بی دی اس ام یعنی... (۲)

1396/10/20

…قسمت قبل

نمیدونم. شاید اشتباه باشه. اما به نظر من بعضی وقتها جنگیدن در مقابل کسی که تصمیمشو دربارۀ تو گرفته خریت محضه. وقتی میدونم طرف نه منو میخواد نه منو قبول داره نمیتونم عمرمو تلف کنم که خودمو بهش بقبولونم و برای رضایتی که هرگز به وجود نخواهد اومد تلاش کنم. بدبختی ما آدمها اینه که فکر میکنیم فقط خودمونیم که سختی میکشیم و بقیه دارن صد تا صد تا میخورن.
شاید در قسمت قبلی اینطور به نظر اومد که من میخواستم پدر و مادرمو بکوبم و تحقیر کنم. اما من فقط واقعیت رو گفتم. همونطور که پدر و مادر اشتباه بچه اشو بهش تذکر میده باتنبیهش میکنه بچه هم موظفه که اشتباهات پدر و مادرشو بهشون گوشزد کنه. اما! دلیلی که این داستان رو نوشتم فقط برای پدر و مادرهای آینده اس که اشتباهات پدر و مادر منو در رابطه با بچه هاشون مرتکب نشن.

گاهی وقتها یه سری اتفاقات شخصیت و دیدگاه یک انسان رو به یک سری چیزها شکل میده. چیزهایی که گفتم واقعیتی بود که خودم هم هنوز نمیدونم چرا باید تجربه میکردم؟ من نزدیک به ۳۸ ساله که پدر و مادرمو تجربه کردم. منکر زحماتشون نمیشم چون گناهه. منکر ناخونهای بابام که افتاده… کمرش که از داربست افتاد و ضربه دید خیلی غصه خوردم و گریه کردم و تا ۲۲ سالگی هم عذاب وجدان داشتم. کار کرد و زحمت کشید و پولی رو که بهش ندادن. یا مادرم به همچنین. زن زحمت کشی بود. به تنهایی باید سختی بزرگ کردن سه تا بچه رو به جون میکشید. اونم از کار بیکار شده بود. اخراجش کرده بودن. اعصاب نداشت. پول نداشت. حامی و پشتیبان نداشت. تمام اینها قبول. اما بندۀ خدا آخه مگه مرض داری بمونی جایی که نمیخوانت؟ چرا عاشق تحقیر شدنی؟ حالا بر فرض محال مسلمونها میگن کشورشونه و آزادن و بقیۀ کشورها به عنوان پناهنده قبولشون نمیکنن. آخه پدرت خوب! مادرت خوب! تو که اقلیت مذهبی هستی و تمام کشورهای خوب دنیا میتونی پناهنده بشی دیگه چه مرضیه که خودت و بچه هاتو تو ایران نگه داری؟ همه هم میگن این خراب شده کشور ماست… آخه بیچاره! اون تلاشی رو که تو توی ایران میکنی اگه تو سوئد میکردی پادشاه سوئد بودی الان! تازه گردن کج میکنی که چرا حق منو نمیدی؟ از تحقیر خوشت میاد؟ خودآزادی داری؟ مازوخیستی؟ باهات مشکلی نداشتم اگه میگفتی این چیزیه که میخوای سر خودت بیاری. اما وقتی میندازیش گردن من و میگی به خاطر تو… زورم میاد. لجمو در میاری! شرمندۀ اخلاق ورزشیت…
میدونی؟ حکایت پدر و مادرهای ایرانی حکایت کسیه که میخواد بهترین خونه رو برای فرزندانش بسازه و کلی هم براش عرق میریزه و زحمت میکشه اما کجا میسازتش؟ تو ساحل دریا… این خونه از پایبست ویرانست. آب قراره بشوره ببرتش!.. کار میکنی پولتو نمیدن یا میان اموالتو مصادره میکنن. تو خوشت میاد؟ من گناهم چیه این وسط؟ هیچکس و هیچکس نیست در این دنیا که از اول عاشق پدر و مادرش نبوده باشه. اما اینکه اشتباهاتشونو بخوان گردن من بندازن تو کتم نمیره… شرمنده! مخصوصا وقتی همه چیز تقصیر من میشه… مامانم میگفت من به خاطر شما اینهمه بدبختی رو تحمل میکنم. من به خاطر شماها توهین میشنوم و خرد میشم. اگه شماها نبودین منم الان طلاق میگرفتم میرفتم. شرمنده! ببخشید خودم خودمو به وجود آوردم و به شما تحمیل کردم…
بابام میگفت من به خاطر شماها دارم میرم حمالی! شماها قدر نمیدونین! البته بابام اشتباه میکرد. برعکس بقیۀ همسنهام که از باباهاشون پول تو جیبی میگرفتن و خرج اتینا میکردن من هیچوقت ازش پول نمیخواستم. میگفتم پدرمه! مرده! هر چی بین اون و مادرم میگذره بین خودشون زن و شوهری میزنن تو کلۀ هم به خودشون مربوطه. میگفتم اگه بگم پول میخوام نکنه نداشته باشه و غرورش بشکنه؟ اون جاهایی که ازش دلخورم اونجاهایی بود که خودش قول میداد و انجام نمیداد. بشر؟ مگه مجبوری؟ تو که میدونی قرار نیس از عهده اش بر بیای برای چی وعده اشو میدی که بعدا هم طرفو کنف کنی. اونم وقتی خودش ازت نخواسته و تو وقتی جوگیری وعده میدی…
واقعیت این بود که پدر و مادرم فکر میکردن فقط خودشونن که سختی کشیدن و میکشن. یه بچه مدرسه ای چه میفهمه؟ یه بچه چه مشکلی میخواد داشته باشه؟ چه مشکلی داره؟ تا وقتی شکمشو سیر میکنیم و تنشو میپوشونیم و جای خواب داره دیگه چه مشکلی میتونه داشته باشه؟ میگم چه مشکلی میتونه داشته باشه. یک انسان از دو بخش تشکیل شده. جسم و روح یا روان یا هر چی اسمشو میذاری. و گاهی این روح یا روان آسیبهایی میبینه که هیچ جور نمیشه ترمیمش کرد. بر خلاف زخمهای جسمی زخم روحی هیچوقت نه تنها خوب نمیشه بلکه جاش تا ابد می مونه. تو مدرسه به عنوان یه اقلیت مذهبی توهین زیاد میشنیدم. و از کلاس پنجم هم معلممون فیزیکی شروع کرد. الهی خیر نبینه! اگه نوزده و هفتاد و پنج میشدم منو میبرد جلوی تخته و تمام کلاس. یه خط کش چوبی دراز دو لایه داشت که بین لایه ها رو یه تیغه آهن گذاشته بودن که برای ریاضی بشه باهاش خط صاف کشید. حالا داشتیم کسایی که ۱۸ شده بودن یا حتی کمتر. این میگفت تو عمدا درس نمیخونی که بازده کلاسی منو بیاری پایین! دستاتو بگیر جلو. حالا بازده چی بود خدا میدونه. و بی انصاف میزد ها. با اون سمت تیغه دارش هم میزد. کف دستام تمام سال تحصیلی پنجم ورم داشت. دستامم که مشت میکردم یا میزد رو پشت انگشتام یا رو سرم. بعدشم میگفت برای تنبیه امشب ۱۰ بار از روی فلان درس طولانی باید بنویسی. اگه نمینوشتم هم فرداش دوباره کتک بود. یادم نمیاد مث آدم زود خوابیده باشم. شب به زور دوازده و نیم یک مشقام تموم میشد.تازه اونم بندۀ خدا مامانم نصفشو مینوشت و با کمک اون به زور سلام و صلوات تموم میکردیم. همیشه میگفت این خانوم معلمتون چرا اینقدر مشق میده آخه؟ منم الان دیگه فهمیده بودم کیسه بکسشم برا همون. در هر صورت اینا فقط واسه این بود که ما پایه امون قوی شه. اما به مامان میگفتم به همه میده. میگفت کف دستات چرا اینجوریه میگفتم افتادم. مامانم خودش به اندازۀ کافی سختی میکشید. منم تو مدرسه گریه هامو میکردم. اما منم از اونطرف دیگه سعی میکردم فقط بیست بگیرم. کتک دلم نمیخواست. اما تا دلت بخواد بهانه بود. مخصوصا روزهایی که نمیتونست ۱۰ بار بگه بنویسم. چون بیست شده بودم.
چوب معلم گله هر کی نخوره خله!
وصبح هم باید ۶ بیدار میشدیم. مدرسۀ صبحیا مرفتم نه ظهریا. بابام معتقد بود هر کی صبح زود بیدار شه روزی بیشتر میگیره. شایدم منظورش از روزی بیشتر شکنجه بیشتر بود. هیچوقت نپرسیدم منظورش از روزی بیشتر چیه. ضربه های جسمی رو میتونیم نشون بدیم. اما ضربه های روحی رو نه. یادمه اولین باری که یکی بهم گفت جاسوس کلاس سوم دبستان بودم که خانوم معلم دینیمون جلسۀ اولی که اومد بهم گفت. چند روز اول مدرسه معلما خیلی اسمهای ما رو صدا میکردن که اوایل باید سر جامون بلند میشدیم. این خانومه اما جدید بود. بهمون گفتن این خانوم معلم دینیتونه… خانوم هم که میگم بولدروزری بود هن هن کنان و نزدیک به ۵۰ سال سن که روش چادر مشکی کشیده بودن. خلاصه برای منه فینگیلی که چهار تا دونه استخون بودم و یه روکش خیلی گنده جلوه میکرد. همون لحظه که نشست شروع کرد:
-شنیدم جاسوس اسراییل تو این کلاسه؟ ها؟ پاشو پرده از اون چهرۀ کریهت بردار جندۀ وطن فروش!
من که کلا از هیچ چیز جمله کوچکترین چیزی نفهمیدم. انگار چینی حرف زده باشه. فقط شنیدمشو میدونستم چیه و کلاسه… اما جندۀ تهش تو گوشم زنگ زد! یه آقاهه اومده بوده و یکی جنده کرده بوده! اوه اوه! خدا به دادش برسه! نکنه شاگرد جدید اومده و من نمیدونم؟ گیج و منگ دنبال شاگرد جدید اطرافو نگاه میکردم. میز سوم بودم و باید برمیگشتم عقب. قیافۀ بقیۀ بچه ها هم همچین دانشمندتر از من نبود. همه داشتن مثل گل آفتابگردون دنبال جاسوس میگشتن. همه گیج شده بودیم.
-منو مسخره کردی جنده؟ نشونت میدم!
یهو سایه افتاد رو سرم. و خانوم دینی در حالیکه صورتش سرخ شده بود ایندفعه چشم تو چشم من داد زد تو صورتم:
-با توام جاسوس!!!
-خانوم دینی به خدا ما اسممون نادیاس!!!
-منو مسخره میکنی؟ تو فسقلی؟
خانوم دینی همچین چنگی انداخت و مانتو و مقنعۀ منو جمع کرد تو مشتش و کشون کشون منو با خودش کشوند تا در کلاس و پرتم کرد بیرون:
-میری پیش خانوم مدیر تا تکلیفتو روشن کنه… فهمیدی جاسوس اسراییل؟
منم خوب دستور گرفته بودم برم. داشتم می رفتم دفتر خانوم مدیر. تا دفتر مدیر هم که آب از چشم و دماغ و دهن آویزون شده بود و مث خر داشتم عر میزدم. پس من با یه آقاهه دوباره جنده کردم؟ اگه مامانم میفهمید! ناظممون از شانس من بیرون بود. اونقدر این خانوم عطایی مهربون بود که خدا میدونه. بر عکس بقیه بزرگترها که همیشه از بالا باهامون حرف میزدن این جلومون مینشست تا همسطح صورتامون بشه. حداقل برای من اون لحظه دوست من میشد چون هم قدم بود.
-نادیا؟ صورتتو کدوم یکی از بچه ها چنگ زده؟ بیا بریم بشورم خون میاد…
-نه خانوم! تو رو خدا به مامانم نگین! من جنده کردم خانوم!
-حرف بد؟! نادیا؟ زشته این حرفو دیگه نشنوم ها از دهنت! چی شده؟ بگو…
یه کم آب سرد زد تو صورتم و بیچاره فینمم پاک کرد و اونقدر ناز و نوازشم کرد که حالم بهتر شد. من همینجوریش سالم گیج میزدم. خانوم عطایی هم طرفشو میشناخت. چوب بنده یک سال تمام تو کلاس اول به تنش خورده بود. اونسال خودش هم ناظم بود هم معلم کلاس اول که من توش بودم. هی میخندید میگفت من خانوم ریاضی نیستم نادیا… بازم به من گفتی خانوم فارسی؟ خانوم نقاشی دیگه چیه؟ خانوم دیکته؟! میدونست با چه گاوی طرفه. تو خونه هم مامان که میپرسید نادیا؟ اسم خانوم معلمتون چیه؟ منم میگفتم خانوم معلم… مامانم در اصل زن با حوصله ای بود وقتی بابا نبود. وقتی بابام نبود مامان خیلی هم مهربون بود. گاهی میومدم بوی شیرینی خونگی فضا رو معطر کرده بود. احساس گرمی و آرامش. آدم رقیق القلبی بود. یادمه یه بار دیدم تو آشپزخونه نشسته داره آروم گریه میکنه. پرسیدم چی شده مامان؟ من کار بدی کردم؟ گفت نه. میگن معین خواننده داره کور میشه. حالا واقعا سر اون بود یا چی نمیدونم… اما واویلا از روزی که بابا میومد سعی میکردم زیاد دور و برشون آفتابی نشم… الان که بزرگ شدم میفهمم خیلی مهمه که شریک زندگی آدم قابلیتهای خوب آدمو نشو و نما بده. هیهات از یار بد! یار بد بدتر بود از مار بد… یکی هم به مردا که میرسید مامان ترسناک میشد. وقتهایی که مامانم حوصله داشت با خنده میگفت اسم خانوم معلمتون چیه گفتی؟ منم با جدیت میگفتم خانوم معلم! خانوم معلم!
-حالا بگو چی شده نادیا؟ با بچه ها دعوات شده؟
چشمام از بچگی ضعیف بودن و از وقتی یادم میاد عینک میزدم. یه عینک ته استکانی بود که باعث میشد چشمام وق شه. وقتی خانوم دینی پرتم کرد بیرون عینکم افتاد از صورتم و یه شیشه اش شکست. خوب بدون عینک هم نمیدیدم. با عینک شیشه شکسته احتمالا قیافه ام خیلی رقت بار شده بود. خلاصه وقتی خانوم عطایی دید نمیتونه از من حرف بکشه سر تکون داد و گفت بیا بریم سر کلاست. از دست شما بچه ها… من مانتوی خانوم عطایی رو گرفته بودم. در کلاس رو که زد و در که باز شد حواسم رفت به دوستم و براش دست تکون دادم که یهو نفهمیدم چی شد! داد و بیدادی راه افتاد که تمام کلاسها ریختن بیرون و معلمها با گفتن چی شده چی شده سعی داشتن این دو تا رو از هم جدا کنن… منم گریه! خوب وحشتناک بود. اولا از صدای داد و بیداد خیلی میترسیدم. تو خونه به اندازۀ کافی داشتیم. بعدم اگه خانوم عطایی عصبانی شده بود یعنی موضوع مهمی بود چون اون همیشه میخندید. اما نمیفهمیدم چی. گیس و گیس کشی بود که بیا و ببین! ولی آخه خانوم عطایی که همیشه مهربون بود چرا داشت خانوم دینی رو میزد؟ خانوم مدیر سریع اومد و با گفتن خانمها زشته خجالت بکشین سعی داشت اینا رو آروم کنه که جیغ میزدن و فحش میدادن. انگار وقتی خانوم عطایی پرسیده بوده چی شده این زنه موضوع رو تعریف کرده اما نفهمیده بود که مسجد جای گوزیدن نیس. احتمالا به اونم گفته بوده جاسوس که یهو بمب ترکیده. خانوم عطایی دختر یکی از آخوندهای کله گنده بود. بچه ها میگفتن و منم فکر میکردم حتما بابای خانوم عطایی سرش بزرگه. البته این تشریحی بود که یکی از نوابغ کلاسمون برامون کرده بود و ما هم مث خر که بهش تیتاب میدن کیف کرده بودیم! راست میگه خوب! کله گنده یعنی یکی که سرش از تنش بزرگتره… خلاصه زنیکه رو از مدرسه اخراج کرده بودن و زیر آبشم طوری زده بودن که هیچ جا استخدامش نکنن. با اینحال خیلی دلم به حالش سوخته بود و و تا مدتها عذاب وجدان داشتم. یعنی الان برای بچه هاش نمیتونه غذا ببره؟
خلاصه بعد کلاس سوم تو تمام نه سال تحصیلیم معلمهای دینی خشک خشک گاییدن منو… ما هم که گردنمون از مو باریکتر فقط واسه اشون شل کردیم که مبادا آب تو دل معلمین گرامی تکون بخوره. بهترین و ناب ترین فحشهای روز رو با بچه ها از معلمهای دینی یاد میگرفتیم. که نیم ساعت اول به من میدادن. حالا اونها که گذشت اما! به قول بابام که وقتی از چیزی ناراضی بود همیشه به ترکی میگفت: داش اولوم باشووا توشوم!(سنگ سنگین شم بیوفتم رو کله ات). منم سنگ سنگین شم بیوفتم تو سر اون کشوری که من جاسوسش باشم. یعنی خاااااک عالم تو سر اون کشور. اون کشوری که از من به عنوان جاسوس استفاده کنه همون بهتر که بره خودشو تسلیم کنه…
از سنین پایین دپرشن شدید داشتم اما خوب چون روانشناس رفتن در جامعۀ ایرانی ننگه کسی ما رو نبرد. بعدشم کی میدونست دپرشن چیه؟ دپرشن؟ سوسول بازیا چیه؟! از دبیرستان دیگه اصلا نمیخواستم زنده بمونم. یه خودکشی ناموفق که البته کسی نفهمید. قرص اشتباهی خورده بودم… نمره های بیست شد تجدید. تازه میفهمیدم دانشگاه نرفتن و آینده نداشتن یعنی چی. چقدر ترسناکه. با بچه های دیگه مینشستیم اونها از آرزوهاشون میگفتن و از انتخاب رشته و منم فقط دهنهاشونو نگاه میکردم و دعا میکردم حرف مامان اینا درست باشه و تو این چهار سال به من اجازه بدن برم دانشگاه. نمیشه همه اشو گفت. تو چهار خط. اون احساس حقارت. اون بی هدفی. اون سردرگمی. اون عجز. البته از طرف جامعۀ خودمون یه نیمچه دانشگاه ایجاد کرده بودن که مثلا دندونپزشکی و مهندسی و یه سری از درسهای خیلی خاص رو میتونستی بخونی. که اونم تمام مدت میریختن میبستنش و یکی دو تا از شاگردها رم میگرفتن مینداختن زندان. بیرون انگار خیلی خوش میگذشت؟ حالا تو زندان هم بشین. بعدشم اینهمه زحمت برای این بود که آخرشم اجازۀ کار نداشته باشی. اولا که دولت نمیذاشت دوما هم برای بابام سرشکستگی بود دخترش کار کنه. از یه طرفم مامانم میگفت جامعه امن نیس. بشین خونه. یه دنیای ضد و نقیض با مردمی ضد و نقیض تر با فرهنگی از همه چیز ضد و نقیض تر. یه مشت سادیست اومدن سر کار و یه مشتم مازوخیست نشستن فقان میکنن که سادیست کونمون گذاشته چیکار کنیم سوراخمون گشادتر شه؟ البته اینا فقط ذره ای بود از ۲۲ سال تحقیر بی دلیل و بی معنی که آخر سر کم آوردم و ایرانو ترک کردم. بعله! با افتخار از پشت تریبون اعلام میکنم که من کم آوردم! من بیعرضه بودم. نتونستم تحمل کنم. در هر صورت من فقط یه زندگی داشتم که دوست نداشتم به گردن کج کردن و تو سری خوردن و آقا تو رو خدا منو نزن بگذره… شرمنده! من نه مثل بقیه ایمانم زیاده نه عقیده ای به آب در هاون کوبیدن دارم. وقتی ایرانو ترک میکردم هیچ چیز نداشتم… نه اعتماد به نفس… نه عزت نفس… و جالبه که امروز هم هیچ چی ندارم… و این بدجوری عصبانی که چه عرض کنم روانیم میکنه…
با صدای موبایلم سرم بی اختیار چرخید سمت راست به سمت میز کنار تختم. یادم رفته بود موبایلمو بذارم رو سایلنت… عهههعهه! تازه داشت خوابم میبرد و چشمامو به سختی باز کردم. میخواستم فقط موبایلو سایلنتش کنم که متوجه شدم پیغام از سایت بی دی اس امیه که توش ثبت عضویت کرده بودم. یکی برام ایمیل فرستاده بود. کیه این موقع شب؟ بالاخره عزممو جزم کردم که تلفونو چک کنم. خیلی دلم میخواست بخوابم. اما برام یه مچ پیدا شده. فکر میکردم مثل همیشه فقط تبلیغ باشه اما نبود. وقتی داشتم تو این سایت ثبت نام میکردم زده بودم به سیم آخر و بر اساس تحقیقاتی که از بی دی اس ام کرده بودم علایقمو نوشتم. علایق هم که میگم فقط میدونستم که نمیخوام ارباب باشم. خودم هم میدونستم ناشیانه اس پس یه کمی هم شاخ و برگ بهش دادم. مثلا اینکه تا حالا چندین بار برده بودم… تو ایران برده بودم واقعا… یا اینکه گروپ سکس خشن داشتم که البته اینم دروغ نبود. تو ایران گروهی روح و شخصیتمو از پشت و جلو گاییده بودن… نوشتم که خیلی درد داشت و اصلا هم خوش نگذشت بهم. شاید عادت کنی اما بازم درد داره. طرف که انصاف نداره. من شل کنم لاقل. از وسایلی که دارم و اسباب بازیام نوشتم… یه دونه هم از رونم که به شدت کبود بود ضمیمۀ پرونده کردم و یکی دو تا هم پوزیشن مورد علاقه امو نوشتم… و بدین ترتیب بود که تو سایت ثبت نام رسمی کرده بودم. از همون لحظۀ اول هم برام تبلیغ زیاد میومد. اما یا عره اوره شمسی کوره بود یا هم اونقدر وحشتناک که میریدی تو شلوارت.
مثلا یکیشون که تا عکسشو دیدم تا یه هفته شاش بند شده بودم. با دیدنش شهوتم خوابید که نمیشه گفت… رفت تو کما… طرف سادیسمشو از خودش شروع کرده بود. پروفایلش پر از عکس بود. فکر کنم اون عکسها تا روزی که بمیرم تو مغزم تاتو شده! کیرشو از وسط دو نصف و تبدیل به دو نیمکیرۀ شمالی و جنوبی کرده بود. و با انگشت هم بینشونو گرفته بود که باز بمونن که متاسفانه فقط صحنه رو وحشتناکتر کرده بود. حالا نیس کیره خیلی خوشگل بود از روبرو. از نیمرخ. سه رخ. از بالا. از پایین. از همه جا ازش عکس گرفته بود. زبونش رو هم از وسط بریده بود به حالت مار در آورده بود و رو پیشونیشم نزدیک شقیقه ها با عمل زیبایی زیر پوستش شاخ گذاشته بود که برجسته به نظر بیاد… اما وحشتناک ترین قسمتش لبخند این دوستمون بود. دندونهای نیشش رو کشیده بود و نیش دراکولایی گذاشته بود. برو بینیم باووو! چه جوری غذا رو میجوئه این؟ مثل اینکه ایرانیها راست میگن. قضیۀ بکش خوشگلم کنه! زیبایی هم که تعریفش از شخصی به شخص دیگه فرق میکنه. اینم الان لابد جلوی آینه می ایسته فکر میکنه زیبای خفته اس. این به خودش رحم نکرده ببین قراره با من چیکار کنه… خلاصه قیافه اش شیطان مجسم بود… دیگه تاتوها و پییرسینگ هاش هم که بماند… عادت ندارم آدمها رو از رو ظاهر قضاوت کنم اما بعضی آدمها رو همون نشناسی خیلی بهتره.
مردی که امشب به من پیغام داده بود دانمارکی بود. که تو سوئد کار و زندگی میکرد. یا حق! دانمارکیها به این مشهورن که انگار سیب زمینی داغ گذاشتی تو حلقشون و در حال سوختن دارن حرف میزنن… راجع به لهجه های مختلفشونم که اصلا دیگه شروع نکنم. سکس معمولی نبود که بخواد طبیعی پیش بره. بی دی اس ام بود و احتمالا باید با هم حرف میزدیم… من اصن قرار نیس بفهمم چی میگه که… میخواستم اصن پیغامی رو که نوشته برام نخونم اما دو تا چیز هیپنوتیزمم کرد. یکی چهره اش… چشمهای سبز سیر داشت و صورت خیلی جذاب مردونه. یعنی اگه میگفت مدلم باور میکردم. مورد بعدی سنش بود که گفته بود ۵۷ سالشه. این منو قلقلک میداد. گاهی خیلی به یه بزرگتر احتیاج دارم. به احساس تعلق. اصلا نمیدونم بزرگتر چیه. چه حسیه بودنش؟ یه بزرگتر که میدونه چه غلطی داره میکنه. مرد موهای طلایی داشت و دندونهای سفید و ردیف که با لبخند خیلی زیبایی مثل مروارید میدرخشیدن… دونه دونه میخواستم دندوناشو بوس کنم. عکس پروفایلش کنار دریا بود و حالت سلفی مانند و مثل اکثر اروپاییها که میرن جنوب رنگ بگیرن رنگش قرمز شده بود!.. تیریپ گوجه فرنگی. همونم باعث میشد سبزی چشماش بیشتر به چشم بیاد. اما تو یه عکس دیگه که معلوم بود تو اروپا گرفته شده صورت مرد جذاب و با اون موهای بهم ریخته از باد که خیلی هم بهش می اومد منو مسخ کرد. اینجا لبخند نداشت و صورتش حالت خاصی گرفته بود. یه حالت جدی و در عین حال اسرارآمیز اما از اون اسرارآمیزها که دلت میخواست کشفش کنی! یعنی این عکس تو هر سایت دیگه ای پیغام میداد میگفتم یکی اوسم کرده! اما اینجا موضوع فرق میکرد. علایق بی دی اس ام چیزی نبود که اکثریت جرات کنن و از پارتنرشون بخوان. برای ارضاش باید دست به دامن یکی دیگه میشدن. که البته اونم با چیزی که تحقیق کرده بودم تا حدودی منافات داشت. در هر صورت پیغامشو باز کردم. نهایتا نمیشد دیگه. نوشته بود:
-میدونی اگه یه جاسوس گیر یه ژنرال دانمارکی بیوفته چه بلایی سرش میاد؟ اگه میخوای بدونی با این شماره تماس بگیر کوچولوی خوشرنگ!
وااااات؟!!! جاسوس؟! آقا من فکر کنم یا نامرئی رو پیشونیم نوشته جاسوس که همه میبیننش الا خودم یا هم اینکه یه بخشنامه از طرف خدا اومده که به این بگین جاسوس! الان این مرتیکه هم نکنه مسلمون باشه و معلم دینی؟ ساعت پیغام مال پنج دقیقۀ پیش بود. حتما بیدار بود. به شماره ای که نوشته بود زنگ زدم. یه زنگ نخورده جواب داد:
-جاسوسها همیشه طمعکارن… میدونستم زنگ میزنی…
البته فکر کنم اینا رو گفت. حدسم درست بود با سکس بی دی اس امی قرار بود گوگل ترنسلیت لازم بشیم. سوئدی رو با ته لهجۀ وحشتناک دانمارکی حرف میزد. آنچنان غیر قابل شناسایی رید تو زبان که به انگلیسی جواب دادم:
-انگلیسی میتونیم حرف بزنی؟
-اوه؟ جاسوس دو جانبه ای پس؟ ممممممممممممم! تنبیه سختی در انتظارته… میدونم چطوری ازت حرف بکشم…
پشمام ریخت! بر خلاف سوئدیش انگلیسی رو عالی حرف میزد و بدون لهجه! و همونم کمی ته دلمو خالی کرد!
-من جاسوس نیستم…
-همه اولش همینو میگن… وقتی من کارمو شروع کردم میفهمیم هستی یا نه… الان میتونی بیای؟
به جان خودم این معلم دینیه!
-سه نصفه شبه… نه…
-میترسی؟ ایراد نداره… کجا میخوای همو ببینیم؟
-تو یه هتل میشه؟
-خودم هتل رزرو میکنم و اسم و شمارۀ هتلو برات میفرستم… هفتۀ دیگه میتونی بیای؟
اینبار به شمارۀ موبایلم مسیج اومد.
-امشب خوب بخواب و استراحت کن که هفتۀ دیگه میبینمت نادیای عزیز… راستی میتونی منو ژنرال صدا کنی…
نه بابا! میخوای یه خرده خودتو تحویل بگیر! ها؟ ولی چقد خوشگل بود بی انصاف؟
-هفتۀ دیگه میتونم بیام… اسمت چیه؟
-برای تو فقط یه ژنرالم که قراره بازجوییت کنم… راستی؟ نادیا خیلی بین المللیه… اهل کجایی؟
راستش یه کم حرفش بهم برخورد و مرور خاطرات تخمی مدرسه و جاسوس جاسوس گفتنها هم عجیب حالمو گرفت. منو ژنرال صدا کن! امر دیگه ای باشه؟ یه جورایی همه چیز داشت وارد منطقۀ کینه میشد برام. اما در مقابل وسوسۀ کتک هم نمیتونستم مقاومت کنم. پس منم یه جواب سرسری و سرد دادم. حاضر بودم بگم از سومالیا میام اما نگم از ایران میام. از اینکه بگم از ایران میام چندشم میشد. مختصر و مفید. اما نمیشد بگم سومالیا چون برای او مناطق بیش از حد رنگم روشنه:
-اهل مکزیکم…
-ممممممممم!.. یه مدت اسپانیا زندگی کردم شاید بتونیم با هم محلی حرف بزنیم… زبون اسپانیایی خیلی سکسیه!.. شبت به خیر جاسوس کوچولو…
آ آ! این خط این نشون! روز قرارمون اگه این با عمامه نیومد من اسممو عوض میکنم! چند دقیقه بعد که بازم میخواستم بخوابم دوباره مسیج فرستاد. دو تا پشت سر هم. اولی اس ام اس بود با اسم و آدرس هتل… بعدی هم ام ام اس بود از خودش که روی یه مبل مشکی نشسته بود با کت شلوار. پاشو رو پاش انداخته بود و باسن یه زن هم تو بغلش بود که تقریبا قرمز که چه عرض کنم بنفش شده بود!عکس هم کاملا حرفه ای گرفته شده بود.همون بود که منو کمی به شک انداخت. اگه دروغ میگفت چی؟ یه مسیج بهش دادم و ازش خواستم همین الان از خودش یه عکس برام بفرسته. اونم فرستاد. اوکی خودشه. اما معلوم بود بازم عکسو یکی دیگه ازش گرفته. یا اون یا هم اینکه جناب ژنرال باربا پاپاس و نه تنها پاش تا اون سر اتاق میرسه بلکه باهاش میتونه عکس هم بگیره. چون یه دستش رو آلتش بود و یه دستشم کنارش رو تخت بود… اونی که عکس میگرفت کی بود یعنی؟
-کی ازت عکس میگیره؟
-وقتی اومدی میفهمی…

تو این یک هفته تا سه شنبه که وقت قرارمون بود هر روز بهم زنگ میزد و باهام حرف میزد. صدای خیلی گرم و قشنگی هم داشت. کمابیش از فانتزیهاش حرف زده بود. منم همینطور. کم کم میشه گفت بهش عادت کرده بودم. به زنگ زدنهاش. به تعریفهاش. میگفت خیلی خوشرنگی. سیاهی چشمات عمیقه. عاشق صدای خنده هاتم. البته گاهی خیلی خنده دار حرف میزد. میگفت دستشویی دارم اما الان همچین شق کردم که اگه بشاشم میشاشم تو صورتم. باید رو دستام وایسم و کاسه توالتو هدف بگیرم. در کل میشه گفت مرد بامزه ای بود. اما هر چی بیشتر حرف میزدیم بیشتر میفهمیدم من با این مرده قرار نیس بی دی اس ام تجربه کنم. بیش از حد مهربونه. اما خوب برای سکس با همچین مرد جذابی میتونستم از کتک بگذرم. روز قرارمون که شبش اصن نتونستم بخوابم. خیلی نگران بودم. یا بهتر بگم غمگین بودم. بهش عادت کرده بودم و میدونستم اگه برم یهو قطع میشه همه چی. ارزششو داشت یعنی؟ با اینحال خودمو آماده کردم. دیگه بزرگ شدم و مرد و مردونه پای تمام تصمیماتم می ایستم.
وقتی رسیدم به هتل که انصافا هتل خیلی با کلاسی هم بود تقریبا از سرما کبود شده بودم. یه کم دیگه هم بیرون میموندم کل بدنم قانقاریا میشد. برای ساعت یک باهام قرار گذاشته بود. اونروز از شانس بد هوا ده درجه زیر صفر بود و باد خیلی خیلی سردی هم میوزید. منم طوری رفتم که دیرتر نرسم. از اینکه دیر برسم متنفرم. اما مترو و قطار که از شانس تخمی من دچار مشکلات تکنیکی شده بودن تو اون مسیر نمیرفتن. در نتیجه پیاده رفتم. زدم تو گوگل مپ و آدرس هتل رو وارد کردم. نزدیک یه ساعتی پیاده راه بود. هم هیجان داشتم. هم نمیدونستم آیا مثل تمام دفعات دیگه سر کارم؟ نکنه کارش که تموم شد منو یادش بره؟ نکنه؟ قراره بره! هوچی بازی در نیار نادیا! همینجوریشم اعصابم خط خطیه یه کاری نکن دق دلیمو سر تو خالی کنم! ماجال بده بریم ببینیم اگه نکرد حداقل من به سکس رسیدم. اونم با همچین هلویی! اصن بیا برگرد بینم سرجات! تو روت میخندم گوه میکنی خودتو! بغ کرد و خفه شد خدا رو شکر! گرفتاری شدم من از دست این پوفیوز! از هر چی آدم لوس که فقط بلدن ادای قربانیها رو در بیارن بدم میاد سرم میاد… نصف راه که با جنگ اعصاب گذشت. نصفشم با موسیقی. حدودای ساعت دوازده و نیم بود که رسیدم. گوشیها رو در آوردم و نشستم تو لابی هتل. گفته بود ساعت ۱ میاد پایین و میخواد جلوی محوطۀ آسانسورها منتظرش باشم. خیلی آدم اهل گشت و گذار و کند و کاش نبودم و نیستم اما الان اولین کاری کردم این بود که آسانسورها رو پیدا کنم. خواستم برم بالا اما آسانسورها برای اینکه بتونی بری بالا به کلید احتیاج داشتن. نمیخواستم ژ… نرال! به قول مامان بزرگم: آبی دا یوخ یاشیل… میدونم یه درد اینجا میخوره اما نمیدونم معنیش دقیق چیه. علاقه به فرهنگ آذری… هیچوقت در من ایجاد نشد… علاقه به فرهنگ تهرانی هم البته در من ایجاد نشد… کلا میشه گفت آدم بی سرزمین و بی فرهنگی ام… کشورم کرۀ زمینه و فرهنگم انسانیت… مث حیوونها زندگی میکنم و کاری به کار کسی ندارم… هر جا هم عمرم تموم شد میوفتم میمیرم… گذشته رو تو گذشته ها گذاشتم و آینده هم همین لحظات الانه که ذره ذره قراره زندگیش کنم. اما از یه چیز مطمئنم! از این به بعد زندگی رو کامل زندگی میکنم. از هر چی بترسی قراره سرت بیاد پس تو هم تا وقتی سرت نیومده زندگیتو بکن. اینجوری زندگی راحته! زمین فرش زیر پاته آسمونم لحافت… پیاده گز کن حالشو ببر! کی به کیه؟
از همونجا که روی مبل تو لابی نشسته بودم یه نگاه اجمالی انداختم به اطراف. دو تا دختر که به نظر میرسید از من جوونترن همراه یه پسره تو رسپشن مشغول بودن. از من جوونترن. به اون سن رسیدم دیگه. بشر! من الان نزدیک چهل سالمه ها! الکی الکی شدیم چهل؟! بقیه تو چهل چیکار میکنن؟ گاهی خودمو با همسنهام مقایسه میکنم. خوب منم آدمم. میبینم اونها زندگیشون مشخصه. یکی دو تا بچه دارن. کار دارن. خونه خریدن. اونوخ من چی؟ نه شوهر دارم… نه بچه… البته داداش کوچولوم تا حدودی بچه ام بود چون ده سال ازم کوچیکتر بود. بیشتر بهش یه حس مادرانه داشتم اما نبودم. میخواستم به نهایت درجه مادرانه دوستش داشته باشم ولی میدونم بچۀ من نیس نکنه بره؟ که رفت البته…
آخه من از این زندگی چی دیدم؟ چرا هیچ چیزم به موقع نبود؟ موقعی که باید درس میخوندم پناهنده بودم… موقعی که باید بچه دار میشدم تازه قبول شدم دانشگاه. داشتم درس میخوندم که روانکاو بشم ببینم چه مرگمه؟ وقتی هم که به میانسالی رسیدیم که مثلا همه زندگیشون رو روال میوفته من تازه دوره افتادم تو دپرشن و اینکه ببینم کی یه دست کتک بهمون میزنه؟ گاهی وقتها به حد مرگ عصبانی میشم. امروز اگه مرده منو نزنه من میزنمش! دوباره برگشتم به هتل. پسره بور اروپایی بود و دخترها هم یکیشون از این چینی ژاپنی ها و اون یکی هم صد در صد هندی بود. ارزیابی بقیۀ جاها هم حوصله میخواست که اونم بیش از حد استرس داشتم… تقریبا سه دیقه ای مونده بود به ساعت یک که من آماده ایستاده بودم جلوی محوطۀ آسانسورها. هر باری که آسانسورها باز میشدن به امید اینکه اونه قلبم میومد تو حلقم! بعدم می افتاد تو شورتم. حال بدی بود. دل و جراتم تماما فلنگو بسته بود. تمام تنم میلرزید. کفشهای پاشنه بلندم هم به بلندای دو تا آسمون خراش زیر پام به این تزلزل دامن میزد. مثل یه فرفرۀ کسخل از این در به اون در میچرخیدم. دستی از پشت نشست رو شونه ام باعث شد با سرعت برگردم. سینه به سینه اش طاقت فرسا بود تاب تحمل اون همه جذابیت! خدا! این چقدر خوشگله؟! تو دلم بلند شده بودم و داشتم برای هنرمندی خدا ناباورانه دست میزدم! با دهن باز داشتم نگاهش میکردم که انگشت اشاره اش ملایم چونه امو داد بالا. لبخند مردونه و جذابی هم که تو صورتش نشسته بود داشت منو به خاک سیاه مینشوند! عاشق نشو الاغ! عاشق نشی ها! خاک تو اون سر الاغت کنم چیکار داری میکنی نادیا! نمیبینی این چقدر از تو سرتره؟
همین فکر که من کجا این مرده کجا تمام ترسها و نگرانیهامو برطرف کرد. به همون سرعتی که رفته بودم فضا به همون سرعتم خوردم زمین و گوه شدم رفت. خوشگله؟ خوش تیپه؟ جذابه؟ تو رو سنه نه؟ مبارک صاحابش باشه. حتما زنشم از خودش خوشگلتره. تو همون حالت که با خودم گلاویز بودم یه دفعه مرده بغلم کرد. چون انتظارشو نداشتم مثل چوب خشک مونده بودم و دستام سیخ رو به پایین مونده بود. پاهام هم از همونجا که ایستاده بودم چسبیده بود به زمین. وقتی دید قرار نیس بغلش کنم ولم کرد. فکر کنم زاویه امون ۳۰ درجه ای میشد. تمام اینها در کمتر از ۱۰ ثانیه هم نشد. کمی ازم فاصله گرفت.
-بیا…
در آسانسوری که ازش اومده بود بیرون هنوز باز بود برای همونم رفتیم تو همون. میخواستم سرمو بذارم لای درای آسانسور تا له شه! چرا بغلش نکردی آخه پس؟ کارت هتلو زد به سنسور و دستش رفت سمت دکمۀ… طبقۀ سیزده؟ به به! چه طبقۀ میمون و مبارکی! تو طبقۀ سیزده رفتیم بیرون. اون جلوتر میرفت و منم دنبالش. از پشت که میدیدمش میخواستم غش کنم پس بیوفتم! بر خلاف اکثر اروپاییها که رابطه اشون با کت شلوار مثل جن و بسم الله ه اتوی کت شلوار این رفقیمون سر میبرید و معلوم هم بود مارک داره. انصافا خیلی هم بهش می اومد! نه اینکه بگم تو قید و بند مارک و لباس و این چیزام اما متوجه شدم که خیلی به سر و وضعش اهمیت میده و وضعشم خوبه. ناگهان ایستاد… اتاق ۱۳۱۳؟! هر دم از این باغ بری میرسد تازه تر از تازه تری میرسد. موبایلمو چک کردم نکنه امروز جمعۀ سیزده هم باشه از قضای روزگار؟ در بزنیم یهو جیسن خان درو رومون باز کنه؟ من که امروز اصلا حال مردن و به طرز فجیعی کشته شدن ندارم. نمیخوام بگم خرافاتی ام اما خوب کار از محکم کاری عیب نمیکنه. میگن سالی که نکوست از بهارش پیداس. حالا که همینجوری سیزده بعد سیزده داره میاد. جناب ژنرال درو باز کرد و با احترام درو گرفت:
-خانومها مقدمن…
نه به اون جاسوس جاسوس کردنش که میرید تو اعصابم نه به این احترامش. اما خوب احترام احترام میاره. منم با کله ادای احترام کردم و با گفتن مرسی تشریف بردم داخل. یه راهروی خیلی مختصر و مفید که سمت راست میخورد به دستشویی و حموم و سمت چپ هم یه کمد بود که دو تا کت شلوار توش آویزون بود و زیرشم چمدون. با یه سیف. داخل حموم دو تا دوش یک نفره داشت که با زاویۀ نود درجه از هم از دیوار بیرون اومده بودن. احتمالا برای زوجهایی که میخواستن با هم دوش بگیرن. بعدشم که یه تخت خواب بزرگ دونفره… و بین تخت و پنجره ها دو تا مبل یک نفره با یهمیز بینشون. هتل بود دیگه! فقط رو تختیها و پرده ها خیلی شیک و پیک تر و قشنگ تر بودن و البته به شدت ضخیم! یعنی الان از پشت پرده های کشیده نمیتونستم بگم شبه یا روز. با اینکه میدونستم روزه و هوا هم ابری. مرد رفت و نشست رو مبل پشت تخت. رو به روش هم یه مبل یه نفرۀ دیگه بود. با یه میز بینشون. دو تا گیلاس شراب قرمز هم روی میز بود. احساس کسی رو داشتم که اومده مصاحبۀ کار. اما خوب حس اینکه این مرده هزار سال منو انتخاب نمیکنه که نگه داره یه کمی فضا رو برام ریلکس تر میکرد. احتمالا هم متاهل بود و قرار بود بعد از یه سکس تموم شه بره. کی منو میخواد؟ اون نشسته بود اما من هنوز سر پا بودم.
-خوش اومدی… بیا بشین…
-ممنونم…
-نادیا! که گفتی اهل مکزیکی؟…
وای خدا! این چشمهای سبز! چقدر خوشگلن؟ تا حالا این رنگ سبز ندیده بودم برای چشم. حالا که تو روشنایی و از نزدیک میدیدم تو سبزی رگه های عسلی هم داره. بده من بخورمشون؟
-من به ضریب هوشی بالا تو پارتنرم خیلی اهمیت میدم… به نظرم هیچ چیزی سکسی تر از یه زن عاقل و دانا نیس…
برو بابا! زدی به کاهدون. ضریب هوشی؟ بنده مرگ مغزی ام شازده! خوب شد لاقل من فهمیدم طرف مونگوله. بی اختیار خنده ام گرفت. حالت صورتش جوری بود که معلوم بود خوشش نیومده:
-برای چی میخندی؟ چیز خنده داری گفتم؟
-نه… فقط… به قول انگلیسیها من تیزترین چاقوی کشو نیستم… شرمنده!
-اونو من تشخیص میدم کوچولو… نه تو… برده ای که جرات کنه با من کل کل کنه… حالشو میگیرم… از این به بعد هم…
-از این به بعد؟! مگه ما قراره بازم همو ببینیم؟
-خودتو خیلی تحویل گرفتی! تیزترین چاقو نیستی؟ مژده بدم که حتی کند ترین چاقو هم نیستی… مگر اینکه… تا حالا به هوای بی دی اس ام کسی سر کارت گذاشته؟
-بله…
سری به نشونۀ عدم رضایت تکون داد. اما دیگه ادامه نداد. به جاش یه قلوپ از شرابش خورد.
-پاشو کاپشنتو در آر هیکلتو ببینم…
همون کاری رو که خواست کردم. اول کلاه بعد کاپشن. آخرش هم شال گردن. این اواخر به شدت لاغر شده بودم. همیشه ۵۷ بودم الان شده بودم ۵۰.
-خیلی لاغری!
-هنوز ناهار نخوردم…
-با یه وعده غذا قرار نیس چاق شی کوچولو… پس بریم تو رستوران هم یه غذا بخوریم هم یه کم حرف بزنیم…
نه انگار. همون سکسم قرار نیس داشته باشیم!

ادامه…

نوشته: ایول


👍 30
👎 1
9377 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

668938
2018-01-10 21:27:46 +0330 +0330

ایول جان ایول داری
لایک بابت قلم زیبات‎:*‎

1 ❤️

668943
2018-01-10 21:50:03 +0330 +0330

واقعا عالي بود ، با اينكه سرشار از تلخي هست ولي خوندنش پر از حس شيريني هست كه غير قابل توصيفه ، خسته نباشيد

1 ❤️

668951
2018-01-10 22:00:39 +0330 +0330

بولدوزری که روش چادر سیاه کشیده باشن این یکی از جنس تیکه های خودم بود فکر کنم داستانام روت تاثیر گذاشته!! چقدر ادما با هم فرق دارن معلم دینی دوران دبیرستان من اخوند بود اسمشم اغچه بود که من بهش میگفتم این باغچس باید اینقدر بشاشیم بهش سبز شه!! یه روز پنج شنبه که خیر سرمون زودتر میرفتیم خونه این ظهر اومد گفت بعد از کلاس اخر نرین کارتون دارم یادمه از سه تا پنجو نیم اول تو کلاس بعد تو حیاط علاف این بودیم برو بچ کل مدرسه رو گشته بودن اما پیداش نبود ظاهرا اقا تو اطاق استراحت معلما که قبل از قفل دار شدن درش با برو بچ بار ها نوبتی رو موکت کفش شاشیده بودیم خوابش برده بود تو همین حین مدیر مدرسه از بیرون با موتور اومد گفت شماها چرا اینجایین جواب دادیم مدیر داشت حرف میزد که اقا با چشمای نیمه بسته با لباس اخوندی بدون عمامه از در ساختمان اومد بیرون تو حیاط .بچه ها پرسیدن تا الان کجا بودین به دروغ گفت داشتم سخنرانی میکردم من گفتم کل مدرسه رو گشتیم بجز ما و فراش کسی اینجا نیست برای کی داشتین سخنرانی میکردین؟؟؟ جواب نداد من رفتم جلوش وایسادم بلند بلند گفتم حالا موضوع سخنرانیتون چی بود ؟؟؟ با عصبانیت گفت زنای محصنه منظور؟؟سرمو انداختم پایین با حالت خجالت الکی پرسیدم حالا موافق یا مخالفش؟؟ مدیر و فراش منفجر شدن بروبچ هم پشت سرشون!! البته سر امتحان نهایی ورقمو گم کرد بابامم پس گردنی مهمونم کرد که خاک بر سرت ادم دینی هم تجدید میشه ولی خوب به دیدن قیافه دراز از خواب پاشدش بعد از ضایع شدن سنگین میارزید!! اینم برای اینکه بدونی انتقامتو گرفتم دلت خنک شه!! ? ? ?

2 ❤️

668956
2018-01-10 22:14:09 +0330 +0330

خب خانم ایول
خط به خط گریستم و فرو دادم و گریستم.
حدسم در مورد رشته تحصیلیتون درست بود گویا،با یه حسه مازوخیستی سه مرتبه از ابتدای فصل قبل تا زمانی که صدای موبایلتون در اومد رو‌خوندم ولی باز چشمام عادت نکردند و باز باریدن
لایک تقدیم

1 ❤️

668958
2018-01-10 22:16:54 +0330 +0330

جناب شاه ایکس خدا قوت :)))))))

1 ❤️

668959
2018-01-10 22:23:32 +0330 +0330

نه بابا رابین هود یکی دیگس الان میاد دادو بیداد که خیر سرت شاهی بعد ایدی ملتو میدزدی!! ما به همون ماریا قانعیم شروود و جان کوچولو و ایدیش مال خودش ? ?

درضمن ذهنم رفت تو دوران مدرسه و شایعاتی که برای من مظلوم درست میکردن یادم رفت بگم لایک دوم از طرف من تقدیم به قلم پر احساستون…

1 ❤️

668971
2018-01-10 23:00:20 +0330 +0330

درمونده نباشی درویش خان!! ( بخش کامنتو روستای کلنگچال کردیم رفت!!)

0 ❤️

668987
2018-01-11 01:59:21 +0330 +0330

شاه ایکس عزیز تو این روستا بنده مسئول طویله ،پارتی بازی هم نداریم شایسته سالاری حکم میکنه که طویله با من!
ایول دوست عزیز
بخشی از تاریخ گریز ناپذیر این خاک رو بیان کردید به شیوایی
بنده باید فکری به حال دل بی صاحب خودم کنم تا این خاک رو‌ سیل نبرده

1 ❤️

669003
2018-01-11 05:19:57 +0330 +0330

امان ازافکار پوسیده،ذهن های مریض،عقده پشت عقده.لعنت به آدم هایی که اون بالا رو خالی کردن توشو پر کردن از کاه.تز های هشت ریشتر میدن و هیچ حواسشون به عواقبش نیست.همون به اصطلاح خداوپیغمبرشون خوب جوابشونو بده

1 ❤️

669008
2018-01-11 07:24:49 +0330 +0330

زندگینامه و خاطره و داستان همه رو ریختی توی قابلمه و چه آشی شله قلمکاری شد
گرایش ت به تیپ خاصی از آدمای جا افتاده و کاوش درون اونا و طنز روانت یه برند منحصر بفرد واست ایجاد کرده … هر کاری کنی و هر دری بزنی پزت ایرونی هست و داره غلیظ ترم میشه (preved)
توصیفت از مرد داستان خوبه و آوارگی ت توی واویلای خودت …
لایک

1 ❤️

669017
2018-01-11 09:19:20 +0330 +0330

شادی جان الان خوندمش و چقدر ملموس بود…اون معلمهای دینی مزخرف و لعنتی …آخ آخ که این منت ها… بخاطر تو موندم و تحمل کردم بخاطر تو فلان کردم بخاطر تو بیسار کردم انگار ما ازشون خواستیم ما رو بوجود بیارن…
تا رسیدم به قرارت با اون مرد جذااااب و چشم سبز…اعتراف میکنم با تعریفهای تو خیلی دلم خواست ببینمش…یه مرد جا افتاده جذاب و خشن که به خودش میگه ژنرال به تو میگه کوچولو و قراره خشن باشه اوف ?
طنزهات عالی بودن
در کل بشدت ملموس بود …منتظرم بی صبرانه

0 ❤️

669027
2018-01-11 11:18:36 +0330 +0330

دت واز عاصم

1 ❤️

669034
2018-01-11 11:47:17 +0330 +0330

باهات قهر کرده سامی رفته یه گوشه کز کرده میگه سامی منو دوست نداره ? از دلش درآر گناه داره ?

1 ❤️

669064
2018-01-11 16:31:31 +0330 +0330

وااااای ایول جووووونم عالی بودش خییییلی تلخ همرو باهم خوندمو کلی دلم گرفت خودمو گذاشتم جای نادیا و از روزای بچگیش تا نزدیک 40 سالگیش از شیطنتها بگیر تا سادگیها و سرخوردگیهاش باهاش همراه شدم وقتی هم که فهمیدم زندگی خودته که دیگه هیچی :(
میشه بگی چه اقلیت مذهبی بودین مگه که حق دانشگاه نداشتین ؟ خیلی حیوانن بعضیا یعنی همه چی به مذهبه؟
من مدرسه یه دوست داشتم اسمش مانیا بود اونم اقلیت بود و مسیحی اما راحت میومد مدرسه و میرفت اتفاقا معلم های دینی هم دوسش داشتن
نمیدونم چرا روزای تو انقدر سیاه شد :(
ولی راستشو بخوای به اون مرده که رسید واقعا یه لحظه بهت حسودیم شد .بنظر یه مرد کامل میومد
من عاشق کت شلوارم ولی مردای ایرانی انگاری تو عمرشون کت شلوار نپوشیدنو پوشیدنشو عار میدونن من که تو عمرم یدونه از این مردای خوشتیپ ندیدم
توروخدا زودتر ادامشو بنوییییییییس دلم میخواد بدونم چی میشه و زندگیت به کجا میرسه فقط آخرش امیدوارم به یه آرامشی رسیده باشی
زود بنویسیااااا توروخداااااااا

1 ❤️

669068
2018-01-11 16:56:13 +0330 +0330

ایول قبل از جواب پور گرل عزیز لطفا اسم اقلیتتون رو‌نیارید
که کلا مذهب مشمئز کنندست هرکه کمترین باشد اقلیت است الان هیچ مذهبی اقلیت نیست همه در اکثریتن ولی انسانیت که از بد روزگار مذهب نشد رفت تو اقلیت
پور گرل گرامی مذهبشون مذهبمون مذهبتون انسانیته صریح عرض کنم اقلیت مذهبی انسانیتیم

1 ❤️

669073
2018-01-11 17:31:57 +0330 +0330

من به فدات بانو جانم :-*

1 ❤️

669086
2018-01-11 18:59:43 +0330 +0330

ای بابا، اسمم دزدیدی اونم توی روز روشن؟! رابینهود و جان کوچولو و… انحصاری و صاحاب دارنااا… خخ
خدارو شکر معلمی من اینجوریا که گفتی نیس. دوسال قبل یکی از دانش آموزام بخاطر مشکل استرسی که ریشه در خونواده ش داشته، خودشو خراب کرد، بوی بدی میداد، متوجه شدم،اول اورژانسی بردم توی دفتر،بدون اینکه بچه ها کلاس متوجه بشن، اونو رسوندم خونشون. ( ریا شد که گفتم، مگه نهه؟)
زیبا نوشتی، ایول جان 18 ?

0 ❤️

669100
2018-01-11 20:57:31 +0330 +0330

سخته ولی میگذره!

به قول دوست عزیزی! یه جاهایی عمیقا حس می کنیم دنیا به آخر رسیده و از خودمون می پرسیم چرا اصن زنده ایم??

ولی الان نمیدونیم و حتی نفهمیدیم چطور گذشت تا به اینجا رسیدیم!!!
دردها پنهون شدن یه گوشه ی دلمون و هر از گاهی مثل یه زخم چرکی سر باز میکنن! ما هم تا دوباره خشک و پنهون شدنشون درد می کشیم…
تا دفعه ی بعد که دوباره با یه تلنگر سر باز کنه!
امثال ما باهاش عجین شدیم اصلا!
اینجاس که شاعر میگه

دیگه بریدم کون لق جهنم
زندگی واسه اونایی که همیشه برندنـ ;) ?

1 ❤️

669101
2018-01-11 21:00:33 +0330 +0330

اي وااااي من جاسوس اسرائيل !!! اونهم يه دختر بچه هشت نه ساله !!
تك تك كلماتت در مورد شرايط ارن زمان رو ميفهمم و درك ميكنم در اصل هر كدوم ما به انواع مختلفي اون وضعيت ها رو تجربه كرديم
بولدوزري كه روش چادر مشكي كشيده بودن رو خوب اومدي
گناه ماها چيه كه تو اين مملكت رشد كرديم و بزرگ شديم
حرفهام زياده ولي منتظر ميمونم تا آخر داستان
لايك ١٩ تقديم قلم زيبا و بينظيرت شادي عزيزم

1 ❤️

669143
2018-01-12 00:46:29 +0330 +0330

اين هم لايك ٢٠ به همراه نمره ٢٠!
خيلي همزادپنداري با داستان زندگي كه داشتي راحت هست. خاطرات مشترك از نظام اموزشي، شرايط نابرابر اجتماعي؟ خفقان جامعه ووووو
در مقايسه با سوئد كه يكي از پيشروترين كشورهاي سوسيال هست يا دانمارك كه حرفي براي گفتن نداريم اما اي كاش كه شرايط اجتماعي مملكت در حد همين تركيه يا امارات باز بود… در واقع همه ي مشكلاتي كه همه ي ما تجربش رو داريم، جداي از بخش اقتصادي، كه سهم عمده اي هم داره، بخش آزادي اجتماعي، آزادي بيان و عقيده هست… انسان ها متفاوت هستن و علايقشون هم متفاوت هست و اي كاش كه ياد مي گرفتيم تا تفاوت ها رو بشناسيم، مطالعه كنيم، قرهنگ هاي ديگه رو بشناسيم وووو
خيلي از خواندن متنت اذت بردم و اميدوارم كه ادامه بدي نوشتن رو … شبيه يك روانكاوي خودآگاهانه هست اين متن
موفق باشي
دكتر آرش

0 ❤️

669145
2018-01-12 01:16:32 +0330 +0330

اي وااااااي بميرم واسه اون مادر، هر هشت تا بچه رو سر بريدن؟ پيدا كردن اون وحشي ها رو يا نه ؟ كاش خودش هم زنده نميموند :(

0 ❤️

669146
2018-01-12 01:22:11 +0330 +0330

ابتدا گمان کردم از رویه قسمت قبل کمی فاصله گرفتید.
اما راه توجیه خب البته باز است و من به جز توجیه چیز دیگری ندیدم…

0 ❤️

669148
2018-01-12 01:25:18 +0330 +0330

جناب masterarash این باور رایج اما اشتباه است که سوئد را کشوری سوسیال مینامند چه آنکه بزرگترین مشخصه سوسیالیسم که همان عدم مالکیت خصوصیست در سوئد به صورت قانون وجود ندارد و این حق(مالکیت خصوصی) در آن کشور به رسمیت شناخته میشود.

0 ❤️

669216
2018-01-12 13:22:38 +0330 +0330

ایول جان راستش اونشب که داستانت اومد من با مادرم شدیدا دعوا کرده بودم بغض گلومو گرفته بود نمیتونستم بخوابم با خودن داستانت حسابی خودمو خالی کردم و راحت شدم خواستم دوباره ازت تشکر کنم بابت داستانت
مسی که هسی

1 ❤️

669217
2018-01-12 13:25:14 +0330 +0330

جناب Charlatan1375
از سواد كم سياسي بنده بگذريد. سوسياليسم، به معناي ارايه خدمات اوليه مجاني از طرف دولت براي قشر نيازمند و حمايت نهادهاي دولتي براي ارايه نيازهاي پايه اي زندگي منظور بود.
تاريخ نشان داده كه نظام اقتصادي و سياسي نظريه هاي سوسيال و كمونيست در سطح وسيع به مشكل خواهند خورد و راه حل واقعي براي ان وجود ندارد.
البته به قول كارل پوپر اين بحث هيچ گاه به سرانجام نخواهد رسيد چراكه نظريه هاي از اين دست علم نيستند كه بتوان خلافش را ثابت كرد. باز هم ممنون كه نظر من رو مورد كنكاش و بحث قرار داديد
دكتر ارش

0 ❤️

669324
2018-01-13 00:47:14 +0330 +0330

اول لایک بعد میخونم

1 ❤️

669332
2018-01-13 02:31:30 +0330 +0330

حرفی واسه گفتن نیست اینا درده مرهم میخواد بجز این چیزی بگیم درد رو بیشتر میکنیم

1 ❤️

707785
2018-08-04 20:04:09 +0430 +0430

الهی بمیرم برات من اون معلماتو ببینم از کون آویزون میکنمش (dash)

0 ❤️