روانشناس ديوانه (۳)

1396/07/12

…قسمت قبل

قسمت سوم

یك ربعی میشد به در خونه ی آرزو خیره بودم كه بلاخره در باز شد و بیرون اومد،مثل همیشه خوشگل و خوش پوش،سوار ماشین شد و بدون سلام و با خوشحالی گفت :
سهراب باورم نمیشد به این زودی قبول كنی…چی شد اینقدر سریع به نتیجه رسیدی ؟
لبخندی زدمو گفتم: روانشناسا آدمای پیچیده ای هستن.
و چشمكی به لبخندش زدم.
بعد از لحظاتی سكوت گفتم: آرزو منو ببر پیش پروفسور صداقت.
سرش رو پایین انداختو گفت:
اون اوایل بارها از پروفسور خواستم بیاد تا ببینیش،گفتم این حرفا رو اگر اون بهت بگه راحت تر قبول میكنی،ولی همیشه میگه به وقتش خودم میرم به دیدنش.
تلخندی زدمو گفتم: پس یعنی هنوزم وقتش نشده…
خب آرزو همونطور كه گفتم من آماده ام كه وارد جامعه بشم.
كمی زاویه نشستنش روی صندلی ماشین رو تغییر داد و گفت: اول باید استعدادتو كشف كنی و قدرتو آزاد كنی.
پوزخندی زدمو گفتم: یعنی میگی باید سكس كنیم!
اخمی كردو با صدایی كه لرزش داشت گفت: ببین سهراب من اگر اینجامو ازت كمك خواستم برای اینه كه جوری گیرم كه جون خودمو خانوادم در خطره،و فقط توعه لعنتی هستی كه میتونی كمك كنی،اینقدر بی كارو رو زمین مونده نیستم كه بخوام برای سكس دنبال كسی باشم،الانم هیچ اجباری نیست،با یكی از زن های جامعه حرف میزنم كه بیاد و كارو تموم كنه.
نگاهش كردم،با آروم ترین صدای ممكن گفتم: چرا حالا اشك تو چشمات جمع شده…
اشكاش روی صورتش سر خوردنو گفت:اخه من لعنتی از تو خوشم اومده،با اون تعریف هایی كه پروفسور از تو میكرد،با اون شخصیت و رفتار و نگاهات،با اون نامردی ای كه اون آرشام حرومزاده در حقم كرد،فكر میكردم تو یه مرد تموم عیاری،فكر میكردم تازه یه مرد دیدم،فكر میكردم تو هم از من خوشت اومده،اما اشتباه میكردم…

ماشینو روشن كردمو گفتم: اگر قرار به سكس باشه،آرزوی هر مردی بودن با توعه آرزو،بریم خونه ی من،ولی تو خیلی چیزا رو راجع به من نمیدونی.
و پامو با حرص و فشار روی پدال گاز گذاشتمو ماشین از جاش كنده شد…

آرزو:
اون جمله ی اخرش خیلی آرومم كرد،ذهنم همش درگیر این بود كه اگر قبول كنه وارد جامعه بشه و قدرتاشو پیدا كنه،سر داستان سكس چه واكنشی داره،اصلا میلی به بودن به من داره یا نه،ولی وقتی گفت ارزوی هر مردی بودن با منه،حسابی ته دلم ذوق كردم،سهراب خودش به نظرم همه چی تموم بود،اون موهای سیاه نسبتا بلند لختش،كه هر سری یه مدلی درستشون میكرد ولی همیشه یه پریشونی خاصی هم داشت و معمولا یه بخشی از موهاش توی صورتش بود،اون چشمای درشت هم رنگ موهاش،اون نگاه نافذ مردونش،ریش های پرپشتش كه همیشه مرتب زیر و روش خط انداخته شده بود،صدای ارامش بخشش كه نه بم بود، نه زیر و از همه مهم تر رفتارش كه به نظرم كاملا منطقی و در عین حال مستحكم بود…
وقتی وارد آسانسور خونش شدیم ناخودآگاه همه ی وجودم سراسر شهوت شد،خودمو زیر سهراب تصور میكردمو از تجسم این صحنه حالم بدتر و بدتر میشد،وارد خونه كه شدیم بدون كوچك ترین تعللی همون پشت در خونه چسبیدم بهشو لباشو كشیدم توی دهنم…دیوانه وار خودمو بهش میمالیدمو لبهاشو میمكیدم…
اما واكنش سهراب خیلی برام عجیب و ضد حال بود!
اون نه تنها همراهیم نمیكرد بلكه مثل مجسمه فقط ایستاده بود،آماده ی اعتراض كردن شدمو به چشمانش خیره شدم، اما غم عجیبی كه توو چشمانش موج میزد تمام شهوتمو پروند! با تعجب و ترحم گفتم :سهراب چته ؟
فقط گفت هیچی عزیزم!از اخرین سكسم مدتهاست كه میگذره…
و خودش شروع كرد به مكیدن لبهام،منم همراهیش كردم،
تصمیم گرفتم حسابی براش سنگ تموم بذارم كه داغ داغ شه،دكمه های پیراهن سفیدش رو دونه دونه باز كردم،خودمو انداختم توو تن لختش،چقدر آغوش این مرد امن بود،چقدر مرد بود این آدم،سرمو آوردم بالا كه بوسه ای از لبش بگیرم كه نگاهم به نگاهش گره خورد،دوباره با اون غم عجیب رو به رو شدم،تو همون حالت بهش گفتم سهراب تا نگی چته ادامه نمیدیم! و ازش فاصله گرفتم،وقتی از اون فاصله نگاهش كردم روی دست چپش از بازو تا آرنجش چند جای سوختگی بود! سوختگی ای كه انگار مال سیگار بود!
نزدیكش شدمو گفتم سهراب اینا چیه ؟ میشه یه كم برام حرف بزنی؟ من همه ی زندگیمو بهت گفتم،میشه یه كم بهم اعتماد داشته باشی!
رفت سمت كاناپه،دنبالش رفتم و كنارش نشستم،از روی میز كنار كاناپه سیگاری برداشت و آتیش زد،كام سنگینی گرفت و گفت: اسمش آتوسا بود.توو یه كارگاه فن بیان با هم آشنا شدیم،یه چیزی توو وجودش داشت كه بقیه دخترا برام نداشتن،هیچ وقت نفهمیدم اون چیه.
دوسش داشتم،دوسم داشت،عاشقش شدم،عاشقم شد،ناموسم شد،مردش شدم.
همه چی عالی جلو میرفت،زندگیم معنا پیدا كرده بود، یواش یواش داشتم آماده ی ازدواج میشدم،یه جمعه صبح بی خبر اومد خونمون،خیلی خوشحال شده بودم،خودشو انداخت تووی بغلمو بهترین سكس رابطمونو اون روز داشتیم.

سهراب نفس عمیقی كشید و توو حالتی كه چشماشو با فشار میبست كام عمیقی از سیگارش گرفت و گفت:
بعد از اون سكس رویاییه لعنتی…آرزو بیا خودت ببین…
و اشاره ای به سوختگی های دستش كرد…
منظورشو فهمیدم…
چشمامو بستم و اراده كردم برای استفاده از قدرتمو
دستمو بردم سمت دستشو جای سوختگی ها رو لمس كردم…

یه اتاق خواب بود،سراسر سفید،از دیوارها و پرده ها گرفته تا وسایل و كمدها،روی تخت دو نفره سهراب رو دیدم كه آتوسا توی آغوششه و ملحفه ی سفیدی هم روی تن لختشونه…نزدیك تر شدم،چقدر دختره خواستنی بود…مثل خود سهراب چشم ابرو مشكی،چقدر این دونفر بهم میومدن…دختره سرشو گذاشته بود روی سینیه ی سهراب و دست چپش هم روی قلب سهراب بود،سهراب هم با دستاش موهای آتوسا رو نوازش میكرد…هر از گاهی هم موهاشو میبرد سمت بینیشو بو میكشیدشون…
توجهم به آتوسا جلب شد،از گوشه ی چشمش اشكی چكید،قبل ازینكه قطره ی اشكش به تن سهراب برسه اونو پاك كردو آروم گفت:سهراب ؟
سهراب با لبخندی گفت:جانم خانمم ؟
-یه چیزی میگم قول بده آروم باشی…
-بگو عزیزم
-میدونی واسه چی امروز اومدم،چند شبه نمیتونم شبا بخوابم،همش فكرم درگیر بوده،دیشب بلاخره تونستم به نتیجه برسم،سهراب ما به درد هم نمیخوریم…تو خیلی خوبی خیلی،ولی من لیاقتتو ندارم،ما تیكه هم نیستیم،پازل هم نیستیم،امروز اومدم اینجا تا آخرین خاطره ام باهات قشنگ ترینش باشه…
سهرابو دیدم كه صورت و چشماش سرخ سرخ شده بودن،از جاش بلند شد…
با اخم، نگاهی خشمگین به آتوسا كرد و با صدای گرفته ای گفت:مطمئنی تصمیمت درسته ؟
-اوهوم،به نفع جفتمونه…
سهراب با صدای آرومی گفت : پس اینجا رو این تخت چی كار میكنی ؟ گمشو بیرون…اگر امروز تصمیم به كات كردن گرفتی این سكس امروزت خیانت بود به مرد آیندت…
آتوسا رو دیدم كه از چشمانش اشك میریختو گفت:سهراب اینجوری نكن،تلخش نكن…و لبشو برد سمت صورت سهراب،سهراب با دستش شونه ی آتوسا رو گرفت و گفت :میگم برو !
دلت به حال من نسوزه،من عادت دارم به رفتن آدمایی كه دوسشون دارم،تو فقط دلت باید برا خودت بسوزه،برو اینجا نمون.
سهراب رفت روی لبه ی تختش رو به پنجره و پشت به آتوسا نشست و سیگاری روشن كرد و شروع كرد به كشیدن.آتوسا اشك میریخت و لباس هاش رو به تن میكرد،وقتی به در رسید برگشت سمت سهراب و گفت:منو ببخش سهراب…
و صدای بسته شدن در اومد…
سهراب رو دیدم كه سیگار رو روی دستش خاموش كرد…
بلند شدو فریاد میكشید،زیر سیگاری رو سمت آیینه پرتاب كرد و آیینه روی زمین خورد شد…اشكی از گوشه ی چشمش اومد و دوباره سیگاری روشن كرد و بعد از چند پك روی دستش خاموشش كرد و باز نخ بعدی…

به خودم كه اومدم خودمو كنار سهراب تووی هال خونش رو كاناپه دیدم…تازه فهمیدم چرا اینقدر این آدم قوی و محكم به نظر میاد،چقدر گذشته ی تلخ و سختی پشت اون قیافه ی آروم پنهان بود…حالا میفهمیدم چرا از سكس فراریه…آخرین سكسش گره خورده با تلخ ترین خاطره اش…
رو كردم بهشو با خنده اشاره كردم به جای سوختگی دستش و گفتم: تو هم واسه خودت دیوونه ای هستیا جناب روانشناس…

خنده ای كردو گفت:همیشه بهم میگفت كاش موهات خرمایی و بور بود،خوشگل تر میشدی…تهش با پسر عموی مو خرماییش ازدواج كرد…

دندونامو با حرص بهم فشار دادمو گفتم: ببخشیدا میدونم دوسش داشتی،ولی این آتوسا خانوم شما خیلی احمق تشریف داشتن! تو و موی بور ؟؟ تو بهتر از این نمیشی…
در ضمن اگ احمق نبود ك از دستت نمیداد…

سمتش رفتمو دستشو گرفتم،بردمش سمت اتاق خوابش،دیگه دركش میكردم،من نباید به این اتفاق به عنوان یه سكس نگاه میكردم،صرفا یه ماموریت بود برای كشف شدن استعداد و قدرت سهراب…به اندازه ای كه نیاز بود لختش كردمو خودم لخت شدم،خوابوندمش روی تخت و روش نشستم و شروع كردم بالا پایین شدن…

…………………………
سهراب:
حالمو فهمیده بود،دركم كرده بود كه آمادگی سكس ندارم،برای همین سكسو محدود كرد به قسمت مورد نیاز برای كشف قدرت من،یعنی صرفا ارضا شدن من درون آرزو…
لحظه ی ارضام نزدیك بود،تو چشماش زل زده بودم،صداش زدم: آرزو…
با عشوه ی تمام گفت : جانم
-دارم میام آرزو…دارم میشم…
-میدونم سهراب،فقط سعی كن هوشیار باشی،یه چیزی رو بهت نگفته بودم،اگر از پس رویات بر نیای همیشه اونجا گیر میكنی و جسمت توی كما میمونه…یادت باشه من كنارتم،روح من كنار روحته اونجا…
آه بلندی كشیدمو ارضا شدم…تو همین حین صدای لرزش عجیبی احساس كردمو انگار كل دنیای اطرافم در حال ریختنو ریزش بود…توی یه لحظه همه جا سیاه و تاریك شد،چشم كه باز كردم خودمو وسط یه خونه ی غریب دیدم،بلند شدم وقتی خوب وارسی كردم فهمیدم یه خونه ی كاهگلی با كلی لوازم قدیمیه،به لباسام نگاه كردم،تعجبم چند برابر شد،یه شلوار گشاد،جامه ای ابریشمی و كلاه تیارا از جنس نمد.تاریخ همیشه مورد علاقم بود و میدونستم كلاه تیارا برای پارسیان باستان و این نوع لباس،لباس دوره ی ساسانیان بود…فهمیدم توی رویای من سفر در زمان اتفاق افتاده…این برام خوشحال كننده بود،چون خیلی زود به یاد آورده بودم این فقط یه رویاست كه باید از پسش بربیام…
توی همین افكار بودم كه صدای فریادی توجهمو جلب كرد،به بیرون از خونه رفتم،فهمیدم داخل یه ده قدیمی هستم،صدایی فریاد زنان میگفت: بیدار شید،فرار كنید…فرار كنید…اژدها بیدار شده…
سمت اون آدم دویدم…صورتش به شدت وحشت زده بود…بهش گفتم چی شده…انگار منو نمیدید و باز هم فریاد میزد بیدار شید…فرار كنید…شونه هاشو گرفتمو محكم تكونش دادم…انگار كمی از شوك خارج شد…بهش گفتم چی شده…
با دستای لرزونش به جایی اشاره كردو گفت:
كوهو نگاه كن…من اونجا بودم…اژدها داره بیدار میشه…همه ی ما میمیریم…مثل اجدادمون…همه اینجا دفن میشیم…
به سمت جایی كه اشاره كرد بود نگاهی انداختمو،نوك كوه رو دیدم،این ده درست روی پای همون كوه بودو از نوك كوه دود و بخار خارج میشد…بی درنگ سمت كوه دویدم…نفس نفس میزدم ولی میرفتم…بوی گاز متان هر لحظه بیشترو بیشتر میشد…این كوه یه آتشفشان بود…احتمالا به خاطر جهل به آتشفشان،داستان اژدها رو ساخته بودن…
یه لحظه صدای آشنایی به گوشم خورد…تو باید مردمو نجات بدی…مثل واقعیت…مثل رویا…صدای آرزو بود…
مثل واقعیت…مثل رویا…
اره من باید مردم این ده رو از آتشفشان نجات میدادم،اما چطوری…جوابمو باید پیدا میكردم،چاره ای نداشتم…همین طور سرگردون حركت میكردم كه یه تیكه سنگ روی زمین نظرمو جلب كرد! نظیر اون سنگو فقط یه جا دیده بودم اونم روی ركاب انگشتر پدرم ! همون سنگ سفید مات خاص.توو فكر فرو رفتم كه كمی جلوتر یه تیكه دیگه ازون سنگ رو دیدم! جلوتر هم بود! انگار یه جور نشون بود،من سنگارو دونه دونه دنبال كردم تا اینكه رسیدم به یه قسمت از صخره ی كوه كه كمی مصنوعی به نظرم اومد،رفتم سمتش،با سختی تمام،شاید خطرناك ترین بخش كوه بود،اما باید بهش میرسیدم. و رسیدم،كاملا حدسم درست بود،اینجا یه در بود!
با لگد محكمی درو باز كردمو وارد شدم،اونجا یه غار بود،یه غار عجیب و ترسناك،هیچ نوری نبود،اما صداهای عجیبی از جلو تر میومد،به سمت صداها حركت كردم،چند باری هم زمین خوردم و زخمی شدم،اما به راهم ادامه دادم،تا اینكه جلوی خودم یه دره دیدم!
یه دره كه درونش پر از مواد مذاب بود…عین یه رود داشتن حركت میكردن به یك راهی كه به سمت بالا میرفت…
انگار روی یك تراس دایره ای شكل درون كوه ایستاده بودم كه مركز این دایره یك دره ی پر از مواد مذابه…
مشخص بود كه این رود مذاب داره برای فوران شدن به بالا حركت میكنه…
سعی كردم خوب محیط و اطرافمو ورانداز كنم.
یه راهی پیدا كردم،دقیقا نقطه ی مقابل من یك راه دیگه بود،یك راه بزرگ توو دل این كوهستان…
اما این راه توسط یه سنگ غول پیكر،بسته شده بود،سنگ غول پیكری از جنس همون سنگ سفید مات خاص!
باید تكونش میدادم…باید اون راهو باز میكردم…
اما چطور وقتی نه زورم اندازش بود نه دستم بهش میرسید!
شروع كردم به قدم زدنو فكر كردیه دفعه یاد یه حرفی از پرفسور صداقت افتادم…اون برام یه دفعه از مرتاض هند ای گفته بود كه از قطار به خاطر بلیط نداشتن بیرونش میكنن، و اون مرتاض هم رو به روی قطار میشینه و با نگاهش نمیذاره قطار حركت كنه! و پرفسور صداقت برام توضیح داده بود كه در واقع اون مرتاض با قدرت ذهن و تمرینایی كه قبلا داشته تونسته اون كارو بكنه…
حالا من چرا نتونم با قدرت ذهنم اون سنگو تكون بدم؟! اونم تو یه رویا!
چرا حتما میتونستم! راهش همین بود،شروع كردم به تمركز كردن و استفاده از قانون جذب!
ولی صدایی تمركزم رو بهم زد…سهراب منو میبخشی عشق من ؟… به سمت صدا برگشتم…آتوسا بود!
چقدر توی اون لباس ساسانی خواستنی تر بود…
دوباره گفت: سهراب من…من ببخشو با من بیا…دوری بسه…بیا عشق من…
چقدر دلم براش تنگ شده بود! چقدر هنوز دوسش داشتم…
برگشتمو به سمت آتوسا حركت كردم…
اما…یاد حرف آرزو افتادم…اگر از پس رویات برنیای برای همیشه اونجا گیر میكنی…من باید اون سنگو از راه برمیداشتم…
به سمت دره ی مذاب برگشتم…هنوز صدای آتوسا میومد…ولی روی سنگ تمركز كردم…
چشمامو بستمو خودمو تصور كردم كه قد و وزن و هیكلم ١٠ برابر الانمه و الان دقیقا رو به روی خودم كنار سنگ ایستادم،دستامو روی سنگ گذاشتمو شروع كردم به فشار دادن و فریاد كشیدن…از درداحساس میكردم شقیقه هامو دارن میتراشن…فشار زیادی یه ذهنم میومد،ولی سهراب ده برابری توی ذهنم داشت سنگ رو جا به جا میكرد…وقتی توی تصورم سنگ رو جا به جا كردم صدای مهیبی باعث شد چشمامو باز كنم…
سنگ كنار رفته بودو جریان مذاب به سمت اون راه به حركت افتاده بود…
لبخندی زدم،به سمت بیرون غار به راه افتادم،وقتی به بیرون رسیدم از حجم دود و بخار و گاز متان خیلی
كاسته شده بود…
به سمت ده برگشتم…وقتی رسیدم با این صدا مواجه شدم…
اژدها دوباره به خواب چندصد ساله رفت…اهورامزدا به ما رحم كرد…
حس خوشحالی عجیبی داشتم،حس غرور،ناخودآگاه سرمو پایین انداختمو لبخندی زدم،سرمو كه بالا آوردم شوك شدم ! وسط یه بیابون ماسه ای بودم! تك و تنها! سكوت مطلق وسط روز و اوج آفتاب. درمونده بودم كه باید چیكار كنم كه درست توی همین لحظه صدای سهمگینی از پشت سرم شنیدم ! وقتی برگشتم موج آب عظیمی رو دیدم كه به سمتم اومدو منو با خودش برد! به هر طرف كشیده میشدم،به سختی خودمو روی آب نگه میداشتم كه بتونم نفس بكشم ! یه لحظه چیزی دیدم كه ترس وجودمو گرفت…چند متر جلوتر یه آبشار بود… قرار بود سقوط كنم ! وقتی به جایی میرسی كه جز تماشا كردن كاری ازت برنمیاد،آمادگی همه چیو داری…
رسیدم به آبشارو همراه با آب به پایین پرتاپ شدم…
به صورت غریبی چند ثانیه ای با سرعتی عجیب در حال سقوط بودم كه دیدم همراه با آب داریم به سمت قله ی كوهی سقوط میكنیم!
وقتی به نوك قله رسیدیم از دهانه ای وارد كوه شدیمو با سرعت دیوانه واری پایین میرفتیم…
چیزی رو كه پایین دیدم عجیب ترین صحنه ی زندگیم بود!
همه ی آبها مقصدشون مغز آدمی بود كه اونجا كنار دره ی مواد مذاب ایستاده بود!
و اون ادم خود من بودم !
به همراه آب به مغز اون ادم وارد شدم و همه جا دوباره تاریك شد…
چشم كه باز كردم عین یه نفر سوم چند لحظه پیشمو توی اون كوه میدیدم!
خودمو روی اون تراس بالای دره ی مذاب دیدم كه انگار چیزی به ذهنم رسیده، باشه صورتم خوشحال شد!دیدم كه چشمامو بستم و تمركز كردم و چند ثانیه بعد سنگ رو به رو، خود به خود حركت كرد و راه جریان مذاب باز شد…

با فریادی از اون رویای عجیب بیرون اومدم… آرزو رو به روم نشسته بودو به روم لبخند میزد…سیگاری روشن كردو دستم دادو گفت: مباركه اقا…
سرگیجه داشتم،منگ بودم،هنگ بودم،مثل خواب واقعی بود،نه،مثل واقعیتی بود كه خواب باشه!
سیگارو گرفتم،پك عمیقی زدمو گفتم: آرزو قدرتم چیه…
آرزو لبخندی زدو گفت: اول لباساتو بپوش بعدم بیا تو پذیرایی كه الان مهمون برات میاد…
مهمون ؟! اون لحظات برام مهم نبود آرزو چی میگه فقط ذهنم درگیر اون ده و آتشفشان و اون سنگو اون موج بود…
وارد پذیرایی كه شدم صدای زنگ در اومدو آرزو رفت سمت درو بازش كرد،در باز شد،باورم نمیشد،چقدر پیر شده بود! چقدر شكسته شده بود!
دویدم سمتشو خودمو جا دادم توی اغوشش…بغض داشتم…آروم گفتم چه عجب پروفسور…یاد پسرت هم افتادی…
پروفسور صداقت آروم اشك ریخت و گفت: دیدی بلاخره وقت دیدار رسید…
صدای آرزو جو رو بهم زد: اوووووه،بسه اقا،فیلم هندیش كنید منم میشینم گریه میكنما!
خودمو از آغوش پروفسور بیرون كشیدمو با دست به سمت مبل ها اشاره كردمو گفتم: خیلی خوش اومدید…
پرفسور لبخندی زدو به سمت مبلی رفت و روش نشست،
رو به روش نشستم و زل زدم بهش،هنوزم ست مورد علاقش كت و شلوار و جلیقه خاكستری بود،هنوزم اون سبیل نازكش كه كمی تاب داشت رو حفظ كرده بود،ولی با رنگ سفیدی كه هم رنگ موهاش شده بود…موهای كم پشت و كوتاهش،اون چشمای سبز رنگ گیراش كه پشت اون عینك گرد همیشگیش قایم میشدن،چقدر با اومدنش احساس خوبی داشتم،كمی از بار تنهاییم كم میشد،احساس میكردم پشت و پناه دارم…
دوباره آرزو پرید وسط و گفت: میشه اینقدر بهم زل نزنید ؟! كارای مهم تری از رفع دلتنگی داریما !
پرفسور گلویی صاف كرد و گفت: بله،آرزو درست میگه،منو تو سهراب باید یه بار دوتایی بشینیم از سالهای تنهایی برای هم بگیم،البته كه من همیشه حواسم به تو بوده و در جریان اتفاقات دورو برت بودم…

با لحنی گله مند گفتم:
هیچ وقت نفهمیدم چرا ولم كردید و بی خیر رفتید…

تلخندی زد و گفت:دلیلش معلومه سهراب جان،من نمیخواستم زندگی من روی زندگی تو اثر بذاره،زندگی من با جامعه گره خورده بود،من میدونستم تو این استعداد رو داری،ولی نباید تو رو وارد این راه میكردم،تو باید خودت انتخاب میكردی،وقتی انتخابت انجام میشد من بر میگشتم پیشت،مثل امروز.

-یعنی اگر من وارد جامعه هم نمیشدم بازم برمیگشتی ؟
-حتما،بدون شك،تو باید بدون حضور من با جامعه اشنا میشدی و انتخاب میكردی كه وارد این فضا بشی یا نه،بدون تاثیر حضور من،بعدش چه وارد جامعه میشدی چه نمیشدی من برمیگشتم…

لحظه ای سكوت حكم فرما شد،باز هم آرزو به كمك اومدو گفت:خب سهراب،مگه نمیخواستی بدونی قدرتت چیه ؟!
خب برای پروفسور رویاتو تعریف كن دیگه…

شروع كردم به تعریف رویام،آرزو هم گهگاهی كمكم میكردو یه ریزه كاری هایی رو كه فراموش میكردم میگفت،پروفسور به ندرت حتی پلك میزد! با دقت تمام گوش میكرد و معلوم بود توی ذهنش همزمان داره تحلیل میكنه…
حرفام كه تموم شد چند ثانیه ای سكوت كرد و یه دفعه شروع كرد به دست زدن و گفت: برراوو سهراب،میدونستم تو نابغه ای كارت عالی بود پسر…تو همونی ای كه میتونه همه چیو تغییر بده…
با تعجب گفتم: میشه یه جور بگید ما هم بفهمیم ؟!
پرفسور پیپش رو دراورد آتیش كرد،پكی زد و با اون ژست های خاص همیشگیش گفت:
ببین قدرت تو نادرترین قدرت هاست،تو با قدرتت به تنهایی میتونی كارایی رو بكنی كه بچه های جامعه تیمی انجامش میدادن!
با لبخندی گفت خب جناب روانشناس بگو ببینم منشا خیلی از رفتار ها و تصمیم های انسان ها چیه ؟
بی معطلی جواب دادم: ضمیر ناخودآگاهشون
با انگشت اشاره حرفمو تایید كردو ادامه داد :
ببین اون كوه آتشفشان در اصل آدم ها هستن،تو با كشف اون غار ونفوذ بهش و تغییر مسیر اون جریان،یعنی به ضمیر ناخودآگاهش نفوذ كردی و باعث كاری شدی كه باب میلت بود!
-یعنی قدرت من نفوذ به ضمیرناخودآگاه آدماست ؟!
_دقیقا،شناسایی،نفوذ،شناخت و حتی تغییر ضمیرناخودآگاه
یعنی تو به راحتی هم فكرشون رو میتونی بخونی هم تغییرشون بدی!
با دهنی باز از تعجب به آرزو نگاه كردم،اونم مثل من تعجب كرده بود! ولی رو كرد به پروفسورو پرسید: پس اون بیابون و موج سقوط توو مغز خودش چی بود!؟
پروفسور خنده ای كردو گفت:آها! تازه اصل كار اینجاست! شاید اینایی كه میگم بدونید ولی گفتنش خالی از لطف نیست.
مغز و ذهن انسان كاملا تفكیك شده هستن،یعنی ذهن همون مغز نیست،معز حالت مادی و ذهن حالت معنویه.
مغز از چربی و آب و نورون ها تشكیل شده.اینا یه جورایی مثل یه هارد دیسك كامپیوتر میمونن.
حالا من از شما میپرسم كامپیوتر شما میتونه ایده ی جدیدی ارائه كنه؟ عواطف بروز بده؟ طبیعتا نه.
اما چه اتفاقی میوفته كه انسان این قابلیت رو داره ؟
این به خاطر ذهن انسانه،ذهن و مغز با هم در تعاملن!
ذهن به روش های مختلفی با مغز ارتباط میگیره كه مهم ترین اون روش ها الهامه!
میشه مثالش رو اینطور در نظر گرفت،مغز مثل یك رادیو میمونه و ذهن میشه آنتن و امواجش.
اما حالا نكته اینجاست،این مغز كه مادیه چطور با ذهن فرا بعدی ارتباط برقرار میكنه ؟ چطور اون الهام از ذهن به مغز میرسه ؟
فكر كنم دیگه جوابش رو بدونید،گفتیم مغز از چی تشكیل شده بود؟ از چربی و نورون و آب.
جواب آبه!
آب همونطور كه میدونید دارای روحه و كلمات و امواج و … باعث تغییرش میشن.
توی رویات وقتی توی دره ی مذاب گیر كرده بودی اون ایده كه یاد اون مرتاز هندی و قدرت ذهن افتادی و خواستی ازش استفاده كنی یك الهام بود!
كه توسط خودت با اون امواج اب به خودت الهام شد.
سهراب تو میتونی باعث ایجاد الهام توو ذهن آدما بشی،چه ایده های كوچیك چه بزرگ،فقط باید خوب یادش بگیری.
و چشمكی به سمت آرزو زد.

منظورشو فهمیده بودم،میخواست قدرتمو روی آرزو امتحان كنم،هنوز دركش برام سخت بود،یه كم فكر كردم،چشمامو بستم خودمو دوباره توی همون امواج آب تصور كردم…تمركز كردم…لبهامو بردم سمت آب سه كلمه زمزمه كردم…سهراب،پروفسور،مزاحمت…
و اون آب رو به سمت مغز آرزو هدایت كردم…
چشمامو باز كردم،اول نگاهی به پروفسور انداختم كه با لبخند نگاهم میكرد،بعد به سمت آرزو برگشتمو دیدم كه انگشت اشارشو گذاشته روی لب بالاشو بدجوری درگیره…
بلاخره شروع كرد به حرف زدن: چقدر عجیب!حالا میفهمم پروفسور چرا میگفتید فقط سهراب میتونه نجاتمون بده! عجب قدرتایی! یه دفعه نگاهی به منو پروفسور كرد و گفت: ببخشید فكر كنم الان من مزاحمم،برم شما یه كم خلوت كنید…
صدای قهقه ی من باعث شد با تعجب نگاهم كنه!
اخماشو بهم گره زد و گفت: چرا میخندی…
پروفسور با خنده ای گفت:احتمالا این حرف آخرتو خودش به ذهنت الهام كرده.
و دوباره بلند خندیدم،آرزو پرتقالی برداشتو سمتم پرتاپ كردو با حرص گفت:كثافت با ما هم آره دیگه…
خندیدمو گفتم: والا كل زندگی ما رو رفتی دیدی صدامون در نیومد حالا ناراحت شده خانوم،بعدشم خواستیم فقط یه تست كوچیك كنیم.
با چشمك همراه با لبخندی جوابمو داد.
رو كردم به پروفسورو گفتم:خب حالا من باید چیكار كنم؟
پروفسور كمی جلو اومدو آرنج دست هاشو گذاشت رو زانوهاشو گفت: هیچی،فردا جلسه معارفه داری،وارد جامعه میشی،تا بعدش مرحله ی بعدی رو براتون بگم.
_پروفسور میشه یه كم برام توضیح بدید از جامعه ؟ خیلی گیجم
پروفسور لبخندی زد و گفت:میفهمم ببین سهراب،فردا توی جلسه برات همه چیو توضیح میدن،قوانین،اهداف،ماموریت ها،همه چی،ولی مهم ترین نكته راجع به جامعه،هدف اصلیش و دلیل تشكیل شدنشه.
همه چیز برمیگرده به “خیال”.
حتما اون جمله ی معروف رو شنیدی كه میگه: “انسان ها هر چیزی رو خیال یا تصور كنن،یه روزی بهش میرسن،یه روزی میسازنش”
هدف اصلی جامعه،كنترل خیال و تصور آدمهاست…
اگر كسی جلوتر از كنترل و برنامه های ابر قدرتهای دنیا،خیال یا تصور كنه،ممكنه در آینده توازن قدرت بهم بخوره و یا حتی انسان ها به سمت نابودی برن…
این جامعه و سازمان تشكیل شده تا خیال و تصور آدما رو كنترل كنه…اعضای این جامعه هم كه دیگه میدونی همه آدمایی با قدرت های خاصن…

_مغزم هنگ بود ! حسابی گیج بودم كه پروفسور ادامه داد:
اما سهراب بعد از ورود رسمیت به جامعه،باید همه تمركزت این باشه جانشین ساتراپر بشی…
با تعجب گفتم: جانشین ساتراپر ؟!؟!
آرزو سری تكان دادو گفت: آره،ساتراپر همیشه یه جانشین برای خودش تعیین میكنه كه اگر مرد یا ترفیع گرفت جانشینش بیاد جاش.اون جانشین از بین بهترین استعداد ها و وفادارترین ها انتخاب میشه.
-خب وقتی جانشین داره من چه جوری تلاش كنم جانشینش بشم؟! مگه تغییر میكنه جانشین ؟
آرزو آهی كشیدو گفت:جانشین ساتراپر آرشام بوده…
و از وقتی هم كه آرشام جامعه رو ترك كرده هنوز جانشین جدید معرفی نشده…

منتظر آرزو بودم تا بیاد دنبالم كه بریم برای جلسه معارفه.
گوشیم زنگ خورد،آرزو بود…
-الو سهراب،زنگ چند بودی؟یادم رفت باز
-خب وایسا اومدم پایین دیگ
-نه درو بزن بیام بالا
-اوكی،واحد ٩

وقتی وارد شد گفتم: مگه نیم ساعت دیگه جلسه شروع نمیشه ؟! میرسیم تا اون موقع ؟!
خندید و گفت:
كجا بریم جلسه همینجاست دیگه!
-اینجا ؟! مگه نگفتی اسم اون مكان “عاج كت” هست ؟!
-ببین كلا جلساتی كه ساتراپر باشه حضوری نیس!
-آنلاینه ؟
كیفش رو برداشت و دست در كیفش كرد،بعد از كمی گشتن یه قوطی كوچیك دراورد،درش رو باز كرد و دو تا قرص انداخت كف دستش،بعد رو كرد به من و گفت:
اینا رو میخوریم،میریم تو همون عالم خیال و رویا،
جلسه این مدلی برگزار میشه…
قرصو خوردیم و چشمام سنگین شد،آرزو دستمو گرفتو چشماشو بست،طولی نكشید كه چشمان من هم بسته شد…
چشم كه باز كردم یه جای عجیب با یه معماری منحصر به فرد بود،
یه فضای پر از ستون،ستون های بلند به رنگ مشكی با طرح های عجیب قهوه ای رنگ،طرح كلی اونجا دایره ای شكل بود كه ستون ها رو كه رد میكردی و نزدیك مركز دایره میشدی به یه سری پله میرسیدی،اون هم دایره ای شكل و بالای این پله های كم ارتفاع،یه سن قرار داشت،كه كنارش هم یك اتاق مرموز بود.
اون روز من روی اون سن رفتم و با اعضا آشنا شدم،بعد از اون اهداف و قوانین برام گفته شد،و بعد ازون ساتراپر وارد شد،قد متوسطی داشت،سه نفر هم همراهیش میكردن،یه نقاب فلزی طلایی رنگ روی صورت داشت،شنل طلایی ای هم به روی دوش داشت و عصایی به دست كه سر عصا طرح سر شیری بود كه اون هم طلایی رنگ بود، بقیه ی لباس هاش كامل مشكی بود.
یكی از همراهانش اومد جلو،بهم گفت دست راستتو بیار جلو،آوردم، خنجری دراورد و نوك هر پنج انگشتمو یه خراش كوچیك داد،خون از انگشتام جاری شد،ساتراپر دست چپش رو بالا آورد،و من دست خونینمو به دست ساتراپر چسبوندم.
ساتراپر دست خونی شدش رو روی قلبش گذاشت و به این صورت بیعت من با جامعه انجام شد…

تا مدتی صرفا بهم تمرین میدادند،بعد ازون ماموریتهای مختلف،كه از پس همشون به راحتی برمیومدم.
تا اینكه سری آخر یكی از معاونین ساتراپر به اسم میترا،
بهم یه ماموریتی داد ولی گفت چون اولین باره اگر آمادگیشو نداری میتونی رد كنی.
مشخصات آدمی بهم داده شد و ازم خواسته شد توی ذهنش ایده ی قتل صمیمی ترین دوستشو بكارم…

وقت خواستم كه فكر كنم.
چندبار تلفن پروفسور صداقت رو گرفتم ولی جواب نداد،
بعد ازون آرزو رو گرفتم و ازش خواستم بیاد خونم.
برای آرزو ماجرا رو تعریف كردم،بی معطلی گفت:
فكر میكنی واسه چی من اومدم سراغ تو سهراب ؟
این تازه شروعشه…ساتراپر لعنتی جامعه رو به سمت جنایت برده…
-به نظرم نقشه ی پروفسور صداقت بیش از حد طولانیه،معلوم نیست چقدر آدم باید این وسط قربانی بشن تا تازه من به جایگاه جانشینی ساتراپر برسم!
اونوقت تازه ببینیم پلن بعدی پروفسور چیه ؟!
-پس میگی چیكار كنیم؟
-باید خودمون دست به كار شیم.
با تعجب پرسید خب چطوری؟!
نفس عمیقی كشیدمو گفتم:
ببین،اون اتاق روی سن “عاج كت”… فكر میكنم اونجا خیلی سرنخ های خوبی وجود داشته باشه…نمیدونم چرا ولی حسم اینو میگه…اون اتاق رمز آلود كمكمون میكنه…

آرزو ابروهاشو بالا داد و با لحنی اعتراض گونه گفت:
سهراب میفهمی چی میگی ؟! هیچ جوره نمیشه رفت توو اون اتاق،شدیدا ازش محافظت میشه…

سری تكون دادمو گفتم: آرزو خوب به حرفام گوش بده،
اگر قرار قیام كنیم،رمز قیام به نظرم یه جملست.
من مدتهاست فكر كردم،این جامعه به قول خودشون تشكیل شده برای كنترل خیال و تصور آدمها…
اما نكته اینجاست كه اونها كه دارن خیال و تصور آدمهای عادی رو كنترل میكنن و ازش میترسن،
مگه میشه خیال اعضای جامعه رو كنترل نكنن و ازش نترسن!
اون هم ادمایی كه قدرتمند و خیلی خطرناك اند!

آرزو اخم هاشو در هم گره كرد و گفت:
واضح تر بگو سهراب چی تو مغرته…
گلومو صاف كردمو گفتم:
ببین به نظرم ما از قوه ی تصور و خیالمون استفاده نیمكنیم…
ما داریم توو حقیرترین مرحله ی ممكن از قدرتامون استفاده میكنیم…و فقط در راستای خواسته ی اونا…
بزار یه مثال برات بزنم،من میخوام از قدرتم فراتر استفاده كنم،میگی چه جوری؟
ببین به نظر من اشیا هم ارزش دارن،روح دارن…
حالا وقتی من قدرت نفوذ به ضمیر ناخودآگاه آدما رو دارم،چرا نتونم به ضمیر اشیا نفوذ كنم ؟!

آرزو با حیرت گفت:صبر كن صبر كن،باهوش لعنتی! یعنی تو میخوای اون اتاقو یه آدم در نظر بگیری و با نفوذ به ضمیرش در اصل میخوای ببینی توو اتاق چه خبره؟!؟!
با لبخندی گفتم: دقیقا…

بلاخره وقت جلسه رسید و به “عاج كت” رفتیم،
قرار بود من و آرزو كنار هم باشیم و من توو اولین فرصت وارد ضمیر اتاق بشم…و اگر كسی به حالت من شك كرد و یا تایمم رو به اتمام بود آرزو بدون جلب توجه منو تكونم بده و بهم هشدار بده…
چشمامو بستم تمركز كردم…اتاق رو یه آدم تصور كردم برای نفوذ به ضمیرش…وقتی چشم باز كردم داخل اتاق بودم…یه اتاق ساده…یه طرف یه گاوصندوق قفل بود،طرف دیگه یه صندوقچه ی قدیمی نسبتا بزرگ كه اون هم درش با قفلی بسته بود…رو كردم سمت دیوار ها،یه لحظه پام به گوشه ی فرش اتاق گیر كردو خوردم زمین،دست به دیوار گرفتم كه بلند شم كه احساس كردم دیوار كمی فرو رفت!
بیشتر و بیشتر فشار دادم كه ناگهان اون دیوار پایین رفت! پشتش یه دیوار دیگه بود،منتها با یه تابلوی بزرگ كه روی دیوار بود…
به تابلو نگاه كردم،پر بود از عكس آدم،گوشه ی سمت چپ پایین تابلو،یعنی آخرین نفر عكس خودمو دیدم!
كمی عقب تر عكس آرزو رو دیدم…فهمیدم این تابلو عكسهای اعضای جامعست…شروع كردم از اولین عكس نگاه كردن،غرق در نگاه كردن بودم كه احساس كردم دیوارها داره میریزه !
فهمیدم آرزوعه كه داره بهم هشدار میده و باید برگردم !
اومدم چشمامو ببندم كه لحظه ی آخر چشمم به یه عكس افتاد!
باورم نمیشد…عكس پدرم بود…
رفتم جلو،خودش بود،دیوارها كاملا داشت فرو میریخت و وقتی برای موندن نبود…
چشمامو بستم برگشتم…

سیگاری روشن كردمو بی وقفه كام عمیق میگرفتم
آرزو بعد از نیم ساعت سكوت بلاخره گفت:تو مطمئنی پدرت بوده؟
سری به تایید تكون دادمو گفتم: شك ندارم…
آرزو با صدایی لرزون گفت:سهراب تو هم داری به همون چیزی فكر میكنی كه من فكر میكنم ؟!
-به چی فكر میكنی تو ؟
-اون تصادف…شاید عمدی درش بوده…
-آره منم به همین فكر میكنم…
-چه جوری باید بفهمیم
-با كمك تو آرزو
با تعجب گفت:من ؟!
سری تكون دادمو گفتم: آره،حالا وقتشه تو از قدرتت بهتر استفاده كنی،برای قدرتت خیال های بهتری داشته باش…
در حالی كه با دندوناش پوست لب پایینشو میكند گفت:
یعنی چیكار كنم ؟
خندیدمو گفتم:گذشته در گذشته…
ببین آرزو تو یه بار دیگه باید بری به اون صحنه ی تصادف من و خانوادم،منتها این سری برو سمت اون كامیون و به این نیت لمسش كن كه گذشتشو ببینی…
-یعنی میشه سهراب ؟!
-چرا نشه ؟ دیدی كه برای منم نفوذ به اشیا اتفاق افتاد…
دست انداختم دور گردنمو،زنجیرو كشیدم بیرون،انگشتر نگین سفید مات رو گرفتم سمتش…

آرزو:
سهراب زنجیرشو از گردنش خارج كرد و انگشترشو به سمتم گرفت،نفس عمیقی كشیدمو دستمو بردم سمتشو چشمامو بستم…

دوباره همون بیابونو همون تاریكی محض،به سمت نور و صدای جاده حركت كردم،وقتی رسیدم دوباره صدای بوق ممتد اون كامیون اومدو چند لحظه بعد برخوردش به پژو چهارصد و پنج…
به سمت محل سقوط پژو و كامیون رفتم،باز هم از دیدن زجه های كودكی سهراب قلبم به درد اومد…
اما باید احساساتمو كنترل میكردم،به سمت كامیون رفتم،كامیون چپ شده بود،به رانندش نگاه كردم زخمی بود اما به نظر میومد جراحاتش خیلی جدی نیست…
تمركز كردم،سعی كردم دوباره از قدرتم استفاده كنم،چشمامو بستمو دستمو به سمت بدنه ی كامیون بردمو لمسش كردم…
چشم كه باز كردم توی یه جاده ی فرعی بودم،به نظر اطراف تهران میومد،كمی جلوتر ماشین بی ام دبلیو ای رو دیدم كه پشت كامیون پارك شده،جلو رفتم،توی بی ام دبلیو كسی نبود،اما از داخل كامیون صدای صحبت به گوشم خورد…جلوتر رفتم…
صدای مردی میومد كه میگفت: نزدیكای اصفهان اینو میزنی،به محض اینكه ماشینشو دیدی شروع میكنی اینور اونور كردن ماشینت،انگار كه ترمز بریدی،بعد میكوبی به ماشینش…
لحظه ای سكوت حكم فرما شد،قلبم داشت از جاش كنده میشد…باورم نمیشد اون تصادف از عمد بوده باشه…
اون مرد ادامه داد: نگران زن و بچت هم نباش،اقا میگن هواشونو دارن تا چند ماه بعد كه آزاد بشی…
صدای دیگه ای كه بلند شد كه فهمیدم راننده كامیونه:
اقا مطمئنن كه آزاد میشم؟
-آره نگران نباش،حرف آقا حرفه…
صدای باز شدن در كامیون اومد،مرد بلند قدی رو دیدم كه از ماشین پیاده شدو درو كامل باز كردو گفت: اقا بفرمایید…
باورم نمیشد…وقتی چشمم به مرد كت و شلوار خاكستری افتاد…خودش بود!
پروفسور صداقت…

پایان قسمت سوم

ادامه…


از دوستان عزیزی كه در دو قسمت قبلی لطف داشتنو انرژی و انگیزه دادن خیلی خیلی ممونم،
و یه عذر خواهی هم بدهكارم بابت طولانی بودن داستان،تا جایی كه جا داشته خلاصه اش كردمو حتی از خیلی از ایده ها گذشتم،امیدوارم طولانی بودن قسمت ها رو به بزرگی خودتون ببخشید.

نوشته: اریامن


👍 40
👎 0
10199 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

656228
2017-10-04 21:32:34 +0330 +0330

فوق العاده هستش با قدرت ادامه بده و ممنون .

0 ❤️

656258
2017-10-04 22:10:02 +0330 +0330

فوق العاده بود!!!
انقدر داستان جذاب بود که متوجه طولانی بودنش نشدم…
قلمت مانا ?

2 ❤️

656274
2017-10-04 22:48:33 +0330 +0330

عالیه داستانت از ایده ها نزن داستانت ارزش طولانی بودنشو داره هرچی که واسه قشنگ تر شدن داستانت بهت کمک میکنه رو استفاده کن فوق العاده ست.موفق باشی عزیز

0 ❤️

656285
2017-10-04 23:05:39 +0330 +0330

آریامن…معرکه اس واقعا…خیلی خیلی عالی بود…عجب ذهنی داری پسر!!! فوق العاده ای…فوق العاده…
شدیدا منتظر ادامه اش هستم. لایک نهم تقدیم.

0 ❤️

656309
2017-10-05 02:27:04 +0330 +0330

نظرم چیه؟با حرفای شاهزاده خانوم موافقم اریامن عزیز،برعکس دو قسمت قبلی،این قسمت رو کامل نخوندم چون کیفیت دو قسمت قبلی رو نداشت،ولی در کل داستان خوبیه و به خوندنش می ارزه،هر چند شاید انتظار من و دوستان به خاطر دو قسمت قبلی ازتون بیشتر بود…به هر حال،لایکمو میدم و میرم،به امید این که قسمت بعدی رو با حوصله تر بنویسید،چون حدس میزنم به خاطر زیاد نبودن فاصله بین انتشار داستان ها این داستان رو با عجله نوشتین…موفق باشی اریامن عزیز…

1 ❤️

656340
2017-10-05 05:47:17 +0330 +0330

خیلی خوب بود این قسمت. فقط یک خواهشی دارم از شما و تمام نویسنده های سایت. زمانی که میخواین یک غافلگیری بوجود بیارین ، قبلش چند خط فاصله ایجاد کنین. چون بعضیا مثل من که سریع میخونن ، یکی دو خط بعد رو همزمان میخونن و غافلگیری از بین میره

0 ❤️

656341
2017-10-05 06:05:16 +0330 +0330

آریامن، عالی بود، اما من مروری خوندمش،چکیده ش اومد دستم. راستی، چی شد [مرتاض]،[مرتاز] هردو رو نوشتی، کدوم درسته؟

آریامن، ذهن تخیلی، هوارد گاردنر شما عالیه،(موقع خوندن بعضی از قسمت ها یاد نظریه هوش چندگانه میافتادم).
ی قسمتی هم رفتی به گذشته و کوه آتشفشان و مواد مذاب و… یادانیمیشن (چوبین و برونکاا) دوران کودکی انداختیم.
اون پاراگراف های اولی هم دیالوگ آرزو که گفت:
…به اندازه ای كه نیاز بود لختش كردمو خودم لخت شدم،خوابوندمش روی تخت و روش نشستم و شروع كردم بالا پایین شدن…
(فک کنم به اندازه ای که نیاز بود لختش کنه، فقط زیپ یا دکمه های شلوار سهراب باز کرد، حسی نداد، و حالت روبات داشته که آلت سهراب مث USB وارد خودش کنه و… همین).
مورد آخر ساتراپر، ساتراپ. که توی اين کلمه با داستان (تازیان ) آرمین، اشتراک کلمه داره،
ساتراپ جایی خوندم به معنی استان.
پس ساتراپر احتمالا میشه، استاندار، والی، فرمانروا.

با این توضیحات، بازم قلمت برام ارزشمنده،آفرین 15

0 ❤️

656443
2017-10-05 20:09:35 +0330 +0330

خوشم اومد واقعا لایکی عمو

0 ❤️

656525
2017-10-05 21:50:50 +0330 +0330

شاهزاده عزيز بازم ازت ممنونم كه وقتت رو براي خوندن داستان گذاشتي،اميد كه در آينده اگر همچنان لطف داشتي و داستانو خوندي راضي تر باشي دوستم،در مورد اون نقدي كه درباره ي جوش خوردن سريع سهراب و آرزو داشتي فقط ميتونم بگم دليل داره ;)

Bobi 🙄

S.taghavi گل ممنونم از مهرت

deserteagle عزيز لطف داري دوستم،اميدوارم تا اخر خوب باشه براتون داستان

Sweet.nightmare ممنون از لطف و انگيزه دادنت عزيز

ali عزيز خيلي خيلي ممنونم از حمايتت،چشم سعي ميكنم تو باقي مونده ي داستان همين كارو كنم

جغد تنها گل خيلي لطف داري تو خيلي! اميدوارم شايسته ي اين تعاريف باشم هر چند كه اينها فقط مهر شماست،ازت ممنونم براي وقت گذاشتنت.

Marynazam خيلي خيلي ممنونم ? :)

Deadlover4 دوست عزيز و نويسنده ي خوب ،بازم ممنونم از توجهت،كاش اين قسمتم كامل ميخوندي شايد نظرت تغيير ميكرد،به هر حال بازم ممنون ?

Khodam2079
مرسي از لطفت عزيز،چشم سعي ميكنم :)

Robinhoood1000 عزيزم ازت خيلي ممنونم بايت الطافت رفيق،خيلي لطف داري
اصلش مرتاضه،اما الان هر دو مرسومه،البته اون يه دونه از دستم در رفت :)
در مورد پرفسور گاردنر و نظريه MI هم كه اصن عاشقشم :) دمت گرم ك گفتي:)) اينجوري نيس و لطفت باعث انگيزه شد
در مورد كلمه “ساتراپ” هم بله،در زمان هخامنشيان،از زمان داريوش بزرگ به هر ايالت هخامنشي “ساتراپ” ميگفتن،و من كلمه ي “ساتراپر” رو از اينجا برداشت كردم،صرفا توو داستان به معناي حكمران نيست،اما چون يه جورايي بالاترين درجه جامعه بود اين ايده تو ذهنم اومد كه ازين اسم استفاده كنم

Morshen گل سپاس از مهرت،همين كه وقت ميزاري يه دنيا ممنون،اميدوارم تهش هم راضي باشي دوستم :)

كس_ليس_حشري دم شما گرم كه داستانو ميخوني :)
به هر حال يه سري دوستان از طولاني بودن ناراضي اند
بازم از مهرت ممنونم ;)

با_مرام ممنونم عزيز ?

0 ❤️

656599
2017-10-06 00:26:27 +0330 +0330

وووای فوق العاده بود
خیلی خوبه
پرفسور صداقت عوضی (hypnotized)
بعد لطفا اصلا عجله نکن با حوصله بنویس طولانی هم هرقسمت باشه که چه بهتر
توروخدا زود زود بزار
مررررسی

0 ❤️

656631
2017-10-06 07:06:33 +0330 +0330

سه چهار روزيه هي ميام سايت و چك ميكنم كه داستانتون اومده يا نه- كه بالاخره اومد
در توصيف اين قسمت فقط ميتونم بگم فوق العاده بود… معركه بود خواهشا خواهشا خواهشا از محتوا و ايده ها تون كم نكنيد داستان با اين جذابي و گيرايي فصل دو هم ميتونه داشته باشه/ چون بيشتر از ٥ قسمت ادمين آپ نميكنه ميتونيد در قالب فصل دوم بياريد ولي خواهشا از ايده ها كم نكنيد- اينقدر مجذوب داستان شدم كه متوجه طولاني بودنش نشدم
تنها موضوعي كه تو ذوقم خورد عشق ياسمين خيلي زود مطرح و به سكس كشيده شد
عجب ذهن خلاقي داري شما ، نظير همچين داستاني رو تو سايت نخونده بودم واقعا خسته نباشيد
باز هم ياد آوري ميكنم لطفا از ايده ها نزنيد
بيصبرانه و مشتاقانه منتظر ادامه ش هستم

0 ❤️

656642
2017-10-06 07:40:02 +0330 +0330

Sinazebel عزيز،دوست خوبم
ممنونم از نقدت،ممنونم از حمايتت و ممنونم از نكاتت.
هر نقدت در هر قسمت كمك بوده و هست
فقط يه سري توضيحات كوچيك بدم
بزرگترين چيزي كه من رو محدود كرد،محدود بودن تعداد قسمت هاست،يعني وقتي بايد كل اين داستانو با تمام ايدهاش تووي ٥ قسمت تموم كنم
مجبور ميشم به الويت بندي،و خب طبيعتا اين داستان كه فضايي فانتزي داره،اتفاق محوره،و اتفاقات ميشن شالوده ي داستان
به شخصه خودم خيلي ايده و فكرها براي شخصيت پردازي ها شخصيت هاي ديگه داشتم،اما به خاطر محدوديت داستان…
در مورد اون تيكه هايي كه گفتي بي دليل اتفاق افتادن در اين قسمت،اين طور نيست،
مثلا وجود اين اتاق مرموز لازم بود كه مثلا يكي از عللش مشكوك شدن سهراب به اتاق بود كه در ادامه منجر به فهميدن حضور پدرش در جامعه ميشه.در كل فكر نميكنم چيزي بي دليل نوشته شده باشه،همه در باقي مونده ي داستان به كار ميان
در مورد ابهام فضاي عاج كت هم واقعيتش الان فهميدم كه اشتباه از من بوده،در واقع من خواسته ام همين بوده كه فضا رو ابهام زا و يه جورايي وهم آلود توصيف كنم،يه چيزايي تو ذهن خواننده تصور بشه ولي كامل ديده نشه،مثل ادمي كه چشمش ضعيفه و عينكش رو نزده.
ولي اشتباهم اين بود كه اين رو بايد از زبون سهراب هم ميگفتم كه نگفتم.
در مورد ارتقا ساتراپر هم اينكه نه! سوتي و اشتباه تايپي نبوده،اجازه بده جلوتر در داستان مطرح ميشه
در كل باز هم خيلي خيلي خيلي ممنونم،بي ادعا نقدهات باعث ميشه بيشتر يادبگيرم
هميشه موفق باشي و پايدار

0 ❤️

656643
2017-10-06 07:44:47 +0330 +0330

f.tanha گل مرسي از مهر و محبتت
ممنون كه وقت ميذاري
بلاخره ما نفهميديم عجله كنم يا نكنم ؟ 🙄

0 ❤️

656646
2017-10-06 07:47:55 +0330 +0330

Mahya321 عزيز
خيلييي مرسي از لطفت،
ممنونم از پيگيريتون
باعث افتخاره كه دوست داشتين
اميدوارم ادامه ي داستان هم براتون جذاب باشه
از پيشنهاداتون هم ممنونم.

0 ❤️

656658
2017-10-06 09:41:53 +0330 +0330

قشنگ بود جناب آریامن داستانت شبیه داستانهای آرمان آرین هست البته منهای صحنه سکسیش

0 ❤️

656674
2017-10-06 11:26:09 +0330 +0330

وای یاد inspection نولان می افتادم حین خوندن، بنظرم حیفه این داستانت.
شاید بشه ازش یه رمان جذاب درآورد. یه فکر خوب به حالش بکن. به همین‌جا راضی نشو

0 ❤️

656695
2017-10-06 15:04:17 +0330 +0330

زودتر بذار قسمت بعدی رو
زووووووووددددددد

1 ❤️

656775
2017-10-06 21:23:41 +0330 +0330

منکه خیلی دوست دارم داستانت رو و مشتاقم زودتر بخونمش
منظورم از عجله نکن اینه که داستانت کشش اینو داره که جزئی تر بشه
خسته کننده نیست
و اینکه زودتر بزار قسمت بعد رو(تو این مورد عجله کن) ?

0 ❤️

656961
2017-10-08 00:56:56 +0330 +0330

این داستان فوق العاده است ، بی نظیره، پتانسیل تبدیل شدن به یه رمان عالی رو داره،لطفا هرچه زودتربقیه شو بذار آریامن جان، واقعا نمیتونم.صبر کنم

0 ❤️

656996
2017-10-08 11:25:57 +0330 +0330

ye khaheshi daram azat faghat zod be zod dastano up kon k daram kalafe misham mage mishe ye dastan enghad khob bashe akheeee ? ?

0 ❤️

657406
2017-10-10 07:42:37 +0330 +0330

ava.modiri عزيز ممنون از مهر و لطف شما.

Moie مرسي از انگيزت دوست خوبم،اين لطف توعه

behzadNAME ممنون بازم

Melford عزيز در تلاشم ;)

f.tanha بله چشم ?

ماهايا٩٥٩٥ ممنونم ازت دوست خوبم،ممنون از انگيزه اي كه ميدي،پايدار باشي

majiti در تلاشم دوست خوبم،به محض آماده شدن آپ ميكنم ;)

0 ❤️

658048
2017-10-14 20:24:07 +0330 +0330

چرررررا بقیش رو نمیذاری
ده روز شد 😢

0 ❤️

658202
2017-10-15 21:47:50 +0330 +0330

Khob bod…
Yade Christopher Nolan oftadam…
Makhsosan moqe royaye sohrab k atosa mozahem tamarkozesh mishe…
Az “Inception” idea grefte budi? Aya

0 ❤️

658204
2017-10-15 21:56:47 +0330 +0330

Aqa man raftam filmo dobare ngah kardam
Onjayi k dari az tavanayi sohrab migi o tozi midi daqiqn dialogue Dicaprio e va kamelan moshakhase qesmatayi az dastan filmanameye filme “Inception” e
Vali dar har sorat zahmat keshidi
Mmnon…

0 ❤️




آخرین بازدیدها