عشق پنهان (3)

1391/10/23

قسمت قبل

وارد کتابخونه که شدم از شدت بیحالی خودم انداختم رو یکی از صندلیهای خالی و سرمو گذاشتم روی دستم.چند روز بود نمیدونستم چه مرگمه.احساس میکردم هرچی بیشتر به کنکور نزدیک میشم بیحالتر میشم.بدنم بی بنیه شده بود و تهوع شدیدی که داشتم میگذاشتم به حساب ضعف و استرس نزدیک شدن روز کنکور.اگه قبول نمیشدم همه برنامه هام به هم میریخت.اگرچه علی دیگه بعد از اونشب حرفی از جدایی نزد.ولی این روزها واقعا کاری به کار هم نداشتیم.تقریبا همدیگرو نمیدیدم که باهم حرفی بزنیم.اگرهم چند ساعتی باهم بودیم بیشتر من تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم.اونم تقریبا سعی میکرد مزاحمتی برام نداشته باشه شاید احساس میکرد فقط از این طریق میتونه شرمو از سر خودش کم کنه.
یک لحظه یه چیزی یادم افتاد این روزها اصلا حواسم به روزهای پریودم نبود.بلافاصله از تو کیفم تقویم کوچیکی که روزهای پریودم رو توش علامت میزدم از تو کیفم درآوردم و تند تند مشغول ورق زدن شدم.هر چی برمیگشتم عقب استرسم بیشتر میشد.خدایا من خنگ چرا اصلا یادم نیفتاده بود.تقریبا ده روز از روزی که موعدش بود گذشته بود.خدا خدا میکردم اشتباه کرده باشم ولی نه دقیقا ماه قبل رو یادمه روز تعطیلی رسمی بود.از تصور حامله بودنم دنیا داشت رو سرم خراب میشد.خدایا این دیگه چه بدبختی بود گریبانگیر من شده بود.از همه بیشتر ترس از واکنش علی داشت دیوونه ام میکرد.گوشیمو از تو کیفم درآوردم و یه اس ام اس به علی دادم که برگرده.چون زمان زیادی نبود که منو رسونده بود در کتابخونه و رفته بود سر کارش نباید دور شده باشه.کیفمو برداشتم و از در سالن مطالعه زدم بیرون و منتظر زنگش نشدم.باز شمارشو گرفتم پشت خطش بود.بعد از چند ثانیه تماس گرفتم و با تعجب پرسید"چی شده؟"گفتم "برگرد برات توضیح میدم"شروع کرد به غرولند کردن که نمیتونستی همون موقع بگی هزارتا کار دارم.بهش گفتم"محض رضای خدا علی یکبار هم شده بهم توجه کن.کارت دارم اونقدر غر نزن سریع خودتو برسون"گوشی رو قطع کردم بعد از 5 دقیقه ماشینش جلوی درب کتابخونه توقف کرد.سوار شدم فرصت نداد در ماشینو ببندم سرم داد زد"اول صبحی چه بساطیه سرم درآوردی؟لالی حرفتو بزنی؟“اونقدر حالم بد بود که به توهینش اهمیتی ندادم چشمامو بستم و یه نفس عمیقی کشیدم بعد با صدای آروم گفتم"ببین علی من فکر میکنم حامله ام"از این حرفم اونقدر جا خورد که یک لحظه حس کردم سنگکوب کرده.بعد از چند لحظه جرات به خودم دادم که تو صورتش نگاه کنم به حدی شوکه شده بود که زبونش بند اومده بود.بعد از دو دقیقه شروع کرد به بدوبیراه گفتن صورتش قرمز شده بود پشت سر هم میپرسید” این چه بلایی بود سر من و خودت آوردی؟“حتی اجازه نمیداد از خودم دفاع کنم که من اصلا نفهمیدم کی این اتفاق افتاده.ترس برم داشت نکنه میخواد انکار کنه که از خودش بچه دار شدم.
سرم داشت از درد منفجر میشد.یک آن دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و سرش فریاد کشیدم"بسه خجالت بکش.هی هیچی نمیگم واسه خودت هرچی دلت میخواد میگی؟مگه من خواستم این اتفاق بیفته؟تو فکر میکنی اونقدر حقیرم که بخوام با بچه دار شدن خودمو بهت تحمیل کنم.توی آشغال فکر کردی کی هستی؟ چی هستی؟من دارم ثانیه شماری میکنم واسه خلاص شدن از این زندگی نکبتی که تو برام درست کردی”
از ماشین پیاده شدم و در ماشینو کوبیدم به هم.در حالیکه بلند بلند گریه میکردم جلوی یه تاکسی رو گرفتم و گفتم دربست.چند متر اونطرفتر ترمز کرد و بدون اینکه حتی پشت سرمو نگاه کنم سوار تاکسی شدم و گفتم "لطفا حرکت کنید تا بهتون بگم کجا برید"راننده که حسابی از رفتار من جا خورده بود تو آینه نگاهی بهم کرد و گفت"آبجی ببخشید شرمنده ولی اتفاقی افتاده؟توروخدا دردسری واسه ما درست نشه"با خشم نگاهی به راننده کردم و گفتم"مثلا چه دردسری؟مگه چی شده؟تا مسیری که میخوام منو برسونید کرایه تونو بگیرید.اگه ناراحتید همینجا پیاده میشم."بیچاره دیگه تا زمانی که نگفتم میخوام کجا برم سکوت کرد و حتی جرات نکرد بپرسه کدوم مسیر باید بره.
علی داشت پشت سرهم به گوشیم زنگ میزد منم جواب نمیدادم.اس ام اس فرستاد"جواب بده کار واجب دارم"جلوی یه آزمایشگاه خصوصی از تاکسی پیاده شدم از راننده خواستم اگر امکان داره منتظر بمونه.از مسئول پذیرش آزمایشگاه پرسیدم بدون نسخه پزشک امکان آزمایش هست یا نه.شروع کرد به توضیح دادن که دونوع آزمایش انجام میدیم.اجازه ندادم حرفشو ادامه بده.گفتم میخوام تست بتا هاش سی جی بدم.وقتی اینو گفتم فهمید مشکلی نداره و نیازی به توجیح کردن من نیست.مبلغ آزمایش رو حساب کردم و رو صندلی مخصوص انتظار نشستم تا صدام کنه.یه دختر جوون از اتاق نمونه گیری بیرون اومد و اسم فامیلم رو صدا زد.وقتی بلند شدم بهم اشاره کرد که داخل اتاق نمونه گیری بشم.در حین اینکه داشت ازم نمونه خون میگرفت ازش پرسیدم"کی جواب آزمایشم معلوم میشه؟"پرسید "چیه خیلی عجله داری واسه مامان شدن؟"گفتم"نه اتفاقا استرس دارم واسه اینکه جواب آزمایشم منفی باشه"خنده ای کرد و گفت"آهان از اون لحاظ پس گل کاشتی"واسه اینکه براش سوءتفاهم پیش نیومده باشه گفتم"آخه تازه عروسی کردیم تصمیم نداشتیم تا آخر درسم بچه دار بشیم."با مهربونی خندید و گفت"عصر ساعت 5 جوابها آماده اس ولی معمولا تو برگه ای که به بیمار میدیم میگیم 24 ساعت بعد واسه جواب مراجعه بشه.ولی چون استرس داری میتونم یه کاری برات بکنم.ساعت 5/5 تماس بگیر و بگو با خانم علی بیگی کار دارم.جواب آزمایشت رو تلفنی بهت بدم.اگر خواستی دکتر مراجعه کنی حتما به برگه جواب آزمایش نیاز داری که اونو میتونی فردا بعد از ظهر بیایی بگیری.با خوشحالی ازش تشکر کردم و از آزمایشگاه اومدم بیرون.آدرس خونه مادرم رو دادم و تصمیم گرفتم برم اونجا تا عصر که نتیجه آزمایشم معلوم میشه.به محض اینکه رسیدم خونه مامانم با تعجب نگام کرد و گفت"کجا بودی شوهرت داشت دربدر دنبالت میگشت؟"گفتم "هیچی کتابخونه بودم چطور مگه؟"میدونستم علی جریان رو به مامانم نگفته.گفت "هیچی گفت جواب تلفنشو نمیده.نگران شدم زنگ زدم دیدم جواب ندادی داشت قلبم می ایستاد که یکدفعه خودت اومدی"دیگه بقیه حرفهای مامانو نشنیدم که داشت غرولند میکرد.شماره علی رو گرفتم هنوز یک بوق نخورده جواب داد و با عصبانیت گفت"کجایی؟"رفتم به طرف طبقه بالا و گفتم"هیچی الان رسیدم خونه مامانم.واسه چی به اینجا زنگ زدی؟“وقتی اینو گفتم لحن عصبانیش آروم شد و گفت"هیچی بهت زنگ میزدم سفارش کنم فعلا نذاری کسی ماجرا رو بفهمه تا حلش کنیم"بهش گفتم"فعلا رفتم آزمایشگاه و آزمایش دادم.جوابش هم تا عصر مشخص میشه”
تا عصر مردم و زنده شدم.مامان که حسابی از رفتارم گیج شده بود فقط حرص میخورد.فکر میکنم باز فشارش رفته بود بالا چون صورتش سرخ شده بود.از طرفی هم چون هیچوقت عادت نداشت تو زندگی بچه هاش دخالت کنه نمیخواست ازم بپرسه که چه اتفاقی افتاده که اینقدر کلافه ام.ساعت نزدیک چهار بود که زنگ زدم آژانس و هرچی مامان اصرار کرد چرا اینقدر زود میری گفتم کار خونه دارم .خلاصه مامان رو مجاب کردم و جلوی در بوسیدمش اونم با نگاه نگران و گفتن"مراقب خودت باش"بدرقم کرد.
توی راه به گوشی علی زنگ زدم و گفتم دارم میرم خونه.اونم سفارش کرد به محض اینکه جواب آزمایش رو پرسیدم بهش خبر بدم.اولین بار بود که میدیدم من و علی یه مسئله مشترک داریم که هر دو در مورد نتیجه اش نگرانیم.وارد خونه که شدم هنوز یکساعت مونده بود به آماده شدن جواب آزمایشم.رفتم حمام و دوش گرفتم و سرمو به اتو کشیدن لباسهای علی گرم کردم.از بس دلشوره داشتم بیکار میموندم زمان برام کندتر میگذشت.ساعت 5/5 که شد با دستهای لرزون شماره آزمایشگاه رو گرفتم بعد از چندین بار تماس بالاخره تلفن آزمایشگاه آزاد شد و از منشی خواستم با خانم علی بیگی صحبت کنم.بعد از چند دقیقه کشدار خانم علی بیگی گوشی رو برداشت.بعد از سلام و احوالپرسی و معرفی خودم یادش اومد کی هستم ازم خواست شماره قبض رو براش بخونم گفت چند لحظه صبر کنم.خدایا قلبم داشت از حرکت می ایستاد.بعد از چند لحظه کشدار و نفسگیر باز گوشی رو برداشت و با مهربونی گفت"خانمم جواب آزمایشت مثبته"وقتی اینو گفت دنیا رو سرم خراب شد چشمام سیاهی رفت دیگه بقیه حرفاشو نمیشنیدم جوری که چند بار گفت"الو الو حالتون خوبه؟"با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم"بله خوبم،ممکنه اشتباهی پیش اومده باشه"اون بنده خدا که انگار از این تجربه ها زیاد داشت گفت"ببین عزیزم تیتر هورمون شما به حدی بود که جای شک باقی نمیذاره،اگر جواب درست نبود جواب تیتر شما جوری درمیومد که ماخودمون آزمایش رو تکرار میکردیم اونم چند روزبعد از بیمار میخواستیم مجددا نمونه بده.در ثانی نمیخوام تبلیغ کار خودمون رو بکنم این رو دوستانه بهت میگم و واقعا هم متاسفم که تو این شرایط قرار گرفتی ولی تو این آزمایشگاه از مجهزترین و پیشرفته ترین دستگاهها واسه انجام آزمایشات استفاده میشه که حتی یکدرصد هم توی درست بودن جواب آزمایشتون شکی نیست.بازهم میل خودت هست که جای دیگه هم آزمایش بدی ولی کار بیهوده ای انجام دادی.بهترین کار اینه که به فال نیک بگیری.تو الان بعنوان یک زن قشنگترین اتفاق زندگیت رو داری تجربه میکنی به خودت سخت نگیر.ما بیمارانی داریم که چندین سال درگیر بیماری نازایی هستند.حتی مواردی هستند که توهم حاملگی دارند از بس تو آرزوی بچه دار هستند.به حدی که توی خونشون اثراتی از هورمون بارداری دیده میشه ولی آزمایششون منفی هست"بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد و گفتم"شما نمیدونین من تو چه شرایطی هستم وگرنه به خدا قسم خودم همه این حرفارو میدونم.من و شوهرم تصمیم داشتیم از هم جدا بشیم قرار بود چندماه مصلحتی باهم زندگی کنیم"برخلاف تصورم زد زیر خنده و گفت"ببین عزیزم پس من اگر جای تو بودم بیشتر به فال نیک میگرفتم.حتما خیری هست که شما از جدایی منصرف بشید.اگرچه که خودم نظر شخصیم اینه که مشکلات زن و شوهر با بچه دار شدن حل نمیشه ولی همون صبح هم احساس کردم خیلی مضطرب هستی اگر خواستی وقتی واسه گرفتن برگه آزمایشت اومدی من کارت ویزیت یه مشاور روانشناسی رو میذارم پیش منشی تا همراه برگه بهت تحویل بده.
بازهم ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم.گوشی رو گذاشتم و سرم رو که داشت از درد منفجر میشد بین دستام گرفتم.کمتر از دو هفته دیگه امتحان کنکور بود و با این حساب من معلوم نبود امسال بتونم تو آزمون شرکت کنم.مونده بودم به علی چی بگم.چه جوری بهش خبر بدم.تو این فکر بودم که با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.گوشی رو برداشتم علی بود که از دلشوره نتونسته بود صبر کنه تا بهش خبر بدم.وقتی صدام رو که از شدت گریه دو رگه شده بود رو شنید خودش انگار همه چیز دستگیرش شد.شروع کرد به بدوبیراه گفتن"کار خودتو کردی درسته؟منه احمق رو بگو چه جور از تو یه الف بچه رودست خوردم"از طرفی هم من فقط با گریه التماس میکردم که داره اشتباه میکنه.از بس اعصابمو خورد کرده بود که واسه دومین بار سرش داد کشیدم و گفتم"بسه دیگه بی انصاف.خجالت بکش.بخدا قسم اگه تا حالا نسبت بهت حس خاصی نداشتم از حالا به بعد ازت متنفرم.فقط منتظرم این نکبتی که از تو تو وجودمه پاک بشه بخدا یک لحظه هم باهات زندگی نمیکنم.حالا که اینطور شد همین الان میرم خونه مادرم.اگر قرار هست هرکاری هم بکنی باید مادرامون در جریان باشن"وقتی اینو گفتم علی که انگار با یه کبریت انبار باروت رو منفجر کنی عصبانی شد به قدری صدای فریادش بلند بود که ناخودآگاه گوشی رو از گوشم دور کردم"کثافت وقتی بهت میگم نقشه داشتی نگو نه.تو شیطون روهم درس میدی.تو میدونی وقتی اونا بفهمن تو حامله ای محاله بذارن ما این بچه رو سقط کنیم داری بل میگیری؟باشه برو هر غلطی میخوایی بکن.ولی این رو هم بدون اینکه یه توله اس ده تا توله هم از من پس بندازی محاله باعث بشه تورو طلاق ندم.“کلمه هاش مثل حباب یکی یکی تو سرم میترکید.باورم نمیشد علی اونقدر منو بی مقدار بدونه که بهم این حرفارو بزنه.اونقدر دلم شکست که صدای سوزناک گریه ام توی فضای خونه پیچید.با گریه بهش گفتم” فقط واگذارت میکنم به خدا بهت ثابت میکنم اونقدر حقیر نیستم که بخوام تورو به زور تو زندگیم نگهدارم"فقط بدون مقدمه گوشی رو قطع کردم.اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با موج تهوعی که دوباره سراغم اومده بود از خواب بیدار شدم.به سرعت به سمت سرویس بهداشتی دویدم.وقتی سرمو از روشویی بالا آوردم چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود تعادلم بهم بخوره و نقش زمین بشم.محکم لبه روشویی رو چنگ زدم و تعادلم رو حفظ کردم.از درموندگی و بدبختی خودم گریه ام گرفت و همونجا زانو زدم و نشستم و صدای هق هق گریه ام به در و دیوار میخورد و منعکس میشد توی گوش خودم و بهم تنهایی و بی پناهیم رو گوشزد میکرد.
خودمو کشیدم کنار دیوار و زانوهامو تو بغلم گرفتم.نه راه برگشت به خونه پدرم داشتم و نه امید به ادامه زندگی با علی.اگر اون اتفاقات قبل از ازدواجم نیفتاده بود شاید الان اینقدر درمونده نشده بودم.دلم نمیومد محمدرضا رو نفرین کنم.چون ته قلبم یه ندایی بهم میگفت اون بی تقصیره.گذشته ها گذشته بود و افسوس خوردن چیزی رو عوض نمیکرد باید راه حلی پیدا میکردم.با توجه به اینکه الان مجبور بودم خودم به تنهایی بار این مشکل رو به دوش بکشم.
سپیده صبح زده بود ولی از ردپای خواب تو چشمام اثری نبود.اتفاقات چند سال اخیر رو مثل پرده سینما جلوی چشمام میدیدم.هنوز نوزده سالم نشده بود و اینهمه مشکل تو زندگیم داشت.بیشتر از همه دلم از این میسوخت که خودم مسبب این مشکلات نبودم.اگر علی انتخاب خودم بود تا پای جون پای انتخابم مقاومت میکردم.این لقمه ای بود که پدر و مادرم برام گرفته بودند.اینکه علی پسر خوبیه و خانواده اش اصیلن.اصالت خانواده علی الان کجاست که منو از این بن بست نجات بده.اصالت و آبروداری شده بود برام دوتا سمبل چندش آور.دوباره آفتاب داشت طلوع میکرد و من غم عالم توی دلم ریخته بود که مجبورم پیله تنهایی رو بشکنم و با آدمایی روبرو بشم که دست به دست هم داده بودند و داشتند کتاب سرنوشتم رو مینوشتند و من هم به عنوان یک زن جوون و خام که اگه سرپرستی نداشت ممکن بود طعمه گرگهای جامعه بشه مجبور بودم پناه ببرم به کسانی که داشتند ایده هاشون رو به خوردم میدادند و متاسفانه نزدیک ترین و عزیزترین افراد برام بودند.داشتم با رگ غیرت خانواده ام دار زده میشدم.تصمیم گرفتم با قصاب تبانی کنم.غرورم رو زیر پا گذاشتم و به علی زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود.پس علی قید آبرو رو زده بود.تو دلم به خاطر جرات و جسارتش تحسینش کردم.بالاخره تصمیم گرفته بود به دل خودش زندگی کنه.کاش روز اول این تصمیم رو میگرفت و منو با خودش تو این گرداب نمیکشوند.اون روز نمیدونستم که اگه دریای روزگار هیچوقت طوفانی نشه آدم ناخدای خوبی واسه کشتی زندگیش نخواهد شد.

ادامه…
نوشته: Naeerika


👍 1
👎 0
46319 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

352571
2013-01-12 22:41:46 +0330 +0330

مرسی داستان قشنگی بود,قسمت های قبل رو يادم نيست اما این قسمت رو دوست داشتم,درموندگی زن داستانت رو خوب به تصویر کشیدی,منتظر ادامش هستم

0 ❤️

352572
2013-01-12 22:47:56 +0330 +0330

نایریکای گل و عزیز …سلام

وقتی اول صبحی داستان زیبات رو دیدم انرژی گرفتم دوست گلم

خیلی زیبا بود دوست خوبم

حتی زیباتر از 2قسمت قبلی …اینقدر زیبا و جذاب بود که واقعا محو داستان شدم گلم

نمره کامل هم حقته عزیز من

منتظر قسمتهای بعدی داستان زیبا و نابت هستم نایریکای گل و نازنین

کوچیک و ارادتمند شما …علیرضا

0 ❤️

352573
2013-01-12 22:52:10 +0330 +0330
NA

مرسی داستانت زیبا و قشنگ بود حتی زیباتر از قسمتهای قبلی

0 ❤️

352574
2013-01-12 23:06:39 +0330 +0330

امروز بعد از خوندن داستان اون مرتيكه ى سيب زمينى به اينجا پناه اوردم و با داستان خوبت كمى حالم بهتر شد با اينكه قسمتهاى قبلو نخونده بودم ولى تونستم دركش كنم. موفق باشى

0 ❤️

352576
2013-01-13 00:38:53 +0330 +0330
NA

بعد از داستان آرش ،این بهترین داستانی بود که خوندم .و واقعا عالی بود.بنظر من خانمها توی این موارد مظلومند.هرچند که خداوند بیشتر جاها کفه ترازوشون رو سنگینتر از مردا براشون گرفته وخیلی جاها بهشون رسیده .یه خانم اگه قدر خودشو بدونه وخودشو در مقابل یه هوس زودگذر حقیر نکنه،،ارزشش خیلی زیاده .
…جناب نویسنده قشنگ نوشته بودی دستت درد نکنه ممنون

0 ❤️

352577
2013-01-13 01:41:40 +0330 +0330
NA

سوژه داستان خيلى تكراريه

0 ❤️

352578
2013-01-13 01:55:50 +0330 +0330
NA

نایریکای عزیز، واقعاً خسته نباشی. همه داستان و زیباییهاش یک طرف، پاراگراف آخر این قسمت یک طرف. پاراگراف آخر رو ترکونده بودی؛ «داشتم با رگ غیرت خانواده ام دار زده می شدم»؛ «مجبور بودم پناه ببرم به کسانی که داشتند ایده هاشون رو به خوردم میدادند و متاسفانه نزدیک ترین و عزیزترین افراد برام بودند». این دو تا جمله ات دو ساعته مثل پتک دارن می کوبن تو سرم؛ دست مریزاد خانوم خانوما.

0 ❤️

352579
2013-01-13 01:58:05 +0330 +0330
NA

““”” ﺑﺪ ﻧﺒﻮﺩ
ﻧﻮﺷﺘﻪ khoshgel khanoom"""""
این گفته خوشگل خانوم است…
ولی به نظر من عالی بود خوشگل خانوم بیمهری میکنه…
عزیزم کیف کردم و منتظر داستان های زیبا و قشنگ شما هستم.
با سپاس فراوان

0 ❤️

352580
2013-01-13 02:03:46 +0330 +0330
NA

دوست عزیز سلام
داستانت اینقدر زیبا و شیوا بود که جایی برای نقد نداره
فقط میتونم بهت بگم دست مریزاد. منتظر قسمت بعدی هستم. ضمنا" نمره کامل هم بهت دادم.
موفق باشی.

Pentagon U.S.Army
(پژمان)

0 ❤️

352581
2013-01-13 02:35:13 +0330 +0330
NA

خبری از سیلورخان نیست
دیگه دارم نگرانش میشم .کجایی سیلور؟اقلا یه کامنتی بذار که بدونیم هستی

0 ❤️

352582
2013-01-13 02:55:44 +0330 +0330

Naeerikaye aziz merci, gol kashti mesle ghesmataye ghabli vali hatta behtar az una, eshkalate jozyiye ghabli ham tu in ghesmat be cheshm nemikhord va vaghean ye dastane tamam ayar bud, faghat ye eshkale bozorg dasht ;)) unam ine ke dige nemitunam ta ghesmate badi sabr konam va mikham zudtar bebinam dar edame che ettefaghi miofte!!!

0 ❤️

352583
2013-01-13 03:03:12 +0330 +0330

Dar zemn nomreye kamel ro ham behet dadam chon bishtar az ina haghete. Khanoome parvaziye aziz ba matne zibaye shoma ham kheyli haal kardam unam kheyli aali bud va guyaye hezaran nokteh, merci.

0 ❤️

352584
2013-01-13 04:39:35 +0330 +0330

خوشحالم که بازهم یک داستان خوب باعث شد تا دوستانم رو یکجا ببینم. شیرجوان عزیز ممنونم که نظرات من اینقدر برات جالب و شاید تا حدی مهم باشه. راستش میخواستم بعد از خانوم نایریکا نظرمو اعلام کنم ولی متاسفانه مثل اینکه برای ایشون مشکلی پیش اومده و شاید نتونن به این زودی به حضور جمع برسن. در مورد این قسمت هم باید بگم که من خیلی زودتر از دوستان خوندم و نظرم رو به نویسنده محترم اعلام کردم. حالا میتونم با افتخار بگم که یک نویسنده خوب به جمع دوستانی که پروازی عزیز ازشون نام برد اضافه شده. این قسمت با فاصله زیادی نسبت به دو قسمت قبل بهتر نگارش و ویرایش شده. دیگه از اون همه حرفهای حاشیه ای خبری نیست و بیشتر به داستان پرداخته شده که از این حیث اون جذابیتی که مد نظر من بود رو داره و امتیازات کسب شده و همینطور جایگاه این قسمت نسبت به قبل مؤید این نکته ست که خوانندگان هم راضی هستن. میشه گفت فلاش بک خیلی قشنگی به گذشته زده و با آوردن سن و سال نشون داده که این قسمت قبل از اتفافات دوقسمت قبل رخ داده. ازین بابت میشه گفت که در نوع خودش جالب توجهه. از همون دو قسمت قبلی میتونستم حدس بزنم که نویسنده استعداد خوبی در نگارش داره و اگه اونجا ازش انتقاد کردم خوشبختانه نتیجه ش رو توی این قسمت دیدم.

0 ❤️

352585
2013-01-13 05:56:44 +0330 +0330

مرسی از داستانت.
قسمت اولو یادم بود. اما قسمت دومو نخوندم ولی چون بخش سوم شروع جذابی داشت تصمیم گرفتم قسمت قبل رو بخونم.

0 ❤️

352586
2013-01-13 05:58:23 +0330 +0330
NA

آقا ما کلی ذوق کردیم از دیدن قسمت سوم
دق کردیم از مظلومیّت “بعضی” از زنهای ایرانی

داشتم فکر میکردم ما مرد ها چقدر خوش شانسیم که حامله نمیشیم یا چقدر بد بختیم که لذت مبارزه با زندگی رو از دست میدیم
عالی بود نمره کامل ادامه بده

0 ❤️

352587
2013-01-13 06:11:34 +0330 +0330
NA

salam duste aziz dastanetuno khundam hame 3 ghesmatesho hamin emruz khundam…
vaghean ali bud…
jaye tashvigh dari…
tabrik migam behetun…
=D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D>

0 ❤️

352589
2013-01-13 07:43:22 +0330 +0330
hjh

فقط ميتونم بگم ايولا،منتظرادامه داستان واقعيه آموزندت هستم

0 ❤️

352590
2013-01-13 08:41:56 +0330 +0330

سلام نویسنده گرامی:یادم میاد قسمت اول عشق پنهان رو تا چند خط بیشتر نخوندم…احساس میکردم داستان قشنگی باشه…ولی انقدر حاشیه پردازی زیاد داشت و قلم به هر طرفی سرک کشیده بود که عطا را به لقا بخشیدم…قسمت دوم رو که دیدم، گفتم:همون روده درازست/ببخشید/متن طولانی رو سریع رد کردم وخیلی پائینترا بحث دو دوست گرامی که هر کدوم با دلایل خویش داستان رو نقد میکردن،مجابم کرد که برگردم و داستان رو بخونم…جالبه…چون به نظرم رسید هر دو به نوعی صاحب حق در نظرشون هستن…
قسمت سوم رو که دیدم،گفتم ببینم نظرات دوستان موثر بوده یا در رو همون پاشنه میچرخه…با خوندن چند خط،دیدم ته این قسمت داستانم.! دیدم یه شیر ماده تمام قد اونم با توپ پر از خواب بیدار شده.!هم از نظر قلم و هم شخصیت نقش اول چیزی شبیه معجزه اتفاق افتاده…
خیلی داستان قشنگ و گیرا شده…تلافی بی حوصلگی قبلی ذر امد…
بازم حس میکنم جا برای خلاصه کردن محاوره قهرمانان داستان هست،بدون اینکه به کلیت فضای داستان لطمه وارد بشه…

0 ❤️

352591
2013-01-13 09:27:43 +0330 +0330
NA

خسته نباشی واقعا عالی بود از دوقسمت قبلش خیلی بهتر بود فقط کاشکی یه خرده طولانی تر بود خیلی زود تموم شد

0 ❤️

352592
2013-01-13 09:54:22 +0330 +0330
NA

kheyli ghashang bod,merc va khaste nabashi.motazere gesmate badisham ke zod up beshe.

0 ❤️

352593
2013-01-13 12:04:47 +0330 +0330

دوست نویسنده عزیز درود بر شما و دیگر عزیزان…
انگار با نوشتن این قسمت نشون دادی که میتونی بنویسی. مشکلات قبلی تو این قسمت تقریبا حل شده بود. از داستانت خیلی لذت میبرم. از شخصیت اول داستانت واقعا خوشم میاد. بجای اینکه کاسه چه کنم چه کنم! دستش بگیره٬ به حل کردن مشکلاتش میپردازه. حتی تو سخت ترین شرایط به خودش مسلطه! غرورشو نمیشکنه. انصافا تلاشت رو برای ساختن همچین شخصیتی تحسین میکنم. به نظرم تنها مشکل فنی که داستانت هنوزم گریبان گیرشه سیر روایی داستانه. که البته خیلی از نویسنده ها از جمله خود من هم بسیار درگیر این مشکل هستم. سیر روایی داستان یه جورایی منظم نیست. یه جاهایی ناخدا سکان کشتی رو بدست میگیره. ولی-شاید بخاطر نداشتن تسلط کامل رو داستان پردازی و …-یه جاهایی نگه داشتن سکان به علت طوفان موضوعات و مسایل کلیشه ای٬ سخت میشه و لغزش هایی مشاهده میشه. که با تلاش بیشتر حل میشه. به شخصه ورود شما رو به جمع داستان نویسای برتر سایت تبریک میگم…
موید بمانی!

0 ❤️

352594
2013-01-13 15:39:12 +0330 +0330
NA

من مدتی در خدمت دوستان نبودم به همین دلیل هر 3 قسمت را یکجا خواندم که تسلسل مطالب را بیاد بیارم و میتونم بگم داستانتون روان و بسار خوب نوشته شده بود با رعایت قواعد ادبی و تعابیر و توصیفات خوب و زیبا که در شرح و وصف هاتون از زبان کاربردی نوشتار خارج نشده بودید و این خیلی مهمه . نمره کامل را براتون ثبت کردم . واقعن خوب بود . پیروز باشید

0 ❤️

352595
2013-01-13 18:58:51 +0330 +0330
NA

قشنگ بود.واقعی بود آیا؟

0 ❤️

352597
2013-01-14 01:36:25 +0330 +0330
NA

دوستان و کامنت گذاران محترم:
نایریکای عزیز چند کامنت پای داستانشون نوشته بودند که هیچ کدام از آنها دیگه نیستند. شاهین جان هم چند کامنت گذاشته بودند که جز یکی از آنها بقیه به دیار باقی شتافتند. می شه خواهش کنم یکی بگه این کامنتها کجان و من رو از این کنجکاوی سردردآور نجات بده.
با تشکر

0 ❤️

352598
2013-01-14 01:44:39 +0330 +0330
NA

زنِ اثیری:

اگه خودشون حذف نکرده باشی .ادمین حذف کرده.مثل اینکه امروز باز حالش خوب نیست

کامنت بقیه دوستان هم حذف شده.البته این کار برای دوستان کامنت اول اتفاق میفته.

شاید شرایط سایت تغییر کرده دوباره. سیلور که هیچ وقت حرف بی ربط نمی زنه !!!

نایریکا هم جواب دوستانو داد.عجب …

0 ❤️

352599
2013-01-14 01:55:45 +0330 +0330
NA

پروازی عزیزم: مرسی که حواست بهم هست. راستش دیشب خیلی سریع کامنتها رو قبل از خواب خوندم ولی امروز خواستم سر حوصله بشینم پاشون، اما دریغ که … به قول خودت، حرف بی ربطی هم توشون نبود که نیاز به حذفشون باشه. امیدوارم جفتشون حالشون خوب باشه و به زودی بهمون بگن چه کاسه ای زیر نیم کاسه است.
بازم مرسی خانومی

0 ❤️

352600
2013-01-14 01:58:34 +0330 +0330
NA

نگران نباش دوست عزیز.عادت می کنی به کارهای حضرت والا(ادمین)

0 ❤️

352601
2013-01-14 04:11:03 +0330 +0330

دوستان عزیز ممنون که اینقدر با دقت همه چیز رو زیر نظر دارین. “دنیا یه سوءتفاهم بزرگه که ماهم جزئی از اون محسوب میشیم”. پاک شدن کامنتهای من هم به خاطر ادمین نبوده بلکه حاصل یک سوءتفاهم شاید بزرگ البته نه از طرف من. به هرحال بیشتر ازین نمیتونم توضیح بدم. باز هم از همه دوستان ممنون و سپاسگزارم…

0 ❤️

352602
2013-01-14 05:27:31 +0330 +0330
NA

زن اثیری عزیزم:

خداروشکر اتفاقی نیفتاده وسیلور عزیز هنوز اینجاست.نایریکا عزیز هم احتمالا خودش حذف کرده.

گفتم صبر داشته باش بانو.

0 ❤️

352603
2013-01-14 08:10:54 +0330 +0330

زن اثیری عزیز و پروازی گرامی؛ متاسفانه باید بگم که مشکلی بین من و نایریکای عزیز پیش اومد که باعث شد دیگه ایشون رو توی جمع خودمون نداشته باشیم. مشکلی که شاید حاصل یک سوءتفاهم بود. با اینکه همیشه سعی کردم حرف بی ربط نزنم اما ازین بابت که یک نویسنده خوب رو در همین ابتدای امر اینگونه از دست میدیم خودم رو مسئول میدونم…

0 ❤️

352604
2013-01-14 08:15:50 +0330 +0330
NA

بازم دیر شد و دیر رسیدم .تا دیشب خبر جدیدی نبود ولی انگار خیلی اتفاقای جدیدی افتاده که ما بیخیر موندیم .اگه دوستان توضیح بدن ممنون میشم

0 ❤️

352605
2013-01-14 09:13:30 +0330 +0330
NA

پروازی مهربان و همیشه در صحنه، مرسی که هوام رو داری.

شاهین جان، مرسی که برای مخاطبت احترام قائلی و قبل از اینکه کنجکاوی خفه ام کنه بستریم کردی.

من یک بار هم به آریزونا زیر داستان سامان نوشتم و اینجا هم همون نکات رو به نایریکای عزیز تکرار می کنم؛ شما نمی تونید هر موقع دلتون خواست بیاین و هر موقع دلتون خواست برید. یعنی این همه آدم که به شما اظهار ارادتمندی می کنن و به عشق خوندن بقیه داستانتون هر روز بعد از بیدار شدن سایت رو چک می کنن، برای شما ارزشی ندارن؟؟؟ بله، اگه داستان دوزاری می نوشتین و خودتون هم با علم به چرندیاتتون نفستون توی کامنتها در نمی یومد، کسی کاری به شما نداشت. اما حالا که از نگارش و داستان نویسی تا اخلاقیات و اصلاح در دیدگاههای سکسی رو شعار خودتون کردین، نمی تونید برید و پشت سرتون رو نگاه نکنید. چون پشت یک نقاب کاربری پنهانید، فکر می کنید که این کار شما اهمیتی نداره؟ چرا داره و اتفاقاً بذر بی اعتمادی و روابط ناسالم زندگی های روزمره مون رو توی فضای مجازی هم می کاره.
نایریکای عزیز، بنا به هر دلیلی، منطقی یا بی منطق، احتمالاً دلت شکسته و من هم ندانسته باهات همدردی می کنم. اما وقتی نویسنده ای آگاهانه و خودخواسته ارتباط با مخاطب رو کلید می زنه، اجازه نداره که یکباره همه اونها رو بکشونه داخل آتیشی که خودش داره توش می سوزه. کار شما در پاک کردن کامنتهایت به سایر خواننده ها مثل این بود که برای عده ای کارت تبریک نوروز فرستادی، بعد فرداش رفتی کارتها رو به زور ازشون گرفتی و جلوی چشمشون ریز ریز کردی.
چیزی که مسلمه، شما دیروز از شادی موفقیتت سرمست بودی. تصمیم هایی هم که در اوج شادی یا غم گرفته می شن معمولاً تصمیمهایی نیستن که پایان خوبی داشته باشن.
اگر می بینی که صحبت با امثال من داره به کار نویسندگیت آسیب می زنه، اجباری نیست جواب بدی اما باید داستانت رو ادامه بدی و مختصر اعلام کنی که ترجیح می دی جواب کامنتها رو بنا به مسائلی ندی و احترام مخاطبت رو به جا بیاری.
یا حق

0 ❤️

352606
2013-01-14 09:13:36 +0330 +0330
NA

سیلور عزیز من که ندیدم بی ربط حرف بزنی .بعضی مواقع شلیک می کنی طرف مقابلت که به نظر

من به خاطر طبع لطیفت هستش. ناریکای عزیز هم بر می گرده. یک مقدار نیاز به زمان داره

تا بتونه حرفهای شمارو هضم کنه.حرفهایی که از روی حساسیت وخیر خواهی شما هستش.

ناریریکای عزیزم مطمئن هستم که می خونی :

شما نویسنده خوبی هستی . خیلی کارهاتو دوست دارم. خواهش می کنم بحث های جانبی رو ندیده

بگیرید .به نوشتنت ادامه به خاطر کسایی که دوستت دارن.

0 ❤️

352607
2013-01-14 09:22:26 +0330 +0330
NA

با صحبتهای زن اثیری عزیز موافقم.

دوست عزیزم شما در مقابل خوانندهات مسئولی.

موفق باشی.

0 ❤️

352608
2013-01-14 10:34:49 +0330 +0330

در تکمیل گفته های قبلیم باید اضافه کنم، متاسفانه در پی کامنتهای دیروز پای این داستان، سوء تفاهمی بین من و نایریکا پیش اومد که باعث شد ایشون در یک تصمیم عجولانه و غیرمنطقی اقدام به حذف تمام کامنتها و همچنین نام کاربری خودشون کنن. منهم دیدم که کامنتهای خودم بدون وجود اونها بی معنیه به همین خاطر واسه خودم رو حذف کردم. میدونم که این حرفها رو میبینه و هرچند شاید نتونه و یا نخواد که جوابی بده با اینحال امیدوارم که هرچه زودتر سوءتفاهمات برطرف بشه و حتی بایک نام کاربری دیگه شاهد حضورشون باشیم…

0 ❤️

352609
2013-01-14 11:52:37 +0330 +0330

ای بابا شما رو به خدا دست از حاشیه بردارید، تو این کمبود داستان، یه نویسنده خوب هم که پیدا میشه قهر میکنه و میره!
نایریکا عزیز من نمیدونم چه مشکلی پیش اومده، ولی اینو میدونم شاهین از نویسنده های صاحب نظره و همیشه با راهنمایی هاش سعی کرده به نویسنده های جدید کمک کنه.
دوست گلم نایریکا، خودت میدونی که خوب مینویسی پس از انتقاد ناراحت نشو. اگه به خودت ایمان داری باید بمونی وخودت رو اثبات کنی.
با زن اثیری کاملا موافقم، باید به خواننده هات هم احترام بذاری.
منتظرم که با قدرت برگردی.

0 ❤️

352610
2013-01-14 11:58:29 +0330 +0330
NA

ghalbe mesin:

باید کم کم یک جعبه شیرینی بخریم بریم دنبال نویسنده ها :D

0 ❤️

352611
2013-01-14 12:02:21 +0330 +0330

من موافقم اگه افتخار بدن 5 تا جعبه میخرم!!

0 ❤️

352612
2013-01-14 12:06:42 +0330 +0330

آخرش یه کار میکنن خودمون دست به قلم بشیم، موافقی پروازی؟

0 ❤️

352613
2013-01-14 12:11:41 +0330 +0330
NA

: ghalbe mesin

دادا اون موقع خودمون باید بریم دنبال خواننده. بعد هم می ترسم بنویسم زن اثیری و

سیلور و هیوا کلا سکته بزنن.

تحریک نکن منو. :D

0 ❤️

352614
2013-01-14 12:16:19 +0330 +0330

تو بنویس من میخونم! سکته از خوشحالی البته!!!

0 ❤️

352615
2013-01-14 12:33:04 +0330 +0330

قلب مسی عزیز این اتفاقات اخیر هیچ چیزی هم که نداشته لااقل این حسن رو داشته که شما از فونت فینگلیش دست بکشین و رو به فونت فارسی بیارین. اینطوری خوندن نظراتتون راحت تره. شما و پروازی عزیز نوشتن رو شروع کنین ماهم قول میدیم تمام سعی و کمکمون رو برای هرچه بهتر شدن شما انجام بدیم. اتفاقا در فقدان نویسنده خوب از هر استعداد خوبی استقبال میکنیم…

0 ❤️

352616
2013-01-14 12:41:52 +0330 +0330
NA

سیلور عزیزم:

من همین جوری نزده می رقصم دوست عزیز. سکسی نوشتنم فقط مونده …

0 ❤️

352617
2013-01-14 12:43:04 +0330 +0330

شاهین جان دوست و یه جورایی همکار عزیزم! اوقاتی که با لپ تاپ میام فارسی مینویسم هرچند که خیلی برام سخته و اصلا بلد نیستم تایپ کنم!!! وقتی فینگلیش مینویسم با گوشی هستم که فونت فارسی اصلا نداره، بیشتر وقتا هم که با اونم و شرمنده که خوندن نظراتم اسباب زحمت دوستان میشه.
شاید یه روزی بنویسم ولی رو کاغذ بعد بدم یکی تایپش کنه چون اگه خودم تایپ کنم 2 /3 سالی طول میکشه!!!

0 ❤️

352618
2013-01-14 12:49:45 +0330 +0330
NA

مارگوت بیگل در شعری با ترجمه ی بی نظیر زنده یاد شاملو گفته:

     <strong>  "...یگدیگر را می آزاریم ؛
                                                                           بی آنکه بخواهیم..."</strong>

و این موضوع وقتی دردآورتر میشه، که طرفین دو انسان فرهیخته باشند، دو هنرمند. من ناراحتم خیلی…

0 ❤️

352619
2013-01-14 13:17:19 +0330 +0330

ماهم نگفتیم سکسی بنویس. اتفاقا داستانهای رمانتیک و عاشقانه با ته مایه سکسی بیشتر از یک داستان سه کافی!!! صرف طرفدار داره.
قلب مسین گرامی باور کن توی این مدت هیچوقت مثل امشب حست نکرده بودم. اکثر کامنتهاتو که فینگلیش مینویسی فقط یه نگاه گذرا بهش میندازم ولی این چندتا رو که فارسی نوشتی انگار با یه شخصیت جدیدی روبرو شدم. به هرحال امیدوارم همیشه پارسی را پاس بداریم…
رودی نازنین حضورت پای هر داستانی یه افتخار برای نویسنده محسوب میشه. مطمئن باش موضوع خاصی نبوده. امیدوارم که ایشون هم زودتر یه جمعمون برگرده. حتی شده با یک نام کاربری دیگه…

0 ❤️

352620
2013-01-14 13:30:52 +0330 +0330

خدا رو شکر من رو حس کردی شاهین جون!!! حالا نوع حسش بماند ولی بگما یخچال ما مثل یخچال آرش خراب نیست! اگرم خراب بشه خودم درستش میکنم!!!

0 ❤️

352621
2013-01-14 13:34:17 +0330 +0330
NA

نویسنده عزیز ما این همه شوخی می کنیم کامنت می ذاریم که از دل شما در بیاد.

هنوز هم در اعتصابی عزیزم؟

هر جور صلاح می دونی .نویسندگی ذاتی هستش عزیزم نه اکتسابی.شما هم ذاتشو داشتی.

هر جا هستی موفق باشی.بهترینهارو برات ارزو دارم.

موفق باشی.

سیلور عزیز شما هم منو سر پیری تحریک نکن که بنویسم. به قلمت یک نگاه بنداز!!! دلش

برات تنگ شده.حالا خود دانی.موفق باشید.

0 ❤️

352622
2013-01-14 14:01:17 +0330 +0330

دوستان عزیزم سلام
پیام محبت و مهربونی شما دوستان عزیز به قلبم رسید که منو به عنوان کاربر مهمان به این جمع کشوند.باعث شد پاورچین بیام سرک بکشم و پشت سرمو نگاهی بیندازم.الان نمیدونم حسم رو تو این لحظه خوب بنویسم چون واقعا فکر نمیکردم اینقدر تونستم تو دلتون جا باز کنم.شاید فقط بتونم بگم از خوشحالی بال درآوردم.
اینکه کامنتهامو حذف کردم ازتون معذرت میخوام جبران میکنم باور کنید قصدم توهین و جسارت نبود.فقط با این کار میخواستم به خودم و شاهین ثابت کنم اگر نوشتم اول واسه دل خودم نوشتم نه به امید تعریف و تمجید دوستان.اگر چه حس خوبی که آدم بهش دست میده وقتی میبینه دست نوشته هایی که گاهی خواب شیرین شبانه رو از چشمت گرفتی تا بتونی همگام با قهرمان قصه ات پیش بری و ذهن خواننده هات رو همراه خودت بکشونی به لحظه های تلخ و شیرینی که کنار هم یه قصه رو خلق میکنه و اون قصه به دل خواننده میشینه نمیشه انکار کرد.ولی از قدیم گفته اند حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند…
هنوز نمیدونم میتونم دل وامونده ام رو راضی کنم یا نه چون یه دیوونه بازی عاشقانه باعث شد حتی فایلهای داستان رو پاک کنم.ولی فقط اومدم بگم هنوز دوستتون دارم و حتی نام کاربری یکی یکی شما ها از ذهنم پاک نمیشه و اگر این اتفاق افتاد فقط خواستم از اتهام غرور و سرکشی و سوء استفاده خودم رو تبرئه کنم.بعد از یکروز تمام که خودم رو بایکوت کردم و فقط خوابیدم تا به هیچ چیز فکر نکنم.حاصلش هم این بود که هم از خستگی یکروز فشار روانی که رو ذهنم بود دربیام و هم بفهمم چقدر دوستتون دارم…

0 ❤️

352623
2013-01-14 14:11:45 +0330 +0330

آخ جون نایریکا برگشت. این درسته باید مانند کوه ایستاد.
خیلی خوشحالم که برگشتی و امیدوارم حالا حالا ها داستانهات رو بتونم بخونم.

0 ❤️

352624
2013-01-14 14:34:16 +0330 +0330

امشب
که ابرها در اغوش آسمان
غلت می خورند
و باد خود را به همه کوچه های هوس می ساید
واپسین گام های بی رمقم
تقارن خطوط خاک را به هم می ریزد
وقتی تردید رفتن
باور رسیدن را کودکانه به بازی می گیرد
به سان شبح لرزانی
بر مزار آرزوهایم از هوش رفتم
و لبانم که شرم التهاب داشت
برای بوسیدن پیشانی بلند انتظار تو
ضربان اشارتی می شود
تا معنی ام کنی
گر چه تا چشم انداز همه اشاره ها
نا مفهوم ام !
باید بروم خودم را فراموش کنم
تو را که نمی شود

0 ❤️

352625
2013-01-14 15:00:17 +0330 +0330

همه نگاه ها منتظر او بود…
ولی
او فقط آسمان را نظاره میکرد!!!
نه نگاه ها… نه حتی پرتگاه جلویش را…
گاهی میتوان پرواز کرد…
هیوا.ف

0 ❤️

352626
2013-01-14 16:44:43 +0330 +0330

هيچ نگاهى در انتظارش نيست،،،
و
از آسمان بيزار بود!!!
هم نگاه ها… و حتى كوه هاى پشت سرش را…

هميشه امكان سقوط هست…
هيوا ريميكس :-D

0 ❤️

352627
2013-01-14 16:53:24 +0330 +0330
NA

دوست خوبم نایریکا عزیزم.
از وقتی متوجه شدم که بخاطر یک سوء تفاهم جمع ما رو ترک کردی خیلی متاسف شدم و فقط به خوندن کامنتهای پروازی و زن اثیری و سیلور عزیز اکتفا کردم و تو این فکر بودم پس تکلیف این داستان زیبا چی میشه؟ پیش خودم گفتم نایریکا شخص محترم و مبادی آدابیه و امکان نداره اینچنین به طرفداراش بی احترامی کنه! اطمینان داشتم که برمیگردی و وقتی کامنتت را دیدم خیالم راحت شد و از درایت و شعور بالایی که از خودت نشان دادی فهمیدم که در مورد تو اشتباه نکرده بودم.
شما, زن اثیری, هیوا, سیلور و پروازی از محترمین سایت هستید اگر هم اختلاف نظری دارید باید با با در نظر گرفتن اصل انتقاد پذیری و احترام متقابل اجازه ندید که کار به این جا ختم بشه.
در هر صورت خیلی خوشحالم که برگشتی عزیزم
از همه دوستتن هم یخاطر روده درازی که کردم عذر میخوام.
شاد, پیروز و تندرست باشید عزیزانم

Pentagon U.S.Army
(پژمان)

0 ❤️

352628
2013-01-14 17:26:47 +0330 +0330

اينجا چه خبره ! :-D

نايريكا جان زياد خودتو اذيت نكن. راز بقاء تو اين سايت سرسخت بودنه ازين بحثها و حرفها زياد پيش مياد نبايد ناراحت بشى، سيلور هم از وقتى شبكه جم قطع شده اعصابش بهم ريخته ازون بابت ناراحته وگرنه چيزى تو دلش نيست :-D

وقتى شروع كردى به حرف زدن با اولين اعتراض ساكت نشو، بلندتر حرف بزن.

0 ❤️

352629
2013-01-14 18:47:19 +0330 +0330

خدارو شکر که دعای همه ما مستجاب شد و خداوند باران رو بر ما نازل کرد. باور کنین واسه امشب نمک نذر کرده بودم… (؛ این حضور بار سنگینی رو از روی دوش من برداشت. از همه دوستانی که با حضورشون نایریکای عزیز رو ترغیب به بازگشتی دوباره کردن تشکر میکنم. از خود نایریکا هم بابت بزرگواریشون برای گذشت از من و رفع سوءتفاهمات بوجود اومده تشکر ویژه میکنم. امیدوارم در آینده شاهد کارهای بهتری ازشون باشیم.

0 ❤️

352630
2013-01-14 20:01:30 +0330 +0330
NA

از وقتی که فهمیدم نایریکا قهر کرده واقعا دلم گرفت وافسوس فراوان خوردم.باخودم گفتم ،ببین بعد یه عمریکی اومد که قلب پاک و لطیفی داشت و معنی احساس رو میفهمید ،اونم رفتو تنهامون گذاشت .حالا خدا رو شکر میکنم که دلها با هم صاف شد و نایریکای دل نازک عزیز دوباره برگشتن و باز خوشحال شدم.،از دوستان میخام که از هم دلگیر نشین و صبورباشین

0 ❤️

352632
2013-01-14 20:42:01 +0330 +0330

پژمان عزیز ممنون مطمئن باش این احساس احترام شما دو طرفه ست…گفتم بهتون فقط یه جدال دوستانه بود.از نوع استاد و شاگردی…ولی از اون سخت تر این بود که باید با چه رویی برمیگشتم.چون واقعا نمیدونستم چه جوری باید این قدرنشناسی خودم رو نسبت به محبت یکی یکی شما دوستان توجیح کنم.ولی خداییش قسمت بد ماجرا رو لاک غلطگیر بزنید…
آریزونای عزیز تا اونجا که تو خودم سراغ دارم صدای جیغ بنفشم خیلی بلنده.ولی امان از اون وقتی که زبونت کوتاهههههههه.
شاهین جون ذوق مرگم نکن بیشتر از این.فکر نکنم این شاگرد عصیانگر لایق این حرفها باشه.

0 ❤️

352633
2013-01-14 20:55:36 +0330 +0330

شایان عزیز واقعا حس قشنگی داری.اینجا واسه منم تنها سرزمینیه که کلا به بشریت متصل میکنه.از ابراز محبتت ممنون.شیر جوان عزیز که من ارادت قلبی نسبت بهت دارم ممنون که احساسات منو درک میکنی.منم امیدوارم همه در کنار هم تو یه فضای بی ریا و بی تنش لحظات خوبی داشته باشن.من هم اگه عمری باشه اگه با خودمم قهر کردم از اینجا نمیرم.چون تا امشب نمیدونستم چقدر به اینجا تعلق خاطر دارم.

0 ❤️

352634
2013-01-15 01:24:12 +0330 +0330
NA

اول از همه خوشحالم که کنجکاوی سردردآورم باعث پیوند قلبها شد.
نایریکا جان خوش اومدی.
برای حسن ختام هم اشاره می کنم به کامنت شاهین جان در تاپیک نویسنده های مظلوم که گفته اند: «حضور در سایت را فرصتی بدانیم برای خودآزمایی و تعیین فاصله مان تا آرمانشهری که همواره از آن داد سخن می رانیم.» حال که در این سایت فرصت داریم تا درونیات قلبی خود را به نمایش بگذاریم، بیاییم بهترینها را به تصویر بکشیم، باشد که حتی ادای خوبها رو درآوردن عادتی را در ما ایجاد کند که دیگر فرصت بد شدن نیابیم.
یا حق
پی نوشت: از همه اونهایی که حواسشون بهم هست به خصوص پروازی مهربان ممنونم.

0 ❤️

352635
2013-01-15 02:00:19 +0330 +0330

پروازی جان توصیه میکنم اصلا این کارو نکنی که خطرناکه…
چشم واسه اینکه ثابت کنم ارادت قلبیم رو قول میدم تا امشب آپ کنم.خدا رو چه دیدی شاید ادمین مددی کرد و فردا صبح روی سایت بود.

0 ❤️

352636
2013-01-15 03:11:49 +0330 +0330

واقعا جا داره از زن اثیری عزیز و پروازی گرامی تشکر کنیم. اگه حواسجمعی این دو دوست خوب نبود چه بسا هیچکس متوجه این اتفاقات نمیشد و منهم نمیومدم اعلام کنم که چه اتفاقی افتاده و شاید نایریکا هم از تصمیمی که گرفته بود برنمیگشت. ولی حالا که فهمیده همه چقدر خودش و قلمش رو دوست دارن مطمئنم صحه صدرش رو بیشتر میکنه تا با هر بادی مثل بید نلرزه…
زن اثیری عزیز وجود شما در این سایت و مخصوصا قسمت داستانها واقعا نعمت بزرگیه و در این وانفسایی که هرکس فقط صدای خودش رو میشنوه و حرف خودش رو قبول داره، حضورتون مثل یک وزنه تعادل رو برقرار میکنه. به شخصه ازتون تشکر میکنم و امیدوارم اینجا محل مناسبی برای تست خودمون جهت دستیابی به اون آرمانشهری باشه که همه مدعی داشتن لیاقتش رو دارن…

0 ❤️

352637
2013-01-15 03:47:56 +0330 +0330

نه ديگه الان اصلا تعادل برقرار نيست همچى شد گل و بلبل! تشكر و قدردانى با مقدار قابل توجه اى تعارف؛ واى تو نمير من بميرم الهى !!! :-D
براى اينكه به اون تعادلى كه بهش اشاره كردين برسيم يكى داوطلب شه واسه دعوا!! من كه پايه ام :-D

0 ❤️

352638
2013-01-15 06:36:36 +0330 +0330

سلام نایریکای عزیز و گل

ممنون که افتخار دادی و به جمع صمیمی ما برگشتی عزیز

شما با نوشتن این داستان …تقریبا همه رو مات و مبهوت داستان زیبات کردی …با افتخار میگم که داستانت رو بیش از 40بار خوندم و بازهم میخونم و لذت میبرم گلم

از نظر من شما نیز یکی از نویسنده های بنام و بزرگ در دنیا هستی گلم …فقط زیاد به حواشی فکر نکن عزیز

در این راه هم دوست خواهی داشت و هم دشمن

از نظرات صاحبنظران و بزرگانی همچون آریزونای گل …زن اثیری عزیز و بقیه دوستان حتما بهره ببر که بد شما رو نمیخوان

ولی من همچنان دلخورم …خخخ …که چرا کامنت هات رو پاک کردی عزیز

به هر حال خیلی ممنون که عجولانه عمل نکردی و با درایت این مشکل رو حل کردی نایریکای عزیز

از صمیم قلب به نویسنده بزرگ و بنامی همچون نایریکای گل و عزیز افتخار میکنم

کوچیک و دوستدار شما …علیرضا

از همینجا سلام میکنم خدمت بزرگان و سروران ارجمند

ببخشید در حضور شما که صاحب نظر هستید و بزرگ من نباید حرف میزدم

هدف عرض ادب به نویسنده این داستان ناب و دلنشین بود و همچنین به شما عزیزان دل

مخلص همگی شما عزیزان هستم

با احترام

0 ❤️

352639
2013-01-15 09:34:07 +0330 +0330
NA

آقا شاهین نقره فام(کنایه از سیلور) عزیز ما: :) در مورد وزنه بودن من راست گفتی؛ چون از وقتی که شهوانی باز شدم، وزنم چهار پنج کیلویی بالا رفته، چون همش می شینم و می خونم و هر از گاهی می نویسم. فارغ از این سنگینی وزنم، بازم خیلی ممنون از این همه لطفی که به من داری و معمولاً تا بناگوشم رو سرخ نکنی دست بردار نیستی.
پویایی جسم و روان و قلمت، دعای پیوسته من است.

0 ❤️

352640
2013-01-15 09:50:25 +0330 +0330
NA

آریزونا جان، اگرچه با وجود هندونه هایی که شاهین زیر بغلم می ذاره، دیگه نمی تونم شیطونی کنم، ولی صرفاً به خاطر تعلق خاطری که بهت دارم و نمی تونم ببینم توی میدون جنگ تنها موندی، مجبورم به کمکت بیام.
بعد از اینکه مسجّل شد که هیوا و آرش تا کلاس چهارم خونده اند ولی شما و شاهین اندکی از اونها جلوتر زده اید، یه نفس راحت کشیدم. ولی متأسفانه امروز بعد از “موضل” و “ماتوف” خودت زیر داستان سامان، چشمم به جمالِ “صحه صدر” شاهین جان روشن شد؛ البته لزومی نداره این اصطلاح رو در کلاس پنجم یاد بدن، ولی محض اطلاع، اگه دفعه دیگه خواستین جایی بنویسید، “سعّه صدر” رو جایگزین کنید.
اینم از تیر ترکش من؛ حالا اگه دوست دارید با من دعوا کنید یا زیر داستان نایریکا خون راه بندازید.
راستی خطاب به همه: به تمامی مقدسات قسمتون می دم که از “توجیه” به جای “توجیح” استفاده کنید.
یا حق

0 ❤️

352641
2013-01-15 10:54:28 +0330 +0330

آریزونا جان باور بفرما از وقتی که فهمیدم دوبلورهای حلیم سلطان رو گرفتن دست و دلم به هیچکاری نمیره. اونوقت تو اومدی دنبال کل کل میگردی؟!! اون از عمارت سراب که نیمه کاره موند و هرچی هم از شبکه های عربی دنبال کردیم هیچی نفهمیدیم اینم ازین یکی. مخصوصا صدای پرطنین سلطان سلیمان که بدجوری توی دلم نفوذ کرده بود.
زن اثیری عزیز فکر کنم همینطوری پیش بره یه تردمیل باید بگیری و مانیتور رو جلوش نصب کنی تا هنگام دویدن کامنتها رو هم چک کنی. اینطوری میتونی وزن بدنیت رو از وزن دیپلماتیکت کمتر کنی…! (؛ هرچند شک دارم اضافه وزنتون به هندونه هایی که گهگاه زیربغلتون میذارم ربطی داشته باشه… ( شکلک نهایت بدجنسی)
تازه در اونصورته که ماهم یه مقدار بیشتر به املا جملاتمون دقت میکنیم…

0 ❤️

352642
2013-01-15 11:12:23 +0330 +0330

من هيچ توضيح نميتونم واسه اين همه خشونت عبدول بدم گردن من ننداز :-D

درسا جان درباره اون مدرسه اى هم كه گفتى اشتباه ميكنى چون من تا اونجايى كه يادمه وقتى شاهين، آرش و هيوا دانشگاه قبول شدن من تو قسمت امضا كاربريم نوشته بودم:
“عاقبت فرار از مدرسه” :-D

يه بار به آرش گفتم:
انقدر بدم مياد موقع درس خوندن يكى از خواب بيدارم كنه!! :-D

واكنش آرش: :-|
من: :-|
آرش: :-|
يهو مازيار از راه رسيد…
آرش : =)) =))
من: =)) =))
مازيار: :-|

كسى هم كه داوطلب نشد حيف…
بخير گذشت ;-)

عليرضا جان بزرگى از خودتونه، نظر لطفته. :-)

0 ❤️

352643
2013-01-15 11:22:05 +0330 +0330

شاهين جان، ضربه اى كه قطع شدن شبكه هاى جم به ايرانيا زد،
،
،
تحريما نزد! :-D

0 ❤️

352644
2013-01-15 13:45:56 +0330 +0330

فکر کنم یه کم دیگه بگذره ادمین به عنوان بچه شر مدرسه گوش منو بگیره و پرتم کنه بیرون. :D
شما رو به خدا من اینجا رو دوست دارم نذارید ادمین پرونده منو بزنه زیر بغلم :S :S :S :S :S
بخدا ادمین من نبودم این سیلور بود… :D

0 ❤️

352645
2013-01-15 17:37:01 +0330 +0330

عجب!!! مثل اینکه همه کاسه کوزه ها سر من بدبخت شکسته شده… دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردین؟؟

0 ❤️




آخرین بازدیدها