عشق خیالی

1402/01/22

«این یک داستان غیرواقعی و نه چندان سکسیه»
«ببخشید اگه نامفهوم بود بعضی بخش ها یا غلط املایی داشت.»
دور و برای سال ۸۵ ، ماه اسفند توی مغازه حسابی سرم شلوغ بود . مشتری ها می اومده و می رفتن . اگه خانوم ها تنها بودن حسابی براشون بلبل زبونی میکردم:«خانوم این رنگ روسری خیلی بیشتر به فیس شما میاد -دروغ-»«چرا موهاتو به این قشنگی بافتید می زارید زیر روسری؟حیف نیست؟» و اگه همراه شوهر یا مرد دیگه ای می اومدن ترجیح میدادم سرسنگین باشم .میدونستم آخر این حرفا کار دستم میده و بلاخره یه روزی ، پیش خانومم که یک سال هم نمیشد با هم ازدواج کرده بودیم لو میرفتم یا چیزی بدتر از این. اما نمی تونستم با دیدن یک زن جوون ابدا جلوی خودمو بگیرم و حرفی نزنم .
یکی از روز ها ، حدود یک هفته مونده به عید بود که دیدمش: البته بار اولش هم نبود که می اومد و روسری ها رو نگاه میکرد . مشتری نبود ، بیشتر جنبه ی امتحان کننده داشت ، می اومد روسری ها رو میداد سرش ، خوب خودشو توی آینه ها نگاه میکرد و بعد با کلی درنگ از مغازه خارج میشد .ازش خوشم می اومد ،از این دخترایی بود که صد بار از هر جهت جر خوردن و میدونم اونم به من علاقه داشت ، جزو معدود کسایی بود که به نظرات و تیکه های من اهمیت میداد و میخندید . لبخند میزد . جوابمو میداد . خلاصه که هر بار می اومد توی مغازه من به هر بهونه ای خودم رو به یه وری می کشوندم تا بتونم دستی به سر و صورتم بکشم .روز هایی که حدس میزدم بیاد (از اونجایی که بچه مدرسه ای بود و اکثرا لباس فرم به تن داشت بیشتر روزای چهارشنبه می اومد …به هر دلیلی که خودش داشت. اما حداقل روزای پنجشنبه دیگه اطمینان داشتم که سر و کله ش پیدا نمیشه . شنبه ها آرامش داشتم . یکشنبه ها انتظار بیهوده میکشیدم .دوشنبه ها بی قرار .سه شنبه رسما روانی میشدم تا اینکه چهارشنبه می رسید …)
یک بار شانسی روز شنبه به مغازه اومد .دیگه لباس مدرسه به تن نداشت و ظهری خودشو نرسونده بود . عصر اومد .بوی عطر زنونه ش کل مغازه رو پر کرده بود و ناخون های لاک زده ی بادومی ش رو روی پارچه ی حریر روسری ها میکشید. من مست و دیوونه شده بودم . نمی فهمیدم چی میگه چون خیره شده بودم به لب های باریکش که با رژ جیغی پرتر به نظر می اومد .محو سایه ی سیاه رنگی که به چشاش زده بود .و اصلا این ها به کنار ، سوتین نبسته بود و می تونستم نوک سینه هاشو از زیر مانتوی جذب و تنگش ببینم و کل بدنم رو داغی شرم آوری پر کرده بود …رسما داشتم جلوش ذوب میشدم . همش با خودم میگفتم :چه مرگته ؟صبر کن حداقل بره بعد برو جقتو بزن . یکم تحمل داشته باش . چرا لال شدی؟ هر چی می پرسید با جواب های سر بالای اهم و اوهوم پاسخ میدادم . کمی ناامید و سرد به نظر می رسید چون حسابی به خودش رسیده بود و نمی دونست من به خاطر جقی بودن بیش از حدمه که عین آدم جوابشو نمیدم نه که علاقه ای نداشته باشم بهش !

  • اینایی که پشت در آویزون کرده بودی قیمتش چند بود ؟ با چشای خمارش بهم خیره شده بود
    -اعم …ام …نمیدونم …یعنی …روش زده
    -اوهوم …بعد اینا چی ؟
  • نمیدونم آبجی
    از به زبون آوردن لفظ آبجی توی اون موقعیت نفرت داشتم ! آبجی ؟ من داشتم می ترکیدم اونوقت آبجی صداش میزدم ؟حقیفتا انزجار آور بود.
    به خودم که اومدم تا جای ممکن بهم نزدیک شده بود . صورتش درست مماس با صورتم بود و بوی آدامس نعناییش تا ته مهای چشم هامو آتیش میزد از بس که تند بود : من ابجی تو نیستم .اسمم هم مریمه. فهمیدی ؟
    مریم .
    پس این بود .
    مریم …
    از اون شب به بعد دیگه ذکر و خیر و فکر و خیال من شده بود مریم . هی به اسمش فکر میکردم . هی به ارایشش . به چشم های خمار کوفتیش . بعد به خودم می اومدم و پوزخندی میزدم که اصلا نیازی به اون باسن و ممه های بزرگ برای تحریک شدن نداشتم و صرفا ، به صرف نگاه کردن به صورتش حشرم میزد بالا . تا حالا با صورت یک زن تحریک نشده بودم . تصور میکردم که چجوری آبم رو تا ته روی صورتش خالی میکنم و صدای ناله های خیالیش ذهنم رو پر میکرد .اما همه ی این ها فکر و خیال بود .
    کنار زنم دراز می‌کشیدم اما هوش و حواسم پیش مریم بود . گاهی هم با زنم سکس داشتم اما بیشتر تصور میکردم که زیرم مریم خوابیده نه زنم .اصلا دیگه علاقه مو بهش از دست داده بودم که برای آدمی مثل من بی سابقه بود . شاکی شده بود ازم و مدام می پرسید چم شده . کم حرف ، بی شور و شوق . مثل مرده های متحرک بودم .دقیقا . مرده بودم از درون .
    تصور میکردم که برام ساک میزنه .اول اروم اروم کیرم رو به لب های کوچیکش می مالیدم و رژ لبش روی گونه هایش پخش میشد ،بعد می بردمش توی دهنش .نه نه ! دختر به این کاربلدی . چرا من باید کنترلش میکردم ؟ بزار خودش زمین و زمان و کل وجودیت منو به دست می‌گرفت و منو رام خودش میکرد.اره .اینجوری بهتر بود : کیرم رو توی دست های لطیف و نرمش چند بار بالا و پایین کرد و آبی که از قبل رو کیرم بود رو خوب پخشش کرد .وقتی دستش اشتباهی به خایه هام خورد بی هوا کل بدنم منقبض شد انگار نه انگار که اینا همش فکر و خیال باشه .برای مقدمه چینی چند بار سر کیرمو به لب هاش مالید و شیطنت آمیز دهنش رو نیمه باز کرد و بست. وقتی بلاخره کیرمو برد توی دهنش و گرمای دهنش کیرم رو نبض دار کرد.توی دهنش با کیرم بازی کرد هی زبون میزد به سرش ، که این کار قلقلکم میداد و احساس لذت بی نظیری رو داشت .در همون حال که ساک میزد و دهنش پر بود باز هم برام ناله میکرد .ناله های ظریف و ریزی که هیچ جایی مثلشو نشنیده بودم.موهای فرشو توی مشتم گرفتم و فشار دادم تا جایی که کیرم تا ته حلقش بره . اشک توی چشاش جمع شده بود اما ادامه میداد ، وقتی عق میزد عضله های ته حلقش جمع میشدن و تف دهنش بیشتر ، با حماقت عذاب وجدان می‌گرفتم چون فکر میکردم اینکارا ، برای من لذت بخشه اما اون رو ممکنه آزار بده .برای جبران خم شدم و در عین حال که داشت برام ساک میزد با نوک ممه هاش از روی لباس بازی کردم .وقتی به ارضا شدنم نزدیک شد ، همینجوری تو خیال کیرمو از دهنش بیرون آوردم و کل آبمو روی صورت خوشگلش خالی کردم .صورتش پر از مایع لزج بود و وقتی پلک میزد آبم از مژه هاش به سمت پایین سرازیر شد .
    اونقدی که با این فکر ها حشری میشدم و توی دو سه دقیقه ابم می اومد رو هیچوقت تو واقعیت ، بجز دوران نوجوونی تجربه نکرده بودم و همین باعث میشد که بیشتر و بیشتر از واقعیت خودم فاصله بگیرم .
    این اخرا دیگه دیر به دیر مغازه می اومد .انگار که مدرسه نمی‌رفت یا مدرسه ش تموم شده بود .دیگه هر وقت می اومد لباس های بیرون تنش بود اما هر چی که بود همین دیدناش حسابی به دلم میشست .هنوزم باهاش حشرم میزد بالا اما شوق دیگه ای هم درونم زنده شده بود که نمی دونستم باید اسمشو چی بزارم . شاید عشق بود .شاید بازم هوس .نمی‌دونم . اعتیاد ؟
    هنوز هم با هم حرف می زدیم ، هنوز هم ازم سوالای احمقانه و بی دلیل می پرسید اما من سردی و فاصله ای رو بینمون می دیدم که کماکان داشت شکل می‌گرفت و من براش هیچ راه حلی نداشتم .هیچ رابطه ای ، هیچوقت بین ما شکل نگرفته بود که بخواد خراب بشه ، اون حتی توی خوابش هم نمی‌دید که مردی چنین تصوراتی ازش داشته باشه …در همون حین که مریم توی بی خیالی فقط برای خرید یا دیدن لباس ها می اومد و می‌رفت من تماما دیوونه ش شده بودم .سعی میکردم این رابطه رو درست کنم .از نو بسازم .جوشش بدم .بی فایده و یک طرفه . دیگه به زن خودم دست هم نمیزدم ، به زن هایی که به قصد خرید به مغازه م می اومدن دیگه توجه سابق رو نداشتم و در حد یک فروشنده خدمات ارائه میدادم . وقتی می رفتن فقط نفس آسوده ای می‌کشیدم که وظیفه مو درست انجام دادم چون تموم اینها به چشمم خیانت بودن‌.
    شب ها هم که سور و ساتی برقرار بود . به بهونه ی دوش گرفتن خودم رو توی حموم حبس میکردم ، اما زنم اونقد ها هم احمق نبود که با نشنیدن صدای آب بازم دروغ هامو باور کنه .اون هم دیگه عادت کرده بود ، به نظرش من افسرده ، دیوونه ، یا چیزی توی این مایه ها بودم که نباید زیاد باهام بحث و جدل کرد چون فایده ای نداشت . جواب های سر بالای من اعصابش رو به هم می ریخت .
    به دیوار خنک حموم تکیه میدادم و شروع میکردم به خیالات و جق زدن : بین بوسه های کوتاهمون صداش زدم : مریم ؟جوابمو نداد و بوسه رو عمیق تر کرد. همیشه همین بود ، توی خیال با هم صحبت نمی‌کردیم. من حرف میزدم . اون هرگز جوابمو نمی‌داد .دستامو لای موهای خیس از عرقش بردم و آروم انگشت هامو به پوست سرش کشیدم : مریم ؟ باز سکوت کرد .همون طور که موهاشو بین انگشت هام می پیچوندم و رهاشون میکردم گردنشو بوسیدم . بوسه های کوتاه و میک زدن های سطحی . اون شب اصلا دل به کار نمی‌دادم و این برای خودم هم واضح بود . بغض خشکی گلومو می‌فشرد و قفسه ی سینه م سنگینی میکرد ، این عشقبازی ها فقط حسرتی رو در دلم تازه کرده بود پس برای اثر بخشی جق لعنتی سریع پریدم به بخش های سکسی ماجرا .
    توی خیالم عین سگ میکردمش .دیگه دلم نمی‌خواست ببوسمش .دلم نمی‌خواست باهاش حرف بزنم . فقط میخواستم بکنمش . وادارش کردم روی زمین چار دست و پا بشینه و در حالی که از پشت داشتم کص صورتی شو جر میدادم خودمو کاملا روی پشتش خم کردم و جلو کشیدم تا دستم به ممه های آویزونش برسه .کف دستم رو پایین گرفتم تا با هر ضربه ای که توی کصش میزنم ، با عقب و جلو شدنش نوک ممه هاش به دستم برخورد کنه بعد ممه هاشو محکم گرفتم و نوکشونو بین انگشت اشاره و وسط می‌کشیدم و می می مالیدم . دیگه ناله نمی‌کرد . فقط التماس میکرد . من مثل وحشی ها شده بودم و نمی تونستم خودمو کنترل کنم .
    -خفه شو جنده ! معلوم نیست اون بیرون داری به کیا میدی. همینجا هم نمیخوای مال من باشی ؟
    همون طور که کص خیسشو میگاییدم ، کمرم رو صاف کردم و این بار به جای ممه هاش به موهای بلندش چنگ زدم : می‌دونم خوشت میاد . میدونم تو یه جنده ای .برام آه بکش بگو جنده ی منی .
    هیچ صدایی توی حموم نبود جز چکه کردن آب و صدای تلمبه زدن های خیس من .دلم میخواست از زبون خودش اینو بشنوم اما میدونستم که هیچوقت توی خیال باهام حرف نمیزنه. با عصبانیت و صدایی خش دار سرش داد زدم : بگو جنده ی منی .
    بگو …
    بگ …
    آبم روی دیوار حموم پاشید اما دیگه فایده ای نداشت .برام مهم نبود ارضا بشم یا نشم .لذتی ببرم یا نبرم. قبل از این داستان فرق میکرد ، قبل از مریم همه چیز زندگی من ، حتی ازدواجم تصمیم خودم نبود بلکه تصمیم شهوت و پایین تنه م بود ، حالا برای اولین بار توی زندگیم صدای تپش قلبم روی از زیر خروارها گوشت میشنیدم که داشت برای یک زن با شدت توی قفسه ی سینه می کوبید .زدم زیر گریه .
    مرد باش احمق .
    صورتمو بین دست هام پوشوندم و هق هق کردم . صدام بلند بود و می دونستم زنم می‌تونه از اتاق خواب هم صدای گریه کردن من رو بشنوه …اصلا بزار کل جهان بشنون. کل جهان صدای گریه های مردی رو بشنون که برای اولین بار توی زندگیش عاشق شده .

    برای مدت طولانی ای ندیدمش .شاید هفت ، هشت ماه رو توی تقویم ذهنیم خط میزدم .ماه های اول کارم شده بود شیون و زاری در خلوت ها .اما به زندگی برگشته بودم .چرا که اشک ریختن و زاری کردن فقط در تنهایی هام خلاصه میشد و هیچکس متوجه شون نمیشد .جلوی مردم همون مرد معمولی همیشگی بودم . صبحا ، ساعت نُه مغازه رو باز میکردم . دو ظهر ناهار می‌خوردم . رابطه م با زنم عالی بود .دیگه مریم و بجاش تصور نمی‌کردم .عادی .نرمال .اما چیزی که از دست رفته بود رو هرگز نمی شد به من برگردوند و اون بزرگترین بخش قلبم و زندگیم و شوقم بود . دیگه فرقی با یک مُرده نداشتم
    یک روز . مریم برگشت. با لبخندی گشاده بر روی لب ، خوشحال و سرخوش . روسری سفید میخواست . گفت : «گرون ترینشو بیار ها ! از این به درد نخورای ارزون همیشگی که می خریدم نمی‌خوام. یکی که بهم بیاد . تو هم که بهتر از من می‌دونی چی بهم میاد و چی نه ».جرئت نداشتم سر بالا ببرم و جواب لبخند هاشو بدم . با تکون دادن سری تایید کردم و چند تا روسری سفید رنگ بهش نشون دادم .
    تمام مدت .قلبم نمی کوبید
    سرم گیج می رفت .
    تمام زندگیم به دوران افتاده بود .
    به حلقه ی توی دستش نگاه میکردم که روی روسری های سفید رنگ می چرخید و روی خط تا دست می کشید .نگاهش نمی‌کردم وقتی روسری ها رو ، روی سرش امتحان میکرد چون حلقه تموم نگاهم رو پر کرده بود .
  • همینو برمیدارم .
  • فقط همین ؟
    -بله !
    -چشم یه لحظه اجازه بدید . باورم نمیشد که دیگه «شما» خطابش میکردم .
    وقتی داشتم روسری رو با احتیاط و مراقبت ، انگار که همون تیکه کذایی از قلبم رو داخلش پیچونده باشم ، به داخل پلاستیک سُر میدادم ، به بیرون مغازه نگاهی انداختم . مرد جوونی کنار موتور درب و داغونش وایستاده بود و داشت سیگار می‌کشید .موهای بور و چشم های رنگی داشت .بهم نگاه کرد .
    سرمو دزدیدم .
    همه چی خیلی ساده بود .
    آسمون آفتابی و صاف .مردم می اومدن و می رفتن . هیاهوی بازار هم مثل همیشه بود .و فقط من بودم .و تکه ای از قلبم که لای روسری بود و هرگز به من برگردونده نمیشد

نوشته: همچنان مجید


👍 7
👎 0
4801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

922758
2023-04-11 01:55:55 +0330 +0330

حس تلخی بود
منو یاد کسی مینداخت که عاشقش بودم ولی هیچ وقت نتونستم بهش بگم چه حسی بهش دارم
ولی کاش سرد بود
کاش بی محلی میکرد
ولی توی این جهان بود و میدیدمش💔

1 ❤️

922774
2023-04-11 02:32:33 +0330 +0330

خاک توس رت

0 ❤️

923036
2023-04-12 16:04:28 +0330 +0330

داستان خوبی بود منتها کاشکی اینقد سعی نمی‌کردی الکی سکسیش کنی بیشتر اگه در مورد همون عشقه مینوشتی قشنگ تر میشد

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها