شاید خیلی از شما ها اکبر اقا، شیر قزوین رو بشناسین و بسیار حکایت ها هم در موردش شنیدین یحتمل,و طبیعت امر اینه که اون رو ستایش میکنین. اکبر اقا قزوینی، بکن در روی معروف! اما این تمتمه ی ماجرا نیست. چه شد که اکبر اقا شد اکبر اقا کیون کنِ معروف!! پاسخ به این سوال و برخی سوال های دیگر در داستان امشب با گزارش گری شدو…
در شب سیزدهم ربیع الاول سال 1399 قمری تمام همسایه ها چشم به اسمان دوخته بودن و در حالی که دستشان تو خشتک هایشان بود ستارگان دنباله دار را مینگریستند.
یکی از مردان که دستش را به سولاخ خود رسانده بود بانگ زد مسن مسن مسن قزوینی بیا ستاره هارو ببین،چند دقیقه بعد مردی درشت اندام با سیبیل کشیده به روی سقف امد دستی به کیون مشتبی آن که مورد خطابش قرار داد کشید. چشم به اسمان دوخت، گفت: « کیر تو این شانس. بچم کسمغز از اب در میاد!»
چند لحظه بعد صدایی عروده ی کره خر مانندی آن حوالی طنین انداز شد. بچه به دنیا امده بود.
محسن اقا قزوینی، آن بچه را اکبر نام نهاد…
آسمان قزوین آن شب بس ناجوان مردانه سرد بود،فردای آن روز محسن ناپدید شد. گفته شده یکی از شیخ هایی که محسن کیونش گذاشته بود، موجبات خفت شدن او را فراهم کرد.
این طور شد که اکبر قصه ی ما بی پدر بزرگ شد،اکبر پسری سفید با کیونی حجیم بود، چشمای مشکی ابرو های کشیده، مو های مجعد، دماغی کشیده و بدنی لاغر و نحیف، از او شخصیتی جذاب برای کیون کُنان قزوین ساخته بود.
نه سال اول زندگیش بدون اتفاق خاصی بگذشت. گاهی رهگزری در کوچه تنگ های قزوین انگشتی بر ماتم گاه آن پسرک میکشید اما بیشتر از این به پیش نمیرفت و اکبر داستان ما شاد مشعوف از مورد توجه قرار گرفتن دیگران زندگیش را میگزراند.
تا آن روز خاص که زندگیش را تغییر داد فرا رسید .
در صبح یکی از روز ها که هوا این بار گرم بود پسرکی دوچرخه سوار با سرعت بسیار بدیع از کنار اکبر میگذشت که با کیون به دیوار رو بروی خود برخورد بکرد اکبر خود را فوری به بالای سر پسرک رساند دستش را گرفت و از او دلجویی بکرد و با لبخند آن پسر که بعد ها فهمید سیامک نام دارد مواجه شد که زیبا ترین چیزی بود که به عمرش دیده بود.
روز ها گذشت و زندگی این دو عزیز بیش از پیش بهم گره خورد طوری که تمام لحظاتشون رو باهم سپری میکردن کلامشون اعمالشون رفتارشون خردشون (بیش از این فلسفیش نکنم!) بهم گره خورده بود. آری اکبر عاشق و شیفته ی سیامک شده و حتی مانع از انگشت شدن خود وسیامک توسط دیگران میشد و تنها خود او را انگشت میکرد و سیامک نیز اکبر را.
اما زندگی همیشه کیونش را به شما نشان نمیدهد که بگوید بیا بکن توش گاهی هم کیرش را نشان میدهد و میگوید بیا بخور…
در 18 شوال سال 1408 هجری قمری سیامک در کوچه ی تنگی به نام «به افق خیره شو» گذر میکرد که ناگهان سکه ای روی زمین بدید. خم شدن سیامک همانا و پریدن 12 مرد کیر کلفت به سر و روی او از در دیوار آن کوچه همانا! سیامک که خودش را در دست آنها اسیر میدید شروع به گریه و زاری بکرد که شخص سوم از آن دوازده مرد دلش برای سیامک بسوخت و به او میگفت : «آرام میکنیمت»
که ناگهان فکری کثیف به ذهن سیامک خطور بکرد. به ان دوازده مرد گفت: «من یک رفیقی دارم که خوش سیما تر و خوش کیون تر از بنده هست اگر آن را برای شما بیاورم مرا رها میکنید؟» این فکر، آن کیر کلفتان را خوش امد اما فرد هشتم بگفت: «قبول است. لاکن برای این که کفر نعمت نکرده باشیم و عمل نعوذ را به سرانجام رسانیم تا ختنه گاه آن سرو سر کشیده را فرو کرده باشیم!» که سیامک به ناچار قبول بکرد و آن دوازده مرد تک به تک تا ختنه گاه عمل دخول را در مقعد سیامک انجام دادند. در پایان کار هم سیامک به اکبر مسیج داد که فوری به آن کوچه بیایدکه تحفه ای ارزش مند در انتظارش میباشد.
خلاصه اکبر خود را فوری به آن کوچه رساند تنگی کوچه کمی در دلش وحشت انداخت بر در دیوار آن کوچه تصویر های از کیون خشتک دریده و خونی نقش بسته بود یکی از تصویر ها هم فردی که قمبل کرده باسن شریفه را رو به سوی پشتیان برده با انگشت خود افق را نشان میداد به تصویر کشیده بود و باقی تصاویر…
رعب وحشت اکبر را فرا گرفته بود اما حضور سیامک به او دلگرمی میداد .
که ناگهان آن دوازده مرد از در دیوار به رویش ریختن. اکبر با مواجه شدن با آن اشخاص بشدت مقاومت کرد و حتی با کف دست بر سر شخص اولی و پس گردن سومی و حتی با لگدی جانسوز به رسم سوباسا اوزارا بر تخمان یازدهمی بزد. اما سرانجام کار، اکبر تسلیم بشد و او را به گوشه ای برده به روی شکم خواباندن و شلوار و شورت مامان دوز اکبر را تا زیر باسن به زیر کشیدن که ناگهان…
نوشته: shadow69
بالاخره اکبر اقای سیبیل سیاه هم افسانه شد!! بهتر بود اسمشو میزاشتی اکبر اقای سیبیل سیاه: سر اغاز!!! لایک سوم…
با ديدن اسم داستان ياد زندگي پيچيده شيوا افتادم كاش يه اسم ديگه انتخاب ميكردي شادو جان
ببينيم ادامه ش چي ميشه
لايك ٢
ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺰﻭﻳﻨﻲ ﻣﻴﻔﺮﻣﺎﻳﺪ : ﺍﻱ ﻛﻪ ﻛﻴﻮﻧﺖ ﻫﻤﭽﻮ ﺍﺯ ﺑﻴﺘﻲ ﺍﺯ ﻏﺰﻝ
ﻣﻦ ﭘﻲ ﻛﻴﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﺯﻝ
ﺍﻱ ﻧﻮﺍﻱ ﻛﻴﻮﻥ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺳﺎﺯ ﻧﻲ
ﺩﺍﻍ ﻛﻴﻮﻧﺖ ﻣﻦ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻛﻲ؟
shahx-1 ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻋﺰﻳﺰ ﺑﻠﻪ ﺍﺳﻤﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻔﻲ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﺍﺳﻤﻪ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﺷﺪﻩ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﺘﺼﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭﻟﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﻤﻲ ﻛﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺩﻟﻴﻞ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ? ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ
mahya321 ﺍﺷﻜﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺷﻴﻮﺍ ﺟﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﺳﺖ :D ﺳﻌﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺟﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺭﻣﺶ ﻗﺴﻤﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ?
LGBTRESPECT ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻴﺖ ﺭﺍﺟﺐ ﭘﺎﺭﮔﻲ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻌﺎﻳﻨﻪ ﻛﻨﻢ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺣﺪﻩ ﺍﻳﻦ ﺟﺮ ﺧﻮﺭﺩﮔﻲ :,( ?
ﺷﺎﺩﻟﻴﻦ ﺣﻴﻒ ﺷﺪ ﻭﺍﻗﻌﻦ :Dﺍﺗﻔﺎﻗﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﻛﻲ ﺩﺍﺩ ﻻﻳﻚ ﺍﻭﻝ ﺭﻭ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻴﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﺴﻦ ﻫﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻣﺸﻮﻥ ﺑﮕﺎﻳﻴﻪ ﺩﺭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ 🙄 ?
هههههههههههه تشکر از شما دوست عزیز خوشحالیم از خوشحالیت ?
Bobi_BoobLoverههه ههه اره ولی مقام قامص اکبر قابله یاس نیس با ممد 🍺 ?
sepideh58 تشکر همیشه شاد باشین شبا هم خوابای اکبر اقا رو ببینین ? ?
سلام و عرض ادب و احترام
خوشحالم که در چنین شب فرخنده و مبارکی در خدمت شما استم :)
شادوی عزیز… :) کصنوشته ای که روایت فرمودی بسیار جالب و هیجان انگیز و دارای فراز و نشیب های فراوان بود که ما را بسیار خوش آمد…
تغییرات متوالی فضای داستان که از حال و هوای ایرانِ قبل از هجرت گوگوش به آمریکا و سپس به حال و هوای صدر اسلام و پس از اون به فاز آمریکای لاتین و سرخپوستها میگرایید کاری بس شگرف و پیچیده بود که شما به یاری تخمهای تنومندتان انجام دادید… ?
همچنین در پایان و در چنین پوزیشنی خاننده دست به خایه منتظر میماند تا در قسمت بعد بفهمد رابطه اکبر و سیامک پس از کوندهی سیامک به مردان قزوینی و کشاندن اکبر به محل تجاوز گروهی به کجا خاهد رسید…
خب بسه دیگه زیاد کصنوشته رو باز کردیم عمق پیچیدگیش پیدا نیست… اصن تخمامون پیچ خورد از پیچدگیش
یلداتون مبارک
sami_sh ﻣﻤﺪ ﻫﻢ ﻋﺼﻂ ﻭﻟﻲ ﻛﻢ ﻋﺼﻂ :ﺩﻱ ?ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﺍﻛﺒﺮ ﺩﻭﺳﺖ
ﻣﺎﺯﻳﺎﺭ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺠﻢ ﻭ ﻋﻤﻖ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﭘﻲ ﻧﺒﺮﺩﻡ ﻛﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺴﻲ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻭﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﺭﻩ ﺳﻴﺎﻣﻚ ﺧﻴﻠﻲ ﻛﻴﻮﻧﺪﺳﺖ ﻳﻠﺪﺍﻱ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺩﺍﺩﺍﺵ ?
ﺍﻳﻠﻮﻧﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻴﻢ ﻛﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻴﻢ ﻓﻌﻠﻦ ﻛﻪ ﻣﻴﺮﻳﻢ ﺗﻮ ﺻﻒ ﺑﻪ ﺩﻟﻴﻞ ﻛﻤﻴﻪ ﻻﻳﻚ ﻭﻟﻲ ﺳﻌﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺟﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺭﻣﺶ ?
BangBangBang ﺍﻗﺎﻱ ﺑﻨﮓ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻴﻢ ﻛﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻫﺸﻴﺎﺭ ﺑﺎﺷﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻨﮕﻲ ? ?
Bobi_BoobLover ﻫﻌﻲ ﺩﺍﺩﺍﺵ =))))))
ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﺷﺐ ﻓﺪﺍﻱ ﺗﻮ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﺧﻮﺷﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺣﺘﻤﻦ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻢ ?
به به شدوی گرام :)
آقا لایک3 واس من بود ولی نمیتونستم کامنت بزارم :/
کصتان آسی بود.زودتر ادامشو بزار :)
Mrs_Secret فدای ژوما و خشتکح دریده تان :دی
دمه شما هم گرم شاد باشی همیشه ?
پیر شی جوان بسی خندیدیم :دی بقیه شم زودی آپ کن :)
ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﺍﺩﻣﻴﻦ ﺑﺎﺑﺘﻪ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻳﺤﺘﻤﻞ ﺩﻭ ﻳﺎ ﺳﻪ ﻗﺴﻤﺘﻴﻪ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻡ ﺧﻮﺷﺘﻮﻥ ﺑﻴﺎﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺣﺘﻤﻦ ﻧﻈﺮ ﺑﺪﻳﻦ ﺑﺎ ﺗﺸﻜﺮ ?