از پرستاری پسر 18 ساله تا سلطه بر کل خانواده!

1402/09/20

اسم من ستاره است. 22 سالمه و دانشجو هستم. در طول ترم با دوستام تو یه آپارتمان می مونم و تابستونا پیش خانواده ام برمی گردم. وقتی خونه هستم، دنبال کار پاره وقت هستم تا بتونم در طول سال تو پرداخت شهریه به پدرم کمک کنم. بارها پرستاری از بچه ها رو به عهده گرفتم. باید بگم، از اینکه دیدم چقدر می تونم از نگهداری از کودکان درآمد کسب کنم، شگفت زده شدم. خیلی از والدین میخوان باهم برن بیرون و شام بخورن یا فیلم تماشا کنن اما به خاطر بچه هاشون نمیتونن. اونا حدودا ساعتی پنجاه تومن به من میدن تا شب بچه شونو تماشا کنم. حداکثر 4 ساعت و پرداخت صد الی دویست تومن بعلاوه شام و استفاده کامل از یخچال و محتویاتش. این یه کار عالیه. وقتی کار بی نقص پیش بره ، کمی انعام اضافه هم می گیرم، مخصوصا از طرف پدرها.
یه روز گوشیم زنگ خورد و تماس گیرنده مادری بود که می‌پرسید آیا می‌تونم امشب از بچه اش نگهداری کنم؟ خوشبختانه هیچ برنامه ای نداشتم. بهش گفتم که امشب در باشگاه تمرین دارم اما خوب بلافاصله بعدش میام. اون هیجان زده بود و گفت که به جاهای زیادی زنگ زده تا ببینه آیا کسی قبول میکنه از پسرش نگهداری کنه یا نه. شوهرش بلیت تئاتر گرفته بود و واقعاً می خواستن برن تماشاش کنن، اما اون نمی تونست که پسرشو تنها بذاره. بعدش گفت یه مسئله ای وجود داره که باید به من بگه. پسرش کمی بزرگتر از بچه هایی بود که من به نگهداری ازشون عادت داشتم. ازش پرسیدم پسرش چند سالشه و اون گفت 18 سال. شوکه شدم، “18… اما چرا اون تو 18 سالگی به پرستار بچه نیاز داره؟” “خوب عزیزم، آخرین باری که اونو تو خونه تنها گذاشتیم، دوستاشو آورد تو خونه و خونه رو به گند کشید. ما اصلا نمیتونیم خونه رو دست اون بسپریم و تنهاش بزارم. اون دچار حملات عصبی میشه و کمی وحشی میشه. اما میدونی، اون نسبت به سنش یه کم کوچولوئه، بنابراین مهار کردنش آسونه. من میدونم که این از پرستاری های معمولیت سخت تره، اما اگه بتونی این کارو انجام بدی می تونیم ساعتی صد تومن بهت بپردازیم.” پیش خودم گفتم: وای صد تومن در ساعت، این دو برابر چیزیه که معمولا میگیرم. ولی بازم غیرعادیه، اون پسر فقط 4 سال ازم کوچیکتره. اما بهتره یه چند ساعت تحملش کنم و با یه پول خوب برگردم. “حتما خانم، من می تونم از پسرتون مراقبت کنم.” “اوه خیلی ممنون عزیزم.”
بعد از باشگاه رفتم در خونشون و زنگ زدم.
خانم خونه در رو باز کرد و از لباساش مشخص بود که آماده رفتنه.
از زاویه دید مادر
صدای زنگ در رو شنیدم و به سمت در رفتم. پیدا کردن یه پرستار بچه برای پسرم همیشه یه ماموریت غیرممکن بوده. تعداد معدودی که قبول میکنن و یه بار میان هم از رفتارش می‌ترسن و دیگه برنمی‌گردن. یا کسایی که بهشون زنگ میزنم قبلاً از رفتار پسرم شنیدن و جواب منفی میدن. اما این دختر قبول کرد، خدا میدونه بعد از ملاقات با پسرم بمونه یا بره. پسر من بچه سِرتِقیه، رفتارش پرخاشگرانه است. اون هرگز به حرف کسی گوش نمیده و خداروشکر ما هنوز خیلی قد بلندتر از اون هستیم، بنابراین می تونیم مهارش کنیم و از خودمون محافظت کنیم. اما هیچ راه حلی برای نگرشش وجود نداره. ما هیچ راه حل اساسی برای این مشکل نداریم.
به سمت در رفتم و درو باز کردم. دختری که من دیدم بسیار دیدنی بود. من خودم ۱۶۸ سانتیمتر هستم، پاشنه بلند هم پوشیده بودم، بنابراین ۷ سانت دیگه به قدم اضافه کنید. با این حال این دختر هنوزم خیلی بلندتر از من بود. اون قطعا بالای ۱۹۰ قد داشت، می تونم بگم ۱۹۵. ورزشکار به نظر می رسید. جوراب هایش رو مثل یه بسکتبالیست بالا کشیده بود و موهاشو دم اسبی بسته بود. پوستش روشن و چشمانش درشت و درخشان بود. پاهاش هم نظرمو جلب کرد، ران‌هاش کاملاً بزرگ بود. “سلام خانم” صداش رشته افکارمو پاره کرد. “اسم من ستاره است”. “اوه ببخشید، سلام ستاره، بیا داخل لطفا” بهش خوشامد گفتم. " بازم ازت ممنونم که قبول کردی بیای". به شوهرم گفتم که ستاره اومده و میتونیم بریم. “خب عزیزم شماره تلفن هردومون روی یخچال هست، هر مشکلی پیش اومد بهمون زنگ بزن. اینم یه مقدار پول برای شام، یه پیتزایی چیزی بخر. لطفا نذار چیزای قندی بخوره، امروز کلی شیرینی خورده. خب دیگه اینجا رو خونه خودت بدون، یخچال هم پره” انگار فهمید خیلی مضطربم و با لحن آرامش بخشی گفت: “اصلا نگران نباشید خانم، من مراقب همه چیز هستم.”
پیش خودم گفتم: عجب فرشته ای!
شوهرم هم اومد و به ستاره سلام کرد.
حالا سخت ترین قسمتش شروع شد یعنی معرفی پرستار به پسرم. “سروش، بیا پایین عزیزم پرستارت اومده” “بهت گفتم که من پرستار لازم ندارم. هیچ وقت حرف منو گوش نمیدین” بالاخره اومد پایین و همین که چشمش به ستاره افتاد خشکش زد. آخه معمولا پرستارهایی که براش میاوردم هم سن و سال خودم بودن ولی ستاره فقط چند سال ازش بزرگتر بود.

از زاویه دید سروش:
صدای مامانمو از پایین شنیدم. این زن هیچ وقت حالیش نمیشه. هزار بار بهش گفتم من پرستار لازم ندارم. حالم به هم میخوره از این پیرزن هایی که منو باهاشون تنها می‌ذاره. رفتم پایین و به پرستاره نگاه کردم و وای خدایا. چقدر بلند بود. مثلا بالای ۱۹۰ سانت. و عجیب‌تر این که جوون بود. به نظر دانشجو بود یعنی فقط چند سال بزرگتر از من. دستشو طرفم دراز کرد که محل ندادم و گفتم “مامان این دیگه کیه، این که اصلا اونقدرا از من بزرگتر نیست. اصلا معلوم هست چه غلطی میکنی؟”
از زاویه دید ستاره:
باورم نمیشد که پسره اون جوری با مادرش حرف زد و برگشت بالا تو اتاقش. مادرش خجالت زده گفت: “واقعا شرمندم، اون وقتی عصبی میشه کنترلشو از دست میده” “متوجهم خانم، شما نگران نباشید، من از عهده اش بر میام، شما برید، خوش بگذره” از واکنش من جا خورد و تشکر کرد و با شوهرش رفت.
من کفشامو درآوردم و رفتم روی مبل نشستم. تازه از باشگاه اومده بودم و خسته بودم و تصمیم گرفتم پسره رو همون بالا ولش کنم و خستگی در کنم. تازه منظور مادره رو که میگفت پسرش نسبت به سنش کوچولوئه متوجه شده بودم. وقتی داشت از پله ها پایین میومد همینطور کوچیک تر و کوچیک تر میشد تا اینکه رسید روی زمین، قدش بیشتر از یک و نیم متر نبود و به سختی به سینه من میرسید. پسر لاغری هم بود و مطمئنا خیلی سبکتر از من با ۸۵ کیلو وزن بود. با این حال فقط ۴ سال از من کوچکتر بود و من تصمیم گرفتم کاری به کارش نداشته باشم تا این چند ساعت بگذره و پولو بگیرم و برم. پس تلویزیون رو روشن کردم و شروع به تماشا کردم.

از زاویه دید سروش:
من رفتم تو اتاقم و محکم درو بستم و مشغول بازی با پلی استیشن شدم. معمولا این موقع پرستارها میان که قوانین تعیین کنن که خوب این تبدیل به کابوسشون میشه! اما خبری از این دختره نشد و از صدای تلویزیون فهمیدم که انگار نشسته داره تلویزیون میبینه و بیخیال من شده. یه مدت که بازی کردم کم کم گشنه ام شد و رفتم پایین که یه شکلات حسابی بخورم از پله ها رفتم پایین و رفتم سمت آشپزخونه که دیدم دختره تو آشپزخونه نشسته و داره با تلفن سفارش پیتزا میده. منو دید و بهم لبخند زد، من محل ندادم و رفتم سمت یخچال. خدایا این دختر واقعا خوشگله. یخچالو باز کردم و شکلات ها رو برداشتم و برگشتم که برم تو اتاقم که دستشو روی شونه ام احساس کردم که منو نگه داشت. همونطور که نشسته بود گفت: “امم سروش مامانت گفت که نذارم شیرینی جات بخوری. پیتزا تا یه ربع دیگه میرسه. اگه گرسنه ای میتونی تا اون موقع یه کم میوه بخوری” داد زدم: “ببین دختر خانوم، من بچه کوچولو نیستم که بهم بگی چیکار کنم. اینجا خونه خودمه و هر کاری دلم بخواد میکنم” شوکه شد و من برگشتم که از آشپزخونه برم بیرون که این بار بازوم رو گرفت البته محکمتر از دفعه قبل.
از زاویه دید ستاره

امیدوار بودم کار به اینجاها نکشه اما چاره ای نبود چون مادرش گفته بود که نذارم شیرینی جات بخوره. پس بازوشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. آروم کشیدمش ولی با سرعت تقریبا پرت شد تو بغلم. انگار وزنش از چیزی که فکر میکردم کمتر بود. همونطور که نشسته بودم پسره رو بین پاهام که روی زمین بودن نگه داشتم و پاهامو کمی به هم نزدیک کردم تا حرکت نکنه، با دست چپم که بازوی راستشو گرفته بودم و با دست راستم شکلاتو از دستش قاپیدم. “هی لعنتی چه غلطی میکنی؟” . “بهت گفتم از شکلات خبری نیست، اینا دیگه مال منه” . “زر نزن بده من شکلاتو” . طرز حرف زدن این بچه دیگه واقعا داشت اذیتم میکرد. همونطور که نشسته بودم تقریبا هم قد بودیم. ولش کردم و بلند شدم وایسادم. دستمو بردم بالا و شکلاتو اون بالا نگه داشتم. “شکلات میخوای؟ اگه میتونی بگیرش. اگه بتونی اجازه میدم همه شو بخوری” از عصبانیت قرمز شد “بدش من کثافت” . “هر چقدر دوست داری داد بزن ولی اینجوری به شکلات نمیرسی” شروع کرد به پریدن تا دستش به شکلات برسه اما حتی نزدیکش هم نمیشد. نهایتا وقتی می پرید تازه دستش به قد من میرسید. رفت بالای صندلی منم دستمو خم کردم سمت عقب. از روی صندلی پرید سمت دستم که منم دستمو تکون دادم و بدون اینکه حتی شکلاتو لمس کنه خورد زمین. بالاخره آخرش تسلیم شد.

از زاویه دید سروش
باورم نمیشد. دختره داشت باهام بازی میکرد. متنفر بودم از اینکه اون برنده بشه ولی هر چی سعی کردم فایده‌ای نداشت. آخرش بیخیال شدم و تصمیم گرفتم برگردم تو اتاقم. وقتی رسیدم صدای در اومد و به نظر پیتزا آورده بودن. بعد دو دقیقه صدای ستاره اومد “سروش بیا پایین پیتزا حاضره”. قصد نداشتم برم پایین. میخواستم هیچی نخورم و گشنه بمونم تا ببینم چه جوابی میخواد به مامانم بده.

از زاویه دید ستاره
ده دقیقه از وقتی که برای غذا صداش زدم گذشت. دوباره صداش زدم ولی هیچ جوابی نداد. ده دقیقه دیگه هم صبر کردم. پیتزا کم کم داشت سرد میشد پس شروع کردم به خوردن. اگه سروش دوست داره پیتزای سرد بخوره به خودش مربوطه. ۵ تکه از پیتزا رو خوردم و ۳ تکه رو گذاشتم برای سروش که الان دیگه کاملا سرد شده بود. چند بار دیگه هم صداش زدم و دیگه چهل دقیقه گذشته بود و اعصابم داشت خورد میشد. تصمیم گرفتم برم بالا ببینم چه خبره. در اتاقش بسته بود و من چند بار در زدم ولی جوابی نداد. میدونستم اونجاست صدای بازی پلی استیشن میومد. پس درو باز کردم و رفتم تو اتاق. داد زد “هی چه خبرته همینطوری اومدی تو اتاق من؟” منم داد زدم “ده بار صدات زدم بیا پایین نشنیدی؟ ده بار در زدم نشنیدی؟” گفت: “من گشنه ام نیست. چیزی نمیخورم. فقط منتظرم مامانم بیاد تا بهش بگم تو هیچ غذایی بهم ندادی” “ببین سروش من دارم سعی میکنم باهات مثل یه نوجوون رفتار کنم ولی اگه بازم بخوای مثل بچه ها رفتار کنی اونوقت منم باهات مثل یه بچه رفتار میکنم پس برای بار آخر میگم بیا پایین شامتو بخور” با لبخند گفت “میل ندارم” “بسیار خب” اینو گفتم و رفتم سمت پلی استیشن و از برق کشیدمش. داد زد " داری چه غلطی میکنی؟" توجهی نکردم و پلی استیشن رو برداشتم و برگشتم که برم پایین و در همین حین گفتم “بچه هایی که حرف گوش نکنن تنبیه میشن این پلی استیشن با من میاد و بهتره تو هم تا ده دقیقه دیگه پایین باشی وگرنه برمیگردم و تو رو هم مثل این پلی استیشن با خودم میبرم پایین”

از زاویه دید سروش
باورم نمیشد. چطور جرأت میکنه وسایل منو با خودش ببره؟ تازه تهدیدم کنه که باید تا ده دقیقه دیگه پایین باشم! عمرا پایین نمیرم.

از زاویه دید ستاره
رفتم پایین و پلی استیشن رو گذاشتم روی مبل. به سروش گفتم باید تا ده دقیقه دیگه پایین باشه ولی متاسفانه خبری ازش نشد. خب آقا سروش خودت خواستی. رفتم تو اتاقش و دیدم نشسته و داره موسیقی گوش میده. هدفون رو از سرش کشیدم که دوباره شروع کرد به داد زدن. منم هیچ توجهی نکردم و دستشو گرفتم و حرکت کردم سمت آشپزخونه و اونم دنبال من کشیده میشد و داد میزد “ولم کن دستمو ول کن” و با دست آزادش سعی میکرد دست منو باز کنه که البته هیچ فایده‌ای نداشت چون دست من از دو برابر دست اون هم بزرگتر بود. وقتی دید زورش نمیرسه خودشو انداخت روی زمین که مجبور بشم کل وزنشو بکشم که خب اصلا برام سخت نبود وقتی به راه پله رسیدیم با دست و پاهاش چسبید به نرده های کنار راه پله. وای خدایا چقدر این بچه است. طوری چسبیده انگار میخوان جونشو بگیرن. یه کم دستشو که گرفته بودم شل کردم و بعد یه دفعه محکم کشیدمش تا از نرده جدا شد و بعد سریع قبل از اینکه دوباره بچسبه خم شدم و با یه دستم زیر کمرش و دست دیگه زیر زانوهاش از زمین بلندش کردم و تو بغلم گرفتمش. چهره اش تو این لحظه دیدنی بود. همینطور تو بغلم نگه داشتمش و از پله ها رفتم پایین.

از زاویه دید سروش

خشکم زده بود. این دختر منو با دستاش بلند کرده بود و محکم به خودش چسبونده بود. پاهام تو هوا تکون میخورد. بعد دستاشو به هم نزدیک کرد و به هم رسوندشون و تو هم قفلشون کرد و با این کار در واقع بدن منو تا کرد طوری که زانوهام تقریبا رسیده بود به سینه ام. تو همین حالت حرکت کرد سمت پایین پله ها و آشپزخونه. من شروع کردم به تقلا کردن ولی حتی یه ذره تکون هم نخوردم. جیغ زدم “منو بذار زمین. ولم کن” ولی فقط لبخند زد و به راهش ادامه داد. منو برد پشت میز غذاخوری و گذاشت روی صندلی و قبل از اینکه بتونم حرکتی بکنم سریع صندلی رو هل داد سمت میز و پیتزا هم جلوی من رو میز بود. گفت: “حالا بخور” بعد رفت سمت یخچال که آب برداره، منم سریع صندلی رو هل دادم عقب و رفتم که از آشپزخونه خارج بشم و در همین حین داد زدم “بهت گفتم من چیزی نمیخوام، انقدر واسه من رئیس بازی در نیار”

از زاویه دید ستاره
دیگه با زبون خوش حرف زدن فایده ای نداره. وقتشه جدی تر باشم. رفتم دنبالش و با چند قدم بلند سریع بهش رسیدم و از پشت زیر بغل هاش رو گرفتم و بلندش کردم. به طرز باورنکردنی سبک بود. همونطوری برگردوندمش سمت صندلی، همونطور روی هوا دست و پا میزد و جیغ میکشید. تو اون لحظه یه جورایی ناز بود. دوباره نشوندمش روی صندلی و این بار خودمم کنارش نشستم و صندلیشو چرخوندم تا رو به من باشه، هر دو تا دستش رو با یه دستم گرفتم و تو چشماش نگاه کردم و با لحن اجبار گفتم “گوش کن سروش، من بهت گفتم که باید چیکار کنی، که اینجا بشینی و غذاتو بخوری و انتظار دارم همین حالا انجام بشه” و بعد قاطعانه گفتم “دیگه بازی بسه، مطمئنم تا الان فهمیدی که من خیلی بزرگتر و قوی تر از توام. اگه بازم غذا نخوری مجبور میشم به زور بهت غذا بدم. پس مجبورم نکن این کارو کنم”.

از زاویه دید سروش
من جلوش نشسته بودم و اون دستامو مثل بچه ها با یه دستش گرفته بود. وقتی باهام حرف میزد با اینکه اونم نشسته بود ولی مجبور بودم بالا رو نگاه کنم. خدایا تا حالا هیچ پرستاری و کلا هیچ زنی و هیچ مردی اینطوری باهام حرف نزده بود. ستاره واقعا داشت تهدیدم میکرد و لحنش خیلی واقعی بود. داد زدم “ولم کن” و سعی کردم دستامو آزاد کنم “تو رئیس من نیستی من هر کاری بخوام میکنم” صندلی رو هل دادم عقب ولی اون صندلی رو برگردوند سر جاش و چرخوندش سمت میز و دستامو آزاد کرد و گفت: “بهت گفتم بخور”. داد زدم “عمرا” و سریعتر از قبل دویدم که از آشپزخونه برم اما قبل از اینکه دور بشم با چند قدم بلند بهم رسید و دوباره بلندم کرد و برگردوندم سر میز اما این بار اول خودش روی صندلی نشست و بعد منو روی پاهاش نشوند!

از زاویه دید ستاره
پسره دوباره فرار کرد. این بار روشمو تغییر دادم. به جای اینکه دوباره بشونمش رو صندلی تا بازم فرار کنه، این بار اول خودم نشستم و بعد اونو نشوندم رو پاهام. انقدر شوکه شده بود که واکنش خاصی نشون نداد منم سریع چرخوندمش به کنار طوری که سرش خوابیده بود روی بازوی دست چپم. دست راستمو هم از روی شکمش بردم سمت باسنش و باسنشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم تا محکم بچسبه بهم. تو این وضعیت یه لحظه نگاش کردم، واقعا شبیه یه بچه کوچولو بود. تازه بامزه تر هم بود چون یه سبیل خیلی کمی هم رو صورتش داشت. سروش هنوز شوکه بود و همون طور تو بغلم دراز کشیده بود. بهش گفتم “من سعی کردم باهات مثل یه نوجوون ۱۸ ساله رفتار کنم اما تو اصلا حرف گوش نکردی. دلت میخواست مثل بچه ها رفتار کنی، پس منم ناچارم باهات مثل یه بچه رفتار کنم. وقتی بچه هایی که ازشون پرستاری میکنم غذا نمیخورن من خودم بهشون غذا میدم حالا با تو هم همین کارو میکنم” از شوک خارج شد و شروع کرد به تقلا کردن و تو اون وضعیتی که نگهش داشته بودم کنترلش سخت بود و کم کم داشت خودشو آزاد میکرد. پس همونطور که نشسته بودم دستامو بردم زیر زانو و پشتش و بعد دستامو بردم بالا و یه کم بلندش کردم، بعد پای راستمو از روی صندلی بلند کردم و بعد سروش رو گذاشتم روی صندلی طوری که باسنش روی صندلی باشه و تکیه بده به ران پای چپم. بعد قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه پای راستم رو هم پایین آوردم و گذاشتم روی ران پاهاش و بعد پاهامو از پایین که روی زمین بودن به هم قفل کردم. پاهاش از اون طرف صندلی آویزون بود و حرکت میکرد ولی بدنش بین پاهام گیر افتاده بود و غیرممکن بود که بتونه خودشو آزاد کنه. بعد دست چپمو دورش چرخوندم و هر دو تا دستشو گرفتم حالا دیگه کاملا گیر افتاده بود.

از زاویه دید سروش

نمیتونستم تکون بخورم. البته پاهامو می‌تونستم حرکت بدم ولی خب هیچ فایده‌ای نداشت. ستاره هر دو تا دستمو گرفته بود. سرش داد و بیداد کردم ولی براش مهم نبود و فقط از بالا همینطوری منو با یه لبخند پیروزمندانه نگاه میکرد و گفت : “خب حالا چی؟ حالا میخوای چیکار کنی مرد کوچک؟” داشت مسخره ام میکرد و این باعث شد خشمم به اوج برسه “ولم کن کثافت، بذار برم” هیچ به روی خودش نیاورد و با لحنی که با بچه ها صحبت میکنن گفت “خب پسر کوچولوی ناز، از اونجایی که هنوز اونقدر بزرگ نشدی که خودت بتونی غذا بخوری، آبجی ستاره میخواد بهت غذا بده” بعد دست راستشو که آزاد بود برد سمت پیتزا و هر کدوم از ۳ تکه باقی مونده رو چند قسمت کرد تا کوچکتر بشن و یکی از تکه های کوچیک رو برداشت. اون واقعا میخواست به زور غذا رو به خوردم بده.

از زاویه دید ستاره
تا حالا به بچه ای با این سن و اندازه غذا نداده بودم. ولی راستش خوشم اومده بود از اینکه یه پسر ۱۸ ساله رو اینطوری تحت کنترل خودم درآورده بودم. اون اصلا نمیتونست حرکت کنه. “دهنتو باز کن سروش، هواپیما داره میاد!” اینو گفتم و تکه پیتزا رو بردم سمت دهنش ولی اون همه اش داد میزد و سرشو تکون میداد و وقتی دستم نزدیک دهنش شد دهنشو بست. منم سریع دستاشو ول کردم و با دست چپم دو طرف لپ هاشو گرفتم و فشار دادم و همین که دهنش یه کم باز شد تکه پیتزا رو فرو کردم تو دهنش و فورا دست راستمو گذاشتم رو دهنش تا نتونه تف کنه بیرون. بهش گفتم “تا نجوییش و قورتش ندی دستمو برنمیدارم” با دستای کوچولوش سعی کرد دستمو تکون بده و منم دوباره با دست چپم هر دو تا دستشو گرفتم و منتظر موندم. پسره خیلی جنگید و مقاومت کرد تا اینکه بالاخره بعد از ۳ دقیقه پیتزا رو جوید و قورت داد. وای انگار موفق شده بودم. دستمو از رو دهنش برداشتم و یه تیکه پیتزای دیگه برداشتم داد زد و فحش داد ولی اصلا اهمیت ندارم و همون کارو دوباره تکرار کردم اونم وقتی دید مقاومت فایده ای نداره قورتش داد. هر بار که تکرار میکردم سریعتر پیتزا رو قورت میداد. منم هر بار به کارم مسلط تر میشدم و اونم کمتر مقاومت بیهوده میکرد انگار که دیگه انرژیش تموم شده بود. بالاخره با چهره و لحن شکست خورده گفت “باشه بذار تا خودم بخورم، فرار نمیکنم” پسره خیلی غمگین به نظر میومد. به نظرم برای اولین بار تو عمرش بود که کسی به چالش کشیده بودش.

از زاویه دید سروش
خیلی خجالت زده شده بودم. ستاره منو بین پاها و دستاش گیر انداخته بود و بهم غذا میداد و من هر بار شکست خورده مجبور میشدم قورتش بدم. بالاخره تسلیم شدم. خیلی تحقیر شده بودم. بهش گفتم که خودم غذامو میخورم و فرار نمیکنم. منتظر بودم که ولم کنه ولی ستاره آزادم نکرد. فقط چند لحظه بهم نگاه کرد. چقدر خوشگل بود. ولی لبخند شیطنت آمیزی رو لبش بود. “متاسفم دوست من، تو فرصت اینکه یه پسر بزرگ باشی رو از دست دادی. مثل بچه‌ها رفتار کردی پس منم همون طور باهات رفتار میکنم. حالا دهنتو باز کن واسه آبجی ستاره” اینو گفت و یه تکه دیگه برداشت. دوباره تقلا کردم ولی ستاره بازم همون کارو کرد و انقدر دستشو رو دهنم نگه داشت تا غذا رو قورت دادم. کم کم احساس کردم چشمام داره خیس میشه. خیلی تحقیر و خجالت زده شده بودم. دلم نمیخواست گریه کنم ولی همین که شروع کردم به جویدن تکه بعدی اشکام هم سرازیر شد. من داشتم تو بغلش گریه میکردم.

از زاویه دید ستاره

فکر کنم زیاده روی کرده بودم. داشتم نگاهش میکردم که همینطور تو بغلم گریه میکرد. به نظرم بیش از حد تحقیرش کردم ولی نمیتونستم آزادش کنم. تازه بهش غلبه کرده بودم و نمیتونستم ولش کنم تا دوباره بشه همون پسر سرتق. پس توجهی به اشکاش نکردم و به کارم ادامه دادم فقط دستمو آرومتر رو دهنش میذاشتم و کم کم اصلا دستمو رو دهنش نمیذاشتم اونم اصلا سعی نمیکرد تف کنه و تکه غذا رو میخورد. به نظر سرنوشتشو پذیرفته بود.
دیدم فقط یه تکه مونده که بهش گفتم: “وای اینجارو ببین فقط همین یه تکه مونده. تو همه شو خوردی. پسر خیلی خوبی بودی. آبجی ستاره ازت راضیه” بعد لپشو کشیدم، دست خودم نبود خیلی ناز شده بود. بعد پاهامو از هم فاصله دادم و آزادش کردم و بلندش کردم نشوندمش روی ران پای چپم طوری که پاهاش بین پاهام آویزون بود. دست چپمو دور کمرش حلقه کردم و با دست راستم آخرین تکه رو هم برداشتم و بردم سمت دهنش و گفتم : “باز کن آقا کوچولو آخرین هواپیما داره میاد” همینطور که اشک میریخت دهنشو باز کرد خوردش. “آفرین پسر خوب”.
ازم پرسید"حالا میتونم برم؟" گفتم: “اول بیا یه کم آبمیوه بهت بدم” بلندش کردم و بین پاهام گذاشتمش زمین و بلند شدم و دستشو گرفتم و رفتیم سمت یخچال و در یخچالو باز کردم و آبمیوه رو برداشتم. منتظر بود تا آبمیوه رو بدم بهش ولی خم شدم و دست راستمو بردم پشتش و از زیر باسن بلندش کردم و تو بغلم گرفتم. شوکه شد و شروع کرد به تقلا کردن که از بغلم خارج بشه و هرچند هیچ فایده ای نداشت ولی واقعا ناز بود وقتی تلاش میکرد و از تماشاش لذت میبردم.“بذار برم ولم کن، منو بذار پایین کثافت” آبمیوه رو که تو دست چپم بود تکون دادم و با لحن بچه گونه گفتم “اول باید اینو بخوری” و آبمیوه رو گذاشتم رو لباش. سرشو برد عقب و منم بهش هشدار دادم “سروش تا آبمیوه تو نخوری نمیذارمت پایین” و دوباره آبمیوه رو بردم سمت دهنش.

از زاویه دید سروش
خیلی عصبانی بودم. منو مثل یه بچه بغل کرده بود و تکون تکون میداد و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم. اون خیلی قویتر از من بود. با هر چی توان برام مونده بود تقلا کردم تا از بغلش خارج بشم ولی فایده ای نداشت و آخرش خسته شدم تو بغلش و بی حرکت موندم. خستگیمو که دید با لحن بچگونه گفت: “سروش کوچولوی من خسته شده؟ یه کم آبمیوه میخوای؟” بعد ناگهان بطری رو کرد تو دهنم و فشارش داد تا دهنم پر آبمیوه شد و چون حواسم نبود و خسته بودم به صورت غریزی قورتش دادم. دوباره این کارو کرد ولی اینبار آبمیوه رو تف کردم رو زمین و اتفاقا یه مقدارش هم ریخت روی جوراب ورزشی سفیدش. چهره اش تغییر کرد، برای اولین بار ستاره رو عصبانی دیدم. ترسیده بودم. طوری نگاهم کرد که احساس کردم انگار از خط قرمزش رد شدم.

از زاویه دید ستاره
باورم نمیشد. اون آبمیوه رو ریخت روی زمین و روی پای من. جورابمو به گند کشید. سرش داد زدم “دیگه تموم شد، هر کاری کردی من صبوری کردم ولی دیگه تموم شد” پسره ترسید. از اینکه من اینقدر عصبانی بودم و اونم هنوز تو بغلم بود واقعا ترسید. رفتم و روی صندلی نشستم و به بغل روی پاهام خوابوندمش و بعد چرخوندمش طوری که روش به زمین بود. قبل از اینکه بفهمه چه خبره پای راستمو از بین پاهاش بلند کردم و گذاشتم رو پای راستش و پاشو قفل کردم و پای چپش هم مهم نبود. بعد دستاشو پیچوندم بردم پشتش و اونجا هر دو تا دستشو محکم با دست چپم گرفتم که تکون نخوره و دست راستم کاملا آزاد بود. “من میخواستم باهات مهربون باشم ولی دیگه نه، بچه های بد بابت کارهای بدشون تنبیه میشن و کاری که تو کردی خیلی بد بود. به خاطر این کارت ۱۶ تا در کونی بهت میزنم تا برات درس عبرت بشه، فهمیدی؟” احساس کردم داره میلرزه ولی هنوزم بی ادب بود. داد زد “ولم کن برم حرومزاده” منم بدون هشدار اولین ضربه رو محکم به باسنش زدم. صدای ضربه تو خونه پیچید و داد سروش هم بلند شد. “آخ چیکار میکنی لعنتی…” وسط فحش دادنش دومی رو هم زدم. دوباره داد زد و سومی رو که زدم آروم جیغ کشید. یه کم دستمو رو باسنش حرکت دادم و گفتم: “حالا میبینی که من باهات شوخی نداشتم. حالا داری تنبیه میشی” سه ضربه دیگه زدم و شروع کرد به تقلا کردن تا از درد خلاص بشه. دو ضربه دیگه هم زدم و دیگه بلند بلند جیغ میکشید. حالا برای اینکه بهتر ادب بشه با دست راستم شلوارشو یه کم کشیدم پایین تا باسنش لخت شد.

از زاویه دید سروش
باسنم از درد آتیش گرفته بود ولی این تحقیر بود که کل بدنمو میسوزوند. من ۱۸ سالمه و یه دختر ۲۲ ساله منو رو پاهاش خوابونده و محکم گرفته و داره بهم در کونی میزنه، انگار من یه بچه کوچولو ام و اونم مامانمه. خیلی تقلا کردم ولی هیچ فایده ای نداشت. حالا دیگه شلوارمو هم کشید پایین. دستشو حس میکردم که روی باسنم تکون میداد و انتظار ضربه داشت منو میکشت. ضربه رو زد و بدون شلوار صداش خیلی فرق داشت و البته دردش هم همینطور.

قسمت هشتم
از زاویه دید سروش
جیغ زدم و ستاره فورا دو ضربه دیگه هم بهم زد. دیگه گریه ام در اومد و کاملاً واضح داشتم گریه میکردم. شروع کردم به التماس “خواهش میکنم تو رو خدا دیگه بسه” ضربه بعدی رو هم خوردم. “خب تا الان بهت ۱۲ ضربه زدم. میخوام بقیه ضربه ها رو بشماری و بعد هر ضربه بگی «ممنون ستاره معذرت میخوام» اگه نگی تنبیهت از اول شروع میشه یعنی ۱۶ ضربه دیگه میخوری. فهمیدی چی گفتم؟” وقتی جوابی ندادم دستشو روی باسنم کشید و گفت: “پرسیدم فهمیدی چی گفتم؟” با سر گفتم آره و اونم گفت : “پسر خوب”

از زاویه دید ستاره
باسنش همین حالا هم حسابی قرمز شده بود و خودش هم داشت گریه میکرد. یه کم دلم براش سوخت ولی دوباره رفتار قبلش یادم اومد. اون حقش بود. ضربه بعدی رو با تمام قدرت زدم “سیزده، ممنون ستاره، معذرت میخوام” به سختی جلوی خودمو گرفتم که نخندم. فکر نمیکردم انقدر راحت بگه. یعنی واقعا انقدر از من ترسیده بود؟! دوباره زدم “چهارده، ممنون ستاره، معذرت میخوام” دوباره هم زدم و تکرار کرد. باسنش دیگه قرمز تیره شده بود. بدنش همینطور روی پاهام افتاده بود و اصلا نیازی نبود نگهش دارم. یه ضربه مونده بود. دستمو روی باسنش حرکت دادم. می‌تونستم گرمایی که از باسنش متصاعد می شد رو حس کنم. آخرین ضربه رو هم زدم. جیغ میزد و گریه میکرد “شونزده، ممنون ستاره، معذرت میخوام، واقعا معذرت میخوام” دلم براش سوخت. گریه اش بند نمیومد. دست و پاهامو بلند کردم و آزادش کردم ولی اصلا حرکتی نکرد و همینطور روی پاهام خوابیده بود و گریه میکرد. شلوارشو کشیدم بالا و چرخوندمش سمت بالا و دوباره رو پاهام نشوندمش. هیچ تقلایی نمی کرد. به نظرم کاملا خوردش کرده بودم.

از زاویه دید سروش
باسنم آتیش گرفته بود. تو عمرم چنین دردی رو حس نکرده بودم. کاری جز گریه نمیتونستم بکنم. داشت منو بر میگردوند بالا ولی اصلا برام مهم نبود یعنی هیچ انرژی برام نمونده بود. همینطوری گذاشتم هر کاری میخواد باهام بکنه. منو مثل موقعی که بهم غذا میداد نشوند روی پاهاش. منو کاملا نزدیک به خودش گرفته بود. یه دستش پشت سرم بود و سرمو نزدیک شونه اش نگه داشته بود. اون یکی دستش هم از روی پاهام رفته بود و باسنمو گرفته بود. آروم منو به جلو و عقب حرکت میداد و منم رو شونه اش گریه میکردم. چند دقیقه ای به همین صورت گذشت. بعد بلندم کرد و نشوند روی پاهاش طوری که پاهام از کنار پاهاش آویزون بود. یه دستش پشت کمرم بود و با دست دیگه اشکامو پاک کرد. آروم تو گوشم زمزمه کرد “تو میدونی چرا این کارو کردم، درسته؟” بدون اینکه بفهمم چی داره میگه با سر گفتم آره. “اون رفتار برای سروش قابل قبول نبود، نمیتونستم اجازه بدم اینطوری رفتار کنی، ببین عسلم تو ۱۸ سالته، نمیتونی که مثل بچه ها رفتار کنی” همه اینارو با صدای آرامش بخشی در گوشم زمزمه کرد. “ببین کف آشپزخونه رو چه ریختی کردی، جورابای منو ببین، به همین دلیل تنبیهت کردم، متوجه شدی عسلم؟” اینو در حالی گفت که منو به خودش چسبوند و محکم بغلم کرد.
بعد دوباره انقدر منو تو بغلش تکون داد و تکون داد تا حالم جا اومد.

از زاویه دید ستاره
از روی پاهام آوردمش پایین و جلوی من بین پاهام وایساد. بالاخره گریه اش بند اومده بود ولی سرش پایین بود و منو نگاه نمیکرد. دستمو بردم زیر چونه اش و سرشو آوردم بالا و ازش پرسیدم “خوبی؟” با حرکت سر جواب داد آره. “خوبه. میشه بغلت کنم؟” اینو پرسیدم و دستامو باز کردم. آروم اومد تو بغلم و دستامو بستم و محکم بغلش کردم و بعد ولش کردم و گفتم: “خب، حالا میتونی بری و حدود یک ساعت تلویزیون ببینی، بعد میخوام که ساعت ۹ تو تختت باشی. خب؟” با سر گفت آره. “خیلی خب میتونی بری” اینو گفتم و آروم رفت سمت مبل تا تلویزیون ببینه. بیچاره سعی میکرد طوری بشینه که به باسنش فشار نیاد، انگار هنوز درد داشت.

از زاویه دید سروش
نشستم و تلویزیون رو روشن کردم. باسنم هنوز داشت می سوخت و نمیتونستم مستقیم روش بشینم و مرتب مجبور بودم طرز نشستنمو عوض کنم. تو عمرم چنین چیزی رو تجربه نکرده بودم. پدر و مادرم هرگز منو تنبیه نکرده بودن چه برسه به اینکه بهم درکونی بزنن. باورم نمیشه جلوش گریه کردم و بدتر اینکه گذاشتم منو تو بغلش تکون تکون بده و آرومم کنه. ستاره کاملا از همه لحاظ بهم غلبه کرد. اول ادبم کرد و بعدش مثل یه بچه کوچولو آرومم کرد. و منم هیچ کاری نکردم. احساس بی قدرت بودن کردم. و راستش یه کم احساس ترس. من ازش ترسیده بودم. ترسیده بودم چون در مقابلش ضعیف بودم.
به خودم گفتم امشب حتما باید برم سایت شهوانی زیر داستانها فحش بنویسم تا خالی بشم از این همه تحقیر.
ستاره داشت آشپزخونه رو تمیز میکرد و بعد ۱۵ دقیقه اومد کنار من نشست و پاشو روی پاش انداخت و تکونش میداد. من دستمامو روی پاهام گذاشته بودم و همینطور که پاشو تکون میداد پاش خورد به دستم. دستمو کشیدم ولی ناخودآگاه پاش نظرمو جلب کرد. کاملا صاف بود و عضلاتش، خدایا پاش واقعا زیبا و البته خیلی قوی بود. انقدر خیره به پاش بودم که نفهمیدم منو زیر نظر گرفته. وقتی چشمم به چشمش افتاد سریع نگاهمو برگردوندم و خجالت زده شدم. با لبخند گفت: “داشتی پای منو برانداز میکردی؟!” بلند جواب دادم “نه” ، “به نظر من که داشتی براندازش میکردی. چرا از پام خوشت اومده؟” اینو گفت و یه لنگه جورابشو درآورد و پاشو دراز کرد و گذاشت روی پاهام. دوباره عصبی شدم و داد زدم: “نه جنده خانوم ازش خوشم نمیاد حالا گمشو”.
به محض اینکه جمله ام تموم شد پشیمون شدم از گفتنش. چهره اش رو دیدم و فهمیدم چی در انتظارمه. پاشو کشید عقب و با عصبانیت نگاهم کرد.

از زاویه دید ستاره
این بچه ادب نمیشه. وقتی داشت پامو دید میزد مچشو گرفتم و خواستم یه کم باهاش شوخی کنم تا حال و هواش عوض بشه ولی این بچه اصلا کنترلی رو دهنش نداره. نگاهش کردم و وحشت رو تو چهره اش دیدم. با لحن آروم ولی ترسناک بهش گفتم: “تو ادب نمیشی نه؟ تو واقعا دهن کثیفی داری و من امشب اونو درستش میکنم” سریع از مبل اومد پایین که فرار کنه ولی گرفتمش و با یه دست پشت کمر و یه دست زیر زانوهاش بلندش کردم. دوباره نشستم روی مبل و نشوندمش روی پاهام. با تموم زورش داشت تقلا میکرد ولی محکم گرفته بودمش و اصلا نمیتونست تکون بخوره. “خب آقا کوچولو حالا چطوری مشکل دهن کثیفتو حل کنیم؟ طرز حرف زدنت اصلا قابل قبول نیست. نمیتونم اجازه بدم همینطور بی ادب بمونی در برابر بزرگترهات، مخصوصا در برابر من. پس حالا چیکار کنیم هان؟”
“خب فکر کنم یه راه حل خوب براش پیدا کردم” اینو گفتمو اون پامو که هنوز جوراب داشت بالا آوردم و بردم نزدیک دهنش. سعی میکرد سرشو دور کنه ولی محکم گرفته بودمش. پامو با جوراب گذاشتم روی صورتش. پام از سرش بزرگتر بود و تقریبا کاملا صورتشو پوشوند. میخواست سرشو بچرخونه ولی پامو رو صورتش فشار دادم و نتونست. بعد پامو بلند کرد مو و جورابو درآوردم و با دو انگشت پام دماغشو گرفتم. سرشو تکون میداد ولی حتی نمیتونست دماغشو از انگشتای پام آزاد کنه. کم کم داشت نفس نفس میزد که دماغشو ول کردم. بعد سرشو آوردم بالاتر و جورابمو برداشتم. با وحشت داشت نگاه میکرد که چیکار میخوام بکنم. من امروز کلی این پسر رو بغل کرده بودم و این طرف اون طرف برده بودم و در تمام این مدت اون جوراب تو پام بود و حسابی غرق عرق شده بود. شروع کردم جورابو همه جای صورتش مالیدم و بیچاره هیچ کاری نمیتونست بکنه، فقط هر موقع جوراب جلوی دهنش نبود از فرصت استفاده میکرد و خواهش میکرد که تمومش کنم و دیگه بسه. “بوی بدی میده؟ نگران نباش دیگه لازم نیست بوش کنی. حالا دهنتو باز کن” با اون یکی دستم دو طرف لپشو گرفتم و فشار دادم تا دهنش کمی باز شد و جورابو فرو کردم تو دهنش و خب البته یه مقدار طول کشید تا جورابم کامل بره تو دهنش چون جوراب من بلند و ضخیم بود. بعد با دستم جلوی دهنشو گرفتم. “مزه جورابم چطوره سروش، خوشمزه نیست، نه؟ عرق ها و چرک های جورابم خوشمزه نیستن؟” اینارو گفتم تا احساس جورابم تو دهنش براش واقعی تر بشه. دوباره گریه اش گرفت و شروع کرد به اشک ریختن. “دهن هایی که حرفهای زشت بزنن این اتفاق براشون میافته” بعد روی زمین به شکم خوابوندمش و اون یکی لنگه جوراب رو هم از جلوی دهنش رد کردم و پشت سرش محکم گره زدم. حالا یه لنگه جورابم تو دهنش بود و با اون یکی لنگه هم دهنشو بسته بودم و پشت سرش گره زده بودم. سرش انقدر کوچیک بود که پهنای جورابم حتی روی دماغش هم رفته بود. “درست شد، حالا دیگه نیاز نیست دستمو رو دهنت بگیرم.” بعد دوباره با یه دست پشت کمرش و یه دست زیر زانو هاش بلندش کردم و وایسادم و تو بغلم گرفتمش و شروع کردم به تکون دادنش و با لبخند نگاهش میکردم. ولی اون اصلا تو چشمام نگاه نمیکرد.

از زاویه دید ستاره

چند دقیقه ای همونطوری نگهش داشتم و تکونش دادم و بعد گفتم"خب، حالا فهمیدی نتیجه بی ادبی و حرف زشت زدن چیه؟" نمیتونست حرف بزنه پس با حرکت سر گفت آره. “یاد گرفتی که چطور باید به بزرگترهات احترام بذاری؟” با سر گفت آره. “دیگه بی ادبی نمیکنی؟” با سر گفت نه. خب انگار به هدفم رسیدم. رفتم سمت مبل و نشستم و سروش رو هم گذاشتم رو زمین و بین پاهام وایساد و خوب دستاشو گرفته بودم تا نزدیک من بایسته. ساکت بود که خب به خاطر جورابها طبیعی بود. بهش گفتم “خب دیگه وقت خوابته، میخوام بری تو اتاقت و شلوارتو عوض کنی و پیژامه بپوشی و بری تو تختت. من بعدا میام و جورابها رو برمیدارم. تا اون موقع جورابها باید همونجا بمونه. خب؟” بهم نگاه نمیکرد ولی با حرکت سر گفت آره. “آفرین پسر خوب، حالا بدو تو اتاقت”
رفت بالا و منم بیست دقیقه ای صبر کردم و بعد رفتم بالا تو اتاقش. پسر بیچاره تو تختش دراز کشیده بود و جورابها هم سر جاشون بودن. “سروش” صداش زدم و تو تختش بلند شد نشست. “بیا اینجا عسلم” اینو گفتم و دستامو باز کردم. بلند شد و اومد سمتم. وقتی نزدیکم شد ناخودآگاه دستامو بردم و از زیربغل هاش گرفتم و بغلش کردم و رفتم روی صندلی که گوشه اتاق بود نشستم. سروش رو طوری که به سینه ام تکیه بده نشوندم رو پاهام. گره رو از پشت سرش باز کردم و گفتم “دهنتو باز کن عسلم” دهنشو باز کرد و جورابو از تو دهنش درآوردم. جورابهارو انداختم کنار و دوباره بغلش کردم و وایسادم. طوری بغلش کرده بودم که هر دو دستم زیر باسنش بود و پاهاشو حلقه کرده بود دور کمرم و دستاشو هم دور گردنم. سرشو گذاشتم رو شونه ام و همینطور که آروم آروم تکونش میدادم در گوشش زمزمه کردم “چیزی نیست عسلم، تنبیهت دیگه تموم شده. حالا آبجی ستاره تکونت میده تا خوابت ببره، تو فقط چشاتو ببند عزیزم، خب؟” سروش کاملا خودشو تو بغلم رها کرده بود تا هر کاری دوست دارم باهاش بکنم. بعد ده دقیقه احساس کردم که خوابش برد. گذاشتمش رو تخت و از اتاق خارج شدم.
نشستم رو مبل و تلویزیون تماشا کردم و حدود ساعت ۱۲ بود که پدر و مادرش برگشتند. سوال کردن که سروش پسر خوبی بوده یا دردسر درست کرده. منم گفتم سروش پسر فوق العاده ای بود و ما فقط کمی زمان نیاز داشتیم تا باهم جور بشیم و اینکه فکر میکنم رفتارش در آینده بهتر هم بشه. از جوابم خوشحال و هیجان زده شدن و با یه پاداش خوب مجموعا یک میلیون بهم دستمزد دادن. ازم راجع به دفعات بعد پرسیدن و منم گفتم با کمال میل حاضرم بازم برای پرستاری از پسرشون بیام.
عجب تجربه ای بود! هیچ وقت فکر نمیکردم تو پرستاری از بچه ها مجبور بشم از چنین تکنیک هایی استفاده کنم ولی خب بعضی بچه ها اقدامات جدی تری لازم دارن.

چند روز بعد از زاویه دید سروش

ستاره پرستار بچه ای بود که وارد خونه ما شد و تو چند ساعت منو تحت کنترل کامل خودش در آورد.
یه شب دیگه که خونمون بود وقتی پدر و مادرم آخر شب برگشتن من داشتم فوتبال می دیدم و ستاره داشت آماده رفتن میشد. مامانم بهم گفت: سروش پاشو برو بخواب بسه دیگه فوتبال. بابام هم حرفشو تایید کرد و گفت: آره دیر وقته دیگه بلند شو. ولی من که بازی تیم مورد علاقم یعنی سویا بود گفتم: من خوابم نمیاد و تا تموم نشه بلند نمیشم، شما میخواین بخوابین برین تو اتاق آخری که صداشو نشنوین.
ناگهان صدای ستاره اومد: سروش این طرز حرف زدن با والدینت اصلا درست نیست، میخوام فورا خاموشش کنی و بری تو اتاقت، زود.

بدون هیچ تعللی همین کارو کردم و وقتی داشتم میرفتم چهره متعجب والدینمو دیدم که انگار میخواستن شاخ در بیارن.

از زاویه دید نسرین مادر سروش

من دیده بودم سروش بعد از اون روز کمی مودب تر شده بود و از تاثیر ستاره روش راضی بودم. ولی این دیگه خیلی عجیب بود. سروش کاملا ستاره رو به ما که پدر مادرشیم برتری داده بود. انگار حرف ستاره براش صد بار مهمتر از حرف ماست. در اون لحظه من و مهمتر از من شوهرم خسرو خورد شدیم. خسرو از خجالت فورا رفت سمت اتاقش و منم سعی کردم به روی خودم نیارم و سریع دستمزد ستاره رو باهاش حساب کردم و رفت. وقتی رفتم تو اتاق خسرو گفت: خانوم دیدی چی شد؟ حالا چیکار کنیم؟ اگه همینطوری پیش بره کاملا نابود میشیم توی چشم سروش. جواب دادم: نگران نباشید آقا ستاره دختر خوبیه امشبم خواست از ما دفاع کنه. به نظرم یه جلسه توجیهی باهاش بذاریم و توجیهش کنیم که داره زیاده روی میکنه. مطمئنم اونم قبول میکنه.

از زاویه دید خسرو
جواب دادم: آره حق با توئه همین کارو میکنیم. ولی پیش خودم فکر کردم ما 18 سال نتونستیم این بچه رو تربیت کنیم و ستاره تو این مدت کوتاه تونسته. نکنه مشکل از ماست. هر چی بیشتر فکر میکردم احساس حقارت بیشتری میکردم.
از خودم و زنم بگم که ما هم قدیم و 168 سانتیم. من کوتاهم و خانمم متوسط. البته از نظر جسمانی هر دو لاغریم. متاسفانه پسرمون از منم کوتاه تر شده خیلی. نکنه به خاطر قدرت جسمی کممون بوده که سروش به حرفمون گوش نداده هیچ وقت؟! یادم اومد همین دیروز بود که یه صندلی راحتی آوردن در خونه و گفتن همسایتون سفارش داده و گفته چون چند روز نیستن به شما تحویل بدیم و وقتی تحویل گرفتم صندلی خیلی برام سنگین بود که ببرمش تو خونه و با نسرین دونفری بردیمش داخل و گذاشتیم توی انباری. تو همین فکرها بودم که خوابم برد.

از زاویه دید نسرین
شوهرم تصمیمش قطعی شده بود و میخواست حتما جلسه توجیهی بذاره با ستاره. پس با ستاره تماس گرفتم و قرار شد غروب، بعد از باشگاهش بیاد خونه ما واسه جلسه.

از زاویه دید ستاره
اون روز تو باشگاه به تماس نسرین فکر کردم. جلسه توجیهی برای چی اخه؟ خودتون که نتونستید تربیتش کنید، حالا که من تونستم ناراحتین؟ عجیبن واقعا. یه کم عصبانی بودم که چرا باید برای کاری که به بهترین شکل انجام دادم انتقاد بشنوم و توجیه! بشم. توی همین افکار و عصبانیت و حرص خوردن تو باشگاه وزنه های خیلی سنگینی زدم و واقعا خسته شدم. تو راه که داشتم میرفتم به خودم گفتم: نه کار من عالی بوده و اگه قراره جلسه توجیهی در کار باشه این منم که باید اونارو توجیه کنم که تو کار من دخالت نکنن چون ثابت شده که تو تربیت سروش کارم خیلی از اونا بهتره.

وارد خونه شدم و تصمیم گرفتم از همین اول اقتدار داشته باشم. بعد از سلام و احوالپرسی خسرو گفت: بفرمایید اینجا بشینید تا شروع کنیم. جواب دادم: تو روش تربیتی من با والدین جایی صحبت نمیکنم که بچه بشنوه بهتره بریم تو بالکن. اینو گفتم و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم حرکت کردم سمت بالکن. هر دو تعجب کردن و خسرو هم بعد از اینکه ازش دور شده بودم انگار که تازه خودشو پیدا کرده باشه با صدای ضعیفی که به خاطر فاصله ضعیف تر هم شنیده میشد گفت: بسیار خب شما برین اونجا ما هم چند دقیقه دیگه میایم.
رفتم تو بالکن اونجا فقط دو تا صندلی حصیری کوچیک بود. پیش خودم گفتم بعد تمرین سخت امروزم باید یه صندلی راحت تر پیدا کنم تا خستگیم در بره. در انباری باز بود و یه صندلی راحتی نو و عالی اونجا بود و رفتم آوردمش توی بالکن و باید بگم یه کم سنگین تر از صندلی های عادی بود. ولی به سنگینیش می ارزید چون وقتی نشستم روش واقعا راحت بود و مهم تر از اون با شکوه به نظر می رسیدم روش و اون صندلی های حصیری با ارتفاع کمشون واقعا پایین دیده میشدن. تصمیم گرفتم اوضاع رو برای خودم بهتر کنم و اون دو تا صندلی رو آوردم با فاصله در دو طرف این صندلی راحتیه گذاشتم تا هم از همدیگه فاصله بگیرن و در کنار هم نباشن تا به هم اعتماد به نفس بدن و هم نزدیک من باشن و مجبور بشن سرشونو بالا بگیرن و به مرور گردنشون درد بگیره و تو موقعیت ضعف قرار بگیرن تا راحت تر بتونم ابتکار عمل رو دستم بگیرم توی جلسه

از زاویه دید نسرین
عه آقا خسرو چرا انقدر محترمانه باهاش حرف زدی؟ مگه رئیسته؟ « بسیار خب شما برین اونجا ما هم چند دقیقه دیگه میایم» چرا جمع بستی فعل های جمله رو؟ ناسلامتی خیلی سنش کمتره فقط ۲۲ سالشه.

از زاویه دید خسرو
خودمم نمیدونستم چرا اینطوری حرف زدم. سعی کردم قدرتمو جلوی زنم حفظ کنم. گفتم: خب آخه جای خوبی رو پیشنهاد داد، ولش کن بیا بریم فقط اونجا هر چی من گفتم تایید کن و پشتم باش تا سریع به نتیجه برسیم.
رفتیم تو بالکن و با صحنه ای که دیدیم هر دو شوکه شدیم. ستاره صندلی راحتی همسایه رو آورده بود و نشسته بود روش. نمیدونم از دل و جراتش بیشتر متعجب شدم یا از زورش که تونسته بود صندلی رو بیاره. یهو صداش رشته افکار هر دومونو پاره کرد و گفت: بیاید نزدیکتر، مگه نمیخواید با من صحبت کنید؟ رفتیم جلو و دقت که کردم دیدم در حالی که نشسته بازم یه کم شاید حدود ۵ سانت ازم بلندتره. اعتماد به نفسم دیگه مثل نیم ساعت قبل نبود و واقعا کمتر شده بود. احتمالا اوضاع زنم از من بدتر بود.

از زاویه دید ستاره
باز انگار حواسشون پرت شده بود. با دو تا دستام به دو تا صندلی در دو طرفم اشاره کردم و گفتم: نمیشینین؟
نشستن و همین طور پایین رفتن و پایین رفتن و وقتی کاملا روی صندلی ها قرار گرفتن اگه رو به رو رو نگاه میکردن احتمالا زانو هامو میدیدن. پس سرشونو حسابی به سمت بالا گرفتن.
گفتم: خب بفرمایید.
خسرو گفت: این همون صندلی توی انباره؟
گفتم: آره راستش الان از باشگاه میام و خیلی خسته ام برای همین این صندلی رو آوردم تا روش استراحت کنم.
خسرو گفت: ولی این صندلی خیلی سنگینه
گفتم: آره یه کم از بقیه صندلی هایی که دیدم سنگینتره ولی خب آوردنش اصلا برام سخت نبود نگران نباشید
خسرو گفت: ولی آخه این صندلی مال. حرفشو قطع کردم و گفتم: فکر نکنم جلسه مون راجع به صندلی باشه، بهتره بریم سراغ اصل مطلب یعنی تربیت سروش.
خسرو گفت: خب ببین ستاره خانوم! راستش ما طی صحبتی که با هم داشتیم به این نتیجه رسیدیم که چندان از نحوه رفتارتون در خونمون و تحت کنترل درآوردن سروش راضی نیستیم و می‌خوایم در این رفتارتون تجدیدنظر کنید
جواب دادم: آیا سروش در مورد روش تربیتی من اعتراضی بهتون کرده؟
خسرو گفت: نه مشکل همینه! سروش هیچ اعتراضی نکرده و من گمان میکنم از ترسش باشه! به همین دلیل می‌خوام این رفتار متوقف بشه!
گفتم: وقتی سروش اعتراضی نداره دلیلی نمیبینم در رفتارم تجدیدنظر کنم! درسته من سروش رو همون طوری که گفتید تحت کنترل خودم درآوردم و فکر کنم ته دلش کاملا راضی باشه. پسرتون اگر اعتراضی داشت مطمئن باشید که حتما اعتراض میکرد ولی از اونجا که اعتراضی نکرده باید نتیجه بگیریم که خودش میخواد تحت کنترل باشه! حالا من باید این سوال رو از شما بپرسم که وقتی همچین پسری دلش میخواد تحت کنترل باشه٫ چرا تا الان تحت کنترل شماها درنیومده؟
خسرو گفت: من در مورد مسئله دیگه ای صحبت میکنم ! نمی‌خوام پسرم تحت کنترل کسی باشه!
من بدون اینکه به حرفش توجهی کنم در ادامه حرفای خودم گفتم: شاید دنبال شخصیت مقتدرتر و با اراده تری بوده و چون این شخصیت رو قبل از دیدن من تو این خونه پیدا نکرده الان با دیدن من دوست داره تحت کنترل من باشه!

هر دو شروع کردن به تکون دادن سرشون و دست کشیدن روی گردنشون. انگار دارن از نگاه به بالا خسته میشن و گردنشون درد میگیره کم کم مخصوصا نسرین. از طرف دیگه گفتگو رو هم عالی پیش بردم و شرایط کاملا به نفع من داره پیش میره.
نسرین که تا الان تماشاچی صحبت منو خسرو بود گفت: آخه ستاره خانوم اینجوری که شما سروش رو تحت کنترل خودتون گرفتین دیگه از ما حرف شنوی نداره و فقط انگار از شما حرف شنوی داره !
در این حین خسرو برای اینکه بتونه شیب نگاهش رو کمتر کنه صندلیشو هل داد عقب و کمی عقب تر رفت تا راحت تر باهام صحبت کنه و گردنش درد نگیره!
بدون اینکه توجهی به حرف نسرین کنم بحث قبلی رو با خسرو ادامه دادم و این اعتماد به نفس نسرین رو به شدت کم کرد. یه کم بعدش برای اینکه حرفام نافذتر بشن یه پامو دراز کردم و به یکی از پایه های صندلی خسرو گیر انداختم صندلی رو کشیدم سمت خودم و به راحتی خسرو رو برگردوندم سر جای اولش! نسرین که شاهد ماجرا بود از اینکه شوهرش با صندلی مثل پر کاه توسط یه پام جابجا شد حسابی تعجب کرد و از قدرت من در مقابل شوهرش حسابی جا خورد
به خسرو گفتم: بیا نزدیک خب چرا ازم فاصله میگیری؟ شاید تو هم از همین حرصت گرفته که سروش این شخصیت مقتدر و رهبری رو که میخواد ازش پیروی کنه رو در تو ندیده و در عوض در خانمی دیده که همسن دخترته!

خسرو که اصلا انتظار شنیدن این حرفا رو نداشت و انتظار نداشت با یه پا جابجاش کنم به تته پته افتاد و شروع کرده به لرزیدن. طوری که نسرین هم متوجه شد. نسرین بهش گفت: چرا داری میلرزی!؟ خسرو هم برای اینکه کم نیاره جوابی داد که نه من باور کردم و نه نسرین و فقط باعث تعجب نسرین شد ! خسرو گفت : بیرون نسیم میاد سردم شده واسه همینه!
با شنیدن جواب خسرو با خنده رو به نسرین گفتم : وای گرمی بیشتر بده شوهرت بخوره ! وسط نسیم گرم تابستونی داره به لرزه میوفته!
نسرین با این جمله من خورد شد و خجالت زدگی رو میشد تو صورتش دید و منم لبخندی از روی رضایت زدم و از بالا نگاه ترحم آمیزی بهش کردم!
بعدش رو به خسرو خم شدم و صورتمو به سی سانتی متری خسرو رسوندم و گفتم : شاید خودت هم دوست داری جای پسرت باشی و همه اینها واسه این بوده که فرصتی بهت بدم تا بتونی با شخصیت برتر از خودت از نزدیک حرف بزنی؟

از زاویه دید نسرین
دیگه نمیتونستم تحمل کنم نه تحقیر رو و نه گردن درد رو. کاش میشد برم و خودشون حرفاشونو بزنم ولی آخه با چه بهونه ای برم؟ تو این فکرا بودم که ستاره بعد از گفتن اون حرف به شوهرم و در حالی که هنوز داشت خیره نگاهش میکرد بدون اینکه سرشو تکون بده و حتی به من نگاه کنه حرفی بهم زد که هم منو به آرزوم یعنی رفتن رسوند و هم یه ذره شخصیت و اعتماد به نفسی که برام مونده بود رو نابود کرد. ستاره گفت: نسرین برو یه لیوان آب برام بیار.
برایی رهایی از گردن درد هم که شده چاره ای جز رفتن نداشتم. بدون یک کلمه حرف سریع بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه.

از زاویه دید ستاره
نسرین برای آب آوردن رفت و خسرو مات و مبهوت و کیش و مات سرشو انداخته بود پایین که بهش گفتم: ببین الان تنهاییم. خودم و خودت! نمی‌خواد خجالت بکشی . راحت باش ! دیدی چطوری زنتو فرستادم برام آب بیاره! میتونم دوباره هم بفرستمش! من شما مردا رو خوب میشناسم ! درست چیزی رو که ازش گلایه میکنید رو بیشتر از هر چیزی میخواید! تو هم حتما از این قاعده مستثنی نیستی! خانمت هم مثل پسرته! دیدی چطوری فرستادمش برام آب بیاره ! تو هم مثل اونایی! تو همین حین نسرین برگشت و لیوان روی جلوم نگه داشت. دستاش میلرزید. با صدای لرزان گفت: بفرمایید ستاره خانوم. خسرو هنوز سرش پایین بود. بدون اینکه چشامو از خسرو بردارم لیوان رو گرفتم و یه ذره خوردم ! بعدش با تحکم به نسرین گفتم: این که گرمه! مثلا تابستونه آ. برو یخ بریز توش!
نسرین عذرخواهی کرد و سریع و با عجله رفت! دستمو بردم زیر چونه خسرو و صورتشو آوردم بالا ! چشماش حسابی سرخ شده بود!
با حالت تمسخر بهش گفتم : دیدی دوباره هم فرستادمش برای آب یخ بیاره؟! خجالت نکش خود واقعیتو به مامان ستاره نشون بده ! خسرو بی صدا از درون داشت گریه میکرد و منتظر تلنگری بود تا بترکه! ادامه دادم و گفتم: طبیعت آدما این شکلیه! ضعیفترها در خدمت قویترهان و شما از من ضعیف ترین و درنتیجه نمی‌خواد احساس خجالت زدگی داشته باشی.
نسرین هم در این حین دوباره با لیوان پر یخ اومد و آب رو بهم تعارف کرد. بعد اینکه آب خنکو خوردم گفتم: خیلی خب خسرو بابت اینکه وقتمو الکی گرفتی باید ازم عذرخواهی کنی. البته صبر کن تا سروشو صدا کنم بعد عذرخواهی کن.
بعد سروش رو صدا زدم و بهش گفتم: بیا تو بالکن چون بابات میخواد نکته مهمی رو بهمون بگه.

سروش اومد روی صندلی نسرین نشست و بعد به خسرو گفتم: خوب چیزی که میخواستی بگی رو بگو

خسرو هم سرخ و سفید و خجالت زده شد و در حالت کیش و مات شده گفت: ستاره خانم ازتون عذر میخوام که روش تربیتیتونو زیر سوال بردم! بعدش رو به سروش کردم و گفتم دیدی؟! هر کسی که کار اشتباهی بکنه باید بتونه عذرخواهی کنه! ولی برای عذرخواهی چیکار میکنیم سروش؟ سروش هم جواب داد: هر وقت کار اشتباهی بکنم باید دستاتونو ببوسم. بعد رو به خسرو کردم و گفتم: شنیدی عذرخواهی چطوریه ؟ و بعد دستمو دراز کردم تا خسرو روشو ببوسه. اشک های خسرو سرازیر شد و دستمو بوسید. طفلی فکرشم نمی‌کرد که نتیجه این جلسه اینطوری بخواد بشه. بلند شدم و بعد خم شدم و جلوی چشمای نسرین و سروش، خسرو رو که هنوز نشسته بود از زیر بغلاش گرفتم و به یک آن بلندش کردم! بهش گفتم: تو که هنوز داری میلرزی بیا تو بغلم تا گرم شی! اشکاشو پاک کردم و گفتم: میدونی چیه؟ فکر میکنم از این به بعد باید بیشتر بهتون سر بزنم چون علاوه بر سروش باید رو تربیت شما دو نفر هم وقت بذارم! شاید بهتر باشه کلید خونه رو هم داشته باشم! حالا بچه های خوبی باشید و کلید خونه رو بدین به مامان ستاره!
خسرو در همون حال که تو بغلم بود بدون لحظه ای درنگ کلید رو از توی جیبش درآورد و گذاشتش کف دستم! منم خسرو رو گذاشتمش رو زمین و گفتم خوب برای امروز کافیه و فردا دوباره برمی‌گردم! این صندلی رو برگردونین تو انباری. مطمئنم سه نفری زورتون میرسه ببریدش!

نوشته: بیبی سیتر

ادامه...


👍 35
👎 38
69201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

961744
2023-12-11 23:49:57 +0330 +0330

tldr

0 ❤️

961745
2023-12-11 23:50:54 +0330 +0330

تکراری … تکراری…

5 ❤️

961752
2023-12-12 00:07:58 +0330 +0330

خوووب بود بنویس 👍 👍

1 ❤️

961753
2023-12-12 00:10:11 +0330 +0330

از زاویه نود درجه کیرم تو مغزت و داستان نوشتنت.مسخره اینجا رو با کلاس ریاضی اشتباه گرفتی زاویه زاویه!!!
ضمنن کوسخول قد ستاره ۱۹۰ سانتیمتر؟؟؟معلومه عقده قدبلند رو داری و فوقش ۱۵۰ اگه بشی اونم با کفش پاشنه بلند 😂😂😂😂


961755
2023-12-12 00:14:29 +0330 +0330

حتی ارزش کامنت گذاشتن هم نداشت چون تابلو که اینو از خودت ننوشتی راجب پرستار بچه فیلم و داستان های زیادی در سایت های مختلف وجود داره،چند تارو با هم ترکیب کردی و اینو از خودت در کردی

3 ❤️

961758
2023-12-12 00:24:48 +0330 +0330

ببین قلمت خوبه ها اما دیگه جایی که گفتی خسرو تو حالت ایستاده ده سانت ازت کوتاه تر بود و نشسته زانوت روبه روش بود مطمعن شدم خیلی از لحاظ روحی داغونی ، این همه اغراق داستان به این خوبی رو به گند کشید

5 ❤️

961769
2023-12-12 01:05:13 +0330 +0330

سرم گیج رفت

1 ❤️

961787
2023-12-12 02:42:12 +0330 +0330

کیرم از همه ی زاویه ها تو کونت،اینجا سایت سکسیه نه سایت دانشگاه مامایی

4 ❤️

961802
2023-12-12 04:45:18 +0330 +0330

اوق چه داستان مزخرف و کس شعری سر هم کردی

2 ❤️

961806
2023-12-12 06:07:30 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود داستانش
ولی جثه دختره و این سرعت سیر پیشرفتش قابل باور نبود

1 ❤️

961823
2023-12-12 08:25:44 +0330 +0330

دروغ بود ولی باحال بود تکراری هم بود

1 ❤️

961825
2023-12-12 09:04:40 +0330 +0330

عقده هرچی رو داشتی اینجا جا دادی

1 ❤️

961833
2023-12-12 09:37:22 +0330 +0330

اول داستانو که خوندم واسم جالب بود قسمت تربیت سروش و اینا. ولی بعد از جلسه توجیهی کسشعر محض بود. قشنگ معلومه عقده داری که یکی ازت حرف شنوی داشته باشه چون تو هر جمعی میری میرینن بهت. اخه شترمرغم اونقدر نیس که تو گفتی یه دختر ۱۹۰ سانت قد…

1 ❤️

961836
2023-12-12 09:45:02 +0330 +0330

داستان قبلا خونده بودم

0 ❤️

961838
2023-12-12 10:13:35 +0330 +0330

نون و پنیر و بامیه کصکش بزن تو زاویه.
جای شکرش باقیه که ادامه نداره.

2 ❤️

961840
2023-12-12 10:21:30 +0330 +0330

کیر خر و از زاویه دید
خسته کننده و کسشعر بود نصفشو خوندم فقط

2 ❤️

961848
2023-12-12 10:58:43 +0330 +0330

سریال هزار قسمتی ترکیه ای🤣🤣🤣

2 ❤️

961850
2023-12-12 11:33:15 +0330 +0330

از زاویه دید کیر خر

2 ❤️

961859
2023-12-12 12:43:00 +0330 +0330

از زاویه دید خواننده داستان: کاری به خورد وخوراکت ندارم به خودت مربوطه، ولی گوه اضافی واسه سلامتیت ضرر داره…

3 ❤️

961863
2023-12-12 13:22:56 +0330 +0330

فکر کنم خود سروشی 😅😅😅
عقده‌ایه نادون…
جای خسرو بودم با سروش و‌ نسرین
یه گنگ‌بنگ روت میزدیم تا آدم بشی 😅

2 ❤️

961894
2023-12-12 15:04:29 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود و ای کاش که من باهاتون بیشتر آشنا بشم…

1 ❤️

961897
2023-12-12 15:21:15 +0330 +0330

از زاویه دید من
خیلی طولانی بود
پس نخوندم

1 ❤️

961903
2023-12-12 16:07:06 +0330 +0330

نون و پنیر و بامیه کسخول بزن تو زاویه.

2 ❤️

961910
2023-12-12 16:55:08 +0330 +0330

مطمئنا این داستان رو یه سرخورده که خانوادش اونو ترد کردن نوشته کسی که تنهاست و اینقدر عاشق ترحم بوده که عقده ای شده کاش توی کودکی اینقدر تحقیر نمیشدی نویسنده محترم

1 ❤️

961919
2023-12-12 18:20:58 +0330 +0330

اومدم کامنتارو بخونم 😁
ببینم از زاویه دید بقیه چطور بوده 😁 😁 😁

1 ❤️

961922
2023-12-12 18:38:17 +0330 +0330

داستان خوبیه منم دوستش دارم ولی سری قبلی که با عنوان پرستار بچه نوشتیش بهتر بود به نظرم همونو ادامه بده و اینکه خانواده خسرو چیز جالبی در نمیاد

2 ❤️

961924
2023-12-12 20:06:28 +0330 +0330

جزو معدود داستانهایی بود که تا تهش خوندم دوسش داشتم امیدوارم قسمت های بعدیشو خراب نکنی

1 ❤️

961925
2023-12-12 20:12:13 +0330 +0330

چه دیر!!

0 ❤️

961953
2023-12-13 00:09:43 +0330 +0330

این داستان تکراریه
اول اسمش پرستار بچه بود
بعد اونجا دیدی گند زدی
حالا اومدی اینجا اسمش رو عوض کردی و آخر داستان رو هم تغییر دادی
حالا ببینیم با آخر این چیکار میکنی

1 ❤️

961956
2023-12-13 00:14:03 +0330 +0330

خدایش خل و چلی چیزی هستی از دید فلانی از دید فلانی

1 ❤️

961978
2023-12-13 01:52:35 +0330 +0330

کصشعر😖😖😖. کصشع😖😖😖ر. کصشعر🥱🥱🥱🥱
از زاویه دید کیر بابام

ای کونتو گاییدم

0 ❤️

961991
2023-12-13 02:39:31 +0330 +0330

این همه زحمت کشیدی و تایپ کردی ولی انقدر بد نوشتی که نتونستم بیشتر از چند پاراگرافش را بخونم ، معلومه در طول زندگیت دوتا کتابم نخوندی
یعنی چی که از زاویه دید فلان ار زاویه دید بهمان
با تکرار این کلمات گند زدی تو داستان.

0 ❤️

962022
2023-12-13 08:28:04 +0330 +0330

تیکراری بوودد

0 ❤️

962031
2023-12-13 10:59:16 +0330 +0330

از زاویه دید خواننده
کیر تو کوس عمه ات واسه داستانت
کص گیجه گرفتیم از بس زاویه دید عوض شد

0 ❤️

962033
2023-12-13 11:09:39 +0330 +0330

کیرم تو زاویه دیدت.
کپی داستان خارجی بود…
طرف خونه دوبلکس داره، و آمد داره بعد وایسا یه دختر 22 ساله براش تصمیم بگیره

ریدم دهن نویسنده‌اش
با دهن ت که اینجا گذاشتیس

0 ❤️

962041
2023-12-13 13:19:17 +0330 +0330

داستان چون زاده ذهنت بود قشنگه و ایرادی نمیشه ازش گرفت و قرار نیست همه داستان تا توش سکس اتفاق بیوفته
ولی یه سری باگ ها داشت
شخصیت ستاره بهش نمیومد ۲۲ ساله باشه بیشتر بهش میخورد ۳۲ ساله باشه
زاویه دید ایده ی جالبیه ولی زیادیش نه
و خانواده ای که این مقدار پول برای پرستاری بچه میدن از نظر مالی اوکی هستن و وقتی پول باشه آدم احساس قدرت می‌کنه و اعتماد به نفس بالایی دارن افراد پولدار
و این خلاف این نوشته بود

0 ❤️

962060
2023-12-13 16:33:10 +0330 +0330

ببین یه جاهایی رو زیاده روی کردی یا خیلی زیاد توضیح دادی . اواخر داستان کمی تند رفتی میتونستی بهتر بنویسی و زود رفتی سر خانوادش . اینکه داستانت اصلا سکس نداشت برام جالب بود . در کل از دید اوناهم نوشتی باحال بود. در کل حال کردم با داستانت شاید موضوعش زیاد برای دیگران اوکی نباشه ولی من لذت بردم . دمت گرم . اگه ادامه داره بنویس

1 ❤️

962099
2023-12-13 21:53:03 +0330 +0330

از زاویه دید خودم:
کیرم تو داستانت خیلیییییی کیری بود جنده زاده کوصو م ا د ر.
از زاویه دید دوستان:
کیر تک تک دوستان شهوانی تو کوص و کونت و وسط پاهای عضله ایت.

0 ❤️

962143
2023-12-14 01:25:40 +0330 +0330

گوزپیچ شدم

0 ❤️

962223
2023-12-14 14:16:07 +0330 +0330

چه حال کردم کاش پارت بعد یه اتفاق هات بین سروش و دختره مثلا سروش درحال کف گرگی زدن باسه دختره درو وا کنه یه همچین بول شتی بعد ییوفتن روهم مثلا

0 ❤️

962237
2023-12-14 16:43:43 +0330 +0330

قشنگ بود حتما ادامه بده کامنت های منفی هم توجه نکن

1 ❤️

962254
2023-12-14 20:42:12 +0330 +0330

میشه بیای منو ادب کنی؟
قول میدم سخت نباشه و اگه خوب ادب کنی ۱۸ سانت تو کار تحویلت بدم

0 ❤️

962264
2023-12-14 22:38:40 +0330 +0330

قلمت خوب بود.یکم تو نوشتن جزئیات خواننده رو گیج میکنی.توضیحات جزئی رو کمتر ولی دقیقتر کن.در کل خیلی خوب بود.برا نتیجه گرفتن هم عجله نکن.پر قدرت ادامه بده💪

0 ❤️

962814
2023-12-18 10:14:01 +0330 +0330

هرکی این جمله گفته ووواااااااقققققعععااااااا درست گفته
حشریت ریده به بشریت 🤕

0 ❤️

965193
2024-01-04 17:39:26 +0330 +0330

قشنگ بود ، قلمت عالیه ، نویسنده عالی هستی ، حتما ادامه بده ، به اونایی که منفی دادن بهت گوش نکن ، کارت درسته

1 ❤️

967543
2024-01-20 10:39:36 +0330 +0330

خیلی ممنون که وقت گذاشتی و این داستان رو نوشتی (حالا با هر کم و کاستی)
چندتا نکته رو میخوام بگم
یکی اینکه داستان اطلاعات کافی از بک گراند افراد به ما نمیداد یعنی اینکه شرایط فکری و مالی و سبک زندگی شخصیت ها چگونه هستن

نکته دیگه اینکه استفاده از زاویه دید شخصیت ها باعث میشه از حس اون ها آگاه بشیم و این خیلی خوبه ولی این همه رفت و برگشت بین زاویه دید یخورده گیج کنندس و باعث میشه رشته کار از دست خواننده در بره

نکته دیگه اینکه شخصیت ستاره بنظر یه تمایلات قدرت طلبانه ای داره و شخصیت سروش تمایلات زیردست بودن منتها هیچ اشاره ای به این نشده

0 ❤️

967545
2024-01-20 10:42:12 +0330 +0330

ولی بنظرم یه نکته مهم هم اینه که واقعا یه زن اگه بخواد خیلی خوب میتونه یه مرد رو هرچقدر هم که سرکش باشه رام کنه مثل ملکه اژدها تو فیلم گیم آو ترونز که با جذابیت جنسی خودش شوهر قوی هیکل و زورگوی خودش رو رام کرد و افسارشو بدست گرفت
و چون خودم یه میسترسی دارم که منو بخوبی تربیت کرده، این نکته کاملا برام روشنه

0 ❤️

967546
2024-01-20 10:45:58 +0330 +0330

در مجموع خوب بود
اینکه بعًیا میان مینویسن این دروغه و فلان
خب داستان قرار نیست که همیشه واقعی باشه داستان برگرفته از خیاله
بخصوص تو این موضوعات
ولی رعایت اصل مطابقت با واقعیت میتونه به باورپذیرتر بودن اون خیلی کمک کنه

0 ❤️

967964
2024-01-23 17:07:08 +0330 +0330

آفرین ، کارت درسته ، همینطوری ادامه بدی نونت تو روغنه

0 ❤️

973180
2024-03-01 02:38:32 +0330 +0330

اولین باره کامنت میذارم ولی بنظرم واقعیته ولی نویسنده خودشو جای هیچ کدوم نذاشته واگه جای ستاره بذاره حتما که عقده داره

0 ❤️