برای سحر

1401/08/03

لنگ ظهر از خواب پا شدم، حدود ساعت یازده و نیم. اعصابم خرد بود. الان چند روز بود که کار نکرده بودم. یه سری به بابا زدم. اوضاعش خراب بود. دیگه حتی دستشویی هم نمیتونست بره. تمیزش کردم. آلزایمر بد دردیه. دیگه حتی من رو نمیشناخت. یه کم ظرفها رو شستم و خونه رو مرتب کردم. رفتم طبقه پایین، یه سر به مامان سحر زدم. تو به آپارتمان بودیم. طفلک مادر سحر روز بروز لاغرتر میشد. سرطان ذره ذره وجودش رو میخورد.
ساعت چهار سحر زنگ زد. گفت داره از کارگاه میزنه بیرون. بهش گفتم نگران نباشه و تازه به مامانش سر زدم. گفت:« با این وضعیت معلوم نیست ساعت چند برسم خونه. همه راهها رو بستن. همه جا پر از ماموره.» گفتم:«حواسم به مامانت هست.»
سحر دوست دوران کودکی من بود. تمام دوران کودکی و نوجوانی و جوانی ما با هم گذشت.پدرش رو در سه سالگی از دست داده بود. خواهر بزرگش چند سال پیش قاچاقی با شوهرش رفتن استرالیا. اون موند و مادر پیرش. مادرش تمام این سالها خرج این دو تا دختر رو درآورده بود. با کار کردن تو خونه های مردم. البته خود سحر بهم گفته بود که بعضی وقتها که خیلی بهشون سخت میگذشت مادرش خودفروشی هم میکرده، البته تو محل زن آبروداری بود. اما به هر حال سرطان داشت سرطان گردن رحم. پیرزن بیچاره نمیدونست وقتی با این و اون میخوابی باید تست پاپ اسمیر هم بدی برای سرطان گردن رحم. سحر میگفت سرطان متاستاز داده به استخوان و غدد لنفاوی و احتمالا تا سه چهار ماه دیگه مادرش زنده نیست.
خواهر سحر تونسته بود تو یه کارگاه خیاطی کار پیدا کنه و بعدها وقتی رفت استرالیا سحر رو جای خودش گذاشت. از صبح تا عصر برای چندرغاز پشت چرخ خیاطی بود.
بعد از فوت مادرم و از کار افتادگی پدرم، چون نه نون آوری بود و نه مستمری، مجبور شدم بتدریج از تنها نعمتی که خدا بهم داده بود استفاده کنم. از نعمت زیبایی. از همون موقع که دبیرستانی بودم یاد گرفتم که با کون دادن میشه پول درآورد و بعدها با کس دادن. به قول سیاوش قمیشی«روزگارم ای بدک نیست. شکر غربت گرمه بازار»
مواقعی که شلوغی بود مشتری نبود و رفت و آمد هم آسون نبود. مشتریها اکثرا تو دایرکت اینستا پیام میدادن که با فیلتر اینستا شرایط سخت شده بود. گاهی اوقات که مشتری نبود میرفتم کنار خیابون وایمی ایستادم، اما الان امکان کنار خیابون ایستادن هم نبود. وضع مالیم خراب بود.
یهو گوشیم زنگ خورد. شماره گوشیم رو فقط مشتریهای خاص داشتن. سرهنگ محمدی بود. از اون بد پیله های بی پدرومادر. فرمانده سپاه نمیدونم کجا بود. اولین بار که منو با یه مرد گرفتن بهم کمک کرد بیام بیرون. یه بار دیگه هم باز گیر افتادم و با یه تلفن بهش حل شده بود. بیشرف تا حالا دوبار منو نجات داده بود ولی نزدیک سی بار مفتی کس کرده بود.
گفتم:«سرهنگ چطوری؟ فکر کردم الان مشغول گرفتن اغتشاشگرها هستی؟!» گفت:«آره، اتفاقا نزدیک محل شما هستیم. شب بهت یه سری میزنم» نه گذاشتم نه برداشتم گفتم:«مشکلی نیست سرهنگ، ولی یه دست خوش به ما بده. وضع مالیم خرابه.» گفت:«حالا تا ببینم» پیش خودم فکر کردم بالاخره به درد میخوره این آدم.
شب ساعت ده بود و هنوز سحر نیومده بود. هرچی زنگ میزدم هم در دسترس نبود. سرهنگ زنگ خونه رو زد. به بابام آلپرازولام داده بودم که تخت بخوابه و اذیت نکنه. سرهنگ خسته به نظر میرسید. یه چایی براش آوردم. تو همین اثنا سحر زنگ زد. با نگرانی جواب دادم:«کجایی؟ چرا دیر کردی. مامانت نگرانه.» با صدای خسته ای گفت:«ببین من تومحل که اومدم دیدم دارن همه شعار میدن. من هم شعار«زن زندگی آزادی» و چند تا شعار دیگه دادم. بیشرفها بهم ساچمه زدن» الان اومدم پیش مادر یکبار بچه ها که پرستاره ببینم میشه ساچمه ها رو در بیاره. یه هفت هشت تایی ساچمه بهم خورد» و بعد اضافه کرد«اگه یه اتفاقی برام افتاد این یکی دو ماه رو از مادرم نگهداری کن.» گفتم:«حرف مفت نزن باید خودت از مامانت نگهداری کنی» سعی میکردم خودم رو کنترل کنم و به سرهنگ چیزی بروز ندم.
پرسیدم:«سرهنگ، این روزا با اغتشاش گرا چی کار میکنی؟» جواب داد:«بابا اگه میزاشتن من خودم چند نفر رو با گلوله میزدم همه چی تموم میشد. هی با ساچمه ای میزنیم، دوباره فردا میان. امروز با ساچمه ای خیلی هاشون رو زدیم. ولی زیادن»
بعد دو من ریش و پشم رو در دهان من فرو برد و لب گرفت و لختم کرد. انصافا ولی کس لیس خوبی بود. همیشه با خونسردی کسم رو میخورد تا ارضا بشم. فقط فکر ارضای خودش نبود. اینقدر خورد تا ارضا شدم. کسم لیز لیز بود. کیرش رو فرو کرد و تلمبه زد. احتمالا سیدنافیل خورده بود وگرنه زود آبش میومد. اینقدر زد تا آبش اومد. آبش رو هم همیشه میریخت داخل، البته من حواسم بود.
سرهنگ همونجا رو تخت خوابش برد. ساعت دوازده شب سحر اومد خونه. جای ساچمه ها رو نشونم داد. با هیجان میگفت:«ولی ارزشش رو داشت، یه دل سیر شعار مرگ بر دیکتاتور و زن زندگی آزادی دادیم»
راجع به سرهنگ چیزی بهش نگفتم. اما خیلی از خودم بدم میومد. دخترهای دیگه اینقدر شجاعن و من به این سرهنگ بیشرف کس دادم.
تصمیم خودم رو گرفته بودم. ساطور رو از آشپزخونه برداشتم و بالا سر سرهنگ ایستادم. از خستگی خروپف می‌کرد. ساطور رو با تمام زورم پایین آوردم و دل و روده اش بیرون ریخت. حتی توان بلند شدن از جاش رو نداشت. ضربه دوم رو به گردنش زدم. ساطور تو استخوان‌های گردنش گیر کرد. کارش تموم بود. سه دونه قرص برنج همیشه تو کیفم بود. چون خونه مردم میرفتم احتمال هر چیزی بود. هر سه تا قرص رو خوردم.
روی یه ورق کاغذ نوشتم:«برای تو سحر، برای مهسا، نیکا، سارینا و دیگران.» روی یه کاغذ دیگه نوشتم: «سحر، بابام دیگه هیچ کس رو یادش نمیاد. بگو ببرنش آسایشگاه»
آروم کاغذها رو گذاشتم لای در خونه سحر اینا. رو مبل نشستم تا قرصهای برنج اثر کنن.
پینوشت: ادای احترام میکنم به تمام دختران شجاع سرزمینم که در نبرد با ضحاک زمان به پا خواسته اند.

نوشته: همشهری کین


👍 16
👎 3
14401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

900159
2022-10-25 00:52:02 +0330 +0330

عجب قرص برنج خوردی مردی داستان مینویسی؟ اینجا شده اینه عبرت

0 ❤️

900207
2022-10-25 07:37:48 +0330 +0330

جالبه که به روز نوشتی ، سیاسی نوشتی ، الان چند تا مسئله وجود داره
تو شدی اصغر فرهادی و با یه متن خاکستری و سیاه از ایران این روزها ، و عقده ای که از سپاه و بسیج داری کرسی شعر تلاوت میکنی
کاش کمی توی قضایای سیاسی بصیرت داشته بشیم هممون و توی سیاست بی پدر و مادر دخالت نکنیم . مخصوصا وقتی عن بارمون نیست

1 ❤️

900213
2022-10-25 09:46:32 +0330 +0330

وجدانن مردم رو چی فرض میکنین🙄

0 ❤️

900302
2022-10-26 03:37:30 +0330 +0330

اینم راه خوبی هست برا کم کردن این کسکشا، خوبه که این قشر هم میتونن کمک کنن

1 ❤️