لز من و نگار (۵ و پایانی)

1400/10/25

...قسمت قبل

-ما قسمت هم نبودیم
درحالیکه دستام رو از لبش جدا میکردم ادامه دادم تو بیشتر اوقات نیسی من اونقدر قوی نبودم که
-آرزو قسمت رو ما آدما میسازیم .الان که شرایط طوری پیش اومده که شاید بتونم بدستت بیارم نمیخام مثل اون دفعه فرصتم رو از دست بدم .درحالیکه بابغض ادامه میداد گف آرزو من دوستت دارم میخام میخام
لبهاش روی لبام اومد وبا ولعی که تا حالا حسش نکرده بودم شروع به مکیدن لبام کرد .دستاش از کمرم گذشت وبالای کونم نشست .مسخ شده بودم مثل شوک زده ها یه موم بی حرکت شده بودم تو دستای نیما .بدنش داغ بود وبا هر حرکتی گرمای عجیبی تو بدنم پخش میکرد .نگاهش کردم باچشمای بسته ویه صورت آروم ومعصوم مثل نگار در حال لذت بردن بود .چقدر شبیه نگار بود .دستاش رو گرفتم به زور لبم رو لبای خیس وداغش بیرون کشیدم
-نیما من سر درد دارم من
دستم رو گرف ودرحالیکه تو چشمام زل زده بود دستم رو تو شلوار ورزشیش فرو کرد .بدون اینکه خودم بخام انگشتام مشت شدند دور یه کیر کلفت وداغ .یا من یخ کرده بودم یا نیما خیلی داغ بود .گرماش شهوت وجودم رو بیشتر میکرد .تو گوشم گف دوسش داری وهمزمان با گفتنش ،دستش از شلوارم گذشت وسریع کسم رو تو انگشتاش ببازی گرفت .خیس بودم .لعنت به این کس که همیشه گریون واماده عزاداری بود .کاش منم یه زن سرد ونچسب بودم ولی تعریفای نیما وپشت سرش معاشقه ولب بازیش من رو انقدرخیس کرده بود که انگشتای نیما با صدای خیسی رو کسم حرکت میکرد وبه جفتمون لذت میداد .چشمام خمار شهوت بود .نفسام تند شده بودند .انگشت نیما که لبه های کسم رو باز کرد وبداخل هدایت شد دیگه توان مقاومتی برام نمونده بود .لباش دوباره به لبام حمله کرد وبوسیدن ومکیدنش اتیش شهوتم روشعله ورتر کرد .هیچ وقت دلیل کار اون شبم رو نفهمیدم ؛انتقام از علی ، کمبود محبتی که داشتم ،شرابی که خورده بودم یا ارضا ناکاملی که بواسطه لز تجربش کرده بودم وبا کیر نیما دنبال کامل شدنش بودم .دستاش از دوطرف کش شلوارم رو پایین کشید ومن بجای مقاومت، همراهی کردم تا از پام در بیاره .سرش رو کسم رفت وشروع به بوسیدن ولیسیدن کسم کرد .صدای تیک تاک ساعت ونفسای بلند من ونیما ،تنها صدایی بود که تو اتاق طنین انداز بود ومن فقط به اون صدا فکر میکردم بدون اینکه بفهمم یا فکر کنم دارم باخودم چیکار میکنم .انگار یادم رفته بود که من یه زن شوهر دارم ونباید به این آسونیا وا بدم .یه دستش تو واژنم حرکت میکرد ودست دیگش با فشار روی سینم ،من رو روی تخت خوابوند .چوچولم رو زبون میزد وانگشتش با رفت وبرگشت کسم رو بیشتر وبیشتر تحریک میکرد.دستاش ،پاهام رو از هم باز کرد وبا نوازشی که رو لبه های کسم میداد من رو حریص تر برای ادامه سکس میکرد .خیسی کسم به کونم رسیده بود ونیما در حالیکه به کسم زل زده بود با انگشت کونم رو دایره وار میمالید .نفسام بلندتر شده بود .نیما خیلی اروم وبدون عجله من رو هر مرحله جلوتر میبرد وحریص شدن من رو به کیرش بیشتر میکرد .همیشه سکسای من وعلی باسروصدا وحرف زدن بود ولی الان این سکوت اتاق ،عجیب من رو سرمست لذت وخوشی میکرد .زبونش که چوچولم رو لمس کرد دیگه انگار تو خودم نبودم ،انگشتام رو تو دهنم فروکرده بودم تا اون حس خواستنم پیدا نشه .تو کل زندگیم ،بار اولی بود که با یه مرد غیر از شوهرم ،سکس میکردم وچقدر بم لذت میداد .اونقدری که حتی نخام فکر کنم کارم اشتباهه .زبونش تو کسم رف ومن متکایی که کنارم بود رو به صورتم فشار دادم تا تو اون سکوت شب صدام جایی نره .۵دقیقه ای کسم رو بوسید لیسید وزبون زد .اونقدر خیس بودم که هر حرکتش رو کسم صدادار بود وشهوتم رو چند برابر میکرد .چوچولم بی حس شد .بدنم منقبض شد ولرزشی عمیق بدنم رو گرفت .ناله کردم .انگار راحت شدم .لذت زیادهمراه یه سرخوشی عجیب کل بدنم رو گرفت .ناخودآگاه خندیدم نمیدونم از مستی بود یا لذت …نیما با صدایی اروم نجوا کرد : عزیز دلم تو چقدر زیبایی واروم از بالای کسم تا پایین رو ندازش کرد .انگار طاقت نیما هم تموم بشه ومیخاست کار رو تموم کنه
نمیدیدمش ولی فهمیدم پا شده که شلوارش رو دربیاره .با اینکه ادم مقیدی بودم ولی اون لحظه خوشحال از اینکه الان لذتم بیشتر میشه پاهام رو از هم بازتر کردم پاشدم بشینم که هودیم رو از تنم دربیارم چون داغ شده بودم وگرمم بود .نیما رو دیدم که درحال ایستاده زل زده به دیوار بالای سرم .شلواری که کنده بود رو دوباره پوشید .چشمام مونده بود رو کیر کلفت وبلندی که با این که ازمال علی کوتاهتر بود ولی کلفتیش به چشم من بلندترش می کرد. خشکم زده بود وهودی که تا نیمه راه بالا داده بودم رو پایین کشیدم .نیما یه لااله الا اللهی گف وبسمت در رفت .کنار در ایستاد وآروم گف آرزو برو بیرون همین الان .
نمیفهمیدم .بدنم بی جون روی تخت افتاده بود .انگار نمیدونستم داره چه اتفاقی میفته که صدای دوباره نیما من رو بخودم آورد : آرزو زود باش لطفا برو بیرون هردومون پشیمون میشیم .درحالیکه صداش میلرزید گف من خاین نیستم اونم ناموس
شلوارم رو که رو زمین بود برداشتم وسریع پوشیدم ایستادم وببهانه مرتب کردن هودی وگذاشتن کلاهش روی سرم دیوار روبه رو رو نگاه کردم یه کتیبه گلی با این مضمون رو دیوار بود
این جهان کوه است وفعل ما صدا باز می گردد صداها را ندا
تو ۲۴ سال عمرم انقدر ضایع ودرمونده نشده بودم .انقدر حس خجالت وشرمندگی نداشتم .انقدر تحقیر نشده بودم نمیخاستم از کنار نیما رد شم دلم میخاس دود میشدم وتو هوا پخش میشدم .نیما درروباز کرد به بیرون نگاهی انداخت .سرم رو پایین انداخته بودم تا نیما من رو نبینه .کیر شق شدش زیر شلوار ورزشی خیلی تو چشم بود . با کنار رفتنش از جلوی در ،به سمت اتاق نگار خیز برداشتم .گریه ام گرفته بود .چقدر من ضعیف بودم .منی که ادعای مسلمون بودن ونماز خوندن داشتم از پسری که شرابخور ومقید به هیچی نبود کم آورده بودم .بد هم کم آورده بودم .پشیمون از غلطی که کرده بودم وآبرویی که رفته بود ،داخل اتاق شدم .نگار خواب خواب بود .کف زمین نشستم وبالشی که نگار با پتو وتشک برام رو زمین پهن کرده بود تا بعد شاید کسی شک نکنه چرا ما پیش هم خوابیدیم ،رو به صورتم فشار دادم واشکام رو توش ریختم .چرا اینکار رو کردم ؟ مگه من آزاد بودم ؟؟ مگه من صاحب نداشتم ؟ میخاستم تلافی کنم تا فکر خیانتش راحتم بزاره؟؟ از شهوت بود یا کنجکاوی یا حس نیاز ؟؟آرزو میدونی مجازات کارت سنگساره .تو هنوز شوهر داشتی متاهل بودی …تعجبم از زنایی که با وجود شوهر خیانت میکنند وتو همین سایت خیلی راحت میاند لذتش رو توصیف می کنند .مگه بعد از خیانت لذتی میمونه ؟ مگه عذاب وجدانش برات لذتی هم میزاره ؟؟تمام غمهای دنیا تو دلم بود حتی بیشتر از وقتی که علی رو تو حال خیانت دیدم ،حالم خراب بود .
انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد .قبلا تو شبکه bbc یه فیلم سنگسار زن ایرانی به نام ثریا رو دیده بودم که شوهرش بش سنگ میزد والان تو خواب خودم رو تو تخت نیما میدیدم که علی داره بهم سنگ میزنه .آشفته وپریشون ،وقتی از خواب پریدم نشستم وفکر کردم یعنی من واقعا تو اتاق علی رفتم یا خواب دیدم شاید مست بودم وکابوس دیدم دوباره خوابیدم وباز خواب وایندفعه علی ونیما باهم بم سنگ میزدند .تو شونه هام حس تکون داده شدن داشتم .چشمام رو که باز کردم نگار بالای سرم درحالیکه تکونم میداد گف پاشو آرزو همه منتظر تواند .زود باش چرا اومدی رو زمین چرالباس تنته پاشو
دوباره گریه ام گرف نگار درست میگه من لخت بودم رفتم لباس پوشیدم رفتم اتاق علی .نگاهم که به شلوارم افتاد که زیرورو پوشیدم صددرصد مطمین شدم که خواب نبودم وتو واقعیت اون غلطا رو کردم زدم زیر گریه
-چته آرزو عزیزم بیخیال باش اون یه گوهی خورد حالا
دیگه صداش رو نمیشنیدم های های بحال خودم گریه میکردم نمیفهمیدم صدام بلند شده دلم خوش بود شایدکابوس دیدم ولی الان مطمین بودم که بیدار بودم .
خاله اومد بالای سرم .بغلم کرد .آرزو جان عزیزم قربونت برم پاشو دست وصورتت رو بشور حسن حلیم خریده منتظره پاشو عزیزم
سرم رو تو سینش فرو کردم وبازم ضجه زدم .کسی نمیدونس چقدر دردم زیاده .
-پاشو عزیزم وصورتم رو بوسید نگار بیا کمک کن بلندش کنیم
-الان میام لباسام رو عوض کنم
دلم نمیخاس این لباسها تنم باشه انگار نجس بودند انگار بیشتر یادم میوردند که چه غلطی کردم خاله با گفتن اینکه زود بیایید از اتاق بیرون رفت .با رفتن خاله سریع لباس عوض کردم دلم نمیخاست از اتاق برم بیرون .دیدن نیما بیشتر از همه چیز آزارم میداد .
تو آینه خودم رو دیدم .دور چشمام سیاه از باقیمونده ریملی که با اشکام اومده بود پایین .لبم ترک داشت رد دندون نیما که لبم رو گاز گرفته بود مطمین ترم میکرد که خواب نبوده .از چهره تو آینه متنفر بودم تو ذهنم بش تف میکردم . تف به ذاتت ارزو .تف به وجود بی وجودت .زن انقدر لجن زن انقدر پست وزبون .اگه نیما بیرونت نمیکرد میخاسی تا تهش بری لعنت بتو .
جام سر میز درست روبه روی نیما بود .حتی وجودش آزارم میداد .خاله با اومدن من شروع بکشیدن حلیم وعدس از قابلمه رو بخاری ،تو کاسه ها کرد .
بوی نون بربری هر آدم سیری رو گرسنه میکرد ولی من میل به هیچی نداشتم .آب کمکم میکرد بغضم رو فرو بدم وخودم رو عادی نشون بدم .نیما با خاله کاسه به دست سر میز اومدن
-خیلی کشیدید خاله من نمیتونم
-باید بخوری رنگت مثل گچ شده
حسن اقا در حالیکه یه تیکه از نون بربری میکند گف ارزو امروز ببابات میگم بیاد اینجا باش صحبت کن من تنهایی نمیتونم بش بگم .هنوز ناهارش رو میبره مغازه؟؟
-فکر کنم نمیدونم
-خانوم حج قدرت عاشق آبگوشته دعوتش کنیم ظهر بیاد دور هم باشیم
-باشه بش زنگ بزن ببین میاد
دلم میخاس نیما رو ببینم واز طرز نگاهش بفهمم چه حس وحالی داره ولی جرات نگاه کردن بش رو نداشتم .داشتم حلیم میخوردم چپ دست بودم که یه چکه حلیم از لقمه ای که گرفته بودم ،افتاد رو حلقه ام .اومدم زبون بزنم انگار داغم تازه شد یادم افتاد من هنوز متاهل بودم حلقش دستمه اسمش تو شناسناممه من شوهر دارم .اگه اون خیانت کرد مجوزی برای خیانت من صادر نشد .اشکام آروم پایین میومدند .اونقدر جو سنگین وآروم بود که سعی میکردم صدایی ازم در نیاد .نگاهی به حلقه ام کردم ودردم بیشتر شد .آب از دماغم راه افتاده بود که با گرفتن جعبه دستمال از طرف نیما به خودم اومدم .زل زدم تو چشماش .نگاهش سرد وبی روح وتوام با بیخیالی بود .با تایید سرش چند تا دستمال برداشتم واشکام و آب بینیم رو پاک کردم .
-ارزو دنیا که آخر نشده تو انقدر ضعیف نبودی .دست بالاش طلاق میگیری عمو جون چرا خودت رو اذیت میکنی .اونم مرده جوونه جاهله .درست میشه
دوباره آب خوردم تا بتونم خودم رو کنترل کنم وگریه نکنم .حلیمها رو باقاشق خوردم وبا تشکر از حسن آقا دوباره به اتاق پناه بردم .دلم یه دل سیر گریه باصدای بلند میخاست .پشت پنجره نشستم وبه حیاط زل زدم وشروع بگریه کردم .حسن آقا از در اومد بیرون وشروع بپوشیدن کفشاش کرد وپشت سرش نیما .یادم اومد قرار بود من رو ببره دفتر وکالت دوستش .نیما به حیاط که رسید زل زد به پنجره اتاق وچشمامون بهم گره خورد اشکام رو پاک کردم .نگاهش از کنجکاوی وترحم بود .نمیتونسم نگاهش کنم .الان در مورد من چه فکری میکنه یه زن خاین یه زن جنده یه زن هرزه یعنی هنوزم دوستم داره ؟
خاله ونگار باسینی چای اومدند تو .
ساعتها نمی گذشت ونگاه من بساعت دیوار خشک شد تا ظهر شد .تو ذهنم مدام جملاتی که باید ببابام میگفتم رو تکرار میکردم .ازش میترسیدم .میدونستم عکس العملش شدیده .تو ذهن من پدرم فقط اسمش حاج قدرت اله نبود .تمام وجود وهیبتش، قدرت بود .
نیما وپدرش ظهر اومدند .بافاصله کمی پدرم هم اومد .استرسم بیشتر شده بود .وقتی بابام من رو دید نگاهش ناراحت شد .صورتش در هم رفت وخودش فهمید چی شده .
-آرزو تو اینجا چکار میکنی ؟؟ چی شده
خاله جواب داد هیچی اقا قدرت .بحثشون شده اومده قهر .میخاد طلاق بگیره
-مگه بچه بازیه مگه چیکار کرده
-بابا من دیگه نمیتونم .بار چندمشه که خیانت میکنه .
-این که مهم نیس معتاد که نشده دست بزن که نداره شبا که میاد خونه با لحن تمسخر آمیزی گف مگه عاشقت نبود زود دلش رو زدی که
درحالی که لحنش رو جدی می کرد گف : ارزو بات اتمام حجت کردم که روی من حساب باز نکن بچه نیسی که بهونه میاری انتخاب خودت بوده مرد باش وسر قولت بمون چند بار گفتم نکن گفتم اینا از ما پایین ترند تازه بدوران رسیده اند بی اصل ونسب اند چی جواب من رو دادی ؟؟ هان ؟؟ بگو اونموقع که خوب بلبل زبون بودی .
در حالیکه نگاهش رو از من گرفت وبحسن آقا خیره شد گف صد بار گفتم آرزو نکن پدر من نکن عزیز من نکن گف بابا چون مال ندارند شما اینطوری میگی واینا رو نمیخای گفتم بش مال چیچیه مال رو خدا باید به ادم بده. مگه داشته باشند هم بتو میدند .من حرفم چیز دیگست .با باباش حرف میزدم ننش وسط میفتاد جواب من رو میداد .گفتم بش آرزو اینا حد ما نیستند منو با اینا همکاسه نکن .
نگار با چایی ونیما با میوه از آشپزخونه اومدند برای پذیرایی .بابا بعد از برداشتن چای رو بخالم گف :خواستگار دکتر داشت گف دکترا مال زن خودشون نیستن این پیره من جوون میخام .وکیل اومد گف اینا خیلی با زنای مطلقه مراوده دارند به دلم نیست چی شد اینکه مال خودت بود ؟ ارزو از همین راهی که اومدی برمیگردی سر خونه زندگیت .بابای منم ۲تا زن داشت انقدر هم که به زن دومش میرسید بمامان من محل نمیزاشت .شما جدیدیا پررو شدید همه چیز باید مال خودتون باشه .ما بابامون رو یه شب در میون میدیدیم .مامانم کلی هم عزت ببابامون میزاشت نکنه اون یه شب درمیونم نیاد .این دخترای جدید هم انقدر مثل عروسک فرنگی تو گوشت وخون یه مرد میرند مرد سنگ هم باشه کم میاره اونم شوهر تو ؟فکر کردی تو دانشگاه تو رو دید بعد چشمش رو همه بست ؟با حرفای بابام دوباره گریه هام شروع شد باورم نمیشد انقدر محکم ومسلط بخاد من رو مجاب کنه.با دیدن اشکای من انگار دلش به رحم بیاد گف :
من صداش میکنم بش تذکر میدم باش حرف میزنم .تو هم برو سر خونه زندگیت .مگه عاشقش نبودی مگه نمیگفتی بابا میبینمش دلم میلرزه در حالیکه چاییش رو میخورد گف حسن خوشحال باش که ۲تا بیشتر نداری بچه فقط غصه وحرصه .این یعنی خوبشون بود درسش رو بموقع خوند سروقت میرفت ومیومد حرص نداشت زرنگ کارش بود حالا ببین چی میگه .نمیدونم چرا حسن بچه های من عقل ندارند .
اون آرمان ۲ماه بود پیله پیله. ماشینت قدیمیه. کهنه سواری .این مال را برا کجات میخای ؟کیف مالت رو بکن یه شاسی بخر .فکر کردم میخاد بره دختر بازی .اون هفته اومده گفته من عاشق دختر دکتر زجاجی شدم زنگ بزنیم بریم خونشون .حسن ما رو کراوات زده برده، از ترسمون جلو اقای دکتر صم بکم نشستیم مبادا سوتی بدیم. درحالیکه نگاهش رو به سمت من برگردوند گف : آرزو موضوع داداشت جدیه نمیشه که تو این احوال پاشی برگردی خونه من . همینجوریش هم ما از اونا خیلی کمتریم .من علی رو صداش میکنم حجره وبراش خط ونشون میکشم .باش اتمام حجت میکنم ولی بر میگردی خونه ات .دختر تا دختره متعلق بخونه باباشه دیگه مال شوهرتی اختیارتم دست اونه .از این فکرای الکی وبچه گانه هم بیا بیرون .میدون روخالی کردی که بیشتر گل بخوری ؟ برو سر خونه زندگیت
بابام هیچ وقت جلوی ما سیگار نمی کشید ولی از تو جیبش سیگار وفندک اورد بیرون وروشنش کرد .نیما ونگار هر دو بمن نگاه میکردند ومن مستاصل مونده بودم که چی بگم
-بابا من اشتباه کردم من مشکلات دیگه هم دارم .من با خودش باخونوادشم
-هیش آرزو ساکت .دو تا استکان هم کنار هم بزاری جیرینگی صدا میدند چه برسه ۲تا ادم از دو تا خونواده مختلف .همین که گفتم تا حالا دیدی حرف من ۲تا بشه .شب عقد چی بت گفتم .شوخی که با هم نداریم .زندگی همینه باید بسازیش .هیچ آدمی اونجور که تو میخای، نیست .
باز مثل بقیه وقتا راهی جز گریه وپاک کردن اشکام نداشتند
-حسن قدیما چپق داشتی بریم تو حیات تا خانوما سفره پهن کنند وبه این بهانه از دست التماسهاوحرفهای من راحت شد .
خاله ونگار رفتند اشپزخونه ونیما کنار من اومد وگف : نگار عجله نکن
از نیما خجالت می کشیدم دلم نمیخاست باش چشم تو چشم شم انگار بادیدنش فقط صحنه های سکس دیشب تو ذهنم میومد .ببهانه شستن دست وصورت بدستشویی رفتم .بعد از ناهار بابا بدون اینکه بخاد من رو ببره یا نظری دیگه بده از خاله تشکر کرد ورفت .
وسایلم رو جمع کردم میخاستم اسنپ بگیرم که نگار گف خودش من رو میبره .خاله گف ارزو جون برو خونه ات .زندگی بالا وپایین زیاد داره
-نه خاله میرم خونه مادر جون تا زوده وبچه ندارم باید این رابطه رو تموم کنم .من هنوز جوونم واین سرش هوا برداشته خدا بداد ۴روز دیگه برسه
نیما هم دنبال ما راه افتاد .بین راه نگه داشت ونگار رو از ماشین پیاده کرد .رو به من که صندلی عقب نشسته بودم چرخید وگف : ارزو عاشقت بودم ولی از دیشب دیگه حس خوبی بت ندارم .درست میگی تو ضعیف تر از اونی که من فکر میکردم تو شب قبلش پیش شوهرت بودی و دیشب کنار من نتونسی مقاومت کنی حالا فکر کن من ۲۰روز ایران نباشم حتی فکرشم آزارم میده .
-نیما من مست بودم نمیفهمیدم
-آرزو همه زنها یه زیبایی منحصر بفرد خودشون دارن اون چیزی که یه زن رو تو چشم مرد عزیز وخاستنی میکنه نجابت وپاکیشه .بخاطر من زندگیت رو از هم نپاشون .تو هم آب نبوده اگر نه خوب شناگری .به علی هم حق بده که
فقط تونسم گریه کنم هیچ جوابی برای حرفاش نداشتم اونم ساکت شد وادامه نداد .وقتی نگار رو صدا زد که بیاد سوار ماشین شه دیدم خیلی خوار شدم بی اینکه حرفلش صحت داشته باشه . در حالیکه گریه میکردم گفتم
-بخاطر تو طلاق نمیگیرم فقط بخاطر خودم اینکارو میکنم تو خیالت .من هیچ وقت به اینکه زن تو بشم حتی فکر هم نکردم .
برگشت سمتم زل زد تو چشمام وباصدایی غمگین گف : میدونم آرزو میدونم برای دل خودم گفتم نه تو
بالاخره با کش وقوس فراوون وبخشیدن نصف مهریه ام تونستم از علی جدا شم .قبل از طلاق به زور پدرم وعلی مجبور شدم باش بخابم ولی دیدن اون صحنه خیانت علی، تو سکس بذهنم میومد ومن نمیتونسم باش ادامه بدم ووسط سکس با گریه رهاش میکردم .طوری شد که خود علی هم راضی شد به طلاق .بعد طلاق، نیما چند بار اومد خواستگاری واصرار کرد که اون حرفا رو زده که من بخاطر اون جدا نشم وخودش مقصر بوده ولی چون ذهنیت بدی بمن داشت قبول نکردم .خونه پدرم نرفتم وبا عمه بیوه ام زندگی جدیدی رو شروع کردم .

پایان

ممنون از دوستانی که نظر دادند تشکر از همه .من اکانت نداشتم تا بتونم پاسخ بدم .جناب ضد حال پاگشا رو درست فرمودید اشتباه نوشتم ولی قهوه برای کسی که زیاد نمیخوره طپش قلب میاره برای شخصی که ۱۰ساله هر روز میخوره حالت ریلکس وآرامشی داره . حق یاورتون

نوشته: آرزو


👍 25
👎 4
27301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

853486
2022-01-15 01:29:42 +0330 +0330

خیلی خوب بود از خوندنش لذت بردم ،بهترین قسمت داستان وقتی ک باعلی ازدواج نکردی اوج مهارت تو در پایان بندی قصه بود ❤️

1 ❤️

853487
2022-01-15 01:30:45 +0330 +0330

خیلی خوب بود از خوندنش لذت بردم ،بهترین قسمت داستان وقتی ک بانیما ازدواج نکردی اوج مهارت تو در پایان بندی قصه بود ❤️

2 ❤️

853500
2022-01-15 01:56:46 +0330 +0330

من داستان شما رو دنبال کردم و با وجود اشتباهات تایپی و اشکالات ویرایشی ش، به دلم نشست! حس کردم واقعی و ملموسه. به نظرم شما نویسنده ی خوبی هستی🌸
قسمت های اروتیکش هم خوب بود، دوس داشتم، مخصوصا لز با نگار.

فقط دو تا نکته: 1- دختر مجرد توی اتاقش دیلدو داشته باشه اونم چندتا، یکمی عجیبه چون مادرهای ایرانی خیلی وقتا میرن چک می کنن اتاق بچه هاشونو! :)) نمیشه مخفی کرد به این آسونی.
2- دومین نکته هم حرکت نیما بود روی آرزو، که یهو دستشو برد توی شلوارش! البته نه اینکه امکان پذیر نباشه ها ولی با چیزی که ازش توصیف شده بود و عشق زیادش، زیاد جور در نمیومد. البته در کل توی این داستان مردها رو یکمی سلطه گر و مردسالار نشون داده بودین و با این وجود تا حدی قابل قبول بود حرکتش.

پایانش هم عجله ای نوشته شده بود انگار.
به هر حال اگه بازم بنویسید می خونمش :)

4 ❤️

853515
2022-01-15 03:00:10 +0330 +0330

جالب بود

0 ❤️

853532
2022-01-15 06:07:14 +0330 +0330

آرزو اگه میخوای از افسردگی در بیای سعی کن دور همی های زنانه بری خوش بگذرونی و اگه فالوور اینستاگرام ات بالاست بلاگر شو هم با تبلیغ توی اینستاگرام پول در میاری هم سلبریتی میشی

0 ❤️

853543
2022-01-15 09:36:21 +0330 +0330

داستان زیبایی است.

0 ❤️

853545
2022-01-15 10:45:25 +0330 +0330

داستان خوبی بود اما با تهش حال نکردم…

0 ❤️

853557
2022-01-15 13:11:26 +0330 +0330

زیبا بودن و خوندنی. ممنون و مرسی
خسته نباشید

0 ❤️

853565
2022-01-15 14:23:19 +0330 +0330

ادامه بدین.

0 ❤️

853570
2022-01-15 15:44:51 +0330 +0330

داستانت قشنگ بود و امیدوارم تخیلی باشه ولی دیگه خیلی زود وا دادی

0 ❤️

853608
2022-01-16 00:55:50 +0330 +0330

خیلی فیلم هندی شد

0 ❤️

853994
2022-01-17 23:00:52 +0330 +0330

خوب بود اون لهجه شیرین اصفهانی هم قشنگ ترش کرده بود

0 ❤️




آخرین بازدیدها