وقتی نشسته بودیم برای ناهار پاهامو تکون میدادم. به شدت معذب بودم. ۴۰ سالم دیگه داره میشه. بچه و بی تجربه نیستم. آدمم. نیاز دارم. اما پس چرا این حس بد؟ چرا حس هرزگی میکنم؟ شاید به خاطر وجود کای باشه. اما کای واقعا تو زندگی من نیست. گاهی یه مسیج میفرسته. اگه خیلی خوش شانس باشم هم یکی دو ماه یک بار سکس. کای مهربونه اما اون عدم اطمینان همیشه سر جاشه. ترس از دل بستن و مورد قبول واقع نشدن. فکر میکنم همون یه بار کافیه که میخ و فرو کنی تو پریز برق تا بفهمی برق همیشه قراره بگیره. تو هر پریزی میخوای فرو کن اما قراره بگیره. برق خونۀ عباس آقا با منزل مهری خانوم برقش قراره یه اندازه بگیره. من هم تا حالا کسی رو ندیدم که منو بخواد. شاید لحظه ای بخواد اما دائمی کسی منو نمیخواد. هیشکی برای به دست آوردنم تلاش نمیکنه. هیچکس خودشو به آب و آتیش نمیزنه که منو مال خودش کنه… شاید چون به نظر میاد من همیشه هستم… همیشه فکر میکنی این همیشه هست. محبتمو بدم به اونایی که میترسم منو تنها بذارن برن…
آدمیزاد مجموعۀ عادتهاست. منم عادت کرده بودم به یه زندگی آروم. به دوست داشتن. به عاشق بودن. همیشه من عاشق بودم اما هیچوقت طرف مقابل نبوده. شایدم بوده اما نشون نداده. شاید فکر کرده اگه نشون بده پررو میشم. در هر حال همینکه اجازه میدادن دوستشون داشته باشم هم باز خوشایند بود. اما از یه جایی آدم میفهمه که داره وقتشو تلف میکنه. مخصوصا وقتی برات خرق عادت میکنن. اونم وقتی آمادگیشو نداشتی… عذاب زیادی میکشی. حالا هم که من بالاخره کشیدم بیرون و قبول کردم کسی منو دوست نداره. درسته سخته که به خاطر سکس مدام دلهای چند ساعته ببندی اما خوب همینه که هست. سکس برای من فقط سکس نیست. نیاز به محبته. نیاز به دوست داشته شدن. مردم اروپایی درسته به نظرم خیلی جذابن و به قول شکارچی بزرگ فقط کافیه دستتو دراز کنی تا یه مرد خوشگل برای چند ساعت مال تو بشه. اما خوب بازم باید اونی باشه که میخوام. شاید برای مردا فقط حس شهوت کافی باشه برای سکس اما برای من چهره باید بتونه یه حسی رو در من بیدار کنه. چهرۀ ژنرال هم یه حسی رو در من بیدار میکنه اما چه حسی؟ شاید یه جور آرامش. موقع ناهار سوالات زیادی میپرسید. سوالات زیادی میپرسیدم. انگار بخوایم با سوال همدیگه رو ضربه فنی کنیم. وقتی شروع کرد به اسپانیایی حرف زدن و من مثل گاو نگاهش کردم فهمید اهل مکزیک نیستم.
-مجبور نیستی بهم بگی از کجا میای… اگه نمیگی حتما دلیلی داری…
-از ایران متنفرم… دلیل بیشتری نداره… میتونم یه چیزی بگم؟
-ایم…
-خیلی خوشم میاد موقع خندیدن رو لپات چال میوفته… شیرین میشی…
-یادم باشه تو رزومه ام بنویسم… متخصصان تشخیص دادن موقع خندیدن شیرین میشم…
-مسخره میکنی؟
-احتمالا اگه این حرفو زمان وایکینگها به یه وایکینگ میزدی یه بلایی سرت میاورد که بفهمی شیرین چیه…
-مگه وایکینگها به مهربونی و مراقبت از مردم کشورهای دیگه شهرت نداشتن؟!
چشماش برق زد و لب پایینشو گاز گرفت. نگاهش یه جوری بود که موهای تنم سیخ شد و خدا رو شکر کردم که ما با هم تنها نیستیم الان.
-حس میکنم تو دنبال شر میگردی کوچولو…
-فقط حس میکنی؟ خیلی تیزی پس! نبری منو وایکینگ؟
-هر کی ام ببرم تو یکی رو پاره ات میکنم…
با اومدن غذا سکوت کردیم. وقتی گارسون تنهامون گذاشت گیلاس شرابشو به سمت من گرفت. با فنجون قهوه ام زدم به گیلاسش. بعد هم آروم شروع کردیم به خوردن. گاهی نگاهش میکردم. چرا نمیتونم آرزو کنم شوهرم باشه؟ گفت زن نداره… چرا آخه؟ همچین مردی چرا باید مجرد باشه؟ خیلی آقاس… خیلی خوشتیپه… خیلی مودبه… خیلی مهربون و فهمیده اس… و خیلی هم بامزه اس و شوخ طبع… پس چه ایرادی داره؟ مطمئنا خیلی از زنها سر این مرد با هم دعوا میکنن اونقدر جذابه… پس چرا تنهاس؟! اما اولا ترسیدم بپرسم… دوما منم قصد ازدواج نداشتم پس چه فرقی میکنه به حالم؟ گیریم فهمیدی چرا تنهاس میخوای دلیلشو شافت کنی؟ قانون اول نادیا میگه هیچوقت دری رو که نمیخوای بدونی پشتش چیه باز نکن عزیز من! حواستو بده به غذات. لازانیا سفارش داده بودم. اما امروز نمیخواستم خودمو بسوزونم برای همونم یواش یواش غذا رو میخوردم. اونم انگار از همصحبتی بیشتر از خود غذا لذت میبرد.
-خب؟ هیچوقت دلت برای کشورت تنگ نمیشه؟
-تا حالا از کسی که سرطان داشته پرسیدی دلش برای سرطانش تنگ شده؟ ایران سرطان من بود…
-پس با این حساب تا حالا بر نگشتی؟
-چند ماه پیش مجبور شدم یه سر برم…
-برای چی؟
-نپرس…
-اگه ندونم ممکنه چیزی بگم که ناراحتت کنه… بهم بگو که بدونم خط قرمزت کجاست…
چه جالب! چقدر اخلاقش شبیه ایرانیهاس! ایرانیها هم خیلی علاقه دارن بدونن دردت چیه که از همونجایی که درد میکشی ضربه اشونو بهت بزنن و بچزوننت. قانون دوم نادیا میگه ایرانیها از علم فقط برای چزوندن استفاده میکنن. یاد انشاهای دبیرستانمون افتادم. علم بهتر است یا ثروت… با نام و یاد خدا و درود بر روح پرفتوح بر و بچز قلم بر قلب سپید کاغذ میگذارم و انشای خود را چنین آغاز میکنم… اول از همه باید ماهیت هر یک را بررسی بکنیم ببینیم چی هستن. وقتی فهمیدیم چی هستن میتونیم نتیجه بگیریم کدامش بهتر است. اول ببینیم علم چیست. خانوم معلم! علم یک سری اطلاعات است که یا معلم به شاگرد میدهد یا بر مبنای تجربیات شخصی به دست می آید. علم برای این خوب است که انسان در زندگی روزمرۀ خود از آن استفاده کند. حالا این علم میتواند دربارۀ همه چیز باشد. مثلا زمستان…
یادمه صبحهای زود که قربونش بشم باید از هفت و نیم مدرسه جمع میشدیم و تا هشت و نیم که کلاسها شروع میشد توی اون سرما تو صف وایمیستادیم تا برنامۀ صبحگاهی اجرا بشه. خوب تو اون سرما هم طبیعی بود که لپ های آدم از سرما قرمز میشد. یه ناظم داشتیم دبیرستان خیلی دقیق بود. یعنی هیچ جوره نمیشد سرش کلاه گذاشت مخصوصا آرایش غلیظ صبحگاهی و رژ گونه ای که شاگردان مالیده بودن. نمیدونم چی شده بود از دست خدا در رفته بود و من یک بار یه چیز به درد بخور تو بدنم داشتم. من اینقدر زرد بودم که به یرقانیها گفته بودم زکی! البته بعد از پریود رنگ و روم بهتر شد. سرمای هوا هیچوقت رو لپ من تاثیر نداشت. تازه قیافه ام به خاطر سرما از یرقانی تبدیل میشد به یه آدم معمولی بدون آرایش که نمیشه تو صورتش نگاه کرد. مخصوصا با اون عینک ته استکانی. از همینجا دست خداوند متعال را میبوسم که لاقل از این عذاب مبری بودم. با ریش و پشم و اون پاچه های بز حشری ترین مرد با دیدن من میرفت تو کما. قیافۀ من چیزی نداشت که بشه بهش گیر داد. سیبیل داشتم چخماقی و پر پشت تر از احتمالا سیبیل شوهر خانوم ناظم. اما بقیه متاسفانه به اندازۀ من خوش شانس نبودن. اونهایی که سفید بودن و لپهاشون گلی میشد خانوم ناظم یه دستمال داشت که در میاورد و یه تف مینداخت بهش و با همون تف سعی میکرد رژ گونۀ دخترا رو پاک کنه. حالا بیسوادی بود یا سادیسم خدا میدونه. اگه بیسوادی بود که پس یه آدم بیسواد تو مدرسه چیکار میکنه؟ اگرم که سادیسم بود که…
میگن حرف حرف میاره… همونطور که گفتم به یرقانیها گفته بودم زکی. حالا درسته میگم همه چیز در اطرافم ضد و نقیض بود. اما خودم هم بدتر از همه ضد و نقیض بودم. باید یه توضیح مختصر هم راجع به خودم بدم. بر خلاف بقیۀ دخترا که ناز و عشوه میریختن و سعی میکردن خودشونو به چشم مردا بکشن من نه تنها علاقه ای به مردها نداشتم بلکه سایه اشونو با تیر میزدم. از اون اتفاق نامیمون و نامبارک در هفت سالگی مرد برای من حکم دشمن داشت و خونش حلال بود! اما طی یک سری فعل و انفعالات عجیب و غریب که تازه الان میفهمم چی بوده خودارضایی رو از هفت سالگی شروع کرده بودم. گرچه تو هفت سالگی نمیدونستم خودارضاییه اما انجامش میدادم. به طرز وحشتناکی در پایین تنه خارش داشتم که اصلا دست از سرم بر نمیداشت و هر چی هم سنم بالاتر میرفت این وامونده بدتر میشد. شاید بعضیها بفرمایند بلوغ زود رس بوده. عارض میشم خدمتتون که بنده اولین بار در بیست سالگی پریود شدم. اونم فکر کنم پریوده تو رودرواسی موند. وگرنه نمیومد. این از بلوغ زود رسمون. اما خوب چون کسی نمیدونست و منم همیشه رنگ پریده بودم همیشه زنگ ورزشو میپیچوندم. میگفتم خانوم روز اول پریودمونه. خانوم هم که اون ریخت و قیافه رو میدید فکر میکرد دریای خون ساحل ندارد. میگفت ایراد نداره برو بشین استراحت کن تو اصن چرا اومدی امروز؟
مامان و بابای من از بچگی خیلی نگران بودن که من چرا اینقدر ضعیفم. غذام مثل مامان بابام بود… خلاصه ما یه پامون مدرسه بود یه پامونم دکتر. اینقدر از من خون و آزمایش گرفتن که بفهمن چه مرگمه که یه لشکر دراکولا تا ۵ سال از لحاظ خونی تامین باشن اما همیشه همه چی جوابش عالی بود. متاسفانه برای مامانم اینا افاقه نمیکرد و میگفتن حتما این دکتر خوب نیس بعدی. ویتامین دی. کوفت زهرمار… با اینکه همه چی در حد عالی بود. اما من همیشه خدا سرماخورده بودم و یا هم آنفولانزا. میرفتیم دکتر مامان و بابام میگفتن آقای دکتر این ضعیفه نمیخوره… یه چند تا پینیسیلین بنویس این تقویت شه… اولا از پشت تریبون برینم سر در دانشگاهی که دکتر تحویل اجتماعمون میده. دکتر نمیگفت بابا این مریضیش ویروسیه نه باکتری. یعنی بابای من از دکتر بهتر میدونست چی خوبه چی بد. دکتر هم قربونش برم کون خودش نبود که دلش بسوزه. سه چهار تا پنیسیلین مینوشت. روزی یه دونه بزن. نمیگفت بابا این آنتی بیوتیک تمام باکتریهای مفید بدنو از بین میبره. این ویروس هرکول شد از بس آنتیبیوتیک دادین به خوردش. ویروس ماهیتش تغییره برای همونم دارو نداره. باکتری نه. باکتری مثل فرهنگ سوئدی یه رو داره. میگه من اینم که هستم. ویروس مثل فرهنگ ایرانیه تمام مدت ماده تبصره اس. مثلا اینکه نصفه شب زنگ میزنی یارو رو زا به راه میکنی سادیسم نیس شیطنته. یا مثلا اینکه آشغالاتو میبری میذاری در خونۀ همسایه سادیسم نیس زرنگیه. یا بچه رو تو مدرسه میزنی آش و لاش میکنی سادیسم نیس دلسوزیه. یا وقتی آمبولانس عربده اش رفته هوا که من مریض تومه و تو هم وانت میوه اتو کج پارک کردی وسط خیابون سادیسم نیس شغلته. یا وقتی برای فوت برادرم رفته بودم ایران مامانم حالش خیلی بد بود. تمام شب و روز گریه میکرد. منم که سرمو بریده بودن خونم میرفت توم… به زور قرص و آرامبخش مامان بیچاره رو میخوابوندیم سر ظهر یارو با بلندگو داد میزد:
-خــــــــــــــــــــــــــــــــــر… بزه! هــــــــــــــــــــــــــــن… دونه! خـــــــــــــــــــر… بزه!
نه عزیز دلم! خــــــــــــــــــر… تویی… خــــــــــــــــــــر… ننه اته! خــــــــــــــــــر… تمام جد و آبادته! کیرم دهنت سر ظهری! مامان ما رو بیدار میکرد حالا بیا درستش کن… نه این سادیسم نیس! شغله! یا وقتی یکی رو از تمام حق و حقوق شهروندیش ساقط میکنی سادیسم نیس قانونه. بازم بگم یا فهمیدی سادیسم چیه؟ ببخشید رک میگم… اما در لفافه حرف بزنم نمیفهمی…
خلاصه ما رو میبردن دکتر و دکتر هم نمیگفت این بدبخت تو دل و روده اش باکتری مفید نمونده که بخواد غذایی رو که کوفت میکنه جذب کنه. واسه همون لاغره بدبخت. تازه جالبیشم این بود مامانم اینا میگفتن آنتیبیوتیک ها رم به شکل قرص نده. آمپول بنویس. در هر صورت هیشکی باسن خودش نبود که بخواد دلش بسوزه. حتما هم که اون قطع نخاع بعد آمپول که نصف آدم فلج میشه معرف حضورتون هست. باسن مارو شرحه شرحه کردن. جالبیه کار اینجا بود که من همینکه از ایران اومدم بیرون سرماخوردگی و آنفولانزا دست از سرم برداشت. تا امروز روز که میشه ۱۷ ساله که من ایرانو ترک کردم فقط سه بار سرما خوردم که دو بارش باکتری بوده. یه بارشم ویروس. برای ویروسه دکتره گفت برو بخواب خونه خوب شی. هیشکی هم تا حالا از سرماخوردگی نمرده. همین. برای دو مورد بعدی رفتم دکتر ازم آزمایش خون گرفت و گفت سرماخوردگی باکتریه فلان قرصو مینویسم برات. فقط یادت باشه از داروخونه یه دونه پماد قارچ بگیر چون آنتی بیوتیک قویه قراره باکتریهای پایین تنه اتو دچار توهم کنه و قارچ بگیری. راست هم میگفت. از فردای همون روز یهو همون خارش لعنتی که تو ایران داشتیم برگشت… حالا دکترای ایران بیسواد بودن یا سادیسم داشتن بازم من نمیدونم… البته از اونجا بود که معنی این جمله رو فهمیدم. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی…
خانوم معلم! این از علم! تا اینجا که بود و نبودش یکی بود. ببینیم ثروت بهتر است یا نه؟ حالا ثروت چیست؟ علمی دربارۀ ثروت ندارم و متاسفانه عادت ندارم راجع به چیزی که نمیدونم نظر بدم… این بود انشای من… حالا اگه اینو واقعا مینوشتم احتمالا معلممون از زندگی ساقطم میکرد. چون همه اش دروغه. ایرانیها یه خاصیت دیگه هم دارن و اونم باور نکردنه. همیشه میگن والله دروغ چرا ما نشنیدیم یا ندیدیم همچین چیزی… اگرم خدای ناکرده یه ایرانی پیدا شد و باورش شد که همچین اتفاقی افتاده میگه حتما تقصیر خودت بوده. خیلی هم با نمک تشریف دارن. اگه دختره نگه میو پسره نمیگه بیو… یا کرم از خود درخته… میدونی چی از خود زجر کشیدن دردناکتره؟ باور نشدن… با صدای ژنرال به خودم اومدم:
-چرا میخندی؟
-چیز مهمی نیس…
اما چیز مهمی بود! یاد یه چیزی افتاده بودم که خیلی به نظرم دردناک و در عین حال مسخره بود. یادمه یه مدت مد شده بود بابا که می اومد ما رو خفت میکرد میبرد چیتگر. راستش من دوچرخه سواری رو خیلی دوست داشتم اما بابام عجیب عشق رقابت داشت. خودمون دوچرخه داشتیم که میبردیم. یه بار از اون بارهای نحس که رفته بودیم چیتگر بابام که انگار تو مسابقات تور د فرانس شرکت کرده و قرار بود بهش جایزه بدن گازشو گرفت و رفت. داداشمم هم پشت سرش. من یه کم عقب افتادم. و سر همونم یه دو راهی رو اشتباه رفتم. موقع ورود به اون راه چهار تا سرباز رو دیدم که تفنگ به کمر ایستاده بودن و کشیک میدادن… نگو راه یه نیم دایره بوده که باید از همون راهی که وارد شده بودم خارج هم میشدم که حس کردم سربازه هی داره به من نزدیک و نزدیکتر میشه و یهو جلومو گرفت.
-کجا خانومی؟
ریده بودم تو شلوارم.
-یه بوس میدی؟
بوس؟ از ترس خفه شده بودم و به جز من و اون چهار تا مادر جنده اون اطراف پرنده پر نمیزد. مثل ابر بهار داشتم گریه میکردم. اونموقع ها مثل الان نه اینترنت بود نه چیزی. نه اطلاعی بود نه کسی که آموزش بده. متدهای آموزشی هم که تا دو هفته جاش کبود بود و نفس تنگی میگرفتی. دوازده سالم بود و فرق زن و مرد رو نمیدونستم. فکر میکردم اگه یه مرد و یه زن به هم دست بزنن زن حامله میشه. میتونی تصور کنی وقتی دیوث منو از دوچرخه پیاده کرد و دستش بهم خورد فکر میکردم شکمم قراره بالا بیاد. عصبانی داد زدم مادر جنده ولم کن!
-به مامان من میگی جنده؟! نشونت میدم جنده کیه…
منو به زور خوابوند زمین و یکی دیگه از پسرها هم دستامو گرفت. اونی که بهش گفته بودم مادرجنده هم نشست رو سینه ام. جق زد و آبشو پاشید تو صورتم و روسریم… دوستاش هم از دور مسخره میکردن. که ببنین چه گریه ای ام میکنه نی نی کوچولو! خرس گنده خجالت نمیکشه! خلاصه وقتی پسره ولم کرد از شدت گریه نفسم بالا نمی اومد. مانتوم هم خاکی شده بود. البته چون کرم از خود درخته حقم بود احتمالا . یا هم اینکه من به پسره گفته بودم میو… وقتی سوار دو چرخه ام شدم و راهمو گرفتم برم هنوزم داشتن مسخره ام میکردن و میخندیدن. بچه ننه… میگام دهن کسی رو که به مادر من بگه جنده… بهشت زیر پای مادران است! ای مادری که از عفت و پاکی زیاد به پسرت نمیگی به دختر مردم تجاوز نکن… انشالله دونه دونه درختهای اون بهشتی که زیر پاته تو کونت… علاوه بر احساس عجز و حقارت بی آبرو هم شده بودم. باید خودکشی میکردم. فقط خدا میدونه چطوری خودمو رسوندم تا پیش مامان اینا. به قول فیلمها بی عفت شده بودم و آبروی مامان اینا میرفت. خیلی ترسیده بودم. نمیدونستم کی قراره شکمم بالا بیاد. کسی که بی عفت شده باید خودشو بکشه. وقتی برگشتم بابام شکار بود که تو خبر مرگت کجایی؟ فقط گفتم افتادم… خودمونیم منم خیلی دست و پا چلفتی بودم تمام مدت مشغول افتادن بودم… قرصهای اشتباهی رو سر همون خورده بودم… سالها بعد قبل از بیرون اومدن از ایران داشتیم با مامان بحث میکردیم که نباید از ایران برم چون خارجیها خطرناکن میگیرن به آدم تجاوز میکنن… گفتم مامان من! ایرانیها از خارجیها بدترن… و قضیه رو بهش گفتم. انتظار داشتم ناراحت بشه اما چیزی که گفت دلمو شکست.
-حتما خودت یه کاری کرده بودی وگرنه مرد جرات نمیکنه به زن نزدیک بشه…
حالا یا من فرهنگ ایرانی رو اصلا نمیشناسم یا بقیه. از همونجا فهمیدم تو ایران همه چیز همیشه تقصیر زنهاست. منم نمیخواستم تو همچین آشغالدونی ای زندگی کنم. اگه مادرم اینقدر منو نمیشناسه و باور نداره پس ببین بقیه چی ان… دلیلی برای موندن نمیمونه… راستش اگه تمام زندگیمو تو ایران گل کنم بزنم سرم اون چند ماه آخر با تحقیر و توهین مامان و بابام رو نمیتونم از یادم ببرم… شایدم فکر میکردن اینطوری منو بیشتر به فرهنگ ایرانی و تو ایران موندن علاقمند میکنن. تو فرهنگ ایرانی هیچوقت محبت نکن چون طرف پر رو میشه…
غذا زهرمارم شد و نصفه پسش زدم. گلوم پر از بغض بود و نمیتونستم چیزی پایین بدم. نمیخواستم هم تو رستوران جلوی مرد غریبه گریه کنم. نکنه فکر کنه روانی ام. غدۀ سرطانی بدخیمو حتی اگر در هم بیاری از شرش خلاصی نداری… ایران و فرهنگ ایرانی از اون سرطانهای بخصوصه…
-نمیخوری؟
-سیر شدم…
انگار از نگاهم فهمید از یه چیزی ناراحتم اما وقتی پیله نکرد غذامو بخورم خوشم اومد! خدا رو شکر تعارفی نیست…
-نگاهت میگه ناراحتی اما میخندی…
-یاد تعارف افتادم راستش…
-تعارف چیه دیگه؟
-نمیدونم…
واقعا هم نمیدونم. راستش منم هیچوقت معنی تعارفو نفهمیدم. خیلی سخت بود و متاسفانه بخش یادگیری تعارف در من وجود نداشت. نهایت تعارفی که میتونم بکنم بفرمایید ممنون و مرسیه. تموم شد! در نتیجه عذاب علیم بود بیزنس شام یا ناهار دعوت شدن. من از بچگی میوه دوست نداشتم. اسید معده ام بالا میرفت. هم سر و صداش آبرو ریزی راه مینداخت که کی دوست داره وقتی همه ساکتن و جلسه اس شکمش شروع کنه. هم اینکه دوباره گشنه ام میشد: قاااااااااااااااااااررررر…بیییییییرررررررر…قووووووررررر… ملت داشتن دعا میخوندن منم با این شکم موسیقی متن میزدم براش. نمیدونستم چرا اینجوریه اما میدونستم بعد میوه اینجوری میشم. تو خونه موردی نبود اما تو جمع ضایعه اس. همینجوریش ایرانیها کلی پشت سر آدم صفحه میذارن حالا آتو هم بده دستشون. دیگه تمومی نداری. یکی هم این که بعد از غذا دوست ندارم چیز دیگه ای بخورم. به همین سادگی. حالا فرض کن شامو خوردی و نشستی هضم شه که بانوی خانه دار پیله میکنه بهت. اول ظرف میوه اس:
-بفرمایید میوه!
-ممنون مرسی! تازه شام خوردم…
-شام شامه… میوه میوه اس… بفرمایین لطفا… (میوه چون میوه اس نمیره تو معده؟ اندازۀ خر خوردم جا ندارم!)
-ممنون مرسی جا ندارم.
-یه دونه میوه که چیزی نیس!
-مرسی شام خیلی خوردم ممنون نمیخورم…
-اصن امکان نداره ناراحت میشم!
(گه میخوری با جد و آبادت زنیکه که ناراحت میشی! کره خر بکش بیرون دیگه نمیفهمی میگم نمیخورم؟!) داخل پرانتزیه تو سرم میگذشت. آخرم با چشم غرۀ مامانم من کوتاه میومدم ومنم از لج زنیکه چند تا از بهترین میوه ها رو بر میداشتم و مثله میکردم و دستمالی و میذاشتم جلوی چشم صاحبخونه تا حالشو ببره. بهشم دست میزدم که مجبور شن بریزن آشغالدونی. بعدشم که میومدیم خونه با مامان اینا دعوا داشتیم که تو چرا مثل آدم رفتار نمیکنی. علما؟ مسئلۀ! آقا من حق ندارم یه چیزی که نمیخوام نخورم؟ راستش… من تا وقتی حرف میزنم خطر ندارم. همینکه سکوت کردم بدون که دهن طرفم گاییده اس! در دل سیاه شب صدای اره برقی در ساختمانی متروکه و ترسناک میپیچد و متعاقب آن صدای خنده های بیمارگونه ای بهت نزدیک میشه… درا هم قفله!.. حالشو ببر! خنده ام گرفت.
نوشته: ایول
کلا خوب مینویسی ولی دیگه زیادی توضیح میدی.
انگار میخوای همه دق و دلی و اتفاقایی که افتاده و خاطراتتو همرو یه جا بگی. هی ازین ماجرا و داستان به اون یکی.
من خودم وسطاش خسته شدم دیگه انقد توضیح داده بودی.
قسمتای اول و دوم هم همینجور بود. به شدت منتظر بودم ببینم با اون اقا به کجا میرسی ولی هر چی دارم میخونم نیرن جلو به هیچ جا نمیرسم.
۲تا دیالوگ میگین، بعد دوباره شما شروع میکنی توضیح و توضیح و توضیح.
به هر حال لایک
لایک سوم بانو ایول عزیز اگر بهت بگم تو مدرسه ما هم با وجود اینکه بی نهایت سر صبحگاه حساس بودن من با یه نقشه حساب شده بیشتر از چهار یا پنج بار توش شرکت نکردم کاش میشناختمت اون موقع ها بهت میگفتم چیکار کنی. اگر کرمایی که تو مدرسه ریختمو بنویسم یه فصل دیگه مردم ازاران میشه!! راجع به کونی کردن شیطان هم باید بگم ازت خیلی رنجیدم چون دوران تحصیل این لقب من بود هر وقت به معلم دینی سلام میکردم می گفت اعوذ به الله من الشیطان رجیم خبیث ملعون لئیم رجیم!!! و البته مدیر و بروبچ هم به تبعیت از ایشون تکرار میکردن. اینقدر تکرار شد که خودمم باورم شد یه بار یکی از بچه ها گفت بر شیطون حرومزاده لعنت. ناخوداگاه داد زدم حرومزاده باباته!!! ?
ایول به داش ایولم داش رو واس خاطر این میگم که از 99/9 درصد مرد نماهای سایت شهوانی مردتری از نگارش هم به هیچ عنوان نمیشه ایراد گرفت ایول … ولی این قسمت داستان یه کم اعصابت به هم ریخته بود سر جنگ داشتی . فلش بکها هم همچنان جالب بودن ولی بعضی وقتها از داستان اصلی دور میشی که اونم با قدرت برمیگردی به اصل داستان
ایول عزیز اصلا حرفشم نزن دقیقا چند شب پیش به هورنی گرل هم گفتم باید به ادمین بگم این مردم ازارانو پاک کنه ابرو حیثیت برا ما نزاشته اینجا به هر دختری میگم پسر خوبیم میگه بررررررررو بابا مردم ازارانو خوندم!! ( دقیقا با همین تعداد -ر-!!! )
پی نوشت : البته ایشون هم جوری بهم روحیه دادن که الان چهلو هشت ساعته تو خیابونا دنبال درخت مناسب میگردم خودمو دار بزنم!!!
من هم تا حالا کسی رو ندیدم که منو بخواد. شاید لحظه ای بخواد اما دائمی کسی منو نمیخواد. هیشکی برای به دست آوردنم تلاش نمیکنه. هیچکس خودشو به آب و آتیش نمیزنه که منو مال خودش کنه… شاید چون به نظر میاد من همیشه هستم… همیشه فکر میکنی این همیشه هست. محبتمو بدم به اونایی که میترسم منو تنها بذارن برن…
چقدر این پاراگرافت آشنا بود شادی …انگار تمام این چند خط رو یه عمره که دارم زندگیش میکنم…
هرچه بیشتر میگذره وقسمتهای بعدی داستانت میاد بیشتر داستانتو زندگی میکنم لعنتی…نکن اینجوری ننویس!
چقدر جالب بود اون راهبه و آگوست دلم خواست!
لایک 5 ?
آره والا شادی جان
انگار هرچی مینویسی زندگی خودمه…با این تفاوت که تو حداقل تونستی دل بکنی و از ایران بری ولی من نتونستم پدر و مادرمو ول کنم هنوز در برزخ رفتن و موندن گیر کردم…
خيليخوبه
ولي هيچي نميشه!!!يه قسمت ميخونيم كلن توصيف دوتا اسپنكه!!!خسته ميشيم ك!!!
تو کف داستانت بودم که پیام های رد و بدل شدتو با شاه ایکس دیدم. ریتم ملو شد یه ربع قهقهه. الان به دلیل تناقض حال و احوال تپش قلب گرفتم.افتادم مردم شما دوتا مسئولین.
خوشحال میشم شادی جانم.حتما وقتی برگشتی باهام تماس بگیر
خیلی زیبا مینویسی
تنها کسی هستی که داستاناش کامل و با دقت میخونم
ایول
ایول عزیز !
شنیده بودم میگن طرف از شرق میپره به غرب ؛ اما از غرب به شرق رو الان توی داستانت حس کردم …رفتی اروپا و مدام فلش بک میزنی به سرزمین مادری ت جایی که خاطرات بدت گزنده ست و از ایران منزجرت کرده و چقدرم خوب این تلخی رو منتقل میکنی … دیگه کم کم داری همه رو از ایران دلسرد میکنی ?
توی داستانات مدام مردهایی تردد میکنن که هر کدوم حس جدیدی درتو ایجاد میکنن مثل اون مرد سوئدی و اون سیاهه و این ژنرال که هرسه تاشون اسپنک میزنن و میخوان قدرت جنسی شونو اعلام کنن و خاطرات کشدار و قشنگت با بک گراند طنز .
با این متد اگه رمان بنویسی چیز خوبی میشه چون سبک نوشتنت کوتاه و نوول نیست ذهن خواننده رو پرش میدی به گوشه زوایا و دوباره برمیگردی به نقطه آغازین و نهایتا مردی که حرفتو نمیشنوه و مترصد شکارته
خودتو از لابلای تردیدها خودتو از خودت رها کن و از میون همین واژه های خیس و تب دار به بلوغی که درونت هست بدون عصا متصل کن و پرده هاتو آتش بزن و تاریک ننویس
و لب کلام اینکه ؛ قلمت فوق العاده ست ذاتا نویسنده ای تو
لایک
واو واو واو!!
عاااالی!
من از طرف خودم به این داستان لقب بهترین داستان رئال سایت رو میدم… به تو هم لقب جذاب و دوست داشتنی ترین دختر بی ادب و با جنم!
واقعا جذابه… تمام حرکات، افکار، حرف ها… واقعا ۲۰!
مسخ شدم…
چطور ممکنه کسی عاشقت نشده باشه؟!
قبلی رو ۳روز پیش خوندم ک نشد کامنت بدم و ولی این رو دگ نمیشه حرف نزد ازش… هزاران حرف داره!
اصلاایران رو طوری توصیف کردی ک بعضی خاطراتی ک فراموشم شده بود هم یادم اومد…
وای از این خرررربزه فروشا … من ک رو مخی ان برام…
تعارف هم عاااالی بود!
منم از میوه و چای خوردن بعد و قبل غذا متنفرم… و اعصابم خورد میشه از تعارفات مسخره و افراطی و حتی گاهی ک میگن: فیس و افاده میکنی که نمیخوری!!!
دفعه قبل حرف زیاد داشتم بگم از مدرسه… معلمم… معلمی آسون نیست… فقط سعی میکنم اونی نباشم ک بعدا دل شکسته ای به جا بذارم…
باور نکردنیه ک گاهی “عزیزم بشین!” گفتن به بچه های فوق العاده حرف گوش نکن و کلاس به هم بریز و جیغ جیغو ک واقعا نیاز به سیلی دارن، چقدر سخته! اما از اونورم میدونی بابای معتادش خودش و ننه اشو روزی ۱۰ بار کتک میزنه…
با تمام سر و صداهاش، با تمام بی ادبی و دعوا کردناش، تهش دستشو بگیری ببری بیرون کلاس و بگی “عزیزم! خونه اتون ک جهنمه! حداقل بذار کلاس برات بهشت باشه! انقدر دعوا نکن، یک هفته دختر آرومی باش منم ۲ تا ستاره برات میزنم تا ستاره هات ۱۰ تا بشه و جایزه بگیری!” و تاثیر حرفت روش فقط ۱۰ دیقه باشه! و بعد بازم جیغ و دعوا و گوش ندادن و …
و بعدم معاون بهت بگه جیغ نمیزنی و دعوا نمیکنی ک تو حیاط شلوغ میکنن!
خب لامصب تو حیاط شلوغ نکنن، خونه هم آپارتمان، کلاسم ک برا درسه، دخترن و کوچه و پارکم حق ندارن برن! پس سر قبر من بازی کنن؟!
خلاصه ک آرمان های معلم بودن بدجوری سخته… مخصوصا وقتی دردای تک تک بچه ها کاملا نمود میکنه تو کلاس… اما تمام تلاشم اینه نسل اون معلمای بیشعورو منقرض کنم… حتی وقتی مادرای احمقشون میان میگن بچه امو بزن تا ازت حساب ببره یا داد بزن سرش!، بشینم توصیح بدم ک خب تا دبیرستان با کتک و جیغ، بعدش چی؟!
خلاصه ک رئال بودی و خیلی چیزا یادم اومد و منم پرحرفی کردم…
کاش داستانت تموم نشه… هر خطش برام هزار خطه…
بنویس بهترین ?
آفرین ? 12
دخترک عینک ته استکانی. نوشته های تاثير برانگیزت همیشه جلو رومه. همونجوری که هیدن موون گفته معلمی در معنای واقعی اون کار سختیه. نه از بابت تدریس و آموزش که هر کسی میتونه آموزش بده، از این جهت که پشت اون عینکای ته استکانی رو هم بایستی دید. آنسوی چهره ی معصوم و مهربوون بچه رو نفوذ کرد تا ببینی دریایی از حرفای نگفته داره.
داستان کله های کچل شده با ماشین صفر،برچسب زدن و انگشت نما کردن، توهین با الفاظ رکیک ونازیبا و الخ… دیگه از عوامل منفی نسبت به دانش آموز، در کلاس درس من جایگاهی نخواهد داشت.
بند بند داستان دلچسب و عمیق به دلم نشست. ادامه ش رو منتظر هستم.
ی لایک هم برای هیدن موون عزیزم ?
دوست عزيز با اينكه داستانتو دوس دارم اما گاهي بيش از اندازه به حاشيه ميري به صورتي كه داستان از دست آدم در ميره مجبوره بر گرده عقب ببينه كجا بوده،البته خوبه به گذشته فلش بك ميزني اما اين فلش بك خيلي طولاني و آزار دهنده ميشه مثه پخش فيلم و سريال هاي ايراني از شبكه هاي ماهواره اي، كه مدت زمان پخش فيلم از زمان تبليغ كمتره.
يك طرفه قضاوت نميكنم ،بازم تكرار ميكنم داستانت با ريشه ،محكم و قويه ،نثر صريح ، شيوا و گيرايي داري بدون غلط املايي كه قابل تقديره و دوسش دارم
بي صبرانه منتظر قسمت بعدي هستم
موفق باشي
قلمتون بسیار زیباست خانم ایول اما راستش من یکم گیج شدم ! شما در گذشته گفته بودین که همسر سوعدی دارین و با اون زندگی میکنید اما این داستان یا بهتره بگم خاطره شما نوشتید وارد چهل سالگی دارین میشن اما خبری از جناب همسر نیست
الان احساساتم ضد و نقيضه با هر قسمت از داستان شما بر ميگردم به گذشته ها و غم و غصه هاي خودم
همينقدر در توصيف داستان زيباتون بگم دلم نميخواد هيچوقت تموم شه و همينطور ادامه داشته باشه
لايك ١٤
راستی شادی جان،اینو یادم رفت بپرسم، هنوزم عینکی هستی؟ اونم از نوع ته استکانی خخخ ?
ای وای :( واقعا ناراحت شدم . خیلی متاسفم . براتون آرزوی خوشبختی در تمام مراحل زندگیتون دارم از صمیم قلب ? امیدوارم همه سختیایی که کشیدین جبران بشه
لایک 15
آخه ایول عزیز چرا اینهمه سیاهی تو زندگیت؟ :((
چقدر دل گیر ینی از ایران هیچ خاطره ی خوشی وجود نداره؟ ینی اصا اینجارو دوست نداری؟ من میدونم که مردم اونور همه سرد و یخن هیچ کجا خون گرمی و کمک به همنوع به اندازه ی مردم ایران قوی نیست . درسته سختی و بدی برای یه زن بیداد میکنه اما چیزای خوبم هست
راستی عجب جای نفس گیری تموم شد زودتر ادامشو بزار خواهشا
چيزي رو كه فراموش كرده بودم و وقتي داستانت رو از اول خوندم و برام ملموسه نوع رفتارايي هست كه به يك اقليت ديني ميشه ، چقدر خوب بيان كردي و چقدر واقعي و نزديك به حقيقت و قابل لمس ، با اينكه من اقليت ديني نيستم و تابع هيچ نبودم و نيستم و هيچوقت خودمو تو قالب اعتقادات اجدادي محصور نكردم اما بهترين دوستان من از اقليت هاي ديني بودن و نوع رفتاري رو كه تو داستانت بهشون اشاره كردي رو من خودم لمس كردم و گاهي از گزند اين رفتار ها دور نبودم و وقتي ميخوندم چقدر خوب حسش و لمسش ميكردم و گاهي حسرت ميخورم كه چقدر ما از انسانيت فاصله داريم و چقدر ادعاي انسانيت داريم اما تو عمل هيچي نيستيم ، اما نوشته هات نوعي تداعي خاطرات كه چه عرض كنم تداعي آزارها بود.
اما ازت سپاسگزارم كه حست رو جز به جز به بهترين شكل واقعيش بيان كردي جوري كه تو تك تك سلول هاي بدنم نفوذ ميكرد.
تحسينت ميكنم و سر تعظيم جلوت فرود ميارم براي انتقال اين حس ???
خخخ چه اسم با حالی داشتی، نیش نیش جوون. اسم منو دیگه ندزدی، انیمیشن رابینهود واسه همین کمک کردناش دوست داشتم.
چه خوب و انقلابی مینویسی خخخ. باور کن من هنوز روم نیس سه تا “ک” رو بگم ک…(آلت تناسلی زن ومرد و سوراخ باسن).
از صراحت،عریانی کلمات و شفافی ات در نوشتن خوشم میاد. ?
هنوز کامل نخوندمش اما بنظرم قشنگ باشه. ضمن اینکه فکر می کنم تو رمان نویسی بیشتر می تونی موفق باشی عزیز.
سابقه نداشته من داستان بلند اونم دو قسمت پشت سر هم رو یه جا بخونم, ولی خوندم, اینم از اعجاز قلم شماست دیگه, ترکوندی دختر!!! و اون قسمت اشرف مخلوقات هم بیشتر تر عالی بود, تاحالا ازین زاویه به این موضوع نگاه نکرده بودم, و چقدر متاسفم بابت تمام دردهایی که تو ایران کشیدی, بودن تو ایران درده, چه اقلیت باشی چه نباشی, چه پولدار باشه چه نباشی, فقط امیدوارم یه روز منم مثل تو بتونم فرار کنم…
خوب چرا بقیه داستانتو نمینویسی.انقدر انتظار کشیدم خسته شدم
الان معنی حرفه ای رو میشه فهمید از یه داستان .
ممنون بانو ایول
قلم زیبا ،روان و دوست داشتنی
نعمتی کمتر کسی ازش بهرمنده