت
خودت خوبي؟
من:خوبه ممنون! میخواین گوش رو بدم بهش؟ _:اگه میشه! نفسمو فوت کردم و گوشي رو دادم دست مهران با اشاره بهش گفتم که مامانشه!
گوشي رو از دستم گرفت منم نشستم کنارش. اون از مادر خودم اینم از مادر شوهرم. چرا من همیشه کسی بودم که دیگران ازش بدشون مي اومد . مگه من چه هيزم تري بهشون فروخته بودم این که
منو مهران همدیگه رو دوست داشتیم جرم نبود .
با بغض تکیه دادم به مبل و به مهران نگاه کردم _:باشه!ممنون. … _:حتما میایم.واقعا لطف کردی مامان! … _:نه مادر من برنامه خاصي نداشتیم. اوا هم خوشحال میشه … .
:_حتما! … _:خدافظ!
گوش رو قطع کرد فقط نگاهش میکردم.
_:مامان دعوتمون کرد جشن!
سرمو تکون دادم یعني نمیتونست به من بگه؟ _: جشن
من:چي؟
مهران ابروهاشو داد بالا وگفت:جشن تولد من!
تولد مهران؟پاک یادم رفته بود اخر این هفته
تولدشه. لپمو از تو دهنم به دندون گرفتم و گفتم:چه خوب! مهران شونه هاشو بالا انداخت
وگفت:به حق کارای نکرده چند سال میشه که مامان دیگه فکر جشن گرفتن واسه من نبود.
پوزخندی زدم وگفتم:خب حالا برات گرفت.
سرشو به دو طرف تکون داد وگفت:میدونم باز
یه نقشه ای داره!بهم نزدیک شد وگفت:ولي عملی نمیشه! لبخند محوی زدم.
دستشو انداخت دور گردنمو گفت:چيزي شده؟ دستشو پس زدم و گفتم:نه!
ابروهاشو داد بالا و گفت:نه؟!
از جام بلند شدم و گفتم:من خستم ميرم بخوابم! دوباره بعد از چند وقت بغض گلومو گرفته بود.چرا تمام دنیا علیه من گارد گرفته بود؟یعني مامانش نمیتونست به من بگه میخواد چي کار کنه؟مطمئن بودم اینجوری میخواد به مهران ثابت کنه بیشتر از من به فکرشه.شایدم میخواست تو جشن منو جلوی بقیه فامیلا تحقيريکنه.هر چي بود نیت خوبي نبود .
مهران با تعجب گفت:چ شد؟ برگشتم سمتش و گفتم:هیچ میخوام بخوابم!
_:به خاطر اون دختره ناراحتي؟
من:شب بخير!
از جاش بلند شد وگفت:وایسا ببینیم! ایستادم سر
جام و برگشتم طرفش . گفت:الان دقیقا واسه چي ناراحتي؟ نفس عمیقي کشیدم و
گفتم:هیچ!فقط خوابم میاد! میخواس؟یه اشاره به ساعت کرد وگفت:از كي تا حالا تو ساعت
من:خواب ساعت نمیشناسه!
خواستم برم تو اتاق که گفت:بیا بشين میخوام باهات
حرف بزنم !
انچنان با تحکم گفت که سریــــع رفتم نشستم روی مبل دستموگرفت وگفت:خب حالا بگو
از چي ناراحت! همين که خواستم بگم هیچ با اخم گفت:به خدا یه بار دیگه بگی هیچ من
میدونم باتو! لبامو جمع کردم. منتظر بود جوابشو بدم گفتم:از این که بهم نگفتي میشناسیش!
_:من که برات توضیح دادم!
با دلخوری گفتم:ولي باید بهم میگفتي!
زل زد تو چشماموگفت:مطمئن باش اگه من تو فکر دختر دیگه ای بودم جای تو اون الان زنم بود.
مردد نگاهش کردم وگفتم:از یه چيز دیگه هم ناراحتم!
لبخندی زد وگفت:چي؟
اهی کشیدم وگفتم:از این که مامانت هنوز با من اینجوری رفتار میکنه! سرشو تکون داد وگفت:میدونم این تولدی که گرفته بي دلیل نیست ولي کم کم خودش درست میشه فقط باید بهش زمان بدی هنوز ازدواج ما براش جا نیفتاده!دیگه؟! لبخندی زدم وگفتم:دیگه هیچ!برم بخوابم؟
_:نه مثه این که واقعا خوابت میاد!
من:از صبح درس میخوندم خیلی خسته شدم! دستشو زد رو شونم و گفت:باشه برو بخواب! گونشو بوسیدم و گفتم:شب بخير!
بعد از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ولي ناراحتیم بیشتر از اوني بود که با اون دوکلمه حرف رفع بشه اما نمیخواستم زیاد کشش بدم اون لحظه تنهايي رو بیشتر ترجیح میدادم.
صبح روز پنج شنبه روز اولين امتحانم و البته تولد مهران بود .اما به خاطر یکی از بیماراش مجبور شده بود زود بره! بعد از این که صبحونمو خوردم برای امتحان ریاضب رفتم به ادرسي که مهران بهم داده بود کسايي که اومده بودن سنشون از من خیلی بیشتر بود یه عدشون کیفمو گذاشتم یه گوشه و وسایلی که لازم داشتم از توش برداشتم و رفتم تا شماره صندلیمو پیدا کنم .
چند تا از اون خانوما دور هم جمع شده بودن و حرف ميزدم. این که میدیدم از اونا کم سن ترم حس خوبي بهم میداد قبلا از فکر این که بخوام با این سن امتحان سوم راهنمايي رو بدم خجالت زده
میشدم داشتم تو لیستي که به دیوار زده بودن دنبال اسمم میگشتم که یه خانوم اومد کنارم
ایستاد نگاهش کردم از شکم بزرگش معلوم بود که حاملس وقتي دید نگاهش میکنم لبخند زد
منم با لبخند جوابشو دادم بعد با کنجکاوی پرسیدم شما هم اومدین امتحان بدین؟ سرشو
به علامت مثبت تکون داد وگفت:بله! به شکمش نگاه کردم وگفتم:باردارم هستي؟
خنده ریزی کرد و دستشوکشید رو شکمش وگفت:اره هفت ماهشه!اومده با مامانش امتحان بده!
وسایلمو تو دستم جا به جا کردم و گفتم:سختتون نیست؟ همون طور که نگاهش به لیست
بود گفت:نه!سختیش مال بعد از به دنیا اومدنشه! هر چند من به خاطر اینده همين بچه
اینجام! سرمو تکون دادم و گفتم:موفق باش !….
لبخند مهربون زد وگفت:شما هم همين طور! من چقدر از سختي درس شکایت میکردم
اونوقت این زن با بچه هفت ماهش اومده بود امتحان بده .از خودم خندم گرفته بود.
شمارمو بالاخره پیدا کردم وقتي رفتیم تو سالن همون خانوم حامله هم کنار دست من بود
حتي نشستن رو صندلي هم براش سخت بود ولي همچنان سرحال و خوشحال به اطرافش
نگاه میکرد میتونستم برقي که تو چشماشه ببینم انگار با دیدن جو اونجا خیلی به وجد اومده
بود. به اطراف نگاه کردم چند نفر داشتن برگه ها رو پخش میکردن . مدرسه ای که من توش
درس خونده بودم هیچ شباهاي به اینجا نداشت نه تنها پسرونه بود بلکه به خاطر این که تو روستا بود یه مدرسه درب و داغون با کلاسای کوچیک بود. امتحاناتمون همیشه تو حیاط مدرسه برگزار میشد ناظم مدرسه همیشه یه خط کش بلند دستش میگرفت و به محض این که یه نفس دست از پا خطا میکرد جز این که برگه امتحانیش پاره میشد یه فصل سير با اون خط کش کتک میخورد . من خیلی اهل تقلب بودم ول هیچوقت هم گير نمی اوفتادم….
درس خون نبودم بیشتر امتحاناتمو همين جوری پاس میکردم. تمام صحنه های کارايي که
میکردم یکی یکی تو ذهنم اومد لبخندی گوشه لبم نشست این خاطرات جزو معدود اتفاقايي
بودن که با به یاد اوردنشون میخندیدم و حس خوبي بهشون داشتم. با صدای بلندي که
شروع امتحانو اعلام کرد به خودم اومدم برگه رو برداشتم و بعد از این که مشخصاتمو رو
برگه نوشتم شروع کردم . یک ساعت از امتحان گذشته بود اونقدر سرمو پایين گرفته بودم
که گردنم خشک شده بود از اون گذشته خیلی وقت بود که رو صندلي چو رن مدرسه ننشسته بودم همين بود که کمرم عادت نداشت و حسابي درد گرفته بود. یه نگاه به سوالايي
که جواب داده بودم کردم خدا رو شکر سرعت عملم بالا بود فکر نمیکردم بعد از این همه
سال نمره هم برای میشد این یعني نه تنها پاس بودم بتونم به یه سوالم جواب بدم. نمره
هامو حساب کردم حدودا اشتباه کردن جا داشتم . همين برای تموم کردن کار کافي بود چرا
وقتي با این نمره هم میشد کارنامه گرفت باید به گردن وکمر و از همه مهم تر مغزم فشار م اوردم؟! گردنمو یه دور تابوندم نگاهم خورد به همون خانوم که حامله بود صورتش عرق کرده بود و داشت با حالت عصبي خودکارشو تو دستش تکون میداد یه نگاه به برگش کردم سفید سفید بود معلوم بود وضعیتش اصلا خوب نیست!
دلم براش سوخت شروع کردم به نوشي بعض از جوابا رو برگه و منتظر یه فرصت شدم تا مراقبه حواسش پرت بشه!همون موقع یه نفر دستشو بالا برد همين که مراقبه رفت اون طرف الكي برگهمو یه
جوری که کسی شک نکنه انداختم طرف اون!بعد به بهونه برداشتنش از جام بلند شدم
همیون که برگه رو برداشتم از عمد زدم زیر دست دختره! حسابي نظم جلسه رو به هم ریخته بودم وسایل دختره که ریخته بود رو زمين رو جمع کردم و درحال که از همه عذرخواهی میکردم بدون این که کسی متوجه بشه برگه چک نویس خودمو با برگه اون جا به جا کردم. خدا رو شکر به خاطر بالا بودن سن کسايي که اونجا بودن کسی به تقلب کردن فکر نمیکرد وکارم اسون شد تازه قیافه مظلوم من و حاملگي اون زن به هیچکس اجازه نمیداد حتي به این که بخوایم تقلب کنیم فکر کنه !
بالاخره بعد از این که کلی ادای ادمای دست و پا چلفتي رو در اوردم نشستم سر جام با دیدن برگه برگشت و نگاهم کرد چشمکی براشت زدم و خودمو مشغول کردم تا کسی شک نکنه. بعد از این که یه سری گل وگیاه تو برگه چک نویسم کشیدم از جام بلند شدم و رفتم برگمو دادم . وقتي ازکنار اون زن رد شدم دیدم برگش پر شده با خیال راحت از سالن بيرون رفتم! کیفمو برداشتم و یه نگاه به ساعت کردم قبل از این که برم خونه باید برای تولد مهران کادو میخریدم. داشتم م ريفتم سمت اب خوری مدرسه که یه نفر گفت:خانوم؟!
سرمو چرخوندم دیدم همون زن حاملس داشت با تمام سرعتي که میتونست سمت من مي اومد بهم که رسید گفت:ممنون! لبخندی زدم وگفتم:حالا به درد خورد؟! خندید وگفت:فکرکنم پاس میشم.
واقعا نمیدونم چطور ازت تشکرکنم . میدوني که با این وضع من درس خوندن واسم یه کم سخته. من:حرفشم نزن خدا رو شکر که خوب شده. دستشو دراز کرد سمتم و گفت:من مهنازم!
باهاش دست دادم و گفتم:منم آوام!
_:از اشنايي باهات خیلی خوشبختم.
واقعا نمیدونم چطور باید جبران کنم.
کیفمو روی شونم جا به جا کردم و گفتم:من کاری
نکردم. هرکسی جای من بود هم همين کارو میکرد. ابروهاشو داد بالا وگفت:فکر نمیکنم!
من:بیخیالش! چشمکی زدم و گفتم:ایشالا جبران ميكني!
_:راستي همه امتحاناتو اینجا میدی؟
من:اره!
_:پس بازم همدیگه رو میبینیم.
لبخند زدم.گفت:چند سالته! !
من: ….سالمه
الان یه سالو نیمه ازدواج کردم.
_:منم به نظر دختر خوبو ساده ای مي اومد از جواب دادن به حرفاش حس بدی نداشتم گفتم:منم یکی دو ماهی میشه که ازدواج کردم.
با تعجب گفت:واقعا؟
من:اره خب به خاطر اون مجبور شدم بیام اینجا! خندید وگفت:شوهرت مجبورت کرده درس بخوني؟ سرمو با خنده به علامت مثبت تکون دادم!
_:ای بابا پس خوش به حالته!
من:چي بگم !
:_نمیدو زن من چقدر التماسشوکردم که اجازه داد!میگفت واسه بچه بد میشه ولي مرغ من
یه پا داشت اونم بالاخره قبول کرد.
من:خوبه امیدوارم موفق بشی!
_:تو هم همين طور
.چشمکی زد وگفت:بیخیالش نشو شوهرت یه چيزي میدونسته. به برگه چک نویس تو
دستش اشاره کرد و گفت:هم استعدادشو داری هم هوشش! هر دو با هم خندیدیم.همون
موقع گوشیش زنگ خورد یه نگاه به صفحه موبایلش انداخت و گفت:خب من دیگه باید
برم اینجورکه معلومه اومدن دنبالم!
من:باشه! خوشحال شدم.
همون طورکه مريفت سمت در گفت:میبینمت! حس خوبي داشتم. هیچوقت یه دختر خانوم درست و حسابي دورو برم ندیده بودم خوشحال بودم که کمکش کردم. بعد از اون از مدرسه زدم بيرون رفتم
به پاساژی که چند روز پیش با مهران برای خرید لباس واسه مهمو زن رفته بودیم یه پيراهن
مردونه قهوه ای با کروات کرم رنگ براش خریدم . میدونستم جلوی خونوادش چيز كميه
برای همين با تمام پولي که بعد از عید نگه داشته بودم یه ادکلن مردونه هم خریدم و رفتم
خونه !
چيزايي که خریده بودم با وسواس تو باکس نسکافه ای رنگی که چند روز پیش خریده بودم چیدم. نمیخواستم تا وقتي ميريم جشن مهران کادوهاشو ببینه برای همين باکسو گذاشتم تو
یه پلاستیک و گذاشتم تو ساک صورتي که لباسامو توش گذاشته بودم. به ساعت نگاه کردم
سه و نیم بود مطب پنج شنبه ها تعطیل بود کم کم باید پیداش میشد.لباسمو مرتب کردم و و موهامو با گيره بالا بستم حالا که بلند شده بود میتونستم با کش بالا ببندمشون ولي عادت به این کار نداشتم. صدای در اومد از تو اتاق بيرون رفتم مهران درو بست قبل از این که برگرده سمتم گفتم:سلام!
لحنم اونقدر هیجان داشت که باعث شد سریــــع رو پاشنه بچرخه و با تعجب نگاهم کنه کف دستامو رو هم چرخوندم و گفتم:خسته نباشي!
لبخندی روی لبش نشست و گفت:مرسي!
رو پنجه هام بالا پايين رفتم و با ذوق گفتم:تولدت مبارک!
بااین حرفم لبخندش عمیق تر شد.
دستشو بازکرد منم با خوشحال خودم انداختم تو بغلش! سرمو گرفتم بالا لبخندی که رو صورتش بود حس خوبي بهم میداد با این که این چند روز یه کم بد خلقي کرده بودم ولي هم اون عکس العمل خوبي نشون داد هم من دیگه تصمیم نداشتم اونجوری بد عنق بمونم. پیشونیمو بوسید و گفت:امتحانتو خوب دادی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم . بعد با لحن که توش شیطنت موج ميزد گفتم:تازه تقلبم کردم!
لبشو گزید و گفت:چي؟!
من:برای خودم نه! به یه نفر تقلب دادم! از رو زميز بلندم کرد و گفت:نگفته بودی از این کارا هم بلدی !
من:بذارم زمين! با تعجب گفت:واسه چي؟ لبامو جمع کردم وگفتم:اخه خسته ای!
همونطور که ميرفت سمت مبل با خنده گفت:وقتي یه خانوم خوشگل اینجوری میاد به استقبالم مگه خستگی هم میمونه؟! خندیدم همون طور که من تو بغلش بودم نشست روی مبل و گفت:خب کادومو نمیبینم!
ابروهامو دادم بالا چشماشو بست و سرشو اورد جلو و گفت:یالا! لباشو بوسیدم .
لبخندی زد و گفت:حالا شد!
من:ناهار خوردی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد. گفتم:ببخشید دست خالي شد اخه شب میخوایم بریم خونه مامانت اینا! دستشو کشید تو موهامو گفت:همين که اینجايي بسه!
با خجالت گفتم:واسه
این چند روز معذرت میخوام سرشو تکیه داد به مبل و همون طورکه به صورتم نگاه میکرد گفت:اشکال نداره تقصير منم بود! یه نفس عمیق کشیدم . گفت:باید قدرتو خیلی بدونم! با خنده مشت اروم به سینش زدم . ابروهاشو داد بالا وگفت:جدی میگم! لبخند زدم و گفتم:منم همينطور!
نیشخندی زد وگفت:اها! فضا داره رمانتیک میشه . با خنده گفتم:مهران!
لب پاییشنو به نشونه ناراحتي بيرون داد وگفت:خب چیه دوست دارم!
من:لوس نشو!
_:اگه بشم چ میشه؟
از جام بلند شدم و گفتم:اصلا مگه تو خسته نیستي؟پاشو برو بگير بخواب شب باید بریم.
در حالي که میخندید از جاش بلند شد و گفت:باشه خانوم! چشم!ببینم بعد از مهمون بازم بهونه داری؟! با یه طرف صورتم لبخند زدم. ابروهاشو داد بالا و با خنده رفت تو اتاق. تا عصر خودمو با تلوزیون سرگرم کردم و دوش گرفتم. ساعت هفت بود. من داشتم لباسامو عوض میکردم ولي مهران همچنان از ظهر خوابیده بود مانتو زرشکی که خیلی وقت پیش برام خریده بود ول هنوز تو کمد دست نخورده باقي مونده بود رو پوشیدم و رفتم بالا سر مهران اروم تکونش دادم وگفتم:مهران پاشو دیر شد!
به زور چشماشو باز کرد با دیدن مانتو تو تن من گفت:ساعت چنده؟
من:هفت! از جاش بلند شد. دستي تو موهاش کشید و گفت:چرا زودتر بیدارم نکردی؟!
من:دیدم خسته ای! به مانتو اشاره کرد و گفت:اینو نپوش!
من:چرا؟
_:این قرمزه جلفه!
من:این کجاش قرمزه!
اخمی کرد وگفت:تازه کوتاهم هست!
با تعجب نگاهش کردم من خودم بیشتر از اون حواسم به لباس پوشیدنم بود.
گفتم:مهران خوابي هنوز؟! اخمی کرد و گفت:من فامیلامو بهتر از تو میشناسم عوضش کن!
من:باشه بابا! نمیدونستم چرا اینقدر حساس شده برای مهموني هم یه لباس بلند انتخاب کرد که روش کت داشت قبلا اینقدر رو لباس پوشیدنم حساس نبود. مانتومو با مانتو مشکی عیدم عوض کردم واسم مهم نبود کدوم مانتو رو بوشم فقط واسه این اون یکی رو انتخاب کردم که نمیخواستم بي مصرف بمونه.
هنوزم زیاد اهل ارایش کردن نبودم مثل دفعه قبل که رفتم تولد یه ارایش ساده کردم و موهامو با گيره های ریز ستاره ای بالا زدم. با این که قیافمو بچگونه میکرد ول خوشم م اومد اون گيره رو بزنم! مهران توکمتر از بیست دقیقه دوش گرفت و اماده شد ساک لباسمو برداشتم یه بار دیگه کادوی مهران رو بدون این که ببینتش چک کردم و با هم از خونه رفتیم بيرون….
رسیدیم به خونه مامان و بابای مهران.
دم در اونقد شلوغ بود که جای پارک پیدا نکردیم
همين شد که مهران زنگ زد و اومدن درو براش باز کردن تا ماشینو بذاره تو حیاط.معلوم بود
که خونه شلوغه یه کم استرس داشتم چون تا به حال با فامیلای مهران برخورد نکرده بودم .قبل از این که پیاده بشیم مهران گفت:از کنار من جم نمیخوری.جواب سوالای کسی رو هم نده.
این حرفاش استرسمو بیشتر میکرد گفتم:چطور؟ _:هیچ فقط نمیخوام کسی ناراحتت
کنه. سرمو تکون دادم و گفتم :باشه!
هر دو از ماشين پیاده شدیم مهران دست منو محکم گرفته بود و شونه به شونه هم راه ميرفتيم. همين که وارد خونه شدیم صدای جیغ و دست
بلند شد. من بیشتر از مهران هیجان زده بودم. مهران در حال که دست منو محکم گرفته بود
از بين جمعیت رد میشد و تشکر میکرد.
نگاه خیلیا رو من بود همين باعث شده بود عين بچه
ها سرمو بندازم پایين و دنبال مهران کشیده بشم .
یه دفعه مامان مهران ظاهر شد و مهرانو بغل کرد .دوباره همه شروع کردن به دست زدن.
دستم همچنان تو دست مهران بود که مادرشم متوجه شد پیشو زن مهرانو بوسید و گفت:تولدت مبارک .ولي همچنان نگاهش رو دستای ما ثابت بود. مهران لبخندی زد و گفت: واقعا ممنون .
_:ایشالا صد و بیست سالگیتو جشن بگيريم.
یعني مامانش میخواست تا اون موقع زنده باشه؟ بي اختیار خندم گرفت. مامان مهران گفت:عزیزم اوا نمیخواد لباسشو عوض کنه? مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:چرا ولي اوا خونه رو بلد نیست. اما
مامانش که فقط میخواست از شر من خلاص شه بي هوا دست یه نفرو از بين جمعیت
کشید شانس افتاده به یه دختر جوون که پيراهن طلايي استين سه ربــع کوتاه پوشیده بود….
تقریبا هم قد من بود ولي پاشه کفشاش اونوحداقل ده سانت بالا تر برده بود.ارایش زیادی هم نکرده بود موهاشوکه رنگ شده بود روکج ریخته بود دورش. با تعجب داشت نگاه میکرد. تا چشمش به مهران خورد لبخندی زد وگفت:سلام اقا مهران.مبارک باشه. ناخوداگاه نگاهم کشیده شد سمت دستش وقتي دیدم تو دستش حلقه هست خیالم راحت شد. قبل از این که مهران بتونه جواب بده مامانش گفت:فریال جان اوا رو ببر لباسشو عوض کنه. دختره برگشت سمت من یه نگاه سر تا پام انداخت و با خوش رويي گفت:پس اوا خانوم شمايي?
لبخند زدم انتظار نداشتم اینجا کسی با روی باز باهام حرف بزنه. دستشو سمتم درازکرد وگفت:من فریالم زن پسر عموی مهران. باهاش دست دادم وگفتم:خوشبختم. به محض این که دستم از دست مهران جدا شد مامانش گفت:خب بریم دیگه. از این طرف فریال گفت:فکر نمیکردم اینقد خوشگل باشي. به خاطر جواب دادن به اون دیگه نتونستم ببینم مامانش اونو کجا میبره.لبخندی زدم و گفتم:اختیار دارین . دستمو گرفت و گفت:بیا بریم طبقه بالا. همراهش راه افتادم .دلشوره داشتم کاش مهران هم دنبالم مي اومد. وارد سالن بالا شدیم فریال رفت سمت یکی از اتاقا منم دنبالش رفتم. درو که باز کرد نادیا رو دیدم
که داشت موهاشو بالا م بست و با یه دختره که نمیشناختم حرف ميزد. با دیدن من با
حرص روشو برگردوند. هنوز تو چهار چوب در ایستاده بودم. فریال گفت:بیا تو آوا جون! دختري که نمیشناختم گفت:اوا تويي؟
برام جالب بود که همه اینجا منو میشناسن!
ساکمو تو دستمو فشردم و گفتم:بله!
بعد وارد اتاق شدم دختره با ذوق نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:فکر نمیکردم مهران اینقد خوش سلیقه باشه. لبخند زدم نادیا از جاش بلند شد و گفت:من دیگه ميرم! دختره ابروهاشو داد بالا و منو نگاه کرد نادیا پشت چشمی واسه من
نازک کرد و از اتاق رفت بيرون همين که رفت دختره زد ریز خنده ……
فریال گفت:رزا! همون طور که میخندید گفت:دیدی چه حرض خورد؟
‌فریال چشم غره ای بهش رفت. اگه میدونستم با چنین ادمایی سر و کار دارم اینقدر استرس نمیگرفتم. دختره که حالا میدونستم اسمش رزاس باهام دست داد و گفت من دختر دایی مهران
!
من:خوشبختم!
_:به نظر خیلی جوون میای!
من…. سالمه!
من فریال با تعجب گفت:واقعا؟
رزا با خنده گفت:ایول بابا! لبخند زدم. رزا گفت:خب زود اماده شو بریم پایین . فریال
گفت:پس من میرم ! رزا گفت:من بعد به من لبخند زد وقتی فریال رفت منم لباسامو عوض کردم باکس کادوی مهرانم گرفتم دستم رزا گفت:چی براش خریدی؟ باکسو بغل گرفتم و گفتم:بعدا نشون میدم! رزا سرشو تکون داد وگفت:عجب!
ابروهامو دادم بالا!
_:بیا بریم پایین! دنبال رزا راه افتادم به خاطر قد کوتاهم با دامن لباس یه کم برام بلند بود از اونجایی
که نمیتونستم با کفش پاشنه بلند راه برم کفش عروسکی پوشیده بودم و باید دامنمو بالا میگرفتم و راه می ريفتم .
رز
کادومو گذاشتم جایی که بقیه کادوها بود مهران کنار پدرش روی مبل نشسته بود و داشتن حرف میزدن رزا رفت سمتشون منم دنبالش راه افتادم رزا دست من و گرفت و ایستاد رو به
روی مهران اصلا حواسش به ما نبود رزا با هیجان گفت:سلام پسر عمه!
مهران روشوکرد سمت ما یه نگاه به رزا کرد و لبخند زد با دیدن دستش تو دست من لبخندش عمیق تر شد گفت:سلام رزا کوچولو! خوبی؟!
بعد باهاش دست داد رزا خنده ریزی کرد و گفت:من دیگه کوچولو نیستم! زنت فقط دو سال از من بزرگتره! مهران از جاش بلند شد وگفت:پس هنوز دو سال مونده تا بزرگ شی. بعد نگاه تحسین برانگیزی سر تا پای من کرد که باعث شد
خجالت بکشم. همون موقع باباش گفت:سلام اوا خانوم! موهامو دادم پشت گوشمو
گفتم:سلام!خوبین؟ سرشو کج کرد و گفت:مرسی دخترم تو خوبی؟ من:ممنون به لطف شما !
اگه مامانشم مثل باباش بود خیلی خوب میشد . کاملا با چیزی که دفعه اول دربارش فکر
میکردم فرق داشت. ادم عجیبی بود به هر حال حداقل اداب معاشرت و ادب حالیش میشد.
رزا دست منو گذاشت تو دست مهرا و گفت:من اومدم زتنو تحویل بدم و برم!
مهران لبخندی زد وگفت:مرسی! رزا لبخندی به من زد وگفت:بازم میبینمت ولی فعلا همینجا باش!
بعد بهم چشمکی زد و رفت . با مهران نشستیم روی مبل دستشو برد پشت سرم روی مبل و سرشو به گوشم نزدیک کرد وگفت:لباست خیلی بهت میاد! نگاهش کردم و با خجالت لبخند زدم . گفت:با خوب کسی اشنا شدی رزا دختره خوبیه!
من:اوهوم!
_کسی که چیزی بهت نگفت؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:اگرم میگفت میتونستم جوابشو بدم!
دستشو گذاشت رو شونم و گفت:میدونم ولی اعصاب خودتو بیخود خورد نکن!
من:نمیخواد اینقدر حساس باشی!
سرشوکج کرد وگفت:باشه! بعد چشمکی زد و گفت:دیدم داشتی کادو میبردی واسم!
خندیدم و گفتم:نکنه انتظار نداشتی؟
_:راستشو بخوای نه! ولی از اون بیشتر انتظار نداشتم که بتونی تا اینجا ازم قایمش کنی!
من:ما اینیم دیگه!
تا مهران اومد حرف بزنه نادیا رو جلوی چشمم دیدم با ناز اومد جلو وگفت:مهران نکنه میخوای تا اخر شب همینجا بشینی؟ هر دو نگاهش کردیم جام باریکی که دستش بود رو گرفت جلوی مهران یه چیزی مثله نوشابه لیمویی توش بود.مطمئن بودم یه مدل مشروبه .
گفت:پاشو بابا ناسلامتی امشب تولدته!
منتظر بودم ببینم مهران اونو از دستش میگیره یا
نه! وقتی گرفتنش تعجب کردم ول سریــــع گذاشتش رو میز و دست منو گرفت و از جاش بلند
شد. نادیا همچنان با غیض نگاهم میکرد یه جوری رفتار میکرد انگار من اونجا حضور ندارم
مونده بودم یه دختر چقدر میتونه گستاخ باشه و خودشو کوچیک کنه که جلوی یه مردی
که حالا زن داره اینجوری رفتار کنه!
مهران رو کرد به نادیا و گفت:خب کجا باید بیایم؟! با اکراه نگاهی به من کرد وگفت:بیا تو جمع خودمون چرا نشستی بین بزرگيا! یه جوری میگفت
انگار انتظار داشت مهران تنها بره! مهران گفت:راست میگی بریم . اوا هم اینجوری راحت تر با بقیه اشنا میشه! همراه نادیا رفتیم اون طرف سالن که دخترا و پسرا در حال رقصیدن بودن.
با اومدن مهران تو جمعشون همه شروع کردن به دست زدن بعضیا اون وسطا سوت میکشیدن. یکی از پسرا گفت:به افتخار اقا داماد…
صدای دستا بلند تر شد.
نمیدونستم چرا ولی من به جال مهران تو جمع خجالت زده شده بودم. همون موقع یه اهنگ شاد تولد پخش شد رزا دست منوگرفت وکشیدم عقب با جمع شدن دخترا و پسرا دور مهران یه حلقه درست
کردن. دنبال رزا تو حلقه چرخ میخوردیم مهران به من نگاه کرد. دوباره همون پسره گفت:بچه ها داره اجازه میگیره! باز همه دست زدن رزا به خدا شونشو زد به من. نمیدونستم چ کار کنم فقط به مهران لبخند زدم ول اومد جلو و دستمو گرفت و منو کشید وسط و سروع کرد باهام رقصیدن!
بعد از چند دقیقه جمعیت پخش شد بعد از این که یه کم رقصیدیم همه با هم سروع کردن به تولدت مبارک خوندن واسه مهران و نادیا با کیک بزرگ که تو دستش بود و روش پر از شمع بود اومد جلو نفهمیدم چطوری ول با هجوم جمعیت
از مهران جدا شدم همه رفتن سمت میز. نادیا کیک رو گذاشت رو میز همه شروع کردن به
دست زدن به زورکنار مبل خودمو جا دادم ولی قبل از این که بتونم بشینم نادیا تنها جای
اشغال شده رو مبل رو پرکرد. با حرص نگاهش کردم . مهران با ذوق شمعاشو فوت کرد
بیخیال نشستن شدم و با جمعیت یک صدا شدم. نادیا هر چقدر هم به خودش زحمت
میداد نمیدونست کاری کنه فهمیده بودم که مهران حتی علاقه نداره بهش نگاه کنه. پس جایی واسه حسودی کردن هم نبود. بعد از این که شمعا فوت شد همه از روی میز واسه خودشون لیوان برداشتن و شروع کردن به ریختن مشروب.دختری که داشت واسه بچه ها
مشروب م ريیخت رسید به من . سرمو تکون دادم وگفتم:من نمیخوام! لبخندی زد و گفت:باشه! چشمم خورد به مهران اونم یکی دستش گرفته بود پسری که کنارش نشسته بود داشت تحریکش میکرد که مشروبشو بخوره داشتم امیدوار میشدم که میذارتش کنارکه یکی از پشت سرش گفت:زنت نمیذاره بخوری؟همه زدن زیر خنده.مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:نه خیر اشتباه به عرضتون رسوندن. اوا اصلا هم مشکلی با این نداره بعد یه نفس مشروبشو سرکشید. میدونستم به خاطر جوی که پیش اومد اینکاروکرد اول ناراحت
نشدم.با این حال دلم نمیخواست بخوره. بهم گفته بود دیگه این کارو نمیکنه. به نادیا نگاه
کردم داشت داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد لبخندی تحویلش دادم و دوباره خیره شدم به
مهران. رزا گفت:این کیکه بدجور داره چشمک میزنه!
نادیا گفت:چاقوش با من!
همون موقع مهران گفت:نه الان خبری از کیک نیست برین کادوهامو بیارین. اول کادوی بزرگترارو دادن
خودشون گفتن یه جورایی کادوی عقد هم هست بیشتر سکه بود تا این که رسید به کادوی
مامان و باباش وقت سوییج ماشین روگرفي جلوی مهران فهمیدم واسش ماشین نو خریدن.
کادو ها کم کم باز شد هر چ بیشي جلو میرفت دلشوره منم بیشتر میشد تا این که نوبت
رسید به باکس من وقت رفت بالا قبلم تند تند میزد. با خوندن اسم من یه نفس عمیق شدیم که یه دفعه نادیا یه تنه زد به کسی که داشت کادو ها رو میخوند همین باعث شد جعبه از دستش بیفته با برخوردش به میز و صدای تقی که بعد از خوردن رو زمیز داد فهمیدم همه چی خراب شد درست حدس زده بودم چون ادکلن رو از تو جعبش بیرون اورده بودم شیشش‌شکسته بود و کل پیراهنو خراب کرده بود. حسابی خجالت زده شده بودم.با این که همه
گفتن اتفاقی بوده وکلی از اون شیشه شکسته و از پیراهن وکروات تعریف کردن ولی خودم
اصلا حس خوبی نداشتم.قبل از این که مهران چیزی بگه خودمو کشیدم کنار میدونستم
میخواد بگه خیلی قشنگ بوده ول چه فایده من میخواستم اون پیراهنو تو تنش ببینم . هر وقت بوی اون ادکلن رو حس میکنه یاد من بیفته .
به نادیا نگاه کردم با رضایت داشت میخندید .
دیگه پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود حالا که
اینطور میخواست باید مثله خودش رفتار میکردم. رفتم سر م ريی رکه گوشه سالن بود یه
لیوان برداشتم بعد از این که مطمئن شدم تو یکی از پارچا اب ریختن یه کم اب خوردم تا حالم
بهتر بشه. متوجه دختری شدم که نشسته بود روی مبل و از دور داشت جمعیتو نگاه میکرد خیلی خانومو با وقار به نظر م ريسید وقتی دید دارم نگاهش میکنم دستشو اورد بالا اول خجالت کشیدم ولی وقتی لبخند رو رو لباش دیدم خیالم راحت شد. دختر خوشگلی بود موهای
خرمای رنگشو داده بود بالا و یه بلوز و دامن ساده مشکلی پوشیده بود ارایش زیادی هم
نداشت چشمای سرمه ای رنگش از دور هم برق میزد. لباش برجسته بود رژ قرمزی که زده
بود باعث میشد بیشي به چشم بیان. رفتم نزدیک از جاش بلند شد وگفت:شما باید اوا باش؟! لبخندی زدم و گفتم:بله! حتما به خاطر کادوت ناراحت شدی و از جمع اومدی بیرون. شونمو انداختم بالا و گفتم:با کلی ذوق خریده بودمشون!
چشمکی زد و گفت:دیدم کار نادیا بود.
یه نفس عمیق کشیدم . دستشو دراز کرد و باهام دست داد و گفت:من …ع… یه
کم مکث کرد انگار یه چیزی یادش اومد حرفشو عوض کرد و گفت: … عام …من الهامم
دختر یکی از دوستای پدر مهران!
کنجکاو بودن ببینم چی میخواد بگه.
ول دیگه حرفی نزد گفتم:خوشبختم. به جمعیت اشاره کردم و گفتم:چرا نمیاین بین بچه ها؟
دستشو بالا برد و گفت:زیاد باهاشون اشنا نیستم از اون گذشته زیاد از این شلوغ بازیا خوشم نمیاد. محو چشماش شده بودم واقعا رنگ قشنکی داشت من که دختر بودم نمیتونستم چشم ازش بردارم بیچاره پسرایی که باهاش برخورد داشتن اما علاوه بر زیبایی واقعا باوقار بود یه لحظه
اونو نادیا رو با هم مقایسه کردم این کجا و اون کجا؟! دختر سبک و جلف!دندونامو رو هم فشردم . حتما باید حسابشو میرسیدم .
یه دفعه الهام گفت:چی شد؟ تازه فهمیدم در حال که بهش خیره شدم دارم حرص میخوردم. گفت:ناراحتت کردم.
من:نه نه داشتم فکر میکردم.
_:تعریفتو شنیده بودم ولی اصلا شبیه کسی که فکر میکردم نیستی!
من:چه جالب اینجا همه تعریف منو شنیدن. لبخندی زد وگفت:چهره خیلی معصومی داری.
باید بگم رنگ چشماتم خیلی قشنگه.
با خجالت لبخندی زدم وگفتم:شما لطف دارین .چشمای شما هم خیلی قشنگه.
خندید وگفت:ممنون عزیزم! همون موقع صدای بچه ها رو شنیدم که میگفتن یک و یک و یک…
الهام گفت:بازم این مشروب خوریای شبانه!
باید یه بازی جدید درست کنیم واقعا این کار مسخرس !
با شنیدن حرفش هول شدم. نکنه مهران بازم داشت مشروب میخورد. ازش عذر خواهی
کردم و رفتم جلو وقت دیدم مهران و چند تای دیگه مسابقه گذاشي اعصابم ریخت به هم.
یه دفعه اشکال نداشت ول این دیگه زیاده روی بود اصلا دلم نمیخواست با یه ادم مست برم خونه. رفتم جلو و نگاهش کردم اصلا حواسش به من نبود برای این که از بقیه جلو بزنه تند تند گیلاسشو پر میکرد و سر میکشید ول یه دفعه چشمش به من خورد با عصبانیت نگاهش کردم ول در مقابل فقط بهم چشمک زد .چشمام از تعجب داشت ازکاسه در می اومد حیف که وسط جمع بود و اگر نه همه اون شیشه های رو میزو تو سرش خوردمیکردم .
یه دفعه همه ساکت شدن.اعتماد به نفسمو از دست ندادم.شیشه مسروبایی که رو میز بود
بلند کردم و در حالی که تو بغل دختری که روبه روم بود هلشون میدادم گفتم:فعلا وقت کیکه. وقتی با دست زدن حرفمو تایید کردن خیالم راحت شد ولی انگار دیر جنبیده بودم. مهران دستمو کشید و منو نشوند کنار خودش و گفت:میخوایم با هم کیکو ببریم. دستشو انداخت دور شونم و سرشو اورد نزدیک وگفت:مگه نه؟ دهنش بوی مشروب میداد با
انزجار صورتمو بردم عقب. همون موقه مامان مهران با دوربین اومد جلو داشت فیلم
میگرفت چاقویی که دستش بود داد به یکی از پسرا و خودش مشغول فیلم گرفتن شد. اهنگ
گذاشي پسری که چاقو دستش بود شروع کرد به رقصیدن.اینکارو قبلا تو جشنای عقد دیده
بودم ولی نمیدونستم تو تولدم انجامش میدن. پسره داشت می اومد جلو که یه دفعه الهام اون وسط ظاهر شد و چاقو رو از دستش گرفت. نگاه همه مثل من متعجب بود.هنوز چند دقیقه هم نشده بود که بهم گفت از این کارا خوشش نمیاد. سروع کرد به رقصیدن الحق که وارد بود.یه دفعه حس کردم دست مهران شونم حلقه شد و سروع کرد به نوازش کردن دستم رومو کردم بهش که اعتراضی کنم دیدم محو رقصیدن الهام شده. انگار یه سطل اب یخ ریختن روسرم.الهام چنان با عشوه میرقصید که همه محو تماشای اون شده بودن ولی نگاه مهران با بقیه فرق داشت و این منو عصبی تر میکرد. تمام سعیمو کردم که بغضمو فرو
بدم.فکر میکردم مهران دوسم داره فکر میکردم عوض شده اما اون از روزی که با اون دختره
تو خونش دیدمش گستاخ تر هم شده بود حالا خیالش راحت بود که منو داره و حالا که بهم
رسیده بود میتونست راحت به کارش ادامه بده.
با نفرت به مامانش نگاه کردم.قصدش همین
بود که زحمات این چند ماه منو به باد بده و متاسفانه ترفندش جواب داده بود. دست
مهرانو پس زدم و خودمو کشیدم عقب ولی اون چشم از الهام بر نمیداشت.اگه مامانش با
اون دوربین لعنت رو ما قفل نکرده بود میدونستم باید چی کارکنم. خدا رو شکر اهنگ تموم
شد.اگه بازم ادامه داشت نه مهران دست از دید زدن الهام بر میداشت نه اون دست از رقص میکشید. بالاخره چاقو رو داد دست مهران اینبار سرو کله نادیا هم پیداش شد .
مشروبا دیگه اثر خودشونو کرده بودن اینو وقتی فهمیدم که دیدم وقتی نادیا خواست بشینه مهران برعکس هر دفعه که جدی باهاش برخورد میکرد واسش جا باز کرد تا بشینه. نمیدونستم موقع مستی اینقد عوض میشه.دیگه تحمل اون جو رو نداشتم با خودم گفتم
گور بابای دوربین از جام بلند شدم وقتی دیدم مهران اصلا متوجه من نیست با تمام توانم
پاشو لگد کردم ولی قبل از این که عکس العملی نشون بده رفتم عقب. چند تایی خواستن
مانع راهم بشن ولی اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم چطور کنار زدمشون که یه دفعه مهران
صدام زد. این کارش باعث شد اشکام سرازیر بشه .حتی یه لحظه هم مکث نکردم بی توجه به
اون که داشت صدام میزد و دیگران که احتمالا داشتن منو نگاه میکردن رفتم سمت خروجی
خونه. خودمو رسوندم به ماشین به کاپوت تکیه دادم و شروع کردم به گریه کردن.
باز اون تنهایی بعد از دوماه سراغم اومده بود البته اینبار با حس چند برابر قوی تر .هیچوقت این حسو نداشتم اما حالا شکسته بودم خیلی سخت تر از وقتی که از دست اقاجونم کتک میخوردم یا حتی وقتی اونجوری تو تهران ولم کردن. این بدترین نوع تنهایی بود که تا به حال تجربه کرده بودم.من هیچوقت از کسی هیچ انتظاری نداشتم ولی مهران از این قاعده مستثنا بود.حتی اگه این کارا رو به حساب مست بودنش میذاشتم بازم قانع کننده نبود.یعنی نمیتونست به احترام من اون زهر مارو نخوره؟ پاهام سست شده بود نشستم کنار ماشین و زانوهامو تو بغلم گرفتم . این تازه اولش بود یه لحظه به ذهنم خطور کرد که اگه مهران دوباره کاراشو از سر میگرفت چی؟اگه میخواست با وجود من تو اون خونه دخترای دیگه رو هم بیاره باید چی کار میکردم؟ یه نفس عمیق کشیدم تا این فکرا رو از سرم دورکنم . یه دفعه یه جفت دست دور شونه هام حلقه شد سرمو بالا اوردم مهران رو به روم نشسته بود
با خونسردی گفت:کجا رفتی! دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم:به من دست نزن! با
تعجب نگاهم کرد ولی خیلی نگذشت که تعجبش تبدیل به لبخند شد چشمکی زد و
گفت:الان موقع ناز کردن نیست. نفسمو فوت کردم و چشمامو بستم.با این حالش چطور
میتونست حرفامو جدی بگیره!دستاشوکه داشت بهم نزدیک میشد محکم گرفتم و با حرص
گفتم:گفتم به من دست نزن!میفهمی؟
سریــــع از جام بلند شدم تا اگه لازم بود راه فرار داشته باشم . اونم با من بلند شد وگفت:چی داری میکی عزیزم؟بیا بریم کیک بخوریم ! هلش دادم
عقب وگفتم:من کیک نمیخوام برو با همونایی که واست میرقصن وکنارت جا خوش میکنن
کیک بخور! یه دفعه شروع کرد به خندیدن. دستام از خشم میلرزید. با زور منوکشید تو بغلش و گفت:میبینم که یکی اینجا حسودیش شده!
اون لحظه واسم مهم نبود چقدر عاشقشم یا دوسش دارم. حتی واسم مهم نبود اگه بخواد طلاقم بده ول نمیذاشتم زندگیم به گند کشیده بشه اونم واسه خوشگذرونیای مهران و نقشه های مامانش!دستامو محکم زدم تخت سینش….
با حالت تهدید گفتم:گفتم اون دستای کثیفتو به من نزن! اینبار با چشمای گرد نگاهم
کرد تازه فهمید شوخی ندارم
گفتم:خیلی خوش به حالت شده مگه نه؟این چند ماه خودتو نگه داشتی که اینجا وا بدی؟
منه احمقو بگو نفهمیدم تمام این مدت داشتی واسم نقش بازی میکردی.مشروب نخوردنات این بود اره؟تو که نمیتونستی جلو خودتو بگیری غلط کردی زن گرفتی. اصلا متوجه صدام که بالا رفته بود نبودم اونقدر عصبی بودم که دیگه موقعیتم واسم مهم نبودو مهران هم که انگار جوش اورده بود گفت:چی داری میکی واسه خودت؟ من:همین که شنیدی!تمام دهنت بو گند اون کثافتو میده به من نزدیک نمیشی برو پیش همونایی که لیاقتشون یه ادم مسته. فکر کردی من مثه مامانتم که پسرش جلوش هر کاری میخواد میکنه اونم با افتخار فیلمشو میگیره که بگه خدا رو شکر پسرمو از راه به درکردم که با زنش خوش نباشه؟نه اقا اشتباه کردی . مهران پشت سرمو نگاه کرد منم برگشتم کسی هنوز متوجه ما نشده بود دستموگرفت و
گفت:بس کن دیگه! واسه دوتا پیک مشروب ببین چه قشقرقی ب راه انداخته.بیا بریم تو تا همه
نریختن بیرون! دستمو از تو دستش بیروت کشیدم و گفتم:من دیگه اونجا نمیام نگاهم
کرد.گفتم:میخوام برم خونه! با بغض گفتم:تنهایی!
تو هم تا هر وقت دلت خواست بمون و
از تولدت لذت ببر. اشکامو که سرازیر شده بود با پشت دستم پاک کردم و گفتم:اینجوری
میخواستی کسی ناراحتم نکنه اره؟همین طوری حواست به من بود؟دستت درد نکنه.
حالا میتونی بری به تولدت برسی الحق که مامانت تورو میشناسه خوب مهمونی واست ترتیب داده.فکرکنم حق با مامانته من جام اینجا نیست خودت تنهاين باید می اومدی .
از خونه اومدم بیرون مهرانو دیدم که تکیه داده بود به ماشین.نگاهمو ازش گرفتم و رفتم
سمت در همین که خواستم درو باز کنم گفت:کجا؟ جوابشو ندادم.از ماشین جدا شد و
گفت:گفتم کجا؟ پوزخندی زدم و گفتم:متاسفانه جایی جز خونه ندارم که برم.
اومد جلو و گفت:پس سوار شو بریم.
من:من با یه ادم مست سوار ماشین نمیشم. _:اینقد نگو مست.من مست نیستم.
پوزخندی زدم و گفتم:لابد تو شیشه اب ریخته بودی. دستشو با عصبانیت کشید رو صورتش تا خواست جوابمو بده صدای مادرشو شنیدیم که از دم ورودی خونه گفت:مهران مادر داری چی کار میکنی بیا تو. لبخند تلخی زدم و گفتم برو منتظرتن خوش بگذره. همین که درو باز کردم دست مهران حلقه شد دور بازوم.درحال که
منو میکشید تو خونه گفت:مگه نمیگم برو سوار ماشین شو .
من:منم گفتم که با تو هیچ جا نمیام. خواستم بازومو از دستش بیرون بکشم ولی نتونستم
منوکشید سمت ماشین دیدم که مامانشم داره میاد جلو. مهران در ماشینو بازکرد و منو حل
داد تو ماشین.چشماشوکه از مست و عصبانیت قرمز شده بود رو دوخت بهم و
گفت:میشینی سرجات! لحنش طوری بود که ترسیدم کاری که گفت رو انجام ندم . درو
بست و رفت سمت مامانش برگشتم که ببینم چی میگه ولی پشتش به من بود فقط مامانشو
دیدم که با اخم نگاهش به منو مهران جا به جا میشه. اخر سر سرشو تکون داد و مهران
اومد سمت ماشین .همون موقع یه مرد مسن هم رفت سمت در و بازش کرد. مهران وارد
ماشین شد. با اخم رومو ازش برگردوندم و کمربندمو بستم .بدون هیچ حرف ماشینو روشن
کرد و از خونه زد ب ريون. زیر چشمی نگاهش میکردم میترسیدم با اون حالش بد رانندگی
کنه.سرعتشو زیاد کرد گفتم:یادت نرفته که مستی؟ _:من مست نیستم!
من:اره اصلا!
نفسشو با حرص داد بیرون طوری که بشونه با خودم گفتم: به جای این که من از دستش
عصبانی باشم اون واسه من اعصابش خورد شده. خوبه والا!باید منم میرفتم تنگ دل یکی از
اون پسرا مینشستم تا حالش جا بیاد. برگشت و گفت:چی گفتی؟! میدونستم نباید سر به
سرش گذاشت قبلا عصبانیت و مستی شو دیده بودم صد در صد وقتی این دوتا با هم ترکیب
مشد خیلی بدتر از قبل بود ولی نمیتونستم ساکت باشم اونقدر از دستش دلخور بودم که
برام مهم نباشه چقدر عصبی میشه.بدون این که نگاهش کنم گفتم:همین که شنیدی.
_:آوا اون روی منو بالا نیار.
من:اتفاقا اون روی منم بالا اومده تو هم مثه من بشی بهتره اینجوری بیشتر همدیگه رو درک میکنیم. سرعتش زیاد تر شد. من:چی کار میکنی؟
جوابمو نداد.وارد خیابون اصلی شده بودیم با این که شلوغ بود از بیم ماشینا لا ين میکشید. با صدای بلندی گفتم:الان به کشتنمون میدی.
_:بهتر.
با حرص گفتم:من با این همه بدبختی نساختم که
جوون مرگ بشم .
_:نترس یه جوری تصادف میکنم که فقط من بمیرم حس میکردم ماشین داره پرواز میکنه.همون طورکه داشتیم به سرعت به ماشین جلوين نزدیک میشدیم خنده عص رت کرد و گفت:اون ماشینو میپسندی بزنم بهش؟ حسابی ترسیده بودم .سرعتش هر
لحظه بیشتر میشد و این باعث شد بلند جیغ بزنم . منتظر بودم بخوریم به ماشین ولی یه
دفعه فرمون روکج کرد.ازکنار ماشییم که جلومو بود رد شد .
نفسام به شمارش افتاده بود مهران شروع کرد به خندیدن میفهمیدم که کاراش عادی نیست
واسه همین ترسم زیاد شده بود.بالاخره به هر بدبخت بود رسیدیم خونه.قبل از این که
مهران از ماشین پیاده بشه سریــــع رفتم سمت خونه در خونه رو بازگذاشتم و رفتم تو اتاق
مطالعه.صدای مهرانو شنیدم که گفت:کجا رفتی؟ عصبی بود . میترسیدم باهاش تنها باشم
در اتاقو قفل کردم. به چند ثانیه نکشید که اومد پشت در خواست درو باز کنه وقتی دید
قفله گفت:درو واسه چی قفل کردی؟! چند بار دسته درو تکون دادرفتم سمت میز تا هلش
بدم سمت در که نتونه درو باز کنه . با لحن اروم گفت:بیا بیرون اوا! میزو هل دادم پشت
در. با خنده گفت:میخوام نشونت بدم کیو دوست دارم. مگه واسه همین ناراحت نبودی؟
با حرص گفتم:برو گمشو! صدای خندش بلند تر شد گفت:از چی میترسی؟یادت نرفته که من
شوهرتم؟
من:نه یادم نرفته تو شوهر مست و چشم چرون منی. انگار از حرفم عصبی شد یه ضربه محکم به در زد وگفت:نه انگار باید یه جور دیگه این بحثو تمومش کنم. میز رو محکم گرفتم.
با عصبانیت گفت: درو باز میکنی یا خودم بازش کنم.
گفتم:هیچ غلطی نمیتونی بکنی. برو ور دل همونایی که واست میرقصیدن.
اون ذهن خرابتم همین امشب درستش میکنم. من:هه به همین خیال باش!
دستگیره درو چند بار تکون دادترسیده بودم ولی نمیخواستم خودمو ببازم صندلی رو هم اوردم وگذاشتم پشت در. نمیدونم این کشمکش چقدر طول کشید ول بالاخره خسته شدم و پشت در خوابم برد .
مهران :
از خواب بیدار شدم. کنار دستمو نگاه کردم آوا پیشم نبود اتفاقای دیشب یادم افتاد.
تازه فهمیدم دیشب چ: کار کردم. خوردن اون همه مشروب و رقصیدن عاطفه و بعدم اون
دعوای جانانه. آوا حق داشت اینقدر از دستم عصبی بشه. دستموکشیدم تو موهام و
نشستم گوشه تخت. حالا چطور باید از دلش بیرون می اوردم؟! همش تقصیر بــهنود بود اگه
اون برنامه نمیذاشت اون مشروبا رو نمیخوردم. اصلا چرا مامان مشروب اورده بود تو
مجلس ؟!عاطفه رو کی دعوت کرده بود. حالم از خودم به هم میخورد. اونقدر ضعف
داشتم که تونستن با یه جشن برنامه ریزی شده بین منو اوا رو به هم بزنن. تو همین فکرا
بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم. ناخوداگاه خوابیدم سرجام و چشمامو بستم. در اتاق
باز شد زیر چشمی اوا رو که وارد اتاق میشد نگاه کردم از صورتش معلوم بود خسته و ناراحته .هنوز لباسای دیشبش تنش بود رفت سمت کمد و یه دست لباس برای خودش برداشت. به خیال خودم میخواستم دیشب براش سنگ تموم بذارم که بفهمه هیچوقت تنها نمیذارمش ول به خاطر ندونم کاری خودم و وسوسه ای که اون شیشه های
مسروب داشت همه چ ريو خراب کرده بودم. میدونستم این دیگه یه جور اعتیاده قبل از این
که مشکل ساز تر از این بشه باید حلش میکردم. اومد سمت تخت چشمامو بستم و خودمو
زدم به خواب. حس کردم به سمتم خم شد ول خیلی طول نکشید که صدای اه کشیدنشو
شنیدم و رفت سمت در. وقتی صدای باز و بسته شدن در حمام رو شنیدم از جام بلند شدم
و رفتم تو آشپزخونه.
قبلا از اینکه آوا بیاد بیرون صبحانه مفصلی درست کردم و از خونه زدم بیروت.
رفتم خونه مامان و بابا . ایستاده دم در ورودی. میدونستم به خاطر دیشب از دستم دلخوره ولی من بیشتر از اون دلخور بودم. سرمو تکون دادم و گفتم:سلام! مامان دلخوری گفت:سلام!
من:اومدم کادوها رو ببرم!
دستشو سمت در دراز کرد و گفت:باشه بیا بریم تو. وارد خونه شدم مامان هم پشت سرم اومد . گفت:دیشب سالم رسیدی خونه؟ ‌
من:اگه سالم نمی ريسیدم الان اینجا بودم؟
_:همه ناراحت شدن که رفتی!
من:خودت میدونی جو مهمونی اصلا خوب نبود. _:جو همیشه اینجوری بوده اونی که مشکل داشت زن تو بود.
من:جايکه زنم مشکل داشته باشه منم مشکل دارم. انگشتشوگزید وگفت:این همه زحمت بکش بچه بزرگ کن که بعد بدیش دست یه دختر بچه تا خوب ابروتو جلو فامیل ببره!
من:مادر من نیومدم اینجا باز از این حرفا بزنم. مامان با صدای بلند گفت:گلی خانوم! صدای گلی خانوم از اشپزخونه اومد:بله؟
_: بی زحمت به اقا کریم میکی این کادوها رو بذاره تو ماشین ؟ از اشيخونه اومد ب ريونو گفت:باشه خانوم الان بهش میگم. بعد رو کرد به منو
گفت:سلام پسرم. لبخندی زدم و گفتم:سلام گلی خانوم خسته نباش!
_:مرش پسرم.من
میرم کریم رو صدا کنم. بعد رفت. نشستم روی مبل مامان هم نشست رو به رومو
گفت:دیشب همه فهمیدن زنت چه نمایشی راه انداخت.وقت رفتی همه سوال پیچم کردن
نمیدونستم چی جوابشونو بدم یعنی نمیتونست یه شب خودشو نگه داره؟
من:مامان تقصیر اوا نبود تقصیر من بود حالا هم دیگه اینقدر شلوغش نکن. امیدوارم حرف بی ربطی به کسی نزده باشی. نگاهشو ازم گرفت و با ناراحتی گفت:دستت درد نکنه مهران. اینه جواب مادرت؟ من:اخه خودت بگو. اگه برین یه جایی بابا مست کنه بعدم دختر خاله بابا اونجوری بزنه کادوتو خراب کنه و جلوی جمع کوچیکت کنه خوشحال میشی؟ البته رفتار شما به کنار!
_:وا! نادیا که از عمد نزد زیر دستش!
پوزخندی زدم و گفتم:مامان همه فهمیدن نادیا از عمد اون کارو کرد.واقعا که دختر وحیقیه. یعنی اینقدر خودشو کوچیک میکنه که به یه مرد زن دار نظر داره؟
مامان اخم کرد معلوم بود از حرف من خوشش نیومده ولی باید این موضوعو همین جا تموم میکردم. پای راستمو انداختم رو.ی پای چپم و
گفتم:چقدر یه نفر میتونه خودشو کوچیک کنه اخه؟ بعد سرمو با تاسف تکون دادم.
مامان گفت:بسه دیگه تو عشقم حالیت نیست؟
اگه کاری هم کرده به خاطر علاقش کرده.
من:یعنی شما با این که اون زندگی منو به هم بریزه مشکلی نداری؟
_:زندگ تو با اومدن اون دختر به هم ریخت. من:مامان آوا زن منه لطفا دیگه دربارش اینجوری حرف نزن. محض اطلاعت بگم یه تار موی اوا رو هم به صد تا دختر هرزه که معلوم نیست تو دست چند
تا پسر بوده مثه نادیا نمیدم.
مامان با غیض نگاهم کرد.
من:دختر خواهرته که باشه یه کم
چشماتو وا کن میفهمی این دختر اصلا دختر نیست. چشمامو بستم وگفتم:ببین ادمو وادار
میکنی چه حرفایی بزنه.
مامان گفت:اگه خالت بفهمه چه حرفای پشت سر دخترش میزنی زندت نمیذاره.
من:خاله اگر براش مهم بود نمیزاشت دخترش تا صبح تو مهمونیای مختلط باشه به خودشم بگو یه بار دیگه دوروبر من بپلکه من میدونم و اون.
بعد از جام بلند شدم مامان که حسابی از دستم عصبی شده بود گفت:خدا الهی ازش نگذره ببین پسرمو جادو کرده دختره نیم وجبی. خنده دار بود که
مامان دختر خواهرشو بیشتر از پسرش قبول داشت ولی حالا که باورش نمیشد دیگه کاری از دست من بر نمیاومد رفتم سمت در وگفتم:اگه بازم از اینجور مهمونیا بود لطفا دیگه منو اوا رو دعوت نکن.
به بقیه فامیلم بگو چون ما نمیایم .
بعد سوار ماشین شدم و منتظر موندم تا کریم وکادوها رو بذاره تو ماشین . بعد از این که
کارش تموم شد پیراهنی که اوا برام خریده بود رو بردم خشک شویی و رفتم خونه .،،…
درو باز کردم آوا تو آشپزخونه بود….
با دیدنم نه دست از کار کشید نه حتی بهم سلام کرد….
میدونستم خودم مقصرم برای همین باید یه کاری میکردم.رفتم سمت اشپزخونه دوباره
مشغول کار شد.تکیه دادم به اپن و گفتم:علیک سلام. نگاهم نکرد.
من:منم خوبم!تو چطوری؟
همچنان خودشو مشغول کرده بود.گفتم:کجا بودم؟الان بهت میگم عزیزم. برگشت سمتم و با حرص زل زد تو چشمام وگفت:واسم اصلا مهم نیست کجا بودی! رفتم جلو تر و با لحن شیطنت باری گفتم:واقعا؟ پوزخندی زد و گفت:لابد رفتی دنبال یه دختر خوب واسه اوقات فراغتت بگردی! خیلی بهم برخورد با زبون بی زبونی داشت بهم میگفت عیاش. قبول داشتم که دیشب زیاده روی کرده بودم ولی خودشم خوب میدونست که به
خاطرش همه چیزو کنار گذاشتم.با اخم گفتم:موضوع دیشب تموم شده بس کن لطفا.
دست به سینه ایستاد رو به روموگفت:واسه تو شاید ولی واسه من نه! یه قدم بهش نزدیک تر شدم وگفتم:چی کارکنم که واست تموم بشه؟
_:تموم نمیشه.
یه تای ابرومو دادم بالا لبخند تلخی زد وگفت:من عادت دارم بدون خوشبختی زندگ کنم.دیگه هم کاری به کارت ندارم چون انگار تحملت کمه هرکاری دوست داری بکن تو مختاری هر جور دلت میخواد
زندگ کنی. بعد روشوکرد اون طرف.این حرفاش به دلم چنگ میزد.پشیمون تر از قبل شده
بودم. پشت سرش ایستادم و دستمو حلقه کردم دور کمرشو گفتم:معذرت میخوام.کار من اشتباه بود. دستمو پس زد ولی با سماجت بیشتر محکم گرفتمش و گفتم:من فقط تورو میخوام.اینو مطمئن باش. درحال که با عجز سعی میکرد دست منو باز کنه گفت:منو میخوای ولی دیگران واست بیشتر جذابیت دارن. لحنش دیگه بوی عصبانیت نمیداد بیشتر ناراحت به نظر میرسید.گفتم:اون موقع مست بودم حتی یادم نیست چ کار کردم که تورو اینقد ناراحت کردم. بازم دروغ …اتفاقا دید زدن عاطفه رو کاملا به یاد م اوردم.با این که موقع مستی روی کارام کنترل نداشتم ولی هشیاریمو هیچوقت از دست نمیدادم. دستشو گذاشت رو دستم و درحال که سعی میکرد انگشتامو که تو هم قفل شده بودن رو باز کنه گفت:خودتو توجیه نکن اشتباهت از خوردن همون مشروبا شروع شد.
گفتم :منو ببخش. حلقه دستمو محکم ترکردم وگفتم:خواهش میکنم. اول اروم شد ولی خیلی سریــــع خودشو جمع و جورکرد و دوباره رفت تو جلد قوی پسرونش با تمام توانش خودشو از بغلم بیرون کشید وگفت:اگه یه بار ببخشم بازم تکرار میشه!هرکاری دوست داری بکن! در حال که از اشپزخونه میرفت بیرون گفت:من میرن درس بخونم !
تکیه دادم به کابینت و رفتنش سمت اتاقو تماشا کردم در اوردن موضوع دیشب از دلش
خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم.
حقم داشت همه اون اعتمادی که سعی کرده
بودم تو این چند وقت بهش بدم رو تو کمتر از یه ساعت به باد داده بودم.اهی کشیدم و از اشپزخونه رفتم بیرون خواستم برم دنبالش ولی منصرف شدم رفتم و نشستم جلوی تلوزیون شاید تنها بودن بهش ارامش بیشتری میداد دلم نمیخواست اوضاع از این که هست بدتر بشه …
چند هفته ای از اون ماجرا گذشته بود. اوا با این که به ظاهر اشتی کرده بود و موضوع رو
تموم شده اعلام کرده بود ولی از رفتارش معلوم بود که هنوزم از دستم ناراحته. همیشه تو اتاق موندنش و بیدار موندنش تو شب به بهونه درس خوندن و از بین رفتن اون شور و شوقی که نسبت به من داشت اینو نشون میداد ولی نمیخواستم مجبورش کنم که همه چیزو فراموش کنه باید بهش زمان میدادم .
من نشسته بودم تو حال و اوا هم داشت خونه رو جارو میزد حالا که امتحاناتش تموم شده
بود میخواستم بدونم دیگه چه بهونه ای واسه تو اون اتاق موندن داره. همین طور که
داشت جارو میزد صدای زنگ تلفنش بلند شد . جاروبرقی رو خاموش کرد برام عجیب بود
کسی به گوش اوا زنگ نمیزد . گوشی رو برداشت همچنان نگاهش میکردم تا جواب داد.
_:الو؟ …
_:سلام !چطوری؟
… با خنده گفت:مرسی!چه خبر؟نی نی کوچولوت چطوره؟!
… همچنان با کنجکاوی داشتم نگاهش میکردم. گفت:ما رو؟… نیم نگاهی به من کرد و گفت:اووم راستش نمیدونم! … _:باید ببینم مهران میتونه بیاد یا نه! … _:منم خوشحال میشم !خبرشو بهت میدم …
_:باشه!پس فعلا خدافظ! گوشی رو قطع کرد و به من نگاه کرد ابروهامو دادم بالا وگفتم:کی بود؟ همون طورکه پوست لبشو با دندونش میکند گفت:دوستم!
من:دوستت؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد .
من:مگه تو دوستم داشتی؟
اخمی کرد وگفت:نه خیر‌ تازه باهاش دوست شدم. من:باشه چرا میزنی! لبشو جمع کرد و گفت:نزدم! من:میدونستی خیلی بداخلاق شدی؟
_:نشدم! اومد نشست رو به روم .
من:نشدی؟ نفس عمیف کشید و
گفت:شاید تو اینجوری فکر میکنی!
من:ول تو اون اوا نیستی پوزخندی زد وگفت:ول تو همون مهرانی! دیگه کلافه شده بودم اون داشت موضوعو زیادی کشش میداد.کار من اشتباه
برعکس همه دخترایی که دیده بودم چیزی که منو به سمت
اوا جذب میکرد فقط جسمش نبود بلکه شخصیت قوی اون بود. تازه فهمیده بودم باید
براش یه جایگاه بالا تو زندگیم در نظر بگیرم چون پیدا کردن کسی مثه اوا واقعا کار ساده ای
نبود اون دختری نبود که بری توی پارک و پیداش کنی و بعد از یه مدت دوباره برگردونیش
سر جای اولش. این اتفاقا برام یه تلنگر بود که بدونم اوا برام از هر چیزی با ارزش تره اما اون
دیگه داشت زیاده روی میکرد.
گفتم:تا کی میخوای اون شبو تو سرم بزنی؟
تکیه داد به مبل و گفت:من چیزی رو تو سرت نزدم. من:اره خب کاملا واضحه واسه همین چپ و راست
حرفای نیش دار میزنی اره؟واسه همینه که چند هفتس به خاطر دور بودن از من خوابیدن
روی اون صندلی اونم با این همه سخت و پشت میز بودنو رو تحمل میکنی!
_:مشکل تو اینجاست که دوست داشتنو فقط تو یه تخت خواب خوابیدن میبینی!
من:و مشکل تو اینه که فکر میکنی من همچین دیدی دارم! از جاش بلند شد وگفت:بسه دیگه نمیخوام بحث کنم! مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم:اتفاقا باید بحث کنیم.این موضوع باید همین الان تموم شه. به مچ دستش که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:تموم بشه هم باز شروعش میکنی! نمیخواستم این کارو بکنم ول باید بهش نشون میدادم که واقعا میخوام این موضوع بینمون حل بشه و بهترین کاری که براش داشتم این بود که این حرفو به زبون بیارم:اگه واقعا نمیتونی بهم اعتماد کنی پس دیگه نمیتونیم ادامه بدیم .
چشماش یه دفعه گرد شد.کم کم اخماش تو هم رفت و گفت:هه پس دردت اینه. با تعجب گفتم:چی؟
با ناراحتی گفت:از دستم خسته شدی نه؟دلتو زدم؟منتظر یه فرصت بودی که منو از سره خودت باز کنی ؟
اینو همون روز اول قبول کرده بودم. بعد از این اتفاق بیشي خودمو شناختم همیطور
درکم از زندگ با اوا تازه فهمیدم چرا اونو انتخاب کردم.
دستشو از دستم کشید و با بغض گفت:هر چی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم که چقد ساده بودم. با حرص گفتم:بس کن دیگه! صداشو برد بالا وگفت:اره خب طلاقم بده منم به لیست پر افتخار دخترایی که باهاشون بودی اضافه کردی حالا دیگه وقتشه منو بندازی دور مگه نه؟ از جام بلند شدم و گفتم:تا کی میخوای گذشته منو به رخ بکشی هان؟شده من تا به حال چیزی درباره تو بگم؟درباره خونواده ای که نخواستنت یا رفتارت که شبیه زنا نیست؟تا به حال به روت اوردم که کوچکترین کارایی که یه دختر… ساله هم از پسش بر میاد باید بهت
گوشزد کنم؟!فکر کردی واسم اسونه با دختری زندگ کنم که باید همه اون چیزایی رو که ازش
انتظار دارم اول قدم به قدم یادش بدم؟!اونم منی که میتونستم با هر کسی که میخوام باشم؟!تا به حال فکرکردی چطور میتونم این وضعو تحمل کنم اما من… قبل از این که حرفمو تموم کنم دستش زیر گوشم فرود اومد.در حال که گریه میکرد گفت:اره حق با توئه .اونی که مشکل داره منم.وقتی میخواستم دختر بودنمو نشون بدم سرکوب شدم و حالا که این فرصتو دارم تواناییشو ندارم .درسته من اذیتت کردم لیاقت تو بهتر از ایناست. اشکاشو با دستش پاک کرد و گفت:من یاد گرفتم جایی که منو نمیخوان نمونم چون اخر میندازنم بیرون حالا هم محترمانه با پای خودم از اینجا میرم. بعد رفت سمت اتاق.
من:اوا! وقتی دیدم بدون توجه به من رفت تو اتاقو درو بست از کوره در رفتم با صدای بلند گفتم:اگه تصمیمت رفتنه بدون هیچکس نیست که بیاد دنبالت فهمیدی؟ کلافه شده بودم نمیدونستم میخواد چی کار کنه هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از اتاق اومد بیرون لباساشو پوشیده بود بدون این که نگاهم کنه رفت سمت در رفتم سمتش و گفتم:کجا؟ بدون این که حتی نگاهم کنه درو باز کرد قبل از این که از خونه بره بیرون بازوشوگرفتم وگفتم:کدوم گوری داری میری؟! چشمای سرخشو دوخت به منو گفت:هر جایی غیر از اینجا! کشیدمش تو خونه و گفتم:مگه جایی هم داری بری؟ در حال که سعی میکرد دستشو از تو دستم ب ريون بکشه گفت:به تو ربطی نداره! اون یکی بازوشو هم تو دستم گرفتم و گفتم:اتفاقا خیلی هم ربط داره! همون طور که با زور میخواست خودشو عقب بکشه گفت:ولم کن! چسبوندمش به دیوار و با عصبانیت گفتم:مثه این که یادت رفته تو مثه دخترای دیگه نیستی که بتونی قهر کنی و بری خونه بابات! پوزخندی زد و گفت:اره میدونم تو هم از اون مردایی نیس رت که بشه باهاش زندگ کرد! دستاشو که هنوز تقلا میکرد از بین مشتم بیرون بکشه محکم تر فشار دادم و
گفتم:اصلا میدونی هرکاری کردم خوب کردم. میخوای چی کار کنی؟هان؟چه غلطی میتونی بکنی؟ _:میبینی که دارم میرم که توبه زندگی نکبت بارت برسی !
بدجور داشت با عصابم بازی میکرد.
با تمام قدرت تکونش دادم و گفتم :بی جا کردی!
فشار دستام اونقدر زیاد بود که درد رو تو صورتش میشد حس کرد ولی اگه خشونت اخرین راه بود باید امتحانش میکردم نمیتونستم بذارم سر یه بحث ساده بذاره و بره اون نمیتونست همه
چیزو به خاطر یه تولد مسخره ول کنه. این جواب عشق و محبت من نبود. تو صورتم فریاد
زد:نمیخوام!من نمیتونم کسی که جلوی چشمم به احساساتم خیانت میکنه رو دوست داشته باشم. صورتمو بهش نزدیک کردم وگفتم:با خودت چی فکرکردی؟که باهام ازدواج کنی و بعد پولامو با اون مهر سنگینی که مثه احمقا واست گذاشتم بالا بکشی؟فکرکردی من اینقدر احمقم!یادت باشه من یه بار از یه زن رو دست خوردم نمیذارم یکی دیگشون هم فریبم بده. این حرفا از ته دلم نبود میدونستم اوا چنین ادمی نیست ولی اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم می رسید همین بود. کشون کشون بردمش سمت اتاق مطالعه وگفتم:فکر
کردی من فقط باید پا سوز تو بشم اره؟نه خیر خانوم کور خوندی! درو باز کردم و پرتش
کردم تو اتاق افتاد روی زمین خواست سمتم حمله ور بشه که درو بستم. تلاشش برای باز
کردن در بی نتیجه بود . در حال که کلیدو تو قفل میچرخوندم گفتم:کسی که بخواد زندگی
منوبه هم بریزه راحت نمیذارم! نمونشوکه دیدی! با صدای بلندگفت:بذاربیام بیرون!
من:تو همین جا میمونی! فهمیدی؟
_:فکر کردی که چی؟اخرش که از اینجا بیرون میام!
من:زیاد مطمئن نباش!
_:تو یه مریض روانی!
من:دقیقا درست فهمیدی .حالا خفه شو چون ممکنه این مریض روانی کار دستت بده!
دستگیره درو چند بار تکون داد و گفت:باز کن این وا مونده رو! با کف دستم محکم کوبیدم به درو گفتم:این در وا مونده تا وقتی من بخوام بسته میمونه! با مشت کوبید به در! رفتم عقب . با صدای بلند گفت:واسه چی این کارا رو میکنی؟! چرا؟! خودمم نمیدونستم فقط میدونستم نمیخوام بذارم از اینجا بره . گفتم:اینش
به خودم مربوطه! و بدون توجه به داد و فریاداش از خونه زدم بیرون.

آوا :
با صدای بسته شدن در فهمیدم رفته بیرون دست از تقلا کردن براداشتم و نشستم پشت در اصلا نفهمیدم چی شد که یه دفعه از کوره در رفت.یه نگاه به اتاق کردم واسه چ درو روم قفل کرد؟! میخواست عذابم بده؟ولی واسه چی؟مگه من چی ازش میخواستم به جز یه کم توجه و احترام!این چیز زیادی بود؟یعنی باید میذاشتم هرکاری میخواد بکنه؟ یه نفس عمیق کشیدم همیپ باعث شد اشکایی که تو چشمام جمع شده بود از گوشه چشمم سرازیر بشه!با مشت کوبیدم رو زمین با صدای بلند جیغ زدم…چند بار بلند و پشت سر هم.سرمو گرفتم
بالا وگفتم:چرا من؟ !….
پاهامو محکم کوبیدم به زمین وگفتم:دیگه بسه! چرا همش سنگ جلوی پام میندازی؟
چرا نمیذاری راحت زندگیمو بکنم؟
خدایا دیگه خسته شدم… به هق هق افتاده بودم.با صدایی که حالا دو رگه شده بود فریاد زدم:اول بابامو ازم گرفتی بعد مادرمو بعد خونوادمو بعد تمام زندگیمو سیاه کردی حالا هم داری عشقمو ازم میگیری؟!چرا؟اگه میخواستی بگیریش پس چرا بهم دادی؟!من چی کار کردم؟چی کار کردم که مستحق این همه عذابم؟خدایا چرا ادم بداتو مجازات نمیکنی؟ مشتامو محکم تر به زمین میکوبیدم با تمام توانم فریاد زدم:د چرا صدامو نمیشنوی؟ دراز کشیدم روی زمین صورتمو با دستام پنهان کردم و شروع کردم به گریه کردن! دیگه به مهران هم امیدی نداشتم. دیگه هیچ امیدی واسه زنده بودن نداشتم …
اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای زنگ گوشیم از تو جیبم از خواب
پریدم. به شماره نگاه کردم برام اشنا بود ولی یادم نمی اومد کیه. یه نفس عمیق کشیدم و
صدامو صاف کردم و جواب دادم:بله؟ صدای اشنایی تو گوشم پیچید هنوز نشناخته
بودمش فقط صدا رو میشناختم
_:سلام عزیزم! بینیمو بالا کشیدم و با تردید گفتم:سلام!
_ : خواب بودی؟
من :شما؟
خنده ای کرد و گفت : ا خ عزیزم نشناختی؟
موهامو پشت گوشم جمع کردم و از جام بلند شدم وگفتم:نه! دوباره خندید وگفت:من
الهامم! الهام؟الهام؟یادم افتاد الهام که تو تولد مهران دیده بودم تنها الهام بود که
میشناختم اما اون با من چی کار داشت؟اصلا شماره منو ازکجا اورده بود؟ همین طورکه
داشتم فکر میکردم دوباره صدای خندش توگوشم پیچید وگفت:ای جانم! یادت نیومد؟
حالا چرا اینقدر با عشوه حرف میزد.
من:چرا اگه اشتباه نکنم همون الهام هست که تو تولد دیدمت. حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم کاش زودتر کارشو میگفت و قطع میکرد.
_:اوهوم درسته!راستش اون موقع یادم رفت بهت بگم الهام اسم دوممه! حالا چه فرقی
داشت الهام اسم اولشه یا اسم دوم یا چه میدونم اصلا اسم هزارم.
گفتم:اها! _:نمیخوای اسم اصلیمو بپرسی؟
من:اگه دوست داری بگو!
_:انگار یه کم بی حوصله ای؟!
من:نه چیزی نیست !
:_مطمئنی؟شاید من بدونم چ شده!
من:منظورتو نمیفهمم خنده ریزی کرد و گفت:اه عزیزم
وقتی مهرانو دیدم حدس زدم که با تو حرفش شده.بیچاره خیلی ناراحت بود. من:مهرانو
دیدی؟ خندید وگفت:هنوز منو نشناختی خانوم!
بابا من عاطفم.تا همین چند دقیقه پیش
با مهران بودم دیدم اصلا حالش خوب نیست نگرانش شدم گفتم زنگ بزنم از تو بپرسم چی شده؟! عاطفه!همون دختری که مزاحمم میشد؟یعنی الهام و عاطفه یکی بودن؟من ازکسی خوشم اومده بود که داشت اذیتم میکرد؟اصلا مهران با اون چی کار داشته؟چرا تو این موقعیت باید میرفته پیش اون.با عصبانیت گفتم:تو چی داری میکی؟ _:اوخ چرا جوش میاری! ما فقط با هم حرف زدیم. چیزی بینمون پیش نیومد. دختره بی چشم و رو
چطور میتونست این حرفا رو بهم بزنه! با حرص گفتم:به تو ربطی نداره بین منو شوهرم چه
مشکلی پیش اومده. با این که اینجوری با هم بحث کرده بودیم ول این بحث هیچ از علاقه
من کم نکرده بود فقط از دستش شاکی بودم.
همین
_:حرص نخور خانوم کوچولو!اگه
نمیخوای نگو خودم ازش میپرسم. راستی خواستم بهت خبر بدم که مهران امشب خونه
نمیاد بهتره منتظرش نباشی. از تنهایی که نمیترسی؟ من:خفه شو !فکر کردی من اینقدر
احمقم که حرفاتو باور کنم؟
_:امتحانش ضرر نداره خوشگله. چیز زیادی تا شب نمونده.
فقط توصیه میکنم درا رو قفل کنی دورو بر خونتون دزد زیاده. اینو گفت و گوشی رو قطع کرد داشتم از عصبانیت اتیش میگرفتم. من اینجا داشتم به خاطر مهران گریه میکردم اونوقت اون … با مشت کوبیدم به در و گفتم:تو که میخواستی بری حداقل این درو قفل نمیکردی لعنتی! مشت بعدی رو محکم تر زدم و گفتم:نامرد! اینبار با دوتا دستم به در زدم و گفتم:ازت بدم میاد.چطور میتونی این کارو با من بکنی؟ دوباره اشکم در اومد هرچقدر زنگ زدم به عاطفه دیگه جوابمو نداد قصدش فقط ناراحت کردن من بود. میدونستم یه نفر با اوردن عاطفه تو زندگی ما واسمون نقشه کشیده ولی این برام مهم نبود. مهم این بود که مهران گول نقششونو خورده بود اونم به اندازه ای که میخواست شب رو با اون دختر بگذرونه!حتی فکرکردن بهشم ازارم میداد .
.
مهران :
وارد بیمارستان شدم دکتر اخوان کلافه ایستاده بود تو بخش با دیدن من جلو اومد و
گفت:سلام! وقتی بهم زنگ زد معلوم بود خیلی نگرانه اینطورکه معلوم بود بچش داشت
زودتر از موعد به دنیا می اومد.برای همین به من زنگ زد تا به جای پزشک اورژانس جاش
بمونم تا یه نفرو پیدا کنه .
من:سلام!چرا هنوز اینجایی؟ دستشو گذاشت رو شونمو گفت:منتظر بودم تو بیای! تورو خدا شرمنده!
من:این چه حرفیه! حال خانومت خوبه؟
_:اره زنگ زدم به مادر زنم گفت حالش خوبه تازه بردنش اتاق عمل!
من:ایشالا که بچت صحیح و سالم به دنیا بیاد. لبخند زد وگفت:ممنون از لطفت! ایشالا جبران میکنم واست. سرمو تکون دادم وگفتم:خب دیگه
تو برو تو این ترافیک تا برسی دیر میشه.
_:ممنون! زنگ میزنم برای شیفت شب یکی رو پیدا
میکنم.
من:گفتم که اگه کسی نبود میمونم! نگران نباش! _:پس من دیگه میرم!
من:باشه!فقط یادت نره شیرینی بچتو باید بهم بدیا! _:واسه شما یه شام گذاشتم کنار. اروم زد رو شونمو گفت:فعلا خدافظ!
من:خداحافظت! وقتی رفت منم رفتم تو اتاقم تا اماده بشم. دعوایی که با عاطفه کرده بودم اعصابمو اروم تر کرده بود.رو پوشمو تنم کردم و نشستم روی صندلی حالا که مغزم به کار افتاده بود تازه فهمیده بودم چه حرفای زدم و چه کارا ين کردم.هیچوقت نمیتونستم خشمم رو کنترل کنم. موقع عصبانیت حتی بیشتر از مستی از خود بیخود میشدم. مثلا میخواستم کارا رو درست کنم. با کف دست زدم تو پیشونیم و
گفتم:جای درست حرف زدن زدی همه چیزو خراب کردی مرد! یه دفعه یادم افتاد که درو
اتاقو روی اوا قفل کردم.با کلافکی دستی تو موهام کشیدم و از جام بلند شدم. نمیتونستم برم خونه اما اگه مجبور میشدم تا فردا اینجا بمونم اوا نمیتونست تو اون اتاق زندانی بمونه! 'گوشیمو از تو جیبم در اوردم ولی نمیدونستم به کی باید زنگ بزنم.گوش رو چند بار تو
دستم بالا و پایین کردم بالاخره شماره خونه مامان اینا رو گرفتم. بعد از چند تا بوق گلی
خانوم جواب داد. _:بله؟
من:سلام گلی خانوم خوب هستین؟
_:سلام پسرم خوبی؟
من:ممنون! گلی خانوم مامانم هست؟
_:بله هسي. گوش چند لحظه! چند دقیقه بعد
صدای مامان توگوشم پیچید. _:الو؟
من:سلام مامان
:_سلام! معلوم بود دلخوره!مونده بودم این وسط من چند نفر باید راضی نگه میداشتم.درست کردن این شرایط واقعا سخت بود.
من:الان بیکاری؟ با تعجب گفت:اره
پسرم چطور؟ من:میتونی یه سر بیای بیمارستان؟ _:چرا؟چیزی شده؟ من:نه. با خودتون کار
دارم من الان سر کارم
_:اها! فکر کردم چیزی شده که رفتی بیمارستان.یعنی نمیتون بعد از
کارت بیای حرف بزنیم؟
من:نه دیر میشه!راستش میخوام یه کاری واسم انجام بدی!
_:چ؟ مونده بودم چی بهش بگم! باید میگفتم اوا رو انداختم تو اتاقو درو روش بستم؟میدونستم اگه این حرفو بزنم خوشحال میشه اما نگرانیم از اوا بود.ولی الان گیر افتادن اون مهم تر بود. گفتم:میخوام کیلیدای اتاقو واسه اوا ببری خونه! انگار عصبی شده بود گفت:چی؟مگه من
کارگرشم؟
من:مامان!لابد یه چیزی هست که میگم!
_:مگه خودش پا نداره بیاد کلیدا رو ازت
بگیره و بره! من:خودش نمیتونه! گیر افتاده تو اتاق! _:گیر افتاده؟
من:بله گیر افتاده! نمیدونم چطوری ولی انگار در یکی از اتاقا روش قفل شده کلیدای خونه همه دست منه حتی کلید اتاق! حالا میتونی براش ببری؟ یه کم سکوت کرد بعد گفتا:چطوری مونده تو اتاق؟ مامانمو خوب میشناختم میدونستم که یه دلیل قانع کننده واسه گیر افتادن اوا میخواد تا قانع بشه
ول اون لحظه واقعا چیزی نداشتم که بگم گفتم:فعلا چطوری گیر افتادنش مهم نیست من
ممکنه تا شب نتونم برم خونه! اگه یکی رو بفرستی بره کلیدا رو بهش برسونه هم ممنون میشم!
_:نه پسرم خودم میرم! ارامشی که تو لحنش به وجود اومده بود نگرانم کرد ولی چاره ای نداشتم گفتم:باشه پس میای دیگه؟
_:اه من تا نیم ساعت دیگه اونجام!
من:مرسی دستت درد نکنه واقعا نمیدونستم از کی کمک بخوام!
_:این چه حرفیه من مادرتم عزیزم! ابروهامو دادم بالا! خدا میدونست تو اون چند ثانیه چه نقشه هایی کشیده بود.
من:پس میبینمت!
_:باشه!خدافظ !
گوشی رو خاموش کردم و تکیه دادم حتما باید شب میرفتم خونه و اگر نه خدا میدونست چی میشه !
.
آوا:
داشتم با دستگیره در ور میرفتم که صدای در شنیدم. اول از این که ممکنه دزد باشه
ترسیدم ولی با چرخیدن کلید تو در خیالم راحت شد.خوشحال بودم که حرفای عاطفه
اشتباه بوده و مهران اینقد زود برگرده خونه. درباز شد منتظر مهران بودم که مامانش تو
چهارچوب در ظاهر شد. سرتا پامو نگاه کرد و با پوزخندی که رو لبش بود گفت :سلام. من
که هنوز تو شک بودم بدون این که جوابشو بدم موهامو از تو صورتم کنار زدم و نگاهش
کردم. به لباسام اشاره کرد و گفت:داشتی جایی میرفتی که در خود به خود روت قفل شد؟
بدون توجه به حرف نیش داری که زده بود گفتم:شما اینجا چی کار میکنید؟ کلیدایی که
دستش بود اورد بالا و گفت:مهران بهم گفت گیر افتادی تو اتاق. مهران گفته بود؟یعنی اینقد
سرش گرم بوده که خودش نتونسته بود بیاد؟
حالا بهتر از مامانش کسی رو سراغ نداشت که
بفرسته؟! تو همین فکرا بودم که یه دفعه گفت:میخوای تا شب وایسی اونجا و منو نگاه
کنی؟ لبمو گزیدم و رفتم جلو گفتم:ممنون. خواستم باهاش دست بدم ولی فقط. کلیدا رو گذاشت تو دستمو گفت:نگفتی چطور در اتاق روت قفل شده! میدونستم که منتظر چیه.واقعا برام عجیب بود که چطور میشه که اون از مشکلات پسر و عروسش خوشحال میشه ولی نمیخواستم خوشحالش کنم گفتم:من تو اتاق خواب مونده بودم مهران فکر کرده بود تو اتاق خودمونم! از اونجایی که عادت داره در اتاقو قفل کنه بدون این که داخل اتاقو ببینه درو بسته بود و رفته بود!خوشبختانه گوشیم تو جیبم بود یعنی دروغ شاخ دار تر از این هم میتونستم بگم؟نمیگفت چرا با مانتو و شلوار خوابیده بودی؟! سعی کردم جدی به نظر بیام که حداقل اگه باور نکرده بود که مطمئن بودم نکرده بیخیال موضوع بشه! برخلاف انتظارم اونم کشش نداد فقط ابروهاشو داد بالا و گفت:اهان! بعد رفت سمت پذیرایی و گفت:پس خوب شد من اومدم!
من:بله!واقعا ممنون! دستمو کشیدم تو موهامو نفسمو فوت کردم همون طور که پشت سرش م ريفتم تو پذیرا ين مانتومو از تنم در اوردم . فکر کردم میخواد بره ول رفت نشست روی مبل و پای راستشو انداخت روی اون یکی پاش و تکیه داد به مبل و در حال که منو برانداز میکرد گفت:اتفاقا فرصت خیلی خوبیه! روسریشو باز کرد و گفت:هر چند باشه از وقتی باهات اشنا شدم نشده درست و حسابی باهات حرف بزنم! لبمو گزیدم و زیر لب گفتم:شروع شد.
_:چیزی گفتی؟….
نمیخواستم دعوا درست کنم! مشکلم با مهران به اندازه کافی کلافم کرده بود. گفتم:نه نه من
میرم براتون یه چیزی بیارم بخورین! سرشو تکون داد وگفت:لطفا برام شربت البالو درست
کن!البته اگه هست! در حال که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بله هست. پوفی کردم و
اروم گفتم:امر دیگه؟! براش شربت درست کردم و بردم.لیوانو گرفت بالا و بهش نگاه کرد.
نکنه فکر کرده بود چیزی توش ریختم؟ یه کم شربت خودمو خوردم و گفتم:خیلی خوش
اومدین! بالاخره شربتشو خورد و گفت:واقعا؟ من:بله؟
_:اومدنم خوش بوده؟ لبامو به هم‌
فشردم وگفتم:خب معلومه!هر چی باشه شما مادر مهران هستین! اهی کشید وگفت:که
اینطور! شونه هامو بالا انداختم و گفتم:و البته منو از تو اون اتاق بیرون اوردین! دوباره به
لیوانش نگاه کرد و گفت:خوب شده! پس مونده بود که ازم تست خونه داری
بگیره!گفتم:اگه چیز دیگه هم لازم دارین بیارم! نگاهشو بهم دوخت و گفت:لازم نیست ادای
ادمای مودبو در بیاری! هر چی باشه تو روز خواستگاری و روز تولد مهران باهات برخورد داشتم! دلم میخواست جوابشو بدم ولی جلوی خودمو گرفتم. لبخند تصنعی زدم و گفتم:فکر کنم اشنایی ما خیلی خوش ایند نبوده!
_:درسته! لپمو از داخل گزیدم و گفتم:ولی
باورکنیپ من قصدم اسیرکردن پسرتون یا جدا کردنش از شما نبوده و نیست!منو مهران
همدیگه رو دوست داریم به همین دلیله که نمیخوام شما از این ازدواج ناراضی باشید. چون
به هر حال احساس شما هم تو زندگی ما اثر داره! ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد. اب دهنمو قورت دادم وگفتم:باورکنید من با شما هیچ دشمنی ندارم. نگاهشو ازم گرفت وگفت:منم با تو مشکلی ندارم! من:اما رفتارتون اینو نشون نمیده! زل زد تو چشماموگفت:ببین دختر جون
!بعضی وقتا رفتار ادما از روی احساساتشون نیست به خاطر موقعیتشون ممکنه مجبور بشن یه کاری رو انجام بدن هر چند خلاف میل خودشون! با تعجب گفتم:منظورتونو متوجه نمیشم !
:_میدونم! مردد نگاهش کردم. گفت:فکر کنم دیگه توانایی ادامه دادن این بازی رو ندارم !
من:بازی؟ نیم خیز شد سمتم و گفت:شاید کار خدا بوده که با مهران حرفت بشه من مجبور
بشم بیام اینجا! لبموگزیدم.پس خودش موضوعو فهمیده بود ولی همچنان از حرفش سر در نمی اوردم. دستشوگذاشت روی دست منوگفت:من اصلا از تو بدم نمیاد! با تعجب نگاهش کردم. لبخندی زد وگفت:برعکس خیلی هم ازت ممنونم که پسرمو از دست خواهرم و دخترش نجات دادی! انتظار این یکی رو اصلا نداشتم.چشماموکه داشت از جا در می اومد رو دوختم بهش وگفتم:چی؟! یه دفعه زد زیر خنده!داشت مسخرم میگرد؟این دیگه چه جور ادم بود.اخماموکشیدم تو هم! دستشوگذاشت رو شونموگفت:میدونم که این حرفا بهم نمیاد ولی باورکن دارم از صمیم قلبم میگم واقعا خوشحالم که تو عروسمی! پس داشت جدی میگفت؟!پاک قاطی کرده بودم! اروم زد رو دستم و گفت:اینطور که میبینم اوضاعتون خوب نیست ! فکر کردم وقتشه یه چیزایی رو بدونی !
من : راستش من اصلا نمیفهمم چی دارین میگین! شربتشو یه نفس سر کشید و گفت:ببین بذار رک و پوست کنده بهت بگم!
هر چیزی که تا به حال از من دیدی! واقعا اون چیزی نبوده که منه واقعی هستم!
من:یعنی میخواین بگین…حرفمو قطع کرد و گفت:اون که با ازدواج شما مخالف بود من نبودم بلکه بابای مهران بود. من فقط یه بازیچه تو دستای شوهرمو و خواهرم وخونوادشم!
من:یعنی چی؟
_:راستش باید بگم منو بابای مهران مجبور بودیم کاری کنیم که مهران با ازدواج با نادیا
راضی بشه ول با اومدن تو همه چیز به هم ریخت! من:من نمیفهمم! یعنی چی که مجبور
بودین؟
_:شرکت ما خیلی بدهی داشت بابای نادیا قبول کرد در ازای ازدواج نادیا و مهران این
بدهی رو بپردازه. نادیا و مهران از بچکی اسمشون روی هم بود با این که نادیا مهرانو
میخواست ولی مهران اصلا از نادیا خوشش نمی اومد. دلیلشو میدونستم ول نمیتونسم
چیزی بگم اگه ورشکست میشدیم مهران نمیتونست به درسش ادامه بده! ما چیزی به مهران
نگفتیم چون میدونستیم قشقرق به پا میکنه مهران کسی نیست که زیر بار چنین حرفایی بره….
ازش خاستم بریم خاستگاری نادیا اما قبول نکرد! هرکاری که کردیم نشد مهرانو راض کنیم.پولی که
شوهر خواهرم بهمون قرض داده بود رو کم کم بهش برگردوندیم ولی حالا اون به شوهرم گفته
اگه ازدواج سر نگیره به همه میگه که شرکتشون در حال ورشکستکی بوده.بابای مهران هم
خیلی رو این چیزا حساسه از اون گذشته ممکنه موقعیت کاریش با این حرف به خطر بیفته
شاید تو ندونی ولی اگه مشتریا بفهمن که سابقه یه شرکت خوب نبوده نمیتونن بهش اعتماد
کنن. این موضوع و جاه طلبی اون اجازه نمیداد که راض بشه .برای همین تصمیم بر این شد
مهرانو ببریم خواستگاریای مختلف و عیبای دیگرانو نشونش بدیم تا راضی بشه با نادیا ازدواج کنه وقانع بشه کسی بهتر از اون نیست .
تا این که تو اومدی با اومدن تو بابای مهران خیلی احساس خطر کرد همینطور نادیا!
خب بابای اونم فکر دخترشه.در هر صورت خواستن که تورو از پسرم دور کنن این شد که باباش با
کلانيی تماس گرفت.میخواست قبل از این که اتفافی بین شما بیفته همه چیزو تموم کنه ولی
شما خب خهوب از دستشون قسر در رفتین.با این حال بدون این که خودتون بدونی اونا
فهمیدن که مهران میخواد ازت درخواست ازدواج کنه. برای همین منو اوردن وسط!شوهرم
بهم گفت باید خودمو مخالف موضوع نشون بدم تا توجها سمت من باشه و اونا بتونن راحت کارشونو انجام بدن .نمیخواستم قبول کنم ولی شوهرم بهم گفت اگه این کارو نکنم به مهران میگه که… حرفشو خورد.
من:چی میگه؟
صاف نشست و گفت:بهتره همین جا تمومش کنیم! فقط میخوام اینو بدونی که من
نمیخوام شما از هم جدا بشین و البته اینم نمیخوام که مهران چیزی از این موضوع بدونه!
انگشتای دستامو تو هم قفل کردم و گفتم:خواهش میکنم یه چیزی رو بهم بگین! این حرفا
شوخیه یا واقعا دارین ازم میخواین… حرفمو قطع کرد و دستموگرفت مستقیم به چشمام
نگاه کرد و با ارامشی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت:تک تک حرفایی که بهت زدم
راسته! لبخند سردم اون هم متقابلا با لبخند جوابمو داد. گفتم:میشه بهم بگین دلیل این
اجبار چی بوده؟ با خجالت روشو از من گرفت. خودمو بهش نزدیک تر کردم و نشستم لبه
مبل وگفتم:خواهش میکنم! مردد نگاهم کرد وگفت:بهم قول میدی که کسی این موضوعو
نفهمه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم! _:مطمئن باشم؟
من :کاملا! ‌
اهی کشید و گفت:مهران فقط پسر منه!
من:یعنی چی؟
_:یعنی پدرش اون کسی نیست که مهران فکرمیکنه! با تعجب گفتم:چی؟پس کیه؟
لباشو به هم فشرد و نگاهشو دوخت به زمین و
گفت:مهران فقط پسر منه از نامزد اولم.
بهت زده گفتم:چی دارین میگین؟
_:راستش من قبل از این ازواج یه نامزد داشتم .تقریبا مقدمات عروسیمون هم اماده شده بود تا این که حمید که از فامیلای دور ما بود از فرانسه برگشت اینجا تا سرکت پدرشو بچرخونه منو
نامزدم قرار نبود از هم جدا بشیم برای همین بود که من حامله شدم ولی حمید منو دید و از
قضا عاشقم شد از اونجایی که موقعیتش از نامزدم خیلی خیلی بهتر بود خونوادم ازم
خواستن که نامزدیمو به هم بزنم. وقت با خود حمید حرف زدم و موضوع بچه رو بهش
گفتم بهم گفت که اون مشکل داره و بچه دار نمیشه برای همین ازم خواست باهاش عقد
کنم و نامزدیمو به هم بزنم!دروغ
چرا منم یه احساساتی نسبت به اون داشتم تنها مشکلم بچم بود که حمید باهاش مشکلی نداشت البته هیچکس غیر از اون نمیدونه که مهران پسر واقعیش نیست ولی الان این موضوع بهونه شده دستش برای پیش بردن کاراش . من نمیخوام مهران این موضوعو بدونه نمیخوام درباره مادرش فکر بدی بکنه. چون موقع نامزدی منو اون پسر هنوز عقد نکرده بودیم. با نگرانی زل زد تو چشمامو گفت:میفهمی که؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و
گفتم:اون پسره دیگه سراغ بچشو نگرفت؟لبخندی زد وگفت:اونم خبر نداشت! با تعجب نگاهش کردم واقعا نمیدونستم چی بگم. ملتمسانه بهم چشم دوخت و گفت:خواهش میکنم
به مهران چیزی نگو! نگاهش کردم. گفت:حمید یه دختر به اسم عاطفه رو اجیر کرده واسه
به هم زدن رابطه بین تو و مهران اگه چیزی ازش شنیدی باور نکن! میدونم که تا به حال چند
بار بهت زنگ زده. نمیخوام ناراحتت کنم ولی اون قبلا با مهران اشنا بوده ولی الان هیچ چیزی بینشون نیست. من تا به حال ندیدم پسرم طوری که به تو نگاه میکنه و بهت توجه
میکنه به هیچ دختر دیگه ای توجه کنه پس ازش مطمئن باش. سرمو انداختم پایین و
گفتم:ولی اون دختر گفت که امشب مهران پیشش می مونه! یه دفعه زد زیر خنده . ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم. سرشو به دو طرف تکون داد وگفت:خب مثه این که کارشم خیلی خوب بلده! با حرص گفتم:بله!اینطور که نشون میده خیلی . دستشو گذاشت روی شونمو گفت:عزیزم مهران الان بیمارستانه به خاطر این که دوستش که شیفت امروز بوده خانومش وضع حمل کرده و مجبور شده بره مهرانم رفته تا جای اون بیمارستان بمونه
فقط همین! من:پس اون از کجا میدونست که مهران خونه نمیاد؟!
_:گفتم که خیلیا مراقبتونن! ته دلم خوشحال شده بودم .دیگه اصلا دعوایی که کرده بودیم برام مهم نبود تازه فهمیدم رفتارم چقدر بچه گانه بوده اگه مینشستم و زحرفامو با مهران میزدم خیلی راحت تر
این مشکل حل میشد هر چند مهران هم به اندازه کافی صادق نبود ولی منم تو این موضوع بی
تقصیر نبودم. به مامانش نگاه کردم واقعا این زن هیچ شباهت با چیزی که دربارش فکر
میکردم نداشت با این که مجبور شده بود دروغ بگه ولی عشقش نسبت به پسرشو میشد از تو چشماش دید! یه لحظه از فکرا ين که دربارش کرده بودم شرمنده شدم.گفتم:منو ببخشید اگه دربارتون بد فکرکردم. من هیچ درباره این ماجراها نمیدونستم .
لبخندی زد وگفت:هرکسی جای تو بود هم همین فکرو دربارم میکرد.
من:فقط یه چیزی اینجا مشکل داره!چطور مهران شبیه پدرشه در حال که اون پدرش نیست؟ خندید و گفت:خب شاید این یه جور شانس بوده! هر چند به هر حال نامزد من پسر عموی حمید بوده.
با تعجب گفتم:واقعا؟….
شونه هاشو بالا انداخت وگفت:میدونم برات عجیبه ولی من واقعا به حمید علاقه داشتم.
ارزو میکردم زودتر برمیگشت اونوقت شاید الان این اتفاقا نمی افتاد!
من:الان کجاست؟یعنی مهران خواهر و برادر داره؟ به این فکرکردم که اگه مهران بفمه این همه سال هویت پدرش جعلی بوده چه حال میشه؟! یه لحظه خودموگذاشتم جای اون حتما عصبابی میشد شاید مادرشو نمیبخشید ولی اگه من بودم ترجیح میدادم مثه اون زندگی کنم تا این که زندگی خودمو داشته باشم!اون حداقل با عشق بزرگ شده بود این میتونست هر کم و کاستی رو بپوشونه!
من:خب حالا از من میخواین که چی کارکنم؟ _:میخوام کنار پسرم بمونی و تنهاش نذاری!
من:ولی ما…
_:میدونم به خاطر چی از دستش ناراحتی اینو هم میدونم که تو تربیت پسرم بعضی چیزا رو رعایت نکردم ولی مطمئن باش همش اثرات مستی بوده.
از قیافش معلومه که چقد دوست داره! نیاز داشتم یه نفر این حرفا رو درباره مهران بهم بزنه.
خوشحال بودم که اون یه نفر مادرشه .
با خجالت گفتم:امیدوارم اینجوری باشه! با خنده گفت:مطمئن باش!اون مستی هم دست خودش نیست البته نمیگم حساس نیست به هر حال هرکسی که عادت داشته باشه هر وقت تو موقعیتش قرار بگیره وسوسه میشه ول تک تک اون لحظه ها برنامه ریزی شده بود!
من:خب منم عکس العملم خوب نبود!
عکس العملت خیلی هم خوب بوده!
_:به عنوان یه خانوم با تعجب نگاهش کردم. چشمکی زد وگفت:خب اینجوری میفهمه که ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاست!
خندم گرفته بود.اصلا فکرشو نمیکردم منو اون بتونیم اینجوری با هم حرف بزنیم.تو چند دقیقه حس صمیمیت زیادی بهش پیدا کرده بودم. مخصوصا این که اونقدر بهم اعتماد کرده بود که بزرگترین راز زندگیشو بهم بگه!
_:ازت یه چیزی میخوام!باید جلوی اونا رو بگیری طوری که نفهمن پای من وسطه! میتونی؟ یه کم فکر
کردم و گفتم:فکر کنم از پسش بر بیام !
:_با مهران هم اشتی کن .
من:سعی میکنم! اخم کرد و گفت:انگار دلت مادر شوهر بداخلاق میخواد! با خنده گفتم:نه نه! اتفاقا دوست دارم شما برام جای مادرمو پر کنید. نمیدونی با
این حرفاتون چقدر خوشحالم کردین. خم شد و منو بغل کرد وگفت:منم خوشحالم که این حرفا رو بهت گفتم حس میکنم سبک شدم. سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:مهران واقعا خوشبخته که مادری مثله شما داره !
منو از خودش جدا کرد و گفت:دلم میخواد بیشتر ازت بدونم!دفعه بعد نوبت توئه که ازخودت واسم بکی! لبخندی زدم و گفتم:حتما! انگشتو اورد بالا و گفت:راستی هیچکس نباید بفهمه ما با هم حرف زدیم!
من:خیالتون راحت باشه!
_:منظورم این بود که من همچنان باید تو نقشم بمونم!
من:منم همه سعیمو میکنم که هر چه سریــــع تر از سر این نقش خلاص بشی. از جاش بلند شد و گفت:مطمئنم که میتونی!
من:چرا بلند شدین؟
ر وسریش رو سرش کرد و گفن: بهتره من دیگه برم . مهران نگران بود که ما تو خونه تنها نباشیم….
نمیدونست چقدر به نفعش تموم میشه! خندیدم . کیفشو برداشت و گفت:داشت خودشو
به این در و اون در میزد که زود بیاد خونه! اگه من الان برم طبیعی تره!
من:باشه!خوشحال میشم بازم ببینمتون! سرشو تکون داد و گفت:از این به بعد زیاد منو میبینی! من:خوشحال میشم! در حال که با هم سمت در میرفتیم گفت:مواظب خودتو مهران و البته زندگیتون باش! من دوست دارم زودتر عروسیتونو ببینم! من:چشم خیالتون راحت شما هم از پشت صحنه هوامونو داشته باشید! در خونه رو بازکردم ایستادم تا بره که زنگ درو زدن!در حال
که از پله ها پایین میرفت گفت:من درو برات باز میکنم! همین که درو باز کرد مهران وارد
حیاط شد. چهره جدی به خودم گرفتم. مهران که معلوم بود واسه خونه اومدن خیلی عجله کرده بود یه نگاه به مادرش و بعد یه نگاه به من کرد و گفت:سلام! سرمو تکون دادم دعوای صبح رو فراموش کرده بودم ولی بدم نمی اومد یه کم واسش ناز کنم. مامانش بغلش کرد و گفت:سلام پسرم! بعد چشم غره ای به من رفت وگفت:من دیگه داشتم میرفتم!
مهران مردد به من نگاه کرد و خطاب به ممانش گفت:چرا؟خب یه کم پیشمون میموندین! اونم
پشت چشمی نازک کرد و گفت:نه واسه این چیزا وقت ندارم!خداحافظ پسرم! تمام سعیمو
کردم که معمول باشم و نخندم. وقتی که رفت بدون این که منتظر باشم مهران از پله ها بالا بیاد رفتم تو خونه !
رفتم سراغ لیوانایی که رو میز بود مهران هم وارد خونه شد و گفت:مامانم چی میگفت؟ در
حال که پشتم بهش بود لبخند زدم بعد با لحن جدی گفتم:مگه قرار بود حرف خاصی بزنه؟ !
از نزدیک شدن صداش فهمیدم داره میاد سمتم . _:نه خب مامانمو که میشناسی! زیر لب
گفتم:اره ول اشتباهی شناخته بودمش!
_:چیزی گفت؟ چرخیدم سمتش و گفتم:نه! داشتم
میگفتم چه خوب که مامانت اومد که به خاطرش برگردی خونه! ابروهاشو داد بالا لیوانا رو
گذاشتم روی اپن وگفتم:خب میموندی پیش عاطفه خانوم! با تعجب گفت:چی؟ دستامو
زدم به کمرم و گفتم:مثه این که پیش اون بودی! پوفی کرد و دستشو کشید تو موهاشو
گفت:دوباره شروع نکن! من:اون که باعث شروع شدنش میشه من نیستم!
_:کی بهت گفته من رفتم پیش اون دختره؟
بهش نزدیک شدم و دست به سینه جلوش ایستادم وگفتم:پس رفته بودی! زل زد به چشمامو گفت:اره ولی نه به خاطر اون دلیلی که تو فکر میکنی! سرمو
تکون دادم وگفتم:خب!میشنوم! انگشت اشارشوگرفت جلوی صورتموگفت:به شرطیکه
این بحثا رو تموم کنی! با دستم دستشو کشیدم پایین و گفتم:واسه من تعیین تکلیف
نکن.چند ساعت پیش رو هنوز یادمه! _:تقصیر خودت بود که عصبیم کردی.
من:میگی یا نه؟ نشست روی مبل و گفت:رفتم که ازش بخوام مزاحمت نشه و پاشو از زندگی ما بکشه
بیرون….
من:مگه پاش تو زندگی ماست؟ ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد و گفت:منظورم اتفاقی
بود که تو تولد افتاد.مگه به خاطر همون از دستم ناراحت نبودی؟
من:به خاطر این ناراحت بودم که مشروب خوردی! نگاهشو ازم نگرفت با لحن اروم گفت:خودم میدونم این چند وقت حسابی گند زدم ولی باور کن اصلا نمیخوام از هم جدا بشیم! بی اختیار لبخند زدم ولی
مهران متوجه نشد. نشستم کنارشو گفتم:یه بار دیگه هم این قول رو بهم دادی!
_:خب سرم خورده به سنگ! راستش امروز یه چیزی از همکارم دیدم که فهمیدم چیزای خیلی مهمی تو
زندگی هست که من اصلا بهشون توجه نکردم. دستموگرفت وگفت:یه فرصت دیگه بهم بده!
من:به شرطی که همه چی حل بشه!
چشماشو بست و اروم بازشون کرد و گفت:هر چیرو بخوای حل میکنم! لبخند زدم. این چند وقت با همه ناراحتی که ازش داشتم از این که حس میکردم ازش فاصله گرفتم حس بدی داشتم. گاهی وفتا با این که کنارش مینشستم دلم براش تنگ میشد. برای تنبیه شدنش یه ماه کافی بود .
نگاهش کردم و گفتم:اماده ای؟ خندید و سرشو به علامت مثبت تکون داد. همون طور که داشتم با خودم فکر میکردم چطور بحث حرفایی که مادرش بهم زده رو وسط بکشم گفتم:اول از همه موضوع دختر خالت! ی تای ابروشو داد بالا و گفت:مگه اونم موضوع داره! لب پایینمو به نشونه ناراحتی دادم بیرون وگفتم:خب به هر حال بهت نظر داره!
بالاخره هر گونه خطر احتمال رو باید دفع کرد!
با این حرفم شروع کرد به خندیدن!منوکشید تو بغلش و گفت:واسه همین کارارته که نمیتونم دل ازت بکنم!
من:وایسا وایسا تا همه اینا حل نشده
اشتی نکردیما!منو بیشتر تو اغوشش فشرد وگفت:باشه اشتی نکردیم ولی من اینجوری
راحت ترم! سرمو بردم عقب وگفتم:خب حالا تعریف میکنی واسم؟
دستشو تو موهامو حرکت داد وگفت:از بچکی همه میگفتن منو نادیا مال همیم ولی من از همون اول هم ازش خوشم نمی اومد هیچوقت ابم باهاش تو یه جوب نمیرفت با بزرگ شدنمون مسئله جدی تر
شدبرای همین منم اب پاکی رو ریختم رو دست مامان و بابام و گفتم اونو نمیخوام….
مخصوصا که اونو چند بار تو مهمونیایی که امیر میگرفت دیده بودم و میدونستم وضعش اصلا خوب نیست.ولی با مخالفت من اسرار مادر و پدرم زیاد تر شد به هر دری میزدن تا من راضی بشم ولی من هیچوقت زیر بار حرف زور نرفتم و نمیرم ولی موضوع حل شدنی نبود. بعد از این که درباره تو با مامان و بابا حرف زدم مامان همچنان مخالف بود هنوزم هست نادیا هم هنوز دست بردار نیست اونا به کنار نمیدونم خاله چطور راضی میشه دخترش این رفتارو بکنه ولی بدون که من هر کاری میکنم تا حد و مرزشو بهش نشون بدم.تو خیالت از بابت اون راحت باشه!مطمئن باش بعد از این که عروسی گرفتیم دیگه جرات نمیکنه بیاد جلو!
من:امیدوارم! لبخندی زد و گفت:اگه چیزی بهت گفت راحت جوابشو بده نگران خاله
و مامان منم نباش از پسشون بر میام! ‌
من:نمیدونم چرا اینقدر اسرار میکنن؟
شونه هاشو انداخت بالا وگفت:نه والا.شاید چون مادرامون خواهرن و پدرامون همکار فکرکردن ما
واسه هم بهترینیم! من:خب راستش نادیا زیاد نگرانم نمیکنه مشکل من اون دخترس!
_:عاطفه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم.گفت:اون دختره دوست بابامه!قبلا یه فکرای
اشتباهی واسه عکس العملایب که در برابرش داشتم دربارم کرده بود ولی الان هیچ حسی
نیست حداقل از طرف من!
من:پس چرا داره خودشون به این در و اون در میزنه که منو علیه تو تحریک کنه؟
شونشو انداخت بالا و گفت:شاید از فرط عاشقیه! چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم خندید و گفت:شوهر جذاب این دردسرا رو کم داره! مشتی به بازوش زدم و خودمو ازش جدا کردم .
با خنده گفت:خب چ کار کنم؟….
موضوعو نمیدونه ولی حس میکردم باید بیشتر حواسم بهش باشه میترسیدم که این موضوعو
بفهمه به هر حال اگه احتمال یه درصد بود که این موضوع رو بفهمه باید براش اماده می بودم. غذامو روی مبل خورده بودم ظرف غذا رو از روی میز زدم کنار و پاهامو انداختم روی میز چند روزی بود که زیادی خسته بودم اصلا دلم نمیخواست از جام بلند شم ولی باید
اماده میشدم که برم مطب. کش و قوش به بندم دادم و به سختب از جام بلند شدم. خدا
خدا میکردم مهران زود برگرده چون اصلا حوصله پیاده رفتن رو نداشتم. در حالی که
میخندیدم وارد اتاق خواب شدم . همون طورکه درکمدو باز میکردم گفتم:اوا بد عادت
شدیا!پاک یادت رفته چند ماه پیش چه زندگ داشتی اونوقت حالا انتظار راننده داری؟!
باخنده سرموبه دوطرف تکون دادم وگفتم:بی جنبه! لباساموپوشیدم وازخونه زدم
بیرون.از اونجایی که حرفایی که با خودم زده بودم از خستگیم کم نکرده بود یه تاکسی تلفنی
خبر کردم تا برم مطب! ساعت سه و نیم بود لیستا رو مرتب کردم . دهنم بدجور مزه بدی
میداد به احتمال زیاد به خاطر عدس پلویی بود که خورده بودم. رفتم تو ابدار خونه و چند
بار دهنمو اب کشیدم ولی فایده بودم وقتی دیدم مزه دهنم تغییر نمیکنه دست از سر شیر
اب برداشتم و نشستم پشت میز تو ابدار خونه!و سرمو گذاشتم روی میز اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای مبهمی چشمامو باز کردم. سرمو از روی میز بلند کردم. به زن که رو به
روم ایستاده بود نگاه کردم . با نگرانی گفت:حالتون خوبه؟! به اطرافم نگاه کردم و گفتم:بله خوبم! دستمو کشیدم تو صورتم و یه نگاه به ساعت کردم چهار و ربــع بود یادم نمی اومد چی شد که خوابم برد. از جام بلند شدم و گفتم:دکتر هنوز نیومده؟ اون که هنوز نگران به نظر م ريسید نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:نه انگار نیومدن!شما حالتون خوبه؟ من:بله!
ببخشید سرم درد میکرد نفهمیدم چطور خوابم برد! _:الان خوبی؟! لبخندی زدم و گفتم:بله!صبرکنید من الان میرم زنگ میزنم ببینم کجا موندن! _:ممنون میشم!
رفتم پشت میز خوشبختانه کسی به جز اون نیومده بود. شماره مهرانوگرفتم چند بار ریجکت کرد ولی
بالاخره جواب داد _:بله؟ لحنش اونقدر عصبی بود که گوشی رو گرفتم عقب. _:چی میخوای اوا؟! با تردید گفتم:نمیای مطب؟
_:نه!تو هم برو خونه قرارا رو هم کنسل کن! من:حالت خوبه؟ پوفی کرد و گفت:حوصله ندارم اوا برو خونه منم میام !
من:باشه! بدون حرفی گوش رو قطع کرد.معلوم شد دلشورم بی دلیل نبوده اون زن و رد کردم بره و بعد از این که به بقیه مریضا هم زنگ زدم رفتم خونه! ساعت نه و نیم بود و هنوز خبری از مهران نبود چند بار با گوشیش تماس گرفتم ولی خاموش بود . با نگرانی داشتم تو خونه راه م ريفتم بالاخره در باز شد .رفتم سمت در همین که مهران وارد خونه شد خودمو انداختم تو بغلش! ترسیده بودم بلایی سرش اومده باشه وقتی دیدم سالم و سرحال در خونه رو باز کرد نتونستم هیجانمو کنترل کنم . اون که از کارم تعجب کرده بود منو از خودش جدا کرد وگفت:چیه؟ با نگرانب گفتم:فکرکردم اتفاقی افتاده! دستمو دورکمرش حلقه کردم و گفتم:جوابمو ندادی ظهرم عصبانی بودی فکر کردم شاید تصادف کردی! موهامو بوسید و گفت:زیادی شلوغش کردی! سرمو گرفتم بالا و گفتم:حالت خوبه؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد ول چشماش اینو نمیگفت. من:مطمئنی؟ دستامو از دور کمرش باز کرد و گفت:اره! خیلی خستم ! به اتاق اشاره کرد و گفت:اجازه میدی؟! از سر راهش کنار رفتم . رفت سمت اتاق گفتم:شام نمیخوری؟ سرشو به علامت منفی تکون داد وگفت:گرسنه نیستم! دیگه هیچ جای شکی واسم نمونده بود. رفتم دنبالش داشت لباساشو عوض میکردتکیه دادم به در و گفتم:چی شده؟
_:چی ؟
من:حرف زدن با مامانت اینا!
_:مشکل عاطفه حل شد !
من:کار کی بود؟ با بی حوصلگ گفت:بابا!
من:دیدی گفتم کار خودشونه!
نشست لبه تخت وگفت:بهتره دربارش حرف نزنیم! من:چیزی شده؟ از دستم کلافه شده
بود دستشو کشید تو موهاشو گفت:آوا خستم!
با ناراحتی گفتم:باشه نگو! نیم نگاهی به من
کرد و به کنار دستش اشاره کرد و گفت:بیا! رفتم نشستم کنارش دستامو گرفت و گفت:هیچ نشده! من:ولی چشمات میگن یه چیزی شده! نگاهشو ازم گرفت وگفت:چشمام اشتباه میگه! دستامو از دستش بیرون کشیدم وگذاشتمشون دو طرف
صورتش و گفتم: قرار بود همه چیزو بهم بگی !
اهی کشید و گفت:هیچ نیست خواست بره کنار که محکم تر صورتشو گرفتم و گفتم:چرا
هست! خودمو بهش نزدیک ترکردم وگفتم:میشنوم! _:گیر نده اوا! نفس عمیقی کشیدم و
گفتم:باشه نگو! بعد با دلخوری از جام بلند شدم. قبل از این که از تخت دور بشم دستمو
کشید و گفت:فکر نمیکردم اینجوری بشه! فقط نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده! منو
کشید تو بغلشو گفت:من بچه بابام نیستم!
یه نفس عمیق کشیدم.پس فهمیده بود فکر
نمیکردم به این زودی بفهمه.
_:مامانم قبلا …اهی کشید و گفت:اونم مثله من بوده!
من:چی داری میگی؟
_:بابا گفت… بهم گفت من پسرش نیسم که من یه بچه نا مشروعم!
من:شاید میخواسته عصبیت کنه! نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:به نظرت این
موضوع شوخی برداره یا حرف جالبی واسه عصبی کردن یه نفره؟
من:خب … خب چه میدونم شایدم اونجوری نبوده که میگفته!
چرا باید نامسروع باشی؟! _:بچه یه مرد دیگم.
این چه معنی میتونه داشته باشه؟
من:اما…
_:اما و اگر نداره!فکر نمیکردم مامانم چنین ادمی
باشه اوا! فکرشم نمیکردم…
من:اما شاید اینجوری نباشه!
یه کم صداشو برد بالا وگفت:پس چه جوری باشه؟ لبامو رو هم فشردم اگه حالا بهش میگفتم من از همه چیز دارم حتما از دستم عصبی میشد گفتم:مامانت قبل از ازدواج با بابات ازدواج نکرده بوده؟شاید اینجوری بوده تو ازکجا میدونی؟ سرشو به علامت منفی تکون داد وگفت:نه! من مطمئنم! سرشو با دوتا دستش گرفت و گفت:دارم دیوونه میشم! سعی داشتم ارومش کنم ولی نمیدونستم چطوری. بالاخره اونقدر باهاش حرف زدم تا قانع شد اول با مادرش حرف بزنه بعد عکس العمل نشون بده .
مهران خوابش نمیبرد دلم میخواست پا به پاش بیدار میموندم ولی این خستگی لعنتی که به جونم افتاده بود اجازه نداد. با طعم بد تو دهنم از خواب بیدار شدم. به مهران نگاه کردم پشتش به من بود احتمال دادم خواب باشه! مزه اهن هر لحظه تو دهنم بیش ري میشد زبونمو اوردم ب ريون و با حرص سعی داشتم با دستم پاکش کنم ولی بی فایده بود.با حرص گفتم:اه !
از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه! با قرقره کردن اب هم مزه دهنم نرفته بود مجبور
شدم شیر ابو بازکنم و دهنم بگیرم زیرش.بالاخره حالم بهتر شد شیر ابو بستم خواستم سرمو. برگردونم که دیدم مهران دست به سینه تکیه داده به کابینتا! دستموگذاشتم رو قبلم و یه
نفس عمیق کشیدم وگفتم:مهران! _:حالت خوبه؟ من:اینجا چی کار میکنی؟ ترسیدم! اومد
سمتم و گفت:دیدم پاشدی رفتی بعدم صدای شیر اب اومد فکر کردم حالت بده! در حال
که زبونم به دندونام میکشیدم گفتم:نه!مگه تو خواب نبودی؟ معلوم بود که هنوز ناراحته
دستشو گذاشت پشت گردنشو گفت:فکر میکنی خوابم میره؟حالا حالت خوبه؟
من:اره فقط دهنم مزه اهن میده! ابروهاشو داد بالا وگفت:اهن؟ سرمو به علامت مثبت تکون
دادم. گفت:چند وقته؟
من:از ظهر یا صبح… نمیدونم شایدم دیروز ولی الان خیلی زیاد
شده! شیر ابو بازکردم وگفتم:هر چقد میشورم نمیره!
_:ببینم حالت دیگه ای هم داری؟مثلا دل درد؟معده درد؟سرگیجه؟ با نگران گفتم:چطور؟
_:داری یا نه؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم! منو نشوند روی صندل وگفت:خوب فکرکن!زیر دلت درد نمیکنه یا تهو و خواب الودگ نداری؟
من:چرا چرا حس میکنم زیادی خستم! ‌
_:فقط هم ري؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم:چیزی شده؟!مریضم؟!خطرناکه؟! لبخند پهنی رو صورتش نشست. داشتم از نگرانی سکته میکردم گفتم:دلیل خاصی داره؟ لبخندش تبدیل به نیشخند شد .
من:مهران! سرشو به علامت منفی تکون داد وگفت:نه چیزی نیست!
من:پس تو از کجا میدونی علائمشو؟! نشست رو به رومو گفت:چند وقته خسته ای؟
من:نمیدونم! یه کم فکر کردم بیشتر از یه هفته بود ولی الان شدتش بیشتر شده بود مردد گفتم:چند روز بعد از اینکه اشتی کردیم فکرکنم!
لبشوگزید وبا لبخند شیطنت باریکه رولباش بودگفت:فکر کنم بدونم چی شده !
نمیدونم چرا حس میکردم میخواد بگه یه بیماری خطرناک دارم یه چیزی مثه سرطان یا یه
همچین چیزا.شاید میخواست با این لبخندا بهم روحیه بده! وای خدایا !نه! نمیخوام بمیرم! زل زدم تو چشماشو با بغض گفتم:چ شده؟ خندید و گفت:چیزیت نیست چرا اینقد
میترسی؟ تو دلم حسابی خال شده بود .در حال که سعی میکردم لرزش چونه م رو کنترل کنم
گفتم:چقد زنده میمونم؟ با این حرفم یه دفعه زد زیر خنده ولی این خنده اصلا ارومم
نمیکرد.برعکس باعث گریم شد.
مهران همین که دید اشکام داره سرازیر میشه منو تو بغلش گرفت و گفت:واسه چی گریه میکنی؟ قلبم تند تند میزد صورتمو کشیدم روی شونه مهران اشکامو با پیراهنش پاک کنم. حرف نمیزدم منتظر بدونم بهم بگه مریضیم چیه .
_:گریه نکن آوا چ ريیت نیست!
من:چرا هست! لبموگزیدم وگفتم:دروغ نگو! گونمو بوسید و گفت:چیزی نیست به خدا هیچیت نیست!گریه نکن عزیزم!مامان شدن که گریه نداره.
هنوز نگران بودم خیلی طول کشید تا جمله اخرشو متوجه بشم. سرموگرفتم و عقب و با چشمای گرد شده گفتم:چی؟ خندید و گفت:بچم اینقد خوبه که به جای اذیت کردن و صبح از تهو بیدار کردن مامانش دلش میخواد مامانش یه کم استراحت کنه حالا یه کم اهن هم ریخته تو دهنت ! مگه بده؟ گریم کم کم به خنده تبدیل شد گفتم:منظورت چیه؟! دستشو گذاشت رو شکمم و گفت:به احتمال نود در صد یکی اون تو جا خوش کرده! با ذوق گفتم:داری شوخی میکنی؟! سرشو به علامت منفی تکون داد وگفت:اینا علائم هفته اوله
خیلی کم پیش میاد کسی این علائمو داشته باشه ولی انگار تو از همین الان حسابی حس
مادرانت قویه!فردا میریم ازمایشگاه که مطمئن بشیم!
من:یعنی… زبونم بند اومده بود. مهران خنیدد وگفت:اره من دارم بابا میشم! یعنی واقعا داشتم بچه دار میشدم؟بچه من؟منی که قرار نبود حتی ازدواج کنم حالا داشتم مادر میشدم؟حس عجیبی داشتم خیلی خیلی عجیب. با خنده نفسمو بیرون دادم . دوباره اشکام سرازیر شد ولی ایندفعه از هیجان مهران دستامو که میلزرید تو دستاش گرفت و با نگرانی گفت:چی شد؟خوشحال نشدی؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم وگفتم:من دارم مامان میشم مهران! دارم… بقیه حرفم تبدیل به خنده شد مهران منو بغل کرد و گفت:فردا میفهمیم شدی یا نه!نشده بودی هم هیچ مشکلی نیست زود خودم حلش میکنم !
من:مهران!
با خنده گفت:چیه؟!نگو که ذوق نکردی! با مشت زدم رو سینش و گفتم:هر کسی جای من بود ذوق میکرد. _:پس نگو بچه نمیخوای و زوده و فلان! اگه بچه ای هم نبود باید یه بچه دیگه واسم بیاری قبل عروسی و بعد عروسی هم حالیم نیست!
من:حالا بذار ببینیم هست یا نه بعد واسه نبودنش نقشه بکش! از رو زم ري بلندم کرد و تو بغلش
گرفت و گفت:قربون خدا برم که بد جور حال گیری میکنه بعد اینجوری ادمو سر حال میاره !
فردای اون روز بعد از ازمایش معلوم شد که واقعا باردارم به خاطر این که مهران تو ازمایشگاه اشنا داشت خیلی زود جوابو گرفتیم . خوشحال بودم که این بچه به موقع اومده بود .تو این شرایط که مطمئنا برای مهران سخت بود بودن این بچه یه جورایی براش دلگرمی میشد.با این حال دلم نمیخواست زجر کشیدنشو ببینم برای همین قبل از این که با مادرش حرف بزنه
بهش زنگ و زدم و ازش خواستم که مهرانو قانع کنه که یه صیغه شرعی بین مادرش و پدر
واقعیش بوده چون میدونستم اگه مهران چیزی غیر از این بشنوه تا اخر عمر نمیتونه
فراموشش کنه! با این حال حرف زدن با مهران بی فایده بود از دست مادر و پدرش واقعا عصبی بود . تو این یه مورد میتونستم درکش کنم میدونستم حس کرده در حقش نامردی کردن. این حسو خودم تمام این سالا تجربه کرده بودم ول مادر اون حداقل اونو رها نکرده بود شاید اگه زندگی منو درک میکرد اینقدر از دست مادرش عصبی نمیشد. اما اون جای من نبود و از نظر اون این بدترین اتفاقی بود که میتونست برای یه نفر بیفته! با اومدن بچه تصمیم گرفتیم زودتر عروسی بگیریم درست مثله تصمیمی که من داشتم اونم نمیخواست مادر و پدرش تو جشن باشن اینو نمیخواستم ولی هر چقدر بهش اسرار کردم بی فایده بود!
فردا روز جشن بود مهران همه چیزو در عرض دو هفته اماده کرده بود. نشسته بودم روی
پله های توی حیاط. اسمون اون شب صاف تر از همیشه بود. دستامو تو بغل گرفته بودم و
داشتم فکر میکردم که خوشبختی یعنی همین.
مهران هنوز نیومده بود از ظهر رفته بود دنبال
دی جی واسه عروسی. سرموگرفتم بالا وگفتم:از همون اول برنامت همین بود نه؟ یه نفس
عمیق کشیدم و گفتم:خوشحالم که زندگیمو اینجوری برنامه ریزی کردی!خوشحالم که
خونودام دوستم نداشتن. خوشحالم که منو از خونه بیرون کردن! حتی از این که اون روز
چاقو خوردم خوشحالم. صدامو بردم بالا و گفتم:خداجون خوشحالم که آوا هستم!
دستامو گرفتم دو طرف صورتمو با هیجان فریاد زدم… دوست دارم خدایا! دستموگذاشتم رو شکمم
و گفتم:خدا خیلی مهربونه مگه نه ؟هوم؟ببین تو و باباتو بهم داده!؟من دیگه از این دنیا چی
میخوام؟! دستمو دور شکمم حلقه کردم و گفتم:فقط حیف بابای از دست مامان بزرگ
ناراحته!از دست بابا بزرگم همینطور! خب به هر حال اون واسش بابا بوده. دستمو رو
شکمم حرکت دادم و گفتم:شاید از خونش نباشه ول براش پدری که کرده!شاید ازش انتظار بیجا داشته ولی خب دوستشم داشته و اگر نه نگهش نمیداشت هم مامان بزرگ هم بابا بزرگ!تو موافق نیستی؟میدونم که هستی!یه جوری باید به بابایی اینو بفهمونیم. اون باید ببخشتون… میخوام اونا رو ببخشه و دوستشون داشته باشه میدونم از
دستشون عصبانیه ولی اگه اونا رو ببخشه اونا تورو بیشتر دوست دارن!میدونی من میخوام
همه دوست داشته باشن!همه ادمایی که دوروبرتن به بودنت افتخار کنن. میخوام همه از
وجودت شاد بشن همون طور که نور چراغ زندگی منو بابات میشی زندگ همه دورو بریاتو روشن کنی… اهی کشیدم و گفتم:اره همینو میخوام!میخوام خونواده داشته باشی! اونم از نوع خیلی خیلی بزرگش!تو باشی و منو بابایی با یه عالمه ادم دیگه که بودنت واسشون
ارزشمنده! اشکامو پاک کردم و گفتم:میخوام هر چیزی که من نداشتم رو تو داشته باشی! از
جام بلند شدم وگفتم:فکرکنم دیگه وقتشه!زیادی دارم به باباين سخت میگريم اره ؟! وارد
خونه شدم و رفتم تو اتاق گوشیمو برداشتم و رو صفحه مخاطب روی اسمی که این چند
وقت بهم چشمک میزد متوقف شدم. دوباره به شکمم نگاه کردم و گفتم:درستش همینه
مگه نه؟! شماره روگرفتم بعد از چند تا بوق بالاخره جوابمو داد. _:الو؟! یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:مامان؟ !
مامان!از اول هم لقب اون بود وقت شمارشو به این نام تو گوشی ذخیره کردم فهمیدم با تمام نامادری هایی که در حقم کرد بازم اون تنها کسیه که تو دنیا باید بهش مادر گفت.حالا که مامان مهرانو دیده بودم کمتر از مامان خودم ناراحت بودم یه کم بیشتر معنی اجبارو درک میکردم. همه چیز هم تقصیر اون نبوده در اصل تقصیر هیچکس نبوده این تقدیر بود و حالا
میفهمیدم چقدر به نفعم بوده! فکر نمیکردم منو بشناسه ولی بلافاصله گفت:اوا؟تویی؟
لبخندی زدم و گفتم:خودمم! با خوشحالی گفت:الهی قربونت برم مادر!خوبی؟میدونی چند
وقته منتظرم یه زنگ بهم بزنی؟نمیدونی چقدر خوشحال شدم. فکر نمیکردم بهم زنگ بزنی.
من:منتظر بودین؟ انگار منتظر بود من بهش زنگ بزنم تا حرفاشو بیرون بریزه گفت:اره
خیلی!بعد از اون روزی که ازت خواسم بیای و نیومدی فهمیدم که نمیخوای منو ببینی! اوا
دختریم میدونم بد کردم این چند ماه فهمیدم چه مادر بدی بودم.منو ببخش همش حس
میکنم خدا منو به خاطر تو مجازات میکنه نمیدونم جوا خدا رو چی بدم حتی نمیدونم
جواب تورو چی بدم. التماست میکنم دخترم حالا که دیگه کسی نیست مانعم بشه تو حق
مادر بودنو ازم نگیر… صداش بغض الود بود بی اراده منم بغض کردم .گفتم:بس کنید دیگه!
_:حاضرم تمام عمر التماست کنم که منو ببخشی. من:همه چی دیگه تموم شده!
_:یعنی راهی نیست؟یه فرصت بهم بده نمیگم جبران میکنم چون میدونم که نمیشه ولی تو منو ببخش … به گریه افتاده بود نفس عمیقی کشیدم وگفتم:مامان!گریه نکن !
:_وقتی میکی مامان از خودم شرمنده میشم من لایق این اسم نیستم صدای هق هقش بلند شد. من:بسه دیگه حالا هم که همه چیز حل شده میخواین با گریه خرابش کنید؟نمیخواین که عروسی دخيتونو خراب کنید؟
_:نه عزیزم من غلط بکنم!الهی دورت بگردم… تو داری عروس میشی و من تازه فهمیدم چه کردم!
باز به گریه افتاد!
من:بس کنید خواهش میکنم!
اهی کشید و ساکت شد .گفتم:اگه دعوتتون کنم میاین عروسیم؟ اینبار صداش پر از شوق بود گفت:داری ازم میخوای بیام عروسیت؟
من:اره هم شما هم بقیه خواهرام میخوام همتون بیاین!
_:مگه میشه نیایم؟مگه میشه؟
من:پس فردا شب میاین؟
_:همه میایم عزیزم!میخوام بیام و خوشبختیتو از نزدیک ببینم. دیگه این فرصتو از دست نمیدم!
من:خوشحالم میکنید!
_:ایشالا خوشبخت بشی دخترم تنها کاری که میتونم برات بکنم اینه که دعا کنم!منو ببخشی که بیشتر از این ازم بر نمیاد!
من:میگن دعای مادرا زودتر به خدا
میرسه همین دعا واسم بسه!
_:این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم. تو پاکی فرشته ای!هر کسی جای تو بود منو نمیبخشید. من:بیا فراموشش کنیم!همه گذشته رو ! باشه؟ _:دوستدارم دخترم! خیلی دوست دارم!
من:منم همین طور!همیشه داشتم مامان! اهی کشید و ساکت شد صدای گریه کردنشو میشنیدم اشک از چشمای خودمم سرازیر شده بود ولی
حس میکردم یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. سنگینی که تمام این مدت روی
دوشم بود دیگه حس نمیکردم.
گفت:من به همه خبر میدم همین امشب حرکت میکنیم!
من:باشه!پس فردا میبینمتون!
_باشه دخترم!بازم ممنون!
من:حرفشو نزن این کارو واسه خودم لازم بود.
پس فعلا!
_:خدا دلتو شاد کنه که امشب دلمو شاد کردی. خدا نگهدارت عزیزم هنوز مردد بودم چیزی که میخوامو بگم یا نه! ولی بالاخره تصمیم رو گرفتم نباید نصفه ولش میکردم باید تا تهش میرفتم من تونسته بودم انجامش بدم پس میتونستم تمومش کنم!قبل از این که قطع کنم گفتم:مامان!
_:جانم عزیزم!
من:به اقاجون و دایی هم خبر بده میخوام اونا هم باشن!
_:حتما خوشحال میشن !
من:خب دیگه همین!خداحافظ!
_:خداحافظ! گوش رو قطع کردم و اشکامو پاک کردم.
لبخندی زدم وگفتم:حتی اونا هم دوست دارم !
با صدای در سرمو برگردونم مهران دم در اتاق ایستاده بود نگاهی به من کرد و با نگرانی
گفت:چ شده؟ من:هیچ! اومد جلو وگفت:واسه هیچ گریه کردی!
من:نکردم! اخمی کرد
وگفت:نکردی؟! لبخندی زدم وگفتم:یه ذره!
_:نکنه منصرف شدی! من:نه خیرم!فقط…
دستمو گرفت و با هم نشستیم لبه تخت گفت:فقط چی؟ من:زنگ زدم به مامانم! ابروهاشو
داد بالا گفتم:دعوتش کردم! اونو خواهرامو! لبخندی زد و گفت:این که خیلی خوبه پس
گریت واسه چیه؟
من:از این که چرا زودتر این کارو نکردم! دستامو بوسید وگفت:بهترین کارو کردی واسه کار خوب هیچوقت دیر نیست! لبخند زدم.
گفت:ببین بچمون چقد خوش قدمه نیومده همه رو اشتی داده!
من:مهران؟
_:جانم!
من:تو نمیخوای دعوتشون کنی؟ اخمی کرد وگفت:نه!
من:مهران! خواست از جاش بلند شه که دستشوگرفتم و گفتم:خواهش میکنم!مگه نگفتی این بهترین کاره!
_:موضوع تو فرق داشت!
من:چه فرقی داشت؟جز این که مادرت حداقل با عشق بزرگت کرد اون مردی که دیگه به عنوان پدر قبولش نداری یه عمر واست پدری کرده با عشق بزرگت کرده شاید کارای اخیرش غیر عادی بوده ولی اگه اینا رو فاکتور بگیری اونا پدر و مادر خوبی بودن مگه نه؟مگه بهم نگفتی مادرتو دوست داری چون به هر حال مادرته؟!من حتی اینا رو هم ازشون ندیدم!تازه میفهمم کینه داشتن از یه نفر فقط خود ادمو میسوزونه!بیا همینجا همه این اتفاقا رو فراموش کن فکر کن هیچوقت این چیزا رو ازشون نشنیدی!
_:نمیتونم اوا !نمیتونم!
من:اگه من تونستم تو هم میتونی !….
:_من به اندازه تو خوب نیستم!
با ناراحتی گفتم:به خاطر بچمون مهران!
_:پای بچه رو نکش وسط! چه ربطی به اون داره؟ من:ربط داره!نمیخوام کسی به بچمون با نفرت نگاه
کنه!
_:کسی حق نداره این کارو بکنه!
من:کسی از تو اجازه نمیگیره!
_:بس کن اوا! دستشو از دستم بیرون کشید و از جاش بلند شد گوشه لباسشو گرفتم و گفتم:میدونم که دوستشون داری!
_:دلیل نمیشه ببخشمشون!
من:چیو ببخشی؟یه عمر جون کندن واسه بزرگ
کردنت؟یه عمر سعی کردن واسه فراهم کردن رفاه تورو؟
_:این حرفا رو این چند روز از دهن خیلیا شنیدم! تو دیگه نمیخواد واسم تکرارشون کنی!
من:مهران!
_:مهرانو درد! از حرفش ناراحت شدم لب ورچیدم و تکیه دادم به تخت و گفتم:به درک! نشست کنارمو
گفت:ببخشید! رومو ازش برگردوندم و پاهامو تو بغل گرفتم. خم شد طرفمو گفت:عروس
که شب قبل عروسی با دامادش قهر نمیکنه!
بدون این که نگاهش کنم گفتم:من هر چیزی
میگم واسه خودمون و این بچس!
_:خب واسم سخته درکم کن! نگاهش کردم و
گفتم:میدونم سخته ولی سعی کن!اونا دوست دارن اگه نداشي تواصلا زنده نبودی!
بودی؟شایدم یکی بودی مثه من!شاید بابات ناراحت بوده و یه چیزی گفته ولی به هر حال
باباته!
_:نه نیست!
من:هست!میدونی که هست شده بگی دوتا بابا داری ولی نامردیه که اونو بابای خودت ندونی! _:موندم چطور با این که میدونی از تو بدش میاد بازم ازش طرف داری میکنی!
من:چون تو بزرگ شده دستای اون مردی!وقتی تورو دوست داشته باشم باید اونا رو هم دوست داشته باشم!
_:با این حال! انگشتم گذاشتم رو لبش وگفتم:بچمون مامان بزرگ و بابا بزرگ میخواد!تو هم بهشون احتیاج داری!پس فراموش کن! مردد نگاهم کرد. دستمو گذاشتم روی سینش و گفتم:یه چیزی اون تو هست که داره بهت میگه حرفام درسته! یه کم بهم خیره شد بعد یه نفس عمیق کشید و گفت:باشه دعوتشون میکنم ولی انتظار نداشته باش یه شبه همه چیزو بذارم کنار به هر حال بهم بد کردن! لبخندی زدم و گفتم:ازت این
انتظارو ندارم چون خودمم نمیتونم این کارو کنم ولی زمان همه چیزو حل میکنه! سرشو کج
کرد و گفت:تو چرا اینقد عاقلی !
نیشخندی زدم و گفتم:دعا کن بچمون به من بره! _کاره خب یه پسر با قیافه منو اخلاق تو عالی میشه!
من:مهرانم! مگه قرار نشد نگیم پسر و دختر! _:حس پدرانم بهم میگه پسره!
من:هر چی باشه مگه فرق داره؟!
_:نه عزیز من فرقی نداره گفتم:حسمه!
من:اگه دختر باشه دوسش نداری؟
_:این چه حرفیه میزنی؟ با بغض گفتم:قول بده دوستش داری!
_:مگه میشه دوستش نداشته باشم؟چرت و پرت نگو!
من:پس نگو پسره!
_:باشه توگریه نکن من هیچ نمیگم! اهی کشیدم وگفتم:باشه! منو تو بغلش گرفت وگفت:اصلا این چه بحثیه راه انداختی؟ من:اره !پاشو برو زنگ بزن به مامان و بابات!
_:بعدا میرم! هلش دادم و گفتم:الان! سرشو تکون داد وگفت:باشه رفتم !
تواینه به خودم نگاه کردم لباس عروس سفیدی که تو تنم بود بیشتر منو به هیجان می اورد هیچوقت فکر نمیکردم این لباسو بپوشم!
ارایشگر شیفونمو مرتب کرد و گفت:تموم شد دیگه! ارایشم زیاد نبود مهران گفته بود مواد شیمیایی هر چقدر کم رو بچه اثر میذاره برای همین از ارایشگر خواسته بودم زیاد شلوغش نکنه اونم همین کاروکرده بود
صدای بوق از بريون سالن اومد!ارایشگرگفت:فکرکنماومدن! به دوسم
که دنبالم اومده بود نگاه کردم و گفتم:چطورم؟ لبخندی زد و گفت:عالی!بپا مهران غش
نکنه! خندیدم.!چند دقیقه بعد مهران و فیلم بردار وارد سالن شدن. از اونجا رفتیم اتلیه و تالار!
حامله بودنم اصلا از هیجانم کم نکرده بود. دست تو دست مهران وارد سالن شدیم تو سالن دنبال مامانم میگشتم بالاخره سر یه میز پیداش کردم همراه خواهرامو بچه هاشون نشسته بودن اون وسط زن داییمو هم دیدم با دیدن ما مامان از جاش بلند شد همراه مهران رفتیم سمتشون. به خواهرام که حتی قیافه هاشونم یادم نمی اومد نگاه کردم و باهاشون دست دادم اخر سر مادرم از جاش بلند شد و گفت:خوشبخت بشی عزیزم !
وقتی منو تو اغوشش گرفت واقعا حس خوبی داشتم. برای اولین بار حس کردم دیگه قرار
نیست دلم بشکنه دیگه قرار نیست از دور نوازشم کنه اون کنارم بود با همه بدی هاش
دوستش داشتم! گفتم:اقاجون نیومده؟
_:گفتن مجلس زنونه مردونه نیست همه رفتن!
من:همه مردا رفتن؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد
من:اخه اینجوری که نمیشه!
مامان گفت:میدون که یه اخلاق خاصی دارن!همین که اومدن خیلیه!
من:باشه!
رو کردم به همشون و گفتم:ممنون که اومدین! بعد از میزشون دور شدم همین که اقاجون اومده بود
خیلی بود این یعنی اشتباهشو قبول کرده بود حالا اعتقاداتش به من ربطی نداشت! مادر
مهران جلومونو گرفت با من رو بوسی کرد ولی مهران هنوز از دستش عصبی بود برای
همین فقط باهاش دست داد! با مهران رفتیم و نشستیم تو جایگاه!نایدا رو تو جمع نمیدیدم
این بی اندازه خوشحالم میکرد . مهران دستموگرفت وگفت:اینم از عروسی سه نفره!
من:هییس میشنون! چشمکی زد وگفت:خب بشنون! اصلا میخواستم یه جاين همه باشن
که بتونم راحت اعلام کنم دارم بچه دار میشم! من:دیوونه شدی! سرشو به علامت مثبت
تکون داد و گفت:اگه یه عروس خوشگل هم کنار تو نشسته بود دیوونه میشدی! با خجالت
خندیدم و گفتم:خب یه داماد خوشتیپم کنار من نشسته! دستشو دراز کرد و گفت:حالا به
این داماد خوشتیپ افتخار رقص میدی؟
من:بابا ما تازه اومدیم! از جاش بلند شد و
گفت:امشب نمیشه تنبل بازی در بیاری! بعد دستمو کشید ومنو از جام بلند کرد با هم
رفتیم وسط سالن طبق معمول به خاطر این که من رقصیدن بلد نبودم مهران دستامو ول
کرد. به اطرافم نگاه کردم اینا نه رویا بود نه خیال پردازی.اون لحظه ها شیرین ترین واقعیتی
بود که تا به حال احساس کرده بودم.
تو چشمای مهران نگاه کردم و گفتم:بد جور داره بوی خوشبختی میاد! سرشو نزدیک کرد وگفت:عزیزم این بوی عطر منه! خندیدم وگفتم:حسمو خراب نکن!
منو تو بغلش گرفت و گفن :باشه ! به به چه خوشبختیه گرون قیمتی ام هست !
من:مهران! خندید وگفت:حاضرم همه چیزمو بدم تو روزی یه بار با همین حرصت اسممو
صدا کنی!
خندیدم و سرمو گذاشتم روی سینش دلم نمیخواست هیچوقت این لحظه ها تموم بشه!
بعد از شام مهمونا یکی یکی رفتن دیگه کسی تو سالن نبود به جز منو مهران و یه سری از
فامیلای نزدیک.همران مهران سوار ماشین شدیم همون موقع بود که باباش اومد دم شیشه.
زد به شیشه ولی مهران عکس العملی نشون نداد زدم به شونش و گفتم:شیشه رو بده پایین!
چشم غره ای به من رفت و شیشه رو پایین اورد. باباش گفت: بی خداحافطی داری میری!
مهران‌بدون این که نگاهش کنه گفت:خدافظ! خواست ماشینو روشن کنه که باباش گفت:صبرکن! مهران:بله؟
_:اون روز عصبانی بودم!
مهران :خب؟میتونیم بریم؟
دستشو زد رو شونه مهران و گفت:هر چیزی بشه تو بازم پسرم! مهران برگشت سمتش.اون لبخندی زد
و گفت:باشه؟ مهران یه کم بهش نگاه کرد . نمیدونم اون ارتباط چشمی چه حرفایی رو با خودش داشت که لبخند رو رو لبای مهران نشوند دستشو گذاشا روی دست باباشو گفت:هم خونتم که نباشم پسرتم! اونم سرشو به علامت مثبت تکون داد. بعد رو کرد به منوگفت:خوشبخت بشین دخترم!
من:ممنون!
مهران:بابا نمیخوام کسی بیاد دنبالمون
ردشون کن برن!
_:باشه نگران نباشیم خودم ترتیبشونو میدم!
مهران ماشینو به حرکت در اورد .
من:چی شد؟ مهران خندید وگفت:حل شد!
من:چی؟
_:مردونس!
یه طرف لپمو باد کردم و گفتم:اها! مهران انگار که یاد یه چیزی افتاده باشه با خودش لبخندی زد و بعد دنده
رو عوض کرد و گفت:خب عروسی تازه شروع شده!مگه نه!
من:زندگی تازه شروع شده !
مث تو که تا اخر میمونم بزار عشقمو کل دنیا بدونن از ته دلم میخوام که با تو بگذرن روزا میبینم تورو حتی تو خوابو رویاها
تو فکر تو میرم از عشق تو جون میگیرم به خاطر تو میمیرم تو پرکردی دنیامو
اگه تو فکر من باشی نمیزارم که تنها شی
تو زیبایی مث نقاشی همونی که میخوامو عشقم جونم قلبم عمرم کنار تو میمونم وقتی غمگین میشی بازم لباتو میخندونم حالم خوبه وقتی قلبم به قلب تو نزدیکه خوشم میاد وقت فاصله بین ما یه مرز باریکه باشه تو با کی بگم از احساسم رو ابرا میرم وقتی باهاتم از ته دلم میخوام که با تو بگذرن روزا میبینم تورو حتی تو خوابو رویاها تو فکر تو میرم از عشق تو جون میگیرم به خاطر تو میمیرم تو پر کردی دنیامو اگه تو فکر من باشی نمیزارم که تنها شی تو زیبایی مث نقاشی همونی که میخوامو
عشقم جونم قلبم عمرم کنار تو میمونم
وقتی غمگین میشی بازم لباتو میخندونم
حالم خوبه وقتی قلبم به قلب تو نزدیکه
خوشم میاد وقت فاصله بین ما یه مرز باریکه
.
.
.
.
دو سال بعد
تازه بچه ها رو خوابونده بودم که تلفن زنگ زد همزمان آدرین بیدار شد و با گریه اون صدای هستی هم از خواب پرید! دستمو محکم زدم به پیشونیم و گفتم:خدایا! تلفن رو برداشتم و در حالی که سعی میکردم ساکتشون کنم گفتم:بله؟
_:میبینم که صدای دو قلو های بابا میاد!
من:مهران تازه خوابیده بودن! اخه این چه موقع زنگ زدنه!
مهران:گوشی رو بذار دم گوش یکیشون!
من:چی؟
_:بذار؟
من:اخه بچه چی میفهمه؟!
_:بذار میگم! گوشی رو گذاشتم دم گوش ادرین نمیدونم چی بهش میگفت که شروع کرد به خندیدن با خندیدن اون هستی هم ساکت شد! کم کم شروع کرد با ذوق جیغ زدن!با صدای ریزش گفت:بابا! خودمم به خنده افتاده بودم گوشی رو گرفتم دم گوش خودم و گفتم:چی داری میگی؟! هر دوشون همچنان داشتن میخندیدن!
_:اینا روشای پدرانس!
من:دستت درد نکنه بیاد چند تاشو پیاده
کن بخوابونشون از صبح کلافم کردن!
_:الهی بمیرم!
من:خدا نکنه!خب حالا چی کار داشتی!
_:اول باید مژدگونیشو بدی من:مژدگونی چی؟ _:مژدگو نی قبولی!
من:قبولی؟
_:خانوم روانشناس عزیز از الان مطبتون امادس! من:چی میگی؟
_:جدی میگم همین الان تو اینترنت دیدم!
با ذوق گفتم:شوخی میکنی؟
_:شوخی چیه؟قبول شدی!
جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:اخ جوون! همین باعث شد دوباره به گریه بیفتن!
_:نیگا نگیا ترسوندیشون!
باذوق:عاشقتم!خیلی دوست دارم !
صدای گریشون شدت کرد مهران گفت:من بیشتر خانوم روانشناس!
من:بعدا باهات حرف میزنم! فعلا خداحافظ! بدون معطلی گوشی رو قطع کردم و هردوشونو بغل کردم و در حالی که بالا و پایین میيیدم گفتم:مامان قبول شده! و شروع کردم به شکلک در اوردن واسشون!
باز هر دو شروع کردن به خندیدن! خنده هایی که با هیچ چیز تو دنیا عوضشون نمیکردم !….

پايان

نوشته: Mr.kiing


👍 22
👎 0
13001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

914993
2023-02-13 02:03:02 +0330 +0330

طومار بودنت هم ارزش خوندن داره👍🏻😀

2 ❤️

915011
2023-02-13 03:24:05 +0330 +0330

بهترین بود دستت درد نکنه

2 ❤️

915045
2023-02-13 09:21:45 +0330 +0330

کلا از هر لحاظ دور از واقعیت بود که یه دکتر متخصص و یه دختر فراری همچین شخصیت‌های داشته باشن در کل از اول تا آخرش پر از ایراد بود

0 ❤️

915064
2023-02-13 12:03:58 +0330 +0330

عالی عالی عالی

2 ❤️

915074
2023-02-13 14:44:06 +0330 +0330

قشنگترین داستان بود واقعا لذت بردم ممنونم

1 ❤️

915075
2023-02-13 14:53:57 +0330 +0330

حالا که رسید اخرش بگم.
این به شکل رمان وبااسم دختری که من باشم بانویسندگی شخصی به اسم نیلوفر ۷۲ ودر ۴۸۷ صفحه pdf منتشرشده.
حالا نمیدونم شخصی که اینجا به اشتراک گزاشته همون شخص هست یا که کسی دیگه که کپی کرده.
داستان هم اصلا سکسی نیست وحتی قسمتهای سکسی سانسورشده مناسب این سایت نیست،اما درکل ارزش خوندنش رو داره.
اینارو خواستم دراخرین قسمت بگم تا باعث کم شدن بازدید داستان دراین سایت نشم ونرن همه ازگوگل پیداکنن بخونن.

3 ❤️

915078
2023-02-13 16:07:51 +0330 +0330

عالی بود😂

1 ❤️

915096
2023-02-13 18:31:53 +0330 +0330

فقط یه چیزی دوست محترم binamariai محض اطلاع گویا شما کلا نخونده نظر دادین چون شخصیت اصلی دختر درداستان اصلا فراری نبوده وخودش هیچ اختیاری برای تصمیم گرفتن نداشته.
ودوم اینکه قرارنیست هرچیزی که میخونی واقعیت داشته واتفاق افتاده باشه،باید بخونی وببینی که ایا متن میتونه تورو باخودش همراه کنه ودر ذهن خودت تجسم وتصویرسازی کنی یانه.که این داستان به شکل زیبایی خواننده رو جذب میکنه،هرچند اشتباهات تایپی جسته وگریخته ایی در جای جای متن هستن امابازم دلیل بر هم خوردن روند جذاب داستان نمیشه.

1 ❤️

915099
2023-02-13 19:07:12 +0330 +0330

عالی بود، از داستان لذت بردم به نظرم خیلی خوب تموم شد
خسته نباشی

1 ❤️

915156
2023-02-14 02:13:14 +0330 +0330

هیچوقت فکر نمیکردم که خوندن یه داستان غیر سکسی تو سایت شهوانی انقدر جذاب باشه. ممنون ازت ❤️

1 ❤️

915160
2023-02-14 02:21:26 +0330 +0330

دست مریزاد خسته نباشی لذت بردم از این داستان زیباتون

1 ❤️

915415
2023-02-15 20:17:44 +0330 +0330

ی داستان کپی همینو قبلا تو گوگل خونده بودم الان هم بزنید میاره 😂😂 جالبه

0 ❤️

915420
2023-02-15 21:28:48 +0330 +0330

حاجی خیلی داستانت خوب بود و واقعا هر لحظه مشتاق بودم قسمت جدید بیاد ولی فکر میکردم حداقل قسمت آخر سکس داره

1 ❤️

915636
2023-02-17 08:17:13 +0330 +0330

خیلی عالی بود

1 ❤️

916697
2023-02-25 20:26:25 +0330 +0330

👍خیلی زیاد بود خوب بود

0 ❤️