شاه ایکس در غروب مردم آزاران (۵ و پایانی)

1397/12/01

…قسمت قبل

اموزش نیروهای جدید خیلی طول نکشید پسری که روز اول قصد خودزنی داشت (حسین) حالا روحیش بهتر شده بود و خودش به دوستاش امید میداد با این وجود برای احتیاط کلید هر سه صندوق دیواری سلاح های گرم دژبانی ها رو پیش خودم نگه میداشتم . فکر میکردم به زودی خدمتمون تموم میشه و دژبانی رو تحویل میدم و میرم اما هنوز اخرین پرده نمایش اجرا نشده بود. دوستان زمانی که با بیرون کردن دژبانهای پشت کوهی (مراجعه شود به طلوع مردم ازاران) اولین قدمها رو در راه تاسیس یگان دژبان بر میداشتم اگر خاطرتون باشه حواله ای برای تحویل یک مقدار کالا از انبار از جناب سرگرد گرفتم وقتی رفتم اونجا یک زباله سخنگو رو دیدم که لباس نظامی بدون علائم و درجه به تن داشت. یکی از مادرجنده هایی که بدون رفتن به دانشگاه افسری بعد از انقلاب با اضافه کردن یک تاپاله ریش به صورت کیریش خودشو چپونده بود تو ارتش. دوستان انسانهای عقده ای رو میشه از طرز رفتارشون شناسایی کرد یکبار در یک حجره بازار بودم که پسر جوانی برای گرفتن طلبش اومد بازاریه گفت ندارم برو اخر هفته بعد بیا. چند دقیقه بعد برای دادن سندی به من گاو صندوقش رو باز کرد دیدم پر از پول و چکه گفتم پس چرا پول اون بدبختو ندادی گفت از قدیم گفتن طلبکارو باید اینقدر ببری بیاری تا گریش در بیاد. از التماس ادمها برای گرفتن حق خودشون و معطل کردنشون احساس قدرت میکرد مثل بیلبوردهای بزرگی که کنار جاده میزنن و روش مینویسن این زیر یک حرامزاده زندگی میکند پوزخند کثافتش ذات لجنش رو به وضوح نشون میداد . مسئول انبار اون شب همون پوزخند رو روی چهره کریه پر از ریشش داشت اول بادی به گلوش انداخت و گفت همشو نمیتونم بدم یه سریشو شاید دادم!! رفت اون پشت یه مقدار جنس اورد و گفت اینو امضا کن!! جواب دادم تعداد اجناس کامله؟ گفت پوزخند حاوی قدرتی زد و گفت نه همشو که بهت نمیدم!! جواب دادم تحویل این کالاها دستور جناب سرگرده مطمئنی میخوای ندیده بگیریش؟؟ دوستان امریکاییا ضرب المثلی دارن که میگه هر کدام از ما استعداد متفاوتی داریم یا به قول ما ایرونیها هرکسی را بهر کاری ساختند. بزرگترین استعدادی که خدا به من داده ادم شناسیه یعنی هر کسی رو تو اولین برخورد کامل میشناسم جناب سرگرد رو اگر می فرستادی ازمایشگاه جواب میومد صد در صد قدرت خالص!! اما مسئول انبار فقط یک ترسوی ضعیف کش حرامزاده بود. در حالی که معلوم بود داره دنبال راه فرار برای عوض کردن جوابش میگرده گفت اینا رو برای کجا میخواین؟ تغیر لحنش از مفرد به جمع بهم ثابت کرد دکمه صحیحی رو فشار دادم گفتم دژبانی. لبخند زد گفت از اول می گفتین الان براتون میارم هی رفت و جنس اورد چند تا دژبان رو برای حمل کالاها با خودم برده بودم ارش دست کرد پتو ها رو برداره زدم پس کلش کلاهش افتاد دستشو گذاشت رو گردنش با تعجب و دلخوری نگاهم کرد با لحن تند بهش گفتم اینا رو شمردی داری که داری تحویل میگیری؟؟ شمردم دیدم سه تا پتو کم بود!! قوطی های رنگ هم همینطور خلاصه هرچی داده بود کسری داشت با لبخند چاپلوسی گفت همینا بود حالا بقیشو بعدا اومد براتون میفرستم. خیلی سرد گفتم یعنی من الان برم اون پشتو بگردم یه دونه پتو یا یک قوطی رنگ پیدا نمیکنم؟؟ گفت نرو اون تو… چند لحظه به هم خیره شدیم سرشو انداخت پایین رفت مابقی رو اورد دقیق همه چیزو شمردیم و تحویل گرفتیم قبل از رفتن برگه حواله رو داد امضا کنم من یک خط به شکل رادیکال زیر اخرین خط نوشته ها کشیدم و دقیقا زیرشو امضا کردم. دوستان به عنوان یک پسر بد قبلا دروغ گفتن رو بهتون یاد دادم حالا وقتشه که دزدی رو یاد بگیرید. دوران اموزشی دوستی به نام مهدی داشتم که پدرش انبار دار یک کارخونه دولتی بود با اشتیاق میگفت میخواد خدمتش تموم بشه که بره اونجا تو انبار کار کنه و موقع بازنشستگی باباش جاش بشینه. گفتم اخه انبار هم اینقدر ذوق داره؟؟ برام توضیح داد که پدرش با اختلاص و دزدی از اجاره نشینی به خرید خونه و ماشین رسیده گفتم مگه امار جنسا رو ندارن؟؟ گفت هر کاری راهی داره برای تحویل جنس از انبار حواله ای صادر میشه پدرم حواله رو میگیره که مثلا روش اسم چهار قلم کالا رو نوشته حواله رو بایگانی میکنه در طول سال هم هر روز مقداری جنس تو صندوق عقب ماشینش از انبار خارج میکنه و میفروشه. پدرم دو تا لیست داره یکی موجودی واقعی انبار یکی اجناسی که یواشکی اورده بیرون فروخته. میگفت بابا دقیقا یکسال صبر میکنه بعد حواله ای که مال یکسال پیش بوده رو در میاره اسم سه قلم از اجناسی رو که بلند کرده رو توش مینویسه یه رادیکال میزنه زیرش و اینجوری حواله رو میبنده. با این روش اسم اجناس سرقتیشو تو حواله هایی که مهر و امضای مدیر رو پاش داره وارد میکنه. اگرم یه روزی بیان سراغشو بگیرن میگه من تحویل دادم اینم حواله هاش!!! از اونجایی که هیچ کس جزییات حواله یکسال پیشو یادش نیست و تمام حواله هام مهر و امضای مسئولین بخش ها رودارن مشکلی پیش نمیاد مخصوصا وقتایی که مسئولی منتقل میشه یه اداره دیگه جشن عروسی بابامه چون حواله های اون یارو رو در میاره کلی از دزدیاشو مینویسه توش!!! برام توضیح داد اشتباه استاندارد مدیران که زیر حواله رو نمی بندن قرنهاست که انباردارها رو صاحب خونه و زندگی کرده!! مخلصتون از اونجا که طرف الکی گفت همشو ندارم فهمیدم اینم از اون حرومخوراست!! پس رادیکال زدم و حواله رو بستم و دقیقا زیر خط بالایی رادیکال رو امضا کردم. یعنی اون لحظه میشد از چشماش هزارتا فحش جدید دانلود کرد!! برخورد دوم من با اون حرومزاده چند هفته بعد بود زمانی که هنوز برای خوردن غذا به میز فرماندهی دعوت نمیشدم و غذامو تنهایی سر یک میز گوشه غذا خوری صرف میکردم مسئول انبار یک شب سر میز من اومد و با لبخند گفت اون شب نشد درست خودمو معرفی کنم گوزقلی میخ پشم پناه هستم شما؟ (اسم کیریشو یادم نیست پس فعلا با همین بسازید تا یادم بیاد!!) اول بی تفاوت نگاهش کردم بعد خیلی سرد گفتم فرمایش؟؟ گفت فقط خواستم بگم اگر یکم هوای مارو داشته باشید هرچی که بخواید در خدمتتونم. با لحن سردتری گفتم اگر چیزی لازم داشته باشم تقاضاشو مینویسم امضای جناب سرگرد زیرش تبدیلش میکنه به دستور!! اونوقت شما نمیتونی در خدمت ما نباشی!! حس کردم بد خورد تو ذوقش قبل از اینکه چیزی بگه خیلی جدی گفتم به سلامت!! پاشد رفت دیگه برخوردی باهاش نداشتم تا روزهای اخر. روح و جسم حسین و دوستانش به خاطر سختی های اردوگاه کار واقعا زخمی بود . ادم شناسی ذاتی من باعث شده بود بهترینها رو انتخاب کنم در نتیجه وقتی به دژبانی اوردیمشون و از امتیازات و راحتی های خودمون بهره مندشون کردیم با رفتارشون نشون دادن که واقعا سپاسگزار و حق شناس هستن. یکشب که برای بازدید رفته بودم دیدم حسین با سر به داخل ساختمان اشاره میکنه وقتی رفتم تو گفت مسئول انبار بهش نزدیک شده و پیشنهاد کرده اگر بزاره یک کامیون رو بدون مجوز از پادگان خارج کنه سوای جیره اش سیصد هزارتومن ده سال پیش بهش دستخوش میده. حسین گفت من قبول نکردم. جواب دادم حالا باید قبول کنی برو پیشش بگو اگر سوای جیره خودم جیره دو تا از دوستامم کامل بدی قبوله. دوستان یک توضیحی بدم الان سیستم رو نمیدونم اما ده سال پیش ارتش به هر سرباز سه جفت پوتین جیره میداد یک جفت روز اول اموزشی به همراه یک دست لباس که طبیعتا چون دوران اموزشی همش بدو بدو و سینه خیز است از بین میرفت. دومی پس از پایان دوره اموزشی و در روز اول خدمت به همراه یکدست لباس دیگه و سومین جفت پوتین در سال دوم خدمت. بجز اینها حدود بیست قلم کالای دیگه از جمله دو عدد پتو و کلاه بافتنی و… باید به سرباز تحویل داده میشد اما مسئولین انبارها اینا رو تحویل نمیدادن یا در بهترین شرایط دو قلم تحویل میدادن امضای بیست قلم رو میگرفتن مازادشو تو جاهایی مثل میدان گمرک تهران که بورس لباس نظامی است میفروختن پولشو میزاشتن جیب!! اگر سربازی مثل من کله خر بود و امضا نمیکرد هم مشکلی نبود تا اخر خدمتش صبر میکردن وقتی برای امضای فرم تصفیه به انبار میومد میدادن امضا کنه وگرنه فرم تصفیه اش امضا نمیشد و نمیتونست کارت پایان خدمتش رو بگیره. سربازان هم روز اخر که میخواستن خلاص بشن برای چند جفت پوتین یا چیزای دیگه که حالا به هیچ دردشون نمیخورد چونه نمیزدن امضا میکردن و میرفتن. سخت گیری های بیش از حد من. برگردوندن سیگارها و نامه ها و بسته های سربازان به خودشون بدون هیچ کمو کسری .جابه جای مداوم دژبانها بین سه دژبانی و تعویض مستمر هم پستیاشون باعث شده بود این حرومزاده هشیار در مدت بودن ما خیال بیرون بردن اجناس به سرش نزنه اما با اومدن نیروهای جدید تصمیم گرفته بود شانسشو امتحان کنه. شخصا به دزد بودن دژبانهای سابق ایمان داشتم چون بارها شده بود برای سربازان بسته و نامه اومده بود بدون اینکه به دستشون برسه. بسته های مردم رو باز میکردن خوراکی ها رو میخوردن لباس و یا چیزهای دیگه روبر میداشتن و نامه ها رو برای گذروندن وقت میخوندن. یکبارکه برای یک سرباز ترک نامه ای از طرف نامزدش اومده بود خودشون بعد از خوندن نامه جواب داده بودن که دلم برات تنگ میشه با دوربین پولاروید چند تا عکس لختی از خودت برام بگیر پست کن. دختر نامه رو نشون پدرش داده بود و وقتی پسره بدبخت رفته بود مرخصی بابای دختر اومده بود خونشون دعوا. نزدیک بود نامزدی به هم بخوره که پسر بیچاره گفته بود این دست خط من نیست. بیست تا نامه برا دخترت نوشتم مقایسه کن خودت ببین. وقتی برگشته بود به فرمانده قرارگاه شکایت کرده بود که هیچ نتیجه ای نداشت. اخرش برای کمک خواستن به سراغ ما اومد از تاریخ ارسال نامه مشخص شد کار دژبانهای سابق بوده. وقتی به سراغشون رفته بود حتی انکار هم نکرده بودن به ریشش خندیده بودن گفته بودن حالا این حرفا رو ولش عکسا کجاست!! حسین به خواسته من رفت و پیشنهاد رو قبول کرد ولی شرط گذاشت که جیره کامل خودش و دوستاشو قبل از خروج کامیون بگیره و خروج حتما ساعت سه نصفه شب انجام بشه که هیچ کس نبینه (میخواستم یارو باور کنه حسین ترسیده اینجوری راحت تر گول میخورد) کامیون کوچک بارگیری شد و نصفه شب به درب سوم مخصوص خروج وسایل نقلیه سنگین امد. یک راننده کادری و مسئول انبار توش بودن وقتی رسیدن منتظر شدن که درب برقی باز بشه اما اتفاقی نیوفتاد چون تو اون لحظات من داشتم با قلابی که سیروس برام گرفت خودمو به بالای کامیون میرسوندم. اول برزنت رو کنار زدم و اجناس رو دیدم. وقتی مطمئن شدم اومدم پایین رفتم در سمت راننده رو باز کردم و گفتم بیا پایین… راننده مکث کرد سیروس رفت رو پله کنار در بازوشو گرفت که بکشتش پایین که گفت خودم میام و اومد. رفتم بالا سوییچو برداشتم مسئول انبار هم خودش پیاده شد اصلا با ما حرف نزد رفت سراغ دژبانی که داخل ساختمان پشت پنجره شیشه ای نشسته بود گفت بیسیمتو بده!! دژبان به من نگاه کرد با اشاره سر جواب منفی دادم مسئول انبار بدون یک کلمه حرف پیاده رفت و ده دقیقه بعد با کمک افسر نگهبان و پاسبخش برگشت. استوار پیر به من گفت درو باز کن بزار برن!! خیلی جدی گفتم این کامیون جایی نمیره. استوار گفت تو جوونی و خام سرکشی نکن جوون. جواب دادم انچه در اینترنت جوان بیند پیر درخواب هم نتواند ببیند (اشاره به ضرب المثل سوپر کسشعر انچه در اینه جوان بیند پیر در خشت خام آن بیند!! یعنی خرپیره ها که علم پزشکی ثابت کرده به واسطه سن بالا مغزشون دچار زوال و خرفتی میشه از جوان ها که علم ثابت کرده تا سن بیستو چهارسالگی مغزشون در اوج فعالیت و هشیاری است بهتر میفهمن!!) مسئول انبار بهش گفت یه تیر هوایی در کن حساب کار دستشون بیاد. جواب دادم اره حتما اینکارو بکن که جناب سرگرد بیدار شه بیاد بازرسی کون اینو چهار قاچ کنه. تخمه هم داریم نصفه شبی فیلم سوپر زنده میچسبه!!! پیرمرد گفت دنبال دردسر نباش ارزشش رو نداره. جواب دادم این کثافتیه که فردا صبح بدجوری بوش در میاد. خبرش که پخش بشه مطمئنا جناب سرگرد برای در اوردن ته و توی جریان میاد اینجا و من باید همه چیز رو به ایشون گزارش بدم. مطمئنی میخوای جزو این جریان باشی؟ پیرمرد چند لحظه چیزی نگفت بعد به سرباز همراهش گفت بیا بریم. به مسئول انبار پوزخندی زدم گفت حالا چی؟؟ یکم فکر کرد به راننده گفت کامیون رو برگردون جلو انبار. با صدای بلند گفتم این کامیون جایی نمیره!! سوییچ تو جیب من بود. ما هشت نفر بودیم راننده هم کنار وایساده بود که بگه من هیچ کاره ام و دخالت نمیکنم . مسئول انبار یکم سبک سنگین کرد اخرش بدون حرف رفت. نمیدونم با کی حرف زد و چیکار کرد اما جناب سرگرد نزدیک ساعت شش مثل اتشفشان سرکلش پیدا شد خیلی عصبانی بود سر من داد زد ایندفعه خیلی زیاده روی کردی تو فکر میکنی کی هستی؟؟ صبر کردم فریاد زدنش تموم بشه گفتم ممکنه یه نگاهی به محموله بندازید؟ بهزاد اومد جلو براشون قلاب بگیره. اما جناب سرگرد مثل یک شیر جست زد پوتینشو به جایی گیر داد دوباره جهید با دستاش لبه کامیون رو گرفت و خودشو کشید بالا ایشون دو برابر ما سن داشت و ما مثلا تکاور بودیم اما غلط میکردیم اگر ادعامون میشد که میتونیم حتی یک دقیقه جلوشون دوام بیاریم جناب سرگرد فقط با یک دستش میتونست کمر هر کدوممونو بشکنه. برزنتو کنار زد کارتون ها رو باز کرد هرچی لازم بود فهمید. با یک جست پایین اومد و بدون هیچ حرفی رفت. بعد از صبحگاه سرباز قد بلندی به دژبانی سوم رفته بود و گفته بود دستور دادن کامیون رو ببرم انبار. سیروس بیسیم زد و اطلاع داد. رفتم رو کانال فرماندهی و جناب سرگرد رو صدا کردم قبل از اینکه چیزی بپرسم ایشون گفتن کامیون رو ببر انبار تمام!! رفتم درب سوم اونجا به سیروس گفتم بشینه پشت کامیون خودمم باهاش رفتم. وقتی رسیدیم افسر نگهبان جدید با چند سرباز منتظر بود. صبر کردم بار کامیون خالی شد و داخل انبار قرار گرفت . یهو جناب سرگرد پیداش شد بدون اینکه به من محل بزاره دوقفل از داخل انبار برداشت و قفل سوم رو هم که همراهش اورده بود به سوراخ های درب اصلی انبار زد و رفت. ظهر سر ناهار جناب سرگرد کاملا ساکت بودن اما جناب سرهنگ با لحنی پدرانه به من گفتن پسرم شما که از جریان با خبر بودی صحیح تر این بود که به ما اطلاع می دادی. جواب دادم قضیه بعد از خاموشی شامگاه به من گزارش شد. به علاوه ممکن بود طرف نظرشو عوض کنه نیاد. یا اینکه حسین نتونه نقششو درست بازی کنه و مسئول انبار شک کنه و بی خیال بشه. اونجوری بی دلیل شما رو بیدار نگه میداشتم و اعتبار حرفم پیش شما از بین میرفت. جناب سرهنگ پاسخ دادن پسرم مسئله موفق شدن یا نشدنت نبود همینکه قضیه رو گزارش میدادی وظیفتو کامل انجام داده بودی. حتی اگر کامیونی هم خارج نمیشد از اعتبارت پیش ما چیزی کم نمیشد. جواب دادم شما مهربانی یک پدر واقعی رو دارید اما جناب سرگرد بدون مدرک صریح هرگز چیزیو باور نمیکنن خود خدا هم تا وقتی از عرشش پایین نیاد و شناسنامه شو نشون ایشون نده بعید میدونم وجودشو باور کنن!! جناب سرهنگ خندیدن و گفتن بعد از رفتن تو اینجا دیگه هیچ وقت مثل سابق نمیشه… ناهار که تموم شد از جناب سرهنگ پرسیدم اجازه میدین نگهبانی از دژبانی جلوی انبار بزارم؟ جناب سرگرد برای اولین بار در طول ناهار حرف زدن و با طعنه گفتن یعنی همین الان نزاشتی؟؟ جواب دادم اگر به قفل های اصلی دلخوشید صد در صد مسئول انبار کلید یدکیشو یه جایی بیرون انبار قایم کرده چون اینکاریه که اگر من جاش بودم میکردم. اگرم اطمینانتون به قفلی است که با خودتون اوردین زیرش سوراخه… جناب سرگرد برای اولین بار در طول مکالمه نگاهی حاوی کنجکاوی به من کردن ادامه دادم قفل هایی که زیرش سوراخه رو میشه با سنجاق خیلی راحت باز کرد کافیه ربع دایره به سمت راست و نیم دایره به سمت چپ بچرخونیدش تقی باز میشه. جناب سرهنگ خندشون گرفت و در بین خنده هاشون به جناب سرگرد گفتن میگم شناسنامتو یه بار دیگه با دقت نگاه کن مطمئنی اسم این توش نیست؟؟ احترام گذاشتم و در حالی که صدای خنده جناب سرهنگ بدرقم میکرد از غذا خوری خارج شدم. فردای اونروز به خواسته جناب سرهنگ بابا رحیم مسئول اتوشویی که مرد باخدایی بود و پرسنلش به انبار رفتن و مشغول امارگیری موجودی انبار شدن. سر ناهار جناب سرهنگ به من فرمودن سوالی ذهن منو مشغول کرده. بابا رحیم گفته داخل انبار یه تل لباسهای کهنه و پوتین های فرسوده پیدا کردن که نمیدونن فلسفه بودنش چیه. مسئول انبار هم که فعلا بیکار میگشت اما اجازه خروج از دژ رو نداشت جواب درستی نداده و گفته از قدیم مونده شما چیزی میدونی؟؟ جواب دادم در لیست امضاهای برگه تصفیه نهایی هر سربازی جایی خالی برای امضای مسئول انبار وجود داره که ازش برای پولدار شدن استفاده میکنه. جیره رو نمیده اما امضا میگیره کامل دادم. یک دست لباس کهنه و یک جفت پوتین فرسوده هم موقع امضای تصفیه از سربازا میخواد وگرنه امضای تصفیه برای گرفتن کارت پایان خدمتو نمیده . سربازهای فقیر که پول ندارن لباس بدوزن همیشه مثل گداها به سربازهای در حال ترخیص التماس میکنن لباساشونو بدن به اونها و به جاش لباسهای پاره و فرسوده اونها رو تحویل بدن بعضی لباسها سالهاست که تن سربازهاست. یا وقتی یه پوتین بیش از حد پاره میشه و سرباز فقیر که خاطر اینکه خودش پول نداره حقوقشم نمیدن که پوتین بخره از فرمانده قرارگاه درخواست پوتین میکنه فرمانده حواله تحویل یک جفت پوتین رو مینویسه اما وقتی سرباز میره انبار پوتین نو نمیدن. یک جفت پوتین فرسوده اما سالمتر از مال خودش ازاونایی که از سربازهایی که خدمتشون تموم شده موقع ترخیص گرفتن بهش میدن. حدس زدن بقیه اش هم سخت نیست حواله رو بایگانی میکنه باهاش یک جفت پوتین نو رو از موجودی خارج میکنه میفروشه پولشو میزاره جیبش. اگرم یه روز بازرس یا کسی دیگه ای اومد گفت اجناس کو؟ میگه تحویل دادم اینم حواله هاش!! همین داستان برای لباسهای کهنه و چیزای دیگه هم صدق میکنه اما جناب سرهنگ وحشتناک ترین قسمت این جریان لباس و پوتین نیست پتوهای خوابگاهه که بعضیاشون بیست ساله اینجاست پره از حشره انگل و کثافت و خوابیدن روش باعث هزار جور بیماری میشه. بعضی سربازا از خونه پتو اوردن و موقع رفتن با خودشون نبردن اونا سالمترین هاست اما بقیه فاجعه است. جناب سرهنگ ساکت موندن ناخواسته ایشون رو رنجونده بودم. ایشون بعد از ناهار به اسایشگاه ها رفتن و وضعیت پتو ها رو دیدن. ایشون به هیچ وجه اخلاق داد زدن و سرزنش دیگران رو نداشتن اما جناب سرگرد به جای ایشون گروهبان بهداشت رو احضار و عملا سرپایی بهش تجاوز کرد که تو اینجا چه غلطی میکنی که وضع بهداشت خوابگاه ها اینه. به فرموده جناب سرهنگ استثناعا روز جمعه سربازها مجاز به پوشیدن لباس شخصی داخل پادگان شدن.سربازها جلوی انبار به صف شدن و در ازای هر یک جفت پوتین پاره و یا لباس پاره و یا پتو ی پوسیده یک جفت پوتین سالم یک دست لباس و پتوی نو دریافت کردن گفتم جناب سرهنگ حالا که شما دستو دلبازید میخوام یکم سوء استفاده کنم. ممکنه اجازه یه دوش کوتاه رو هم بدین که کثافت و الودگی لباس های کهنه از تنشون پاک بشه بعد نو بپوشن؟ ایشون اجازه دادن و هر سرباز مجاز شد بعد از تحویل لباس های نظامی کهنه اش با لباس شخصی به حمام بره و یک دوش بشمار سه (دوشی که برای در اوردن لباس دوش گرفتن و دوباره پوشیدن لباس فقط پنج دقیقه وقت داشتید) بگیره و با لباس نظامی نو بیرون بیاد. قرار شد پتوها و لباس های پوسیده به خاطر الودگی بیش از حد بار کامیون بشه و به بیرون از پادگان منتقل بشه. به جناب سرهنگ گفتم اگر اجازه بدین دو پیشنهاد دارم. جناب سرگرد که اگر طلوع مردم ازاران رو خونده باشین میدونین لقبشون شیطان صحرا بود با لحن شاکی گفتن بسم اله الرحمان رحیم!!! (یعنی باز شروع شد!!) من یهو زدم زیر خنده!! جناب سرگرد گفتن به چی میخندی مرتیکه؟؟ در حالی که به زحمت خودمو کنترل میکردم گفتم اخه شما اولین شیطونی هستید که میگید بسم اله!! جناب سرهنگ از شدت خنده منفجر شدن. جناب سرگرد اومد طرفم خواستم فرار کنم که دست جناب سرهنگ رو شونم فرود امد نزاشت برم. خندشون که تموم شد گفتن حالا پیشنهادت چیه؟ گفتم اول اینکه از اونجا که مسئول انبار به بار زدن کامیون علاقه زیادی داره حالا هم بیکار میگرده اجازه بدین تمام این پتو بوگندو ها و لباسای پر از میکروب رو تنهایی بار کامیون کنه!! جناب سرهنگ گفتن اگر تنهایی ماشینو بار بزنه که چند روز طول میکشه جواب دادم عجله کار شیطونه!! جناب سرگرد فکر کردن دوباره به ایشون تیکه انداختم پاشونو به علامت حرکت به جلو رو زمین کوبیدن باز خواستم فرار کنم که جناب سرهنگ در حالت خنده نزاشتن و گفتن خوب دومیش؟ گفتم این پتوها و لباسها پر از میکروبه و اینجا خاک نیست که میکروب رو بکشه فقط شن است. اگر دفنشون کنیم در محور زمان الودگی ها به سطح میان و چون فانگس (قارچ الوده معلق در هوا) با باد هم منتقل میشه دوباره پادگان الوده میشه. بهترین راه برای از بین بردنشون سوزوندنشونه که الودگی رو ریشه کن کنیم و اینجا رو پاک تحویل جناب سرگرد بدیم. جناب سرگرد چیزی نگفتن ولی از حالت چهرشون مشخص بود از پیشنهاد من زیاد بدشون نیومده. جهت اطلاعتون جناب سرهنگ چهارماه بعد از پایان خدمت من بازنشسته میشدن و شایعه ای در پادگان جریان داشت که بازنشستگی ایشون مصادف است با زمان ترفیع درجه جناب سرگرد به سرهنگ دومی و فرمانده بعدی پادگان ایشون هستن. دوستان من معمولا شایعاتی که باعث میشه مردم عکس العمل مورد نیاز رو برای انجام مردم ازاریهام انجام بدن رو خودم تولید میکنم اما این هرگز باعث نشده از شایعات موجود هم استفاده نکنم. مخلصتون اون شایعه رو گرفت و برای شاشیدن تو ارامش روانی پرسنل تا میتونست بهش شاخو برگ داد. تنها کاری که لازم بود بکنم این بود که چند باری تو محل تجمع پرسنل بعد از شامگاه مثل افسر نگهبانی و جاهای دیگه بگم که جناب سرگردی که همه مثل سگ ازش میترسیدن تا الان به خاطر وجود جناب سرهنگ مهربان جلوی خودشو گرفته. ایشون نقشه هایی برای پادگان دارن که به صورت کتبی در اومده و خودم همشو دیدم . قراره سه ماه دیگه که ایشون به فرماندهی رسیدن اینجا رو به یک پادگان واقعی که رژه های صبحگاه مشترک… مانورهای صحرایی… خشم شب و… جزو برنامه هفتگیش است تبدیل کنن و همه از سرباز و کادری باید در همشون شرکت کنن جوری که قراره خط مقدم جبهه جنگ در مقایسه با اینجا هتل چهار ستاره به حساب بیاد!! ایشون به شدت امیدوارن بعد از اموزش مجدد پرسنل و سربازان بتونیم با سایر پادگانهای موجود در منطقه مانور مشترک اجرا کنیم. حالا حساب کنید پرسنل کون گشاد ما که حتی دکمه لباسشونم زورشون میومد ببندن و با دمپایی اینور اونور میرفتن وقتی شنیدن نصفه شبا باید تو صحرا با تجهیزات کامل نظامی سینه خیز برن چه حالی میشدن!!
خاطرم هست یکبار سر میز ناهار که موضوع صحبت همین بود از جناب سرگرد پرسیدم اگر شما فرمانده بشید اولین دستورتون چیه؟ بدون مکث جواب دادن تیرباران تو!!! (یعنی هیچکی منو دوست نداره!!) (بازم تو پرانتز خطاب به خانومهای سایت من هی تو داستانهام مینویسم هیچ کی منو دوست نداره بعدش شش ماه روزی پنجاه بار صفحه داستانمو رفرش میکنم دریغ از یه اعتراض!! دریغ از یه پلاکارد!! دریغ از یه دوست داریم!! خلاصه اگه اخرش خودکشی کردم تقصیرشماهاست!!) کلی خورد تو ذوقم قبل از اینکه چیزی بپرسم جناب سرگرد فرمودن دوسال چشم همه به تقویم بود که از شرت خلاص شیم حالا خدمتتم که تموم شده باز ول نمیکنی برو گمشو دیگه!!! یعنی با خاک یکسان شدم!!! فرداش به موتوری دستور داده شد مقداری گازوئیل داخل دبه های پلاستیکی تحویل بده مسئول مادر مرده انبار هم به دستور جناب سرگرد تمام اون کثافتها رو تنهایی بار زد. چند دفعه ای به سربازان در حال رد شدن گفت سرکار بیا کمک. اما هربار من که واسه تموشا رفته بودم به سربازها با اشاره دست گفتم برید پی کارتون (تماشای حمالی کردنش واقعا لذت داشت!!!). گودالی بیرون پادگان کنده شد همه چیز رو ریختن تهش بعد گازوییل ریختن و اتش زدن و در اخر روش شن ریختن و در انتها صورتجلسه ای تنظیم شد که به امضای افسر نگهبان و گروهبان بهداشت رسید. حالا دیگه به رفتن ما فقط دو روز باقی مونده بود شب رفتم سراغ منشی قرارگاه و گفتم فردا ما اینجا رو ترک میکنیم فرم ها رو بده که امشب تصفیه همه رو بگیرم محسن گفت همتون نه جناب سرگرد برای ارش یکروز اضافه رد کردن باید بمونه. جواب دادم لازم نیست من جاش وایمیسم. فرم تصفیه بقیه رو بده. مال همه رو گرفتم و شروع کردم گروهی تصفیه گرفتن. صبح بچه ها که با لباس شخصی وایساده بودن کنار در تا وانت بیاد از دیدن من تو لباس فرم تعجب کردن و گفتن شما نمیای؟ گفتم خیر دستوری صادر شده که باید اجرا کنم و تا خود امروز هرگز نزاشتم کسی بفهمه که من اون روز اخرو برای چی وایسادم . اونها رفتن و من در سکوت محو شدن دوستانم در دل کویر رو نظاره کردم. چند ساعت بعد یکی از افسران وظیفه که در حسابداری مشغول بود به دژبانی اومد و دستور جناب سرگرد مبتنی بر اموزش دادنش به عنوان جانشینم رو بهم ابلاغ کرد. چند ساعت بعد رو به اموزش گذروندم. سمت عصر به عقیدتی سیاسی رفتم و شابلن ها و اسپری رنگ رو ازشون گرفتم. نردبان رو روی دیوار پشتی ساختمان دژبانی کنار در اصلی گذاشتم. جایی که نیمکت عشق اونجا قرار داشت. از نردبان بالا رفتم. اول اسم جناب سرهنگ رو در بالاترین نقطه دیوار نوشتم و زیرش اسم جناب سرگرد رو به جای اسم سوم خواستم مال خودم رو بنویسم اما سر نوشتن کلمه وظیفه بین ستوان و اسمم تردید کردم. قرار دادن اسمم کنار افسرانی که زمان جنگ در خط مقدم جبهه جنگیده بودند واقعا بی انصافی بود. در خط سوم نوشتم ستوان وظیفه … بعدش یکی یکی اسم مردم ازاران نامدار رو نوشتم اما فقط نه نفری که تا اخرش مونده بودن در خط اخر اسم سیروس رو نوشتم چون صادقانه باور داشتم که فقط تا روز اخر وایساد چون بیشترین اضافه رو داشت. بعد از پایان کار از دیوار فاصله گرفتم و به اسم ها خیره شدم. شاید کارم خودخواهی به حساب میومد اما دژ حق نداشت مارو فراموش کنه… خوب یا بد بخشی از گذشته اش بودیم…
در سکوت پس از شامگاه سفری رو در پادگان خلوت اغاز کردم در میان ساختمانهای سرخ فام از نور قرمز غروب گام برداشتم به بدنه تانکها دست کشیدم و روی جایگاه رژه ایستادم. از دور به کادری ها که در دسته های چند نفره اینجا و انجا نشسته بودند خیره شدم. ترسی وجودم رو در بر گرفته بود. حالا که به خط پایان رسیده بودم میلی به ترک دژ نداشتم. کلمات جناب سرهنگ در گوشم می پیچید: تلاشت برای فرار بیهوده است تو به اینجا تعلق داری. اما روح سرکش من حاضر به قبول این سرنوشت نبود. ارامش دژی که برای رفتن ازش روز شماری میکردم حالا مثل گرمای رحم مادر منو در بر گرفته بود. امنیتی که از ترکش و مواجهه با اینده وحشت داشتم. در واپسین نفسهای نورانی خورشید در حال مرگ برای اولین بار کادری ها رو چیزی بجز مردانی که تلخی دوری از خانواده رو با عذاب دادن به سربازان تلافی میکردن دیدم. شاید اونها هم انسانهای گمشده ای بودند که دنیا پسشون زده بود. شاید انتخابشون برای گذراندن عمر در میان این بیابان فراموش شده صرفا برای پناه گرفتن در جایی به دور از قضاوت و گزند دیگران بود. دیوار های کهنه دژ دیگه حالت میله های محدود کننده زندان رو نداشتند بلکه بازوان خسته پدری بودند که کودکانش رو از طوفان بی رحم زندگی حفظ میکرد. گفته های فرمانده پیر قرارگاه رو به یاد اوردم که در یک غروب جمعه به دیدنم اومده بود. اون شب برایم داستانی گفت از سربازانی که چند وقت بعد از پایان خدمتشون دوباره به پادگان برگشته بودن چون دنیای بیرون قبولشون نکرده بود. از کسانی که حاضر به تصفیه و رفتن نبودن چون اون بیرون هیچ چیز براشون وجود نداشت. ارواح گمشده… انسانهای بی سرزمین… سربازان بی ارتش… اون شب کلمات فرمانده پیر رو هذیانهای یک ذهن رو به خاموشی تلقی کردم. اما حالا طنین تک تکشون در عمیق ترین نقاط روحم رو حس میکردم . موندنم ربطی به معرفت یا دوستانم نداشت. عمیق ترین ترس من که مانع رفتنم می شد صرفا بزرگترین حقیقت زندگیم بود… در دنیای بیرون جایی برای من وجود نداشت…
میلی به صرف غذا نداشتم پس با فرا رسیدن تاریکی به اغوش گرم وفادار ترین معشوقه ام خواب پناه بردم. میخواستم صبح زودتر بیدار شم و کارهای تصفیه رو انجام بدم تا قبل از تعطیلی اداره کل خودمو به شهر برسونم. اما وقتی بیدار شدم ساعت از نه گذشته بود. با لباس کامل نظامی خوابیدم بودم وقتی بیرون رفتم ستوان وظیفه منتظرم بود. گفت تصفیتون رو گرفتم اینم نامه اداره کل. پوزخند تمسخر سرنوشت رو احساس کردم. تو اون سالها تصفیه خیلیا رو گرفته بودم باورم نمیشد یه روز کسی تصفیه خودمو بگیره… میخواستم برای خداحافظی به ساختمان فرماندهی برم که ستوان جدید با لحنی که بیشتر اعلام فرماندهی خودش و پایان دوران من بود گفت جناب سرگرد دستور دادن به هیچ وجه حق ورود به پادگان رو ندارید. بی تفاوت تلفن رو برداشتم و شماره دفتر جناب سرهنگ رو گرفتم خودشون برداشتن انگار منتظر تلفنم بودن فرمودن میدونم چی میخوای بگی پسرم اما اینجوری بهتره. گفتم از شما هم نمیتونم خداحافظی کنم؟ ایشون گفتن لزومی به خداحافظی نیست چون به زودی بازنشسته میشم و توقع دارم مداوما به دیدنم بیای. پس دیدار به تهران… بغض گلومو گرفته بود اما نمیخواستم اخرین خاطره افراد دژبانی از من اظهار ضعفم باشه. در یک لحظه انگار پنجره ای به روح جناب سرگرد برام باز شد. دقیقا درک کردم چرا ایشون نخواستن ازشون خدا حافظی کنم. تا جایی که به بقیه دنیا مربوط بود مردهای واقعی حق داشتن احساس رو نداشتند… پس فقط حرف جناب سرهنگ رو پشت تلفن براشون تکرار کردم: دیدار به تهران… ایشون با درک بی انتهاشون بدون گفتن کلامی گوشی رو گذاشتن. توان قطع کردن اون تماس از قدرت روحی من خارج بود…

کمدم رو خالی کردم بطری های اب و خوراکی ها رو به حسین دادم که بین همه تقسیم کنه. وقتی بیرون اومدم وانت کهنه منتظرم بود. به جای نشستن کنار راننده ساکم رو به پشت وانت انداختم و کف قسمت بار نشستم. وانت با سرعت کم از زیر سقف دروازه خارج شد.حسین و دو سرباز دیگه رو دیدم که به سمت من وایسادن و به حالت خبردار احترام گذاشتن با اشاره دست ازشون خداحافظی کردم و از ته دل ارزو کردم ستوان پر از عقده بابت وفاداریشون تنبیهشون نکنه. وانت حالا شروع به بالا رفتن از تپه جلوی دژ کرده بود. میدونستم که بعد از رسیدن به بالای تپه و قرار گرفتن در سرازیری منظره دژ دیگه قابل رویت نیست. میخواستم برای اخرین بار پایگاهی که سالها در سکوتی بی توقع با دیوارهای خسته اش منو از دنیای بیرحم بیرون محافظت کرده بود رو ببینم…

در فراترین لحظه هبوط ستوان برگشت و با اخرین نگاه در وداعی خاموش بر مردانی که میشناخت چه با او بودند چه بر علیه او درود فرستاد. تپه بیرحم حالا دژ فرتوت را با تیره گیش کاملا پنهان کرده بود انگاربا تک تک دانه های شنش تلاش در انکار گذشته داشت. گویی زمان به دوسال قبل که پشت وانت از همین جاده عبور میکرد برگشته بود. انگار سالهای گذشته خوابی بیش نبودند. در لحظاتی که تشخیص خواب از بیداری ممکن نبود صدای زوزه باد و برخورد دانه های شن با گونه افتاب سوخته اش مانند سیلی ای بی رحمانه سعی در بیدار کردن او داشت. دوره امنیت و ارامش سپری شده بود… وقت سقوط در ژرفگاه ترس فرا رسیده بود. میدانست زمان او را مانند قطره ای گمنام در دریای طوفانزده اینده کشورش غرق خواهد کرد پس چشمانش را بست تا بیش از این خود را به دنیایی که هرگز او را نخواسته بود تحمیل نکند. در دل سوزناک کویر جایی که بجز خورشید کسی شاهد خرد شدن او نبود. به علامت تسلیم به ارامی درجه هایش را از سردوشی باز کرد و داخل جیب یونیفرم بی معنایش گذاشت. روح خسته ستوان مانند جنگجویی که پس از پایان نبردی سخت سلاحش را روی زمین می اندازد حالا بیگانگی جاودانه اش را کاملا پذیرفته بود…

تهران زمستان 1397

نوشته:‌ شاه ایکس


👍 58
👎 10
7685 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

749501
2019-02-20 21:18:54 +0330 +0330

شهوانی جدیدا خاطرات سربازی هم بعنوان داستان پورن منتشر می کند
جهت اطلاع دوستانی که سربازی رفتن و قصد دارن در این سایت خاطرات خود را بنویسن

3 ❤️

749503
2019-02-20 21:21:21 +0330 +0330

شاه ایکس دوست دارم. یدونه ای اصن عاشقتیم.تو نباشی سایت هیچه هیچ! تو نباشی مردم آزاری معنی نمیده! عن مردم آزاری رو فقط تو درآوردی و تموم! شاه ایکس دوست داریم! تو مظلوم ترینی اصن!تو مظلوم بدنیا اومدی و خواهی مرد!

خوب بود؟دیگه خودکشی نمیکنی؟بعد بگو دیفی بد!

4 ❤️

749512
2019-02-20 21:32:18 +0330 +0330

لحن آخر داستان رو دوست نداشتم.
باقیش خوب بود ولی بازم میگم آخراش زیادی جدی بود.

1 ❤️

749513
2019-02-20 21:33:00 +0330 +0330

آخراش رو عالی تموم کردی پسر. ی بغض خاصی گرفتم که توصیفش نمیشه کرد. تشبیهاتت و توصیفاتت از محیط پادگان و لحظه خروجت و دور شدنت خیلی قشنگ و جذاب بود. دمت گرم. لایک 5 خدمت داستان خوبت و هزاران لایک خدمت وجود با ارزشت ?

3 ❤️

749517
2019-02-20 21:40:26 +0330 +0330

واق قشنگ بود
منتظر داستان های بعدی هستیم
لایک چهارم

2 ❤️

749558
2019-02-20 23:37:31 +0330 +0330

از پايان همه چي متنفرم خيلي غمگينه ?

2 ❤️

749609
2019-02-21 05:25:32 +0330 +0330
NA

و تمام
اینم انتهای این سری از داستانات.
بعدی چی باشه؟!

2 ❤️

749623
2019-02-21 07:04:42 +0330 +0330

بازم مثل همیشه عالی بودی

2 ❤️

749645
2019-02-21 08:55:28 +0330 +0330

عزیز دلم همه دوستت دارن .
منکه بنوبه خودم خیلی دوستت دارم.
خدا نکنه مگه میذاریم شما خودکشی
کنین…؟
خسته نباشی شاه ایکس خان .
دستت درد نکنه دوس داشتنی.
? لایک17.گلم

2 ❤️

749651
2019-02-21 09:34:29 +0330 +0330

یه جا دیگه هم فک کنم گفتم… بر خلاف خیلیا دوس دارم برم سربازی. کلا از خشونت و اسلحه خوشم میاد.

3 ❤️

749653
2019-02-21 09:45:31 +0330 +0330

اولا که شاه جان خودت میدونی که ما دوستت داریم مخصوصا هانی! :-D
ثانیا عالی بود اصلا فکر نمیکردم چنین احساساتی داشته باشی یعنی فک میکردم قطعه ی احساساتت کار نکنه واقعا کیف کردم خودمم تجربه ی کندن و رفتن اجباری رو داشتم و باید بگم حال و هوام برگشت به همون روز…
موفق باشی دوست عزیزم

3 ❤️

749655
2019-02-21 10:00:00 +0330 +0330

واقعا خسته نباشی بسیار قشنگ نوشته بودی مثل همیشه عالی بود

2 ❤️

749659
2019-02-21 10:21:09 +0330 +0330

شاه ایکس عزیز
انتهای داستانت را خیلی خوب و پر از احساس تموم کردی .
حس دلگیر دلتنگی را کاملا میشه از انتهای داستانت لمس کرد.
همیشه بنویس.
خیلی دوست دارم نوشته بعدیت در مورد شاهنشاه آریا مهری باشه ی بار در خصوصش اشاره داشتی.

2 ❤️

749663
2019-02-21 10:56:09 +0330 +0330

به به به این قلم(کیبورد) این تنها سری داستانی بود که کسی ماساژت نداد به خاطر همین اندهناک تموم شد ن؟خوش باشی

1 ❤️

749666
2019-02-21 11:20:55 +0330 +0330

بله مث اینکه دوستان از اتاق فرمون(جایه که اسمال سیبیل اصغر سگ دست کیر به دست نشستن و دنده عوض میکنن و خیار رو نمک میزنن جا موز به امثال من میندازن)اشاره میکنن که تو این سریم شاه جان ماساژ داشتن ولی از بس دیر دیر لود کردن ما م فراموش کردیم(از قدیم میگن جقی کم حافظست) به هرحال سلامتی خیار که تهش مثل داستان شاه ایکس تلخ و هرکی خواست بخوردش باد از سرش بخوره(بخونه)

0 ❤️

749674
2019-02-21 12:46:02 +0330 +0330

داستان هات اصلا مناسب محتوای مدنظر داستان های شهوانی نیستن اما کار خیلی خوبی که کردی که اینجا منتشرشون کردی چون فقط توی ی سایت سکس محور می تونی امید داشته باشی که مخاطب داستان هاتو بخونه
در مجموع داستان عالی

2 ❤️

749708
2019-02-21 19:17:06 +0330 +0330

دوستت دارم،
شاید بتونه گوشه از احساساتم رابیان کنه.
همیشه زنده باشی تشکر از بودنت.

4 ❤️

749710
2019-02-21 19:26:42 +0330 +0330

تشکر بابت وقتی که بابت نگارش داستان خوبتون گذاشتی.
پینوشت.
مسیحی جان دوستان تو دوست ما هم هستند ما هم به احساستون احترام میذاریم.

2 ❤️

749712
2019-02-21 19:42:39 +0330 +0330

به به جناب شاایکس دوست قدیمی خودم.
منم به سهم خودم تشکر میکنم بابت داستان سرایی خوبنتون.
باور کن با دیدن اسمتون درخشش چشام دو برابر میشه.
پی نوشت:
سلام مسیحی جان ،
کم پیدایی ،بقول خودمون مثل گولاله گزیزه شدی،
شنفتنن دوستت دارم از زبان تو افتخارداره،
منم احساس زیبایتون را میستایم همیشه گفتم و بازم میگم شما لایق رهبری یک دسته و ارگان بزرگ هستی.
قلب بزرگ و پاکت ستودنیه.
بچه ها رو ببوس.

1 ❤️

749713
2019-02-21 19:43:57 +0330 +0330
NA

/

1 ❤️

749761
2019-02-21 22:09:32 +0330 +0330

خوندن نوشته هات حال آدم رو خوب میکنه و این دفعه کمی طبع ادبی هم به نوشته هات اضافه کرده بودی که یکم قافلگیرشدم و خوب اون رو گنجونده بودی
درکل هرچند این دفعه کمی متفاوت بود ولی بازهم عالی بود
چیزی که خیلی علاقه مندم میکنه درمورد داستان هات اینه که
مردم آزاری هات بی قیدوبند نیست به قول خودت حرفه ایه ⚘⚘⚘⚘
لطفا زودتر بلوغ یک مردم ازار روهم کامل کن و بفرست

1 ❤️

749869
2019-02-22 09:17:57 +0330 +0330

شاه ایکس تو بهترینی خیلی دوستت دارم اخراش موهای تن سیخ شد دمت گرم که با داستانات خوشحالم میکنی

1 ❤️

749946
2019-02-22 20:12:48 +0330 +0330

نوشته هات آدمو محسور میکنه،شاه جان تو بی نظیری

3 ❤️

750493
2019-02-25 06:35:50 +0330 +0330

لایک ۳۲
واقعا این سری داستانات فوق‌العاده بود شاه ایکس جان. مخصوصا آخرش یه بغض خاصی گرفتم
یه چیزی رو صادقانه: با اینکه تا به حال از نزدیک ندیدمت ولی برادرانه دوست دارم و همیشه نبوغتو تحسین میکنم و یکی از بزرگ ترین حسرتام اینه که ای‌کاش یه رفیق مثل تو داشتم.:-(
راستی داستان جدید در کار هست یا باید همینا رو دوباره بخونم؟:-)

1 ❤️

750534
2019-02-25 11:00:15 +0330 +0330

تو نبوغ خاصی در دیدن جزییات در کنار حافظه بسیار قدرتمندت داری ک نشون دهنده هوش سرشارت هس شاه ایکس جان.همه ی این ها در کنار احساسات و درک عمیقت از شرایط جامعه ی انحطاط یافته این اثر رو از تو اینجا به جا گذاشت
خیلی دوس دارم با هم یه گفتگو داشته باشیم
مایل بودی شخصی یه پیام بذار.ممنون (clap)

1 ❤️

752192
2019-03-05 11:29:36 +0330 +0330

لایک به شما و داستان قشنگت ؛
طنز و نگاه فلسفی ت به روابط و آدمای جامعه چشمگیره ؛ انگار یه سعدی دنیا دیده داره با نثر قرن بیست و یکمی مینویسه
پیروز باشی

3 ❤️

752815
2019-03-08 09:51:40 +0330 +0330

شاه ایکس دوستت داریم…من که عاشقتم…

1 ❤️

770061
2019-05-29 14:40:54 +0430 +0430

سه ماهه داستان ننوشتی دستای تخمیت جادو داره بازم بنویس

1 ❤️

811198
2021-05-22 21:10:44 +0430 +0430

با پایانش گریه کردم خیلی ممنونم ازت❤

1 ❤️




آخرین بازدیدها