سلام . من جوادم و مدیر فروش یک شرکت بزرگ دارویی هستم . داستان من از روز اول شروع کارم آغاز شد . روز اول یکی یکی کارمندا رو میخواستم دفترم و خلاصه شرحی از کار و فعالیت شون میگرفتم . حالا بگذریم که هر کدوم سعی میکردن به نوعی توجه منو به خودشون جلب کنند و به سمت بالاتری تو شرکت دست پیدا کنند ، تا اینکه نوبت به خانم قاسمی رسید . به محض ورود به دفتر با اینکه محجبه بود ولی با دیدنش قند تو دلم آب شد … لامصب خیلی خوشگل و تو دل برو بود . چشماش واقعا سگ داشت . شبیه این دخترای نقاشی های مینیاتوری بود . نشست شروع کرد به توضیح دادن کاراش و یه کم هم از زندگیش گفت . خانم قاسمی همسر یکی از مسئولین شهر بود که غیر بومی بودن و با انتقال شوهرش به شهر ما ، اونم بخاطر اینکه غریب بودن و فامیلی اونجا نداشت به شوهرش فشار آورده بود که جایی مشغول کار بشه و نهایتا سر از شرکت درآورده بود . بخاطر اینکه با پارتی شوهرش براحتی در شرکت یه کار اداری بهش داده بودن ، عموما کارمندا ارتباط و رفتارشون باهاش خوب نبوده و بعضی از مردا هم ظاهرا بهش نظر داشتن و وقتی بهشون روی خوش نشون نداده ، شروع به اذیت کردنش میکنند و در کل از فضای حاکم بر شرکت به شدت گلایه داشت و حتی حین تعریف وقایع چند قطره اشک هم از چشماش سرازیر شد . بهش گفتم نگران نباش خودم حمایتت میکنم و دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه . فعلا تو قسمتی که هستی کار کن تا یه شغل مناسب دیگه بهت بدم . خیلی خوشحال شد و عین بچه ها هی پشت سر هم از من تشکر میکرد و شادی درونی شو نمیتونست پنهان کنه . این شروع آشنایی من و خانم قاسمی شد و چند ماهی از شروع کار من در شرکت گذشت و تو این فاصله چند نفر رو جابجا کرده بودم و حتی یک نفر رو هم به خاطر تخلفات مالی اخراج کرده بودم . کارها تقریبا روی روال مناسبی پیش میرفت و نمودار فروش هر روز بهتر میشد . ولی یه مشکلی وجود داشت … من فرصت آنالیز گزارشهای روزانه همه بخشها رو نداشتم و لازم داشتم یه نفر با آنالیز گزارش ها ، خلاصه اونها رو به صورت عددی و نموداری برام آماده کنه . اینجا بود که بخاطر رشته تحصیلی خانم قاسمی به فکرم رسید مناسب ترین فرد برای این کار باشه و با توجیه کردنش به کار جدید ، کارش رو در دفتر مستقلی شروع کرد و قرار شد دیگه مستقیما با خودم کار کنه . اینجوری منم فرصت داشتم بیشتر ببینمش و از دیدن و هم صحبت شدن باهاش بیشتر لذت ببرم . در ضمن لطف و توجه من به خانم قاسمی باعث شده بود شوهرش به نشانه تشکر در چند مورد شرکت رو حمایت کنه . در هر صورت امیدی به ایجاد رابطه و سکس باهاش نداشتم چون اولا خودش محجبه بود ، دوما شوهرش از مسئولین بود و کسی خایه نمیکرد همچین ریسکی کنه … رفت و آمدهای خانم قاسمی به دفترم بیشتر شده بود و مدام گزارشهای روزانه رو می آورد و برام توضیح میداد. روزهایی هم که نبودم یا تو ماموریت بودم تحویل دفتر میداد و من با بهانه های الکی بعد از دیدن گزارش ها صداش میکردم و ازش سوال میپرسیدم… روزها به همین منوال میگذشت که متوجه شدم کم کم برای توضیح گزارشها روی سیستم ، میاد پشت میز منو خودشو در نزدیک ترین وضعیت به من قرار میده و شروع میکنه به توضیح دادن ، این نزدیکی باعث میشد که عطر تنش هوش از سرم ببره و خیلی وقتها هم تماسهای جزئی دست و بدن پیش می اومد که اصلا عکس العمل خاصی نشون نمیداد. کم کم در مراجعات به دفتر از جزئیات زندگیش میگفت که وقتی میره خونه عموما تنهاست و شوهرش شبا دیر میاد خونه و یا بیشتر وقتا تو ماموریت هست و حتی شبا نمیاد . با صمیمی تر شدن رابطه مون خودش بهم پیشنهاد داد که وقتی تنهاییم با اسم کوچیکش صداش کنم … اسمش سمیه بود . همه اینها رو به عنوان علامتی برای شروع رابطه فرض میکردم و با خودم میگفتم داره چراغ سبز نشون میده . ولی باید مطمئن میشدم . یه روز که باز خودشو چسبونده بود به صندلی منو داشت نمودارها رو تشریح میکرد، گفتم سمیه چه عطری میزنی ؟ آدمو مست میکنه … یهو با ذوق پرسید ؟ راستی ؟ خوشتون اومده ؟ گفتم مگه میشه آدم از عطری به این خوبی بدش بیاد ؟ و سمیه یهو وا داد و گفت : مرسی… خیلی امیدوار بودم که خوشتون بیاد … منم با حالت شوخی و لبخند گفتم : دختر مواظب باش … یهو خیلی خوشم بیاد کار دستت میدم هاااا … اونم زیر لبی با حالت ناز و کرشمه گفت : من که از خدامه … واااای … باور نمیکردم سمیه این حرفو گفته باشه … همینطور که روی میزم خم شده بود و با ماوس داشت کار میکرد، بهش فرصت ندادم و دستم رو از روی چادرش گذاشتم رو باسنش و گفتم : منم که از خیلی وقت پیش از خدام بود عزیزم و خم شدم و یواشکی یه بوسه ریز از صورتش … جایی نزدیک گوشه لبش برداشتم … یه لحظه غیر ارادی خوشو عقب کشید و با ناز گفت : جواااااد … یهو یکی میاد تو میبینه … گفتم عزیزم نگران نباش هواسم هست . تو این فاصله دستم همچنان روی باسنش بود … عجب کونی داشت ! برجسته و گوشتی و نرم … کیرم داشت تکون میخورد… احساس میکردم دارم بهترین لحظات زندگیم رو تجربه میکنم … کسی رو که آرزوشو داشتم و برام غیر ممکن مینمود رابطه داشتن باهاش … الان خودش پیشنهاد رابطه داده بود … گفتم : سمیه ؟
س : جانم
ج : میخوامت … خیلی وقته حسرت داشتنت رو میکشم
س: ( با لبخند و ناز ) میدونم … کم با چشمات منو نخوردی … حواسم بود … حالا خوبه چادری بودم وگرنه خیلی وقت پیش کارم تموم بود
دستم کم کم از روی باسنش سر خورده بود لای پاهاش و از پشت یجورایی از روی چادرش لای پاهاشو میمالیدم … و در همین حالت پرسیدم : تو چی ؟ دلت منو نخواسته بود ؟
س: ( با آه کوچکی که از گلوش در اومد ) چرا … خیلی … ولی میترسیدم کاری کنم … همش منتظر بودم تو یه کاری کنی و پا پیش بذاری …
ج: خدا رو شکر که بالاخره از منظور هم با خبر شدیم و روزهای خوبی انتظارمون رو میکشه … حالا یه بوسه کوچولو از اون لبات بده که هلاکتم … بعدش فعلا برو تا منشی شک نکرده تا بعدا با هم هماهنگ بشیم .
برگشت سمت منو یه لب سطحی ازش گرفتم ولی این تازه عطش منو شعله ور کرد و یهو دستمو گذاشتم پشت سرش و افتادم به جون لبهاش … چه بخور بخوری راه انداختیم … زبونهای دوتامون دیوانه وار تو دهن همدیگه چرخ میزد … تا اینکه خودشو با زور ازم جدا کرد … صورت سفیدش عین لبو سرخ شده بود … خودشو مرتب کرد و از اطاق خارج شد . بعد از پنج دقیقه بهم تو واتساپ پیام داد … جواد ؟
ج: جانم ؟ عشقم …
س: حالم بده …
یک لحظه ترسیدم … گفتم کیر تو این شانس … خانم عذاب وجدان گرفته و پشیمون شده …
ج : چرا عزیزم ؟ من که حالم عالیه …
س: دیوونه … دلم بغلتو میخواد … حالمو با اون لبهای داغ و اون دستمالی کردنات خراب کردی …
نفسم اومد سر جاش … تو دلم گفتم : آخيش…
ج: عشقم منم میخوامت … جواد کوچولو سیخ شده حقشو میخواد
س: وووویی … منم بد جور خیس شدم
ج: چیکار کنیم عشقم ؟ الان که نمیشه کاری کرد
س: چرا نمیشه ؟ من میخوام مرخص ساعتی بگیرم برم خونه … تو هم بعد از وقت کاری بیا خونه ما … شوهرم امشب نیست ، ماموریته
خدایا … باورم نمیشد با این سرعت به زن آرزوهام برسم …
ج: باشه عشقم برو … فقط تا پایان وقت کاری من از انتظار سکته نکنم خوبه
س: هول نباش … بهش میرسی … فقط قول بده منو رها نکنی و زود ازم سیر نشی
ج: نفسم این چه حرفیه ؟ من از روز اول که دیدمت عاشقت شدم … مگه میتونم ازت جدا شم ؟؟
س: واااای مرسی عشقم … پس من رفتم … منتظرم … فعلا 💋
ج : اوکی عشقم … مواظب خودت باش 💋
داشتم به خودم افتخار میکردم که بالاخره تونستم مخ خانم قاسمی رو بزنم … هر چند در واقع اون بود که مخ منو زده بود وگرنه من دل و جیگر این کار رو نداشتم … با این وجود در میان همه مردای شرکت که میدونم براش له له میزدن … این من بودم که تونسته بودم تصاحبش کنم … دوسداشتم پاشم تو شرکت داد بزنم سمیه مال خودمه … و به همه فخر بفروشم … یک ساعت زودتر از شرکت در اومدم و سریع رفتم خونه یه دوش گرفتم و به خودم صفایی دادم و لباسام رو عوض کردمو گفتم میرم ماموریت … فردا صبح زود جلسه هیات مدیره داریم که باید گزارش بدم و از خونه زدم بیرون … سر راه یه دسته گل رز گرفتم و مستقیم با لوکیشنی که سمیه فرستاده بود مسیر خونه شون رو در پیش گرفتم .
در بدو ورود با دیدن هیکل ناز و غیر قابل باور سمیه ، خشکم زد … خدایا این همه زیبایی و جمال و تناسب اندام … یه تاپ مشکی کوتاه با یقه باز و ناف بیرون … و یک دامن کوتاه کشی که برجستگی کون خوش فرمش رو در مقابل کمر باریکش صد چندان کرده بود . پاهای خوش تراش و کشید با سینه های ۸۵ … داشتم از احساس خوشبختی سکته میکردم … سمیه که خودش متوجه شده بود با لبخند شیطنت آمیزی جلوم یه چرخی دور خودش زد و گفت : چطورم ؟
ج: واااااوووو … محشری … زیباترین زن دنیا در مقابلم ایستاده …
ناخودآگاه جلو رفتم و گلها رو گذاشتم روی کنسول کنار درب ورودی و سمیه جونم رو به آغوش کشیدم … لبهام رو گردنش بود و بوسه های ریزی روی گردن و لاله گوشش میزدم و از عطر همیشگی اش که کل فضای خونه و وجودش رو فرا گرفته بود لذت میبردم. بعد از خودم جداش کردم و دوباره از پایین تا بالا نگاهش کردم و اینجا متوجه لبهای عطشناک سمیه شدم و در کسری از ثانیه ، لبهامون به هم قفل شد . چند دقیقه طولانی به لب بازی گذشت تا اینکه از هم جدا شدیم و منو به سمت هال هدایت کرد . قبل از اینکه بخوام بشینم ، دستمو گرفت و کل خونه رو چرخوند و نشونم داد … واقعا خونه با سلیقه ای داشت . تمیزی و هنر و ظرافت از جزء جزء خونه معلوم بود . بعد منو برد آشپزخونه و مستقیم سر اجاق گاز و درب یکی از قابلمه ها رو برداشت و گفت : غذای مورد علاقه تو گذاشتم … خودم به محض ورود به خونه بوی غذا رو حس کرده بودم … قرمه سبزی … غذایی که اگه هر روز هم بخورم چشمم ازش سیر نمیشه … و اینو سمیه میدونست … سمیه که سر قابلمه داشت غذارو نشونم میداد منم از پشت بغلش کرده بودم و تو گوشش نجوا میکردم : مرسی عشقم … واقعا مرسی … غافل از اینکه کیرم سیخ شده و از پشت روی شیار کون سمیه فشارش میدم … سمیه درب قابلمه رو گذاشت و برگشت سمت منو دستشو از روی شلوار کشید روی کیرم و گفت : انگار جواد کوچولو تا حقشو نگیره نمیذاره آب خوش از گلومون پایین بره …
نوشته: جواد
زود قسمت بعدی رو بفرست
اینجور داستانها، خیلی تحریکم میکنه
این داستان تکراریه تو همین سایت قبلا منتشر شده مدیر دقت کن
کیرم دهن هر کسکشی ک با زن متاهل سکس میکنه تیتر داستانو خوندم اومدم فحش بدم فقط لاشی حروم زاده
شادی درونی!!! کمرشکنه این حرف اصن! کم کسشعر بنویسید لطفا
کسکش یه ساعت کستان تعریف کردی آخرش سکس شروع نشده ریدی تو داستان تمومش کردی؟؟؟
تا اینجا که داستان خوب پیشرفته. منتظر ادامه اش هستم.
میوه صبر پیروزی است، درکت می کنم سخته تحمل کردن تا به عشقت برسی
نمیدونم چرا زنای محجبه اونم شوهردار و خوش هیکل کردن دارن
این زنا بخاطر نوع پوشش ادمو بیشتر تحریک میکنه جوریکه تو سکس
لباس زیرشو پاره میکنی و شهوت و حشر گاییدنش چند برابره
چون هم محجبس و هم شوهردار 👙💄👠
جواد جان داستانت خوب بود ولی اون از کجا میدونست تو قرمه سبزی دوست داری؟بعدشم مگه تو مدیرهای فروش هم میتونن کسی رو اخراج کنن؟و اینکه چرا هرچی مدیر و رده های بالای شرکت و اداریه تو شهوانیه .نکنه الان رایسی و بهجت و خامنهای هم اینجا باشن
داستانت تا اینجاش یه داستان خطی ساده بوده بدون هیچ گره یا پیچ خاصی و همه چیز شیک و مجلسی و قشنگ همونجوری که باب دل تو بوده پیش رفته
اینکه این قسمت هیچ سکسی نداشت یه امتیاز منفیه حالا تا بقیشو ببینیم چی میشه
حس خوبیه. خوب نوشتی.