عشق 🖤مشترک (۴)

1400/12/19

...قسمت قبل

آخ خدا من واقعا پشیمون بودم…وای چ غلطی بود من کردم…چرا پای سپهرو ب این بازی باز کرده بودم؟؟؟من چقد احمق بودم ک زود تحت تاثیر حرفای مبینا قرار گرفتم…اوف خدا…
اشکم در اومده بود ک صدای اهنگ قطع شد…گوشیم توی دستم لرزید…نگاه کردم…مبین بود ک زنگ میزد…!از تعجب چشمام چهار تا شد…نـــــــــــــــــــه…!
مبین رو چ ب منت کشی؟واقعا مبینه ک زنگ زده؟اونقدری هول شده بودم ک نتونسم ب موقع جواب بدم و تماس قطع شد…سریع پریدم در اتاقو بستم…دلشوره توی دلم موج میزد…شاید اتفاقی واسش افتاده بود ک ب من زنگ زده بود…شاید مثل اوندفعه مسموم شده بود…با این فکر تند تند شمارشو زدم و گوشیو گذاشتم دم گوشم…
یه بوق،دو بوق،،،سه بوق،،،برداشت…صداش توی گوشم پیچید:
(عشقم تویی؟)
قلبم ایستاد…یعنی با من بود؟صدامو صاف کردم و گفتم(الو)
صدایی نیومد…اروم گفتم(الو مبین)
صداش یجوری بود…بعد از مکث کوچیکی گف(بیا حالم خیلی خرابه)
وای خدا یعنی چش شده بود…نا اروم گفتم(مبین چیزیت شده؟باز معدت درد میکنه؟)

حس کردم صداش بغض داره…مگه میشد؟باورم نمیشد مبین رو یروزی ضعیف ببینم… گف(بیا)
گوشی قطع شد…
اونقد دستپاچه شده بودم ک نمیدونستم چیکار کنم…سریع از جام پریدم و رفتم سراغ مانتوهام…هرچی تنم بود و کندم و یه مانتوی نازک تابستونی سورمه ای با شلوار همرنگش پوشیدم با شال و کفش مشکی…
سریع از اتاق زدم بیرون…مامان روی کاناپه نشسته بود و ذرت میخورد و با دقت ب برنامه تلوزیون نگاه میکرد…
دیگه از نرده های پله سُر نخوردم و پله هارو یکی دوتا پایین اومدم و این باعث شد مامان متوجهم شه اما چشاشو از تلوزیون برنمیداش…در همون حال گف (کجا مامان؟)
ب نبود بابا توجه نکردم و مینا هم حتما توی اتاقش بود…با عجله درحالی ک از خونه بیرون میزدم گفتم(مام شاید امشب نیام خونه میرم پیش رفیقم حالش خوب نیس )
صداشو شنیدم ک پشت سرم داد میزد(تو ک هنوز شام نخوردی)

توی حیاط داد زدم(سیرم مامان)
و بعد هم بدون اینکه منتظر جوابش باشم سوار ماشینم شدم…سریع از خونه زدم بیرون…صدای پیام های مکرر مامان ک میدونسم نگرانمه رو میشنیدم…اما گذاشتم بعدا جواب بدم مبین مهمتر بود…حالش خوب نبود!
بیست دقیقه طول کشید تا ب ساختمون برسم…ترافیک بود…البته کم!
ماشینو ب پارکینگ بردم و پیاده شدم.ریموتشو زدم و دویدم سمت آسانسور…نمیخواسم باز احمقانه کل پله هارو بدوم،میدونسم ک نفس کم میارم و اینکه آسانسور زودتر منو ب مقصد میرسوند…شانسم هم خلوت بود!
سریع ب طبقه ی 11رسیدم…با چشمام شماره ی51رو میکاویدم…
دستمو گذاشتم روی زنگ و بر نداشتم…
کمی طول کشید تا در باز شه…اروم رفتم داخل…همه جا تاریک بود…آب دهنمو قورت دادم و نگران و اروم صدا زدم(مبین اینجایی؟)
در پشت سرم بسته شد ک باعث شد دلم بریزه و دستمو بذارم روی قلبم…برگشتم سمت در و مبین رو پشت در دیدم…نفس نفس زنان گفتم(وای زهرم رفت)
اروم اومد سمتم…نگاهی بهش انداختم…موهاش کمی نامرتب بود…
هیچ لباسی تنش نبود جز یه شلوار سفید…
اومد جلو و یهو منو کشید توی بغلش…شوکه از کارش خشکم زد…
مبین واقعا امشب چش بود…محکم فشارم میداد…
صداشو دم گوشم شنیدم ک میگف(آخ اومدی خوشگلم)
لحنش غیر عادی بود…ب زور از خودم جداش کردم و با دقت ب صورتش نگاه کردم…همه جا تاریک بود و زیاد چیزی دیده نمیشد اما از بوی نفساش فهمیدم مست کرده…با اخم گفتم(چرا خوردی؟)
بازومو چنگ زدو گف(اخههههه یه کوچولویی هوس شیطونی زده ب سرش داره بازیمممم میده)
کمی دلهره گرفتم…ولی سعی کردم خودمو نبازم و گفتم(این حرفا چیه؟)
اومد نزدیکم و گف(بازی باهاشو دوس دارم)
اروم ب عقب رفتم و گفتم(نمیفهممت)

قدماشو تندتر کردو و با اخم گف(خیلی خوب میفهمی چی میگم)
دیگه واقعا ب خودم لرزیدم…با صدای لرزون گفتم(تو مستی مبین)
رسید بهم…دستشو انداخت دور کمرمو و دم گوشم زمزمع کرد(مستی با تورو دوست دارم)
مسخ شدم…مبین و حرفای عاشقونه محال بود…
یعنی منظورش من بودم؟قند توی دلم آب میکردن…
تا ب خودم اومدم دیدم مبین منو برد ب اتاقش…
#پارت_سی_وششم
سرتختش افتادم و مبین روی من بود…زمزمه هاش زیر گوشم میپیچید و لذت ب دلم سرازیر میشد(اخ موش سفید دلم واسه بدنت تنگ شده بودددددد…اوووم چ بوی خوبی میدی مینووووو…خیلی دوسم داری مگه ن؟مال من شوووو مینو تورو میخاااااام)
یعنی مبین بود ک اینقد عاشقانه باهام حرف میزد؟مستیشو دوس داشتم…!
لباش روی لبام قرار گرفت…پرحرارت و وحشی میبوسید…
بدنش گر گرفته بود و عرق کرده بود…بدن بدون مو و صافش دیوونم میکرد…داغ داغ بود…
نفهمیدم چجور لباسام از تنم خارج شد…
فقط خودمو و مبین رو میدیدم و بس…عاشقانه هاش بسم بود!
همش میگفتم(مبین دوستت دارم)
و حرفای مبین بود(دلم میخواد زیر دستام جون بدی مینووو)
پاهای لختم دور کمر برهنه ی مبین حلقه شده بود و دستامم دور گردنش پیچیده بودم و ب موهاش چنگ میزدم…
ملحفه نازک روی جفتمون بود و حرکات موج وار مبین روی بدنم…
سرش توی گردنم بود و وحشیانه گردنمو میمکید…
اخ منو مبین تنها باهم…چقد حسرت این لحظه هارو داشتم…
جفتمون دمای بدنمون بالا رفته بود…
مبین ازم جدا شد ک شلوارشو در بیاره…تازه فهمیدم چ خاکی میخواد تو سرم بشه…نکنه باکرگیمو ازم میگرف؟هول شدم و گفتم(مبین من نمیتونم)
ولی مهلت حرف زدن بهم نداد با لباس زیر باز افتاد روم و گف(هییییس)
تند تند گفتم(ولی من دخترم بخدا من نمیخام…) لباشو گذاشت روی لبام و دیگه نذاشت ادامه بدم…
با حرفاش رامم کرد(اخ مال من میشییی مینوووو منم مال تو میشمممم…اخ چقد داغی دلت میخاااااد؟…فدای بدنت خانومممممم…نگران نباااش چیزیت نمیشههه عشقممم)
مجبور شدم خودمو ب دستش بسپارم…هرچند خودمم نیاز داشتم و تقریبا میشد گفت اجباری توش نبود چون مبین خیلی فرق کرده بود با مبین اخموی واقعی…مبین مهربون بود…آخ حرفاش… شاید از نظرم اون شب بهترین شب عمرم بود…!

محکم همو بغل کرده بودیم و نفس نفس میزدیم…داخل موهاش چنگ میزدم …مبین از گردنم گاز میگرفت…
هردومون عرق کرده بودیم و زیر ملحفه ی سفید و نازک اروم و قرار نداشتیم و همش در حال جنب و جوش بودیم…
ساعت از 10شب هم گذشته بود…مبین چنگ محکمی ب موهام و بدنم زد و بدنش منقبض شد…
حرکاتشو تند تر کردو در یک لحظه چشماش بسته شد…محکم منو ب خودش فشار میدادو این باعث شده بود نفسم بگیره…
حتی ب ناله های ریزم ک میگفتم(اخ مبین)توجه نمیکرد…
یهو شل شدو افتاد روم…سنگین بود چجور…!
#پارت_سی‌_وهفتم
فهمیدم خالی شده بود…دیگه حتی نمیتونس از روم بلند شه…از حال رفته بود…
با هزار ضربو زور از روی خودم هلش دادم اونور…
چقد خوب شد ک مبین دخترانگیمو ازم نگرفت…این رابطه کافی بود…
پشتم درد میکرد چون بار اولم بود…ولی ب لذتی ک داشت می ارزید…ب مبین می ارزید…
با دست و پای لرزان از روی تخت بلند شدم و برقارو روشن کردم… ب سمت سرویس داخل اتاق رفتم…مبین بیهوش شده بود و تکون نمیخورد…
وان رو با آب داغ پر کردم و توش دراز کشیدم…عضله هام گرفته بودن…
بعد از یه دوش نیم ساعته از حموم اومدم بیرون…کامل خودمو شسته بودم…
حوله پیچیده شده بود دورم…ب سمت کشوی لباسای مبین رفتم…
باز همون تیشرت سفید بلند رو برداشتم و پوشیدمش…
موهامو با سشوار خشک کردم و بستمشون…رفتم سراغ اشپزخونه و کمی شیرو کیک خوردم…گرسنه شده بودم…
لیوان و ظرفمو همونجا ول کردم و برقارو خاموش کردم ب جز مهتابی داخل اتاق…
خزیدم روی تخت و رفتم توی بغل مبین ک ب شونه ی چپ خوابیده بود …
اروم زمزمه کردم(همیشه برای من بمون…ارامشی ک بهم میدی انکار نکردنیه،دوستت دارم مبین شبت بخیر)
و بعد هم نمیدونم کی ب خواب رفتم…
#پارت_سی_وهشتم
مبین

وای خودمم گیج شده بودم…نمیدونسم چی میخام…مینو دیوونم کرده بود…راجبش ب نتیجه ی قطعی نرسیده بودم…
با اینکه بیشتر وقتم با مینا میگذشت،اما وقتی جواب مثبت مینو رو شنیدم اعصابم بیشتر متشنج شد و معده ام شروع ب سوزش کرد…
از دستش ب اوج عصبانیت رسیده بودم…پس یعنی همه حرفاش دروغ بود؟چ دختر رذلی بود…
همه ی دخترا پست بودن…چهره ی رژین جلوی چشمام پررنگ شد…

یه هفته ک از نامزدی مینو گذش،مینو همش میومد شرکت و سعی داشت توضیح بده…عقلم میگف دروغ میگه…ولی احساس میکردم توی حرفاش صداقت داره…اوووف…پس چرا هم منو میخاس هم سپهرو؟این دیگه چ مدلش بود…
امروز اومده بود دفترم… باز حرفای تکراری…
با عصبانیت هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم و تهدیدش کردم…اخرشم از شرکت بیرونش کردم…
با اعصابی داغون ب خونه برگشتم…مینا چند بار زنگ زد ولی جوابشو ندادم…من باید مینورو آدم میکردم…باید کمتر بهم دروغ میگفت…باید بهش نشون میدادم بازی با من چ عاقبتی داره…
رفتم آشپزخونه و شراب خودمو از کابینت کشیدم بیرون…نشستم سر میز و پیک پیک سر کشیدم…
اونقد ک دیگه اصلا خودمو نمیفهمیدم…نمیدونم شماره ی کیو گرفته بودم…فقط ازش خواسم بیاد…حالم خوب نبود…دلم واسه رژین تنگ شده بود…لعنت بهش لعنت بهش…
با صدای زنگ خونه پاشدم و درو باز کردم…شب بود…حتی نکرده بودم برقارو خاموش کنم…
با دیدن طرف نشناختمش…دلم رژین رو میخواست…
بغلش کردم…از عطرش فهمیدم مینوئه…مینو مینو…موشی ک بازیم میداد…واسه بازی با من خیلی کوچولو بود…باید قواعد بازیو یادش میدادم…

از اون شب هیچی نفهمیدم…مستی اثر کرده بود…
#پارت_سی_ونهم
مینو
نور چشمامو میزد…با عصبانیت از جام پاشدم…دوروبرمو نگاه کردم…اینجا کجا بود؟؟؟با یکم فکر کردن همه چی یادم اومد…مبین کنارم ب خواب رفته بود…لبخندی روی لبام اومد…با یاد دیشب لپام گل انداخت…اروم از جام پاشدم…کمرم تیر کشید…
اخی گفتم و دوباره نشستم…دستمو ب کمرم گرفتم…ایندفعه سعی کردم ارومتر پاشم…
اروم اروم ب سمت اشپزخونه قدم برداشتم…ساعت هشت صب رو نشون میداد…رفتم و هرچی توی یخچال دیدم برداشتم و گذاشتم سر میز…از کره و مربا های مختلف گرفته تا پنیر و خامه و عسل …فقط دلم نیمرو میخاس ک تا حالا درست نکرده بودم و بلد نبودم پس بیخیالش شدم…
پاشدم و همونطور اروم اروم سمت اتاق رفتم…
مبین نبود…با چشمای گشاد ب تخت خالی نگاه کردم…چشامو دورتا دور اتاق چرخوندم…صدای شرشر اب میومد…رفته بود حموم!
رفتم تختو مرتب کردم و لباسای خودم و مبین ک تقریبا زیر تخت افتاده بود مرتب و تاشده سر تخت گذاشتم…
بعد رفتم سمت کمد لباساش…واسش یه تیشرت و شلوار راحتی گذاشتم سر تخت و منتظرش موندم…در همون حین دنبال گوشیم گشتم…پیداش ک کردم داشت زنگ میخورد…نگاش کردم…اوووف سپهر بود…حتما دیشب کلی بهم زنگ زده بود!
دستمو روی صفحه گوشیم کشیدم و گوشیو دم گوشم گذاشتم…صدای خشمگینش توی گوشی پیچید(معلومه کدوم گوری هسی؟)
زهرخندی زدم…سعی کردم اروم باشم(به به سلام جناب ساعی صب شما بخیر باشه)
نفس عمیقی برای کنترل خشمش کشید و گف(چرت تحویل من نده میگم کجایی؟)
لبخندم عمیق تر شد و گفتم(مرسی خوبم مادر جون خوبه؟)
میدونسم الان از عصبانیت در حال انفجاره…با داد گف(نیم ساعت دیگه خونه باش میام دنبالت)
میدونسم مامان امارمو بهش داده بود…اروم و با لبخند گفتم(تا ساعت ده نیسم،هروقت اومدم بهت خبر میدم)بعد هم قطع کردم…نفس عمیقی کشیدم و اروم خندیدم…اذیت کردنش لذت داشت…
چن بار زنگ زد ک گوشیو سایلنت کردم…سرمو بالا اوردم ک دیدم مبین تو چارچوب در با دهن باز بهم نگاه میکنه…
لبخند روی لبم اومد…پاشدم رفتم سمتش و بغلش کردم…شوکه منو از خودش جدا کردو گف (تو…؟)
خندیدم و گفتم(صب بخیر خوبی؟)
ب خودش اومد…اخماش رف توی هم و گف(تو اینجا چیکار میکنی؟)
ابروهام بالا رف…گفتم(یعنی هیچی از دیشب یادت نیس؟)
چشماش گشاد شد و گف(ن)
گفتم(پس یعنی یادت نیس زنگ زدی و گفتی بیام اینجا؟)
دهنش بازتر شدو گف(ن)
گفتم(پس یعنی اومدم پیشت و باهم بودیم و دیشبو یادت نیس؟)
چشماش تا اخرین حد ممکن گشاد شد و رنگ ترس ب خودش گرف…خواسم اذیتش کنم…لحنمو ناراحت کردن وگفتم(پس یعنی حامله شدم و بچمون بدنیا اومد رو هم یادت نیس؟)
با دادی ک زد سکته کردم(دروغ میگی)
زدم زیر خنده…غش غش ب قیافه ی مبین میخندیدم…با همون خنده رفتم بغلش کردم و توی گوشش گفتم(حامله ک نیسم ولی دیشب خیلی خوش گذش)
#پارت_چهل
با عصبانیت پسم زد و رف سمت تختش…
لبامو برچیدم و گفتم(اِ)
با عصبانیت لباساشو پوشید و حوله رو پرت کرد روی تخت…
نشست روی تخت و سرشو توی دستاش گرف…
اروم رفتم پیشش نشستم…اروم و با ترس گف(مینو یه سوال بپرسم راستشو میگی؟)
جوابشو ندادم چون ناراحت بودم.
با عصبانیت برگش سمتمو گف(حوصله ناز کشی ندارم خودت خوب میدونی عین ادم سوال میپرسم جوابمو بده)
سرمو تکون دادم ک لحنشو سعی کرد ارومتر کنه و گف(دیشب،، خب ،یعنی ببین،،، تو،،، الان خوبی؟منظورم اینه ک دیشب ،،،خب میدونی )
میدونسم نمیتونس سوالشو درست بپرسه پس اروم گفتم(رابطه داشتیم ولی بکارتم پاره نشد)
چن لحظه سکوت بینمون برقرار شد
صدای بازدمشو شنیدم ک بلند بیرونش داد.
دلم شکست.پاشدم و رفتم سمت لباسام.پوشیدمشون و بی توجه ب مبین خواسم برم بیرون ک دستمو کشیدو گف(کجا؟)
اروم گفتم(مهم نیس میخام برم)
کامل برم گردوند و محکم گف(همینجا میمونی)
بغضم و خشمم سر باز کردوباجیغ گفتم(بمونم ک تحقیرم کنی؟من با یه عالمه عشق خودمو تقدیم تو کردم ک صب با قیافه ناراحتت روبرو شم؟خیلی عذاب وجدان داری دیشب جلوی خودتو میگرفتی.خاک تو سر من ک دوست دارم.)دستمو محکم از دستش کشیدم بیرون.اشکام یکی یکی ریختن توی صورتم.
از اتاق دویدم بیرون مبین هم ب دنبالم، جلوی در اشپزخونه دستمو گرفت و کشید و با ضرب افتادم توی بغلش.
محکم بغلم کرد وبا هق هق اشک ریختم توی بغلش.
سعی داشت ارومم کنه و میگف(هیش اروم مینو اروم ببخشید ببخشید تقصیر من بود ببخشید دیگه گریه نکن خواهش میکنم ببین منو ببین)
بعد سرمو گرف بالا و گف(فدای اشکات گریه نکن خوبه؟من معذرت میخام قول میدم جبران کنم گریه نکن دیگه)
فین فینی کردمو اروم سرمو تکون دادم.لبخندی زدو گف(افرین دختر خوب حالا تا تو میری صورتتو بشوری من برم صبحونه رو حاضر کنم).
(اوهومی)گفتم و ازش جدا شدم.رفتم سمت دستشویی تا سرو وضعمو درست کنم میدونسم حسابی صورتم قرمز شده.از دست مبین کمی دلخور بودم.
#پارت_چهل_ویک
انتظار این برخوردشو نداشتم…هرچند کاری هم نکرده بود ولی خب منم ناراحت میشدم…
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم اشپزخونه…مبین داشت نیمرو درست میکرد…با دیدن من لبخند کمرنگی زدو گف(بشین)
بی حرف نشستم پشت میز…
دلم نمیخاس قهر کنم…درحالی ک با انگشتام بازی میکردم اروم گفتم(نیمرو بلد نبودم)
اروم گف(عیب نداره خودم درست میکنم)

اوهومی گفتم و لقمه ای خامه واسه ی خودم گرفتم…
مبین نیمرو رو درست کرد و گذاش وسط میز…
حس میکردم مهربون شده!
گف(اینم از نیمروی مبین سا‌ز…مادمازل الان دیگه ناراحت نیسی؟)
لبخند زوری زدم و مشغول شدم…مبین هم دیگه چیزی نگف و با فکری مشغول شروع ب خوردن کرد…

تا ساعت ده و نیم پیشش بودم و بعد از اینکه حسابی مبین از دلم در اورد برگشتم خونه…
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم…
اوه اوه عزراییل اینجا بود…سعی کردم خودمو نبازم…محکم وارد خونه شدم…
اولین نفر مامان بود ک دیدمش.با دیدن من گف(ا اینجاس خودشم اومد)
برگشتم و اونطرف سپهرو سر مبلا دیدم…
محکم (سلامی)دادم…
مامان اومد طرفم و با لبخند مصنوعی بغلم کردو گف(سلام عزیزم خوش اومدی)
بعد هم زیرگوشم طوری ک سپهر متوجه نشه گف(ذلیل شی کجا بودی دارم برات)
لبخند زوری ای زدو رف اشپزخونه…سپهر هنوز جواب سلاممو نداده بود…
رفتم سمت مبلا…دهنمو باز کردم ک چیزی بگم محکم گف(بهت گفتم کی خونه باشی؟)
اخمی صورتمو گرف.اروم گفتم(گفتم ک ساعت ده میام)
نگاهی ب ساعتش کردو گف(ده و پنجاه وسه دقیقه اره؟)
پشتمو بهش کردم و گفتم(چ فرقی میکنه)
بعد هم ب سمت پله ها حرکت کردم…هنوز ب اولین پله نرسیده بودم ک دستمو کشیدو با خشم و صدای بلند گف(دفعه ی اخرت باشه زنگ میزنم جواب نمیدی)
دستمو از دستش کشیدم بیرون وبا عصبانیت گفتم(خفه شو صداتو بیار پایین مامان میشنوه)
صورتش قرمز شدو خواست چیزی بگه ک دویدم سمت پله ها…
با دو خودمو ب اتاقم رسوندم و درشو محکم ب هم زدم…زیر لب گفتم(اه نکبت)
ک یهو در با صدای بدی باز شدو ب دیوار خورد…و سپهر اومد داخل…
با عصبانیت اومد طرفم…با داد گفتم(چته توی اتاقمم ولم نمیکنی؟)
اومد شونه هامو محکم توی دستاش گرف.گفتم الانه ک خرد بشه.خواست چیزی بگه ک منصرف شد…
تند دستی کردم و گفتم(بگو هرچی دلت میخاد بگو راحت باش )
ک گف(ببین مینو بد بازی ای رو شروع کردی مینو،من نمیخواستم اینطور شه…ولی تو…)
وسط حرفش در اتاق باز شدو مینا در حالی سرش پایین بود و میومد داخل گف(مینو شنیدی کیان…)
با دیدن منو سپهر رنگش پرید…آب دهنشو قورت دادو گف(ا سلام شما اینجا بودین؟ببخشین توروخدا حواسم نبود نمیدونسم اینجایین شرمندم )
سپهر بازوهامو با حرص ول کردو لبخند مصنوعی ب مینا زدو گف(راحت باشین این چ حرفیه منم دیگه داشتم میرفتم…)
بعد هم برگش سمتم…پوزخندی زدو از اتاق بیرون رف…
#پارت_چهل_ودوم
تا پاشو از اتاق گذاش بیرون با اخرین قدرت گوشیمو کوبیدم ب تختم و گفتم(زهرمار)

بعد هم با عصبانیت در حالی ک از خشم میلرزیدم نشستم سر تخت و چشمامو روی هم گذاشتم…چن بار نفس عمیق کشیدم و آب دهنمو قورت دادم …
مینا همچنان نظاره گر کارای من بود…
بعد از چن لحظه سکوت اروم گف(خواسم بگم کیان رفته خارج)
چشمامو ک تا چند لحظه پیش سعی داشتم ببندمشون،با اخرین سرعت ممکن باز کردم و گفتم(چی؟)
مینا شونه ای بالا انداخت و رفت بیرون…

با دهن باز ب روبروم خیره شدم…یعنی کیان؟؟؟باورم نمیشد…
نمیدونم چرا یهو دلم واسش تنگ شد…
توی اون لحظه هرکی دم دستم بود رو خفه میکردم…شوک دوم باعث شده بود از خود بیخود شم…
با دو رفتم حموم و دوش آب سردو روی خودم باز کردم تا کمی اروم بشم…زیر لب فقط یه کلمه رو تکرار میکردم(لعنتی لعنتی)…

چند روزی از اون قضیه گذش…کیانو رفتنش هیچ جوره از ذهنم پاک نمیشد چون اصلا باورم نمیشد!
یعنی بی خدافظی رفته بود؟؟؟
سپهر بعد از اون روز اومد و ازم عذر خواست اما من جوابشو ندادم…
یه شب هم اومدو منو برد خونشون…ب اصرار مامان رفتم…شب بدی نبود یعنی هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد بابا مامان سپهر ادمای فوق العاده مهربونی بودن و خیلی منو دوس داشتن فقط بودن سپهر ازارم میداد احساس میکردم مث غده ایه ک راه تنفسمو بسته ،البته ناگفته نمونه اونشب کلا یه ساعت خونشون موندم و بعد از شام بلافاصله برگشتم خونه…

مبین هم مهربون تر شده بود و بعضی وقتا شیطونی میکرد ک دل من واسش غش و ضعف میرف…
اما اون روزی ک با مینا رفتن دربند رو هیچوقت یادم نمیره چون از صب تا شب خودمو توی اتاق حبس کردم و گریه کردم تا زمانی ک مینا برگشت خونه!
وقتی رف اتاق لباس عوض کنه سریع زنگ زدم ب مبین …ک با بغض صداش زدم(مبین)
فهمید حالم خیلی بد بود…کمی قربون صدقه های معمولی رف و قول داد ک منم با خودش ببره…
میناهم ک ب گفته ی خودش خیلی خوش گذشته بود بهشون و قرار بود هممون رو یروز مهمون کنه ک اون روز دیر نبود!

به هفته نکشید ک مینا زنگ زد ب همه دوست و رفقا و قرار دربند گذاشت…
هرچن ک من با سپهر حرف نمیزدم اما شب قبلش بهم صدبار زنگ زد ک رنگ مانتویی ک میخام بپوشم رو بپرسه تا ست کنه بام…منم اخرش ک دیدم خیلی پیچه،الکی گفتم قرمز…کلی هم ب ریشش خندیدم ک اگه فردا قرمز میپوشید چ سوژه ای میشد…خخخ با شلوار کردی قرمز و تیشرت قرمز تصورش میکردم و ساعت ها از خنده میبریدم…
خلاصه بالاخره روز قرار هم رسید…
یه مانتو سورمه ای کوتاه با شال و شلوار سفید و کتونی های تابستونی سورمه ایم رو پوشیدم…
کیفمم آبی همرنگ چشام انتخاب کردم…ارایشمم در حد کرم ضد افتاب و ریمل و رژ و خط چشم بود…
خوب بودم…!
مینا خیلی طول کشید تا حاضر شه…اون تیپ کرم قهوه ای زده بود ک فوق العاده بهش میومد و بهش کلی حسودی کردم…
صبحونه رو پیش مامان خوردیم و ازش خدافظی کردیم ساعت هفت صب بود ک از خونه زدیم بیرون…
همه ماشینا دم در ما جمع بودن اوه چخبر بود لیلا بود دانیال و یکی از دوس دختراش بود،ارمان و ساناز هم باهم اومده بودن عق کی این خرو اورده بود ندا هم باهاشون بود ک با دیدنش کلی حال کردم مبینا هم با مبین اومده بود اخ ک چ حسرتی روی دلم بود ک الان من ب جای مینا میرفتم پیششون…جای خالی یه نفر خیلی تو ذوق میزد اونم کیان بود…پوریا و رژین هم اومده بودن و چن نفر دیگه از دوستان سپهرهم بینشون بود بعد از سلام و احوال پرسی گرم و طولانی هرکس ماشینی پیدا کرد و سوار شد…سپهر دست منو گرفت و کشوند سمت ماشین ب لباساش ک نگاه کردم آه از نهادم بلند شد سرمه ای بود یه پیرهن فوق العاده قشنگ سورمه ای با شلوار شش جیب مشکی با کفش سفید مشکی…استینای پیرهنش بالا بود و هیکل قشنگش توی ذوق…ولی هیچ کدوم دل منو نمیلرزوند…
توی دلم واسه ی مینائه دهن لق نقشه ها داشتم میدونسم کار اون بدجنس بود ک لحظه ی اخر تیپ منو گزارش کرده بود…
#پارت_چهل_وسوم
پوف عصبی کشیدم و سعی کردم ارامشمو حفظ کنم…ارزش نداش روزم خراب شه…
لبخند پرحرصی روی لبم نشوندم و ب بیرون خیره شدم…یعنی الان توی ماشین مبین چخبر بود؟بگم از فوضولی داشتم پرپر میشدم دروغ نگفتم…
ماشینا همه حرکت کرده بودن و ماهم پشت سرشون…
یکم بعدش حوصلم سر رف…سکوت بدی ماشین رو فرا گرفته بود…
ب سپهر نگاه کردم…اخم داشت…با غرور میروند… موهای بورش بالا و تافت خورده،صورت شش تیغ و مرتب…دنده رو عوض کرد و شیشه رو داد پایین…بعدهم همونطور ک نگاش ب روبرو بود گف(تموم شد؟)
چشام گرد شد…گفتم(چی؟)
برگشت سمتم و گف(دید زدنت تموم شد؟؟؟میدونم خیلی خوب شدم لازم نی بهم بفهمونی)
پوزخندی زدم…تو دلم (عقده ای)بهش گفتم
و رو بهش گفتم(بابا اعتماد ب سقف حوصلم سر رفته بود گفتم نگات کنم یکم بخندم)

پوزخندی زد و دستشو برد سمت ضبط و در همون حالت ک روشنش میکرد گف(اره تو ک راست میگی)
سرمو برگردوندم سمت شیشه…اه گندت بزنن از همین الان روزم عن شد داخلش…
صدای مجید خراطها توی ماشین پیچید
(دلم تنگ شد برات بس کن/چقد دعوا و لجبازی/من اروم بودم اون روزا/داری از من چی میسازی
یه فکری واسه درمونه/منه تنها و بی کس کن/من اروم بودم اون روزا/دارم داغون میشم بس کن
چیکار کردی با قلبامون/ک بیتابی و من خسته/محبت کن بهم عشقم/دارم دق میکنم بسه

چی میسازی از اون مردی/ک بود محجوب و با احساس/ب جای سفره ای از عشق/همش تو خونمون دعواس
دلم تنگ شد برات بس کن/مگه قلب تو از سنگه/این ادم رو نمیشناسم/دلم واسه خودت تنگه
نجنگ با من قبول دارم/همین حالا تو پیروزی/چطور باور کنم امروز /تو اون انسان دیروزی
چیکار کردی با قلبامون/ک بیتابی و من خسته/محبت کن بهم عشقم/دارم دق میکنم بسه
یه فکری واسه درمون منه تنها و بیکس کن/من اروم بودم اون روزا دارم داغون میشم…)
#پارت_چهل_وچهار
آب دهنمو قورت دادم…برگشتم سمت سپهر…نم اشک رو توی چشماش دیدم…حاضرم قسم بخورم ک دیدم…
دلم واسش کباب شد…من چقد بد بودم و نمیدونسم…ای کاش اونشب قبول نمیکردم…ای کاش ای کاش…
داشتم عذابش میدادم…
اروم دستمو گذاشتم روی دستش ک روی دنده بود…
سریع ب دستم نگاه کرد…ناباورانه ب من نگاه کرد…
لبخند زوری زدم …لبخند غمگینی روی لباش نشست…
تا اخر راه دستشو از روی دنده برنداشت…میفهمیدم خسته شده ولی خودش اینطور میخاس…منم دیگه حرکتی نکردم…حرفای معمولی بینمون زده شد ک ذوق توی حرفای سپهر مشخص بود…
وقتی رسیدن ماشینارو یکی یکی پارک کردن…یه گله دخترو پسر ریختن بیرون…مینا ک از ذوق سرپا نبود و همه هم مهمون اون بودیم…
تقریبا کل دربندو گشتیم و نهار ک سهل،حتی شام هم اونجا بودیم و همه از جیب مبین بود خوش ک گذش ولی دیدن مینا و مبین کنارهم ازارم میداد…

دخترا تا میتونسن الوچه و ترشک خریدن و پسرا بستنی…
خلاصه بگم خیلی خوش گذش فقط ای کاش تقدیر یکم تقلب میکرد و برگه ی منو مینارو باهم عوض میکرد و مبین مال من میشد…ای کااااش…

شب حدودای ساعت یازده بود ک برگشتیم خونه…ن سپهر اومد داخل ن مبین…
سپهرو مبین زیاد باهم گرم نبودن و رابطشون جالب نبود در حد سلام و علیک…

تا رسیدم اول اس دادم ب مبین(دلم واست تنگ شد)
بعدهم با مامان خوش و بش کردم و بعد از اینکه حسابی چلوندم ولم کرد و رفتم بالا…
ب گوشیم نگاه کردم ک دیدم تازه مبین اس داده(فدات)
لبخند تلخی زدم…همیشه همینطور بود…!

یاد ارمان افتادم…لباسامو عوض کردم و اس دادم بهش…امروز خیلی کسل بود و ناراحت…هرچی هم پرسیدم چی شده گف (بعدا بهت میگم)

باید میفهمیدم چش شده بود…مث داداشم بود…اس دادم(سلام اخرش نگفتی چت بودا)
همون لحظه جواب داد(سلام یکم حالم گرفته بود همین)
شکلکی واسش گذاشتم و نوشتم(اره باور کردم)
ب ثانیه نکشید ک ج داد(عشقمو از دس دادم)
ابروهام بالا رفت…واسش نوشتم(اخی چ بد…چرا؟)
پی داد(دیر جنبیدم از دس رف)
ابروهام تو هم رف و واسش نوشتم(غلط کرده هرکس ک داداشمو اذیت کرده…ادرسشو بده برم سراغش ب زور هم شده راضیش میکنم)
منتظر جوابش بودم اما ده دقیقه ای طول کشید ک یه اس کوتاه داد(نمیشه شب خوش)
توی فکر رفتم…چش بود؟هرکی بود حتما خیلی دوسش داش!

با لباس خوابم افتادم روی تخت و چراغو خاموش کردم…
با فکری مشغول ب خواب رفتم…

صب با صدای گوشیم چشمامو باز کردم…اوف ساعت یازده بود…نگاش کردم…مبین داشت زنگ میزد…دهنم باز موند!
بی معطلی تماس رو برقرار کردم و گوشیو دم گوشم گذاشتم(الو)
صداش توی گوشی پیچید(سلام کجایی؟)
مثل همیشه محکم و جدی!
با صدایی ک دورگه شده بود از شدت خواب گفتم(خونه ام چطور؟)
گف(از صب صد بار زنگ زدم چرا برنداشتی؟)
سریع ب صفحه گوشی نگاه کردم…سه بار زنگ زده بود…اووف البته از نظر خودش هزار بار زنگ زده بود ب من گف صدبار تا ریا نشه!گفتم(ببخشید خواب بودم کاری داشتی؟)
گف(شرکت منتظرتم نتونسم کارو تعطیل کنم بیا همینجا کار مهمی دارم)
و بعد هم بدون هیچ حرف اضافه ای قطع کرد…
چشامو مالوندم…یعنی چیکارم داش؟؟
سریع رفتم حموم و دوش گرفتم…اومدم بیرون و خودمو موهامو سریع خشک کردم.مانتو یاسی با شال و شلوار نازک مشکی پوشیدم گوشیو سوییچمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون…از پله ها سر خوردم و اومدم پایین…هیچکس خونه نبود…
سریع یه سیب از توی یخچال برداشتم و دویدم توی حیاط سمت ماشینم…روشنش کردم و از خونه زدم بیرون…در حین گاز زدن سیب بودم ک گوشیم زنگ خورد…
نگاش کردم…شماره ناشناس بود…تماس رو وصل کردم و گوشیو دم گوشم گذاشتم ولی هیچ صدایی نیومد…
اخمام توی هم رفت و چند بار(الو)گفتم ولی صدایی نیومد…اومدم فش بدم ک صدای دختری توی گوشم پیچید(خوبی عزیزم؟)
ابروهام از تعجب رف بالا…گفتم(ممنون شما؟)
گف(خیلی با عجله میرونیا حواست ب خودت هست؟)
چشمام گشاد شد…از توی اینه ب پشت سرم نگاه کردم…دختری توی ماشین مشکی پشت سرم پشت فرمون نشسته بود و گوشی دم دستش بود…چهره ش درست معلوم نبود…صداش توی گوشم پیچید(خیلی دوسش داری ن؟)
با اخم گفتم(خانوم چی داری میگی کی هسی شما؟)
خندید و گف(عشق مبین)
همین یه جمله کافی بود ک کنترل ماشین از دستم در بره و صدای جیغم بود ک توی فضای ماشین پیچید و پیکان میوه فروشی ک با سرعت از پشت با ماشینم برخورد کردو باعث شد ماشین پرت شه و کلی ایربیگ دورمو بگیرن…چشام تار شد و بعد از هوش رفتم…!
#پارت_چهل_وپنجم
چشمامو از درد باز کردم…همه جا سفید بود…گوشام گرفته بود…
همه چیز مبهم بود…هیچی نمیفهمیدم چخبر بود…چشمامو بستم و دوباره باز کردم…یواش یواش صداها واضح شد…سرم گیج میرف…چندبار پلک زدم و مامان بابا رو بالای سرم دیدم…چشمای مامان اشکی بود…
اما صداشونو واضح نمیشنیدم…دیدم ک یکی با عجله از اتاق رف بیرون و کمی بعد خانوم سفید پوشی اومد داخل…چشمامو بستم و از درد نالیدم…
نیم ساعت بعد دقیقا همه چی واضح شد…تصادف یادم اومده بود…مامان بابا خیلی ناراحت بودن…از حرفاشون فهمیدم ک تقریبا یک روزی هس ک توی بیمارستان بودم قسمتی از استخون دستم شکسته بود و نیاز ب پلاتین داشت و عملش کرده بودن و گچ گرفته بودن…و کلی هم درد میکرد…
عمو و ارمان توی اتاق بودن البته زنمو اومده بود و رفته بود…عمه هم بود اما خاله یا شوهرش نیومده بودن…سپهر ک کنارم نشسته بود و مینا با چشمای اشکی توی بغل مبین بود…لعنتی اشکتو نمیخام از بغل عشقم فاصله بگیر داری اتیشم میزنی…بغض گلومو گرف…دلم میخاس برم مینارو تا جایی ک میخوره بزنمش…
سپهر با قیافه ای بهم ریخته خیره شده بود بهم…
بعدظهر روز بعد از تصادف بود…مرخص شدم و برگشتم خونه…
مامان شب مهمونی میخواست بده ب مناسبت اینکه هیچ بلایی سرم نیومده بود…
با کمک مینا از پله های خونه بالا میرفتم…بهم گف(تصادفم نکردیم واسمون مهمونی بگیرن…هی خدا)
بعدهم با حسرت ب سقف نگاه کرد…
اروم گفتم(چیه حسودیت میشه؟)
خندید و گف(ب دست چلاغت حسودیم شه؟نخواسیم بابا اصن تو دُردونه ی بابا مامانت…برمنکرشم لعنت)
پوزخندی زدم و پیچیدم سمت اتاقم…
مینا هم باهام اومد…دم اتاقم وایسادم و گفتم(امرت؟)
با چشمای گرد شده گف(چته؟میخام کمکت کنم لباساتو عوض کنی)
گفتم(لازم نکرده کور ک نشدم)
ایشی کرد و گف(بی لیاقت)
رفتم داخل اتاقم…مشمایی ب دست گچ گرفته ام بستم و ب حموم رفتم…
خیلی سخت بود بدون دست چپ،اما خب نشدنی نبود!
مامان اومد کمکم و برای شب حاضرم کرد…
مهمونی کوچیک خانوادگی بود…کلهم بیست نفر نمیشدیم…
بد نبود…مبین با ناراحتی نگام میکرد…سپهر با نگرانی…
از نگاه های پرترحم متنفر بوددددم…
اون شب هم گذشت…
دلم برای مبین تنگ شده بود…برای لمس دوبارش…برای همه چیزش…این چند روز همش توی فکر بودم…اینکه چطور میشه مبین رو برای همیشه مال خودم کنم…من بدون اون نمیتونسم…اصلا وقتی چندروز یه بار پیش مینا میدیدمش انگشتامو از پوست در میاوردم بس ک حرص میخوردم…پس دیگه چطور طاقت میوردم ازدواجشونو ببینم؟وای فکر اینکه مبین و مینا باهم…پیش هم…
اوووف خدا دیوونم میکرد…
باید چیکار میکردم مبین مال خودم میشد؟؟؟
تنها راه حلی ک اون موقع ب ذهن کوچیکم میرسید این بود ک دخترانگیم رو تقدیم مبین کنم…اینطور من زن مبین ب حساب میومدم…اینطور مبین مالک من ب حساب میومد…این طور مبین مال من میشد
هرچند میدونسم فکر خوبی نیس ولی برای بدست اوردن مبین بیشتر از این چیزا ارزش میذاشتم.
#پارت_چهل_وششم
یکی از مهم ترین چیزایی ک فکرمو بیش از حد ب خودش مشغول کرده بود اون دختر بود…هرچی زنگ میزدم ب شمارش ک خاموش بود…ولی از خودم قول گرفتم دفعه ی بعد حتما حتما اگ یبار دیگه قسمت شد ببینمش،قضیه رو ازش بپرسم…اینکه مبین رو از کجا میشناخت؟چرا خودشو عشق مبین معرفی کرد؟از مبین نپرسیدم چون فکر کردم ناراحت میشه…اما اگه یبار دیگه اون دخترو دیدم حتما موهاشو کنده باید ب حساب میورد…قرار نبود هرکس از راه رسید عشق مبین بشه…دیگه تا چقد؟؟؟باید هرچه زودتر دست ب کار میشدم…وگرنه مبین از دست میرفت…

دوسه روز از تصادفم گذشته بود…
دستم همچنان توی گچ بود ب دردش عادت کرده بودم…
امروزو نهار با مبین قرار داشتم…بهش زنگ زدم و ازش خواسم بیاد رستوران سعادت اباد تا باهاش راجب خودمون صحبت کنم…دیگ باید یواش یواش نرمش میکردم…

داخل رستوران روبروی هم نشسته بودیم…
ب لباساش نگاه میکردم…پیرهن سفید اسپرت با شلوار لی مشکی…ب این فکر میکردم ک همه جور لباسی بهش میومد…
سعی کرده بودم امروز زیبا جلوه کنم…مانتوی همرنگ چشام با کفشای مخملی آبی پاشنه ده سانتی…
روسری و شلوار سفیدی پوشیده بودم با کیف قرمز همرنگ رژم…احساس میکردم زیباتر از همیشه شدم…
مبین با اخم همیشگی ب اطراف نگاه میکرد…
اروم دستشو با دست سالمم گرفتم توی دستم ک باعث شد برگرده سمتم…با لبخند گفتم(خیلی خوشحالم ک اومدی)
اروم گف(میدونی نامزدت بفهمه چی میشه؟)
خنده ی ریزی کردم و گفتم(از کجا میخاد بفهمه…اصلا مهم نیس )
سرشو تکون داد و باز ب اطراف نگاه کرد…
اهمی کردم و گفتم(مبینم دلم واست تنگ شده بود)
بدون اینکه نگام کنه زمزمه کرد(باشه)
چشمامو روی هم فشار دادم…سعی کردم لبخندمو حفظ کنم…عیب نداش این سردی یروزی تموم میشد…گفتم(چرا از من بدت میاد؟)
#پارت_چهل_وهفتم
برگشت طرفم و یکی از ابروهاشو داد بالا و گف(کی گفته از تو بدم میاد؟)
ارامش ب دلم سرازیر شد…گفتم(پس چرا باهام سردی؟)
خم شد طرفمو گف(ببین مینو…صدبار اینو واست توضیح دادم…این رابطه اخرو عاقبت نداره…بذار جفتمون زندگی کنیم…باور کن اخرش هردومون پشیمون میشیم.)

پریدم توی حرفشو گفتم(فرار میکنیم)
سکوت بینمون برقرار شد…تازه فهمیدم چی گفتم…
سکوت بدی بود…اروم گفتم(تو دوسم داری)
سریع گف(ن)
زودتر از خودش گفتم (داری)
گف(گفتم ندارم)
گفتم(چرا داری)
داد زد(خیلی خب)
دوباره سکوت برقرار شد…چند نفری ک توی رستوران بودن ب ما نگاه میکردن…
مبین نفس های عصبی میکشید…لبخندی زدم و گفتم(دیدی گفتم)
با چشمای خشمگینش نگام کرد ک سکته کردم… سفارشارو اوردن اب دهنمو قورت دادم شانس اوردم…
نهار در سکوت کامل خورده شد…دست گچ گرفته ام اذیتم میکرد ولی ن جوری ک نتونم چیزی بخورم…
بدون هیچ حرفی مبین رفت حساب کردو از رستوران اومدیم بیرون…توی محوطه داشتیم قدم میزدیم…با دست سالمم دست مبین رو گرفتم و کشوندمش سمت کوچه پس کوچه ها…بی هیچ حرفی دنبالم میومد…توی فکر بود…
بالاخره یه جایی وایسادم…جایی ک مطمعن بودم کسی اونطرفا نیس…برگشتم سمت مبین و محکم با دست سالمم بغلش کردم…اخ ک چقد دلتنگش بودم…چند دقیقه ای توی اون حالت بودیم…یهو دستای مبین دور کمرم حلقه شد و سرشو توی گردنم فرو کرد…
دم گوشش زمزمه کردم(دوست دارم مبینم)
زیرلب یه چیزایی میگف ک نمیفهمیدم…صداش زدم و اروم گفتم( میخام مال تو بشم)
منو از خودش جدا کرد و محکم لبامو بوسید…با ولع همراهیش میکردم…دلم براش تنگ شده بود…چقد طعم لباش خوب بود…یکی از دستاش روی صورتم بود و اون یکی روی کمرم…
یکم بعد اروم ازهم جدا شدیم…دستی ب لباش کشید واروم گف(دل منم واسه موش کوچولو تنگ شده بود)اروم خندیدم… دستمو گرفت و همراه خودش از کوچه ها بیرون رفتیم…
اولین گام برداشته شد…!

ب خونه برگشتم…مینا با دوستاش رفته بود بیرون…مامان هم حدس میزدم خواب باشه…
ب گوشیم نگاه کردم…سپهر چندتایی اس داده بود ک شام با خانواده بریم بیرون…اجبارا قبول کردم و واسش نوشتم(باشه)
رفتم داخل اتاقم و لباسامو عوض کردم و افتادم روی تخت…با عشق و لبخند ب امروز فکر میکردم…من عاشق مبین بودم !
#پارت_چهل_وهشتم
شب با سپهرو بابا مامانش رفتیم رستوران…
مینا نیومد و گف مبین میاد پیشش…این قضیه باعث شد ک از اول تا اخر اون شب من استرس داشته باشم…حوصلمم سر رف چون سپهر خواهر و برادری هم نداش ک با اون وقت بگذرونم…از خودشم بدم میومد…شب بدی بود…ب نظر خودم زودتر از یه مهمونی ساده تموم شد…سرجمع سه ساعت نشد ک برگشتیم…البته با بهانه های من…تا رسیدیم خونه با اخرین سرعت دویدم و رفتم بالا و با شدت در اتاق مینارو باز کردم…مینا داش از حموم میومد ک با دیدن من دهنش باز موندو گف(اینجا چیکار میکنی؟)
نفس نفس زنان با بهت گفتم(چرا رفتی حموم؟)
اخم غلیظی کردو گف(خداشفات بده عین خر اومدی توی اتاقم نه یه در زدنی ن یه اهمی ن یه اوهومی،طلبکارم هسی؟دلم خواس رفتم حموم)
با شتاب رفتم طرفش و گفتم(مینا توروخدا بگو چرا رفتی حموم؟)
ترس رو توی چشام دید…صورتمو توی دستاش گرف ک دستاشو پس زدم…دوباره صورتمو گرف و گف(چته مینو؟روانی شدی؟خب بیکار بودم رفتم حموم)
بی فکر پرسیدم(تنها بودی؟)
خندید و گف(اره خواهری گلم…بیقراریت واسه چیه اخه قربونت برم؟تنها بودم)
لبخند زوری ای زدم و از اتاقش زدم بیرون…رفتم توی اتاقم و نشستم سر تخت سرمو توی دستام گرفتم…دستام میلرزید…فشار عصبی بهم وارد شده بود…
گوشیو برداشتم و ب مبین اس دادم(امشب نیومدی پیش مینا؟)

کمی بعد جوابش ارومم کرد(خسته بودم نرفتم)
لبخند بیجونی روی لبام اومد…پاشدم و لباسامو با زور عوض کردم…افتادم روی تخت و گوشیو گرفتم دستم و شروع کردم چت با مبین…تا خود صب باهم حرف زدیم…نزدیکای ساعت چهار بود ک ب اصرار مبین خوابیدیم…

نزدیکای غروب بود و توی اشپزخونه ب کارای مامان نگاه میکردم…میناهم نشسته بود و داشت سالاد خرد میکرد…مامان همونجور ک داشت حرف میزد بین حرفاش گف(قربون قدوبالاتون برم اگه چشمتون نزنم یه چند وقتی هس ک دعوا نمیکنین با هم …خدایا شکرت )
مینا خندید و گف(مامان خیر سرمون بزرگ شدیما الانم شوهر داریم دیگه دعوا چرا؟)
مامان گف(خب حالا هرچی دختره دیگه یه موقع هایی دعوا میکنه ک هیچکس فکرشو نمیکنه…شما یه ساله بودین من با خالتون سر چیز کوچیکی دعوا کردم و تا یه ماه باهم حرف نزدیم…هرکس میشنید میخندید والا)

همینطور ک سرم پایین بود یه خیاری ب سرم خورد…با چشمای خشمگین ب مینا نگاه کردم ک دیدم داره میخنده…گف(چته رفتی تو هپروت؟با توایما)
اخمی کردم و گفتم(مینا میخاری؟سر ب سرم نذار حوصلتو ندارم)
مامان گف(فک کنم چشمتون زدم مینا اذیت نکن خواهرتو)
مینا ایندفعه گوجه ای پرت کرد توی صورتم ک با خشم از روی صندلی پاشدم و خیز برداشتم سمتش ک یهو گوشیم زنگ خورد…
با تهدید برای مینا انگشت تکون دادم و رفتم داخل پذیرایی…ب شماره نگاه کردم…چقد اشنا بود…تصادف یادم اومد…با عجله تماسو وصل کردم و دویدم سمت پله ها و گفتم:
(الو)

صداش داخل گوشی پیچید(سلام خانوم خانوما)
رسیدم ب اتاقم و خودمو پرت کردم داخلش و درشو بستم و غریدم(تو کی هستی؟)
خندید…و گف(اوه اوه یواش عزیزم…بذار اول اشنا شیم باهم)
دستمو مشت کردم و گفتم(مبین رو از کجا میشناسی؟)
گف(دیروز توی رستوران خوش گذشت؟البته منکه نفهمیدم توی کوچه چخبر بود ولی انگار بد نگذشته بود بهتون)
داد زدم(خفه شو)
خندید و گف(ببین خانوم کوچولو داری حوصلمو سر میبری…بهت هشدار میدم از مبین فاصله بگیری چون مطمعن باش چیزای خوبی در انتظارت نیس)
با خشم گفتم(مبین نامزد منه…تو کی هستی ک ب خودت جرأت میدی منو تهدید کنی)
گف(خیلی وحشی ای ها…کرم از خودته عزیزم…چون لجبازی…پس ب بازی خوش اومدی)
گفتم(این شرو ورا چیه…خودتو معرفی کن تا بهت بفهمونم مبین مال کیه)
خنده ی بلندی کردو گف(تهدیدای کوچولوت رو دوس دارم…من از کسی ترسی ندارم…اسمم رژینه…در اینده بیشتر باهم ملاقات میکنیم مینو کوچولو)
تماس قطع شد…ب خودم نگاه کردم…سرتاپام میلرزید…چرا؟
#پارت_چهل_ونه
شمارشو گرفتم ولی خاموش بود…دستام میلرزید…
لعنتی…رفتم داخل مخاطبام و زنگ زدم ب مبین…بعد از دو بوق جواب داد(الو)
با بغض و خشم گفتم(نیم ساعت دیگه میام خونت هرجا هستی بلند میشی میای خونه)
گف(چی)
نذاشتم حرفی بزنه و داد زدم(منتظررررتمممممم)
با عصبانیت گوشیو پرت کردم و رفتم سمت مانتوهام…مانتوی پس زمینه سفید با گلای مشکی تنم کردم و بقیه چیزارو مشکی برداشتم…اشکام صورتمو گرفته بودن…با دو از اتاق اومدم بیرون…طبق معمول وقتایی ک عصبانی میشدم ،از پله ها پایین اومدم…
مامان با دیدنم زد توی صورتش و گف(خدامرگم بده چی شده؟)
با جیغ و گریه گفتم(شب نمیام منتظرم نباشین)
مینا بیخیال سر میز درحالی ک داشت خیار میخورد گف(ب جهنم)
مامان اما دوید دنبالم و گف(مینو وایسا مینو)
پریدم توی ماشین و روشنش کردم…صدای مامانو میشنیدم ک میگف(قربونت برم فردا تولدته کجا میری مینووووو)
از خونه زدم بیرون…تا اونجایی ک جا داشت گاز میدادم…بعد نیم ساعت رسیدم…ماشینو بردم داخل پارکینگ…سریع پارکش کردم و از اسانسور همونجا طبقه یازده رو فشار دادم…دلم میخاس صدای موزیکو خفه کنم…اسانسور وایساد…گوشیم همچنان زنگ میخورد…درش اوردم سپهر بود…خاموشش کردم و با سرعت ب طرف اتاق 51راه افتادم…رسیدم و دستمو گذاشتم روی زنگ و فشار دادم…دوبار…چهار بار…ده بار…صدبار…تمام حرصمو سر زنگ خالی میکردم…ک یهو در باز شد و مبین با یه زیر شلواری و حوله روی دوشش درو باز کردو گف(چته توام)
با شتاب رفتم داخل …
#پارت_پنجاه
برگشتم طرفش…درو بست و نگام کرد…جاخورد…انتظار نداش اینجور منو ببینه…اومد چیزی بگه ک با کیفم محکم کوبیدم توی سینش…جیغ زدم(چندتاااااا؟)
همچنان توی بهت بود و نمیتونس عکس العملی نشون بده…دوباره کوبیدم توی سینش و با جیغ گفتم(چیه لال شدی؟جواب منو بدددده)
همچنان توی بهت بود…کوبیدم توی سینش…چندین و چندبار و جیغ زدم…گریه کردم…داد زدم…گله کردم…مبین اومد شونه هامو گرفت و گف(اروم باش مینو فقط بگو چته؟)

با جیغ گفتم(حیف منو مینا…واست کم بودیم؟؟؟اخه لاشی با چندتایی؟؟من ب جهنم میدونی مینا بفهمه چی میشه…وااااای خداااا ک اگه مینا بفهمه خودشو میکشه…)
کلافه محکم تکونم دادو داد زد(درست حرف بزن ببینم چی میگی؟)
خنده های عصبی بلند کردم و با جیغ گفتم(اونی ک باید توضیح بده تویی…رژین کیه نااامردددد؟)
رنگ از صورتش پرید…گلدون شیشه ای رو ک دم دستم بود محکم کوبیدمش ب دیوار…صدای بدش پیچید توی سالن و هزار تیکه شد…جیغ زدم(خیییییییلی نامردی مبییییین خییییییلی)
کیفمو ک پخش زمین شده بود برداشتم و با دو رفتم سمت در ک دستمو گرفت و گف:
(مینو خانومم اروم باش واست توضیح میدم)
چنگ زدم ب دستش و گفتم(چیووووو میخای توضیح بدی؟بذار گورمو گم کنم از این خونهههههه)
بغلم کردو گف(اروم باش عزیز دلم میگم همه چیو میگم)
زدم زیر گریه…بلند…

ادامه...

نوشته: آدمک


👍 9
👎 1
6601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

863324
2022-03-10 23:01:58 +0330 +0330

لایک

0 ❤️

863465
2022-03-11 16:19:51 +0330 +0330

لایک چهارم رو من دادم ولی حقت بود که به خاطر انتخاب ( مینا، مینو، مبین، مبینا، زیرنا، کوفتینا، زهرمارینا، دردینا) دیسلایک میدادم
😂😂😂

تا این داستان ادامه داره این کامنت منم زیر داستانت ادامه داره
😂😂😂

1 ❤️

863466
2022-03-11 16:21:22 +0330 +0330

لعنت بهت
نمیتونستی اسم‌هایی انتخاب کنی که اینقدر همه شبیه بهم نباشن؟؟؟
حتما باید مغز مخاطب رو گوز پیچ کنی؟؟؟
از این کار لذت میبری؟؟؟
حیف که داستانت خوبه

و اینم همچنان ادامه داره😂

0 ❤️

863656
2022-03-12 12:42:13 +0330 +0330

خیلی عالی

0 ❤️

864314
2022-03-17 10:56:15 +0330 +0330

داستانش جالبه

0 ❤️

864445
2022-03-18 17:54:28 +0330 +0330

بنویس دیگههههه

0 ❤️