روز دوم کاریم تموم شد. رفتم پیش پروانه و منتظر بودم که صحبتش با چند تا از همکارهاش تموم بشه. مینا اومد نزدیکم و گفت: خسته نباشی.
تو جواب مینا گفتم: مرسی خسته نیستم.
اما بعد از جوابم، یک خمیازه طولانی کشیدم. جفتمون زدیم زیر خنده و مینا گفت: آره مشخصه.
پروانه بالاخره حرفهاش تموم شد. کیفش رو برداشت و به سمت من و مینا اومد و گفت: بریم که امروز هم تموم شد.
بعد رو به من گفت: شادمهر به تو هم زنگ زد؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه چطور؟
پروانه گفت: بهم گفت که اگه فردا کلاس نداری، امشب بیایی پیش ما، انگار کارت داره.
مینا گفت: چرا میگی انگار؟ حتما کارش داره که گفته بیاد پیشتون.
پروانه گفت: آره همین.
از لحن و کلمات مینا مشخص بود که رابطه صمیمی با پروانه داره. کمی فکر کردم و گفتم: باشه فقط باید به میعاد بگم که اونم بیاد.
پروانه گفت: نمیخواد، خودم بهش پیام میدم.
مینا گفت: اگه هماهنگیهای خواهرانهتون تموم شد، بالاخره بریم.
رو به پروانه گفتم: تا ایستگاه مترو باید سوار تاکسی بشیم.
پروانه گفت: خونه مینا نزدیک خونه ماست. راستش من هر روز با مینا میرم و میام. یعنی زحمتم رو دوش میناست. تو رو هم میتونه تو مسیر سر ایستگاه مترو پیاده کنه.
مینا رو به من گفت: البته منظورش صندلی ماشینه.
از اینکه هرگز نمیدونستم که پروانه چطوری مسیر سر کارش رو میره، حس بدی بهم دست داد. لبخند زورکی زدم و گفتم: خیلی هم عالی.
عقب ماشین نشستم. پروانه صندلی جلو، کنار راننده نشست. مینا بعد از حرکت، ضبط ماشینش رو روشن کرد. یک موزیک ملایمِ رو به غمگین بود. هر سه تامون خسته و غرق در سکوت بودیم. از پنجره داشتم بیرون رو نگاه میکردم. شبهای تهران رو دوست داشتم و مطمئن بودم که هرگز برام تکراری نمیشه. با صدای مینا به خودم اومدم که رو به پروانه گفت: وا چرا گریه؟!
فهمیدم که پروانه داره گریه میکنه! با هقهق گریه و رو به مینا گفت: فکر نمیکردم پارمیس این کارو قبول کنه. استرس داشتم که باید هر روز هفته رو ازش جدا و بیخبر باشم. دیروز وقتی برای همهمون کاپوچینو گرفته بود، نزدیک بود گریهام بگیره. تو شرکت نمیشد گریه کنم. کاش مامانم بود و میدید که تو همین مدت کوتاه، پارمیس چقدر بزرگ شده.
به خاطر حرفهای احساسی پروانه، من هم بغض کردم. حرفی نداشتم که در جوابش بگم. دستم رو گذاشتم روی شونهاش و سعی کردم با لمس کردنش، آرومش کنم. دستش رو گذاشت روی دستم و اون هم دیگه چیزی نگفت. جَو اینقدر احساسی شد که مینا هم گریهاش گرفت. انگار هر سه تامون دنبال یه بهونه بودیم که گریه کنیم!
شادمهر متوجه چهره درهم من و پروانه شد و رو به پروانه گفت: چی شده؟
پروانه گفت: هیچی، یکمی گریه کردیم. برای مامان، برای بابا، برای خودمون.
چهره شادمهر کمی متفکر شد و گفت: شام املت درست کردم.
پروانه مقنعه و مانتوش رو درآورد و گفت: خیلی هم خوب.
من هم مقنعه و مانتوم رو درآوردم و رو به شادمهر گفتم: توش سیر که نزدی؟
شادمهر گفت: نه خیالت راحت.
پروانه به سمت سرویس بهداشتی رفت و گفت: من میرم دوش بگیرم.
وقتی پروانه رفت، رو به شادمهر گفتم: چیکارم داشتی؟
شادمهر گفت: میخواستم ببینم این پسره باز سر به سرت گذاشته یا نه. گفتم اگه بیام خونهتون و ازت بپرسم، شاید میعاد شک کنه.
نشستم روی کاناپه و گفتم: همهمون سر کاریم، میعاد میدونه. از اول میدونسته.
شادمهر با تعجب گفت: چی رو میدونه.
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم: اینکه من و سپهر تو رابطه بودیم. اینکه دعوا کردیم. اینکه تو، حسابی سپهر رو هواگیری کردی.
چهره شادمهر کمی متعجب شد و گفت: حدس میزدم اگه بفهمه، واکنش خاصی نداشته باشه، اما اصلا فکر نمیکردم که در جریان باشه. یعنی در اصل حماقت از ما بود. فکر میکردیم چیزی که همهمون بالاخره فهمیده بودیم رو نفهمیده و نمیدونه. میعاد رو دست کم گرفتیم و فکر میکردیم فقط و فقط سرش تو گیمه.
+آره منم همیشه پیش خودم میگفتم، عالم و آدم رابطه من و سپهر رو فهمیدن، غیر از میعاد. منم رو حساب این میذاشتم که کل فکر و ذهنش تو دنیای گیمه. راستی ماجرای دعوای من و سپهر رو به پروانه گفتی؟
-آره اما ازش خواستم اصلا دخالت نکنه.
+قیافهاش دیدنیه وقتی بفهمه میعاد در جریان همه چی بوده و هست.
-آره موافقم.
یاد صحبتهای میعاد افتادم. حسابی توی فکر فرو رفتم و گفتم: حتی جزئیات روابطمون و علت دعوامون رو هم میدونست.
شادمهر نشست روبهروم و گفت: منظورت چیه؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: یعنی نفهمیدی منظورم چیه؟
شادمهر سرش رو کمی به علامت تایید تکون داد و گفت: تا حدودی، اما کنجکاوم دقیق تر بگی.
+روم نمیشه.
-سعی کن بشه.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: ریشه تمام دعواهای من و سپهر سر این بود که چرا باهاش رابطه کامل جنسی ندارم. چند روز قبل از فوت مامان، حد خودش رو گذروند. منم کافه رو ریختم به هم و هر چی از دهنم در اومد، بهش گفتم و باهاش قهر کردم. تا حدود یک هفته بعد از چهلم مامان هم آدم حسابش نکردم. اون روز اومد تو اتاقم و جوری وانمود کرد که انگار هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده. اما من هنوز از دستش ناراحت بودم و باهاش تند برخورد کردم. همین شد که اون جمله مسخره رو گفت.
شادمهر کمی فکر کرد و گفت: میعاد همه اینا رو میدونست؟
کمی خجالت کشیدم و گفتم: خیلی جزئی تر از اینی که برات تعریف کردم. شاید باورت نشه، اما طرف سپهر رو گرفت! بهم گفت نباید تو رو وارد ماجرا میکردم که سپهر رو تهدید کنی. راستش خودمم هنوز تو شوکم.
شادمهر بیشتر توی فکر فرو رفت و گفت: راست میگی. قیافه پروانه خیلی خیلی دیدنی میشه اگه اینا رو بشنوه.
لحنم رو ملایم کردم و گفتم: ازت خیلی ممنونم. خیلی حس خوبی دارم از اینکه توی زندگیم هستی. با تو که در این مورد حرف میزنم، کلی سبک میشم و از استرسم کم میشه.
شادمهر بدون مکث گفت: آدما تو این طور چالشا، نیاز دارن تا با یکی حرف بزنن. با هر کَس دیگهای هم حرف میزدی، همین حس آرامش و تخلیه استرس، بهت دست میداد. پس من باید خوشحال باشم که اینقدر بهم اعتماد داری. صد بار تا الان گفتم، بازم میگم. همیشه تو رویاهام بود که یه خواهر داشته باشم. اونم یه خواهر کوچیکتر از خودم. تو دقیقا همون خواهری هستی که همیشه میخواستم.
خواستم جواب شادمهر رو بدم که پروانه از حموم بیرون اومد. یک حوله کوچیک دورش پیچیده بود و خط سینه و رونهاش مشخص میشد. خالکوبی رینگ روی رون پای چپش اینقدر تابلو بود که سریع چشمم بهش افتاد و با تعجب گفتم: تو کِی خالکوبی کردی؟!
پروانه به خالکوبی پاش نگاه کرد و گفت: چند روز قبل از فوت مامان. شرایطی نبود که بهت بگم.
ایستادم و به سمت پروانه رفتم. جلوش و روی یکی از زانوهام نشستم تا طرح خالکوبیش رو واضحتر ببینم. طرحش برام کمی عجیب به نظر اومد و گفتم: انگار یک سیم خارداره که دورش گل پیچیده! آره؟
پروانه گفت: آره دقیقا همینه.
ایستادم و با یک لحن طنز گفتم: فکر نمیکردم اهل خالکوبی باشی. اگه میشنیدم که خالکوبی کردی، توقع داشتم یه عاشقانه درباره شادمهر خالکوبی کنی.
پروانه لبخند زد و گفت: اتفاقا سری بعد میخوام روی ترقوهام یه عاشقانه بنویسم. البته فونت فانتزی انگلیسی.
چند لحظه به ترقوه پروانه نگاه کردم. قطرههای آبِ روی ترقوهاش، سکسی و جذابترش کرده بود. به نظرم خالکوبی روی ترقوهاش جالب به نظر میاومد و گفتم: آره جالب و سکسی میشه. البته نوش جون صابحش.
پروانه خندید. لُپم رو کشید و گفت: از دست زبون تو.
لحنم رو دوباره طنز کردم و گفتم: والا حقیقته خب. ما که از این شانسا نداریم. یکی بود که اونم بیست و چهار ساعته رو مخم میرفت.
پروانه همونطور با حوله دورش، کنار شادمهر و روی کاناپه نشست و پاش رو روی پای دیگهاش انداخت و رو به من گفت: یعنی باهاش واقعا کات کردی؟
نگاهم رو شیطون گرفتم و گفتم: یعنی میخوای بگی هیچی نمیدونی؟ شما زن و شوهر حرف تو دهنتون خیس میخوره اصلا؟
پروانه دوباره خندهاش گرفت و گفت: اصل زن و شوهری به همینه.
رو به پروانه گفتم: منم دلم دوش خواست. برام حوله و لباس بیار. شورت و سوتین نو هم که میدونم همیشه داری.
پروانه گفت: احساس میکنم گاهی عمدا اینجا میری حموم که شورت و سوتینهای نوی منو بالا بکشی.
با بیتفاوتی گفتم: تا حالا به این قسمتش فکر نکرده بودم، اما فکر خوبیه.
یهو متوجه نگاه شادمهر شدم که با یک حالت جالب و خندهدار داشت سرش رو بین من و پروانه میچرخوند. حسابی خندهام گرفت و گفتم: وای شادمهر لعنت بهت. خیلی باحال شدی.
پروانه هم به چهره بانمک شادمهر نگاه کرد و خندهاش گرفت. شادمهر با یک لحن طنز گفت: اصلا خجالت نکشین. راحت باشین. دیگه به اینکه کلمه شورت و سوتین رو از دهن خانواده شما به این راحتی بشنوم، عادت کردم.
سعی کردم نخندم و رو به شادمهر گفتم: براش تعریف کن. اون چهره جالبی که قراره ببینی، الان که حموم بوده و سکسی هم کنارت نشسته، جذابتر هم میشه.
پروانه گفت: چی رو تعریف کنه؟
رفتم به سمت حموم و گفتم: یادت نره برام حوله و لباس بیاری.
زیر دوش حموم، برای هزارمین بار غبطه رابطه پروانه و شادمهر رو خوردم. یک سال اول رابطهام با سپهر، تو رویاهام بود که یک روز باهاش ازدواج میکنم و ما هم شبیه پروانه و شادمهر میشیم. اما شکاف و اختلافهای بینمون هر روز بیشتر و بیشتر شد. انگار داشتم دچار افسردگی بعد از کات کردن میشدم و هیچ راه فراری ازش نداشتم. غرق افکارم بودم که درِ حموم باز شد و پروانه با تعجب گفت: واقعا میعاد میدونست؟! یعنی بهت گفت از اولش میدونسته؟!
غیر ارادی، یک دستم رو روی سینههام و یک دست دیگهام رو روی کُسم گذاشتم و گفتم: میشه دستگیره در حمومتون رو درست کنین تا آدم بتونه قفلش کنه تا یه وقت اینطوری لُختمادرزاد خفت نشه؟
پروانه همچنان حوله دورش بود. انگار کمی خجالت کشید و گفت: نترس فقط دارم صورتت رو نگاه میکنم. سوالم رو جواب بده تا برم.
راست میگفت و خط نگاهش فقط روی صورتم بودم. چهره بینهایت بُهت زده و متعجب شدهاش، خیلی دیدنی بود. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره گفت که از اول میدونسته.
پروانه برگشت و درِ سرویس بهداشتی رو بست. بعد دوباره وارد حموم شد. در حموم رو هم بست و گفت: شادمهر میگه میعاد حتی از جزئیات دعواتون هم خبر داشته.
اینبار فقط سرم رو به علامت تایید تکون دادم و هیچی نگفتم. پروانه چند لحظه فکر کرد و گفت: به شادمهر گفتی که میعاد پاش رو فراتر گذاشته بوده. یعنی چی؟ میخواسته پردهات رو بزنه؟ خواهش میکنم بگو، برام مهمه که بدونم.
نگرانی و استرسِ توی چشمهاش، خیلی واضح بود. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه، هیچ وقت کاری با جلوم نداشت. اون روز بدون اینکه اجازه بگیره یا هماهنگ کنه…
پروانه اخم کرد و گفت: اذیتت کرد؟
سریع گفتم: نه، اما…
پروانه انگار کلافه شد و گفت: دِ قشنگ بگو ببینم جریان چی بوده.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: همیشه دمر میخوابیدم و فقط لاپایی میکرد. اما اون روز یهو فرو کرد…
روم نشد بقیهاش رو بگم. پروانه بالاخره فهمید. نگاهش عصبانی شد و گفت: تا ته فرو کرد؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه، فقط سرش. اما خب همونم خیلی دردم آورد. سریع از زیرش پاشدم. کلی بهش فحش و دریبری گفتم و بعدشم باهاش قهر کردم.
پرههای بینی پروانه لرزید با حرص و عصبانیت گفت: منِ احمق به شادمهر گفتم زیاد بهش سخت نگیره و فقط یه ذره بترسونش.
همیشه فکر میکردم پروانه به خاطر بزرگتر بازی، تو کارهام دخالت میکنه، اما اینبار مطمئن بودم که به خاطر تعصبش روی من تا این اندازه عصبی شده. نمیدونستم چه واکنشی باید در برابرش داشته باشم. دوش آب رو بست. قسمتی از موهام که نصف صورتم رو پوشونده بودن، کنار زد. دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت: تا من زندهام، اجازه نمیدم کَسی به تو و میعاد صدمه بزنه. نمیذارم کَسی فکر کنه چون یتیم شدین و پدر و مادر ندارین، هر کاری میتونه باهاتون بکنه. منتی نیست، چون تو و میعاد و شادمهر، همه دار و ندارم تو این دنیا هستین. اگه یک مو از سرتون کم بشه، طاقت ندارم و دنیام تیره و تار میشه. به خاک بابا و مامان قسمت میدم فکر نکن که دارم برات تریپ بزرگتر بازی در میارم. آره بزرگ شدی، برای خودت خانومی شدی، اما برای من همون آبجی کوچیکه شیطون و دوست داشتنی هستی که همیشه رو مخم میرفتی و نمیذاشتی درس بخونم.
برای دومین بار تو اون شب، نزدیک بود جفتمون گریهمون بگیره! به خاطر جمله آخرش لبخند زدم و گفتم: راستش گاهی که از دستت کفری میشم، پشیمونم چرا اون قدیما بیشتر اذیتت نکردم.
پروانه هم لبخند زد. گونهام رو بوسید و گفت: وقت برای اذیت کردنم زیاده. ببخشید تو این وضعیت، این حرفا رو پیش کشیدم. موضوع میعاد به شدت برام عجیب و غیر منتظره بود. امیدوارم بتونم جلوی خودم رو بگیرم و به روش نیارم.
خواست برگرده و بره که گفتم: لطفا به روش نیار. میدونم داری به چی فکر میکنی. احساس میکنی میعاد بیش از حد روشنفکر بازی درآورده و شاید با این کارش من رو به …
پروانه به سمت در حموم رفت و گفت: خوبه هنوز یه ذره حیا داری و روت نمیشه از کلمه به گا رفتن جلوی من استفاده کنی.
منتظر جوابم نموند و در حموم رو بست و رفت. دستهام رو از جلوی سینههام و کُسم برداشتم. یک نفس عمیق کشیدم و کمی دچار استرس شدم. میدونستم پروانه واکنش میعاد درباره ماجرای سپهر رو بیجواب نمیذاره و شاید میعاد با جفتمون لج بشه.
پروانه برام شورت و سوتین نوی مشکی و تیشرت و شلوار تو خونهای اندامیِ مشکی خودش رو گذاشته بود. بدنم رو تو همون حموم خشک کردم و لباسهام رو پوشیدم. اما موهام رو همچنان تو حوله پیچیدم تا برم تو اتاقشون و با سشوار خشکشون کنم. وقتی از حموم بیرون اومدم، پروانه روی کاناپه نشسته بود و داشت سریال میدید. شادمهر تو آشپزخونه بود و وقتی من رو دید، به کتری چای اشاره کرد و گفت: میخوری؟
بدون مکث گفتم: حتما.
تو همین حین صدای زنگ خونه اومد. به سمت اتاق رفتم و گفتم: میعاده.
جلوی میز توالت نشستم. موهام رو با سشوار خشک کردم. شروع کردم به شونه زدن که میعاد وارد اتاق شد. از داخل آینه میز توالت نگاهش کردم و گفتم: علیک سلام.
میعاد به سمتم اومد. برس رو از دستم گرفت. شروع کرد به شونه زدن موهام و گفت: یا تو اتاق خوابشون هستی یا تو حمومشون.
میدونستم عاشق اینه که موهای بلندم رو شونه بزنه. البته من هم هر بار که از حموم میاومدم، اینقدر دستهام به خاطر شستن موهام خسته میشد که واقعا نیاز داشتم تا یکی موهام رو شونه بزنه. از داخل آینه به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: الان یعنی غیرتی شدی؟
میعاد اخم کرد و گفت: نمیخواستم بیام، پروانه اصرار کرد.
حدس زدم که از دست شادمهر ناراحت شده. سعی کردم ملایم باشم و گفتم: خب اگه دوست نداری، شب برای خواب میریم خونه.
میعاد حرفم رو تایید کرد و گفت: موافقم.
جفتمون سکوت کردیم و میعاد با حوصله موهام رو شونه زد. وقتی شونه زدن موهام تموم شد، نشست روی تخت و گفت: اینکه شادمهر تو کارت دخالت کرده، خیلی تو مخی شده برام.
همونطور نشسته، برگشتم به سمتش و گفتم: من ازش خواستم دخالت کنه.
میعاد با یک لحن طلبکارانه گفت: چیکاره تو میشه که ازش خواستی؟
+شوهرِ تنها خواهرم. داماد بزرگ خانواده. یا به عبارتی بزرگترین فرد خانواده.
-از کِی تا حالا بزرگتر بودن پروانه و شوهرش برات مهم شده؟
+از وقتی مامان مُرد.
-دیگه خوش ندارم تو کار من و تو دخالت کنن.
کمی عصبی شدم و گفتم: یعنی سپهر واقعا اینقدر برام مهمه؟ منِ احمق دو سال تموم استرس داشتم مبادا جنابعالی بفهمی با دوستت رابطه دارم و جنجال به پا کنی. حالا برعکس شده؟ از این ناراحتی که در برابر حرکت احمقانه سپهر خان واکنش نشون دادم؟ یعنی دوست داشتی میذاشتم هر گُهی بخوره؟
میعاد هم انگار عصبی شد و گفت: حرف تو دهنم نذار. گفتم که خود سپهر مثل سگ از کارش پشیمون بود. من و علیرضا میخواستیم خودمون این جریان رو جمع و جور کنیم. اما این یارو مرتیکه یکاره دوستم رو خفت کرده و هر چی تونسته تهدیدش کرده. حالا به من و تو، شبیه بچه ننهها نگاه میکنن. شبیه بچههای لوس و مزخرفی که به خاطر هر موردی، عربدهزنان میرن پیش ننهشون و چغلی عالم و آدم رو میکنن.
لحنم ناخواسته عصبی شد و گفتم: آهان بهت گفتن بچه ننه؟ برای همین بهت برخورده.
لحن میعاد هم عصبی شد و گفت: نخیر به تو میگن بچه ننه.
+به درک که بگن، برام مهم نیست.
-همیشه همینی. وقتی کم میاری، فقط بلدی بگی به درک.
منتظر جوابم نموند. از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست! از صدای پروانه که رو به میعاد گفت “وا کجا میری”، متوجه شدم که داره از خونه میره! از اتاق رفتم بیرون، اما دیر شده بود و در اصلی خونه رو هم محکم بست و رفت! پروانه با بُهت و رو به من گفت: دعواتون شد؟!
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آره. از دستم ناراحته که از شادمهر کمک خواستم. از دست شادمهر هم ناراحته که سپهر رو هواگیری کرده. انگار سپهر یا علیرضا یا هر خر دیگهای، بهش گفتن بچه ننه، یا شاید به من گفتن. هر چی هست حسابی سر این ماجرا عصبی و ناراحته.
بُهت و تعجب پروانه بیشتر شد و گفت: وا ما فکر میکردیم اگه بفهمه تو و سپهر رابطه دارین، قاط میزنه. اما حالا که کات کردین، قاط زده!
نشستم روی کاناپه و گفتم: منم گیج شدم. واقعا نمیشه فهمید چی تو سرش میگذره.
شادمهر که از چهرهاش مشخص بود حسابی تعجب کرده، اومد توی هال و گفت: این یعنی، رابطه عمیقی بین چهار تا دالتون بوده و هست.
تو اوج عصبانیت خندهام گرفت و گفتم: دالتون؟!
پروانه هم خندهاش گرفت و گفت: خیلی وقته به میعاد و اشکان و علیرضا و سپهر میگه دالتون. تا حالا جلوی تو نگفته بود.
دالتونها رو تو ذهنم تصور کردم و گفتم: وای خدا، سپهر از همهشون قد بلند تره. یعنی همون دالتون خنگه است.
پروانه گفت: علیرضا هم قد کوتاهه است.
شادمهر گفت: آره مغز متفکرشون هم، همون علیرضاست.
پروانه رو به شادمهر گفت: تو هم لوک خوش شانسی.
رو به پروانه گفتم: حتما تو هم اسب لوک خوش شانسی و منم بوشوِگ هستم؟
پروانه انگشت شصتش رو به سمتم گرفت و گفت: زدی تو خال، اما فعلا موضوعِ مهمتر اینه که میعاد نباید این همه به دوستهاش تعصب داشته باشه.
رو به شادمهر گفتم: چیکار کنم؟ برم پیشش؟ میترسم برم، باز دعوامون بشه.
شادمهر کمی فکر کرد و گفت: امشب رو که بذار به حال خودش باشه، اما نهایتا فقط تو میتونی آرومش کنی. انگار روی من و پروانه حساس شده. یا شاید از قبل بوده و نمیدونستیم.
پروانه رو به من گفت: تقصیر خودته. بسکه من هر بار حرف زدم، خین کردی تو چشمهام و گفتی که دارم بزرگتر بازی در میارم. اینم از تو یاد گرفته.
شادمهر گفت: آره موافقم.
اخمکنان گفتم: خب حالا، کمتر همدیگه رو تایید کنین.
پروانه رفت تو آشپزخونه و گفت: سریال که نشد تا آخرش مثل آدم ببینم. امیدوارم املت شادمهر رو بشه بدون دردسر خورد.
مثل وقتهای دیگه که شب خونه پروانه میخوابیدم، عسلی رو از وسط کاناپهها برداشتن و شادمهر برام یک تشک پهن کرد. پروانه هم بهم بالشت و پتو داد و گفت: صبح دیگه بیدارت نمیکنم. تا هر وقت دلت خواست، بگیر بخواب. البته تا هر وقت که نه. ساعت ده بیدار شو و ناهار یه چیزی درست کن.
روی تشک نشستم. بالشت رو بغل کردم و گفتم: یه شب خونهتون خوابیدم، باید ناهار هم درست کنم؟
پروانه گفت: آره دقیقا. فقط یادت نره کِی راه بیفتی تا به موقع برسی شرکت.
چون شلوارک شورتی پاش بود، میتونستم همچنان خالکوبیِ رون پاش رو ببینم. هر لحظه که میگذشت، بیشتر از خالکوبیش خوشم میاومد. این بار با دقت بیشتری خالکوبیش رو نگاه کردم و گفتم: انصافا طرح خفنی زدی. خیلی خوشم اومده، منم دلم خواست.
پروانه یک نگاه به خالکوبی پاش انداخت و گفت: همین طرح رو دلت خواست یا کلا خالکوبی؟
همچنان نگاهم به خالکوبیش بود و گفتم: جفتش.
پروانه چراغ هال رو خاموش کرد و گفت: میتونی با اولین حقوقت، خالکوبی کنی. البته به نظرم یه مدت توی اینترنت با دقت طرحها رو نگاه کن. شاید یه چیز دیگه دیدی و خوشت اومد.
بدون مکث گفتم: نه من عاشق همین طرح شدم. از قدیم هم طرحهای رینگ دور رون پا رو دوست داشتم. خیلی جذاب و سکسیه.
پروانه به سمت اتاق رفت و گفت: میخوای برای چی سکسی بشی؟ که دوست پسر بعدیت رو هم چپ و راست تو خماری بذاری؟
منتظر جوابم نموند و وارد اتاق شد و در رو بست. جملهاش رو چند بار توی ذهنم مرور کردم. هر چی بیشتر دقت کردم، بیشتر به این نتیجه رسیدم که انگار تلویحا از سپهر دفاع کرد! به پشت خوابیدم. پتو رو روم کشیدم و گفتم: همهشون دیوونه بودن، دیوونه تر شدن.
موبایلم رو برداشتم و صفحهاش رو باز کردم. طبق روال هر شب، موقع خواب، اینستاگرامم رو چک کردم. کلاغ قیل و قال پرست، دوباره برام پیام نوشته بود. کلا فراموشش کرده بودم. تصمیم گرفتم مستقیم بلاکش کنم و حتی پیامش رو نخونم، اما صفحه چت با کلاغ رو باز کردم! برام نوشته بود: چیکار کردی؟ پیامم رو به پروانه نشون دادی؟ اگه آره، پس بدون هنوز بچهای. چون باید حتی یک درصد هم احتمال بدی که شاید باهات صادق هستم و میخوام بهت کمک کنم. اما اگه نگفتی، برات یه سوپرایز دارم.
وقتی دیدم آنلاینه، تو جوابش نوشتم: یا سپهر هستی، یا یه احمقِ بیکار.
خیلی سریع پیامم رو سین کرد و نوشت: چه با سپهر کات بمونی یا چه برگردی، برام مهم نیست. بازم میگم، مشکل الانِ تو، سپهر نیست. چیزی که بین شما دو تا پیش اومده، طبیعیه و بین همه پارتنرها پیش میاد. یا مثل خیلیهای دیگه تمومش میکنی یا بر میگردی. جواب سوال من رو بده. بهش گفتی یا نه؟
+راستش اینقدر برام بیاهمیتی که اصلا فراموش کردم بهش بگم.
-اوکی فرض رو بر این میذارم که موفق شدم نظرت رو جلب کن. حالا دوست نداری سوپرایزم رو بهت بگم؟
به صفحه موبایل خیره شدم. کلاغ موفق شده بود بالاخره کمی کنجکاوم کنه. با اینکه یقین داشتم داره سر کارم میذاره و داره باهام بازی میکنه، اما نتونستم بلاکش کنم! به خاطر جواب ندادنم، متوجه تردیدم شد و گفت: تردیدت منطقیه. اوکی لازم نیست ازم بخوای، خودم بهت میگم. آخر همین هفته، پروانه قراره بپیچونه و بره دنبال جندگی و هرزگی. نشون به اون نشون که قراره به شوهر ساده و احمقش دروغ بگه و یه بهونه واهی برای نبودن تو خونه درست کنه. من میدونم قراره با چه کَسی، کجا بره و چه کارای کثیفی بکنه. تو هم میتونی دروغش رو بفهمی. آخر این هفته برای اولین بار بهت ثابت میشه که خواهرت چه دروغگوی کثیفیه.
+اصلا به فرض محال که تو یک موجود احمق و بیکار و الاف نیستی و خبر داری که خواهرم داره به شوهرش خیانت میکنه. خب که چی؟ اصلا به تو چه؟ یا به من چه؟ زندگی خودشونه. این سر تو کون کردنا برای صد سال پیش بود.
-آره درست میگی. تا وقتی که خودش فقط خیانت و جندگی و هرزگی میکنه، به من و تو ربطی نداره. اما مشکل اینجاست که به زودی تلاش میکنه تا از تو هم یه موجود کثیف مثل خودش درست کنه. اون موقع دیگه نمیتونی بگی که بهت ربطی نداره. گفتم که بهت ثابت میکنم. مثل روز برام روشنه که ازم خواهش میکنی تا بهت راهکار بدم که چطوری از دست خواهرت خلاص بشی. شبت خوش، خوب بخوابی.
حسابی ذهنم مشغول شد. پروانه از خالکوبیش بهم هیچی نگفته بود. خوب که فکر کردم، پروانه هیچ وقت هیچی از خودش و دوستهاش و روابطش بهم نمیگه. بهم ثابت شده بود که با مینا رابطه خیلی صمیمی داره، اما من، تنها خواهرش، از وجود چنین دوستی خبر نداشتم. هر چی بیشتر که فکر میکردم، بیشتر بهم ثابت میشد که من هیچی از پروانه نمیدونم! همزمان لحظهای که با اون حوله کوتاه وارد هال شد، اومد توی ذهنم. بعدش کنار شادمهر نشست. پاش رو روی پاش انداخت و براش مهم نبود که شورت پاش نیست و شاید کُسش رو تو اون وضعیت ببینم! یادم اومد که من همیشه فکر میکردم پروانه آدم پاستوریزه و نجیب و خجالتی هستش. از خودم پرسیدم: چرا همچین فکر احمقانهای میکردم؟!
به خودم جواب دادم: اینطور فکر میکردم، چون پروانه دوست داشت اینطوری فکر کنم.
یعنی امکانش بود که حتی به احتمال یک درصد، کلاغ قیل و قال پرست درست بگه و پروانه به شادمهر خیانت کنه؟! چرا از تصور خیانتش، حس هیجان و شهوت خاصی بهم دست داد؟! چون چند ساعت قبل، پروانه رو نیمه لُخت دیده بودم، واضحتر میتونستم بدن تمام لُختش رو زیر بدن تمام لُخت شادمهر تصور کنم، یا زیر بدن تمام لُخت یک مَرد غریبه! دلم لرزید و به خاطر تصور چنین صحنهای، موج شهوت همه وجودم رو گرفت. دستم رو بردم توی شلوار و شورتم. شیار کُس و چوچولم رو مالوندم. چشمهام رو بستم و مطمئن بودم که فقط با خودارضایی میتونم این همه شهوت رو مهار کنم!
لوبیا پلو، غذای محبوب شادمهر رو درست کردم. میز غذاخوری رو چیدم. شادمهر مثل روال همیشه، برای ناهار میاومد خونه و دو ساعت استراحت میکرد و دوباره میرفت سر کار. در رو باز کردم و گفتم: سلام خسته نباشی.
شادمهر لبخند زد و گفت: سلام تو هم خسته نباشی. بچه خوبی بودی یا نه؟ آتیش بازی که نکردی؟
با بیتفاوتی گفتم: تو تنهایی، کارای خطرناکتر از آتیش بازی میشه کرد.
شادمهر کیفش رو گوشه هال گذاشت. کتش رو درآورد و گفت: مثلا چه کاری؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: حالا بماند…
شادمهر خندهاش گرفت. رفت داخل اتاق تا لباس عوض کنه. دیس رو پُر از برنج کردم و روی میز گذاشتم. سالاد رو هم از داخل یخچال برداشتم. شادمهر از اتاق بیرون اومد و به سرویس بهداشتی رفت. بعد از چند دقیقه بیرون اومد. وقتی وارد آشپزخونه شد و روی صندلی نشست، میتونستم بفهمم که چقدر خسته است. نگاهش کردم و گفتم: حالت خوبه؟
نگاه مهربونی کرد و گفت: ممنون خوبم.
بشقابش رو پُر از برنج کردم و گفتم: میدونم دستپختم فاجعه است، اما خب بعد از فوت مامان دارم تمام تلاشم رو میکنم.
شادمهر بشقاب رو از دستم گرفت و گفت: ظاهرش که نمیخوره فاجعه باشه.
بشقاب رو جلوش و روی میز گذاشت. یک قاشق پُر از برنج کرد و به آرومی توی دهنش گذاشت. انگار داشت با دقت و حوصله میجوید! چهرهاش کمی متعجب شد و اخمکنان گفت: واقعا خودت پختی؟ مطمئنی؟!
فکر کردم گند زدم و حس بدی بهم دست داد. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره گند خودمه.
شادمهر یک قاشق دیگه خورد و گفت: گند؟! اینقدر عالیه که باورم نمیشه خودت پخته باشی!
متعجب شدم و گفتم: الکی میگی تو همیشه تعریف میکنی.
شادمهر بدون مکث گفت: نه الان الکی نمیگم. واقعا خوب درست کردی پارمیس، سوپرایز شدم.
ذوق ناخواستهای کردم و گفتم: وای باورم نمیشه. یعنی موفق شدم غذای خوشمزه درست کنم؟
شادمهر سرعت غذا خوردنش رو بیشتر کرد و گفت: آره انگار، البته اگه نداده باشی که یکی دیگه بپزه.
خندهام گرفت و گفت: اینقدر عوضی نباش، خودم پختم.
شادمهر ظرف سالاد رو جلوی خودش گذاشت و گفت: امیدوارم.
اینجور مواقع پروانه رو درک میکردم. سر به سر گذاشتنهای شادمهر، حس خوبی به آدم میداد. اما وقتش بود نقشه کوچیک توی ذهنم رو عملی کنم. خودم رو ناراحت گرفتم و مثلا تو فکر فرو رفتم. شادمهر خیلی سریع واکنش نشون داد و گفت: چت شد یهو؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: پیشِ پای تو، با یکی از همکلاسیهام صحبت میکردم. حسابی حالش بد بود. یک اتفاق خیلی خیلی بد براش افتاده.
شادمهر انگار کنجکاو شد و گفت: چی شده مگه؟
همچنان سعی کردم ناراحت به نظر بیام و گفتم: فهمیده که شوهرش بهش خیانت کرده. مثل ابر بهار گریه میکرد. دلم براش کباب شد.
شادمهر هم انگار ناراحت شد و گفت: درک میکنم، حس بینهایت بدیه. آدم وقتی خیانت میبینه، انگار به روانش تجاوز میشه. انگار که نه، واقعا به روان و هویت و اعتمادش تجاوز میشه.
از اینکه به این سرعت از داستان دروغیم ناراحت شده بود، تعجب کردم و گفتم: یه جور میگی انگار تا حالا صد بار بهت خیانت شده.
شادمهر کمی مکث کرد و گفت: صد بار که نه، اما یک بار تجربه کردم.
اخمهام تو هم رفت. همزمان لبخند خفیفِ تواَم با اخمی زدم و گفتم: وا یعنی چی؟!
شادمهر با خونسردی گفت: مربوط به گذشته است. یعنی قبل از اینکه با پروانه آشنا بشم.
+آهان دوست دختر داشتی و بهت خیانت کرده.
-نه نامزد بودیم. نامزد که نه، عقد کرد بودیم و فقط یک ماه به تاریخ عروسیمون مونده بود.
از شدت شوک و تعجب زیاد، قاشق رو نزدیک دهنم نگه داشتم. چند لحظه شادمهر رو نگاه کردم و گفتم: سرکاری دیگه؟ آره؟
شادمهر همچنان خونسرد بود و گفت: نه دارم راست میگم. البته مامانت و پروانه از اول در جریان بودن. خواست خود پروانه بود که هیچ کَسی موضوع رو ندونه. نگران بود که شاید فهمیدن این موضوع، باعث حس بدبینی بشه. همین حرفهایی که میگن اگه طرف زندگی کن بود، با قبلی میساخت.
همچنان توی بُهت بودم و گفتم: یعنی من و میعاد فقط غریبه بودیم؟
-نه شما دو تا هنوز بچه بودین. الان هم که دارم بهت میگم.
+پروانه خانم حتما خیلی ناراحت میشه که همین الان هم بهم گفتی.
-پروانه همون روزا گفت موقعی بهتون میگه که بزرگ شده باشین. منطقی باش و لطفا داستانش نکن. به هر حال چیزی نیست که آدم شیپور دستش بگیره و همیشه تکرارش کنه.
+چند وقت با اون دختره بودی؟
-از نوجوونی با هم دوست بودیم. اول دانشگاه و تو نوزده سالگی عقد کردیم. آخرای دانشگاه بود که مطمئن شدم داره بهم خیانت میکنه.
+یعنی این همه سال باهاش بودی؟ سخت نبود ازش جدا بشی؟ پروانه سختش نبود با…
-چیه روت نمیشه سوال دوم رو بپرسی؟
+از پرسیدنش پشیمون شدم.
-مگه میشه جدا شدن از آدمی که چندین سال عاشقشی و تو رویاهات قراره تا آخر عمرت باهاش زندگی کنی، سخت نباشه؟ در مورد سوال دومت هم بهتره خود پروانه بهت جواب بده، البته اگه دوست داشت.
تصمیم داشتم با داستان دروغی دوستم و خیانت شوهرش، بحث رو به سمت خیانت بکشونم و از شادمهر بپرسم که اگه جای دوست من بود و همسرش بهش خیانت میکرد، چه واکنشی میداشت؟ اما با غیر منتظرهترین جواب ممکن روبهرو شدم و یک راز بزرگ از شادمهر رو فهمیدم. البته نهایتا جواب سوالی که میخواستم ازش بپرسم رو دریافت کردم.
مثل چند روز قبل، پروانه اینقدر تماس داشت که نمیرسید از وقت استراحتش استفاده کنه و همراهم به کافه بیاد. این بار هم مینا همراهم به کافه اومد. وقتی داشتم کاپوچینوی محمدی رو سفارش میدادم، مینا پشت یکی از میزهای کافه نشست. من هم روبهروی مینا نشستم. مشغول نگاه کردن به بیرون از کافه و غرق افکار خودش بود. اما وقتی نشستم، سرش رو به سمت من چرخوند. بهم زل زد و گفت: چشات برق داره. به قول بعضیا، چشات سگ داره.
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: من که آخرش معنی این اصطلاح رو نفهمیدم.
-دو دقیقه به خودت زحمت بدی و توی گوگل سرچ کنی، معنیش رو میفهمی.
+خب حالا تو بهم بگو.
-یعنی چشمات آدما رو جذب میکنه.
+واقعا؟!
-آره دقیقا شبیه خواهرت.
+خب این همه آدم که مثلا جذب من میشن، الان کجان؟
-دور و برت. فقط کافیه ببینیشون.
+راستش فقط یکی بود که اونم به جایی نرسید. یعنی به جایی نرسیدیم.
-سپهر رو میگی؟
خنده تعجبگونهای کردم و گفتم: تو از کجا میدونی؟!
مینا لبخند زد و گفت: یعنی نمیدونی من بهترین و نزدیکترین دوست خواهرت هستم؟ و طبیعیه که آدم با بهترین دوستش، درباره همه چی درد دل کنه.
پوزخند تلخی زدم و گفتم: من هیچی از پروانه نمیدونم. یعنی در حقیقت پروانه هیچی از خودش بهم نگفته. مثلا تازه امروز ماجرای گذشته شوهرش رو فهمیدم. اگه بهترین دوستش باشی، منظورم رو میگیری.
-اینکه شادمهر مطلقه بوده؟ البته فقط عقد کرد بودن و هنوز سر خونه و زندگی نرفته بودن.
حس بدی بهم دست داد که این همه فاصله بین من و پروانه بوده و هرگز بهش توجهی نمیکردم. اخم کردم و گفتم: به تو که دوستش هستی، اعتماد داره و همه چی رو بهت میگه. به من که خواهرش هستم، هیچی.
مینا بدون مکث گفت: حتما قابل اعتماد نیستی که بهت هیچی نمیگه.
+وا من خواهرشم.
-خب باشی. چه ربطی داره؟
+یعنی بهت گفته من حرف تو دهنم خیس نمیخوره؟
-من اینو نگفتم. راستش پروانه تا این لحظه حتی بار هم بد تو رو نگفته. تک تک کلمات و جملاتش درباره تو، نشون از عشق عمیق خواهرانه و نگرانیهای بیپایانش نسبت به تو داره. در مورد سپهر هم خیلی کلی بهم گفت. فکر میکنم اگه من آرومش نمیکردم، خودش شخصا دهن مهن سپهر رو سرویس میکرد. فقط فهمیدم پسره انگار خواسته بهت آسیب بزنه.
به ساعت مچیم نگاه کردم. ایستادم و گفتم: فکر کنم فقط خواجهحافظ شیرازی ماجرای من و سپهر رو نمیدونه. بریم که وقت استراحت داره تموم میشه.
مینا هم ایستاد و گفت: مشکل دقیقا همینه. یه رابطه و اختلاف ساده با سپهر رو نتونستی به تنهایی هندل و از بقیه مخفی کنی. به پروانه حق میدم که هیچی بهت نگه.
منتظر جواب من نموند و به سمت خروجی کافه رفت. با قدمهای سریع به سمتش رفتم و گفتم: دوست دارم پروانه رو بیشتر بشناسم. یعنی حس میکنم پروانه کامل و دقیق من رو میشناسه، اما من اصلا نمیشناسمش.
مینا به سمت خیابون رفت. موقع رد شدن از خیابون، دست من رو گرفت و گفت: پروانه راست میگه، تو هنوز نیاز داری که گاهی یکی دستت رو بگیره و از خیابون ردت کنه.
عصبی شدم و گفتم: میشه به جای اینکه این همه تحقیرم کنی، جوابم رو بدی؟
از خیابون رد شدیم. ورودی شرکت، مینا دستم رو رها کرد. بهم زل زد و گفت: میخوای من بهت خواهرت رو بشناسونم؟ بهتر نیست خودت تلاش کنی؟ من فقط میتونم انگیزهات رو بیشتر کنم.
+چطوری؟
-خواهرت، خاصترین و جذابترین و دوستداشتنیترین آدمیه که میشناسم. این فقط نظر من نیست. بهت قول میدم خیلیها آرزوشون بود که جای تو، خواهر خونیِ پروانه بودن. یکیش خود من.
وقتی میعاد و اشکان و علیرضا و سپهر رو دیدم که دارن چهارتایی با هم بازی میکنن، یاد جمله شادمهر افتادم. ناخواسته لبخند زدم و گفتم: سلام گیمبازهای خستگی ناپذیر.
میعاد سرش تو تیوی بود و گفت: از فردا مسابقات شروع میشه. داریم تمرین میکنیم.
مقنعه و مانتوم رو درآوردم. روی کاناپه و پشت سرشون نشستم و گفتم: واقعا این بازیا مسابقه هم داره؟
میعاد بازی رو استُپ کرد. برگشت به سمت من و گفت: فردا باهامون بیا تا ببینی اونجا چه خبره و داداش میعادت چه ابهتی داره.
جلوی خندهام رو گرفتم و گفتم: چیزی هم بهتون میدن؟
همهشون به سمت من برگشتن و علیرضا گفت: برنده سی میلیون تومن میبره. سه نفر اول هم میرن برای مسابقات کشوری. تیم قهرمان مسابقات کشوری هم صد میلیون تومن میبره و میره برای مسابقات جهانی که قطعا جایزه خیلی بیشتری داره.
از رقمهایی که شنیدم تعجب کردم و گفتم: واقعا داری میگی؟!
اشکان گفت: خب فردا باهامون بیا تا دنیای گیمرا رو با چشم خودت ببینی.
رو به اشکان گفتم: الان شما چهار تا یک تیم هستین؟
سپهر گفت: تیم اصلی اشکان و میعاد هستن. من و علیرضا یه جورایی یار تمرینیشون هستیم.
با سپهر چشم تو چشم شدم. نگاهش غم داشت و معلوم بود هنوز از دستم ناراحته. سعی کردم جوری رفتار کنم که بهش ثابت بشه دیگه برای من، فرقی با علیرضا و اشکان نداره. رو به میعاد گفتم: مسابقهات ساعت چنده؟
میعاد به سرعت و با هیجان گفت: ساعت ده شب. کاش در جریان بودی. یعنی کاش میدونستی چه حریفی داریم. همه میگن بازی اولمون، فینال زودرسه.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: یعنی بهترین تیمها، همین اول کار به هم افتادن؟
هیجان میعاد انگار بیشتر شد و گفت: آره دقیقا.
پام رو روی پای دیگهام انداختم و گفتم: من ساعت هشت تعطیل میشم. خودم رو یه جا سرگرم میکنم. بعدش میام پیش شما. فقط آدرس جیپیاس رو برام بفرست. البته یه شرط هم دارم.
میعاد با تردید گفت: چه شرطی؟
لحنم رو جدی کردم و گفتم: به این شرط میام که بزنین دهن مهن حرفتون رو سرویس کنین. اعصاب معصاب ندارم، بیام اونجا و باخت داداشم رو ببینم.
چشمهای میعاد برق خوشحالی زد و گفت: شک نکن دهنشون سرویسه.
اشکان گفت: یکی از نفرات تیم روبهرومون متاهله. خانمش همیشه کنارشه و بهش انگیزه و روحیه میده. اگه تو کنار میعاد باشی، غیر مستقیم جواب اونم هست.
علیرضا گفت: آره بعضیهای دیگه هم با دوستدخترهاشون میان. کلا چند وقته دخترها هم وارد دنیای گیم شدن. حتی مسابقات هم دارن.
احساس کردم علیرضا با منظور از کلمه دوستدختر استفاده کرد. به روی خودم نیاوردم و گفتم: پس دنیای خاص و بزرگیه که من ازش بیخبرم.
سپهر گفت: آره مثل خیلی چیزای دیگه.
به سپهر محل ندادم. ایستادم و گفتم: خب اگه امشب آخرین تمیرنتونه، منم براتون یه شام خوشمزه درست میکنم. خبر ندارین ظهر چه لوبیا پلویی به شادمهر دادم. برگاش ریخته بود.
میعاد خواست جوابم رو بده که علیرضا نذاشت و گفت: از این بهتر نمیشه. امشب یا همهمون راهی بیمارستان میشیم، یا بالاخره و برای اولین بار، یه غذای درست حسابی با دستپخت تو میخوریم.
رو به علیرضا گفتم: الحق که…
حرفم رو قورت دادم و رفتم توی اتاقم. لباسم رو عوض کردم. یه تیشرت و شلوارک تا روی زانو پوشیدم. دست و صورتم رو توی سرویس بهداشتی شستم و رفتم توی آشپزخونه. تصمیم گرفتم براشون ماکارونی درست کنم. مشغول جمع کردن وسایل آشپزی بودم که علیرضا وارد آشپزخونه شد. موبایلش رو به باند وصل کرد. یک موزیک گذاشت که با صدای بلند پخش بشه. نزدیکم شد و گفت: الحق که چی؟
اشکان و میعاد دوباره مشغول بازی و تمرین شده بودن. سپهر هم زیر چشمی حواسش به من و علیرضا بود. پشت میز غذاخوری نشستم. مشغول پوست کندن سیبزمینیها شدم و رو به علیرضا گفتم: میخواستم باهات شوخی کنم، اما ترسیدم ناراحت بشی.
علیرضا روبهروم نشست و گفت: از کِی تا حالا من از دستت ناراحت شدم که این دومیش باشه؟
لبخند محوی زدم و گفتم: ناراحت نشدی؟!
علیرضا کمی مکث کرد و گفت: اون جریان فرق داشت و داره.
+به هر حال ناراحت شدی. حتی احساس میکنم میعاد رو هم تو پُرش کردی.
-من پُرش نکردم.
+امیدوارم.
-به هر حال کارت اشتباه بود.
اخمکنان گفتم: ببخشید که تا اون لحظه نمیدونستم عالم و آدم، منجمله برادر خودم خبر دارن که با سپهر خان رابطه دارم. ببخشید وقتی علنی تهدیدم کرد که آبروم رو پیش برادرم میبره، ترسیدم و خودم رو باختم.
علیرضا خیلی واضح گارد داشت و گفت: داری خیلی بزرگش میکنی.
با حرص و بدون فکر گفتم: بزرگش نمیکنم. علنی بهم گفت که عالم و آدم میدونن زیرخوابش هستم.
-یه گُهی خورد و الان مثل سگ پشیمونه.
+حداقل خوبه قبول داری گُه زیادی خورده.
علیرضا یک نفس عمیق کشید. انگار سعی کرد آروم باشه و گفت: ما هیچ وقت فکر نکردیم تو دختر…
حرفش رو قطع کرد. کمی مکث کرد و ادامه داد: من همیشه خبر داشتم که چی داره بین تو و سپهر میگذره. همیشه بهش اخطار میدادم که دوستی با تو که خواهر میعاد هستی، حساسیتهای خودش رو داره و باید بیشتر از حد معمول، حواست بهت باشه. حالا هم یک بار از تو میخوام که هواش رو داشته باشی.
من هم سعی کردم اعصابم رو کنترل کنم و گفتم: میدونم تو آدم با معرفتی هستی. در جریانم که غیر مستقیم هوام رو داشتی. اما اختلاف من و سپهر، فقط به خاطر این ماجراهای اخیر نیست. من و سپهر خیلی خیلی با هم اختلاف سلیقه و فکر داریم. اینقدر که تو این رابطه با هم دعوا کردیم، به همدیگه حس خوب و مثبت ندادیم. توقع داری بهش ترحم کنم؟! آخرش که چی؟
علیرضا بهم زل زد. کمی فکر کرد و گفت: حداقل یه قطع رابطه یا همون کات خوب باهاش داشته باش. نذار حس کنه در برابر تو خُرد و تحقیر شده. خواهش میکنم غرورش رو بهش برگردون. دومادتون بدجور ترکوندش.
ایستاد که بره. نگاه و لحنم رو عمدا مهربون گرفتم و گفتم: بازم ممنون که هوام رو داشتی.
نگاه علیرضا هم مهربون شد و گفت: سپهر اکثر مواقع چرت و پرت میگه. اما یه جملهاش درباره تو درست بود و هست. تو اینقدر جذاب و دوست داشتنی هستی که آدم نمیتونه دوستت نداشته باشه. راستش هم من و هم اشکان از خدامون بود که جای سپهر باشیم و خیلی وقتها بهش غبطه میخوردم.
پوزخند زدم و گفتم: پس اشکان هم از اول میدونسته.
علیرضا بدون مکث گفت: میعاد ترسیده کل حقیقت رو بهت بگه. آره ما همهمون از اولش همه چی رو میدونستیم. در ضمن اینطور نبود که سپهر به من بگه و من به میعاد بگم. سپهر همیشه به هر سه تامون درباره خودش و تو میگفت.
اخم کردم و گفتم: حتی روابط جنسیمون رو؟
علیرضا لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: نه با جزئیات اما میگفت.
مخم هنگ کرد و قطعا این یه مورد رو نمیتونستم به شادمهر و پروانه بگم. اینکه سپهر تو چشم میعاد نگاه میکرده و بهش میگفته که مثلا من رو لُخت کرده و با لاپایی ارضا شده! تو اون چند روز فکر میکردم که پروانه رو اصلا نمیشناسم. اما انگار میعاد که شبانهروز جلوی چشمم بود رو هم نمیشناختم. احساسات درونم بینهایت پُرتلاطم و عجیب و غریب بود و هیچ واژهای برای تعریفش نداشتم!
موقع شام، روبهروی هر چهارتاشون نشسته بودم و نمیتونستم حرف آخر علیرضا رو از ذهنم خارج کنم. همیشه همهشون درباره من حرف میزدن و من روحم هم خبر نداشت. چهار تا پسری درباره من حرف میزدن که یکیشون برادرم بود! یکیشون هم دوستپسرم بود! یعنی سپهر دقیقا چه چیزایی میگفت و اون سهتای دیگه و مخصوصا میعاد دقیقا چه برداشتی داشتن؟
اشکان رو به من گفت: غرق نشی، بیا با ما باش.
به خودم اومدم و رو به اشکان گفتم: داشتم به کارم فکر میکردم.
علیرضا گفت: ماکارونیت عالی شده پارمیس! معجزه شده؟!
میعاد با طعنه گفت: انگیزه به خاطر غذا درست کردن برای شادمهر خان، معجزه کرده.
عصبی شدم و رو به میعاد گفتم: سپهر تو چشم تو نگاه میکرد و جلوی دو تا دوست دیگهات، از رابطهاش با من تعریف میکرد. احتمالا از تک تک همون روابط جنسی مثلا مسخرهمون هم میگفت. منطقیه که در اصل اونجا باید غیرتی میشدی و بهم طعنه میزدی.
هر چهارتاشون چند لحظه سکوت کردن. سپهر رو به علیرضا گفت: چی بهش گفتی؟
علیرضا گفت: حقیقت رو. مسخره بود که دیگه بهش دروغ بگیم.
اشکان رو به من گفت: اینطور نیست که فکر کنی این وسط از سوء استفاده شده و برادرت هم وایستاده و نگاه کرده. کلمات و جملات و لحن سپهر همیشه درد دلگونه بود. ما سه تا هم جزء به جزء زندگیمون رو بهش میگیم. یعنی یه چیز مرسوم بین ما چهار تاست.
خواستم جواب اشکان رو بدم که علیرضا نذاشت و گفت: چه خوشت بیاد، چه خوشت نیاد، تو برای همهمون مهمی پارمیس. شاید خودت ندونی که چقدر وجودت به همهمون روحیه و انگیزه میده. میعاد رو ندیدی؟ وقتی فهمید قراره مسابقهاش رو ببینی، داشت از خوشحالی پرواز میکرد.
یک نفس عمیق کشیدم. ایستادم و بدون اینکه چیزی بگم از آشپزخونه خارج شدم. رفتم توی اتاقم و روی تختم دراز کشیدم. برای فرار از فشار زیاد روی مغزم، وارد موبایل و اینستاگرام شدم. کلاغ قیل و قال پرست آنلاین بود و برام نوشت: شبت بخیر عروسک، خوب بخوابی.
با سرعت از اتاق زدم بیرون و وارد آشپزخونه شدم. دست هیچ کدومشون موبایل نبود. میعاد با تعجب گفت: چی شده؟
اخمکنان گفتم: موبایلهاتون کجاست؟
اشکان گفت: میشه لطفا چند لحظه…
حرفش رو قطع کردم و با صدای بلند گفتم: موبایلهاتون کجاست؟
چهره میعاد درهم رفت و گفت: برای من تو اتاقم و توی شارژه.
علیرضا گفت: موبایل من و سپهر، توی هال و روی میز عسلیه.
اشکان گفت: موبایل من و هم دقیقا روبهروت و روی اُپنه.
چک کردم و همهشون راست میگفتن. برگشتم توی آشپزخونه. ایستاده به کاناپه تکیه دادم و برای کلاغ قیل و قال پرست نوشتم: تو خر کی هستی که بهم بگی عروسک.
چند لحظه بعد پیامم رو سین کرد و نوشت: چه خر باشم چه آدم، تو خوشگلترین عروسکی هستی که تو عمرم دیدم.
مطمئن شدم که کلاغ هیچ کدوم از چهار تا دالتون نیست. جوابش رو ندادم و صفحه موبایل رو خاموش کردم. علیرضا با لحن نگرانی گفت: چی شده پارمیس؟
شونهام رو بالا انداختم و گفتم: چیزی نشده.
برگشتم توی اتاقم و دوباره روی تخت دراز کشیدم. کمی فکر کردم و صفحه موبایلم رو روشن کردم. وارد اینستاگرام شدم و برای شادمهر نوشتم: یک سوال ازت دارم. ازت خواهش میکنم به پروانه نگو. میخوام بدونم صمیمیترین و نزدیکترین دوست پروانه، دقیقا کیه. بعدا بهت میگم چی شده که میخوام این رو بدونم.
شادمهر بیدار بود. پیامم رو سین کرد و چند لحظه بعدش نوشت: پروانه دو تا دوست خیلی صمیمی و نزدیک داره. یکیش مینا، همکارشه که حتما دیدیش.
برای شادمهر نوشتم: از کِی با مینا دوست شده؟
شادمهر در جوابم نوشت: همون سر کار آشنا شدن. چی شده؟ مینا سر به سرت گذاشته؟ اگه آره، بدون چیزی تو دلش نیست. ذاتا آدم رُک و روراستیه و قصدش اذیت و آزار کَسی نیست.
کمی فکر کردم و نوشتم: بهم گفت که دوست صمیمی پروانه است. میخواستم مطمئن بشم اسکلم نکرده باشه. ولی آره زبونش خیلی درازه، اما برام مهم نیست.
شادمهر استیکر لبخند فرستاد و بعدش نوشت: خیلی خیلی قلقلکیه، زیادی حرف زد، قلقلکش بده، میره پِی کارش و تا چند ساعت دور و برت نمیاد. من دیگه دارم بیهوش میشم. شبت خوش.
پروانه با مینا قرار گذاشته بود که هر شب من رو به نزدیکترین ایستگاه مترو برسونن، اما میخواستم به محل مسابقات میعاد برم و ازشون خواستم که ایستگاه بیآرتی پیادهام کنن. پروانه در جریان نبود و با تعجب گفت: مگه کجا میخوای بری؟
رو به پروانه گفتم: میعاد مسابقه داره. قول دادم برم و تماشا کنم.
پروانه با تعجب گفت: مسابقه چی؟
رو به پروانه گفتم: همون گیم که همیشه میزنه. ساعت ده مسابقه دارن.
پروانه گفت: وا تا ساعت ده میخوای چیکار کنی؟ هنوز دو ساعت مونده؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: یکمی چرخ میزنم تا بگذره.
مینا گفت: من امشب تنها و بیکارم. پروانه رو میرسونیم، بعدش با هم میریم. البته اگه دوست داری و سختت نیست که منم باشم.
کمی فکر کردم و گفتم: نه چرا سختم باشه.
پروانه رو به مینا گفت: اینطوری باید کلی راه بیایی تا من رو برسونی و این همه رو باز برگردی. من رو ایستگاه مترو پیاده کن. امشب بابای شادمهر خونه ماست، وگرنه منم باهاتون میاومدم.
مینا گفت: اوکی پس امشب به جای پارمیس، تو رو توی ایستگاه مترو پرت میکنیم پایین.
لبخند زدم و گفتم: آره یه شب پروانه خانم با مترو تشریف ببرن خونه.
پروانه رو به من گفت: یه جور میگی انگار واگن مترو رو میذارن رو کولت و تو حرکتش میدی.
پروانه رو ورودی ایستگاه مترو پیاده کردیم. برای مینا آدرس تقریبی محل مسابقه رو گفتم. ساعتش رو نگاه کرد و گفت: تا اینجا یک ربع راهه. کلی وقت داریم. میتونیم ماشینگردی کنیم، یا بریم یه جا بشینیم. نقشه جیپیاس رو نگاه کردم و گفتم: میتونیم بریم فرحزاد. میرسیم که تو کافه بشینیم و قلیون بزنیم. البته اگه اهلش باشی.
مینا کمی فکر کرد و گفت: اهل قلیون نیستم، اما اهل چای نبات هستم.
توی یک آلاچیق سرپوشیده نشستیم. به خاطر سرمای زیاد، داخلش یک بخاری روشن کرده بودن. وقتی گارسون، قلیون و سینی پذیرایی رو گذاشت داخل آلاچیق، مینا بهش گفت: یه جا سیگاری لطفا بیار.
من قلیون میکشیدم و مینا سیگار روشن کرد. دوست داشتم مینا سر صحبت رو باهام باز کنه. انگار برام مهم نبود درباره چی، فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم! اما مینا سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت. حدود یک ربع گذشت که سکوت رو شکستم و گفتم: همه فکر میکنن من آدم یک رنگ و روراستی هستم. یعنی همونی هستم که همه میبینن.
مینا بهم نگاه کرد و گفت: نیستی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
مینا با لحن طنز گفت: چیه سارق بانکی؟ یا قاتل سریالی؟ یا چی؟
لبخند زدم و گفتم: از اونام که ادای تنگا رو در میارن، اما خب…
-درستش هم همینه. آدم باس اکثر جاها ادای تنگا در بیاره. مخصوصا تو جامعه تخمی ایران.
+حتی برای دوستپسر؟
مینا با دقت نگاهم کرد و گفت: واضحتر بگو.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: همیشه وانمود میکردم که از رفتارای جنسی سپهر چندشم میشه، اما ته دلم دوست داشتم.
-اول بگو ببینم دقیقا چه رابطه جنسی بینتون بود. یعنی چیکارا میکردین.
+فکر کنم هیچی.
-براش ساک میزدی؟
+نه.
-کُستو میخورد؟
+دوست داشت، اما نمیذاشتم.
-سینههاتو چی؟
+نه.
-آنال؟
+نه.
-وا پس دقیقا چه غلطی میکردین؟
+گاهی دمر میخوابیدم. اونم لاپایی ارضا میشد و همین. همونم کلی تریپ چندشی بر میداشتم که انگار حالم از این کارا به هم میخوره و فقط به خاطر اون دارم انجامش میدم.
مینا چند لحظه نگاهم کرد و گفت: زدی دهن مهن پسر مردم رو سرویس کردی. بگو پس چرا این همه از دستت عصبانی شده.
یک نفس عمیق دیگه کشیدم و گفتم: هر بار هم بعدش تو تنهایی خودارضایی میکردم.
مینا لبخند کمرنگی زد و گفت: گفتم که چشمات پُر از برق شهوت و حشره. تابلو سگ حشری. خب سوال اول اینه که چرا همچین کاری با پسر مردم کردی؟ اما سوال دوم و مهمتر اینه که چرا این حرفا رو مستقیم به پروانه نمیگی؟ مگه نه اینکه داری به من میگی تا به گوش پروانه برسه؟
+چون روم نمیشه به خواهرم بگم کون خودم میخارید که دوستپسرم باهام ور بره و حتی جوری براش لباس میپوشیدم که تو کفم باشه. به این علت ادای تنگا رو در میآوردم، چون فکر میکردم درستش همینه! اینکه دختر جماعت همیشه خودش رو جلوی دوستپسر و حتی شوهرش، سنگین بگیره و بهش بفهمونه که جنده و هرزه نیست. خودارضایی هم روم نمیشه به پروانه بگم. اما لازمه بدونه تا بهش ثابت بشه کون خودمم میخارید و نهایتا نتیجه اینکه عصبانیت و کینهاش از سپهر کم میشه و میفهمه که منم این وسط مقصر بودم.
مینا پوزخند تلخی زد و گفت: واقعا فکر میکنی اگه یه دختر شهوت و حشر خودش رو به دوستپسر یا شوهرش، علنی نشون بده، هرزه و جنده است؟
بدون مکث گفتم: حالا نه به این شدت، اما آره مامانم همیشه میگفت دختر شبیه سنگه، هر چی سبکتر باشه، هر آدمی بهش لگد میزنه. هر چی سنگینتر باشه، هر کَسی نمیتونه جابهجاش کنه. یا یه مثال دیگه هم میزد. اینکه دختر شبیه پُل و پسر شبیه رهگذر میمونه. پُل همیشه هست و اگه اتفاقی براش بیفته، همه میبینن، اما رهگذر میره و کَسی حتی یادش هم نمیمونه.
مینا سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: کاری با این ندارم که مادرت جنس زن رو با اشیاء مقایسه میکرده و از پروانه، این افاضات مسخره مادرتون رو زیاد شنیدم. اما واقعا فکر میکنی اگه با سپهر سکس میکردی و جفتتون یکسان لذت میبردین، از شخصیت و هویت و اعتبارت کم میشد؟
کمی فکر کردم و گفتم: آره اینطوری فکر میکردم، اما…
-اما چی؟
+احساس میکنم فکرم یکمی مسخره بوده. البته مطمئن نیستم.
مینا با یک لحن قاطع گفت: احساس میکنی مسخره بوده؟! فکر به این تخمی و عنی، اونم تو این دور و زمونه رو داشتی و تازه کمی احساس میکنی که مسخره بوده؟! اصلا گور بابای پسره، به لذت و میل جنسی یا بهتر بگم هورمونهای جنسی خودت خیانت کردی، که مثلا دختر سرسنگین جامعه به نظر بیایی؟! خواهر عزیزترین آدم تو زندگیم هستی، وگرنه حتی یک لحظه هم تحمل آدمای متحجر و احمقی مثل تو رو ندارم. نمیتونم تحمل کنم یک همجنسم، اینطور نگاه مزخرف و داغونی نسبت به رفع نیاز جنسی داشته باشه.
از عصبانیت مینا متعجب شدم و گفتم: این چند وقت اخیر حس کردم که کارم اشتباست، اما یه تریپی برداشته بودم و توش مونده بودم. حالا هم فکر نکن فقط با تو دارم حرف میزنم که با پروانه صحبت کنی تا بیخیال سپهر بشه. این تضاد تخمی، خودم رو هم داره اذیت میکنه. دیشب بهم ثابت شد که خیلی بیشتر از حد معمول برای میعاد و سه تا دوستش خاص هستم. احساس کردم هر سهتاشون بهم حس و میل جنسی دارن. ظاهر خودم رو عصبانی گرفتم، اما ته دلم از این موضوع خوشم اومد!
مینا یک سیگار دیگه روشن کرد و گفت: چرا من؟ برای چی اینا رو داری به من میگی؟
سعی کردم هیجانم رو کنترل کنم و گفتم: چون به پروانه اعتماد دارم. تو هم که دوست صمیمی پروانه هستی. البته منم ازت خوشم اومده.
مینا یک پُک عمیق از سیگار زد و گفت: اینطور که مشخصه پروانه هم اونطور که باید، تو رو نشناخته. اوکی بهش میگم اصل ماجرا چی بوده. پروانه فکر میکنه سپهر هر لحظه مشغول سوء استفاده جنسی از تو بوده و تو هم زجر میکشیدی.
+اگه بفهمه که خودم عمدا باعث تحریک سپهر میشدم، چه فکری میکنه؟
-مثل الان من، دلش برای سپهر میسوزه. بعد میزنه تو کله پوکت و بهت میگه که “اینقدر ابله نباش. اگه یکی رو دوست داری، باهاش حال کن. از حال جنسی بگیر تا هزار مدل حال دیگه. این با دست پیش کشیدنها و با پا پسزدنها، کار آدمای کودن و بیشعوره.”
+مرسی که امشب این همه بهم توهین کردی.
-خواهش، قابلی نداشت.
دوباره بینمون سکوت برقرار شد. چهره مینا کمی به خاطر عصبانیت، قرمز شده بود. شبیه یک مسیحی بودم که بالاخره پیش یک کشیش اعتراف کرده و کمی سبک شده! اما در کنارش این استرس بهم دست داد که شاید بابت این حرفهام، از دید مینا خیلی بچه به نظر بیام.
مینا بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: حق پسره است که بدونه. لحظه به لحظهای که باهات بوده و بهت میل جنسی داشته، تحقیرش کردی. قطعا اعتماد به نفسش رو ازش گرفتی. فکر میکردم خودت خبر نداری که چقدر جذابیت جنسی داری و سکسی هستی. اما مشخصه خود دیوثت خوب میدونی چه تیکهای هستی. اگه میخوای کار درست رو بکنی، حداقل به پسره حقیقت رو بگو. شبیه زنای متحجر و متکبر و ابله نباش که نتیجه زندگیشون در هر شرایطی، گُهیه.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم: نیم ساعت دیگه باید بریم تا به مسابقه برسیم.
مینا برای جفتمون چای ریخت و گفت: البته باورم نمیشه که عذاب وجدانت صرفا به خاطر مخفی کردن شهوتت از سپهر باشه. نمیدونم چه رازی داری، اما…
+اما چی؟
-هیچی فقط بزرگ شو، همین. همهمون نیاز داریم که همیشه بزرگتر بشیم. معذرت، نباید عصبی میشدم. اگه پروانه بفهمه، از دستم ناراحت میشه.
پروانه هم انگار دچار هیجان شد و گفت: واقعا اینقدر جَو باحالی داشت؟!
با تکون سرم تایید کردم و گفتم: آره بدجور سوپرایز شدم. یه سالن بزرگ، یه عالمه پسر و دختر که خب اکثرشون برای تشویق اومده بودن. خیلی جَو مثبت و خفنی داشت. تازه باورت نمیشه میعاد چقدر معروف بود. یه جوری میگفتن میعاد مسابقه داره انگار خداشونه! اگه بدونی چه دختر خوشگلایی طرفدارش بودن، اگه بدونی…
پروانه با ذوق گفت: واو چه داداش معروف و خفنی داشتیم و نمیدونستیم.
بدون مکث گفتم: آره انگار ما سه تا هیچی از هم نمیدونیم.
پروانه کمی بهم زل زد و گفت: مهم اینه که عاشق همدیگهایم. اما آره بهتره همدیگه رو بیشتر و بهتر بشناسیم.
+شادمهر جریان دختر قبلیِ توی زندگیش رو بهم گفت. البته احتمالا بهت گفته که به من گفته.
-آره که گفته.
+مینا هم بهم گفت که بهترین دوست توئه.
-درست گفته.
+شادمهر گفت دو تا دوست خیلی صمیمی و نزدیک داری و مینا یکیشونه.
-درست گفته. شادمهر بهم گفت که ماجرای مینا رو ازش استعلام گرفتی.
+شادمهر خیلی عوضی و دهنلقه.
-ذات زن و شوهری همینه.
پوزخند زدم و گفتم: بد نیست من همه اینا رو تازه دارم میفهمم؟
پروانه چهره متفکرانه به خودش گرفت و گفت: به نظرم گاهی باید به سرنوشت اعتماد کرد. همیشه دوست داشتم ماجرای شادمهر رو بدونی، اما خب خیلی نگران بودم که مبادا ذهنیت بدی روی شادمهر و حتی من پیدا کنی. چون برام مهمی. البته اگه درک کنی. الانم بریم که تایم استراحت تموم شده.
لبخند زدم و گفتم: فکر کنم از بس کاپوچینوی سرد بهش رسوندم، از دستم شاکیه.
پروانه ایستاد و گفت: اتفاقا برعکس، خیلی ازت راضیه. به بوستانی گفته نظم قسمتش رو دو برابر کردی. یعنی قطعا باهات قرارداد میبندن. فکر کنم ماهی هشت تومن بهت بدن.
ایستادم و گفتم: چرا درباره حرفایی که به مینا زده بودم، چیزی نمیگی؟
پروانه جدی شد و گفت: فکر کردی میزان شهوت خواهرم رو نمیدونستم؟ فکر کردی از چیزایی که به مینا گفتی، خبر نداشتم؟ تو خواهرمی پارمیس و خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی شبیه خودمی. یعنی شناختت برای من کار سختی نیست. البته جدا از این نکته، همچنان معتقدم سپهر پاش رو از گلیمش درازتر کرده. رفتارش با تو هیچ توجیهی نداره. میتونست رُک راست بهت بگه چون کُس و کونت رو بهش نمیدی، گور بابات و به سلامت. میتونست یا نه؟
خندهام گرفت و گفتم: بهت نمیاد بیادب بشی.
پروانه همچنان جدی بود و گفت: میتونست این رو بگه یا نه؟
سعی کردم جدی باشم و گفتم: آره میتونست، اما خب من عمدا باعث تحریکش میشدم و بعدش تحقیرش میکردم.
-در این مورد با مینا مخالفم. حق نداری خودت رو سرزنش کنی. سپهر اگه عرضه داشت، تا حالا صد بار ترتیب سگحشری مثل تو رو داده بود. تو به هر دلیلی، خود واقعیت رو ازش مخفی کردی و شاید علت اصلی اینکه بهش اعتماد نکردی که خود واقعیت رو نشون بدی، سپهر بوده. اون پخمه بازی درآورده و هر بار با چُسناله و جنگ اعصاب، جوابت رو داده.
+الان اینایی که گفتی، واقعنی حرف دلت بود؟ به نظرت من سگ حشرم؟ و به نظرت سپهر باید عرضه میداشت و ترتیب من رو میداد؟
پروانه جوابم رو نداد و گفت: بریم، دیر شد.
اخم کردم و گفتم: چرا جوابمو نمیدی؟
-جوابت واضحه، حق نداری تو ماجرای سپهر خودت رو سرزنش کنی. این بحث از نظر من دیگه تمومه. به مینا هم گفتم دیگه حق نداره باهات تند برخورد کنه.
+تو واقعا این همه منو دوست داری؟!
پروانه انگار از حرفم شوکه شد. به سمتم اومد. یک کشیده محکم تو گوشم زد و گفت: خیلی احمقی پارمیس.
با تردید زیاد، برای کلاغ قیل و قال پرست نوشتم: حق با تو بود. به شوهرش گفته قراره بره خونه دوستش تا مراقب مادرش باشه، اما دروغ گفته.
کلاغ نیم ساعت طول کشید تا پیامم رو سین بکنه. اما بعد از سین کردن، سریع نوشت: چطوری فهمیدی؟
همچنان تردید داشتم، اما ترجیح دادم باهاش صادق باشم و نوشتم: به پروانه الکی گفته بودم که من و داداشم شب جمعه خونه داییم دعوتیم. امشب هم سرزده اومدم خونه پروانه. شادمهر تنها بود و بهم گفت که “پروانه خونه دوستشه تا از مادرش مراقبت کنه. دوستش هم احتمالا با دوستپسرش جایی قرار دارن.”
چند لحظه مکث کرد و نوشت: مینا رو میگی؟
+آره.
-مینا سرپوش اکثر جندهبازیهای پروانه است. چطوری فهمیدی که پروانه خونه مینا نیست؟
+از شادمهر شماره مینا رو گرفتم، به این بهونه که باهاش کار دارم. وقتی خواست بهم شماره موبایل مینا رو بده، ازش شماره ثابت خونه مینا رو هم گرفتم. بعدش یواشکی به شماره خونه مینا زنگ زدم و خود مینا تلفن رو جواب داد! یه بهونه الکی براش آوردم و وقتی باهاش صحبت کردم، فهمیدم که پروانه اونجا نیست.
-خوبه حداقل بهت ثابت شد که سرکارت نذاشتم.
+نه هنوز بهم ثابت نشده.
-این اولش بود. بازم بهت ثابت میکنم.
+تو کی هستی؟
-یکی که تو براش خیلی مهمی.
+هر چی فکر میکنم، نمیتونی سپهر باشی. اون تهش خنگه و نمیتونه این همه از جزئیات زندگی پروانه خبر داشته باشه.
-باهاش کامل کات کردی؟
+به تو چه، فضولی؟
-الان خونه پروانه هستی؟
+آره.
-شب میمونی؟
+نه.
-وسوسه نشدی پیامهام رو به شادمهر نشون بدی؟
+که چی بشه؟ زیرآب خواهرم رو بزنم؟!
-الان به این فکر کن که خواهر عزیزت، زیر کی یا کیا داره آه و ناله میکنه. در حالی که شوهر از همه جا بیخبرش، فکر میکنه وفادارترین زن دنیا رو داره. دقیقا با همین آیدی اینستاگرامم، یک اکانت تلگرام هم دارم. همین الان من رو اَد کن تا مدرک بعدی رو بهت نشون بدم. امنیت تلگرام خیلی بیشتره و مدرکم هم خیلی مهمه.
کمی مکث کردم اما نتونستم جلوی کنجکاویم مقاومت کنم. توی تلگرام اَدش کردم و بهش پیام دادم. چند تا نقطه در جوابم نوشت و بعد یک عکس زماندار و سکرت برام فرستاد. با تردید وسط عکس زدم که شفاف بشه. چیزی که دیدم، باعث شد توی دلم یهو خالی بشه. هرگز چنین موج شوکی رو تو عمرم تجربه نکرده بودم! یک زن تو پوزیشن اسکات، روی کیر یک مَرد نشسته بود و همزمان و با دو دستش، دو کیر دیگه که چپ و راستش بودن رو تو مشتش گرفته بود! عکس از گردن به پایین بود، اما میتونستم خالکوبی رینگ دور رون پای پروانه رو تشخیص بدم. جدا از خالکوبی رون پاش، خال بالای سینه سمت راستش هم ثابت میکرد که صاحب عکس، قطعا پروانه است!
با صدای شادمهر به خودم اومدم. صفحه گوشی رو سریع خاموش کردم. شادمهر بالا سرم ایستاده بود و گفت: تو هم بیخواب شدی؟
نشستم و گفتم: آره.
-پایه فیلم هستی؟
+آره بهتر از اینه که تو سرمون بزنیم تا خوابمون ببره.
چون شلوارم رو درآورده بودم و با شورت بودم، همونطور که پتو روم بود، روی کاناپه نشستم. شادمهر به شلوار کنار تشکم نگاه کرد و گفت: میخوای برم تو اتاق تا پات کنی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه پتو رومه.
شادمهر روبهروم نشست. کنترل تیویرو برداشت تا از توی فلش یک فیلم انتخاب کنه. دستم رو از روی شورتم، روی کُسم گذاشتم. پاهام رو تا میتونستم به هم دیگه فشار دادم و به خودم گفتم: از این فرصت بهتر گیرت نمیاد. زنش که داره بهش خیانت میکنه. دیگه دلیلی نداره عذاب وجدان داشته باشی. فقط کافیه بیشتر بهش چراغ سبز نشون بدی.
رکابی سفید و شلوارک مشکی تنش بود. به بازوهاش زل زدم و آب دهنم رو قورت دادم. دلم رو زدم به دریا و گفتم: میدونی چرا هیچ وقت به سپهر پا ندادم که درست و حسابی منو بکنه؟
شادمهر از سوالم شوکه شد و گفت: چی داری میگی پارمیس؟!
پتو رو از روی پاهام پس زدم. خط نگاهش خیلی سریع، روی پاهای لُختم زوم شد. لبخند پیروزمندانهای زدم و گفتم: چون تو کف کیر یکی دیگه بودم. از کیر سپهر خوشم نمیاومد. این همه سال دارم تو رو تصور میکنم که داری خواهرم رو میکنی. دیگه از تصور خسته شدم. دوست دارم همه تصوراتم واقعی بشه. البته به جای خواهرم، میخوام که منو بکنی.
چهره شادمهر تغییر کرد. صورتش قرمز شد. ایستاد و با فریاد گفت: گمشو از این خونه بیرون…
از خواب پریدم. یادم اومد که شب قبل پیش شادمهر نموندم و اومدم خونه خودمون. اولین خوابم نبود که داخلش میخواستم مخ شادمهر رو بزنم تا باهاش سکس کنم و تو همه خوابهام، شادمهر از دستم عصبانی میشد و سرم فریاد میزد!
مثل همیشه پروانه جلو نشست و من عقب. همینکه مینا از پارکینگ شرکت خارج شد، رو به جفتشون گفتم: دیشب هم رفته بودم تا مسابقه میعاد و اشکان رو ببینم.
پروانه گفت: بردن؟
فقط اینطوری میتونستم به شیوه خودم حقیقت رو بفهمم. احمقانه بود اگه فقط به یک غریبه اینستاگرامی اعتماد میکردم. سعی کردم خونسرد به نظر بیام و گفتم: آره و بعدش هم پنجتایی اومدیم خونه و جشن گرفتیم. خیلی خوش گذشت.
مینا گفت: تنها تنها؟
پروانه رو به مینا گفت: حال کردن تینیجری جشن بگیرن.
رو به پروانه گفتم: همون شلوارک و نیم تنه لی که پارسال برام هدیه گرفته بودی رو پوشیدم. بدون شورت و سوتین. با همهشون رقصیدم.
پروانه سرش رو به سمت من چرخوند و با تعجب گفت: اون شلوارک شورتیه و خیلی کوتاهه! جلوی اونا پوشیدی؟!
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: آره.
مینا گفت: چیه یکیشون رو این همه مدت تو کف گذاشتی، کم بود؟ دیشب زوم کردی رو هر سه تاشون؟
تو جواب مینا گفتم: هر چهار تاشون.
پروانه گفت: یعنی چی هر چهارتاشون؟
به پروانه نگاه کردم و گفتم: حتی میعاد هم دیشب تو بحر من بود. چند بار موقع رقصیدن، خودش رو عمدا بهم مالوند. آخر شب هم که دوستاش رفتن، به هر بهونهای میخواست پیش من باشه و خیلی علنی پر و پاچهام رو نگاه میکرد.
پروانه با تعجب گفت: میفهمی چی داری میگی؟!
کاملا جدی و صادقانه گفتم: وقتی میبینم که هر چهارتاشون اینطور تو کفم هستن، اصلا حس بدی بهم دست نمیده. بین اون پسرا، حس ملکهای رو دارم که همه میپرستنش.
مینا ماشین رو کنار خیابون پارک کرد. مثل پروانه سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: نگفتی حشری بشن و خفتت کنن و بلایی سرت بیارن؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: شاید دوست داشتم این کارو بکنن. مگه نگفتی بروز احساسات جنسی، ضعف نیست؟
پروانه دستهاش رو روی صورتش گذاشت و گفت: اوه مای گاد.
مینا جدی تر شد و گفت: شاید داری دروغ میگی که خواهرت رو سرکار بذاری و ببینی واکنشش چیه.
صفحه موبایلم رو باز کردم. وارد گالری شدم. موبایل رو به سمت مینا گرفتم و گفتم: کلی عکس سلفی از خودمون گرفتم. حدس میزدم باور نکنین.
مینا موبایل رو از دستم گرفت. پروانه هم دستهاش رو از روی صورتش برداشت و به صفحه موبایلم خیره شد. رو به مینا گفتم: حدست درست بود. راز من همینه. از خیلی خیلی سال پیش، کارم اینه که انواع و اقسام فانتزیهای عجیب جنسی رو تو سرم بسازم. حتی گاهی مطمئنم که دارم با فانتزیهام زندگی میکنم! به غیر از مامان و بابام، همه آدما تو فانتزیهام هستن. خیلی خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی، خود واقعیم رو از سپهر مخفی میکردم.
مینا موبایلم رو بهم برگردوند و گفت: به غیر از مامان و بابات یعنی…
حرفش رو قطع کردم و گفتم: یعنی پروانه و میعاد و گاهی مسعود هم تو فانتزیهام هستن.
پروانه نگاهش به جلوش بود و هیچ حرفی نمیزد. کنجکاو بودم که بدونم هنوز هم دوستم داره یا نه؟! چهره مینا حسابی کنجکاو شد و گفت: مثلا میشه بگی آخرین فانتزی که از پروانه داشتی، چی بوده؟
پوزخند ناخواستهای زدم و گفتم: اینکه با این خالکوبی جدیدش، زیر یه مَرد غریبه خوابیده و داره بهش میده. البته قبلش به من زنگ میزنه و بهم میگه که “من و دوستپسرم امشب یه واچر میخوایم. تو حاضری بیایی و سکسمون رو ببینی؟”
مینا یهو زد زیر خنده و انگار اینقدر شوکه شده بود که نمیتونست جوابم رو بده. پروانه دستهاش رو دوباره گذاشت روی صورتش و فهمیدم که اونم خندهاش گرفته. چند لحظه صبر کردم و رو به پروانه گفتم: میدونم شب جمعه هفته قبل به شادمهر دروغ گفتی. تو خونه مینا نبودی که از مادرش نگهداری کنی. مینا خودش پیش مادرش بود.
پروانه دستهاش رو از روی صورتش برداشت. به من نگاه کرد و گفت: چطوری فهمیدی؟
بدون مکث گفتم: من و میعاد خونه دایی دعوت نبودیم. بهت دروغ گفتم که خیالت از من صد در صد راحت باشه. اومدم خونهتون و شادمهر تنها بود. یعنی اول بهم ثابت شد که شب خونه نیستی. بعدش از شادمهر شماره ثابت خونه مینا رو گرفتم. بهش زنگ زدم و خود مینا گوشی رو برداشت و از صحبتهاش معلوم بود که تو اونجا نیستی.
پروانه با تعجب به مینا نگاه کرد و مینا گفت: فکر نمیکنی که همچین موردی رو باید بهم میگفتی؟
مینا گفت: از کِی تا حالا تو نگران این بودی که شاید این فسقلی، بخواد بهت شک کنه تا مُچت رو بگیره؟ که من هم حواسم باشه و بفهمم که داره بهم یه دستی میزنه. اتفاقا اگه یادت باشه بهم گفتی پارمیس و میعاد خونه داییتون دعوت هستن و خیالت راحته که نمیان خونهات و سر خر نداری.
پروانه خواست جواب مینا رو بده که نذاشتم و گفتم: پس یه قسمت از فانتزی آخرم درباره تو، واقعی بود.
پروانه پوزخند زد و گفت: خب فرض میگیریم که مُچ من رو گرفتی و تصورات احمقانهات حقیقت داره. بعدش چی؟ میخوای چیکار کنی؟
با یک لحن جدی گفتم: فقط میخوام منم بازی بدین، همین. خسته شدم بسکه با فانتزیهام جق زدم و چیزی که نیستم رو وانمود کردم. دیگه دارم از این وضعیت بالا میارم. مگه دوستم نداری؟ بذار توئه واقعی رو بشناسم. منم میذارم تو هم منِ واقعی رو بشناسی.
پروانه یک نفس عمیق کشید و سکوت کرد. هر سه تامون سکوت کردیم. بعد از چند لحظه، پروانه رو به مینا گفت: راه بیفت، دیر شد.
من رو جلوی ایستگاه مترو پیاده کردن. وقتی پیاده شدم، پروانه شیشه ماشین رو پایین داد و گفت: برای پنجشنبه شب، برات وقت خالکوبی گرفتم. از امشب قهوه و نسکافه و هر چی که کافئین داره رو نخور. قبلش هم برو حموم که پوست بدنت چرب نباشه. برای طرح هم خوب بگرد و یه طرح انتخاب کن.
بدون مکث گفتم: همون طرح تو رو میخوام. همون دور رون پا. همون پای چپ.
پروانه چند لحظه نگاهم کرد و گفت: اوکی.
دلشوره و دلهره بینهایتی داشتم. برای اولین بار تو عمرم، چیزی از خودم رو نشون پروانه و دوستش داده بودم که همیشه مخفی بود. مطمئن نبودم که نتیجه کارم چی میشه. تو مسیر خونه، هزار تا فکر و خیال کردم. وقتی وارد خونه شدم، میعاد و دوستهاش هم بودن. این بار بازی نمیکردن! نشسته بودن و داشتن موزیک گوش میدادن. بهشون سلام کردم و رو به سپهر گفتم: بیا کارت دارم.
وارد اتاقم شد و در رو بست. مقنعه و مانتوم رو درآوردم و گفتم: میخوام برات ساک بزنم. به جبران اون همه مدت که ازم میخواستی و قبول نمیکردم. اما یه شرط داره.
سپهر با بُهت و تعجب بهم نگاه کرد و انگار نمیتونست حرف بزنه. نزدیکش شدم و گفتم: به این شرط که من رو ببری حموم و خوب ماساژم بدی و بشوریم. منم اگه ازت راضی بودم، همونجا برات ساک میزنم.
سپهر به تته پته افتاد و گفت: الان که اینا هستن؟!
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره دقیقا الان. مگه همیشه نمیدونستن که من زیر خواب تو هستم؟ خب الان هم ببینن که با هم بریم حموم. در ضمن امشب هر اتفاقی بین من و تو بیفته، به این معنی نیست که دوباره به رابطه برگشتیم. من برای همیشه با تو کات کردم. امشب فقط میخوام اینطوری ازت بابت تهدیدهای شادمهر، عذرخواهی کنم. سه تا دوست دیگهات فهمیدن که تهدید و تحقیر شدی. حالا هم میفهمن که من برای عذرخواهی، جلوت زانو میزنم و کیرت رو میخورم.
سپهر آب دهنش رو قورت داد و گفت: تو چت شده؟ اون از دیشب که با اون سر و وضع از اتاقت اومدی بیرون و تا میتونستی خودت رو به هر چهار تامون مالوندی! این از امشب!
جوابش رو ندادم. حولهام رو برداشتم. رفتم به سمت حموم و با صدای بلند گفتم: به هر حال این تنها کاریه که میتونم برای جبران اشتباهم بکنم.
وقتی درِ حموم رو بستم، متوجه بقیه دالتونها شدم که به سمت سپهر رفتن و کنجکاو بودن که جریان چیه. سپهر اگه میخواست درخواستم رو قبول کنه، مجبور بود به همهشون حقیقت رو بگه.
زیر دوش بودم که سپهر درِ حموم رو زد. در رو باز کردم و وارد شد. کامل لُخت شده بود. اولین بار نبود که لُختش رو میدیدم، اما اولین بار بود که میدیدم که چشمهاش تا این اندازه خمار شهوت شده. یک نگاه به سر تا پاش و کیر بزرگ شدهاش کردم. لیف و صابون رو بهش دادم و تو چشمهاش نگاه کردم و چیزی نگفتم. لیف رو صابونی کرد. دوش حموم رو بست و از شونههام شروع کرد به لیف زدن. تنفسش نامنظم شده بود و دستهاش کمی لرزش داشت. بعد از شستن دستها و شکمم، جلوم زانو زد و پاهام رو لیف کشید. وقتی پاهام رو از هم باز کردم تا بتونه راحت بین رونهام و کُسم رو هم بشوره، چنان آه شهوتی کشید که نزدیک بود خندهام بگیره. ایستاد و ازم خواست که پشتم رو بکنم. وقتی کمر و کونم رو هم شست، دوش آب رو باز کرد. با دستهاش، کفهای روی بدنم رو برد و زیر آب ولرم و کمی ماساژم داد.
شرطم رو اجرا کرده بود. دوش آب رو بستم. چند لحظه تو چشمهاش نگاه کردم و جلوش زانو زدم. بیضه و انتهای کیرش رو توی مشتم گرفتم. همچنان نگاهم بهش بود. اول یک بوسه نسبتا طولانی از سر کیرش زدم و بعد کیرش رو به آرومی توی دهنم فرو کردم. اینقدر تو تصوراتم برای آدمهای مختلف ساک زده بودم که اولین ساک زدن واقعی عمرم، اصلا برام غریب و جدید نبود! بعد از چند بار که کیرش رو به آرومی تو دهنم جلو و عقب بردم، ریتمم رو تند تر کردم. هم زمان و دوباره سرم رو بالا گرفتم تا دوباره باهاش چشم تو چشم بشم. فکر کنم به دو دقیقه هم نکشید که آبش اومد! گذاشتم همه آبش تو دهنم خالی بشه. ایستادم و همچنان که بهش زل زده بودم، آب منیش رو کامل قورت دادم. بعد لبهاش رو بوسیدم و گفتم: معذرت برای این همه مدت که خود واقعیم و خواستههای واقعیم رو ازت مخفی کرده بودم. معذرت بابت رفتار شادمهر. حق تو بود که یک پایان خوب داشته باشیم.
سپهر از طرفی تخلیه کامل انرژی شده بود و از طرفی انگار همچنان نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه. بدون اینکه چیزی بگه، دوش گرفت و رفت. من هم دوش گرفتم. حولهام رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. وارد اتاقم شدم و گفتم: میعاد جان بیزحمت برام چای میریزی و بیاری؟
نشستم روی تختم و میتونستم چهره بُهت زده و متعجب اون سه تای دیگه رو هم تصور کنم. حس بینهایت خوبی داشتم که بالاخره ساک زدم! به همون لذتبخشی بود که همیشه تصور میکردم. میعاد با یک لیوان چای وارد اتاقم شد. چای رو روی میز کامپیوترم گذاشت و گفت: خوبی؟
چند لحظه به میعاد نگاه کردم و گفتم: علیرضا ازم خواسته بود که حداقل مثل آدم با سپهر کات کنم. هم ازش عذرخواهی کردم، هم سعی کردم یه کات خاطرهانگیز بهش بدم.
میعاد با کنجکاوی گفت: چطوری؟
لبخند زدم و گفتم: براش ساک زدم. کاری که همیشه دوست داشت تا براش انجام بدم. آبش رو هم کامل قورت دادم.
صورت میعاد قرمز شد. آب دهنش رو قورت داد و انگار دچار اسپاسم روانی/زبانی شد! شونههام رو بالا انداختم و گفتم: مگه نگران شکسته شدن غرور دوستت نبودی؟ خب سعی خودم رو کردم که جبران کنم. بیشتر از همه به خاطر تو این کارو رو کردم.
میعاد چند لحظه با بُهت نگاهم کرد و بدون اینکه چیزی بگه، از اتاق بیرون رفت. خندهام گرفت و دوست داشتم هر چی زودتر این خاطره رو برای پروانه و مینا تعریف کنم که یهو یاد عکس سکسی پروانه افتادم. از وقتی که اون عکس رو دیده بودم، انگار کل زندگیم تغییر کرده بود! حساب تعداد خودارضاییهایی که به یاد اون عکس کرده بودم، از دستم در رفته بود. حوله از دورم باز کردم و به پشت روی تخت خوابیدم. چشمهام رو بستم و به عکس سکسی پروانه فکر کردم. با یک دستم سینههام رو مالوندم و دست دیگهام رو به سمت کُسم بردم…
نوشته: شیوا
پشمام دختر، چرا پارمیس یهو تانک و از روی همه داستان رد شد؟ خیانت پروانه و اینکه مینا از همه چی خبر داره به سادگی قابل پیش بینی بود اما پارمیس واقعا سورپرایزم کرد!
چرا یکبار توی داستانات سنت شکنی نمیکنی تا آخر صبر میکنم ببینم چی میشه دوسدارم پارمیس مچ خواهرشو واسه شوهرش رو کنه بعد خودش ب عشقش برسه🤔
خیلی وقته دلم برات تنگ شده از همون داستان اولت عاشق نوشتنت بودم کاش یه شب همصحبتت میشدم فقط به حرفات گوش میدادم
مثل همیشه که بهت میگفتم تو بینظیری دختر
اخرش برمیگشتم تو صورتت و چشات نگاه میکردم و بهت میگفتم واقعا تو بینظیری دختر ازین که این همه ساله داری برامون مینویسی ممنونم
سپاس فراوان شیوا بانو
خیلی غلط املایی داشت
و این واقعا جای تعجب داره
شیوا جان تو فرشته ای هستی که هیچ وقت ندیدم و الان بی نهایت دارم فکر میکنم که این همه کور بودن من و ندیدنت تقصیر من بوده یا تو الماسی بودی دست نیافتنی، تو کجا یودی دورت بگردم ، چقدر قلم و نگارشت را دوست دارم، چقدر شیوای شیوا ، موزیک آخر داستان هم تیر خلاص شد یرام ، خیلی عزیز شدی توی دلم ، ممنون از این همه حال خوبی که بهم دادی
شیوا جان ، از شما خواهش میکنم بهم پیام یده من فقط میخوام دنبال کننده شما باشم تا از مطالبی که منتشر میکنید بی خبر نمونم، بی نهایت سپاسگزارم عزیزم
عالی چیه بی نظیر بود ، این داستان منو برد
از هوش
،خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خوب بود شیوا جان مرسی❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️💯💯🌟💯💯🌟👍👍👌👌👌👍💯🌟🌟🌟
نمیدونم شاید توقعات من رفته بالا یا شاید آثار قبلی خیلی معجزه گرانه نگارش شده بودن
تا اینجا که دوقسمت رو خوندم شگفتانه خاصی ندیدم امیدوارم تو قسمت های بعدی آچمز بشم
احساس میکنم توی کلیشه نوشتن معما گونه و مرموز گیر افتادی و این موضوع خیلی داره زیاده از حد میشه
بعنوان کسی که همه داستانهات رو خونده، میخونه و خواهد خوند این رو بهت میگم
دوست دارم مثبت بنویسی و فارغ از معما و …
میدونم چون تو خودت خیلی با سکس مثبت محارم حال نمیکنی نوشتنش برات سخته
ولی امیدوارم یه روزی یه اثر خوب و مثبت و پر از احساس توی این سبک ازت بخونم
خیلیا میگن صرفا عالی بود
بنظرم انتهای این قسمت کار بیشتری داشت هیچ پسری هنوز انقدر بیغیرت نیست ک خواهرش جلوش همچین کاری بکنه
اما بقیه متن داستان حس جنسی پارمیس عالی بود و از همه بهتر جملات مادر پارمیس بود ک بازگو شد
شیوا بانو همیشه داستانهات رو دوست دارم
ذهنت واقعا خلاقه و بشدت غافلگیرانه عمل میکنه
هرلحظه توی داستانهای تو آدم باید منتظر یک سوپرایز جدید باشه
معماهای درون داستان بشدت جذب کننده هست و اعتیاد اور
خدا بگم چیکارت کنه ذهنم آشفته کردی🤔🤣
باهمه احترامی ک برای دوستان قائلم بنظرم یکم زیادی توقع دارید از نویسنده
دوستی میگه هیچ پسری آنقدر بیغیرت نیست، خب دوست عزیز اولا این یک داستانه دوما ازکجا میدونی؟ مگه همه آدمهای جامعه رو میشناسی؟ محض اطلاعت باید بگم چرا هستند افرادی ک دوست دارن لذت بردن عزیزانشون ببینن و براش نقشه میکشن.
دوست دیگه ای میگه تو کلیشه رازآلود گیر کردی خب عزیز من داستان رازآلود تمش همینه مگه میشه کار دیگه ای کرد؟ مثلا بگی داستان جنایی جنایت توش نباشه؟ رازآلود هم باید راز داشته باشه و همیشه سوال برای مخاطب ایجاد کنه
عزیزان هرکسی بهتر میتونه بنویسه حتما انجام بده و مطمئن باشه همه حمایتش میکنیم اصلا به نفع ماست ک نویسندگان بهتراز شیوا و امثالهم داشته باشیم اما اگر نمیتونید بنویسید، نقد بیجا نکنید
نمیدونم متوجه شدید امثال شیوا بانو تو قسمت داستان نویسی سایت کمرنگ شدن؟ با این جور انتقادها هممون باید بشینیم داستانهای کیرم سیخی بچه جقی های دبیرستانی رو بخونیم
داستانات همیشه جذاب هستن. اصلا امکان نداره اسم شیوا رو ببینم و به طرف داستان حمله ور نشم.
در مورد محتوای داستان نظر شخصیم رو میگم . بیشتر داستانای شما از یه محتوای مشترک ولی در قالبهای متفاوت نشات میگیره. قهرمان داستان که خانمه و یه عمری غرایضش رو سرکوب میکرده یهو فاز عوض میکنه و اون روی سکه که یه زن سگ حشر هست رو به خودش و اطرافیانش نشون میده. هر چند همه ما ایرانیا و شاید همه افراد از تمام فرهنگها چه تو عصر حاضر چه در گذشته و حتی ممکنه در آینده یک عمر غرایضه جنسی رو سرکوب کنن و به خواسته های جنسیشون به چشم یک فانتزی نگاه کنن و جرئت عملی کردن و مواجهه با اون فانتزی رو نداشته باشن اما کلید کردن بیش از حد روی یک موضوع از جذابیت داستان کم میکنه. به نظرم اگر تاکیدتون روی این موضوعه بهتره از جنبه های دیگه یا روش های دیگه یا یک پله پایین تر یا بالار رفتن از کلیشه خارج بشید. مثل فیلمای سینمایی یا سریالای آمریکایی که بعد از یکی دو فصل برمیگردن به داستان پیدایش موضوع اون فیلم. یا اینکه پا رو فراتر بذارید و موصوع رو بست و گسترش بدید تا موضوع همچنان تازگیش رو حفظ کنه.
براتون آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم در آینده ای نه چندان دور تو نمایشگاه کتاب تهران از نزدیک زیارتتون کنیم.
یکم اینکه طبق معمول معرکه ( Marvelous ) بود که البته از نویسنده چیره دستی چون شیوا بانو جز این هم انتظاری نیست .
دوم اینکه شیوا بانوی عزیز اگر جسارت این بنده حقیر سراپا تقصیر رو ببخشید یه سوال ازتون دارم . چرا ذهن شما در اکثر قریب به اتفاق داستانهاتون درگیر روابط جنسی خانوادگیه ؟ آیا این ریشه در گذشته خود واقعی تون داره ؟
سوم اینکه مگه ممکنه این همه تغییر در راوی داستان اونم با این شیب تند و طی یه مدت کوتاه ! به نظر خودتون اینطوری یه خورده ضریب باور پذیریش پایین نمیاد ؟
چهارم اینکه به نظرمن کلاغ قیل وقال پرست شادمهر شوهر پروانه است .
ارادتمند - رضــــــا
به نظر من یکی از راه های اساسی واسه پیشرفت و بهتر شدن داستان های شیوا نقد شدن و توجه به انتقادات البته منطقی هست به نظر من برخی از دوستان آنقدر غرق در توهمات و… شدن که روی آوردن به تملق و بت سازی افراط گونه
این کار باعث میشه که اون نوآوری و خلاقیت کمتر بشه
خود شیوا میدونه که توی این سایت یه سر و گردن از بقیه بالاتره پس خواهشا با تعریف و تمجید الکی باعث نشین که در جا بزنه
با روحیه انتقاد پذیر و جنگنده ای که از شیوا سراغ داریم مطمئنم با نقد کردن درست و دادن ایده های جذاب میتونیم که تحریک کنیم موتور خلاقیت و نو آوری رو روشن کنه و همه ما رو به اوج لذت برسونه
وای وای وای وای
شیوااااااااا
خیلی خیلی خوبه این داستان
عالیه
مثل همیشه عالی
واقعا گاهی ادم احساس میکنه میتونه حدس بزنه روند داستان رو ولی یهو شیوا خانم با تانک از رو ادم رد میشه و باز یادمون میندازه که با اختلاف بهترین نویسنده سایت هست
مشتاقانه منتظر ادامه داستانم
ی حسی بهم میگه کلاغی ک ب پارمیس پیام میده شادمهره
عالیه عزیزم. خسته نباشی. ❤️ تا الان که بیشتر از همه قبلیها ازش لذت بردم.
به نظرم تغییرات پارمیس نیاز به ریشه و اتفاقات بیشتری داشت . همینطور تغییر طرز حرف زدنش با پروانه …
شیواااا توچه کردی با ما،عالیییی وقتی شروع میکنم به خوندن داستانات دلم نمیخواد واسه لحظه ای چشم از گوشی بردارم
خسته نباشی 💜💜💜
عالی بانو!
چقدر نسخ یه داستان طولانی ازت بودم…
چرا اونجا که گفتی با همه فانتزی جنسی داشتم جز بابا مامان ، پروانه شادمهر رو نگفت ؟
داستان واقعاً جذاب و میخکوب کننده بود بی صبرانه منتظر قسمت بعدی خواهم بود
اما انتقادی ک نسبت ب قسمت اول داشتم رو بازهم دارم اینکه سبک و سیاق داستان شبیه بدون مرزه با این تفاوت که شوهرخواهر ماجرا یک آدم کاکولد نیست اما خواهر بزرگ تنوع طلب، خواهر کوچیکه جسور و برادر با میل جنسی به خواهرش
با توجه به اینکه نویسنده دوتا داستان یک نفره طبیعیه ک طرز نوشتاری یکی باشه اما خب شیوا دوتا داستان قبلی ک نوشته بود کاملاً از بدون مرز فاصله داشتن لذا توقع نداشتم الگو ها اینقدر شبیه باشه
ولی بازم برای قضاوت نهایی باید تا آخر جلو رفت
آرزوی موفقیت 🌹
قطعا که استورهای تو نوشتن ولی…
احساس میکنم فضای کلی داستان برام تکراری و آشناس
شاید چون زیادی مغز شیوا رو تو داستانش زیر و رو کردم
ینی در واقع شخصیت رفتاری کاراکتر ها برام آشنا شده
اما کماکان جذابیت خودش داره که ادامه اش بخونم
دمت گرم
این موزیک رو چرا نمیتونم دانلود کنم
یکی برام لینک یا اسم موزیک رو بفرسته دانلود کنم
داستان این سری یکم زیادی تخیلی شده و معلوم خودتم زیاد حال نکردی ، به شیوا نمیخوره غلط املایی ، مطمئنی خودت نوشتی داستان ؟! کمک نداشتی .
منتظرم که داستان کامل بشه
یه سری نقد مثبت و منفی دارم که قطعا الان که کار رو هنوز کامل نخوندم قطعا ناقصه و باید کامل بخونم
فقط تا اینجا در این حد میتونم بگم که بخش زیادی در حد انتظار، چندتا مورد فراتر از انتظار و چندتا مورد پایینتر از حد انتظارم بود
مشتاق ادامهشم
کاش قسمت بعد زودتر بیاد
این چند شب تعطیله
جایی که نرفتیم حداقل بشینیم از قلم تو لذت ببریم 🥰🥰🥰
فقط یچیز بگمو برم تا چند روز دیگه برا قسمت بعدی؛ کاری که این قسمت با من کرد بمب اتم با ژاپن نکرد🤝🏻😁 عالی بود.
شیوا واقعا محشر بود.
اینقدر لذت بردم که
چقدر واقعی بود همه چی. بیشتر از این لذت بردم چون واقعیت بود همه ما همیشه خود واقعیمون رو مخفی میکنیم.
در کل که حرف نداری❤
وای بعد مدت ها دوباره شیوا داستان داد قسمت قبل رو متوجه نشدم کی دادی همیشه برام پیام میآمد که شیوا داستان جدید داده انگار نوتیفم خاموش بود نیومد امروز صبح دیدم دو قسمت از داستان جدیدت آمده همین الان تموم شد این قسمت خوشمان آمد جالب بود کاشکی میشد کمیک یا فیلمش کرد داستانهاتو یک سایت هوش مصنوعی هست که داستان میدی کیمک تحویل میگیری خوب میشه به نظرم داستان هات اگر خواستی سیاست رو بدم امتحان کنی
اسم موزیکو میشه بگید من پیداش کنم دانلود کنم؟
از اینجا نمیشه دان کرد🥺
منکه اونقدر از نوشته های شیوا سورپرایز شدم که دیگه مفهوم سورپراز رو قاطی کردم با تلنگر. عجی ذهن بیماری داری دختر.
داستان فارغ از هرگونه اوجی به شدت یکنواخت و حوصله سر بر دنبال شد.دگرگونی یک شبه ی پارمیس هیچ جوره تو کتم نرفت.داستان آنچنان به دور از واقعیت و پر از حرفهای شعار گونه اس ک اصلا نتونستم باهاش ارتباط بگیرم و بعیده ک قسمت بعد رو بخونم. در کل لول داستان بهشکل محسوسی از داستان های قبلیتون پایینتره،امیدوارم ک کامنت های بتپرستانِ سایت مغرورتون نکنه و درصدد رفع مشکل برآیید
کنجکاوم قیافه و بدن پارمیس رو ببینم جدی😂😂
خوب بود ادامه بده👍
مثل داستانهای همیشگیت که کسشعرهستن اینم همونجوریه ریشه کل داستانات یکیه یعنی طرف یه مریض جنسیه که به عالمو ادم کس میده اطرافیان طرفم همیشه دخترا جنده پسرا بیغیرتن اخرشم که جنایی میشه پسر وزیری چیزی درمیاد از پشتش،میشه این نتیجه رو گرفت که یه روی دیده نشده و سرکوب شده خودته که دوست داری به همه بدی همه اطرافیانت جنده و کسکش باشن و میتونم بگم به یه روانپزشک احتیاج داری دیگه خیال پردازیت سریالایه ترکیه رم رد کرده.
مطمئن بودم این نوشته از ذهن شیوا نشأت گرفته.
میخوام جایزهء این همه هوش و نبوغت رو بدم. مطمئنم که بدردت میخوره
CMXVI CMLII XXV XIII
👍👍👍مثله همیشه داستان های شیوا جان پر از غافلگیری و عالی و بی نظیر👌👌👌
فارغ از قلم و نگارش خوبت، تو یک مریض جنسی هستی که به رابطه محارم و خیانت علاقه وافری داری در کنارش هم دچار توهم توطئه هستی
بعد از بدون مرز دوباره یه داستان دیگه شروع کردی
خسته نباشید بهت میگم فقط همه رو تو کف نزار و زودتر قسمت های جدید رو بزار
مرسی شیوا جان
یک جای به جای سچهر گفته بودی میعاد و چندتا اشکال اینجوری دیگه داشت یه بار بازنویسی کن
مثلا همیشه بینظیر و غیر قابل پیشبینی و جذاب یعنی واقعا دلم میخواد یه بار از نزدیک ببینمتو اور کلتو ماچ کنم که هم چین افکاری توشه بعدم دونه دونه انگشتای دستتو بابت تایپ کردن این افکار جذابو سکسی یعنی من هر روز میام اینجا که داستاناتو بخونم ازت الهام بگیرم برای این که بتونم خاطرات سکسی که بعد ها پیش میاد رو براتون بنویسم
داستان طولانیه،اینکه میخوای کسی نتونه داستانو پیش بینی کنه باعث شده خیلی اتفاقات غیرقابل باور رخ بده،اهنگات هم دان نمیشه واسم خطا میده
عجب موزیکی
لذت بردم. خیلی خیلی به فضای داستان می خوره. ای کاش معرفی هم می کردی
قطعا در حال حاضر بهترین نویسنده اروتیک شناخته شده هستی.
چه مکالمه های نابی در داستان قرار دادی
به امید بهترین ها برای شما
آفرین به شیوا بانو…گل کاشتی من دقیقا حس میکنم همون اطراف بعنوان همسایه خونه مادر پروانه هستم و از دور تماشا میکنم قضیه رو و لذت میبرم.فضاهایی که ساختی اینقدر قابل درک هستن برای من و این هنر توست
سلتم من همیشه دنبال کتنده های داستان شیوا هستم با نوع نگارشت خیلی حال میکنم شیوا اگه بشه لینک اهنگ هایی ک اخر داستان هات گذاشتی رو میذاشتی ک بتونیم دانلود کنیم ممنون
از بس هیجان بالا بود فکر کنم وسط داستان یه بسته سیگار کشیدم
دمت گرم شیپا🙏🏻🙏🏻🙏🏻
شیوا بانو داستانت بدجور پای مانیتور میخکوبم کرد. خیلی حساب شده و متبحرانه قصه رو پیش بردی. برای من قسمت های سکسیش اصلا جذابیت نداره ولی کلیت داستان متحیرم کرد. میشه یه خواهش داشته باشم موزیک های که خودت گوش میدی رو نمیگم برام ارسال کنی حداقل اسمش رو ریپلای کن خودم دان میکنم 😍
عاشق قلم شیوات شدم ❤️ ❤️ ❤️
کلیییییی ممنون بابت داستان خوب و قشنگت، برای من دقیقا مثه همون فیلم یا کتابیه ک توی اوج خستگی و خوابت هی ب خودت میگی بذار ی دقیقه دیگشو ببینم، بذار ی صفحه دیگشو بخونم و بعدش میخوابم، اما این چرخه به قدری ادامه داره تا وقتی که به خودت میای متوجه میشی تیتراژ پایانی فیلمه یا رسیدی ب برگهی آخر کتاب!!!😍💙 مجذوب کننده ب معنای واقعی…
آقا این حجم از داستان چیه یک سال باید بخونی سکسش کجا بود